حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
شهریور 1395
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 205
  • دیروز: 473
  • 7 روز قبل: 2796
  • 1 ماه قبل: 18324
  • کل بازدیدها: 2403413





  • رتبه







    کاربران آنلاین

  • موعود موجود


  •   قوانين طبى   ...

    هارون الرشيد دكترى متخصص نصرانى داشت . روزى به على بن حسين واقدى گفت :

    در كتاب شما مطلبى از علم پزشكى نيست ! با اينكه علم دو دسته اند؛ علم اديان و علم ابدان .

    على بن حسين - دانشمند اسلامى - در پاسخ گفت :

    خداوند علم طب را در نصف آيه از قرآن جمع نموده است آنجا كه مى فرمايد:

    كلوا و اشربوا و لا تسرفوا بخوريد و بياشاميد ولى اسراف نكنيد.

    و پيغمبر ما نيز در يك جمله بيان كرده كه مى فرمايد:

    المعده بيت الداء والحميه راءس كل دواء…

    معده مركز دردها و پرهيز (از خوردنيها) بهترين داروها است ولى نبايد نيازهاى جسمى را فراموش كرد.

    پزشك نصرانى گفت :

    قرآن و پيغمبر شما چيزى از طب جالينوس - حكيم يونانى - باقى نگذاشته همه را بيان داشته اند!(90)

    90- بحار: ج 65، ص 123.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      چرا ترس از مرگ ؟   ...

    شخصى از اباذر (ره ) پرسيد:

    چرا ما مرگ را خوش نداريم ؟

    فرمود:

    براى اينكه شما دنيا را آباد كرده ايد و آخرت را ويران ساخته ايد و خوش ‍ نداريد از خانه آباد به خانه ويران برويد.

    از او پرسيدند:

    ما چگونه وارد محضر الهى مى شويم ؟

    اباذر پاسخ داد:

    - نيكوكاران همانند مسافرى است كه به خانواده خود بازگردد و بدكاران مثل بنده اى فرارى است كه او را نزد صاحبش برگردانند.

    گفتند:

    در پيشگاه خداوند حال ما چگونه است ؟

    اباذر فرمود:

    اعمالتان را به قرآن عرضه كنيد (رفتارتان را با قرآن بسنجيد.)

    خداوند مى فرمايد:

    همانا نيكان در نعمتند (بهشتند) و گنهكاران در جهنم .

    آن شخص گفت :

    اگر چنين است رحمت خدا چه مى شود؟

    اباذر جواب داد:

    رحمت خدا به نيكوكاران نزديك است .(89)

    انسان بايد براى رحمت الهى قابليت داشته باشد، تا الطاف خداوند شامل حال او گردد.

    89- بحار: ج 6، ص 137.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ماجراى گرايش سلمان به اسلام   ...

    من دهقان زاده بودم ، از روستاى ((جى )) اصفهان .(87) پدرم كشاورز بود و به من خيلى علاقه داشت ، نمى گذاشت با كسى تماس داشته باشم ، در آيين مجوس بودم و از آيين ديگر مردم خبر نداشتم .

    پدرم مزرعه اى داشت روزى دستور داد كه به مزرعه بروم و سركشى كنم . در راه به كليساى مسيحيان رسيدم . كه گروهى در آنجا به نماز و نيايش مشغول بودند. براى آگاهى بيشتر درون كليسا رفتم . راز و نياز آنها مرا به خود جذب كرد. تا غروب در همانجا ماندم و به مزرعه پدرم نرفتم . در آنجا پى بردم دين آنها بهتر از دين پدران ماست . غروب شده بود به خانه برگشتم . پدرم پرسيد:

    كجا بودى ؟ چرا دير كردى ؟

    گفتم :

    به كليساى مسيحيان رفته بودم ، مراسم دينى و نماز و نيايش آنها برايم شگفت انگيز بود. با فكر و انديشه دريافتم آيين آنها بهتر از آيين پدران ماست .

    پدرم گفت :

    آيين پدرانتان بهتر است .

    گفتم :

    نه ! دين آنها بهتر است . آنها پرستش خدا را مى كنند و در درگاهش عبادت و بندگى انجام مى دهند. ولى شما به آتش پرستش مى كنيد كه با دست خودتان آن را روشن ساختيد. هرگاه دست برداريد خاموش مى گردد. پدرم ناراحت شد و مرا زندانى كرد و به پايم زنجير بست .

    به مسيحيان پيغام دادم من دين آنها را پذيرفته ام ، مركز اين دين كجا است ؟

    گفتند:

    در شام است .

    گفتم :

    هرگاه كاروانى از شام آمد هنگام برگشت به من اطلاع دهيد همراهشان به شام بروم . كاروان تجارتى از شام آمد من از بند پدر گريخته ، همراهشان به شام رفتم .

    سلمان در مكتب اسقفهاى مسيحى

    پرسيدم :

    بزرگترين عالم دين مسيح كيست ؟

    گفتند: اسقف رئيس كليسا.

    به حضورش رسيدم و گفتم :

    مى خواهم در خدمت شما باشم و مرا تعليم و تربيت كنى . او هم پذيرفت .

    مدتى در محضر وى به كسب و دانش پرداختم . او آدمى دنيادوست بود. چندان مورد رضايتم نبود… چشم از جهان فرو بست .

    جانشين او آدمى زاهد و باتقوا بود، مدتى با ميل و رغبت نزدش ماندم ، ولى طولى نكشيد او هم دنيا را وداع گفت .

    پيش از وفاتش از راهنمايى خواستم كه بعد از فوت او نزد چه كسى بروم و به چه كسى مرا سفارش مى كنى ؟

    گفت : فرزندم من دانشمندى را در موصل سراغ دارم كه مردى وارسته است پس از فوت من نزد ايشان برو!

    من به موصل رفتم محضر آن دانشمند رسيدم و گفتم :

    فلانى مرا به شما توصيه كرده است . مدتى نزد ايشان بودم ، مرگ او نيز فرا رسيد.

    گفتم :

    شما دنيا را وداع مى كنيد، مرا به چه شخصى توصيه مى كنيد؟ گفت : فرزندم ! شخص شايسته اى را سراغ ندارم جز آنكه مردى در نصيبين است او انسانى لايق مى باشد پيش او برو!

    پس از فوت او به نصيبين رفتم و خدمت آن عالم رسيدم او را مرد شايسته ديدم مدتى در نزدشان ماندم تا اينكه وفات نمود هنگام مرگ مرا سفارش ‍ كرد پيش دانشمندى در عموريه (يكى از شهرهاى شام ) بروم من به عموريه رفتم و خدمت آن دانشمند مسيحى رسيدم . او هم مرد لايقى بود. مدتى در نزد او به كسب و دانش پرداختم … هنگام مرگ او نيز رسيد. از او درخواست كردم مرا به كسى سفارش كند؟

    وى گفت :

    كسى را مثل خودم باشد سراغ ندارم ولى در آينده اى بسيار نزديك پيامبرى در سرزمين عرب برانگيخته خواهد شد كه از زادگاه خود (مكه ) به جايى كه از درختان نخل پوشيده و بين دو بيابان سنگلاخ قرار دارد (مدينه ) هجرت خواهد كرد و از نشانه هاى آن پيامبران اين است :

    1 - در ميان دو شانه او مهر نبوت نقش بسته است .

    2 - هديه را مى پذيرد و از آن مى خورد.

    3 - اما از صدقه نمى خورد.

    با اين نشانه ها او را به خوبى مى شناسى شما بايد خود را به او برسانى !

    سلمان عازم مدينه شد

    پس از دفن آن دانشمند به كاروانى كه براى تجارت عازم عربستان بود پيشنهاد كردم تمام سرمايه ام را در اختيار شما مى گذارم مرا همراه خود ببريد!

    آنها قبول كردند. ولى در بين راه به من خيانت كرده به عنوان برده به يك نفر از يهوديان فروختند. او امر به محل خود كه پر از درختان خرما بود برد. من به طمع اينكه آنجا همان سرزمين موعود است ، به سر بردم . ولى آنجا نبود. تا اينكه يكى از يهوديان (بنى قريظه ) مرا از آن يهودى خريد همراه خود به مدينه برد.

    همين كه مدينه را ديدم با آن نشانه ها كه آن دانشمند گفته بود شناختم اينجا همان محلى است كه پيامبر به آنجا هجرت خواهد كرد. بدين جهت با خوشحالى در نخلستان آن شخص مشغول كار شدم . اما هميشه منتظر ظهور حضرت محمد صلى الله عليه و آله بودم . يك وقت متوجه شدم پيامبر در مكه ظهور كرده است .

    چون برده بودم نمى توانستم بيشتر تحقيق كنم . سرانجام پيامبر صلى الله عليه و آله با همراهى چند تن از ياران به مدينه هجرت كرد و در محلى به نام ((قبا)) فرود آمد…

    سلمان در مقام شناسايى پيامبر(ص )

    شبانه اندكى خوراكى با خود برداشتم و مخفى از خانه اربابم بيرون آمدم و خود را در قبا به پيغمبر صلى الله عليه و آله رساندم .

    گفتم : شنيدم شما مردى صالح هستيد و عده اى از پيروانتان با شما هستند من مقدارى خوراك همراه دارم صدقه است . مخصوص مستمندان مى باشد و شما نيز چنين هستيد؟ آن را از من بپذيرد.

    پيامبر به ياران خود فرمود:

    بخوريد ولى خودش ميل نفرمود. با خود گفتم :

    اينكه پيغمبر صدقه نخورد، يكى از نشانه هايى است كه به من گفته بودند. پيغمبر صدقه نمى خورد.

    سپس به خانه برگشتم . پيامبر نيز به شهر مدينه وارد شد، من مقدارى خوراكى همراه خود بردم و گفتم : ديدم شما صدقه ميل نفرموديد و اين هديه من به شماست . پيغمبر صلى الله عليه و آله و اصحابش از آن ميل فرمودند.

    گفتم اين نشانه دوم كه هديه را پذيرفت .

    با خوشحالى به خانه برگشتم . در جستجوى نشانه سوم بودم ، يار ديگر به خدمت حضرت رفتم . او همراه اصحابش دنبال جنازه اى مى رفت .

    دو عبا بر تن داشت : يكى را پوشيده و ديگرى را به دوش انداخته بود. اطراف پيامبر مى گشتم تا نشانه مهر نبوت را در شانه او ببينم . همين كه متوجه منظور من شد عبا را از دوش خود برداشت . علامت و مهر را همان گونه كه برايم گفته بودند ديدم . خود را روى پايش انداختم و آن را مى بوسيدم و گريه مى كردم . مرا به نزد خود خواست ، رفتم در كنارش ‍ نشستم .

    پيامبر مايل بود سرگذشتم را براى اصحاب نقل كنم و من نيز ماجراى خويش را از اول تا به آخر بازگو كردم ، از آن زمان اسلام را پذيرفته مسلمان شدم .

    چون برده بودم نمى توانستم از برنامه هاى اسلام به طور آزاد استفاده كنم ، به پيشنهاد پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله با ارباب خود قرار بستم كه تدريجا با پرداخت قيمت خود آزاد گردم . با همكارى مسلمانان و عنايت خداوند آزاد گشتم و اكنون به عنوان يك مسلمان آزاد زندگى مى كنم . گرچه به خاطر بردگى نتوانستم در جنگ بدر و احد در كنار رسول خدا باشم ولى در جنگ خندق و جنگهاى ديگر شركت كرده ام .(88)

    87- در بعضى سند آمده ، وى اهل شيراز بوده است . بحار ج ، 22 ص 355.

    88- بحار: ج ، 22 ص 355 و 362. از دو روايت : 2 و 5 استفاده شد.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      نامه امام زمان (عج )   ...

    چهارمين نايب امام عصر در سال (329) از دنيا رحلت نمود. (امام ) پيش از غيبت كبرى نامه اى به او نوشت كه مضمون آن چنين است :

    اى على بن محمد سمرى ! خداوند در مصيبت وفات تو پاداش بزرگ به برادرانت عطا كند. تو تا شش روز ديگر از دنيا خواهى رفت . كارهايت را سامان بده و جانشينى براى خودت تعيين نكن ! زمان غيبت كبرى فرا رسيده است . تا خداوند اذن ندهد و زمان طولانى نگذرد و دلها قساوت نگيرد و زمين از ظلم و ستم پر نشود، من ظهور نخواهم كرد.

    افرادى نزد شيعيان من ، مدعى مشاهده من خواهند شد. آگاه باشيد هركس ‍ پيش از خروج ((سفيانى )) و ((صيحه آسمانى ))(84) چنين ادعاى كند دروغگو و افتراء زننده است .(85) و هيچ حركت و نيروى جز به اراده خداوند بزرگ نيست .(86)

    على بن محمد سمرى اين نامه را شش روز پيش از وفات به شيعيان نشان داد و چشم از جهان فرو بست و از آن زمان غيبت كبرى شروع شد.

    84- خروج شخصى بنام سفيانى و صداى آسمانى از علامتهاى هستند كه نزديك ظهور امام رخ خواهد داد.

    85- منظور امام كسانى است كه مدعى مشاهده و نيابت از ناحيه حضرت هستند. زيرا بسيارى از بزرگان بحضور امام عج رسيده و مشكلاتشان را بوسيله ايشان حل كرده اند.

    86- بحار: ج 51، ص 361.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اگر زنده بمانيد....   ...

    امام موسى كاظم عليه السلام مى فرمايد:

    هنگامى كه پنجمين فرزندم (امام زمان ) غايب شد، مواظب دينتان باشيد مبادا كسى دينتان را بربايد و از دين خارج شويد.

    فرزندم ناگزير غيبتى خواهد داشت ، به گونه اى كه عده اى از مؤ منان از عقيده خود بر مى گردند و غيبت امتحانى است كه خداوند بندگانش را به وسيله آن آزمايش مى كند.

    على بن جعفر (برادر امام كاظم ) مى گويد:

    عرض كردم :

    آقا پنجمين فرزند شما كيست ؟

    امام عليه السلام فرمود:

    قضيه مهم است ، عقلهايتان از درك آن عاجز و سينه هايتان از تحمل آن تنگ است ولى اگر زنده بمانيد، او را خواهيد ديد.(83)

    83- بحار: ج 51، ص 150.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      گريه امام صادق (ع ) بر غيبت امام زمان (عج )   ...

    سدير صيرفى مى گويد:

    من با سه نفر از صحابه محضر امام صادق رسيديم ، ديديم آن بزرگوار بر روى خاك نشسته و مانند فرزند مرده جگر سوخته گريه مى كرد. آثار حزن و اندوه از چهره اش نمايان است و اشك ، كاسه چشمهايش را پر كرده بود و چنين مى فرمود:

    سرور من غيبت (دورى ) تو خوابم را گرفته و خوابگاهم را بر من تنگ كرده و آرامشم را از دلم ربوده .

    آقاى من غيبت تو مصيبتم را به مصيبتهاى دردناك ابدى پيوسته است . گفتم :

    خدا ديدگانت را نگرياند اى فرزند بهترين مخلوق ! براى چه اين چنين گريانى و از ديده اشك مى بارى ؟

    چه پيش آمدى رخ داده كه اين گونه اشك مى ريزى ؟

    حضرت آه دردناكى كشيد و با تعجب فرمود:

    واى بر شما، سحرگاه امروز به كتاب ((جفر)) نگاه مى كردم و آن كتابى است كه علم منايا و بلايا و آنچه تا روز قيامت واقع شده و مى شود در آن نوشته شده ، درباره تولد غائب ما و غيبت و طول عمر او دقت كردم .

    و همچنين دقت كردم در گرفتارى مؤ منان آن زمان و شك و ترديدها كه به خاطر طول غيبت او كه در دلهايشان پيدا مى شود و در نتيجه بيشتر آن ها از دين خارج مى شوند و ريسمان اسلام را از گردن برمى دارند…. اينها باعث گريه من شده است .(82)

    82- بحار: ج 51، ص 219؛ روايت تلخيص شده است .

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مهدى عج در تفكر اميرالمؤ منين عليه السلام   ...

    به حضور اميرالمؤ منين رسيدم ديدم حضرت در حالى كه غرق در فكر است با سر چوبى خاك زمين را به هم مى زند.

    عرض كردم :

    يا اميرالمؤ منين عليه السلام ! چرا در فكر غوطه وريد و چرا خاك زمين را بهم مى زنيد؟ آيا به اين زمين علاقمند شده ايد؟

    فرمود:

    نه ! به خدا سوگند! يك روز هم نشده كه نه به زمين و نه به دنيا رغبت پيدا كنم .

    لكن درباره دوازدهمين فرزندى كه از نسل من به وجود خواهد آمد فكر مى كنم .

    اسم او ((مهدى )) است جهان را پر از عدل و داد مى كند چنانكه پر از ظلم و ستم باشد.

    عرض كردم :

    اينها را كه فرموديد پيش مى آيد؟

    فرمود:

    آرى ! آنچه گفتم واقع مى شود.(81)

    و دوازدهمين فرزندم پس از آن كه دنيا پر از ظلم و جور شد ظهور مى كند و جهان را پر از عدل و داد مى كند.

    81- بحار: ج 51، ص 118.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      پاسخ به پرسش   ...

    ابوهاشم مى گويد:

    شخصى از امام عسكرى عليه السلام پرسيد:

    چرا زن بيچاره در ارث يك سهم و مرد دو سهم مى برد؟

    امام عليه السلام فرمود:

    چون جهاد و مخارج همسر به عهده زن نيست و نيز پرداخت ديه قتل خطايى (79) بر عهده مردان است و بر زن چيزى نيست .

    ابوهاشم مى گويد:

    با خود گفتم :

    اين مساءله را ((ابن ابى العوجاء)) از امام صادق عليه السلام پرسيد همين جواب را به او داد.

    بدون آنكه اين سخن را اظهار كنم ، ناگاه امام عسكرى عليه السلام رو به من كرد و فرمود:

    آرى ! اين همان سوال ((ابن ابى العوجاء)) است و وقتى سوال يكى باشد پاسخ ما (امامان ) نيز يكى است ، آخرى ما (امامان ) همان سخن را مى گويند كه اولى ما آن را گفته است و نخستين فرد ما با آخرين نفر ما در علم و امامت مساوى هستند.

    لكن برترى و امتياز پيامبر صلى الله عليه و آله و اميرالمومنين عليه السلام در جاى خود ثابت است .(80) و آن دو بزرگوار بر سايرين ائمه اطهار امتيازاتى دارند.

    79- ديه قتل خطايى بر عهده ((عاقله )) از خويشان قاتل است . عاقله ؛ ((برادرها و عموها و پسر برادر و پسر عمو و پدر و فرزند قاتل مى باشد.))

    80- بحار: ج 50، ص 255.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      نيازمندان در محضر امام حسن عسكرى (ع )   ...

    محمد بن على مى گويد:

    تهى دست شديم زندگى بر ما خيلى سخت شد، پدرم به من گفت : برويم نزد امام عسگرى عليه السلام مى گويند مرد بخشنده است .

    گفتم :

    او را مى شناسى ؟

    پدرم گفت :

    نه او را مى شناسم و نه تا به حال وى را ديده ام .

    با هم به سوى خانه آن حضرت حركت كرديم ، پدرم در بين راه به من گفت :

    پانصد درهم نيازمنديم كاش امام مى داد، دويست درهم براى خريد لباس ، دويست درهم براى خريد آرد و صد درهمش را براى مخارج ديگر زندگى مى رسانيم.

    محمد بن على مى گويد:

    من با خود گفتم :

    اى كاش سيصد درهم نيز به من بدهد كه صد درهم براى خريد يك درازگوش و صد درهم براى مخارج و صد درهم نيز براى خريد لباس باشد، تا به جبل (قسمتهاى كوهستانى غرب ايران تا همدان و قزوين ) بروم .

    هنگامى كه به خانه امام عليه السلام رسيديم غلام آن حضرت بيرون آمد و گفت :

    على بن ابراهيم و پسرش وارد شوند. چون وارد شديم و سلام كرديم امام عليه السلام به پدرم فرمود:

    اى على ! چرا تا كنون نزد ما نيامدى ؟

    پدرم گفت :

    سرورم ! خجالت مى كشيدم با اين وضع شما را ديدار كنم . چون از محضر امام بيرون آمديم ، غلام آن حضرت به دنبال ما آمد و يك كيسه پول به پدرم داد و گفت :

    اين پانصد درهم است ! دويست درهم براى خريد لباس ، دويست درهم براى خريد آرد و صد درهم براى ساير مخارج .

    آنگاه كيسه ديگرى به من داد و گفت :

    اين سيصد درهم است ! با صد درهم آن درازگوش بخر! و با صد درهم آن لباس تهيه كن ! و صد درهمش براى مخارج ديگر تو باشد.

    سپس گفت :

    به ايران نرو بلكه به سورا (شهرى در عراق يا محلى در بغداد بوده ) برو محمد بن على نيز به سورا رفت و در آنجا با زنى ازدواج نمود و روزانه چهار هزار دينار درآمد داشت . متاءسفانه در عقيده هفت امامى باقى ماند.(78)

    78- بحار: ج 50، ص 278.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      فتواى امام هادى (ع ) درباره مسيحى زناكار   ...

    روزى مرد مسيحى را كه با زن مسلمان زنا كرده بود، پيش متوكل آوردند.

    متوكل تصميم گرفت بر او حد شرعى جارى كند در اين وقت مسيحى شهادتين گفت و مسلمان شد.

    يحيى بن اكثم ((قاضى القضات )) گفت :

    اسلام آوردن او كارهاى خلاف پيشين وى را از بين مى برد.

    بنابراين نبايد حد در مورد او جارى شود.

    بعضى از فقها گفتند:

    بايد سه بار در مورد او حد جارى گردد.

    اختلاف نظرها باعث شد متوكل مساءله را از امام هادى عليه السلام بپرسد.

    مساءله را براى امام نوشت .

    امام در پاسخ نوشت : ((آن قدر بايد شلاق بخورد تا بميرد.))

    يحيى بن اكثم و فقهاى ديگر با فتواى امام مخالفت كردند و گفتند:

    اين فتوا مدركى از آيه و روايت ندارد.

    متوكل نامه اى به حضرت نوشت مدرك اين فتوا را پرسيد.

    امام در جواب نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم فلما راءو باءسنا قالوا آمنا بالله وحده و كفرنا بما كنا به مشركين فلم يكن ينفعهم ايمانهم لما راءوا باسنا… (76)

    ((هنگامى كه قهر و غضب ما را ديدند، گفتند: به آفريدگار يكتا، ايمان آورديم و به بتها و هر آنچه را كه شريك خدا قرار داده بوديم ، كافر شديم ، ولى ايمانشان به وقت ديدن قهر و غضب ما، سودى نداد…))

    متوكل پاسخ منطقى امام را پذيرفت و دستور داد حد زناكار مطابق فتواى حضرت اجرا گردد و آن قدر زدند تا زير ضربات شلاق مرد.(77)

    امام هادى عليه السلام با ذكر اين آيه مباركه ، آنان را متوجه نمود همچنان كه ايمان كافران عذاب خدا را از آنان بازنداشت ، اسلام آوردن اين مسيحى نيز حد را ساقط نمى كند.

    76- سوره غافر: آيه 84.

    77- بحار: ج 50، ص 174.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      امام هادى (ع ) در ميان درندگان   ...

    در زمان متوكل عباسى زنى به دروغ ادعا كرد كه من زينب دختر على بن ابى طالب هستم ، - با اين حيله از مردم پول مى گرفت - او را نزد متوكل آوردند.

    متوكل به او گفت :

    تو زن جوانى هستى با اينكه از زمان زينب دختر على سالها مى گذرد؟ گفت :

    پيغمبر دست بر سرم كشيده و دعا كرده است كه در هر چهل سال جوانى برايم برگردد.

    من تا حال خود را به مردم نشان نمى دادم ولى احتياج وادارم كرد كه خود را به مردم معرفى كنم .

    متوكل گروهى از اولاد على عليه السلام و بنى عباس و طايفه قريش را احضار كرد و جريان را به آنان گفت . چند نفرشان گفتند: روايتى نقل شده كه زينب دختر على عليه السلام در سال فلان از دنيا رفته است . متوكل به او گفت :

    در مقابل اين روايت ، تو چه مى گويى ؟

    گفت :

    اين روايت دروغى است كه از خودشان ساخته اند من از نظر مردم پنهان بودم كسى از مرگ و زندگى من خبر نداشت .

    متوكل به حاضرين گفت :

    غير از اين روايت ، دليلى نداريد تا اين زن مغلوب گردد؟

    گفتند:

    دليل ديگرى نداريم ، ولى خوب است حضرت امام هادى را احضار كنى ، شايد او دليل ديگرى داشته باشد.

    سرانجام متوكل حضرت را احضار كرد و قضيه آن زن را برايش مطرح نمود.

    امام فرمود:

    حضرت زينب در فلان تاريخ چشم از جهان فروبسته است .

    متوكل گفت :

    حاضرين نيز اين روايت نقل كردند، او نپذيرفت و من سوگند خورده ام جلوى ادعاى ايشان را نگيرم مگر با دليل محكم .

    حضرت فرمود:

    كار مهمى نيست من دليلى مى آورم كه او را مجاب كند و ديگران نيز قبول داشته باشند.

    متوكل گفت :

    آن دليل كدام است ؟

    حضرت فرمود:

    گوشت بدن فرزندان فاطمه عليهاالسلام بر درندگان حرام است اگر راست مى گويد او را جلو درندگان بگذار چنانچه از فرزندان فاطمه عليهاالسلام باشد درندگان به او آسيب نمى رسانند.

    متوكل به آن زن گفت :

    شما چه مى گويى ؟

    گفت :

    او مى خواهد من كشته شوم ، در اينجا از فرزندان فاطمه زياد هستند، هر كدام را مى خواهد جلو درندگان بياندازد. در اين وقت رنگ همگان پريد.

    بعضى از دشمنان امام گفتند:

    چرا خودش پيش درندگان نمى رود؟

    متوكل به اين پيشنهاد تمايل كرد. چون مى خواست بدون آنكه در قتل امام دخالت داشته باشد او را از بين ببرد!

    به حضرت گفت :

    چرا خودتان نمى رويد؟

    امام فرمود:

    اگر شما مايل باشيد من مى روم .

    متوكل گفت : بفرماييد.

    در آنجا شش عدد شير بود امام در جلو شيرها قرار گرفت .

    شيرها اطراف امام را گرفتند، دستهايشان را بر زمين گذاشته سر بر روى دست خويش نهادند.

    امام دست بر سر آنها كشيد و اشاره كرد كه كنار بروند و فاصله بگيرند، شيرها به جانبى كه امام اشاره كرده بود رفتند و در مقابل امام ايستادند.

    وزير متوكل به او گفت :

    اين كار بر ضرر تو است پيش از آنكه مردم از قضيه با خبر شوند او را بيرون بياور!

    متوكل از امام خواست از محل درندگان خارج شود و از حضرت عذر خواست كه نظر بدى درباره شما نداشتيم ، مقصودمان اين بود سخن شما ثابت شود.

    امام كه خواست حركت كند شيرها اطرافش را گرفتند و خود را به لباسهاى ايشان مى ماليدند.

    هنگامى كه حضرت پاى به اولين پله گذاشت اشاره كرد برگرديد! همه برگشتند و امام بيرون آمد.

    متوكل به آن زن گفت :

    اكنون نوبت تو است كه به محل درندگان بروى ، ناله و فرياد زن بلند شد، شروع به التماس كرده ، اعتراف به دروغگويى خود نمود.

    سپس گفت :

    من دختر فلان هستم از فقر و تهى دستى به اين ادعا افتادم .

    متوكل به حرف او گوش نكرد دستور داد او را جلو درندگان بيندازند ولى مادر متوكل درخواست كرد از تقصيرات آن زن بگذرد، متوكل نيز او را بخشيد.(75)

    75- بحار: ج 50، ص 150.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      دلجويى امام جواد(ع ) از كتك خورده   ...

    على بن جرير مى گويد:

    خدمت امام جواد عليه السلام نشسته بودم گوسفندى از خانه امام گم شده بود.

    يكى از همسايه هاى امام را به اتهام دزدى گرفته كشان كشان نزد حضرت جواد عليه السلام آوردند.

    امام فرمود:

    واى بر شما او را رها كنيد! او دزدى نكرده است ، گوسفند در خانه فلان كس ‍ است ، برويد از خانه او بياوريد!

    به همان خانه رفتند ديدند گوسفند آنجا است ، صاحب خانه را به اتهام دزدى دستگير كردند، لباسهايش را پاره كرده كتك زدند. وى قسم مى خورد كه گوسفند را ندزديده است .

    او را خدمت امام آوردند فرمود:

    چرا به او ستم كرده ايد، گوسفند خودش به خانه او داخل شده و اطلاعى نداشته است .

    آنگاه امام از او دلجوى نمود و مبلغى در مقابل لباسها و كتكى كه خورده بود به او بخشيد.(74)

    74- بحار: ج 50، ص 46.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مردى نيكوكار در خدمت امام جواد عليه السلام   ...

    مرد نيكوكارى در حال نشاط و خوشحالى خدمت امام جواد عليه السلام رسيد.

    حضرت فرمود:

    چه خبر است كه اين چنين مسرور و خوشحالى ؟

    آن مرد عرض كرد:

    فرزند رسول خدا! از پدر شما شنيدم كه مى فرمود:

    بهترين روز شادى انسان روزى است كه خداوند توفيق انجام كارهاى نيك و خيرات و احسانات به او دهد و او را در حل مشكلات برادران دينى موفق بدارد. امروز نيازمندانى از جاهاى مختلف به من مراجعه كردند و بخواست خداوند گرفتاريهايشان حل شد و نياز ده نفر از نيازمندان را برطرف كردم ، بدين جهت چنين سرور و شادى به من دست داده است .

    امام جواد عليه السلام فرمود:

    به جانم سوگند! كه شايسته است چنين شاد و خوشحال باشى ! به شرط اين كه اعمالت را ضايع نكرده و نيز در آينده باطل نكنى .

    سپس امام عليه السلام فرمود:

    يا ايها الذين آمنوا لاتبطلوا صدقاتكم بالمن و الاذى .(72)

    اى آنانكه ايمان آورده ايد، اعمال نيك خود را با منت نهادن و اذيت كردن باطل نكنيد…(73)

    72- سوره بقره : آيه 264.

    73- بحار: ج 68، ص 159.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      آنچه مصلحت بود   ...

    صفوان بن يحيى مى گويد:

    در مدينه محضر امام رضا بودم با عده اى از كنار شخصى كه نشسته بود رد شديم . آن مرد به امام اشاره كرد و به عنوان امامت گفت :

    اين پيشواى رافضيها (شيعيان ) است .

    به حضرت عرض كردم : شنيديد آن مرد چه گفت ؟

    فرمود:

    آرى ، اما او مؤ منى است ، در راه تكميل ايمان گام بر مى دارد.

    شب هنگام امام عليه السلام براى اصلاح او دعا كرد. طولى نكشيد مغازه اش آتش گرفت و دزدان باقى مانده اموالش را به غارت بردند.

    سحرگاه همان شب آن مرد را ديدم متواضع و پريشان در كنار امام نشسته است . امام دستور داد به او كمك كردند.

    سپس خطاب به من كرد و فرمود:

    صفوان ! او مؤ منى است در راه تكميل ايمان قدم برمى داشت جزء آنچه ديدى به صلاح او نبود. (و راه اصلاحش همان بود كه انجام گرفت .)(71)

    71- بحار: ج 49، ص 55.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مساوات از ديدگاه امام رضا   ...

    مردى از اهالى بلخ مى گويد:

    در سفر خراسان در خدمت امام رضا عليه السلام بودم ، روزى سفره غذا انداختند و امام همه غلامان و خدمتگزاران خود حتى سياهان را بر سر سفره نشانيد تا با آنها غذا بخورند.

    عرض كردم :

    فدايت شوم ! بهتر است براى اينان سفره جداگانه مى انداختند.

    امام فرمود:

    ساكت باش ! خداى همه ما يكى است ، پدر و مادرمان نيز يكى است و پاداش بستگى به عمل اشخاص دارد.(70)

    70- بحار: ج 49، ص 101.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      گنجشك فريادگر   ...

    سليمان جعفرى كه از نسل حضرت ابى طالب است ، مى گويد: در ميان باغ در خدمت امام رضا عليه السلام بودم كه ناگاه گنجشكى آمد با حال اضطراب جلوى آن حضرت نشست و مرتب داد مى زد و فرياد مى كشيد.

    حضرت به من فرمود:

    فلانى مى دانى اين گنجشك چه مى گويد؟

    گفتم : خير!

    فرمود: مى گويد؛

    مارى در خانه مى خواهد جوجه هاى مرا بخورد.

    سپس فرمود:

    اين عصا را بردار و حركت كن و در فلان خانه مار را بكش !

    سليمان مى گويد:

    من عصا را برداشتم و وارد آن خانه شدم ديدم مارى به سوى جوجه ها در حركت است او را كشته و به خدمت امام برگشتم .(69)

    69- بحار: ج 49، ص 88، و ج 64، ص 302.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      باغى از باغهاى بهشت   ...

    حضرت رضا عليه السلام مى فرمايد:

    در خراسان مكانى است بسيار ارزشمند، زمانى فرا مى رسد كه آنجا تا هنگام دميده شدن ((صور)) و بر پاى قيامت ، محل رفت و آمد فرشتگان خواهد شد.

    پيوسته دسته اى از فرشتگان در آنجا فرود مى آيند و دسته اى به سوى آسمانها پر مى كشند.

    از حضرت سؤ ال شد:

    اين مكان در كجا واقع است ؟

    فرمود:

    در سرزمين طوس (مشهد) است ، به خدا قسم ! آنجا باغى از باغهاى بهشت است .

    هر كس در آن مكان مرا خالصانه زيارت كند، همانند كسى است كه رسول خدا را زيارت نموده .

    خداوند به خاطر اين زيارت او، ثواب هزار حج ، و هزار عمره پذيرفته شده به او عطا مى كند.

    من و پدرانم در قيامت از او شفاعت خواهيم كرد.(68)

    68- بحار: ج 102، ص 31.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      امتياز در پرتو تقوا   ...

    زيد برادر امام رضا عليه السلام در مدينه قيام كرد، خانه هاى گروهى را آتش ‍ زد و تعدادى را كشت . به اين جهت او را زيد النار (زيد آتش افروز) مى گفتند.

    ماءمون افرادى را فرستاد او را گرفتند و نزد وى آوردند.

    ماءمون (به خاطر برادرش امام رضا از تقصيراتش گذشت ) و دستور داد او را نزد برادرش ، امام رضا ببريد.

    حسن پسر موسى مى گويد:

    در خراسان در مجلس حضرت رضا عليه السلام بودم ، زيد هم در آن مجلس ‍ بود، امام كه مشغول صحبت شد، زيد بى اعتناء به سخنان امام متوجه عده اى از افراد مجلس شد و گفت : ما چنين و چنانيم و به خويشتن مى باليد.

    امام رضا عليه السلام سخنان زيد را شنيد و فرمود:

    اى زيد! گفتار بقال هاى كوفه تو را گول زده و مغرور كرده است كه مى گويند:

    خداوند به خاطر پاكدامنى فاطمه عليهاالسلام فرزندان او را به آتش جهنم حرام كرد.

    به خدا سوگند! اين مقام ، مخصوص (حسن و حسين ) و فرزندان بلاواسطه (فاطمه زهرا) است .

    آيا ممكن است پدرت امام موسى بن جعفر بندگى كند، روزها روزه بگيرد و شبها را به عبادت بگذراند و تو معصيت خدا را بكنى فرداى قيامت هر دو داخل بهشت شويد؟

    اگر چنين باشد، مقام تو در پيش خداوند بالاتر از امام موسى بن جعفر خواهد بود. زيرا پدرت با زحمت بهشت رفته اما تو بدون زحمت داخل بهشت شده اى .

    در صورتى كه حضرت على بن الحسين مى فرمايد: لمحسننا كفلان من الاجر و لمسيئنا ضعفان من العذاب

    اجر نيكوكاران ما خاندان ، دو برابر و عذاب گنهكاران ما، نيز دو برابر خواهد بود.

    زيد گفت :

    من برادر و پسر شما هستم و به خاطر شما من هم وارد بهشت مى شوم . امام عليه السلام فرمود:

    آرى ! تو آن وقت مى توانى برادر من باشى كه از خدا اطاعت كنى .

    سپس فرمود:

    پسر نوح مادامى كه معصيت نكرده بود از خاندان او بود، ولى هنگامى كه گناه كرد، خداوند او را از خاندان نوح به شمار نياورد و در پاسخ درخواست حضرت نوح عليه السلام (كه نجات فرزندش را از غرق شدن در آب از او مى خواست ) فرمود:

    انه ليس من اهلك او از خاندان شما نيست او متمرد و معصيت كار است .(67)

    مسلمانان بايد بكوشند تا فرهنگ قرآن و اهل بيت پيغمبر در جامعه زنده گردد. جز تقوا به هيچكدام از وسايل مادى و خرافى امتياز ندهند.

    67- بحار: ج 43، ص 230 و 231، روايت 2 و 6، و ج 49، ص 217، و 218 و 219 روايت 2 و 3 و 4.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مرگ آسان   ...

    يكى از فرزندان امام موسى بن جعفر عليه السلام در جوانى دنيا را وداع مى كرد، امام عليه السلام به فرزندش قاسم فرمود:

    - برخيز در بالين برادرت سوره والصافات را تا آخر بخوان ! قاسم هم شروع كرد بخواندن ، وقتى كه به آيه ((اهم اشدا خلقا ام من خلقنا))(65) رسيد جوان از دنيا رفت . پس از آنكه كفن كردند و به سوى قبرستان حركت دادند، يعقوب بن جعفر به امام كاظم عليه السلام عرض كرد:

    - وقتى كسى به حالت احتضار در مى آمد بالاى سرش سوره ياسين مى خوانند شما دستور داديد ((والصافات )) بخوانند.

    امام عليه السلام فرمود:

    - پسرم ! اين سوره در بالاى سر هر كس كه گرفتار مرگ است خوانده شود خداوند او را فورى آسوده مى كند و از دنيا مى رود.(66)

    65- سوره صافات : آيه 11.

    66- بحار: ج 48، ص 289.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ابوحنيفه در محضر امام كاظم عليه السلام   ...

    ابوحنيفه مى گويد:

    من خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيدم تا چند مساءله بپرسم . گفتند:

    حضرت خوابيده است . منتظر نشستم تا بيدار شود، در اين وقت پسر بچه پنج يا شش ساله اى را كه بسيار خوش سيما و باوقار و زيبا بود، ديدم ، پرسيدم :

    اين پسر بچه كيست ؟

    گفتند:

    موسى بن جعفر عليه السلام است .

    عرض كردم :

    - فرزند رسول خدا! نظر شما درباره گناهان بندگان چيست و از كه سر مى زند؟

    چهار زانو نشست و دست راست را روى دست چپش گذاشت و فرمود:

    - ابوحنيفه ! سؤ ال كردى اكنون جوابش را بشنو! آن گاه كه شنيدى و ياد گرفتى عمل كن !

    گناهان بندگان از سه حال خارج نيست :

    1. يا خداوند به تنهايى اين گناهان را انجام مى دهد.

    2. يا خدا و بنده هر دو انجام مى دهند.

    3. يا فقط بنده انجام مى دهد.

    اگر خداوند به تنهايى انجام مى دهد پس چرا بنده اش را كيفر مى دهد بر كارى كه انجام نداده است . با اين كه خداوند عادل و رحيم و حكيم است .

    و اگر خدا و بنده هر دو با هم هستند،

    چرا شريك قوى شريك ضعيف خود را مجازات مى كند در خصوص كارى كه خودش شركت داشته و كمكش نموده است .

    سپس فرمود:

    - ابوحنيفه آن دو صورت كه محال است .

    ابوحنيفه : بلى ! صحيح است .

    فرمود:

    - بنابراين ، فقط يك صورت باقى مى ماند و آن اينكه بنده به تنهايى گناهان را انجام مى دهد و به تنهايى مسؤ ول اعمال خود مى باشد.(64)

    64- بحار: ج 48، ص 175.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      خدمت در دستگاه ظالم   ...

    على بن يقطين در عين حال كه وزير مقتدر هارون الرشيد بود، از شيعيان مخلص امام موسى بن جعفر عليه السلام به شمار مى رفت . با اينكه امام همكارى با ستمگران را جايز نمى دانست ، اما اشتغال بعضى افراد مورد اطمينان را در دستگاه ظالمان ضرورى مى دانست . يكى از آنها على بن يقطين بود، وى بارها از امام كاظم عليه السلام اجازه نداد و فرمود:

    اين كار را نكن ! ما به شما علاقه داريم ، اشتغال تو در دربار خليفه مايه عزت برادران دينى تو (شيعه ) است . اميد است خداوند ناراحتى ها را به وسيله تو برطرف كند و آتش كينه دشمنان را خاموش سازد.

    اى على بن يقطين ! كفاره خدمت در دربار ظالم ، نيكى به برادران دينى است .

    سپس به وى فرمود:

    تو يك چيز را براى من ضمانت كن ! من در مقابل سه چيز را ضمانت مى كنم .

    اما آنچه تو بايد ضمانت كنى اين است كه هر وقت يكى از دوستان ما به تو مراجعه كرد، هر حاجتى داشت برطرف كنى و براى او احترام و عزت قايل شوى .

    و اما آنچه من بايد ضامن شوم عبارتند از:

    1. هيچوقت زندانى نشوى .

    2. هرگز با شمشير دشمن كشته نشوى .

    3. هيچ وقت فقر و تنگدستى نبينى .

    اى على ! هر كس مؤ منى را شاد كند، مرحله اول خدا، مرحله دوم پيغمبر صلى الله عليه و آله و در مرحله سوم همه ما را خوشحال نموده است .(63)

    63- بحار: ج 48، ص 136، و ج 75، ص 379 با اندكى تفاوت .

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      امام كاظم (ع ) در كاخ هارون   ...

    روزى امام موسى بن جعفر عليه السلام را در بغداد به يكى از كاخهاى با شكوه هارون وارد كردند.

    هارون كه مست قدرت و سلطنت بود، به كاخ اشاره كرد و گفت :

    اين كاخ از آن كيست ؟

    - نظر هارون اين بود كه عظمت و جلال خويش را به رخ حضرت بكشد.-

    امام با كمال بى اعتنايى به كاخ پرتجمل وى فرمود:

    اين خانه ، خانه فاسقان است ؛ همان افرادى كه خداوند درباره آنها مى فرمايد:

    به زودى كسانى را كه در روى زمين به ناحق كبر مى ورزند از (درك و فهم ) آيات خود منصرف مى سازم به طورى كه هرگاه آيات الهى ببينند ايمان نمى آورند و اگر راه هدايت و كمال ببينند آن را انتخاب نمى كنند. اما هرگاه راه گمراهى ببينند آن را پيش مى گيرند همه اينها به خاطر آن است كه آنان آيات ما را تكذيب نموده و از آن غفلت كردند.(61) (تو نيز اى هارون از آنان هستى كه در برابر حق تكبر ورزيده و جبهه گرفته اند.) هارون از اين پاسخ سخت ناراحت شد. از امام پرسيد:

    پس در واقع اين خانه ، خانه كيست ؟

    حضرت فرمود:

    اين خانه در حقيقت از آن شيعيان ما است اكنون ديگران (شما) با زور آن را گرفته اند و بر ايشان باعث آزمايش و امتحان است .

    هارون گفت :

    اگر اين كاخ از آن شيعيان است ، چرا صاحبش آن را از ما نمى گيرد؟

    امام فرمود:

    اين خانه از صاحب اصليش در حال عمران و آبادى گرفته شده است ، هرگاه توانست آن را آباد كند پس خواهد گرفت …(62)

    61- سوره اعراف : آيه 146.

    62- بحار: ج 48، ص 138.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      دعاهايى كه مستجاب نمى شود   ...

    امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

    چهار كس دعايشان به اجابت نمى رسد:

    1. مردى كه در خانه خود نشسته و مى گويد:

    خدايا! به من روزى بده !

    خداوند به او مى فرمايد:

    آيا به تو دستور ندادم به جستجوى روزى بروى ؟

    2. مردى كه درباره زن ناشايست خود نفرين كند.

    خداوند به او هم مى فرمايد:

    آيا اختيار طلاق او را به تو واگذار نكردم ؟

    3. و مردى كه مال خود را در جاهاى بد و اسراف تلف كرده و مى گويد: خدايا! به من روزى بده !

    خداوند به او نيز مى فرمايد:

    آيا به تو دستور ميانه روى ندادم ؟ آيا به تو دستور ندادم ، مالت را اصلاح كن و در موارد بد مصرف منما؟

    چنانچه در قرآن مى فرمايد:

    كسانى كه چون خرج كنند نه اسراف و نه بر خود تنگ گرفته ، بخل ورزند و ميان اين دو صفت ، معتدل و ميانه رو هستند.

    4. مردى كه بدون شاهد و گواه و سند به ديگرى وام دهد. (سپس بدهكار انكار نمايد) براى دريافت حق خود از خدا كمك بخواهد.

    به او نيز مى فرمايد:

    آيا به تو دستور ندادم كه هنگام وام دادن شاهد بگيرى ؟(60)

    60- بحار: ج 93، ص 360، و ج 73، ص 3.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      برهانى بر وجود آفريدگار   ...

    ابو شاكر ديصانى مى گويد:

    وارد محضر امام صادق عليه السلام شدم .

    عرض كردم :

    اجازه مى فرماييد مطلبى بپرسم ؟

    حضرت فرمود:

    از هر چه مى خواهى سؤ ال كن .

    گفتم :

    دليل شما بر اين كه آفريدگارى دارى چيست ؟

    حضرت فرمود:

    وجود خودم ؛ زيرا وجود خود را خالى از اين دو جهت نمى دانم :

    يا خود، خويشتن را آفريده ام ؟

    در اين صورت ، يا در هنگام ساختن ، خود ((هستى من )) وجود داشته يا وجود نداشته است .

    اگر ((هستى من )) وجود داشته و با اين حال باز آن را ساخته ام ، در اين فرض نيازى نبوده و اين تحصيل حاصل بوده است و تحصيل حاصل محال است .

    و اگر در حالى كه نبوده ام خودم را ساخته ام ، مى دانى كه معدوم نمى تواند چيزى بسازد.

    بنابراين ، مطلب سوم ثابت مى گردد و آن اين كه براى من صانع و آفريننده اى هست .

    ابوشاكر بدون اينكه حرفى بزند از مجلس برخواست و رفت .(59)

    59- بحار: ج 3، ص 50.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      رفتار با همسايه   ...

    شخصى مى گويد:

    محضر امام صادق عليه السلام رسيدم عرض كردم :

    - همسايه اى دارم مرا اذيت مى كند.

    فرمود:

    - تو با او خوش رفتار باش !

    گفتم :

    - خداوند او را نيامرزد.

    حضرت از من روى گردانيد.

    آن مرد مى گويد:

    من نخواستم با آن حال از امام جدا شوم . براى اينكه توجه حضرت را جلب كنم عرض كردم :

    همسايه ام با من چنين و چنان مى كند و مرا آزار مى دهد.

    فرمود:

    - تو فكر مى كنى اگر آشكارا با او دشمنى كنى (تو هم به او آزار و اذيت كنى ) مى توانى از او انتقام بگيرى ؟

    عرض كردم :

    - بلى ! مى توانم .

    فرمود:

    - همسايه تو آدم حسودى است . او از كسانى كه به خاطر نعمت هايى كه خداوند به آنان داده است ، به مردم حسد مى ورزد. چنين آدمى اگر نعمتى را براى كسى ديد، از ناراحتى و آتش درونى كه از حسد شعله ور است ، چنانچه خانواده داشته باشد با آنان درگير شده ، اذيت و آزارشان مى كند و اگر خانواده نداشته باشد به نوكر و خدمتكارش دعوا مى كند و اگر خدمتكار نداشته باشد، شبها را به خواب نمى رود و روزها را با خشم و غضب سپرى مى كند.(58)

    بنابراين ، با چنين آدمى رو در روئى صلاح نيست بايد كچدار و مريض رفتار كرد، چون آدم مريضى است .

    58- بحار: ج 74، ص 152.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      بار نابخردان بر دوش آگاهان   ...

    حارث پسر مغيره گويد:

    شبى در يكى از راه هاى مدينه امام صادق عليه السلام با من برخورد كرد و فرمود: اى حارث !

    گفتم : بلى !

    فرمود:

    - گناهان سفيهان شما بار آگاهان شما خواهد شد و علماء شما حامل بار نابخردان شما خواهند بود. آنگاه رد شد و رفت .

    حارث مى گويد:

    پس از مدتى محضر امام صادق عليه السلام رسيدم و اجازه خواسته و گفتم :

    - فدايت شوم ! چرا فرمودى بار گناهان نابخردان شما را، علماء شما حمل خواهند كرد، از اين فرمايش شما مطلب مهمى به نظرم مى رسد و سخت نگران شدم.

    فرمود:

    - آرى ! مطلب همان است كه گفتم ، گناهان نابخردان شما بار علماء شما خواهد شد. علتش اين است چرا هنگامى كه يكى از شما كار ناپسندى را مرتكب مى شود كه باعث اذيت ما شده و بر ما عيب و ايراد مى كنند، او را نصيحت نكرده و با سخنان زيبا، پند و اندرز نداده و از خواب غفلت بيدارش نمى كنيد؟

    گفتم :

    - اگر او را نصيحت كنيم نمى پذيرد و از ما اطاعت نمى كند.

    فرمود:

    - اگر چنين است با او قهر كنيد و هرگز با اين گونه آدم همنشين و دوست و رفيق نباشيد.(57)

    57- بحار: ج 2، ص 221.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      احسان پيش از سؤ ال   ...

    اسحاق مى گويد:

    در محضر امام صادق عليه السلام بودم و معلى بن خنيس نيز در خدمت امام حضور داشت . در اين وقت مردى از اهل خراسان وارد شد، گفت : پسر پيغمبر خدا! پولم كم شده و توان برگشت به خانه ام را ندارم مگر اينكه شما مرا يارى نماييد.

    امام صادق عليه السلام به چپ و راست نگاه كرد و فرمود:

    آيا مى شنويد برادر دينى تان چه مى گويد؟

    نيكى آن است كه پيش از سؤ ال كسى انجام داده شود، بخشش بعد از سؤ ال پاداش آبروريزى او است …

    پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

    سوگند به آن خدايى كه دانه را مى شكافد و انسانها را مى آفريند، مرا حقيقتا پيامبر قرار داده است . آن مقدار كه سائل از سؤ ال كردن ، رنج مى برد بيشتر از آنست كه تو به او احسان مى كنى .

    سپس پنج هزار درهم جمع كردند و به او دادند.(56)

    56- بحار: 96، ص 147.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      كمك به مستمندان   ...

    محمد پسر عجلان مى گويد:

    خدمت امام صادق عليه السلام بودم ، كه يكى از شيعيان وارد شد و سلام كرد، حضرت از او پرسيد:

    برادرانت در چه حالى بودند؟

    او در پاسخ ، آنان را ستود و گفت :

    مردمان خوب و شايسته اى هستند.

    امام عليه السلام فرمود:

    رفت و آمد ثروتمندانشان با فقرا و احوال پرسى ايشان از همديگر چگونه بود؟

    مرد گفت :

    ارتباطشان اندك است (روابط گرمى ندارند) و زياد احوال يكديگر را جويا نمى شوند.

    امام عليه السلام پرسيد:

    انفاق و دستگيرى ثروتمندان با تهيدستان چگونه بود؟

    مرد جواب داد:

    شما از اخلاق و صفاتى مى پرسيد كه در ميان مردم كمياب است .

    امام عليه السلام فرمودند:

    بنابراين آنان چگونه خود را شيعه مى نامند!

    شعيه حقيقى كسى است كه در راه كمك و يارى مستمندان گام بردارد و آنان را در مهر و محبت كردن فراموش نكند.(55)

    55- بحار: ج 74، ص 353.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      سه توصيه مهم امام صادق   ...

    عبدالاعلى يكى از شيعيان بوده كه در كوفه زندگى مى كرد، مى گويد:

    بعضى از دوستان و پيروان امام صادق عليه السلام نامه اى به امام نوشتند و در آن نامه چند مساءله كه مورد احتياج بود سؤ ال كردند و به من نيز گفتند تا درباره حق مسلمان بر برادر مسلمانش شفاها از امام سؤ ال كنم .

    وارد مدينه شده ، به محضر امام رسيدم . نامه دوستان را به امام تقديم كردم و نيز اين سؤ ال را نيز مطرح كردم ((حق مسلمان بر برادر مسلمانش ‍ چيست ))؟

    حضرت جواب نامه دوستان را داد، ولى به سؤ ال شفاهى من پاسخ نگفت .

    هنگامى كه خواستم به كوفه برگردم ، براى خداحافظى محضر امام عليه السلام رسيدم .

    عرض كردم :

    - يابن رسول الله ! من از شما مطلبى پرسيدم ، پاسخم ندادى .

    حضرت فرمود:

    - من عمدا پاسخ نگفتم .

    - براى چه ؟

    - زيرا مى ترسم حقيقت را بگويم و شما عمل نكنيد و كافر شويد.

    سپس امام عليه السلام فرمود:

    - اكنون بدان كه از سخت ترين و مهم ترين واجبات خدا بر خلقش سه چيز است :

    1. رعايت عدل و انصاف بين خود و ديگران تا حدى كه آنچه براى خود نمى پسندد، براى برادر مؤ منش نپسندد.

    2. ديگر اينكه ، مال خود را از برداران مسلمان مضايقه نكند و با آنان همكارى صميمانه داشته باشد.

    3. ياد كردن خداست در همه حال . اما منظورم از ياد خدا پيوسته گفتن ((سبحان الله و الحمدلله )) نيست ، بلكه مقصودم اين است كه مسلمان بايد چنان باشد كه هرگاه با كار حرامى مواجه شد، ياد خدا مانع گردد و او را از ارتكاب گناه باز دارد.(54)

    54- بحار: ج 74، ص 242.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مرگ در بدترين حال   ...

    شخصى در محضر امام صادق عليه السلام عرض كرد:

    پدر و مادرم فدايت باد! همسايگان من كنيزانى دارند كه مى خوانند و مى نوازند.

    گاهى به محل قضاى حاجت مى روم براى اينكه خوانندگى و نوازندگى آنان را بيشتر بشنوم نشستن خود را طولانى تر مى كنم .

    حضرت فرمود:

    اين كار را نكن ! نشستن خود را طول مده و از شنيدن خوانندگى و نوازندگى بپرهيز!

    آن مرد گفت :

    - به خدا سوگند! من به خاطر شنيدن آواز آنان به آنجا نمى روم ، بلكه گاهى كه به آن محل مى روم صدايشان بى اختيار به گوشم مى رسد.

    امام صادق عليه السلام فرمود:

    - مگر نشنيده اى كه خداوند مى فرمايد: ان السمع و البصر و الفوائد كل اولئك كان عنه مسئولا ((گوش و چشم و دلها همه مسؤ ولند)).

    آن مرد گفت :

    - آرى ! به خدا سوگند! مثل اين است كه تاكنون اين آيه را نه از قرآن و نه از عرب و نه از عجم نشنيده بودم . از حالا اين كار را ترك مى كنم و از خداوند در خواست دارم كه مرا ببخشد و از من درگذرد.

    امام صادق عليه السلام به او فرمود:

    - برخيز! غسل توبه كن و تا مى توانى نماز بخوان ! چون به كار بسيار بدى معصيت بزرگى - عادت كرده اى كه اگر در اين حال بميرى در بدترين حالت از دنيا رفته اى و مسؤ وليت بزرگى خواهى داشت . اينك به پيشگاه خداوند توبه كن و از درگاه او بخواه تا توبه ات را از كارهاى زشتى كه مرتكب شده اى بپذيرد.(53)

    53- بحار، ج 6، ص 34.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اسراف ممنوع   ...

    ابان پسر تلغب نقل مى كند:

    امام صادق عليه السلام فرمود:

    ابان ! تو گمان مى كنى خداوند به كسى كه مال و ثروت داده ، به خاطر مقام و منزلت او در پيشگاه خدا بوده و او را خداوند دوست مى دارد؟

    و كسى را كه از عطاى خود محروم ساخت و زندگيش در تنگنا است ، به خاطر اين است كه او در نزد خدا بى ارزش است و خداوند او را دوست ندارد؟

    هرگز چنين نيست . زيرا ثروت و مال از آن خداست ، به عنوان امانت در اختيار مردم مى گذارد و آنان را آزاد گذاشته كه از روى ميانه روى بخورند و بياشامند و لباس تهيه نموده و ازدواج كنند و براى خود وسيله سوارى تهيه كرده و زندگى را به طور اقتصادى بگردانند.

    و هرگاه از مخارج معمولى اضافه آمد، از مستمندان و مؤ منان دستگيرى نموده و مشكلات زندگى آنان را برطرف سازند.

    هر كس در مال خداوند اين چنين شرعى و ميانه روى رفتار كند، هر اندازه استفاده نمايد و هر كارى انجام دهد، بر وى حلال است .

    هر آنچه مى خورد و مى آشامد و سوارى تهيه مى كند و ازدواج مى نمايد بر او حلال است .

    و كسى كه اسراف نموده و در موارد خلاف خروج مى كند برايش حرام خواهد بود.

    آنگاه فرمود:

    - اسراف نكنيد! چون خداوند اسراف كنندگان را دوست ندارد.

    اى ابان ! تو فكر مى كنى خداوند از كرم و فضل خود به كسى به عنوان امانت مالى مى دهد او مى تواند اسبى به ده هزار درهم بخرد در صورتى كه اسب بيست درهمى هم او را كفايت مى كند و يا كنيزى به هزار دينار بخرد با اين كه بيست دينارى او را كافى است ؟

    سپس فرمود:

    زياده روى نكنيد خداوند اسراف كنندگان را دوست ندارد.(52)

    52- بحار، ج 75، ص 305 و ج 79، ص 304.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      سخن منطقى   ...

    منصور دوانيقى (خليفه عباسى ) به امام صادق عليه السلام نوشت : چرا مانند ديگران نزد ما نمى آيى و با ما نمى نشينى ؟

    امام عليه السلام در پاسخ نوشت :

    ما از دنيا چيزى نداريم كه براى آن از تو بترسيم و تو نيز از فضايل و امور آخرت چيزى ندارى كه به خاطر آن به تو اميدوار باشيم ، نه تو در نعمتى هستى كه بيايم به تو تبريك بگويم و نه خود را در بلا و مصيبت مى بينى كه بيايم به تو تسليت دهم . پس چرا نزد تو بيايم ؟!

    منصور نوشت :

    بياييد ما را نصيحت كنيد!

    امام عليه السلام جواب داد:

    هر كس اهل دنيا باشد تو را نصيحت نمى كند و هر كس اهل آخرت باشد نزد تو نخواهد آمد.(51)

    51- بحار، ج 47، ص 184.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      درجات دهگانه ايمان   ...

    عبدالعزيز قراطيسى مى گويد:

    امام صادق عليه السلام به من فرمود:

    اى عبدالعزيز! ايمان ده درجه دارد، مانند نردبان كه ده پله دارد و همانند نردبان بايد پله پله از آن بالا رفت .

    كسى كه در درجه دوم است ، نبايد از كسى كه در درجه اول مى باشد، انتقاد كند و بگويد: تو ايمان ندارى .

    و آدمى كه در درجه اول ايمان است ، بايد به روش خود ادامه دهد تا برسد به آن كس كه در درجه دهم است .

    اى عبدالعزيز! كسى كه ايمانش در مرتبه پايين تر از توست او را بى ايمان ندان ! تا كسى كه ايمانش بالاتر از توست ، تو را بى ايمان نداند.

    وقتى كه ديدى كسى پايين تر از توست او را با مهر و محبت به درجه خود برسان و چيزى را كه تاب و تحمل آن را ندارد، بر او تحميل مكن ! تا او را بشكنى و اين كار خوب نيست . زيرا هر كس دل مؤ منى را بشكند بر او واجب است شكستگى دل او را جبران كند.

    آنگاه فرمود:

    مقداد در درجه هشتم و ابوذر در درجه نهم و سلمان در درجه دهم ايمان (كه بالاترين درجات ايمان است ) قرار داشت .(50)

    50- بحار، ج 22، ص 250.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      نفهم ترين انسان   ...

    امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

    اگر شرابخوار به خواستگارى آمد نبايد او را پذيرفت ، چون صلاحيت ازدواج ندارد، سخنانش را نبايد تصديق نمود، هرگاه براى كسى واسطه شود نبايد او را قبول نمود. و نمى توان به او اعتماد كرد، هر كس به شرابخوار امانتى بسپارد چنانچه از بين برود، خداوند به صاحب امانت پاداشى نمى دهد و امانت از دست رفته او را جبران نمى كند.

    سپس فرمود: مايل بودم شخصى را سرمايه بدهم براى تجارت به كشور يمن برود، خدمت پدرم حضرت امام باقر عليه السلام رسيدم و عرض ‍ كردم :

    مى خواهم به فلانى براى تجارت سرمايه بدهم ، نظر شما چيست ؟ صلاح است يا نه ؟

    فرمود:

    مگر نمى دانى او شراب مى خورد؟

    گفتم :

    از بعضى از مؤ منين شنيده ام مى گويند او شراب مى خورد.

    فرمود: سخنان آنان را تصديق كن ! چون خداوند درباره پيامبر مى فرمايد: پيغمبر به خدا ايمان دارد و مؤ منين را تصديق مى نمايد، بنابراين شما بايد مؤ منين را تصديق كنى .

    آنگاه فرمود:

    اگر سرمايه را در اختيار او بگذارى ، سرمايه نابود شود و از بين برود خدا تو را نه اجر مى دهد و نه امانتت را جبران مى كند.

    گفتم :

    براى چه ؟

    فرمود: خداوند مى فرمايد:

    لا تؤ توا السفهاء اموالكم التى جعل الله لكم قياما (48)

    اموالى را كه خداوند آن را مايه زندگيتان قرار داده به نادانان ندهيد.

    آيا نادانتر از شرابخوار وجود دارد؟

    پس از آن فرمود:

    بنده تا شراب نخورده هميشه در پناه خدا است و در سايه لطف او اسرارش ‍ پرده پوش مى شود.

    هنگامى كه شراب خورد سرش را فاش مى كند و او را در پناه خود نگه نمى دارد.

    در اين صورت گوش ، چشم ، دست و پاى چنين شخص ، هر كدام شيطان است او را به سوى هر زشتى مى برد و از هر خوبى باز مى دارد.(49)

    48- سوره نساء: آيه 5.

    49- بحار، ج 103، ص 84.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      حساسترين سخن در آخرين لحظه زندگى   ...

    ابوبصير مى گويد:

    پس از وفات امام صادق عليه السلام من به خانه آن حضرت رفتم تا به همسرش (حميده ) تسليت بگويم ، وقتى آن بانو مرا ديد گريست من هم گريه كردم .

    سپس گفت :

    اى ابوبصير! اگر در لحظات آخر عمر امام در كنارش بودى قضيه عجيبى را مشاهده مى كردى .

    گفتم :

    چه قضيه اى ؟

    گفت :

    دقايق آخر عمر امام بود كه ناگهان چشمان مباركش را باز كرد و فرمود:

    همين الان تمام خويشان و نزديكان مرا حاضر كنيد! ما همه را جمع كرديم ، به طور كه كسى از خويشان و نزديكان امام باقى نماند.

    حضرت نگاهى به آنان كرد و فرمود:

    كسانى كه نماز را سبك مى شمارند هرگز شفاعت ما به آنان نخواهد رسيد ان شفاعتنا لا تنال مستخفا بالصلاة (47)

    47- بحار: ج 6، ص 154 و ج 44، ص 297.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      امام صادق (ع ) و تجارت منصفانه   ...

    امام عليه السلام غلامى به نام مصادف داشت هزار دينار به او داد براى تجارت به كشور مصر برود.

    غلام با آن پول كالاى خريد و با بازرگانان ديگر كه از همان كالا خريده بودند به سوى مصر حركت كردند، همين كه نزديك مصر رسيدند با كاروانى كه از مصر باز مى گشتند، رو به رو شدند و از آنان وضعيت كالاى خود را كه نيازمنديهاى عمومى بود - از لحاظ بازار مصر- پرسيدند.

    در پاسخ گفتند:

    كالاى شما در مصر كمياب است و بازار خوبى دارد.

    غلام و همراهانش از كمبود متاعشان در مصر و نيز نياز مردم به آن ، آگاه گشتند. و با يكديگر هم قسم شدند و پيمان بستند، كه متاع را با سودى كمتر از صد در صد نفروشند.

    وقتى كه وارد مصر شدند، مطابق پيمان خود بازار سياه به وجود آوردند و كالا را به دو برابر قيمتى كه خريده بودند، فروختند.

    غلام با هزار دينار سود خالص به مدينه بازگشت و دو كيسه كه هر كدام هزار دينار داشت به امام صادق عليه السلام تسيلم نمود و عرض كرد:

    فدايت شوم ! يكى از كيسه ها اصل سرمايه است كه شما به من داديد و ديگرى سود خالص تجارت است .

    امام فرمود: اين سود زيادى است ، بگو ببينم چگونه اين را بدست آوردى ؟

    مصادف گفت : قضيه از اين قرار است كه در نزديك مصر آگاه شديم كه كالاى ما در آنجا كمياب است ، هم قسم شديم و پيمان بستيم كه به كمتر از صد در صد سود خالص نفروشيم و همين كار را كرديم .

    امام گفت : سبحان الله ! شما با ايجاد بازار سياه به زيان گروهى از مسلمانان هم قسم مى شويد كه كالايتان را به سودى كمتر از صد در صد خالص ‍ نفروشيد؟

    نه ! من همچو تجارت و سودى را نمى خواهم .

    آنگاه يكى از دو كيسه را برداشت و فرمود:

    اين اصل سرمايه من و ديگرى را نپذيرفت ، فرمود: اين سود - كه با بى انصافى بدست آمده - نيازى به آن ندارم .

    سپس فرمود: اى مصادف ! با شمشير جنگيدن ، از كسب حلال آسان تر است ، به دست آوردن مال از راه حلال بسيار سخت و دشوار است .(46)

    46- بحار: ج 47، ص 59.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مردى از برزخ   ...

    ابو عتيبه مى گويد:

    در محضر امام باقر عليه السلام بودم جوانى وارد شد.

    عرض كرد:

    من اهل شام هستم دوستار شما بوده و از دشمنانتان بيزارم ولى پدرم دوستان بنى اميه بود و جز من اولادى نداشت .

    او مايل نبود اموالش به من برسد، بدين جهت همه را در جايى مخفى كرد. پس از فوت او هر چه جستجو كردم ، مالش را پيدا نكردم .

    حضرت فرمود:

    دوست دارى او را ببينى و محل پولها را از خودش بپرسى ؟

    عرض كردم :

    بلى ! به خدا سوگند! شديدا فقير و نيازمندم .

    امام عليه السلام نامه اى را نوشت و مهر كرد آنگاه فرمود:

    امشب با اين نامه به قبرستان بقيع مى روى ، وسط قبرستان كه رسيدى صدا مى زنى يا ((درجان !)) يا ((درجان !))

    شخصى نزد تو خواهد آمد، نامه را به ايشان بده و بگو من از طرف امام محمد باقر عليه السلام آمده ام . او پدرت را مى آورد سپس هر چه خواستى از پدرت بپرس !

    آن مرد نامه را گرفت و شبانه به قبرستان بقيع رفت و دستورات حضرت را انجام داد.

    ابو عتيبه مى گويد:

    من اول صبح خدمت امام محمد باقر رسيدم تا ببينم آن مرد شب گذشته چه كرده است .

    ديدم او در خانه ايستاده و منتظر اجازه ورود است . اجازه دادند من هم با ايشان وارد شدم .

    به امام عليه السلام عرض كرد:

    ديشب رفتم هر چه فرموده بوديد انجام دادم ، درجان را صدا زدم وى آمد به من گفت :

    همين جا باش تا پدرت را بياورم .

    ناگاه مرد سياه چهره اى را آورد، آتش سوزنده و دود جهنم و عذاب و قهر الهى قيافه اش را دگرگون ساخته بود.

    درجان گفت :

    اين مرد پدر تو است .

    از او پرسيدم :

    تو پدر من هستى ؟

    پاسخ داد: آرى !

    گفتم :

    چرا قيافه ات اين چنين تغيير يافته ؟

    جواب داد:

    فرزندم من دوستدار بنى اميه بودم و آنان را بهتر از اهل بيت مى دانستم به اين جهت خداوند مرا عذاب كرد و به چنين روزگار سياهى گرفتار شدم و چون تو از پيروان اهل بيت پيغمبر بودى ، از تو بدم مى آمد، لذا ثروتم را از تو پنهان كردم . اما امروز از اين عقيده پشيمانم .

    پسرم ! به باغى كه داشتم برو و زير درخت زيتون را بكن پولها را درآور كه مجموعا صدهزار درهم است . پنجاه هزار دهم آن را به امام محمد باقر تقديم كن و پنجاه هزار درهم ديگر آن را خودت خرج كن !(45)

    45- بحار: ج 47، ص 245.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      امام باقر(ع ) نورى درخشان   ...

    ابوبصير مى گويد:

    در محضر امام محمد باقر وارد مسجد شدم ، مردم در رفت و آمد بودند. حضرت به من فرمود:

    از مردم بپرس مرا مى بينند؟

    من به هركس كه رسيدم پرسيدم :

    امام باقر را ديده اى ؟

    مى گفت :

    نه ! با اينكه همانجا ايستاده بود.

    در اين وقت ابو هارون مكفوف (نابينا) وارد شد.

    امام عليه السلام فرمود:

    اكنون از ابو هارون بپرس كه مرا مى بيند يا نه ؟

    من از او پرسيدم :

    امام باقر را ديده اى ؟

    پاسخ داد: آرى !

    آنگاه به حضرت اشاره كرد و گفت :

    مگر نمى بينى امام اينجا ايستاده است .

    پرسيدم :

    از كجا فهميدى ؟ (تو كه نابينا هستى .)

    پاسخ داد:

    چگونه ندانم با اينكه امام نورى درخشان است ؟(44)

    آرى حقيقت را با چشم ديگرى بايد ديد.

    44- بحار: ج 46، ص 243.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      او را مكه و منى مى شناسد   ...

    در يكى از سالها هشام پسر عبدالملك (دهمين خليفه عباسى ) در مراسم حج شركت كرد و مشغول طواف خانه خدا گرديد وقتى كه خواست حجرالاسود را لمس كند، به واسطه ازدحام جمعيت نتوانست حجرالاسود را دست بمالد. در آنجا منبرى برايش گذاشتند، او بالاى منبر نشست مردم شام اطرافش را گرفتند.

    هشام مشغول تماشاى طواف كنندگان بود كه ناگاه امام على بن الحسين (امام سجاد) آمد در حالى كه لباس احرام به تن داشت و زيباترين و خوش اندام و خوشبوترين مردم بود و اثر سجده در پيشاپيش به روشنى ديده مى شد. امام با كمال آرامش به طواف پرداخت و در هاله اى از عظمت و شكوه ، به نزديك حجرالاسود رسيد.

    مردم خود به خود به احترام حضرت راه باز كردند. امام به آسانى حجرالاسود را استلام كرد - دست ماليد - هشام از ديدن عظمت حضرت و احترام مردم به امام سجاد خيلى ناراحت شد.

    مردى از اهالى شام رو به هشام كرد و گفت :

    اين شخص كيست كه چنين مورد احترام مردم است !؟

    هشام به خاطر اين كه مردم شام حضرت را نشناسند و به او علاقمند نشوند با اين كه امام را مى شناخت ، گفت :

    او را نمى شناسم .

    فرزدق شاعر آزاده ، آنجا حضور داشت . بدون پروا گفت :

    اما من او را به خوبى مى شناسم .

    مرد شامى گفت :

    اى ابوفراس اين شخص كيست ؟

    فرزدق با كمال شهامت درباره شناساندن امام سجاد عليه السلام قصيده زيبايى سرود كه مضمون چند بيت آن چنين است :

    اين مرد كسى است كه سرزمين مكه جاى پاى او را مى شناسند.

    خانه كعبه ، بيرون و درون حرم نيز او را مى شناسند.

    اين فرزند بهترين بندگان خدا است .

    اين انسان پرهيزكار و پاك و پاكيزه ، نشانه خداوند در روى زمين است .

    اين شخص كسى است كه پيغمبر برگزيده (محمد) پدر اوست كه خداوند همواره بر او درود مى فرستد.

    اگر ((ركن )) مى دانست چه كسى به بوسيدن او آمده است .

    بى درنگ خود را به زمين مى انداخت تا خاك پاى او را ببوسد

    نام اين آقا ((على )) است و رسول خدا پدرش مى باشد كه نور هدايتش ‍ امتها را از گمراهى نجات داد.

    اين كسى است كه عمويش جعفر طيار است و عموى ديگرش حمزه شهيد، همان شيرمردى كه به دوستى او قسم مى خورند.

    اين فرزند بانوى بانوان فاطمه است .

    و فرزند جانشين پيغمبر، همان كس كه در شمشير او براى كفار عذاب نهفته است .

    پرسش شما از اين شخص كيست ؟ هرگز به او ضرر نمى زند.

    زيرا كه همه از عرب و عجم او را مى شناسند.(42)

    هشام از اشعار فرزدق ، چنان خشمگين شد كه گفت : چرا چنين اشعارى درباره ما نگفتى ؟

    فرزدق در جواب گفت :

    تو نيز جدى مانند جد او و پدرى مثل پدر او و مادرى چون مادر وى داشته باش تا درباره تو چنين قصيده اى بگويم .

    به دنبال آن دستور داد حقوق او را قطع كردند.

    و نيز فرمان داد، فرزدق را به غسفان - محلى است بين مكه و مدينه - تبعيد كرده و در آنجا زندانى كنند.

    امام سجاد عليه السلام از اين جريان باخبر شد، دوازده هزار درهم برايش ‍ فرستاد و فرمود:

    ما را معذور بدار اگر بيش از اين امكان داشتم بيشتر مى فرستادم .

    فرزدق نپذيرفت و پيغام داد:

    اى فرزند رسول خدا! من اين قصيده را به خاطر خشم و ناراحتيم كه براى خدا بود، سرودم .

    هرگز در مقابل آن چيزى نمى پذيرم و مبلغ را محضر امام فرستاد.

    امام سجاد عليه السلام مبلغ را دومين بار فرستاد و فرمود:

    تو را به حقى كه من در گردن تو دارم اين مبلغ را بپذير! خداوند از نيت قلبى و ارادت باطنى تو نسبت به خانواده ما آگاه است . آنگاه فرزدق قبول كرد.(43)

    42-

    هذا الذى تعرف البطحاء وطائه

    و البيت يعرفه و الحل و الحرم

    هذا ابن خير عباد الله كلهم

    هذا التقى النقى الطاهر العلم

    هذا الذى احمد المختار والده

    صلى عليه الهى ما جرى القلم

    لو يعلم الركن من حاء يلثمه

    لخر يلثم منه ما وطى القدم

    هذا على رسول الله والده

    امست بنور هداه تهتدى الامم

    هذا الذى عمه الطيار جعفر

    المقتول حمزة ليث حبه قسم

    هذا ابن سيدة النسوان فاطمة

    و ابن الوصى الذى فى سيفه نقم

    و ليس قولك : من هذا؟ بضائره

    العرب تعرف من انكرت و العجم

    اين قصيده زيبا بيش از چهل بند است كه تمامى آن در بحار 46 موجود است . به خاطر رعايت اختصار چند بيت در اينجا آورديم .

    43- بحار، ج 46، ص 125.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      سردار عاقبت به خير   ...

    عده اى از مردم كوفه نقل مى كنند:

    ما در كاروان زهيربن قين بوديم ، همزمان با بيرون آمدن امام حسين عليه السلام از مكه ، به سوى كوفه حركت كرديم ، از ترس بنى اميه ، نمى خواستيم با كاروان حسين در يك منزل توقف كرده و با امام حسين ملاقات كنيم ، هر وقت كاروان امام حسين حركت مى كرد ما مى ايستاديم و هنگامى كه توقف مى كرد، ما حركت مى كرديم .

    از قضا در يكى از منزلگاه ها كاروان امام حسين توقف كرده بود، ما نيز ناچار در آنجا فرود آمديم . در اين ميان نشسته بوديم و غذا مى خورديم ناگهان فرستاده امام حسين وارد شد و سلام كرد و گفت :

    زهير! امام حسين تو را مى خواهد.

    ما همگى از اين پيشآمد مبهوت شديم و زهير اندكى به فكر فرو رفت ، ناگاه همسرش به زهير گفت :

    سبحان الله ! اى زهير! در مقابل دعوت فرزند پيغمبر درنگ مى كنى ؟ چه مى شود كه نزد او بروى و سخنانش را بشنوى و برگردى ؟

    زهير پس از سخن شجاعانه همسرش تكانى خورد و برخاست و به خدمت امام حسين رفت ، چيزى نگذشت شاد و خندان برگشت ، به طورى كه صورتش برافروخته شده بود. دستور داد خيمه او را برچينند و اسباب و وسايل او را به سوى كاروان امام حسين ببرند.

    سپس به همسرش گفت :

    تو را طلاق دادم و مى توانى نزد خويشان خود بروى ، زيرا من دوست ندارم به خاطر من صدمه ببينى و من تصميم دارم فداى امام حسين شوم .

    سپس اموال او را به عموزاده اش سپرد تا به خويشان وى تحويل دهد. در اين وقت آن بانو اشك ريزان زهير را وداع كرد و گفت :

    خداوند به تو خير عنايت كند و تمنا دارم مرا روز قيامت نزد جد حسين عليه السلام ياد كنى .

    آنگاه به همراهان گفت :

    هر كس مايل است همراه من بيايد وگرنه اينجا آخرين ديدار من با شما است . اما داستانى برايتان بگويم :

    به جنگ روميان كه رفته بوديم ، در جنگ دريايى به خواست خدا، ما پيروز شديم و غنائم بسيار به دست ما آمد. سلمان كه با ما بود پرسيد:

    آيا از اين غنيمتها كه خداوند نصيبتان كرد خوشنوديد؟

    گفتيم : آرى ! البته كه خوشنود هستيم .

    گفت :

    پس چقدر خوشحال خواهيد بود هنگامى كه سرور جوانان آل محمد - امام حسين - را درك كنيد و در ركابش بجنگيد؟ جهاد در ركاب او مايه سعادت دنيا و آخرت است .

    پس از آن با همه وداع كرد و در صف ياران حسين عليه السلام قرار گرفت .(41)

    41- بحار: ج 44، ص 371 و 372.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مرگ در چشم انداز امام حسين عليه السلام   ...

    روز عاشورا چون جنگ شدت گرفت و كار بر حسين عليه السلام بسيار سخت شد، بعضى از اصحاب آن حضرت ديدند برخى از ياران امام عليه السلام در اثر شدت جنگ و با مشاهده بدنهاى قطعه قطعه شده دوستانشان و فرا رسيدن وقت شهادت و جانبازى آنها، رنگ چهره شان دگرگون گشته است و لرزه بر اندام آنان افتاده و ترس دلهايشان فراگرفته است . اما خود سيدالشهدا و تعدادى از خواص يارانش برخلاف آنها هر چه فشار بيشتر، و مرحله شهادت نزديكتر مى شود رنگ صورتشان درخشنده تر گشته و سكون و آرامش بيشتر مى يابند. بعضى از اين شهامت فوق العاده تعجب كرده با امام حسين اشاره كرده ، به يكديگر مى گفتند:

    به حسين نگاه كنيد كه ابدا از مرگ و شهادت باكى ندارد.

    امام حسين عليه السلام متوجه گفتارشان شده ، فرمود:

    اى بزرگ زادگان قدرى آرام بگيريد! صبر و شكيبايى پيشه كنيد! چون مرگ پلى است كه شما را از گرفتاريها و سختيها عبور داده و به بهشت هاى پهناور و نعمتهاى جاودانى مى رساند.

    و اما براى دشمنانتان پلى است كه از قصر به زندان مى رساند. و كداميك از شما نخواهد از يك زندان به قصر مجلل منتقل گردد.

    پدرم از پيامبر صلى الله عليه و آله برايم نقل كرد، كه مى فرمود:

    دنيا براى مؤ منان همانند زندان و براى كافران همانند بهشت است .

    و مرگ پلى است كه مؤ منان را به بهشتشان ، و كافران را به جهنمشان مى رساند. آرى ، نه دروغ شنيده ايم و نه دروغ مى گويم .(40)

    40- بحار: ج 6، ص 154 و ج 44، ص 297.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      كاروانى به سوى مرگ   ...

    كاروان امام حسين عليه السلام از منزلگاه قصر بنى مقاتل به سوى كربلا حركت كرد مقدارى راه طى شد. امام حسين عليه السلام در حالى كه سوار بر اسب بود اندكى به خواب رفت .

    سپس بيدار شد، دو يا سه بار فرمود:

    انا لله و انا اليه راجعون و الحمدلله رب العالمين

    فرزندش على بن حسين (على اكبر) روى به پدر نمود و عرض كرد: پدرجان ! سبب اين استرجاع و حمد چه بود؟

    امام فرمود:

    سوارى در خواب بر من ظاهر شد و گفت :

    اهل اين كاروان مى روند ولى مرگ ايشان را تعقيب مى كند.

    من فهميدم خبر مرگ به ما داده مى شود.

    على عرض كرد:

    پدر جان ! مگر ما بر حق نيستيم ؟

    امام حسين فرمود:

    پسرم ! سوگند به خداى كه بازگشت بندگان به سوى او است ما بر حقيم . على عرض كرد: بنابراين باكى از مرگ نيست .

    امام فرمود:

    فرزندم ! خداوند بهترين پاداش را كه از سوى پدر به فرزند مقرر فرموده ، به تو عنايت كند.(39)

    39- بحار: ج 44، ص 379.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مقام دانش آموزى   ...

    عبدالرحمن سلمى به يكى از فرزندان امام حسين عليه السلام سوره حمد را آموخت . هنگامى كه پيش پدر خويش آمد و آن سوره را خواند، حضرت به عبدالرحمن هزار دينار پول و هزار دست لباس بخشيد و دهان او را نيز پر از ((در)) نمود، كه بعضى در خصوص اين بخشش ها به آن حضرت اعتراض كرد. - به خاطر تعليم آن همه جايزه دادى !-

    حضرت در پاسخ فرمود:

    - جايزه من كجا مى تواند به عطاى (تعليم سوره حمد) عبدالرحمن برسد.

    سپس اين اشعار را بيان فرمود:

    اذا جادت الدنيا عليك فجد بها

    على الناس طرا قبل ان تتفلت

    فلا الجود يفنيها اذا ماهى اقبلت

    و لا البخل يبقيها اذا ما تولت

    هنگامى كه دنيا تو بخشيد، تو هم به مردم ببخش ! پيش از آنكه از دستت برود.

    زيرا نه بخشش آن را از بين مى برد، هنگامى كه روى آورد و نه بخل آن را باقى مى گذارد، وقتى كه دنيا از تو روگردان شود.(38)

    38- بحار: ج 44، ص 191.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      پاداش دسته گل اهدايى   ...

    يكى از كنيزان امام حسين عليه السلام خدمت حضرت رسيد، سلام كرد و دسته گلى تقديم آن حضرت نمود.

    حضرت هديه آن كنيز را پذيرفت و در مقابل به او فرمود:

    تو را در راه خدا آزاد كردم .

    انس كه ناظر اين برخورد انسانى بود از آن حضرت با شگفتى پرسيد:

    چگونه در مقابل يك دسته گل بى ارزش او را آزاد كردى ؟! - چون ارزش ‍ مادى يك كنيز به صدها دينار طلا مى رسيد. -

    حضرت با تبسمى حاكى از رضايت خاطر بود فرمود:

    خداوند اينگونه ما را ادب كرده ، چون در قرآن كريم مى فرمايد:

    اذا حييتم بتحيه فحيوا باحسن منها او ردوها

    اگر كسى به شما نيكى كرد او را نيكى و رفتار شايسته ترى پاسخ دهيد.

    و من فكر كردم ، از هديه اين كنيز بهتر اين است كه در راه خدا آزادش ‍ كنم (37)

    اگر واقعا هر كس خوبيهاى مردم را با نيكيها و رفتار خوب ترى پاسخ مى داد، همان طور كه خاندان پيغمبر گرامى انجام داده اند، زندگى بهتر و جامعه ما جامعه اى اسلامى مى شد.

    37- بحار: ج 44، ص 194.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      شوخى در صبح عاشورا   ...

    صبح عاشورا امام حسين عليه السلام دستور داد خيمه ها را زدند - يكى از خيمه ها را براى شستشو و نظافت تعيين گرديد.

    بُرير با عبدالرحمان انصارى در كنار خيمه نظافت ايستاده بودند تا سيدالشهداء بيرون آيد و آنها براى نظافت و استعمال نوره يكى پس از ديگرى وارد شوند.

    برير در اين موقعيت حساس با عبدالرحمن به شوخى پرداخت و كارى مى كرد كه ايشان را بخنداند.

    عبدالرحمن گفت :

    اى برير! مزاح مى كنى ! و مى خندى ؟ اكنون وقت مزاح و خنده نيست . برير در پاسخ گفت :

    تمام خويشاوندانم مى دانند كه من اهل مزاح و سخن باطل نبوده ام ، نه در جوانى و نه در پيرى .

    اما اين شوخى و خنده را كه اكنون مى كنم به خاطر مژده آن نعمتى (بهشت ) است كه در پيش داريم و به آن خواهيم رسيد.

    سوگند به خدا! كه بين ما و هم آغوشى با حوريان بهشتى هيچ فاصله اى نيست جز اين كه يك حمله از طرف دشمن بشود و ما جان خويش را در يارى فرزند رسول خدا فدا كنيم چه قدر دوست دارم هر چه زودتر انجام گيرد.(36)

    36- بحار: ج 45، ص 1.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      عشق حسين (ع ) در كانون دل پيغمبر(ص )   ...

    يعلى پسر مره مى گويد:

    روزى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به مهمانى دعوت شده بود، مى رفتند، ناگاه با حسين روبه رو شدند كه با كودكان در كوچه بازى مى كرد.

    حسين با ديدن پيغمبر صلى الله عليه و آله به سوى آن حضرت آمد.

    رسول گرامى دستهاى خود را گشود (بغل باز كرد) تا او را به آغوش ‍ بگيرد.

    اما كودك جست و خيز مى كرد، اين طرف آن طرف مى دويد، پيامبر مى خنديد و او را مى خندانيد تا اين كه حسين را گرفت .

    آنگاه يكى از دستهايش را زير چانه و دست ديگرش را پشت گردن او گذارد و لبهايش را بر لبهاى حسين گذاشت و بوسيد و فرمود:

    حسين از من است و من از حسينم ، خدايا! دوست بدار آن كسى را كه حسين را دوست بدارد و حسين يكى از فرزندان فرزند (نوه ) من است .(35)

    35- بحار: ج 43، ص 271.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      برخورد منطقى با سخن چين   ...

    شخصى سخن چين ، به حضور امام حسن رسيد.

    عرض كرد:

    فلانى از شما بدگويى مى كند.

    امام به جاى تشويق چهره درهم كشيد و به او فرمود:

    تو مرا به زحمت انداختى .

    از اين كه غيبت يك مسلمان را شنيدم بايد درباره خود استغفار كنم و از اين كه گفتى آن شخص با بدگويى از من ، مرتكب گناه شده بايستى براى او نيز دعا كنم .(34)

    34- بحار: ج 43، ص 350.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      رعايت ادب   ...

    روزى امام حسن و امام حسين عليه السلام از محلى مى گذشتند. پيرمردى را ديدند كه مشغول وضو است . ولى به طور صحيح وضو نمى گيرد، آداب و شرايط آن را بجا نمى آورد. - چون آموختن آدم جاهل واجب است - از اين رو تصميم گرفتند به طور غير مستقيم با كمال ادب ، صحيح وضو گرفتن را به او بياموزند.

    نخست با يكديگر به بحث و گفتگو پرداختند طورى كه پيرمرد سخنانشان را بشنود.

    يكى گفت :

    وضوى تو صحيح نيست وضوى من درست است .

    ديگرى گفت :

    نه ، وضوى تو درست نيست وضوى من صحيح است .

    سپس نزد پيرمرد آمدند و گفتند:

    ما در حضور شما وضو مى گيريم نگاه كن ! و ببين ! كداميك از ما خوب وضو مى گيريم و درباره ما داور باش !

    هر دو وضوى درست و كاملى جلوى چشم پيرمرد گرفتند.

    آنگاه از پيرمرد پرسيدند:

    وضوى كداميك از ما صحيح تر و بهتر است ؟ پيرمرد متوجه شد كه وضوى صحيح چگونه است و منظور اصلى آن دو كودك آموختن او است . با كمال فروتنى اظهار داشت :

    عزيزان ! وضوى هر دوى شما خوب و صحيح است من پيرمرد نادان هنوز درست وضو گرفتن را نمى دانم و شما بخاطر محبت و دل سوزى كه بر امت جدتان داريد، مرا آگاه ساختيد و وضوى درست و صحيح را به من آموختيد، سپاسگزارم .(33)

    33- بحار: ج 43، ص 319.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مسابقه امام حسن و امام حسين عليهماالسلام   ...

    روزى امام حسن با برادرش امام حسين عليه السلام مشغول نوشتن بودند. حسن به برادرش حسين (ع ) گفت :

    خط من بهتر از خط تو است .

    حسين : نه ، خط من بهتر است .

    - حالا كه اين طور است مادرمان فاطمه عليهاالسلام در حق ما قضاوت كند.

    - مادر جان ! خط كداميك از ما بهتر است ؟

    زهراى مرضيه براى اين كه هيچ كدامشان ناراحت نگردند، قضاوت را به عهده اميرالمؤ منين گذاشت و فرمود:

    برويد از پدرتان بپرسيد.

    - پدر جان شما بفرماييد خط كداميك از ما بهتر است ؟

    على عليه السلام احساس كرد اگر قضاوت كند يكى از آنان ناراحت خواهد شد، از اين رو فرمود:

    عزيزانم برويد از جدتان پيامبر اكرم بپرسيد.

    - پدر بزرگ و مهربان خط كدام يك از ما بهتر است ؟

    - من درباره شما قضاوت نمى كنم ، مگر اين كه از جبرئيل بپرسم .

    جبرئيل خدمت رسول خدا رسيد عرض كرد:

    يا رسول الله ! من هم در بين ايشان قضاوت نمى كنم بايد اسرافيل بين آنان قضاوت كند.

    اسرافيل گفت :

    من نيز تا از خداوند پرسش نكنم ، قضاوت نخواهم كرد.

    اسرافيل : خدايا! خط حسن بهتر است يا خط حسين ؟

    خطاب آمد: قضاوت به عهده مادرشان فاطمه عليهاالسلام است بايد بگويد خط كدام يك از آنان بهتر است .

    حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود:

    عزيزانم دانه هاى اين گردن بند را ميان شما پراكنده مى كنم هر كدام از شما بيشترين دانه ها را جمع كند خط او بهتر است .

    آنگاه دانه هاى گردن بند را پراكنده كرد، خداوند به جبرئيل دستور داد به زمين فرود آمده دانه هاى گردن بند را بين ايشان تقسيم كند تا هيچ كدام آن دو بزرگوار رنجيده خاطر نشود.

    جبرئيل نيز براى احترام و تعظيم ايشان امر خدا را بجا آورد.(32)

    32- - بحار: ج 43، ص 309.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      فاطمه عليهاالسلام در صحراى محشر   ...

    جابربن عبدالله انصارى (صحابه ارزشمند پيامبر) مى گويد:

    به امام باقر عليه السلام گفتم :

    فدايت شوم ! تقاضا مى كنم حديثى در مورد عظمت مادرت فاطمه برايم بفرماييد كه هر وقت آن را براى پيروان شما خاندان رسالت باز گفتم ، شاد و خرسند شوند.

    امام باقر فرمود:

    پدرم از رسول خدا نقل كرد كه پيامبر فرمود:

    وقتى كه روز قيامت فرا مى رسد براى پيغمبران الهى منبرهايى از نور نصب مى شود كه در ميان آنها منبر من بلندترين منبرها خواهد بود. آنگاه خداوند مهربان مى فرمايد:

    اى پيامبر برگزيده ام ! سخنرانى كن ! و من آن روز چنان سخنرانى مى كنم كه هيچ كس حتى پيامبران و سفيران الهى نيز همانند آن را نشنيده باشند.

    سپس منبرهايى براى جانشينان پيغمبران نصب مى شود و در ميان آنها منبر جانشين من ((على )) از همه منبرها بلندتر است آنگاه خداوند به او دستور مى دهد سخنرانى كند و او سخنرانى مى كند كه هيچ كدام از جانشينان پيغمبران خدا مانند آن را نشنيده باشند.

    پس از آن براى فرزندان پيامبران ، منبرهايى از نور نصب مى شود و براى دو فرزندم و دو گل باغ زندگى من ((حسن و حسين )) منبرى مى گذارند و از آنان درخواست مى شود سخنرانى كنند و آن دو نور ديده ام سخنرانى خواهند كرد كه هيچ يك از فرزندان پيغمبران نشنيده اند.

    سپس فرشته وحى ، جبرئيل امين ندا مى دهد كه ((فاطمه )) دختر گرامى پيامبر كجاست ؟

    آنگاه فاطمه پا مى شود.

    از جانب خداوند ندا مى رسد كه اى اهل محشر! اكنون شكوه و بزرگوارى از آن كيست ؟

    پيامبر و اميرالمؤ منين و دو فرزند گرامى شان جواب مى دهند از آن خداى بى همتا.

    خداوند مى فرمايد:

    اى اهل محشر! من عظمت و بزرگوارى را بر پيامبر برگزيده ام محمد، و بندگان عزيزم على ، فاطمه ، حسن و حسين قرار دادم .

    هان اى اهل محشر!

    سرها را به زير آوريد و چشمانتان را بر هم نهيد! اين فاطمه دخت پيامبر است كه به سوى بهشت گام برمى دارد.

    سپس جبرئيل امين شترى از شترهاى بهشت را كه دو سوى آن از انواع زينتهاى بهشتى آراسته و مهارش از لؤ لؤ تازه و زين آن از مرجان است ، مى آورد، بانوى دو جهان بر آن شتر سوار مى شود، آنگاه خداوند مهربان دستور مى دهد يكصد هزار فرشته از سمت راست و يكصد هزار فرشته از سمت چپ فاطمه را همراهى كنند و يكصد هزار فرشته را ماءمور مى كند كه آن بانو را بر روى بالهاى خويش گرفته و با اين شكوه و جلال او را به در بهشت برسانند.

    هنگامى كه به در بهشت مى رسد، به پشت سر خويش نگاه مى كند، از جانب خداوند ندا مى رسد:

    اى دختر پيامبر محبوب من چرا وارد بهشت نمى شوى ؟

    جواب مى دهد:

    خداوندا! دوست دارم در چنين روزى مقام و منزلت من به همگان روشن گردد.

    ندا مى رسد:

    اى دختر حبيب من برگرد به سوى محشر نظاره كن ! هر كس در سويداى قلب او مهر تو يكى از فرزندان معصوم تو است برگير و او را وارد بهشت ساز.

    سپس امام باقر فرمود:

    هان اى ((جابر))! به خدا سوگند! كه مادرم فاطمه آن روز شيعيان و دوستان خود را از ميان مردم جدا مى كند، همانند پرنده اى كه دانه هاى سالم را از ميان دانه هاى فاسد بر مى چيند. آنگاه پيروانش به همراه آن بانو به سوى بهشت روان مى شوند.

    وقتى كه بر در بهشت مى رسند بر دلهايشان الهام مى گردد بايستند و آنها مى ايستند. در اين وقت از سوى پروردگار ندا مى رسد:

    اى دوستان من ! چرا ايستاده ايد شما كه مورد شفاعت فاطمه قرار گرفته ايد.

    پاسخ مى دهند:

    بار پروردگارا! دوست داريم در اين چنين روزى ارزش بندگى و محبت اهل بيت رسالت را ببينم و مقام ما شناخته شود.

    ندا مى رسد:

    دوستان من به سوى صحراى محشر بنگريد! هر كس شماها را به خاطر محبتتان به فاطمه دوست مى داشت و هر كس در راه محبت شما به فاطمه اطعام و احسان مى كرد و آن كس كه به خاطر شما به آن بانو، لباس ‍ مى پوشانيد و آب گوارا مى داد و هر كس غيبت غيبت كننده را به خاطر داشتن محبت شما به فاطمه رد مى كرد و از شما دفاع مى نمود… دست همه آنان را بگيريد و به همراه خود داخل بهشت جاويد بسازيد.(31)

    31- بحار: ج 8، ص 51.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      بانگ اذان بلال !   ...

    هنگامى كه پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله چشم از جهان فرو بست بلال - اذان گوى پيغمبر صلى الله عليه و آله - از گفتن اذان خوددارى كرد و گفت :

    من بعد از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله براى هيچ كس اذان نخواهم گفت .

    روزى فاطمه فرمود:

    دوست دارم صداى اذان گوى پدرم را بشنوم .

    وقتى كه سخن فاطمه به گوش بلال رسيد آماده گفتن اذان شد.

    هنگامى كه دوبار گفت :

    الله اكبر، الله اكبر،

    زهراى مرضيه خاطره دوران پدر بزرگوارش را به ياد آورد ديگر نتوانست از گريه خوددارى كند و بلند گريست .

    وقتى كه بلال گفت :

    اشهد ان محمد رسول الله .

    فاطمه عليهاالسلام ضجه اى زد و بر زمين افتاد و غش كرد به طورى كه گمان كردند زهرا دنيا را وداع نمود.

    مردم آمدند، گفتند: بلال اذان بگو! دختر پيغمبر صلى الله عليه و آله دنيا را وداع كرد.

    بلال اذان را ناتمام گذاشت . وقتى فاطمه عليهاالسلام به هوش آمد فرمود:

    بلال اذان را تمام كن !

    بلال پاسخ داد:

    اى بانوى بانوان دو جهان ! از اين كه هرگاه صداى اذان مرا مى شنوى چنين احساسات بر تو هجوم مى آورد، از جانت مى ترسم .

    فاطمه عليهاالسلام نيز او را بخشيد.(30)

    بلال از آن وقت ديگر براى عموم اذان نگفت .

    30- بحار: ج 43، ص 157.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      سه جمله زيبا در لوح   ...

    بانوى بانوان فاطمه عليها السلام روزى نزد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله آمد و از برخى مشكلات زندگى شكايت كرد.

    پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله لوحى به او داد و فرمود:

    دخترم ! آنچه را در لوح نوشته شده بخوان و به خاطر بسپار!

    زهرا بر آن نگريست و ديد نوشته شده :

    من كان يومن باالله و اليوم الاخر فلا يوذى جاره ، و من كان يومن باالله و اليوم الاخر فليكرم ضيفه ، و من كان يومن باالله و اليوم الاخر فليقل خيرا او يسكت .

    هر كس به خدا و روز قيامت ايمان دارد همسايه خود را نبايد بيازارد و هر كس به خدا و روز قيامت ايمان دارد بايد مهمانش را احترام كند هر كس به خدا و روز قيامت ايمان دارد بايد سخن حق بگويد يا سكوت كند.(29)

    29- بحار: ج 43، ص 61.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      پسنديده ترين صفت زن مسلمان   ...

    حضرت على عليه السلام مى فرمايد:

    در محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم ، فرمود:

    به من بگوييد بهترين و پسنديده ترين چيز براى يك زن مسلمان چيست ؟

    ما همگى از پاسخ عاجز مانديم .

    سپس از خدمت حضرت بيرون آمديم و من به خانه برگشتم ، قضيه را به فاطمه اطلاع دادم .

    زهراى مرضيه اظهار داشت :

    بهترين چيز براى يك زن مسلمان آن است كه مردهاى نامحرم را نبيند و مردهاى اجنبى هم او را نبينند.

    آنگاه خدمت پيامبر اسلام برگشتم و پاسخ فاطمه را به حضرت رساندم . پيغمبر صلى الله عليه و آله از شنيدن جواب به قدرى خوشحال شد كه فرمود: ان فاطمه بضعه منى

    حقا فاطمه پاره تن من و جزء وجود من است .(28)

    28- بحار: ج 43، ص 54 و ج 103، ص 238. با تفاوت

    ظاهرا پرسش رسول اكرم براى اظهار عظمت حضرت فاطمه (س ) بوده . بدين جهت على عليه السلام پاسخ پرسش را در مجلس بيان نكرد.(م )

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      فاطمه عليهاالسلام نورى در پرستشگاه   ...

    پيامبر اسلام مى فرمايد:

    دخترم فاطمه ، بانوى بانوان اولين و آخرين هر دو جهان است .

    فاطمه پاره وجود من است .

    فاطمه نور ديدگان من است .

    فاطمه ميوه دل من است .

    فاطمه روح و جان من است .

    فاطمه حوريه اى است ، در چهره انسان .

    هنگامى كه او در محراب عبادت ، در برابر پروردگارش مى ايستد، نور وجودش به فرشتگان آسمان مى درخشد، همان گونه كه ستارگان به زمينيان مى درخشند.

    خداى مهربان به فرشتگان مى فرمايد:

    هان اى فرشتگان من ! به بنده شايسته ام (فاطمه ) بنگريد! كه در درگاهم قرار گرفته است و از خوف و وحشت به خود مى لرزد. فاطمه با تمام وجود مشغول پرستش من است . اينك شما را شاهد مى گيرم شيعيان او را از آتش ‍ دوزخ امنيت بخشيدم .(27)

    27- بحار: ج 43، ص 174.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      درمان گناه   ...

    كميل يكى از ياران مخلص اميرالمؤ منين است ، مى گويد:

    از اميرالمؤ منين عليه السلام پرسيدم ، انسان گاهى گرفتار گناه مى شود و به دنبال آن از خدا آمرزش مى خواهد، حد آمرزش خواستن چيست ؟

    فرمود:

    حد آن توبه كردن است .

    كميل : همين مقدار؟

    امام عليه السلام : نه .

    كميل : پس چگونه است ؟

    امام : هرگاه بنده گناه كرد، با حركت دادن بگويد استغفرالله .

    كميل : منظور از حركت دادن چيست ؟

    امام : حركت دادن دو لب و زبان ، به شرط اين كه دنبال آن حقيقت نيز باشد.

    كميل : حقيقت چيست ؟

    امام : دل او پاك باشد و در باطن تصميم گيرد به گناهى كه از آن استغفار كرده باز نگردد.

    كميل : اگر اين كارها را انجام دادم از استغفاركنندگان هستم ؟

    امام : نه !

    كميل : چرا؟

    امام : براى اين كه تو هنوز به اصل آن نرسيده اى .

    كميل : پس اصل و ريشه استغفار چيست ؟

    امام : انجام دادن توبه از گناهى كه از آن استغفار كردى و ترك گناه . اين مرحله ، اولين درجه عبادت كنندگان است .

    به عبارت ديگر، استغفار اسمى است شش معنى دارد؛

    1. پشيمانى از گذشته .

    2. تصميم بر بازنگشتن بدان گناه به هيچ وجه . (تصميم بر اين كه گناهان گذشته را هيچ وقت تكرار نكنى .)

    3. پرداخت حق همه انسانها كه به او بدهكارى .

    4. اداى حق خداوند در تمام واجبات .

    5. از بين بردن (آب كردن ) هرگونه گوشتى كه از حرام بر بدنت روييده است ، به طورى كه پوستت به استخوان بچسبد سپس گوشت تازه ميان آنها برويد.

    6. به تنت بچشانى رنج طاعت را، چنانچه به او چشانيده اى لذت گناه را.

    در اين صورت توبه حقيقى تحقق يافته و انسان توبه كنندگان به شمار مى رود.(26)

    26- بحار: ج 6، ص 27.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      جمجمه انوشيروان سخن مى گويد   ...

    به امام على عليه السلام خبر رسيد معاويه تصميم دارد با لشكر مجهز به سرزمين هاى اسلامى حمله كند.

    على عليه السلام براى سركوبى دشمنان از كوفه بيرون آمد و با سپاه مجهز به سوى صفين حركت كردند در سر راه به شهر مدائن (پايتخت پادشاهان ساسانى ) رسيدند و وارد كاخ كسرى شدند.

    حضرت پس از اداى نماز با گروهى از يارانش مشغول گشت ويرانه هاى كاخ انوشيروان شدند و به هر قسمت كاخ كه مى رسيدند كارهايى را كه در آنجا انجام شده بود به يارانش توضيح مى دادند به طورى كه باعث تعجب اصحاب مى شد و عاقبت يكى از آنان گفت :

    يا اميرالمؤ منين ! آنچنان وضع كاخ را توضيح مى دهيد گويا شما مدتها اينجا زندگى كرده ايد!

    در آن لحظات كه ويرانه هاى كاخها و تالارها را تماشا مى كرند، ناگاه على عليه السلام جمجمه اى پوسيده را در گوشه خرابه ديد، به يكى از يارانش ‍ فرمود:

    او را برداشته همراه من بيا!

    سپس على عليه السلام بر ايوان كاخ مدائن آمد و در آنجا نشست و دستور داد طشتى آوردند و مقدارى آب در طشت ريختند و به آوردند جمجمه فرمود: آن را در طشت بگذار. وى هم جمجمه را در ميان طشت گذاشت .

    آنگاه على عليه السلام خطاب به جمجمه فرمود:

    اى جمجمه ! تو را قسم مى دهم ! بگو من كيستم تو كيستى ؟

    جمجمه با بيان رسا گفت :

    تو اميرالمؤ منين ، سرور جانشينان و رهبر پرهيزگاران هستى و من بنده اى از بندگان خدا هستم .

    على عليه السلام پرسيد:

    حالت چگونه است ؟

    جواب داد:

    يا امير المومنين ! من پادشاه عادل بودم ، نسبت به زيردستان مهر و محبت داشتم ، راضى نبودم كسى در حكومت من ستم ببيند. ولى در دين مجوسى (آتش پرست ) به سر مى بردم . هنگامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به دنيا آمد كاخ من شكافى برداشت . آنگاه به رسالت مبعوث شد من خواستم اسلام را بپذيرم ويل زرق و برق سلطنت مرا از ايمان و اسلام باز داشت و اكنون پشيمانم .

    اى كاش كه من هم ايمان مى آوردم و اينك از بهشت محروم هستم و در عين حال به خاطر عدالت از آتش دوزخ هم در امانم .

    واى به حالم ! اگر ايمان مى آوردم من هم با تو بودم . اى اميرالمؤ منين و اى بزرگ خاندان پيغمبر!

    سخنان جمجمه پوسيده انوشيروان به قدرى دل سوز بود كه همه حاضران تحت تاءثير قرار گرفته با صداى بلند گريستند.(25)

    اميد است ما نيز پيش از فرا رسيدن مرگ در فكر نجات خويشتن باشيم .

    25- بحار: ج 41، ص 24.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ميانه روى در زندگى   ...

    علاء بن زياد يكى از ارادتمندان ثروتمند على عليه السلام در بصره ، بيمار بود اميرالمؤ منين به عيادت او رفت ، زندگى وسيع و اتاقهاى مجلل و بزرگ توجه امام را به خود جلب كرد، معلوم بود علاء در زندگى زياده روى كرده است .

    فرمود:

    اى علاء! تو خانه اى به اين بزرگى را در دنيا براى چه مى خواهى در صورتى كه تو در آخرت به چنين خانه اى محتاج ترى (زيرا كه در اين خانه بيش از چند روز نمى مانى ولى در آن خانه هميشه خواهى بود.)

    آرى ! اگر بخواهى در آخرت نيز چنين خانه وسيع داشته باشى در اين خانه مهمان نوازى كن ، صله رحم بجا آور و حقوق الهى و برادران دينى را بپرداز! اگر اين كارها را انجام دهى خداوند به شما در جهان ديگر مانند همين خانه را مى دهد.

    علاء: دستور شما را اطاعت خواهم كرد.

    سپس عرض كرد:

    يا اميرالمؤ منين ! من از برادرم عاصم شكايت دارم !

    حضرت فرمود:

    - براى چه ؟ مگر چه كرده است ؟

    علاء در پاسخ گفت :

    - لباس خشن پوشيده ، از دنيا كناره گيرى نموده است . به طورى كه زندگى را بر خود و خانواده اش تلخ كرده .

    فرمود:

    او را نزد من بياوريد!

    عاصم را آورند.

    اميرالمؤ منين چون او را ديد چهره در هم كشيد و فرمود:

    اى دشمن جان خويشتن ! شيطان عقلت را برده و تو را به اين راه كشانده است ، از اهل و عيالت خجالت نمى كشى ؟ چرا به فرزندت رحم نمى كنى ؟ گمان مى كنى خدايى كه نعمت هاى پاكيزه را بر تو حلال كرده نمى خواهد از آن ها استفاده كنى ؟ تو در پيشگاه خداوند كوچك تر از آنى كه چنين انديشه را داشته باشى .

    عاصم گفت :

    يا اميرالمؤ منين ! چرا شما به خوراك سخت و لباس خشن اكتفا نموده اى ؟ من از تو پيروى مى كنم .

    فرمود:

    واى بر تو! من مانند تو نيستم ، من وظيفه ديگر دارم ، زيرا من پيشواى مسلمانان هستم ، من بايد خوراك و پوشاك خود را تا آن حد پايين بياورم كه فقيرترين مردم در دورترين نقاط حكومت اسلامى تلخى زندگى را تحمل كند. با اين انديشه كه بگويد:

    رهبر و پيشواى من هم مانند من مى خورد و مانند من مى پوشد، اين وظيفه زمامدارى من است تو هرگز چنين تكليفى ندارى .

    پس از سخنان حضرت ، عاصم لباس معمولى پوشيد و به كار و زندگى پرداخت .(24)

    24- بحار: ج 40، ص 336 و ج 41، ص 121.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      از من بپرسيد   ...

    امير المومنين عليه السلام براى مردم سخنرانى مى كرد، در ضمن سخنرانى فرمود:

    مردم از من بپرسيد پيش از آن كه در بين شما نباشم ، به خدا سوگند! از هر چيز بپرسيد پاسخ خواهم گفت .

    سعد بن وقاص به پا خاست و گفت :

    اى اميرالمؤ منين ! چند تار مو در سر و ريش من است !

    حضرت فرمود:

    به خدا قسم ! دوستم رسول خدا به من فرموده بود تو همين سوال را از من خواهى كرد!

    آنگاه فرمود:

    اگر حقيقت را بگويم از من نمى پذيرى ، همين قدر بدان در بن هر موى سر و ريش تو شيطانى لانه كرده و در خانه تو گوساله اى (عمر بن سعد) است كه فرزندم حسين را مى كشد. عمر سعد در آن وقت كودكى بود كه بر سر چهار دست و پا راه مى رفت .(23)

    23- بحار: ج 10، ص 125.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      حكومتى بى ارزش تر از كفش وصله دار   ...

    على عليه السلام با سپاهيان اسلام براى سركوبى پيمان شكنان به سوى بصره حركت مى كردند. در نزديكى بصره به محل (ذى قار) رسيدند. در آنجا براى رفع خستگى و آماده سازى سپاه توقف نمودند. عبد الله بن عباس ‍ مى گويد:

    من در آنجا به حضور امير المومنين على رسيدم ، ديدم (رئيس مسلمانان ، فرمانده كل قوا) خود كفش خويش را وصله مى زند.

    حضرت روى به من كرد و فرمود:

    ابن عباس ! اين كفش چه قدر مى ارزد؟ قيمت آن چه قدر است ؟

    گفتم :

    ارزشى ندارد.

    فرمود:

    سوگند به خدا! همين كفش بى ارزش از رياست و حكومت شما براى من محبوب تر است . مگر اين كه بتوانم با اين حكومت و رياست حق را زنده كنم و باطل را براندازم .(22)

    آرى ! ارزش يك حكومت ، بسته به آن است كه در سايه اش حق زنده و باطل نابود گردد و گرنه چه ارزشى دارد؟

    22- بحار: ج 32، ص 76.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      رعايت آداب اسلامى در اوج قدرت   ...

    روزى امير المؤ منين على عليه السلام در دوران خلافتش در خارج كوفه با يك نفر ذمى (يهودى يا مسيحى ) كه در پناه اسلام بود، همراه شدند.

    مرد ذمى گفت :

    بنده خدا كجا مى روى ؟

    امام فرمود: به كوفه .

    هر دو ره راه ادامه دادند تا سر دو راهى رسيدند، هنگامى كه ذمى جدا شد و راه خود را پيش گرفت برود، ديد كه رفيق مسلمانش از راه كوفه نرفت ، همراه او مى آيد.

    مرد ذمى گفت :

    مگر شما نفرمودى به كوفه مى روم ؟

    فرمود: چرا.

    شما از راه كوفه نرفتى ، راه كوفه آن يكى است .

    مى دانم ولى پايان خوش رفاقتى آنست كه مرد، رفيق راهش را در هنگام جدايى چند قدم بدرقه كند و دستور پيغمبر ما همين است ، بدين جهت مى خواهم چند گام تو را بدرقه كنم . آنگاه به راه خود بر مى گردم .

    ذمى گفت :

    پيغمبر شما چنين دستور داده ؟

    امام فرمود: بلى .

    - اين كه آيين پيغمبر شما با سرعت در جهان پيش رفت كرد و چنين پيروان زياد پيدا نمود، حتما به خاطر همين اخلاق بزرگوارانه او بوده است .

    مرد ذمى با امير المومنين سوى كوفه برگشت هنگامى كه شناخت همراه او خليفه مسلمانان بوده است ، مسلمان شد و اظهار داشت :

    من شما را گواه مى گيرم كه پيرو دين و آيين شما مى باشم .(21)

    21- بحار، ج 41، ص 53 و ج 74، ص 157.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      على (ع ) در اوج عطوفت و بزرگوارى   ...

    اميرالمؤ منين على عليه السلام پس از آن كه به دست ابن ملجم ضربت خورد، از شدت زخم بى حال شده بود.

    وقتى كه به حال آمد، امام حسن در ظرفى ، شير به حضرت داد. امام كمى از شير خورد بقيه را به حسن داد و فرمود:

    اين شير را به اسيرتان (ابن ملجم ) بدهيد!

    سپس فرمود:

    فرزندم ! به آن حقى كه در گردن تو دارم ، بهترين خوردنيها و نوشيدنى ها را به او بدهيد و تا هنگام مرگم با ايشان مدارا كنيد و از آنچه مى خوريد به او بخورانيد و از آنچه مى نوشيد به ايشان بنوشانيد تا نزد شما گرامى شود!(20)

    20- بحار: ج 42، ص 289.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      چاره فراق   ...

    مردى از انصار خدمت پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد: يا رسول الله ! من طاقت فراق شما را ندارم . هنگامى كه به خانه مى روم به ياد شما مى افتم ، از روى محبت و علاقه اى كه به شما دارم ، دست از كار و زندگى برداشته ، به ديدارتان مى آيم ، تا شما را از نزديك ببينم ، آن گاه به ياد روز قيامت مى افتم كه شما وارد بهشت مى شويد در والاترين جايگاه آن قرار مى گيريد و من آن روز از جدايى شما اى رسول خدا چه كنم ؟

    بعد از صحبت هاى مرد انصارى ، اين آيه شريفه نازل شد:

    آنان كه از خدا و رسولش اطاعت كنند، در زمره كسانى هستند كه خدا برايشان نعمتها عنايت كرده : از پيغمبران ، راستگويان ، صادقان ، شهيدان و صالحان و اينان خوب رفيقانى هستند.(18)

    رسول خدا صلى الله عليه و آله آن مرد را خواست و اين آيه را برايش خواند و اين مژده را به او داد كه پيروان راستين پيامبر صلى الله عليه و آله در بهشت ، كنار آن حضرت خواهند بود.(19)

    18- سوره نساء: آيه 69.

    19- بحار: ج 17، ص 14.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      پرهيز از غضب   ...

    مردى خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:

    يا رسول الله ! مرا چيزى بياموز كه باعث سعادت و خوشبختى من باشد.

    حضرت فرمود:

    برو و غضب نكن و عصبانى مباش !

    مرد گفت :

    همين نصيحت برايم كافى است .

    سپس نزد خانواده و قبيله اش بازگشت . ديد پس از او حادثه ناگوارى رخ داده است ، قبيله او با قبيله ديگر اختلاف پيدا كرده ، مقدمه جنگ ميان آن دو آماده است و كار به جايى رسيده كه هر دو قبيله در برابر يكديگر صف آرايى كرده ، اسلحه به دست گرفته اند و آماده يك جنگ خونين هستند. در اين حال ، مرد برانگيخته شد و بى درنگ لباس جنگى پوشيد و در صف بستگان خود قرار گرفت .

    ناگاه ! اندرز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم كه فرموده بود ((غضب نكن )) به خاطرش آمد. فورى سلاح جنگ را بر زمين گذاشت و به سوى قبيله اى كه با خويشان او آماده به جنگ بودند، شتافت و به آنان گفت :

    مردم ! هرگونه (ضرر و زيان ) مثل زخم و قتل … از جانب ما به شما وارد شده و علامت ندارد (ضارب و قاتلى معلوم نيست ) به عهده من است و من آن را به طور كامل از مال خود مى پردازم و هرگونه زخم و قتل كه ضارب و قاتلش ‍ معلوم است از آنها بگيريد.

    بزرگان قبيله پيشنهاد عاقلانه او را شنيدند، دلشان نرم شده و شعله غضبشان فرو نشست و از او تشكر كردند و گفتند:

    ما هيچ گونه نيازى به اين چيزها نداريم و خودمان به پرداخت جريمه و عفو و گذشت سزاوار هستيم .

    بدين گونه با ترك غضب هر دو قبيله با يكديگر صلح و آشتى كرده ، آتش ‍ كينه و عدوات در ميانشان خاموش گرديد.(17)

    17- بحار: ج 73، ص 277.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      حدود همسايه   ...

    مردى از انصار خدمت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد:

    من خانه اى در فلان محل خريده ام و نزديكترين همسايه ام آدمى است كه اميد خيرى از او ندارم و از شرش نيز خاطر جمع نيستم .

    رسول خدا صلى الله عليه و آله به على عليه السلام ، سلمان ، اباذر و (راوى مى گويد: چهارمى شايد مقداد باشد) دستور فرمود كه با صداى بلند در مسجد فرياد زنند كه هركس همسايه اش از آزار او آسوده نباشد، ايمان ندارد، آنان نيز در مسجد سه بار فرمايش حضرت را با صداى بلند به مردم اعلان كردند. سپس حضرت با دست اشاره كرد و فرمود:

    چهل خانه از چپ و راست و جلو و عقب همسايه محسوب مى شود.(16)

    16- بحار: ج 74، ص 152.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      محبوب ترين اسمها   ...

    جابر انصارى مى گويد:

    به پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم عرض كردم :

    در شاءن على بن ابى طالب عليه السلام چه مى فرماييد؟

    فرمود:

    او جان من است !

    عرض كردم :

    در شاءن حسن و حسين عليه السلام چه مى فرماييد؟

    حضرت پاسخ داد: آن دو، روح منند و فاطمه ، مادر ايشان ، دختر من است . هر كه او را غمگين كند مرا غمگين كرده است و هر كه او را شاد كند، مرا شاد گردانيده است و خدا را گواه مى گيرم ، من در جنگم با هر كس كه با ايشان در جنگ است و در صلحم با هر كس كه با ايشان در صلح است .

    اى جابر! هرگاه خواستى دعا كنى و مستجاب گردد، خدا را به اسمهاى ايشان بخوان ، زيرا كه اسمهاى آنان نزد خداوند محبوب ترين اسمها است .(15)

    15- بحار: ج 94، ص 21.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      درس محكم كارى   ...

    وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله پيكر فرزندش ، ابراهيم ، را به خاك سپرد چشمانش پر از اشك شد و فرمود:

    دل غمگين است و چشم اشك مى ريزد، ولى سخنى كه سبب خشم خدا شود نمى گويم .

    آنگاه فرمود: ابراهيم ! ما، در مرگ تو غمگينيم .

    سپس حضرت گوشه قبر را ديد كه به طور كامل درست نشده ، با دست مباركش آن را صاف كرد، پس از آن فرمود:

    هرگاه يكى از شما كارى را انجام داد، حتما آن را محكم و استوار انجام دهد.(14)

    14- بحار: ج 22، ص 157.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مبارزه با خرافات   ...

    هنگامى كه ابراهيم پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله چشم از جهان فرو بست . در همان روز خورشيد گرفت .

    عده اى گفتند:

    خورشيد نيز به خاطر مرگ ابراهيم غمگين است (و اين علامت عظمت رسول خداست ).

    پيامبر صلى الله عليه و آله فورا پيش از دفن جنازه ابراهيم ، مردم را به مسجد دعوت كرد و بالاى منبر رفت و فرمود:

    اى مرم ! خورشيد و ماه دو نشانه از نشانه هاى خداست و به دستور او در سير و حركتند و به فرمان خدا مطيع مى باشند، هرگز به خاطر مرگ و زندگى كسى گرفته نمى شوند! هرگاه خورشيد و ماه گرفت ، نماز آيات بخوانيد!

    سپس از منبر پايين آمدند و نماز آيات را با جماعت خواندند آنگاه به على عليه السلام فرمود:

    پيكر فرزندم ابراهيم را براى دفن آماده كن !

    على عليه السلام جنازه ابراهيم را غسل داد و كفن كرد پس از آن مردم دفنش ‍ كردند.(13)

    13- بحار: ج 22، ص 155.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      در بستر بيمارى   ...

    يكى از مسلمانان در بستر بيمارى افتاده بود. پيغمبر خدا با گروهى از اصحاب خود بر بالين او حاضر شدند. وى در حال بى هوشى بود.

    رسول خدا فرمود:

    اى فرشته مرگ اين شخص را آزاد بگذار تا از او سؤ ال كنم .

    ناگاه مرد به هوش آمد .

    پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود:

    چه مى بينى ؟

    مرد گفت :

    سفيدى بسيار و سياهى بسيار مى بينم .

    - كدام يك از آن دو، به تو نزديكتر هستند؟

    - سياه به من نزديكتر است .

    حضرت فرمود؛ بگو:

    الهم اغفر لى الكثير من معاصيك و اقبل منى اليسير من طاعتك

    خدايا گناهان بسيارم را ببخش و طاعت اندكم را بپذير!

    مرد اين دعا را خواند و بى هوش شد.

    پيغمبر دوباره به فرشته فرمود:

    ساعتى بر او آسان بگير! تا از او پرسش كنم .

    در اين وقت مرد به هوش آمد.

    پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود:

    چه مى بينى ؟

    مرد: سياه بسيار و سفيد بسيار مى بينم .

    - كدام يك از آنها به تو نزديكتر است ؟

    - سفيد نزديكتر است .

    پيامبر صلى الله عليه و آله به حاضران فرمود:

    خداوند اين رفيق شما را بخشيد.

    امام صادق عليه السلام پس از نقل اين داستان مى فرمايد:

    وقتى به بالين فردى كه در حال جان دادن است رفتيد، اين دعا (دعاى ذكر شده ) را به او بگوييد و تلقين كنيد.(12)

    12- بحار: ج 6، ص 197.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      نه ضرر كردن و نه ضرر رساندن   ...

    سمرة پسر جندب درخت خرمايى در باغ مردى از انصار داشت . او گاهى به درخت خود سر مى زد، بدون اجازه و اعلام اين كار را انجام مى داد. و ضمنا چشم چرانى هم مى كرد!

    روزى مرد انصار گفت :

    سمره ! تو مرتب ، ناگهانى وارد منزل مى شوى كه خوشايند ما نيست هرگاه قصد ورود داشتيد، اجازه بگيريد و بدون اعلام وارد نشويد.

    سمره حرف او را نپذيرفت و گفت :

    راه از آن من است و حق دارم بدون اجازه وارد شوم !

    ناچار مرد انصارى به رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم شكايت كرد و گفت :

    اين مرد بدون اطلاع داخل مى شود و خانواده ام از چشم چرانى محفوظ نيستند بفرماييد بدون اعلام وارد نشود.

    حضرت دستور داد سمره را آوردند و به او فرمود:

    فلانى از تو شكايت دارد و مى گويد: تو بدون اطلاع از خانه او عبور مى كنى و قهرا خانواده او نمى توانند به خوبى خود را از نامحرم حفظ كنند. بعد از اين اجازه بگير و بدون اطلاع وارد نشو!

    سمره فرمايش پيغمبر را نيز قبول نكرد.

    پيامبر فرمود:

    - پس درخت را بفروش !

    سمره حاضر نشد. حضرت قيمت را به چند برابر بالا برد، باز هم راضى نشد. همين طور قيمت را بالا مى برد سمره حاضر نمى شد!! تا اين كه فرمود:

    اگر از اين درخت دست بردارى درختى به تو داده مى شود.

    سمره باز هم تسليم نشد و اصرار داشت كه نه از درخت خودم دست بر مى دارم و نه حاضرم هنگام ورود به باغ اجازه بگيرم .

    در اين وقت پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمود:

    تو آدم زيان رسان و سختگيرى هستى و در دين اسلام نه زيان ديدن مورد قبول است و نه زيان رساندن . سپس رو كرد به مرد انصارى فرمود:

    برو درخت خرما را بكن و جلوى سمره بينداز! آنان رفتند و اين كار را كردند در اين موقع ، حضرت به سمره فرمود:

    - حالا برو درختت را، هر كجا خواستى بكار.(11)

    11- بحار: ج 22، ص 135.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      عاقبت انديشى   ...

    مردى خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:

    به من نصيحتى بفرما؟

    رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمود:

    اگر بگويم عمل مى كنى ؟

    مرد گفت : آرى !

    حضرت دو بار ديگر اين سؤ ال را تكرار كرد و در هر بار مرد جواب داد: بلى !

    پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله وسلم پس از آن كه از او قول محكمى گرفت و او را به اهميت مطلب متوجه ساخت ، فرمود:

    - به تو سفارش مى كنم :

    - هرگاه خواستى كارى انجام دهى ، عاقبت و سرانجام آن را در نظر بگير انديشه كن ! اگر سرانجامش هدايت و نجات است پس انجام بده وگرنه از آن بپرهيز! و آن را انجام مده !

    يعنى اگر رضاى خدا در آن كار باشد، بجاى آور و اگر رضاى خدا نباشد رهايش كن !(10)

    10- بحار: ج 94، ص 70.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اطاعت از شوهر   ...

    مردى از انصار قصد مسافرت داشت . به همسرش گفت : تا من ازمسافرت بر نگشته ام تو نبايد از خانه بيرون بروى .

    پس از مسافرت شوهر، زن شنيد پدرش بيمار است .

    كسى را نزد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرستاد و پيغام داد كه شوهرم مسافرت رفته و به من گفته است تا برنگشته ، از منزل خارج نشوم . اكنون شنيده ام پدرم سخت بيمار است ، اجازه فرماييد من به عيادتش ‍ بروم .

    پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود:

    در خانه ات بنشين و از شوهرت اطاعت كن !

    چند روزى گذشت . زن شنيد كه مرض پدرش شدت يافته . بار دوم خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله پيغامى فرستاد كه يا رسول الله ! اجازه مى فرماييد به عيادت پدر بروم ؟

    حضرت فرمود:

    - نه ! در خانه ات بنشين و از شوهرت اطاعت نما!

    پس از مدتى شنيد پدرش فوت كرد. بار سوم كسى را فرستاد و پيغام داد كه پدرم از دنيا رفته ، اجازه فرماييد بروم در مراسم عزاداريش شركت كنم ، برايش نماز بخوانم ؟

    پيامبر صلى الله عليه و آله اين دفعه هم اجازه نداد و فرمود:

    - در خانه ات بنشين و از همسرت اطاعت كن !

    پدرش را دفن كردند. پس از آن پيغمبر صلى الله عليه و آله كسى را به سوى آن زن فرستاد و فرمود:

    به او بگوييد به خاطر اطاعت تو از همسرت ، خداوند گناهان تو و پدرت را بخشيد.(9)

    9- بحار: ج 22، ص 145.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      محك امتحان   ...

    ثعلبه انصارى خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت :

    اى رسول گرامى ! از خداوند بخواه ثروتى به من عطا نمايد.

    حضرت فرمود:

    اى ثعلبه ! قانع باش ! مال كمى كه شكر آن را بجا آورى ، بهتر است از ثروت زياد كه نتوانى شكر آن را بجاى آورى .

    ثعلبه رفت . چند روز بعد آمد و تقاضاى خود را تكرار كرد.

    اين دفعه رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود:

    اى ثعلبه ! مگر من الگو و سرمشق تو نيستم ؟ نمى خواهى همانند پيامبر خدا باشى ؟ سوگند به خدا! اگر بخواهم كوه هاى زمين برايم طلا و نقره شده و با من سير كنند، مى توانم ولى به طورى كه مى بينى من به آنچه خداوند مقدر كرده راضى هستم .

    ثعلبه رفت و بار ديگر آمد و گفت :

    يا رسول الله ! دعا كن ! خداوند ثروتى به من بدهد، حق خدا و فقرا و نزديكان و همه را خواهم داد.

    حضرت ديد ثعلبه دست بردار نيست گفت :

    خدايا! به ثعلبه ثروتى مرحمت فرما!

    بعد از دعاى پيغمبر صلى الله عليه و آله ثعلبه گوسفندى خريد، گوسفند به سرعت رو به افزايش گذاشت تا جايى كه شهر مدينه بر او تنگ شد. ديگر نتوانست در شهر بماند و به كنار مدينه رفت .

    ثعلبه قبلا تمام نمازهايش را در مسجد پشت سر پيغمبر صلى الله عليه و آله مى خواند، اما رفته رفته گوسفندانش آن قدر زياد شدند كه نتوانست در نماز جماعت شركت كند و از فضيلت نماز جماعت پيغمبر صلى الله عليه و آله محروم ماند. فقط روزهاى جمعه به مدينه مى آمد و نماز جمعه را پشت سر حضرت مى خواند.

    تدريجا گرفتارى دنيا زيادتر شد و روز به روز بر ثروت او افزوده مى گشت ، به طورى كه نتوانست در كنار مدينه نيز بماند.

    ناگزير به بيابان دور دست مدينه رفت و فرصت نماز جمعه را هم از دست داد و به طور كلى رابطه اش با مدينه بريده شد.

    پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله كسى را فرستاد زكات اموال ثعلبه را بگيرد.

    ماءمور فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله را به ثعلبه ابلاغ كرد و از او خواست زكات اموالش را بپردازد. ثعلبه زكات اموالش را نداد و گفت :

    اين ، همان جزيه يا شبيه جزيه است كه از يهود و نصارا مى گيرند. مگر ما كافر هستيم ؟

    ماءمور برگشت و جريان ثعلبه را به عرض پيامبر صلى الله عليه و آله رساند.

    رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

    واى بر ثعلبه ! واى بر ثعلبه !

    فورا آيه اى نازل شد.(7)

    ((بعضى از آنان با خدا پيمان بستند، اگر خدا از كرم خود به ما مالى عنايت كند، حتما صدقه و زكات داده از نيكوكاران خواهيم شد، ولى همين كه از لطف خويش به ايشان عطا كرد، بخل ورزيدند و از دين اعراض نمودند. به خاطر اين پيمان شكنى و دروغ گويى نفاق در قلب آنان تا روز قيامت جايگزين شد))(8) ثعلبه نتوانست از عهده آزمايش بر آيد، دنيا را با بدبختى وداع نمود.

    7- سوره توبه ؛ آيه 75.

    8- بحار: ج 22، ص 40.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      چهار خصلت خدا پسند   ...

    خداوند به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وحى كرد كه من از جعفر بن ابى طالب به خاطر چهار صفت قدر دانى مى كنم .

    پيغمبر صلى الله عليه و آله جعفر را خواست و موضوع را به ايشان خبر داد.

    جعفر عرض كرد:

    اگر خداوند به شما وحى نمى كرد، من هم اظهار نمى كردم .

    يا رسول الله ! من هرگز شراب ننوشيدم ، زيرا مى دانستم كه اگر بنوشم عقلم نابود مى شود.

    و هرگز دروغ نگفتم ، زيرا دروغ خلاف مروت و ضد كمال انسان است .

    و هرگز زنا نكرده ام ، زيرا ترسيدم با ناموسم همان عمل انجام بشود.

    و هرگز بت نپرستيدم ، زيرا مى دانستم كه بت پرستى منفعتى ندارد.

    رسول خدا دست مباركش را بر شانه وى زد و فرمود:

    سزاوار است كه خداوند به تو دو بال مرحمت كند، تا در بهشت پرواز كنى .(6)

    6- بحار: ج 22، ص 275.

    جعفر بن ابى طالب برادر على عليه السلام در جنگ موته دستهايش قلم شد و به شهادت رسيد و خداوند در عوض دستها دو بال به او مرحمت كرد تا رد بهشت پرواز كند.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ارزش دانش اندوزى   ...

    رسول خدا صلى الله عليه و آله روزى وارد مسجد شد و مشاهده فرمود دو جلسه تشكيل يافته است .

    يكى ، جلسه علم و دانش است ، كه در آن از معارف اسلامى بحث مى شود و ديگرى جلسه دعا و مناجات است ، كه در آن خدا را مى خوانند و دعا مى كنند.

    پيمغبر صلى الله عليه و آله فرمود:

    اين هر دو جلسه خوب است و هر دو را دوست دارم ، آن عده دعا مى كنند و اين عده راه دانش مى پويند و به بى سوادان آگاهى و آموزش مى دهند، ولى من اين گروه دوم را بر گروه اول كه صرفا به دعا و مناجات مشغولند ترجيح مى دهم ، زيرا من خود از جانب خداوند براى تعليم و آموزش بر انگيخته شده ام .

    آنگاه رسول گرامى صلى الله عليه و آله به گروه تعليم دهندگان پيوست و با آنان در مجلس علم نشست .(5)

    5- بحار: ج 1، ص 206.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      پنج سفارش از رسول خدا(ص )   ...

    مردى به نام (ابو ايوب انصارى ) محضر پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:

    يا رسول الله ! به من وصيتى فرما كه مختصر و كوتاه باشد تا آن را به خاطر سپرده ، عمل كنم .

    پيغمبر فرمود:

    پنج چيز را به تو سفارش مى كنم :

    1- از آنچه در دست مردم است نااميد باش ! چه اين كه ، براستى آن عين بى نيازى است .

    2- از طمع پرهيز كن ! زيرا طمع فقر حاضر است .

    3- نمازت را چنان بخوان كه گويا آخرين نماز تو است و زنده نخواهى ماند تا نماز بعدى را بخوانى .

    4- بپرهيز از انجام كارى كه بعدا به ناچار از آن پوزش طلبى .

    5- براى برادرت همان چيزى را دوست بدار كه براى خودت دوست دارى .(4)

    ……………………………..

    4- بحار: ج 74، ص 168.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      نگاه خائنانه   ...

    شخصى به پيغمبر صلى الله عليه و آله عرض كرد:

    فلانى به ناموس همسايه (خائنانه ) نگاه مى كند و اگر امكان آن را داشته باشد از اعمال خلاف عفت نيز پروا ندارد.

    رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين قضيه سخت بر آشفت و فرمود:

    - او را نزد من بياوريد!

    شخص ديگرى گفت :

    او از پيروان شما مى باشد و از كسانى است كه به ولايت شما و ولايت على عليه السلام معتقد است و نيز از دشمنان شما بيزار است .

    پيغمبر گرامى صلى الله عليه و آله فرمود:

    نگو او از پيروان شما است ، زيرا كه اين سخن دروغ است . چون پيروان ما كسانى هستند كه پيرو ما بوده و عملشان همانند عمل ما مى باشد.

    ولى آنچه درباره اين مرد گفتى از اعمال و كردار ما نيست .(3)

    3- بحار، ج 68، ص 155.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مزاح پيغمبر   ...

    پيرزنى به حضور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله رسيد، علاقه من بود كه اهل بهشت باشد.

    پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود:

    پيرزن به بهشت نمى رود.

    او گريان از محضر پيامبر خارج شد.

    بلال حبشى او را در حال گريه ديد.

    پرسيد:

    چرا گريه مى كنى ؟

    گفت :

    گريه ام به خاطر اين است كه پيغمبر فرمود:

    پيرزن به بهشت نمى رود.

    بلال وارد محضر پيامبر شد حال پيرزن را بيان نمود.

    حضرت فرمود:

    سياه نيز به بهشت نمى رود.

    بلال غمگين شد و هر دو نشستند و گريستند.

    عباس عموى پيامبر آنها را در حال گريان ديد.

    پرسيد:

    چرا گريه مى كنيد؟

    آنان فرمايش پيامبر را نقل كردند.

    عباس ماجرا را به پيامبر عرض كرد.

    حضرت به عمويش كه پيرمرد بود فرمود:

    پيرمرد هم به بهشت نمى رود.

    عباس هم سخت پريشان و ناراحت گشت .

    سپس رسول اكرم هر سه نفر را به حضورش خواست ، آنها را خوشحال نمود و فرمود:

    خداوند اهل بهشت را در سيماى جوان نورانى در حالى كه تاجى به سر دارند وارد بهشت مى كند، نه به صورت پير و سياه چهره و بدقيافه .(2)

    2- بحار، ج 103، ص 84.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      بهترين آرزو   ...

    ربيعه پسر كعب مى گويد:

    روزى پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود:

    ربيعه ! هفت سال مرا خدمت كردى ، آيا از من پاداش نمى خواهى ؟

    من عرض كردم :

    يا رسول الله ! مهلت دهيد تا فكرى در اين باره بكنم .

    فرداى آن روز محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتم ، فرمود:

    ربيعه حاجتت را بخواه !

    عرض كردم :

    از خدا بخواه مرا همراه شما داخل بهشت نمايد.

    فرمود:

    اين درخواست را چه كسى به تو آموخت ؟

    عرض كردم :

    هيچ كس به من ياد نداد، لكن من فكر كردم اگر مال دنيا بخواهم كه نابود شدنى است و اگر عمر طولانى و فرزندان بخواهم سرانجام آن مرگ است .

    در اين وقت پيغمبر صلى الله عليه و آله ساعتى سر بزير افكند، سپس ‍ فرمود:

    اين كار را انجام مى دهم ، ولى تو هم مرا با سجده هاى زياد كمك كن و بيشتر نماز بخوان .(1)

    1- بحار، ج 69، ص 407.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      درختان بهشتى   ...

    پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود:

    هر كس بگويد: سبحان الله خداوند در برابر آن درختى در بهشت براى او مى كارد.

    و هر كس بگويد: الحمد الله خداوند در برابر آن درختى در بهشت برايش ‍ مى كارد.

    و هر كس بگويد: لا اله الا الله خداوند در برابر آن درختى در بهشت براى او مى كارد.

    و هر كس بگويد: الله اكبر خداوند در برابر آن درختى در بهشت برايش ‍ مى كارد.

    در اين وقت مردى از قريش به آن حضرت عرض كرد:

    يا رسول الله ! در اين صورت درختان ما در بهشت زياد خواهد بود، چون ما مرتب اين ذكرها را مى گوييم .

    رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

    بلى ! درست است لكن مواظب باشيد مبادا آنها را به آتش گناه بسوزانيد چون خداوند مى فرمايد:

    اى اهل ايمان ! خدا و رسولش را اطاعت كنيد و اعمالتان را باطل ننماييد.!

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      چگونه خضر عليه السلام به غلامى فروخته شد؟   ...

    روزى حضرت خضر از بازار بنى اسرائيل مى گذشت ناگاه چشم فقيرى به او افتاد و گفت :

    به من صدقه بده خداوند به تو بركت دهد!

    خضر گفت :

    من به خدا ايمان دارم ولى چيزى ندارم كه به تو دهم .

    فقير گفت :

    بوجه الله لما تصدقت على ؛ تو را به وجه (عظمت ) خدا سوگند مى دهم ! به من كمك كند! من در سيماى شما خير و نيكى مى بينم تو آدم خيّرى هستى اميدوارم مضايقه نكنى .

    خضر گفت :

    تو مرا به امر عظيم (وجه خدا) قسم دادى و كمك خواستى ولى من چيزى ندارم كه به تو احسان كنم مگر اينكه مرا به عنوان غلام بفروشى .

    فقير: اين كار نشدنى است چگونه تو را به نام غلام بفروشم ؟ خضر: تو مرا به وجه خدا (خداى بزرگ ) قسم دادى و كمك خواستى من نمى توانم نااميدت كنم مرا به بازار ببر و بفروش و احتياجت را برطرف كن !

    فقير حضرت خضر را به بازار آورد و به چهارصد درهم فروخت .

    خضر عليه السلام مدتى در نزد خريدار ماند، اما خريدار به او كار واگذار نمى كرد.

    خضر: تو مرا براى خدمت خريدى ، چرا به من كار واگذار نمى كنى ؟

    خريدار: من مايل نيستم كه تو را به زحمت اندازم ، تو پيرمرد سالخورده هستى .

    خضر: من به هر كارى توانا هستم و زحمتى بر من نيست . خريدار: حال كه چنين است اين سنگها را از اينجا به فلان جا ببر!

    با اينكه براى جابجا كردن سنگها شش نفر در يك روز لازم بود، ولى سنگها را در يك ساعت به مكان معين جابجا كرد.

    خريدار خوشحال شد و تشويقش نمود و گفت :

    آفرين بر تو! كارى كردى كه از عهده يك نفر بيرون بود كه چنين كارى را انجام دهد.

    روزى براى خريدار سفرى پيش آمد خواست به مسافرت برود، به خضر گفت :

    من تو را درستكار مى دانم مى خواهم به مسافرت بروم ، تو جانشين من باش ، با خانواده ام به نيكى رفتار كن تا من از سفر برگردم و چون پيرمرد هستى لازم نيست كار كنى ، كار برايت زحمت است .

    خضر: نه هرگز زحمتى برايم نيست .

    خريدار: حال كه چنين است مقدارى خشت بزن تا برگردم . خريدار به سفر رفت ، خضر به تنهايى خشت درست كرد و ساختمان زيبايى بنا نمود.

    خريدار كه از سفر برگشت ، ديد كه خضر خشت را زده و ساختمانى را هم با آن خشت ساخته است ، بسيار تعجب كرد و گفت :

    تو را به وجه خدا سوگند مى دهم كه بگويى تو كيستى و چه كاره اى ؟ حضرت خضر گفت :

    - چون مرا به وجه خدا سوگند دادى و همين مطلب مرا به زحمت انداخت و به نام غلام فروخته شدم . اكنون مجبورم كه داستانم را به شما بگويم :

    فقير نيازمندى از من صدقه خواست و من چيزى از مال دنيا نداشتم كه به او كمك كنم . مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان غلام در اختيار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت .

    اكنون به شما مى گويم هرگاه سائلى از كسى چيزى بخواهد و به وجه خدا قسم دهد در صورتى كه مى تواند به او كمك كند، سائل را رد كند روز قيامت در حالى محشور خواهد شد كه در صورت او پوست ، گوشت و خون نيست ، تنها استخوانهاى صورتش مى مانند كه وقت حركت صدا مى كنند (فقط با اسكلت در محشر ظاهر مى شود.) خريدار: چون حضرت خضر را شناخت گفت :

    مرا ببخش كه تو را نشناختم . و به زحمت انداختم .

    خضر گفت : طورى نيست . چون تو مرا نگهداشتى و درباره ام نيكى نمودى .

    خريدار: پدر و مادرم فدايت باد! خود و تمام هستى ام در اختيار شماست .

    خضر: دوست دارم مرا آزاد كنى تا خدا را عبادت كنم .

    خريدار: تو آزاد هستى !

    خضر: خداوند را سپاسگزارم كه پس از بردگى مرا آزاد نمود. (118)

    118- بحار: ج 13، ص 321.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      همنشين حضرت داود   ...

    حضرت داود عليه السلام عرض كرد:

    پروردگارا! همنشينم را در بهشت به من معرفى كن و نشان بده كسى را كه مانند من از زندگى بهشتى بهره مند خواهد شد؟

    خداوند فرمود:

    همنشين تو در بهشت متّى پدر حضرت يونس است . داود اجازه خواست به ديدار متى برود خداوند هم اجازه داد. داود با فرزندش سليمان به محل زندگى او آمدند. خانه اى را ديدند كه از برگ خرما ساخته شده .

    پرسيدند: متى كجاست ؟

    در پاسخ گفتند: در بازار است .

    هر دو به بازار آمدند و از محل متى پرسيدند.

    در جواب گفتند:

    او در بازار هيزم فروشان است . در بازار هيزم فروشان نيز سراغ او را گرفتند.

    عده اى گفتند.

    ما هم در انتظار او هستيم .

    داود و سليمان به انتظار ديدار او نشستند. ناگاه متى ، در حالى كه پشته اى از هيزم بر سر گذاشته بود آمد.

    مردم به احترام او برخواستند و پشته را از سر او گرفته ، بر زمين نهادند. متى پس از حمد خدا هيزم را در معرض فروش گذاشت و گفت :

    چه كسى جنس حلالى را با پول حلال مى خرد؟

    يكى از حاضران هيزم را خريد. در اين وقت داود و سليمان به او سلام دادند. متى آنها را به منزل خود دعوت نمود و با پول هيزم مقدارى گندم خريد و به منزل آورد و آن را با آسياب آرد كرد و خمير نمود و آتش ‍ افروخت ، مشغول پختن نان شد.

    در آن حال با داود و سليمان به گفتگو پرداخت تا نان پخته شد. مقدارى نان در ظرف چوبى گذاشت و بر آن كمى نمك پاشيد و ظرفى پر از آب هم در كنارش نهاد، آورد و به دو زانو نشست و مشغول خوردن شدند.

    متى لقمه اى برداشت ، خواست در دهان بگذارد، گفت : بسم الله و خواست ببلعد گفت : الحمدالله و اين عمل را در لقمه دوم و سوم و… نيز انجام داد. آنگاه كمى از آب با نام خدا ميل كرد. هنگامى كه خواست آب را بر زمين بگذارد خدا را ستود، سپس چنين گفت :

    الهى ! چه كسى را مانند من نعمت بخشيدى و درباره اش احسان نمودى ؟ چشم بينا و گوش شنوا و تن سالم به من عنايت كردى و نيرو دادى تا توانستم به نزد درختى كه آن را نه ، كاشته ام و نه ، در حفظ آن كوشش ‍ نموده ام ، بروم و آن را وسيله روزى من قرار دادى و كسى را فرستادى كه آن را از من خريد و با پول آن گندمى خريدم كه آن نان پخته و با ميل و رغبت آن را خوردم تا در عبادت و اطاعت تو نيرومند باشم ، خدايا تو را سپاسگزارم .

    پس از آن متى گريست . در اين موقع داود به فرزندش سليمان فرمود:

    فرزندم ! بلند شو برويم ، من هرگز بنده اى را مانند اين شخص نديده بودم كه

    به پروردگار سپاسگزارتر و حق شناس تر باشد.(117)

    117- بحار: ج 14، ص 402.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      لقمه لذيذ   ...

    خداوند به يكى از پيامبران وحى كرد:

    كه فردا صبح اول چيزى كه جلويت آمد بخور! و دومى را بپوشان ! و سومى را بپذير! و چهارمى را نااميد مكن ! و از پنجمى بگريز!

    پيامبر خدا صبح از خانه بيرون آمد. در اولين وهله با كوه سياه بزرگى روبرو شد، كمى ايستاده و با خود گفت :

    خداوند دستور داده اين كوه را بخورم . در حيرت ماند چگونه بخورد! آنگاه به فكرش رسيد خداوند به چيز محال دستور نمى دهد، حتما اين كوه خوردنى است . به سوى كوه حركت كرد هر چه پيش مى رفت كوه كوچكتر مى شد سرانجام كوه به صورت لقمه اى درآمد، وقتى كه خورد ديد بهترين و لذيذترين چيز است .

    از آن محل كه گذشت طشت طلايى نمايان شد. با خود گفت : خداوند دستور داده اين را پنهان كنم . گودالى كند و طشت را در آن نهاد و خاك روى آن ريخت و رفت . اندكى گذشته بود برگشت پشت سرش را نگاه كرد ديد طشت بيرون آمده و نمايان است . با خود گفت من به فرمان خداوند عمل كردم و طشت را پنهان نمودم .

    سپس با يك پرنده برخورد نمود كه باز شكارى آن را دنبال مى كرد. پرنده آمد دور او چرخيد. پيامبر خدا با خود گفت :

    پروردگار فرمان داده كه اين را بپذيرم . آستينش را گشود، پرنده وارد آستين حضرت شد. باز شكارى گفت :

    اى پيامبر خدا! شكارم را از من گرفتى من چند روز است آنرا تعقيب مى كردم .

    پيامبر با خود گفت :

    پروردگارم دستور داده اين را نااميد نكنم . مقدارى گوشت از رانش بريد و به او داد و از آن محل نيز گذشت ناگاه قطعه گوشت گنديده را ديد، با خود گفت :

    مطابق دستور خداوند از آن بايد گريخت .

    پس از طى مراحل به خانه برگشت شب در خواب به او گفتند: ماءموريت خود را خوب انجام دادى . آيا حكمت آن ماءموريت را دانستى و چرا چنين ماءموريتى به شما داده شد؟

    پاسخ داد: نه ! ندانستم .

    گفتند: اما منظور از كوه غضب بود. انسان در هنگام غضب خويشتن را در برابر عظمت خشم گم مى كند. ولى اگر شخصيت خود را حفظ كند و آتش ‍ غضب را خاموش سازد عاقبت به صورت لقمه اى شيرين و لذيذ در خواهد آمد.

    و منظور از طشت طلا عمل صالح و كار نيك است ، وقتى انسان آن را پنهان كند خداوند آن را آشكار مى سازد تا بنده اش را با آن زينت و آرايش دهد، گذشته از اين كه اجر و پاداشى براى او در آخرت مقدر كرده است .

    و منظور از پرنده ، آدم پندگويى است كه شما را پند و اندرز مى دهد، بايد او را پذيرفت و به سخنانش عمل كرد.

    و منظور از باز شكارى شخص نيازمندى است كه نبايد او را نااميد كرد.

    و منظور از گوشت گنديده غيبت و بدگويى پشت سر مردم است ، بايد از آن گريخت و نبايد غيبت كسى را كرد. (116)

    116- بحار: ج 75، ص 250.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      با چه كسى همنشين باشيم   ...

    حضرت عيسى عليه السلام به اصحابش فرمود:

    ياران ! بكوشيد خود را دوست خدا كنيد و به او نزديك شويد.

    ياران گفتند:

    يا روح الله ! به چه وسيله خود را دوست خدا كنيم و به او نزديك شويم ؟ فرمود:

    به وسيله دشمن داشتن گنهكاران ، با خشم بر آنان خشنودى خدا را بجوييد.

    گفتند:

    در اين صورت با چه كسى همنشين باشيم ؟

    فرمود:

    1. با آن كس كه ديدنش شما را به ياد خدا اندازد.

    2. و گفتارش به اعمالتان بيفزايد.

    3. و اعمالش شما را به ياد آخرت سوق دهد. (115)

    115- بحار: ج 14، ص 330 و ج 77، ص 149.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      هر چه صلاح است   ...

    در بنى اسرائيل مردى بود، دو دختر داشت . يكى از آنها را به كشاورز و ديگرى را به كوزه گر شوهر داده بود.

    روزى به ديدار آنها حركت نمود، اول منزل دخترى كه زن كشاورز بود رفت ، احوال او را پرسيد. دختر گفت :

    پدر جان ! همسرم زراعت فراوان كاشته ، اگر باران بيايد وضع ما از همه بنى اسرائيل بهتر مى شود.

    از منزل او به خانه دختر دومى رفت و از او نيز احوال پرسيد. در جواب گفت :

    پدر جان ! همسرم كوزه زيادى ساخته ، اگر خداوند مدتى باران نفرستد تا كوزه ها خشك شود وضع ما از همه خوب تر مى شود. مرد از منزل دخترش ‍ بيرون آمد، عرض كرد:

    خدايا من كه صلاح آنها را نمى دانم ، تو خودت هر چه صلاح است ، بكن ! (114)

    114- بحار: ج 14، ص 488.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      دعا با زبان پاك   ...

    در بنى اسرائيل مردى بود اولادى نداشت . خيلى مايل بود خداوند به او فرزندى عنايت كند. سى سال دعا كرد به نتيجه نرسيد وقتى كه ديد خداوند دعاى او را مستجاب نمى كند، گفت : خدايا! دور از منى ، دعايم را نمى شنوى ؟ يا نزديك به منى ولى دعايم را مستجاب نمى كنى ؟

    كسى به خوابش آمد و به او گفت :

    سى سال خدا را با زبان بد و هرزه قلب سركش و ناپاك و نيت نادرست خواندى دعايت مستجاب نشد، اينك زبانت را از گناه بازدار و قلبت را از آلودگى پاك كن ! با نيت راست دعا كن ! تا دعايت مستجاب گردد.

    مرد از خواب بيدار شد و به دستورات او عمل كرد با زبان و دل پاك خدا را خواند، خداوند هم دعايش را مستجاب نمود، خواسته او برآورده شد و خداوند به او فرزندى عنايت كرد. (113)

    113- بحار: ج 93، ص 377.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      نه مال جاويد ماند و نه فرزند   ...

    لقمان حكيم به فرزندش مى گفت :

    فرزندم ! پيش از تو مردم براى فرزندانشان اموالى گرد آوردند. ولى نه ، اموال ماند و نه فرزندان آنها و تو بنده مزدورى هستى . دستور داده اند كار بكنى و مزد بگيرى ! بنابراين كارت را به خوبى انجام بده و اجرت بگير!

    در اين دنيا مانند گوسفند مباش كه ميان سبزه زار مشغول چريدن است تا فربه شود و زمان مرگش هنگام فربهى اوست . بلكه دنيا را مانند پل روى نهرى حساب كن كه از آن گذشته و آن را ترك مى كنى كه ديگر به سوى آن برنمى گردى …

    بدان چون فرداى قيامت در برابر خداوند توانا بايستى از چهار چيز سواءل مى شود:

    1. جوانيت را در چه راهى از بين بردى ؟

    2. عمرت را در چه راهى نابود نمودى ؟

    3. مالت را از چه راهى به دست آوردى ؟

    4. در چه راهى خرج كردى ؟

    فرزندم ! آماده آن مرحله باش و خود را براى پاسخگويى حاضر كن ! (112)

    112- بحار: ج 13، ص 413 و ج 73، ص 68.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      در كوه بيت المقدس   ...

    روزى ابراهيم خليل در كوه بيت المقدس به دنبال چراگاهى براى گوسفندانش مى گشت . مردى را ديد كه مشغول نماز است .

    ابراهيم پرسيد:

    بنده خدا! براى چه كسى نماز مى خوانى ؟

    مرد پاسخ داد:

    براى خداى آسمان .

    ابراهيم : آيا از بستگان تو كسى مانده است ؟

    مرد: نه !

    - پس از كجا غذا تهيه مى كنى ؟

    - در تابستان ميوه اين درخت را مى چينم و در زمستان مى خورم .

    - خانه ات كجاست ؟

    - به كوه اشاره كرد و گفت آنجاست .

    - ممكن است مرا به منزلت ببرى امشب مهمان تو باشم ؟

    - در جلوى راه من آبى است كه نمى توان از آن گذشت .

    - تو چگونه مى گذرى ؟

    - من از روى آب مى روم .

    - دست مرا هم بگير شايد خداوند به من قدرت دهد تا از آب بگذرم . پيرمرد دست ابراهيم گرفت هر دو از آب گذشتند و به منزل آن مرد رسيدند. حضرت ابراهيم از او پرسيد:

    كدام روز مهمترين روزهاست ؟

    مرد عابد گفت :

    روز قيامت كه خداوند پاداش اعمال مردم را در آن روز مى دهد.

    ابراهيم : خوب است با هم دست به دعا برداريم و از خداوند بخواهيم ما را از شر آن روز نگهدارد.

    مرد عابد: دعاى من چه اثرى دارد؟ به خدا سوگند! سى سال است به درگاه خداوند دعايى مى كنم ، هنوز هم مستجاب نشده است !

    - مى خواهى بگويم چرا دعايت مستجاب نمى شود؟

    - چرا؟ بفرماييد!

    - خداوند بزرگ هنگامى كه بنده اى را دوست داشته باشد دعايش را دير اجابت مى كند تا بيشتر مناجات كند و بيشتر از او بخواهد و طلب كند. چون اين حالت را از بنده اش دوست دارد. اما بنده اى كه مورد لطف خدا نيست اگر چيزى درخواست كند، زود اجابت مى كند يا قلبش را از آن خواسته منصرف نموده نااميدش مى كند تا ديگر درخواست نكند. آنگاه پرسيد:

    چه دعايى مى كردى ؟

    عابد گفت :

    سى سال پيش گله گوسفندى از اينجا گذشت ، جوانى زيبا كه گيسوان بلندى داشت گوسفندان را چوپانى مى كرد از او پرسيدم : اين گوسفندان از آن كيست ؟

    گفت : از ابراهيم خليل الرحمان است . من آن روز گفتم :

    پروردگارا! اگر در روى زمين خليل و دوستى دارى ، او را به من نشان بده .

    ابراهيم فرمود:

    پيرمرد! خداوند دعايت را اجابت كرده ، من همان ابراهيم خليل الرحمان هستم . آنگاه برخاسته يكديگر را به آغوش كشيدند. (110)

    110- بحار: ج 12، ص 76.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ماجراى تهمت به همسر پيامبر صلى الله عليه و آله   ...

    عايشه مى گويد:

    رسول خدا صلى الله عليه و آله هر وقت مى خواست سفرى برود، در بين همسرانش قرعه مى انداخت ، به نام هر كدام مى آمد او را همراه خود مى برد، در يكى از سفرها قرعه به نام من در آمد و من همراه پيامبر به سوى جنگ بنى مصطلق حركت كردم ، براى اين كه دستور حجاب آمده بود من در هودجى پوشيده بودم . جنگ خاتمه يافت و ما برگشتيم . نزديك مدينه رسيده بوديم ، شب بود هنگام حركت لشكر نزديك بود، من براى انجام حاجتى كمى از لشكر فاصله گرفتم وقتى برگشتم ديدم ، گردن بندم افتاده است . براى پيدا كردن آن بازگشتم ، قدرى معطل شدم و پيدا كردم ، وقتى برگشتم ، ديدم لشكر حركت كرده و هودج مرا بر شتر گذارده اند به خيال اين كه من در آن هستم ، چون زنان در آن زمان به خاطر كمبود غذا سبك وزن بودند و به علاوه من هم سن و سالى نداشتم . در آن محل يكه و تنها ماندم و فكر مى كردم وقتى كه به منزلگاه رسيدند، متوجه شدند من نيستم به سراغم مى آيند.

    من شب را به تنهايى در آن بيابان ماندم ، اتفاقا صفوان يكى از افراد لشكر اسلام كمى دور از لشكر به خواب رفته در آن بيابان مانده بود. هنگام صبح كه مرا از دور ديد نزديك آمد و من نقابم را بر صورتم انداختم مرا كه شناخت به خدا سوگند! يك كلمه با من حرف نزد. شترش را خواباند و من بر آن سوار شدم ، او مهار ناقه را گرفت و حركت كرديم تا به لشكر رسيديم .

    اين قضيه سبب شد كه عده اى درباره من شايعه پراكنى كنند و عبدالله پسر ابى سلول بيش از همه به اين تهمت دامن مى زد. به مدينه كه رسيديم اين شايعه در شهر پيچيده بود در حالى كه من اصلا از آن خبر نداشتم .

    در اين وقت مريض شدم پيامبر خدا به ديدنم آمد ولى محبت گذشته را در او احساس نكردم و نمى دانستم جريان از چه قرار است .

    هنگامى كه بهتر شدم و با بعضيها تماس گرفتم ، كم كم به تهمت منافقان پى بردم به دنبال آن بيماريم شدت گرفت .

    پيامبر صلى الله عليه و آله به ديدارم آمد. از حضرت اجازه خواستم به منزل پدرم بروم . موقعى كه به منزل پدرم آمدم از مادرم پرسيدم مردم درباره من چه مى گويند؟

    گفت :

    خودت را ناراحت نكن ! آنان به تو حسد مى ورزند و از اين حرفها مى زنند. من در آن شب نخوابيدم تا به صبح گريستم .

    پيامبر خدا صلى الله عليه و آله با اسامة بن زيد و على بن ابى طالب در اين باره مشورت كرد.

    يا رسول الله ! شما به سخن مردم اعتنا نكن او همسر شماست .

    على گفت :

    شما از كنيز او در اين مورد تحقيق كن !

    پيامبر صلى الله عليه و آله كنيز را خواست و از او پرسيد:

    آيا چيزى كه باعث شك و شبه درباره عايشه شود نسبت به او ديده اى ؟

    كنيز گفت :

    تاكنون كار خلافى از او نديده ام به خدا سوگند! او را از اين تهمت پاك مى دانم .

    عايشه مى گويد:

    فكر نمى كردم درباره بى گناهى من آيه اى نازل شود لكن آرزو داشتم پيغمبر صلى الله عليه و آله راجع به تبرئه من از اين تهمت لااقل خوابى ببيند. تا اين كه خداوند در مورد بى گناهى من آياتى (108) نازل كرد و پيامبر به من مژده داد و فرمود:

    عايشه ! خداوند راجع به تبرئه تو آياتى نازل نموده است . آنگاه من شكر خدا را بجاى آوردم .(109)

    108- سوره نور: آيات 11 - 16.

    109- بحار: ج 20، ص 310.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      آفرين بر چنين مردان شجاع   ...

    موسى بن بغا از غلامان ترك معتصم (خليفه عباسى ) بود. در ميدان جنگهاى بزرگ مى جنگيد و هميشه سالم از صحنه جنگ بيرون مى آمد و هيچ وقت براى حفظ بدن خود لباس جنگى نمى پوشيد. بعضى او را بر اين كار سرزنش مى كردند.

    يك وقت از او پرسيدند كه چرا بدون لباس رزمى در جنگ شركت مى كند؟

    در پاسخ گفت :

    شبى پيغمبر گرامى را با عده اى از يارانش در خواب ديدم ، به من فرمود:

    بغا! درباره يكى از امتهاى من نيكى كردى او براى تو دعا كرد و دعايش ‍ مستجاب شد.

    گفتم : كدام مرد؟

    فرمود:

    همان كسى كه او را از درندگان نجات دادى .

    عرض كردم :

    از خدا بخواه عمرم طولانى شود.

    پيامبر صلى الله عليه و آله دست به سوى آسمان بلند كرد و گفت :

    خدايا! عمرش را طولانى كن و اجل او را به تاءخير انداز! در آن حال به زبانم آمد عرض كردم : نود و پنج سال ؟

    فرمود: آرى ، نود و پنج سال .

    مردى در كنارش بود، گفت :

    از آفات نيز محفوظ باشد.

    پيامبر فرمود:

    آرى ، از آفات محفوظ باشد.

    من از آن شخص پرسيدم : شما كيستيد؟

    فرمود: من على بن ابى طالبم .

    از خواب بيدار شدم در همان حال با خود مى گفتم :

    على بن ابى طالب .

    بغا برخلاف افراد مقتدر آن زمان به اولاد على عليه السلام مهربان بود.

    از او پرسيدند:

    آن مردى كه از درندگان نجاتش دادى ، چه كسى بود؟

    در جواب گفت :

    مردى را پيش معتصم آوردند كه نسبت بدعت در دين و خلاف عمل به او داده بودند، شب هنگام بين او و معتصم سخنانى رد و بدل شد، معتصم به من دستور داد آن مرد را ميان درندگان بيانداز!

    او را به سوى حيوانات درنده مى بردم و در دل بر او غضبناك بودم ولى در بين راه شنيدم كه مى گويد:

    خدايا! تو مى دانى جز براى تو سخن نگفتم و تنها در راه يارى به دين و يگانگى تو قدم برداشتم و نظرم فقط قرب و نزديكى تو بود و براى اطاعت از فرمان تو و پايدارى حق در مقابل كسى كه مخالفت تو را مى كرد، ايستادگى نمودم . خدايا! اكنون مرا تسليم آنان مى كنى ؟

    از سخنان وى لرزه بر اندامم افتاد، دلم به حالش سوخت . از وضع او ناراحت شدم . با اين كه چيزى به محل درندگان نمانده بود از بين راه او را برگرداندم و به خانه خود برده ، پنهانش نمودم .

    پيش معتصم رفتم ، پرسيد:

    چه كردى ، ميان درندگان انداختى ؟

    گفتم : آرى !

    پرسيد:

    در بين راه چه مى گفت ؟

    گفتم :

    من ترك زبانم ، عربى را درست نمى فهمم . او عربى سخن مى گفت ، متوجه نشدم چه مى گويد.

    سحرگاه در را باز كردم ، به او گفتم :

    اكنون درها را گشودم و تو را آزاد كردم ، اما بدان من خود را فداى تو نمودم و از اين مرگ نجاتت دادم ، سعى كن تا معتصم زنده است خود را آشكار نكنى و خود را به كسى نشان ندهى ! او هم پذيرفت .

    سپس پرسيدم :

    چه كرده بودى ، جريان گرفتاريت چه بود؟

    گفت :

    يك نفر از صاحب منصبان خليفه در شهر ما از مقام خود سوء استفاده كرده آشكارا فسق و فجور مى كرد، به ناموس مردم تجاوز مى نمود، حقوق بيچارگان را پايمال مى كرد و به هيچ گونه دستورات دين را رعايت نمى نمود. كم كم گروهى را از عقيده مذهبى خارج مى كرد و افراد مثل خودش را مى افزود. در اين فكر بودم كه يك چنين فرد آلوده بايد از جامعه ما برداشته شود. ولى كسى را نيافتم از من پشتيبانى كند تا هر چه زودتر كار او را بسازيم .

    بالاخره يك شب خودم تنها حمله كرده او را كشتم ، زيرا كارهاى زشت او از نظر دين اسلام همين كيفر را داشت و جزايش فقط مرگ بود و براى اين كار مرا دستگير كرده به اينجا آورده اند.(107)

    107- بحار: ج 50، ص 218.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      فرزند شجاع از مادر شجاع   ...

    روزى معاويه به عقيل گفت :

    حاجتى دارى ، من بر آورده كنم ؟

    عقيل گفت :

    آرى ! كنيزى برايم پيشنهاد شده و صاحبش كمتر از چهل دينار نمى فروشد، او را برايم خريدارى كن !

    معاويه از راه مزاح گفت :

    عقيل تو كه نابينا هستى ، چرا كنيزى به چهل دينار (طلا) مى خرى ، كنيزى به چهل درهم (نقره ) كافى است ، چون تو نابينا هستى ؟

    عقيل گفت :

    هدف اين است كنيزى لايق بخرم كه فرزندى بزايد كه هنگامى كه او را به غضب آوردى گردنت را بزند.

    معاويه خنديد و گفت :

    شوخى مى كنم .

    سپس دستور داد همان كنيز را برايش خريدند و از آن ، حضرت مسلم به دنيا آمد.

    مسلم 18 سال داشت كه پدرش عقيل از دنيا رفته بود، روزى به معاويه گفت : من در مدينه زمين دارم ، مبلغ صد هزار داده ام ، مايلم شما آن زمين را به همان قيمت كه خريده ام از من بخرى !

    معاويه زمين را خريد و پولش را داد.

    امام حسين عليه السلام از قضيه باخبر شد. طى نامه اى به معاويه نوشت : معاويه ! تو جوان بنى هاشم (مسلم ) را گول زده اى ، زمينى از او خريده اى كه هرگز مالك آن نخواهى شد. پولت را بگير و زمين را پس بده !

    معاويه مسلم را احضار كرد. نامه امام حسين براى او خواند، سپس گفت : اينك پول ما را بده و زمين مال تو است ، شما زمينى فروخته اى كه ملك تو نبوده .

    مسلم در پاسخ گفت :

    اى معاويه ! سرت را از بدن جدا مى كنم ، ولى پول را نمى دهم .

    معاويه از خنده به پشت افتاد و از شدت خنده پاهايش را به زمين كوبيد.

    آنگاه گفت : به خدا سوگند! اين همان سخنى است كه پدرت هنگامى كه مادرت را برايش مى خريدم به من گفت .

    پس از آن جواب نامه امام حسين را نوشت و اظهار داشت كه من زمين را پس دادم و مبلغ پولش را نيز بخشيدم .

    امام حسين فرمود: اى فرزندان ابوسفيان ما شما را فقط از كار زشت باز مى داريم .(106)

    106- بحار: ج 42، ص 116.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      حاضر جوابى   ...

    روزى عقيل (برادر على عليه السلام ) به مجلس معاويه وارد شد و عمروبن عاص نيز در كنار معاويه بود.

    معاويه به عمرو عاص گفت : اكنون با مسخره كردن عقيل تو را به خنده مى آورم . عقيل پس از ورود سلام كرد.

    معاويه گفت :

    خوش آمدى ، اى كسى كه عمويش ابولهب است .

    عقيل در پاسخ گفت :

    آفرين بر كسى كه عمه اش ((حمالة الحطب فى جيدها حبل من مسد)) است .

    هر دو راست گفته بودند، چون ابولهب عموى عقيل و زن او (ام جميل ) عمه معاويه بود.

    معاويه ساكت نشد و بار ديگر گفت :

    درباره عمويت چه فكر مى كنى ؟ او اكنون در كجاست ؟

    عقيل در جواب گفت :

    وقتى به جهنم رفتى ، طرف چپت را نگاه كن ! ابولهب را خواهى ديد كه روى عمه ات حمالة الحطب افتاده ، آن وقت ببين آيا در ميان آتش جهنم شوهر بهتر است ، يا زنش ؟

    معاويه گفت :

    به خدا سوگند! هر دو شان بد هستند.(105)

    105- بحار: ج 42، ص 114.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      بانويى در محضر هشت امام معصوم   ...

    حبابه والبيه (103) مى گويد:

    اميرالمؤ منين على عليه السلام را در محل پيش تازان لشكر ديدم ، در دستش ‍ تازيانه دو سر بود و با آن ، فروشندگان ماهى بى فلس و مار ماهى و ماهى طافى (كه حرامند) را مى زد و مى فرمود:

    اى فروشندگان مسخ شده هاى بنى اسرائيل و لشكر بنى مروان !

    فرات بن احنف عرض كرد:

    يا اميرالمؤ منين لشكر بنى مروان كيانند؟

    حضرت فرمود:

    مردمى بودند كه ريشهاى خود را مى تراشيدند و سبيلهايشان را تاب مى دادند.

    حبابه مى گويد:

    من گوينده اى را خوش بيان تر از على عليه السلام نديده بودم ، به دنبالش ‍ رفتم تا در محل نشيمن مسجد كوفه نشست .

    عرض كردم :

    يا اميرالمؤ منين ! خدا رحمتت كند! نشانه امامت چيست ؟

    امام على عليه السلام در پاسخ - به سنگ كوچكى اشاره كرد - و فرمود: آن را بياور!

    من سنگ كوچك را به حضرت دادم ، امام با انگشتر خود به آن مهر زد، سپس فرمود:

    اى حبابه ! هر كسى ادعاى امامت كرد و توانست مثل من اين سنگ را مهر زند، بدان كه او امام است و اطاعت از او واجب مى باشد و نيز امام كسى است كه هر چه را بخواهد از او پنهان نگردد.

    حبابه مى گويد:

    از محضر اميرالمؤ منين رفتم . مدتى گذشت حضرت به شهادت رسيد، نزد امام حسن عليه السلام كه در مسند اميرالمؤ منين نشسته بود و مردم از او سؤ ال مى كردند، رفتم .

    هنگامى كه مرا ديد، فرمود:

    اى حبابه والبيه !

    عرض كردم :

    بلى ، سرورم !

    فرمود:

    آنچه همراه دارى بياور!

    من آن سنگ كوچك را به حضرت دادم با انگشتر خود با آن مهر زد همچنان كه اميرالمؤ منين مهر زده بود.

    پس از امام حسن ، خدمت امام حسين عليه السلام كه در مسجد پيامبر خدادر مدينه بود - رسيدم مرا نزد خود خواست و به من خوشآمد گفت و فرمود:

    در ميان دليل امامت ، آنچه را كه تو مى خواهى موجود است . آيا دليل امامت را مى خواهى ؟

    عرض كردم :

    بلى ، سرور من !

    فرمود:

    آنچه همراه دارى بياور!

    من آن سنگ را به حضرت دادم امام مهر خود را بر آن زد و مهر در آن سنگ نقش بست .

    پس از شهادت امام حسين به خدمت امام زين العابدين رسيدم . آن چنان پير شده بودم ضعف و ناتوانى اندامم را فرا گرفته بود و من آن وقت خود را صد و سيزده سال مى دانستم ، امام را ديدم در حال ركوع و سجود بوده و مشغول عبادت است . - و به من توجه ندارد، من هم توان آنجا ماندن را نداشتم - از دريافت نشانه امامت ، نااميد شدم . در اين وقت حضرت با انگشت سبابه خود به من اشاره كرد به محض اشاره آن حضرت جوانى من برگشت . منتظر شدم امام نماز را تمام كرد.

    عرض كردم :

    سرور من ! از دنيا چقدر گذشته و چقدر باقى مانده است ؟

    فرمود:

    نسبت به گذشته آرى ، اما نسبت به آينده نه . (گذشته را مى توان معلوم كرد، به آن آگاهيم ، ولى باقى مانده را كسى آگاه نيست ، آن را خدا مى داند).

    آنگاه فرمود:

    آنچه همراه خود دارى بياور!

    من سنگ كوچك را به امام سجاد دادم آن حضرت نيز مهر زد. سپس محضر امام باقر رفتم ، او نيز بر آن سنگ مهر زد. بعد از آن خدمت امام صادق رسيدم آن حضرت نيز بر آن سنگ مهر زد. پس از آن سنگ را به خدمت امام كاظم عليه السلام تقديم نمودم . او نيز مهر كرد. سپس محضر امام رضا عليه السلام رفتم آن حضرت نيز همان سنگ كوچك را مهر زد. حبابه والبيه پس از آن ، نه ماه زندگى كرد و در سن 236 دار دنيا را وداع نمود.(104)

    103- نام زنى است از قبيله يمن ، وى از بانوان پرهيزگار با فضيلت بوده و امام رضا او را با لباس خود كفن نمود و دفن كرد.

    104- بحار: ج 25، ص 175.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      لنگه كفش به دست   ...

    در دوران جاهليت مردى بود به نام جميل پسر معمر فهرى حافظه اى بسيار قوى داشت ، به طورى كه هر چه مى شنيد حفظ مى كرد و مى گفت من داراى دو قلب (دو عقل ) هستم كه با هر كدام از آنها بهتر از محمد صلى الله عليه و آله مى فهمم ! از اين رو مشركان قريش نيز او را صاحب دو قلب مى شناختند.

    در جنگ بدر دشمنان اسلام فرار كردند جميل پسر معمر نيز با آنان فرار مى كرد.

    ابوسفيان او را ديد كه يك لنگه كفشش در پاى وى و كفش ديگرش را به دست گرفته فرار مى كند. گفت :

    اى پسر معمر چه خبر است ؟

    جميل گفت :

    لشكر فرار كرد.

    ابوسفيان : پس چرا لنگه كفشى را در دست دارى و لنگه ديگرى در پا؟

    جميل : به راستى از ترس محمد توجه نداشتم و خيال مى كردم هر دو لنگه در پاى من است .(102) آرى ! در دگرگونى روزگار، شخصيت انسان آشكار مى گردد.

    102- بحار: 16. ص 179.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      دانشمند ديوانه   ...

    نعمان پسر بشير مى گويد:

    من با جابر پسر يزيد جعفى ، از شيعيان مخلص امام باقر عليه السلام همسفر بودم . در مدينه محضر امام باقر عليه السلام شرفياب شد و با آن حضرت ديدار كرد و خوشحال برگشت . از مدينه به سوى كوفه حركت كرديم . روز جمعه بود. در يكى از منزلگاهها نماز ظهر را خوانديم ، همين كه خواستيم حركت كنيم ، مردى بلند قد گندمگون پيدا شد و نامه اى در دست داشت كه امام باقر عليه السلام به جابر نوشته بود و مهر گلى كه بر آن زده بود هنوز تر بود. جابر نامه را گرفت و بوسيد و بر ديدگانش گذاشت و پرسيد:

    چه وقت از محضر سرورم امام باقر مرخص شدى ؟

    پاسخ داد:

    هم اكنون از امام جدا شدم .

    جابر پرسيد:

    پيش از نماز ظهر يا بعد از نماز؟

    گفت :

    بعد از نماز.

    جابر چون نامه را خواند بسيار غمگين شد و ديگر او را خوشحال نديديم .

    شب هنگام وارد كوفه شديم و چون صبح شد، به ديدار جابر رفتم . ديدم از خانه بيرون آمده ، چند عدد استخوان ، مانند گلوبند بر گردن آويخته و بر يك نى سوار شده و فرياد مى زند: ((منصوربن جمهور)) اميرى است بدون ماءمور و استاندارى است بركنار شده و از اين گونه حرفها مى زد.

    جابر نگاهى به من كرد و من هم نگاهى به او كردم ، ولى با من سخنى نگفت ، و من نيز حرفى نزدم اما به حال او گريستم .

    جمعيت زياد اطراف او را گرفته بودند. جابر با آن حال وارد ميدان كوفه شد و در آنجا با كودكان به بازى پرداخت . مردم مى گفتند: جابر ديوانه شده ، جابر ديوانه شده .

    چند روز بيشتر نگذشته بود كه نامه اى از هشام بن عبدالملك (خليفه اموى ) رسيد كه به استاندار كوفه دستور داده بود جابر را پيدا كرده گردن او را بزند و سرش را به خليفه ارسال كند.

    استاندار كوفه از حاضران مجلس پرسيد:

    جابر كيست ؟

    گفتند:

    مردى دانشمند، فاضل و راوى حديث بود، ولى افسوس اكنون ديوانه است و بر نى سواره شده و در ميدان كوفه با كودكان بازى مى كند.

    استاندار كوفه خود به ميدان كوفه آمد، ديد جابر سوار بر نى شده با كودكان بازى مى كند. گفت :

    - خدا را شكر كه مرا از كشتن چنين انسانى نگه داشت و دستم را به خون وى آلوده نساخت .

    طولى نكشيد منصور همان طور كه جابر (با جمله اى امير است بدون ماءمور) خبر داده بود از مقام استاندارى بركنار شد.(101)

    و به اين گونه امام عليه السلام صحابه ارزشمند خود را از مرگى حتمى نجات داد.

    101- بحار: ج 27، ص 23 و ج 46، ص 282 با اندكى تفاوت .

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اولين سرى كه در اسلام به فراز نيزه رفت   ...

    پيامبر اسلام سپاهى را براى جنگ فرستاد و به آنان فرمود:

    در فلان شب و فلان ساعت راه را گم مى كنيد. هنگامى كه راه را گم كرديد به سمت چپ برويد! وقتى طرف چپ رفتيد، شخصى را مى بينيد كه در ميان گوسفندانش مى باشد، راه را از ايشان بپرسيد، او خواهد گفت :

    تا مهمان من نشويد راه را به شما نشان نخواهم داد.

    او گوسفندى مى كشد و از شما پذيرايى مى كند، آنگاه راه را به شما نشان مى دهد. شما سلام مرا به او برسانيد و بگوييد من در مدينه ظهور كرده ام .

    لشكر حركت كرد. همان شب كه پيغمبر فرموده بود راه را گم كردند، به طرف چپ رفتند با عمروبن حمق مواجه شدند. وى پس از پذيرايى از لشكر راه را نشان داد ولى فراموش كردند سلام رسول خدا را به ايشان برسانند.

    وقتى كه خواستند حركت كنند عمروبن حمق پرسيد آيا پيغمبرى در مدينه ظهور كرده است ؟

    گفتند آرى !

    عمربن حمق پس از شنيدن اين مژده به سوى مدينه حركت نمود خود را محضر پيامبر رساند و مسلمان شد. مدتى در حضور پيغمبر مانده بود حضرت به او فرمود به وطن خود برگرد! هنگامى كه على بن ابى طالب خليفه شد نزد او برو!

    عمربن حمق به وطن خود بازگشت . وقتى كه اميرالمؤ منين به كوفه آمد عمرو نيز به خدمت حضرت رسيد و در حضور امام ماند.

    روزى على عليه السلام به عمربن حمق فرمود: خانه دارى ؟

    عمرو گفت : آرى !

    فرمود: آن خانه را بفروش و ميان قبيله ازد خانه بخر! زيرا هنگامى كه از ميان شما رفتم فرمانروايان ستمگر در تصميم كشتن تو خواهند بود، ولى قبيله ازد از تو حمايت مى كنند و نمى گذارند تو را بكشند، تو از كوفه به سوى موصل خواهى رفت ، در بين راه به مرد زمين گيرى بر مى خورى ، در كنار او مى نشينى و آب مى خواهى وى به تو آب مى دهد. سپس از تو احوال پرسى مى كند شما وضع خود را براى وى توضيح بده و او را به دين اسلام دعوت كن ! او مسلمان خواهد شد. آنگاه به رانهاى وى دست بمال ! خداوند پاى او را شفا خواهد داد و برمى خيزد و همراه تو مى شود.

    مقدارى راه كه طى كردى به مرد كورى بر مى خورى ، از او هم آب طلب مى كنى او به تو آب خواهد داد، تو حال خود را به ايشان نيز بگو و او را به اسلام دعوت كن ! پس از آن كه مسلمان شد، دستانت را به چشمان او بكش ! چشمانش را خداوند شفا خواهد داد و او نيز با تو همراه مى شود و اين دو رفيق ، بدن تو را دفن مى كنند.

    عده اى سوار براى دستگيرى ، تو را تعقيب خواهند نمود و در نزديكى قلعه موصل به تو مى رسند. هنگامى كه سواران را ديدى از اسب پياده شده داخل آن غار مى شوى كه در آن حدودهاست . زيرا بدكاران جن و انس در ريختن خون تو شريك خواهند شد.

    پس از آن كه اميرالمؤ منين عليه السلام به شهادت رسيد، ماءمورين معاويه خواستند عمروبن حمق را دستگير كرده و به شهادت برسانند از كوفه به موصل فرار نمود هر چه على عليه السلام فرموده بود، پيش آمد.

    عمرو به همه دستورات امام عمل كرد. وقتى كه به نزديك قلعه موصل رسيد، به آن دو همراهش گفت : به طرف كوفه نگاه كنيد! اگر چيزى ديديد به من اطلاع دهيد.

    ايشان گفتند:

    سوارانى مى بينيم كه مى آيند. عمرو پياده شد، اسبش را رها نمود و داخل غار شد ناگهان مار سياهى آمد و او را نيش زد و كشت !

    هنگامى كه سواران رسيدند، اسب را ديدند. گفتند: اين اسب مال اوست . مشغول جستجوى وى شدند، ناگاه جسدش را در ميان غار پيدا كردند، ولى به هر عضو از اعضايش كه دست مى زدند از هم جدا مى شد.

    عاقبت سر مبارك وى را از پيكرش جدا نموده و نزد معاويه آوردند!

    معاويه دستور داد سر مقدس وى را بالاى نيزه زدند. اين اولين سرى بود كه در اسلام بر فراز نيزه رفت .(100)

    100- بحار: ج 44، ص 130.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      حنظله ، غسيل الملائكه   ...

    در مدينه جوانى بود به نام حنظله از قبيله خزرج . در آستانه جنگ احد مقدمه عروسى او با دختر عبدالله پسر اُبى شروع شده بود.

    شبى كه رسول خدا دستور داد مسلمانان براى جنگ ، از مدينه به سوى احد حركت نمايند، حنظله همان شب را از پيامبر اجازه گرفت مراسم عروسى را انجام دهد و فردايش به سپاه اسلام ملحق گردد.

    پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه داد. حنظله پس از انجام عمل زفاف ، در حال جنب براى جنگ آماده شد.

    نجمه (تازه عروس ) چهار نفر از زنها را حاضر نمود و ايشان را براى وقوع عمل زناشويى شاهد گرفت .

    زنها از نجمه پرسيدند:

    چرا زنها را شاهد گرفتى ؟

    در پاسخ گفت :

    من در خواب ديدم درى از آسمان باز شد حنظله از آن به آسمان داخل گرديد، دوباره آسمان به هم متصل شد من فهميدم كه حنظله شهيد خواهد شد - اين كار را كردم تا بعدا مورد تهمت قرار نگيرم -

    - حنظله پيش از اذان صبح خود را به رسول الله رساند و نماز صبح را با تيمم خواند.

    آنگاه وارد ميدان نبرد شد، ناگاه ابوسفيان را ديد كه اسبش را ميان دو لشكر به جولان آورده است . حنظله با يك حمله اسب او را پى كرد، ابوسفيان از اسب سرنگون به زمين افتاد، فرياد زد و از قريش براى نجات خود كمك خواست . سپس پا شد رو به فرار گذاشت . حنظله همچنان در تعقيب او بود كه مردى از كفار به جنگ او آمد حنظله با او جنگيد و به شهادت رسيد.

    پيامبر فرمود:

    فرشتگان را ديدم حنظله را بين زمين و آسمان با باران ابر سفيد در ظرفى از نقره شستشو مى كنند، از آن پس او را حنظله غسيل الملائكه مى ناميدند.(99)

    99- بحار: ج 20، ص 57.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مردى دست و پاى بريده سخن مى گويد   ...

    دختر رشيد هجرى (صحابه خاص اميرالمؤ منين ) مى گويد:

    پدرم گفت : اميرالمؤ منين به من فرمود:

    اى رشيد! چگونه صبر و تحمل خواهى كرد، آنگاه كه پسر زن بدكاره ، تو را دستگير كرده و دستها، پاها و زبان تو را ببرد؟

    عرض كردم :

    يا اميرالمؤ منين ! آيا عاقبت اين كار رفتن به بهشت و رسيدن به رحمت الهى خواهد بود؟

    فرمود:

    آرى ! تو در دنيا و آخرت با من هستى .

    دختر رشيد مى گويد:

    چند روز بيشتر نگذشته بود كه ماءمور عبيدالله بن زياد از پى پدرم آمد. پدرم به نزد فرزند زياد رفت . و ابن زياد او را مجبور كرد از اميرالمؤ منين تبرى جويد. پدرم نپذيرفت .

    سپس گفت :

    على به تو خبر داده است كه چگونه مى ميرى ؟

    پدرم گفت :

    دوستم اميرالمؤ منين فرموده است كه تو مرا به برائت از او دعوت مى كنى و من نخواهم پذيرفت و تو دست ها، پاها و زبان مرا قطع خواهى كرد. ابن زياد گفت :

    به خدا سوگند! دروغ او را آشكار خواهم كرد!

    آنگاه دستور داد دستها و پاهايش را بريدند و زبانش را رها كردند سپس او را بسوى منزل حركت دادند، گفتم :

    پدر جان ! از قطع دستها و پاهايت خيلى ناراحتى ؟

    گفت :

    نه ، دخترم ! فقط اندكى احساس درد مى كنم .

    هنگامى كه پدرم را از قصر بيرون آوردند در حالى كه مردم دورش را گرفته بودند گفت :

    كاغذ و قلم بياوريد تا از حوادث آينده و رويدادهايى كه تا روز قيامت واقع خواهد شد - كه از سرورم اميرمؤ منان شنيده ام - شما را خبر دهم . آنگاه قسمتى از حوادث آينده را بازگو كرد.

    ابن زياد از اين جريان آگاهى يافت ، كسى را فرستاد زبان او را نيز بريدند و در همان شب به رحمت خداوندى پيوست .(98)

    98- بحار: ج 42، ص 122 و ج 75، ص 433.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      نبرد بى ارزش !   ...

    در مدينه مردى بود به نام ((قزمان )) هر وقت سخنى از او به ميان مى آمد و از كارهاى نيكش صحبت مى شد، پيغمبر صلى الله عليه و آله مى فرمود:

    او اهل آتش جهنم است .

    هنگامى كه جنگ احد پيش آمد، قزمان در ميدان نبرد، با شهامت جنگيد و به تنهايى تعدادى از كفار را كشت .

    سرانجام زخمهاى سنگين برداشت ، همراهان او را به خانه هاى ((بنى ظفر)) بردند. بعضى خدمت رسول خدا آمدند و ماجراى قزمان را گفتند.

    حضرت فرمود:

    خداوند هر آنچه را كه اراده كرد، انجام مى دهد. عده اى از مسلمانان در كنار بستر او بودند و به او مى گفتند:

    بهشت بر تو مژده باد! زيرا امروز، در راه خدا سخت كوشش و فداكارى كردى و خويشتن را به خطر انداختى .

    قزمان در جواب گفت :

    مژده بهشت براى چيست ؟ به خدا سوگند، فداكارى و جنگم تنها به خاطر دفاع از قبيله و فاميلم بود، اگر موضوع قبيله و فاميل نبود هرگز به جنگ حاضر نمى شدم .

    وقتى زخمهاى بدن ، او را به شدت رنج داد تيرى از تيردان بيرون كشيد و با آن رگى از بدن خود را بريد، بدين وسيله خودكشى كرده به زندگى خود پايان داد.(97)

    97- بحار: ج 6، ص 32 و 33.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      برخويشتن بدى نكن !   ...

    شخصى به اباذر نوشت :

    به من چيزى از علم بياموز!

    اباذر در جواب گفت :

    دامنه علم گسترده تر است ولى اگر مى توانى بدى نكن بر كس كه دوستش ‍ مى دارى .

    مرد گفت :

    اين چه سخنى است كه مى فرمايى آيا تاكنون ديده ايد كسى در حق محبوبش بدى كند؟

    اباذر پاسخ داد:

    آرى ! جانت براى تو از همه چيز محبوب تر است . هنگامى كه گناه مى كنى بر خويشتن بدى كرده اى .(96)

    96- بحار ج 22، ص 402

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      سلمان فارسى و جوان بيهوش   ...

    روزى سلمان فارسى در كوفه از بازار آهنگران مى گذشت ، جوانى را ديد كه بى هوش روى زمين افتاده و مردم به اطرافش جمع شده اند.

    مردم خدمت سلمان رسيده از او تقاضا كردند كه بر بالين جوان آمده دعايى به گوش او بخواند!

    هنگامى كه سلمان نزد جوان آمد، جوان او را ديد به حال آمد و سرش را بلند كرد و گفت :

    يا سلمان ! اين مردم تصور مى كنند من مرض صرع (عصبى ) دارم و به اين حال افتاده ام ، ولى چنين نيست ، من از بازار مى گذشتم ، ديدم آهنگران چكش هاى آهنين بر سندان مى كوبند، به ياد فرموده خداوند افتادم كه مى فرمايد: ((و لهم مقامع من حديد)) : بالاى سر اهل جهنم چكش هايى از آهن هست .

    از ترس خدا عقل از سرم رفت و اين حالت به من روى داد.

    سلمان به آن جوان علاقه مند شده و محبت وى در دلش جاى گرفت و او را بردار خود قرار داد.

    و هميشه در كنار يكديگر بودند تا جوان مريض شد، در حال جان كندن بود، سلمان به بالين او آمد و بالاى سرش نشست .

    آنگاه به ملك الموت خطاب كرد و گفت :

    اى ملك الموت ! با برادرم مدارا و مهربانى كن !

    از ملك الموت جواب آمد كه اى سلمان ! من نسبت به همه افراد مؤ من مهربان و رفيق هستم .(95)

    95- بحار: ج 22، ص 385.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.