روزى سلمان فارسى در كوفه از بازار آهنگران مى گذشت ، جوانى را ديد كه بى هوش روى زمين افتاده و مردم به اطرافش جمع شده اند.
مردم خدمت سلمان رسيده از او تقاضا كردند كه بر بالين جوان آمده دعايى به گوش او بخواند!
هنگامى كه سلمان نزد جوان آمد، جوان او را ديد به حال آمد و سرش را بلند كرد و گفت :
يا سلمان ! اين مردم تصور مى كنند من مرض صرع (عصبى ) دارم و به اين حال افتاده ام ، ولى چنين نيست ، من از بازار مى گذشتم ، ديدم آهنگران چكش هاى آهنين بر سندان مى كوبند، به ياد فرموده خداوند افتادم كه مى فرمايد: ((و لهم مقامع من حديد)) : بالاى سر اهل جهنم چكش هايى از آهن هست .
از ترس خدا عقل از سرم رفت و اين حالت به من روى داد.
سلمان به آن جوان علاقه مند شده و محبت وى در دلش جاى گرفت و او را بردار خود قرار داد.
و هميشه در كنار يكديگر بودند تا جوان مريض شد، در حال جان كندن بود، سلمان به بالين او آمد و بالاى سرش نشست .
آنگاه به ملك الموت خطاب كرد و گفت :
اى ملك الموت ! با برادرم مدارا و مهربانى كن !
از ملك الموت جواب آمد كه اى سلمان ! من نسبت به همه افراد مؤ من مهربان و رفيق هستم .(95)
95- بحار: ج 22، ص 385.
[سه شنبه 1395-06-30] [ 11:26:00 ب.ظ ]