روزى معاويه به عقيل گفت :

حاجتى دارى ، من بر آورده كنم ؟

عقيل گفت :

آرى ! كنيزى برايم پيشنهاد شده و صاحبش كمتر از چهل دينار نمى فروشد، او را برايم خريدارى كن !

معاويه از راه مزاح گفت :

عقيل تو كه نابينا هستى ، چرا كنيزى به چهل دينار (طلا) مى خرى ، كنيزى به چهل درهم (نقره ) كافى است ، چون تو نابينا هستى ؟

عقيل گفت :

هدف اين است كنيزى لايق بخرم كه فرزندى بزايد كه هنگامى كه او را به غضب آوردى گردنت را بزند.

معاويه خنديد و گفت :

شوخى مى كنم .

سپس دستور داد همان كنيز را برايش خريدند و از آن ، حضرت مسلم به دنيا آمد.

مسلم 18 سال داشت كه پدرش عقيل از دنيا رفته بود، روزى به معاويه گفت : من در مدينه زمين دارم ، مبلغ صد هزار داده ام ، مايلم شما آن زمين را به همان قيمت كه خريده ام از من بخرى !

معاويه زمين را خريد و پولش را داد.

امام حسين عليه السلام از قضيه باخبر شد. طى نامه اى به معاويه نوشت : معاويه ! تو جوان بنى هاشم (مسلم ) را گول زده اى ، زمينى از او خريده اى كه هرگز مالك آن نخواهى شد. پولت را بگير و زمين را پس بده !

معاويه مسلم را احضار كرد. نامه امام حسين براى او خواند، سپس گفت : اينك پول ما را بده و زمين مال تو است ، شما زمينى فروخته اى كه ملك تو نبوده .

مسلم در پاسخ گفت :

اى معاويه ! سرت را از بدن جدا مى كنم ، ولى پول را نمى دهم .

معاويه از خنده به پشت افتاد و از شدت خنده پاهايش را به زمين كوبيد.

آنگاه گفت : به خدا سوگند! اين همان سخنى است كه پدرت هنگامى كه مادرت را برايش مى خريدم به من گفت .

پس از آن جواب نامه امام حسين را نوشت و اظهار داشت كه من زمين را پس دادم و مبلغ پولش را نيز بخشيدم .

امام حسين فرمود: اى فرزندان ابوسفيان ما شما را فقط از كار زشت باز مى داريم .(106)

106- بحار: ج 42، ص 116.

موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



[سه شنبه 1395-06-30] [ 11:26:00 ب.ظ ]