موسى بن بغا از غلامان ترك معتصم (خليفه عباسى ) بود. در ميدان جنگهاى بزرگ مى جنگيد و هميشه سالم از صحنه جنگ بيرون مى آمد و هيچ وقت براى حفظ بدن خود لباس جنگى نمى پوشيد. بعضى او را بر اين كار سرزنش مى كردند.

يك وقت از او پرسيدند كه چرا بدون لباس رزمى در جنگ شركت مى كند؟

در پاسخ گفت :

شبى پيغمبر گرامى را با عده اى از يارانش در خواب ديدم ، به من فرمود:

بغا! درباره يكى از امتهاى من نيكى كردى او براى تو دعا كرد و دعايش ‍ مستجاب شد.

گفتم : كدام مرد؟

فرمود:

همان كسى كه او را از درندگان نجات دادى .

عرض كردم :

از خدا بخواه عمرم طولانى شود.

پيامبر صلى الله عليه و آله دست به سوى آسمان بلند كرد و گفت :

خدايا! عمرش را طولانى كن و اجل او را به تاءخير انداز! در آن حال به زبانم آمد عرض كردم : نود و پنج سال ؟

فرمود: آرى ، نود و پنج سال .

مردى در كنارش بود، گفت :

از آفات نيز محفوظ باشد.

پيامبر فرمود:

آرى ، از آفات محفوظ باشد.

من از آن شخص پرسيدم : شما كيستيد؟

فرمود: من على بن ابى طالبم .

از خواب بيدار شدم در همان حال با خود مى گفتم :

على بن ابى طالب .

بغا برخلاف افراد مقتدر آن زمان به اولاد على عليه السلام مهربان بود.

از او پرسيدند:

آن مردى كه از درندگان نجاتش دادى ، چه كسى بود؟

در جواب گفت :

مردى را پيش معتصم آوردند كه نسبت بدعت در دين و خلاف عمل به او داده بودند، شب هنگام بين او و معتصم سخنانى رد و بدل شد، معتصم به من دستور داد آن مرد را ميان درندگان بيانداز!

او را به سوى حيوانات درنده مى بردم و در دل بر او غضبناك بودم ولى در بين راه شنيدم كه مى گويد:

خدايا! تو مى دانى جز براى تو سخن نگفتم و تنها در راه يارى به دين و يگانگى تو قدم برداشتم و نظرم فقط قرب و نزديكى تو بود و براى اطاعت از فرمان تو و پايدارى حق در مقابل كسى كه مخالفت تو را مى كرد، ايستادگى نمودم . خدايا! اكنون مرا تسليم آنان مى كنى ؟

از سخنان وى لرزه بر اندامم افتاد، دلم به حالش سوخت . از وضع او ناراحت شدم . با اين كه چيزى به محل درندگان نمانده بود از بين راه او را برگرداندم و به خانه خود برده ، پنهانش نمودم .

پيش معتصم رفتم ، پرسيد:

چه كردى ، ميان درندگان انداختى ؟

گفتم : آرى !

پرسيد:

در بين راه چه مى گفت ؟

گفتم :

من ترك زبانم ، عربى را درست نمى فهمم . او عربى سخن مى گفت ، متوجه نشدم چه مى گويد.

سحرگاه در را باز كردم ، به او گفتم :

اكنون درها را گشودم و تو را آزاد كردم ، اما بدان من خود را فداى تو نمودم و از اين مرگ نجاتت دادم ، سعى كن تا معتصم زنده است خود را آشكار نكنى و خود را به كسى نشان ندهى ! او هم پذيرفت .

سپس پرسيدم :

چه كرده بودى ، جريان گرفتاريت چه بود؟

گفت :

يك نفر از صاحب منصبان خليفه در شهر ما از مقام خود سوء استفاده كرده آشكارا فسق و فجور مى كرد، به ناموس مردم تجاوز مى نمود، حقوق بيچارگان را پايمال مى كرد و به هيچ گونه دستورات دين را رعايت نمى نمود. كم كم گروهى را از عقيده مذهبى خارج مى كرد و افراد مثل خودش را مى افزود. در اين فكر بودم كه يك چنين فرد آلوده بايد از جامعه ما برداشته شود. ولى كسى را نيافتم از من پشتيبانى كند تا هر چه زودتر كار او را بسازيم .

بالاخره يك شب خودم تنها حمله كرده او را كشتم ، زيرا كارهاى زشت او از نظر دين اسلام همين كيفر را داشت و جزايش فقط مرگ بود و براى اين كار مرا دستگير كرده به اينجا آورده اند.(107)

107- بحار: ج 50، ص 218.

موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



[سه شنبه 1395-06-30] [ 11:26:00 ب.ظ ]