در بنى اسرائيل مردى بود، دو دختر داشت . يكى از آنها را به كشاورز و ديگرى را به كوزه گر شوهر داده بود.
روزى به ديدار آنها حركت نمود، اول منزل دخترى كه زن كشاورز بود رفت ، احوال او را پرسيد. دختر گفت :
پدر جان ! همسرم زراعت فراوان كاشته ، اگر باران بيايد وضع ما از همه بنى اسرائيل بهتر مى شود.
از منزل او به خانه دختر دومى رفت و از او نيز احوال پرسيد. در جواب گفت :
پدر جان ! همسرم كوزه زيادى ساخته ، اگر خداوند مدتى باران نفرستد تا كوزه ها خشك شود وضع ما از همه خوب تر مى شود. مرد از منزل دخترش بيرون آمد، عرض كرد:
خدايا من كه صلاح آنها را نمى دانم ، تو خودت هر چه صلاح است ، بكن ! (114)
114- بحار: ج 14، ص 488.
[سه شنبه 1395-06-30] [ 11:26:00 ب.ظ ]