حبابه والبيه (103) مى گويد:

اميرالمؤ منين على عليه السلام را در محل پيش تازان لشكر ديدم ، در دستش ‍ تازيانه دو سر بود و با آن ، فروشندگان ماهى بى فلس و مار ماهى و ماهى طافى (كه حرامند) را مى زد و مى فرمود:

اى فروشندگان مسخ شده هاى بنى اسرائيل و لشكر بنى مروان !

فرات بن احنف عرض كرد:

يا اميرالمؤ منين لشكر بنى مروان كيانند؟

حضرت فرمود:

مردمى بودند كه ريشهاى خود را مى تراشيدند و سبيلهايشان را تاب مى دادند.

حبابه مى گويد:

من گوينده اى را خوش بيان تر از على عليه السلام نديده بودم ، به دنبالش ‍ رفتم تا در محل نشيمن مسجد كوفه نشست .

عرض كردم :

يا اميرالمؤ منين ! خدا رحمتت كند! نشانه امامت چيست ؟

امام على عليه السلام در پاسخ - به سنگ كوچكى اشاره كرد - و فرمود: آن را بياور!

من سنگ كوچك را به حضرت دادم ، امام با انگشتر خود به آن مهر زد، سپس فرمود:

اى حبابه ! هر كسى ادعاى امامت كرد و توانست مثل من اين سنگ را مهر زند، بدان كه او امام است و اطاعت از او واجب مى باشد و نيز امام كسى است كه هر چه را بخواهد از او پنهان نگردد.

حبابه مى گويد:

از محضر اميرالمؤ منين رفتم . مدتى گذشت حضرت به شهادت رسيد، نزد امام حسن عليه السلام كه در مسند اميرالمؤ منين نشسته بود و مردم از او سؤ ال مى كردند، رفتم .

هنگامى كه مرا ديد، فرمود:

اى حبابه والبيه !

عرض كردم :

بلى ، سرورم !

فرمود:

آنچه همراه دارى بياور!

من آن سنگ كوچك را به حضرت دادم با انگشتر خود با آن مهر زد همچنان كه اميرالمؤ منين مهر زده بود.

پس از امام حسن ، خدمت امام حسين عليه السلام كه در مسجد پيامبر خدادر مدينه بود - رسيدم مرا نزد خود خواست و به من خوشآمد گفت و فرمود:

در ميان دليل امامت ، آنچه را كه تو مى خواهى موجود است . آيا دليل امامت را مى خواهى ؟

عرض كردم :

بلى ، سرور من !

فرمود:

آنچه همراه دارى بياور!

من آن سنگ را به حضرت دادم امام مهر خود را بر آن زد و مهر در آن سنگ نقش بست .

پس از شهادت امام حسين به خدمت امام زين العابدين رسيدم . آن چنان پير شده بودم ضعف و ناتوانى اندامم را فرا گرفته بود و من آن وقت خود را صد و سيزده سال مى دانستم ، امام را ديدم در حال ركوع و سجود بوده و مشغول عبادت است . - و به من توجه ندارد، من هم توان آنجا ماندن را نداشتم - از دريافت نشانه امامت ، نااميد شدم . در اين وقت حضرت با انگشت سبابه خود به من اشاره كرد به محض اشاره آن حضرت جوانى من برگشت . منتظر شدم امام نماز را تمام كرد.

عرض كردم :

سرور من ! از دنيا چقدر گذشته و چقدر باقى مانده است ؟

فرمود:

نسبت به گذشته آرى ، اما نسبت به آينده نه . (گذشته را مى توان معلوم كرد، به آن آگاهيم ، ولى باقى مانده را كسى آگاه نيست ، آن را خدا مى داند).

آنگاه فرمود:

آنچه همراه خود دارى بياور!

من سنگ كوچك را به امام سجاد دادم آن حضرت نيز مهر زد. سپس محضر امام باقر رفتم ، او نيز بر آن سنگ مهر زد. بعد از آن خدمت امام صادق رسيدم آن حضرت نيز بر آن سنگ مهر زد. پس از آن سنگ را به خدمت امام كاظم عليه السلام تقديم نمودم . او نيز مهر كرد. سپس محضر امام رضا عليه السلام رفتم آن حضرت نيز همان سنگ كوچك را مهر زد. حبابه والبيه پس از آن ، نه ماه زندگى كرد و در سن 236 دار دنيا را وداع نمود.(104)

103- نام زنى است از قبيله يمن ، وى از بانوان پرهيزگار با فضيلت بوده و امام رضا او را با لباس خود كفن نمود و دفن كرد.

104- بحار: ج 25، ص 175.

موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



[سه شنبه 1395-06-30] [ 11:26:00 ب.ظ ]