حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
فروردین 1395
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 160
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 7500
  • 1 ماه قبل: 12117
  • کل بازدیدها: 2395284





  • رتبه






    کاربران آنلاین



      60 ـ روح القدس كيست؟   ...

    در آيه 87 سوره بقره آمده است «وأيّدناه بروح القُدُس» «و او (عيسى بن مريم) را به وسيله روح القدس تأييد نموديم.»

    در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه منظور از روح القدس چه مى باشد؟

    ‏ مفسّران بزرگ درباره روح القدس، تفسيرهاى گوناگونى دارند:

    1 ـ برخى گفته اند منظور جبرئيل است، بنابراين، معنى آيه مورد بحث چنين خواهد بود خداوند عيسى را به وسيله جبرئيل كمك و تأييد كرد.

    شاهد اين سخن آيه 102 نحل است «قل نزله روح القدس من ربك بالحق»: «بگو روح القدس آن را به حقيقت بر تو نازل كرده است».

    اما چرا جبرئيل را روح القدس مى گويند؟ به خاطر اين است كه از طرفى جنبه روحانيت در فرشتگان مسأله روشنى است و اطلاق كلمه «روح» بر آنها كاملاً صحيح است، و اضافه كردن آن به «القدس» اشاره به پاكى و قداست فوق العاده اين فرشته است.

    2 ـ بعضى ديگر معتقدند «روح القدس» همان نيروى غيبى است كه عيسى ((عليه السلام)) را تأييد مى كرد، و با همان نيروى مرموز الهى مردگان را به فرمان خدا زنده مى نمود.

    البته اين نيروى غيبى به صورت ضعيفتر در همه مؤمنان با تفاوت درجات ايمان وجود دارد و همان امدادهاى الهى است كه انسان را در انجام طاعات و كارهاى مشكل مدد مى كند و از گناهان باز مى دارد، لذا در بعضى از احاديث در مورد بعضى شعراى اهل بيت ((عليهم السلام)) مى خوانيم كه پس از خواندن اشعارش براى امام به او فرمود: «انما نفث روح القدس على لسانك:» «روح القدس بر زبان تو دميد و آنچه گفتى به يارى او بود».(1)

    3 ـ بعضى از مفسران نيز روح القدس را به معنى «انجيل» تفسير كرده اند.(2)

    ولى دو تفسير اول نزديكتر به نظر مى رسد.(3)

    ________________________________________

    1 ـ در مورد شاعر معروف معاصر پيامبر (صلى الله عليه وآله) حسان بن ثابت نيز مى خوانيم كه پيامبر (صلى الله عليه وآله)درباره او فرمود: لن يزل معك روح القدس ما ذببت عنا: «اى حسان مادام كه با اشعارت از ما دفاع كنى روح القدس با تو است» (سفينة البحار جلد 2 صفحه 495 ماده كميت).

    2 ـ تفسير المنار ذيل آيه مورد بحث.

    3 ـ نمونه 1/338

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-01-24] [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      59 ـ آياامكان نسيان وفراموشى درانبياء باعصمت آنان سازگاراست؟   ...

    از آيات متعددى در سوره كهف استفاده مى شود كه موسى گرفتار فراموشكارى شد در يكجا مى فرمايد: هنگامى كه آن دو (موسى و دوست همسفرش) به محل تلاقى دو دريا رسيدند ماهى خود را (كه براى تغذيه آورده بودند) فراموش كردند، و ماهى، راه خود را در پيش گرفت و رفت»! «فَلَمّا بَلَغا مَجْمَعَ بَيْنِهِما نَسِيا حُوتَهُما فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِى الْبَحْرِ سَرَباً» (كهف 61) بنابر اين فراموشى به هر دو دست داد.

    و در دو آيه بعد از آن، از زبان دوست موسى نقل مى كند «من ماهى را فراموش كردم، و فقط شيطان بود كه ياد آن را از خاطر من برد» «فَاِنِّى نَسِيتُ الْحُوتَ وَما اَنْسانِيهُ اِلاَّ الشَّيْطانُ اَنْ اَذْكُرَهُ» (كهف 63).

    اگر دوست او يوشع بن نون بوده ـ همان گونه كه در ميان مفسران مشهور است ـ و در آن حال پيامبر بوده معلوم مى شود نسيان و فراموشكارى براى پيامبران جايز است.

    و باز در چند آيه بعد، از قول موسى (عليه السلام) مى خوانيم هنگامى كه آن مرد الهى (خضر) را ملاقات كرد با او عهد كرد كه از اسرار اعمالش سؤالى نكند تا خودش توضيح دهد، ولى موسى بار اول فراموش كرد، زيرا هنگامى كه خضر، آن كشتى سالم را سوراخ كرد بانگ اعتراض موسى بلند شد كه چرا چنين مى كنى، و هنگامى كه خضر پيمانش را به او يادآورى نمود گفت: «مرا به خاطر اين فراموشكارى مؤاخذه مكن» «قالَ لاتُؤاخِذْنِى بِما نَسِيتُ» (كهف 73) و اين مسأله براى بار دوم و سوم نيز تكرار شد.

    آيا از مجموع اين آيات استفاده نمى شود كه امكان نسيان و فراموشى براى پيامبران وجود دارد؟ و آيا يكى از شاخه هاى عصمت مصونيت از نسيان و خطا نيست؟

    ‏ در جواب اين سؤال، مفسران طرق مختلفى را پيموده اند: بعضى گفته اند «نسيان» گاهى به معنى ترك نمودن چيزى است، هر چند آن را فراموش نكرده باشد، همان گونه كه در داستان حضرت آدم مى خوانيم وَلَقَدْ عَهِدْنا اِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِىَ… «ما با آدم عهد و پيمان بستيم و او فراموش كرد» (طه 115).

    مسلماً آدم پيمان الهى را در مورد نخوردن از درخت ممنوع، فراموش نكرده بود، ولى چون نسبت به آن بى اعتنائى كرد تعبير به فراموش شده است.

    بعضى نيز گفته اند «نسيان كننده» در حقيقت، دوست همراه موسى (عليه السلام) بود، نه موسى، و پيامبر بودن او مسلّم نيست، حدّاقل از نظر آيات قرآن، چنين چيزى ثابت نيست، در آيات مورد بحث مى خوانيم كه دوست موسى (عليه السلام) افتادن ماهى به دريا و زنده شدن و حركت او را ديده بود، و تصميم داشت اين مسأله را با موسى (عليه السلام) در ميان بگذارد، ولى فراموش كرد، بنابر اين فراموش كننده، تنها او بوده است، زيرا او اين صحنه را مشاهده كرد، و اگر در جمله «نسيا» به هر دو نسبت داده شده، از قبيل نسبت دادن كار فرد به گروه است، كه بسيار رايج مى باشد.

    و اگر گفته شود چگونه ممكن است مسأله اى به اين مهمى به فراموشى سپرده شود، در پاسخ مى گوييم دوست موسى (عليه السلام)، معجزاتى مهمتر از آن ديده بود، بعلاوه آنها در اين سفر استثنائى، به دنبال مسأله مهمترى بودند كه به خاطر آن فراموش كردن اين صحنه جاى تعجّب نيست.

    و اين كه فراموشى مزبور به شيطان نسبت داده شده ممكن است به خاطر اين باشد كه جريان زنده شدن ماهى، ارتباط نزديكى با پيدا كردن آن مرد عالم داشت كه بنا بود، موسى (عليه السلام) از علم او بهره بگيرد، و از آنجا كه شيطان كارش اغواگرى است و مى خواهد هيچ كس به هدف مقدسش نرسد، يا ديرتر برسد، اين فراموشى را در ذهن «دوست موسى» (عليه السلام) به وجود آورد.

    در بعضى از روايات از پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله) نقل شده است كه هنگامى كه ماهى حركت كرد و به دريا افتاد و راه خود را پيش گرفت و رفت، موسى (عليه السلام) در خواب بوده، و دوستش (كه اين ماجرا را ديده بود) نخواست موسى (عليه السلام) را از خواب بيدار كند و ماجرا را بگويد، و بعد از بيداريش، فراموش كرد جريان را به او بازگو كند، و لذا يك شبانه روز ديگر به راه خود ادامه دادند، سپس دوست موسى (عليه السلام) ماجرا را به خاطر آورد و بازگو كرد، ناچار آنها به مكان اوّل كه ماهى در آب افتاده بود، بازگشتند.(1)

    بعضى نيز گفته اند كه پيامبران در برابر نسيان و فراموشى معصومند، اما نسيانهايى كه به نوعى با دعوت آنها ارتباط داشته باشد، ولى نسيان در يك كار عادى روزانه كه هيچ ارتباطى با مسأله وحى و نبوّت و تعليم و تربيت و تبليغ ندارد، بلكه عدم ارتباط آن را همه مى دانند، لطمه اى به مقام عصمت انبياء نمى زند و نسيانى كه در آيات بالا آمده است از همين قبيل است.(2)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير مراغى، جلد 15، صفحه 174.

    2 ـ تفسير پيام قرآن 7/126.

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      58 ـ چگونه بين آيات و رواياتى كه بعضى علم غيب را از غير خدا نفى و بعضى اثبات مى كنند جمع كنيم؟   ...

    ‏ در اينجا طرق مختلفى براى جمع وجود دارد:

    1 ـ از معروفترين راههاى جمع اين است كه منظور از اختصاص علم غيب به خدا علم ذاتى و استقلالى است، بنابر اين ديگران مستقلاً هيچگونه آگاهى از غيب ندارند، و هرچه دارند از ناحيه خدا است، با الطاف و عنايت او است، و جنبه تبعى دارد.

    شاهد اين جمع آيه 26 سوره جنّ است، كه مى گويد:

    «خداوند هيچ كس را از اسرار غيب آگاه نمى كند، مگر رسولانى را كه مورد رضايت او هستند»

    در «نهج البلاغه» نيز به همين معنى اشاره شده است كه وقتى على ((عليه السلام)) از حوادث آينده خبر مى داد (و حمله مغول را به كشورهاى اسلامى پيش بينى مى فرمود) يكى از يارانش عرض كرد: اى اميرمؤمنان آيا داراى علم غيب هستى؟ حضرت خنديد و فرمود: «ليس هو بعلم غيب، و انما هو تعلّم من ذى علم!» «اين علم غيب نيست، اين علمى است كه از صاحب علمى (پيامبر) آموخته ام!(1)

    اين جمع را بسيارى از دانشمندان و محققان پذيرفته اند.

    2 ـ اسرار غيب دو گونه است قسمتى مخصوص به خدا است و هيچ كس جز او نمى داند مانند قيام قيامت، و امورى از قبيل آن، و قسمتى از آن را به انبياء و اولياء مى آموزد، چنانكه در نهج البلاغه در ذيل همان خطبه اى كه در بالا اشاره كرديم مى فرمايد:

    «علم غيب تنها علم قيامت و آنچه خداوند در اين آيه بر شمرده است مى باشد آنجا كه مى فرمايد: آگاهى از زمان قيامت، مخصوص خدا است و او است كه باران را نازل مى كند، و آنچه در رحم مادران است مى داند، و هيچ كس نمى داند فردا چه مى كند يا در چه سرزمين مى ميرد»

    سپس امام ((عليه السلام)) در شرح اين معنى افزود: خداوند سبحان از آنچه در رحم ها قرار دارد آگاه است، پسر است يا دختر؟ زشت است يا زيبا؟ سخاوتمند است يا بخيل؟ سعادتمند است يا شقى؟ اهل دوزخ است يا بهشت؟ … اينها علوم غيبى است كه غير از خدا كسى نمى داند، و غير از آن علومى است كه خدا به پيامبرانش تعليم كرده و او به من آموخته است»(2)

    ممكن است بعضى از انسانها علم اجمالى به وضع جنين يا نزول باران و مانند آن پيدا كنند، اما علم تفصيلى و آگاهى بر جزئيات اين امور مخصوص ذات پاك خدا است، همانگونه كه در مورد قيامت ما نيز علم اجمالى داريم، اما از جزئيات و خصوصيات بى خبريم، و اگر در رواياتى آمده است كه پيامبر يا امامان از بعضى از نوزادان، يا از پايان عمر بعضى از افراد خبر دادند، مربوط به همان علم اجمالى است.

    3 ـ راه ديگر براى جمع ميان اين دو گروه از آيات و روايات اينست كه اسرار غيب در دو جا ثبت است: در «لوح محفوظ» (خزانه مخصوص علم خداوند) كه هيچ گونه دگرگونى در آن رخ نمى دهد و هيچ كس از آن آگاه نيست و «لوح محو و اثبات» كه علم به مقتضيات است نه علت تامه، و به همين دليل قابل دگرگونى است و آنچه ديگران نمى دانند مربوط به همين قسمت است.

    لذا در حديثى از امام صادق ((عليه السلام)) مى خوانيم: «خداوند علمى دارد كه جز خودش نمى داند و علمى دارد كه فرشتگان و پيامبران را از آن آگاه ساخته، آنچه را به فرشتگان و پيامبران و رسولانش داده ما مى دانيم.»(3)

    از امام على بن الحسين ((عليه السلام)) نيز نقل شده است كه فرمود: «اگر آيه اى در قرآن مجيد نبود من از آنچه درگذشته اتفاق افتاده، و حوادثى كه تا روز قيامت اتفاق مى افتد، خبر مى دادم، كسى عرض كرد كدام آيه؟ فرمود: خداوند مى فرمايد: «يمحو اللّه ما يشاء و يثبت: «خدا هر چيزى را بخواهد محو مى كند، و هر چيزى را بخواهد ثابت مى دارد و ام الكتاب (لوح محفوظ) نزد او است.»(4)

    تقسيم بندى علوم، مطابق اين جمع براساس حتمى بودن و نبودن آن است و در جمع سابق براساس مقدار معلومات است (دقت كنيد)

    4 ـ راه ديگر اينكه خداوند بالفعل از همه اسرار غيب آگاه است، ولى انبياء و اولياء ممكن است بالفعل بسيارى از اسرار غيب را ندانند، اما هنگامى كه اراده كنند خداوند به آنها تعليم مى دهد، و البته اين اراده نيز با اذن و رضاى خدا انجام مى گيرد.

    بنابر اين جمع، آيات و رواياتى كه مى گويد آنها نمى دانند اشاره به ندانستن فعلى است و آنها كه مى گويد مى دانند اشاره به امكان دانستن آن است.

    اين درست به آن مى ماند كه كسى نامه اى را به انسان بدهد كه به ديگرى برساند، در اينجا مى توان گفت: او از محتواى نامه اطلاعى ندارد، و در عين حال مى تواند نامه را باز كند و باخبر شود، گاه صاحب نامه اجازه مطالعه را به او داده، در اين صورت مى توان او را از يك نظر عالم به محتواى نامه دانست، و گاه به او اجازه نداده است.

    شاهد اين جمع رواياتى است كه در كتاب كافى در بابى تحت عنوان «ان الائمة اذا شاؤا ان يعلموا علموا»: «امامان هرگاه بخواهند چيزى را بدانند به آنها تعليم داده مى شود.» از جمله در حديثى از امام صادق ((عليه السلام))مى خوانيم: «اذا اراد الامام ان يعلم شيئا اعلمه اللّه بذلك»: «هنگامى كه امام اراده مى كند چيزى را بداند خدا به او تعليم مى دهد.»(5)

    اين وجه جمع، بسيارى از مشكلات را در زمينه علم پيامبر ((صلى الله عليه وآله)) و امام ((عليه السلام))حل مى كند، از جمله اينكه: چگونه آنها، آب يا غذائى را كه مثلاً مسموم بود مى خوردند، در حالى كه جايز نيست انسان به كارى كه موجب خطر براى او است اقدام كند، بايد گفت در اين گونه موارد پيامبر((صلى الله عليه وآله)) يا امام ((عليه السلام)) اجازه نداشته اند كه اراده كنند تا اسرار غيب بر آنها آشكار گردد.

    همچنين گاه مصلحت ايجاب مى كند پيامبر (صلى الله عليه وآله) يا امام ((عليه السلام))مطلبى را نداند، يا آزمايشى براى او صورت گيرد كه موجب تكامل او گردد، همانگونه كه در داستان «ليلة المبيت» آمده است كه على ((عليه السلام))در بستر پيغمبر (صلى الله عليه وآله) خوابيد، در حالى كه از خود آن حضرت نقل شده است كه نمى دانست صبحگاهان كه مشركان قريش به آن بستر حمله مى كنند شهيد خواهد شد يا جان به سلامت مى برد؟

    در اينجا مصلحت اين است كه امام ((عليه السلام)) از سر انجام اين كار آگاه نگردد، تا آزمون الهى تحقق يابد، و اگر امام ((عليه السلام)) مى دانست كه در بستر پيامبر (صلى الله عليه وآله)مى خوابد و صبح سالم برمى خيزد چندان افتخارى محسوب نمى شد، و آنچه در آيات قرآن و روايات در اهميت اين ايثارگرى وارد شده است چندان موجّه به نظر نمى رسيد.

    آرى مسأله علم ارادى، پاسخى است براى تمام اينگونه اشكالات.

    5 ـ راه جمع ديگرى نيز براى روايات مختلف در علم غيب وجود دارد (هرچند اين راه فقط در مورد قسمتى از اين روايات صادق است) و آن اينكه مخاطبين در اين روايات مختلف بودند، آنها كه استعداد و آمادگى پذيرش مسأله علم غيب را درباره امامان داشتند حق مطلب به آنها گفته مى شد، ولى در برابر افراد مخالف يا ضعيف و كم استعداد سخن، به اندازه فهم شنونده مطرح مى گشت.

    مثلاً در حديث مى خوانيم كه ابوبصير و چند تن از ياران بزرگ امام صادق ((عليه السلام))در مجلسى بودند امام غضبناك وارد مجلس شد هنگامى كه نشست در حضور جمع فرمود: «عجيب است كه عده اى گمان مى كنند ما علم غيب داريم، هيچكس جز خداوند متعال از غيب آگاه نيست، من الان مى خواستم كنيزم را تأديب كنم از دست من گريخت، ندانستم در كداميك از اطاقهاى خانه است»!!(6)

    راوى حديث مى گويد: هنگامى كه امام ((عليه السلام)) از مجلس برخاست من و بعضى ديگر از ياران حضرت وارد اندرون منزل شديم و گفتيم: فدايت شويم شما درباره كنيزتان چنين گفتى، در حالى كه ما مى دانيم شما علوم زيادى داريد و ما نامى از علم غيب نمى بريم؟

    امام ((عليه السلام)) سپس شرحى در اين زمينه داد كه مفهومش آگاهى او بر اسرار غيب بود.

    واضح است كه در آن مجلس افرادى بوده اند كه آمادگى و استعداد لازم براى درك اين معانى و معرفت مقام امام نداشتند.

    بايد توجه داشت كه اين طرق پنجگانه منافاتى باهم ندارند و همه آنها مى تواند صادق باشد (دقت كنيد).

    * * *

    2 ـ راه ديگرى براى اثبات علم غيب پيشوايان

    در اينجا دو راه ديگر براى اثبات اين واقعيت كه پيامبر ((صلى الله عليه وآله)) و امامان معصوم ((عليهم السلام)) اجمالاً از اسرار غيب آگاه بودند وجود دارد.

    نخست اين كه: مى دانيم دايره مأموريت آنها محدود به مكان و زمان خاصى نبوده، بلكه رسالت پيامبر ((صلى الله عليه وآله)) و امامت امامان ((عليهم السلام)) جهانى و جاودانى است، چگونه ممكن است كسى چنين مأموريت گسترده اى داشته باشد، در حالى كه هيچگونه آگاهى جز بر زمان و محيط محدود خود نداشته باشد؟ آيا كسى را كه مثلاً مأمور امارت و استاندارى بخش عظيمى از كشورى مى كنند مى تواند از آن منطقه آگاهى نداشته باشد و در عين حال مأموريت خود را به خوبى انجام دهد؟!.

    به تعبير ديگر: پيامبر ((صلى الله عليه وآله)) و امام (عليه السلام) در مدت حيات خود بايد آنچنان احكام الهى را بيان و اجرا كند كه جوابگوى نيازمنديهاى همه انسانها در هر زمان و مكان باشد، و اين ممكن نيست مگر اينكه لااقل بخشى از اسرار غيب را بداند.

    ديگر اينكه سه آيه در قرآن مجيد است كه اگر آنها را در كنار هم بچينيم مسأله علم غيب پيامبر ((صلى الله عليه وآله)) و امامان ((عليهم السلام)) از آن روشن مى شود، نخست اينكه قرآن در مورد كسى كه تخت ملكه «سبا» را در يك چشم برهم زدن نزد «سليمان» آورد (يعنى آصف بن برخيا) مى گويد: «قال الذى عنده علم من الكتاب انا اتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك فلما رآه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربى»: «كسى كه دانشى از كتاب داشت گفت من آن را پيش از آنكه چشم برهم زنى نزد تو خواهم آورد، و هنگامى كه (سليمان) آن را نزد خود مستقر ديد گفت: اين از فضل پروردگار من است» (نمل ـ 40).

    در آيه ديگر مى خوانيم: «قل كفى باللّه شهيداً بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب»: «بگو كافى است براى گواه ميان من و شما، خداوند و كسى كه علم كتاب نزد او است» (رعد 43).

    از سوى ديگر در احاديث متعددى كه در كتب اهل سنت و شيعه نقل شده چنين مى خوانيم كه ابوسعيد خدرى مى گويد از رسول خدا ((صلى الله عليه وآله))معنى «الذى عنده علم من الكتاب» را سؤال كردم، فرمود: او وصى برادرم سليمان بن داود بود، گفتم: «و من عنده علم الكتاب» كيست؟ فرمود: «ذاك اخى على بن ابيطالب»! «او برادرم على بن ابى طالب است».(7)

    با توجه به اينكه «علم من الكتاب» كه در مورد «آصف» آمده «علم جزئى» را مى گويد، و «علم الكتاب» كه درباره على ((عليه السلام)) آمده «علم كلى» را مى گويد، تفاوت ميان مقام علمى «آصف» و على ((عليه السلام)) روشن مى گردد.

    از سوى سوم در آيه 89 سوره نحل مى خوانيم: «وَنَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لكُلِّ شىء»: «ما قرآن را بر تو نازل كرديم كه بيانگر هر چيزى است».

    روشن است كسى كه عالم به اسرار چنين كتابى باشد، بايد اسرار غيب را بداند، و اين دليلى است آشكار بر اينكه ممكن است انسانى از اولياء اللّه، از اسرار غيب به فرمان خدا آگاه گردد.(8)

    ________________________________________

    1 ـ «نهج البلاغه» خطبه 128.

    2 ـ «نهج البلاغه» همان خطبه.

    3 ـ «بحارالانوار» جلد 26 صفحه 160 (حديث 5)

    4 ـ «نورالثقلين» جلد 2 صفحه 512 (حديث 160).

    5 ـ كتاب «كافى» باب «ان الائمة اذا شاؤا ان يعلموا علموا» (حديث 3) روايات ديگرى در همين باب نيز به اين مضمون نقل شده است.

    6 ـ «اصول كافى» جلد 1 باب نادر فيه ذكر الغيب حديث 3.

    7 ـ به جلد 3 «احقاق الحق» صفحه 280 - 281 و «نورالثقلين» جلد 2 صفحه 523 مراجعه شود.

    8 ـ تفسير نمونه 25/146.

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      57 ـ فرق آگاهى انبياء از غيب و آنچه كاهنان و مرتاضان پيشگوئى مى كنند چيست؟   ...

    ‏ اين سؤال با توجه به يك نكته روشن مى شود و آن اينكه پيشگوئى هاى مرتاضان و اخبار غيبى كاهنان هيچ گاه اخبار مطمئن و خالى از اشتباه نبوده و نيست، گاه درست از آب درمى آمده و گاهى خطا، و هر دو نمونه هاى فراوانى دارد، بنابر اين اخبار و اطلاعات آنها را هرگز نمى توان به عنوان علم غيب معرفى كرد، لذا گاه خود آنها نيز اعتراف مى كنند كه اطلاعات ما از طريق شياطين است و آنها هميشه به ما راست نمى گويند!

    يا به تعبير ديگر آنها بر اثر رياضت، اشباحى را در افق ذهنشان از دور مى بينند، و اين اشباح را پيش خود تفسير مى كنند، گاه اين تفسيرها درست است و گاه خطا، همچون خوابهائى است كه افراد مى بينند كه گاه تعبير آنها درست و گاه نادرست مى باشد.

    اين آگاهيهاى آميخته با شك و مطالب نادرست هرگز نمى تواند به عنوان علم غيب تلقى شود،(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير پيام قرآن 7/234.

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      56 ـ آيا معجزه شقّ القمر از نظر علوم روز ممكن است؟   ...

    در اوّلين آيه سوره قمر مى خوانيم «اقتربت الساعة وانشقّ القمر» قيامت نزديك شد و ماه از هم شكافت.

    در اين آيه شريفه سخن از معجزه بزرگ شق القمر است.

    طبق روايات مشهور كه بعضى ادعاى تواتر آن نيز كرده اند مشركان نزد رسول خدا ((صلى الله عليه وآله)) آمدند و گفتند: اگر راست مى گوئى و تو پيامبر خدائى ماه را براى ما دو پاره كن! فرمود: اگر اين كار را كنم ايمان مى آوريد؟ عرض كردند آرى ـ و آن شب، شب چهاردهم ماه بود ـ پيامبر ((صلى الله عليه وآله)) از پيشگاه پروردگار تقاضا كرد آنچه را خواسته اند به او بدهد ناگهان ماه دو پاره شد، و رسول اللّه (صلى الله عليه وآله) آنها را يك يك صدا مى زد و مى فرمود: ببينيد»!(1)

    در اينكه چگونه ممكن است اين كره عظيم آسمانى شكافته شود، و وجود چنين حادثه اى چه تأثيراتى بر كره زمين و منظومه شمسى مى گذارد؟ و چگونگى جذب دو نيمه ماه بعد از شكافتن، و اينكه چگونه ممكن است چنين حادثه اى رخ داده باشد و تواريخ جهان ذكرى از آن به ميان نياورند سؤالاتى مطرح است.

    ‏ پاسخ اين سؤالات با توجه به مطالعات و اكتشافات دانشمندان فلكى چندان پيچيده نيست، زيرا اكتشافات مى گويد: چنين چيزى نه تنها محال نيست، بلكه بارها نمونه هاى آن مشاهده شده، هرچند در هر كدام عوامل خاصى مؤثر بوده است.

    به تعبير ديگر: كراراً در دستگاه منظومه شمسى و ساير كرات آسمانى انشقاقها و انفجارهائى روى داده است كه براى نمونه موارد زير را يادآور مى شويم:

    الف ـ «پيدايش منظومه شمسى» اين نظريه از سوى همه دانشمندان پذيرفته شده است كه تمام كرات منظومه شمسى در آغاز جزء خورشيد بود كه بعداً از آن جدا شده، و هر يك در مدار خود به گردش درآمده است.

    منتها درباره عامل اين جدائى گفتگو است:

    «لاپلاس» معتقد است عامل اين جدائى «نيروى گريز از مركز» منطقه استوائى خورشيد بوده، به اين معنى كه در آن هنگام كه خورشيد به صورت توده گاز سوزانى بود (و هم اكنون نيز چنين است) و به دور خود گردش مى كرد، سرعت اين گردش در منطقه استوائى سبب شد كه قطعاتى از آن جدا گردد، و در فضا پراكنده شود، و به دور مركز اصلى يعنى خورشيد به گردش درآيد.

    ولى تحقيقات بعضى ديگر از دانشمندان بعد از لاپلاس منتهى به فرضيه ديگرى شده كه عامل اين جدائى را وقوع جزر و مدهاى شديدى در سطح خورشيد بر اثر عبور يك ستاره عظيم از نزديكى آن مى شمرد.

    طرفداران اين فرضيه كه حركت وضعى خورشيد را در آن روزگار كافى براى توجيه جدائى قطعاتى از آن نمى دانند دست به سوى اين فرضيه دراز كرده، مى گويند: اين جزر و مد، امواج عظيمى در سطح خورشيد به وجود مى آورد، درست همانند سقوط قطعه سنگ عظيمى در يك اقيانوس، و بر اثر آن، قطعاتى از خورشيد يكى پس از ديگرى به خارج پرتاب شد، و به گرد كره خورشيد به گردش درآمد.

    در هر حال عامل جدائى هرچه باشد مانع از اين نيست كه همه معتقدند پيدايش منظومه شمسى از طريق انشقاق و جدائيها صورت گرفته است.

    ب ـ «آستروئيدها» «استروئيدها» قطعات سنگهاى عظيم آسمانى هستند كه به دور منظومه شمسى در گردشند، و گاهى از آنها به كرات كوچك و «شبه سيارات» تعبير مى كنند، بزرگى يكى از آنها چنان است كه قطر آن به 25 كيلومتر مى رسد، ولى غالباً از اين كوچكترند.

    دانشمندان عقيده دارند آستروئيدها بقاياى سياره عظيمى هستند كه در مدارى ميان مدار «مريخ» و مدار «مشترى» در حركت بوده، سپس بر اثر عوامل نامعلومى منفجر و شكافته شده است.

    تاكنون بيش از 5 هزار آستروئيد كشف و مشاهده شده، و عده زيادى از آنها كه بزرگتر هستند نامگذارى، و حجم و مقدار و مدت حركت آنها به دور خورشيد محاسبه شده است، بعضى از فضاشناسان براى آستروئيدها اهميت خاصى قائلند، و معتقدند احياناً مى توان از آنها به عنوان پايگاهى براى مسافرت به نقاط دور دست فضا استفاده كرد!

    اين نمونه ديگرى از انشقاق در اجرام آسمانى است.

    ج ـ «شهابها» «شهابها» سنگهاى بسيار كوچك آسمانى هستند كه گاه از اندازه فندق تجاوز نمى كنند، و به هر حال با سرعت شديدى در مدار خاصى بر گرد خورشيد در گردشند، و گاه كه مسير آنها با مدار كره زمين تقاطع پيدا مى كند، به سوى زمين جذب مى شوند.

    اين سنگهاى كوچك بر اثر شدت برخورد با هوائى كه زمين را احاطه كرده، به خاطر سرعت سرسام آورى كه دارند، داغ و برافروخته و مشتعل مى شوند، و ما به صورت يك خط نورانى زيبا در لابلاى جو زمين آنها را مشاهده مى كنيم، و از آن به تير شهاب تعبير مى نمائيم.

    و گاه تصور مى كنيم كه ستاره دوردستى است كه سقوط مى كند، در حالى كه شهاب كوچكى است كه در فاصله بسيار نزديكى آتش گرفته، و سپس خاكستر مى شود.

    مدار گردش شهابها با مدار زمين در دو نقطه تماس دارد، به همين دليل در مرداد ماه و آبان ماه كه دو نقطه تقاطع دو مدار است شهابها بيشتر ديده مى شوند.

    دانشمندان مى گويند: اينها بقاياى ستاره دنباله دارى است كه بر اثر حوادث نامعلومى منفجر و از هم شكافته شده است.

    اين هم نمونه ديگرى از انشقاق در كرات آسمانى.

    به هر حال مسأله انفجار و انشقاق در كرات آسمانى امرى بى سابقه نيست، و هرگز از نظر علم محال نمى باشد، تاگفته شود اعجاز به محال تعلّق نمى گيرد.

    اينها همه در مورد انشقاق است ولى بازگشت آن، به حال معمولى، بر اثر نيروى جاذبه اى كه ميان دو قطعه وجود دارد كاملاً امكان پذير است.

    گرچه در هئيت قديم كه بر محور عقيده «بطلميوس» و افلاك نه گانه پوست پيازى اش، دور مى زد، چنان اين افلاك بلورين به هم پيوسته بودند كه خرق و التيام آنها از نظر جمعى محال بود، و لذا پيروان اين عقيده هم معراج جسمانى را منكر بودند، و هم شق القمر را، چرا كه موجب شكافته شدن و سپس التيام در افلاك بود، ولى امروز كه فرضيه هيئت بطلميوسى به دست افسانه ها و اسطوره هاى خيالى سپرده شده، و اثرى از آن افلاك نه گانه باقى نمانده زمينه اى براى اين سخنان باقى نيست.

    شايد اين نكته نياز به يادآورى ندارد كه شق القمر، تحت يك عامل طبيعى معمولى صورت نگرفت، بلكه جنبه اعجاز داشت، ولى چون اعجاز به محالات تعلق نمى گيرد منظور در اينجا بيان امكان اين مطلب بود (دقت كنيد).(2)

    ________________________________________

    1 ـ «مجمع البيان» و كتب تفسير ديگر ذيل آيه مورد بحث.

    2 ـ نمونه 23/9. و 13

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      55 ـ اگر آئين موسى (ع) كامل بود آئين مسيح و اسلام چه ضرورتى داشته است؟   ...

    ‏ هر آئينى براى زمان خود، آئين جامع و كاملى است، و محال است آئين ناقص از طرف خدا، نازل گردد، ولى همين آئين كه براى يك زمان كامل بود، ممكن است براى زمانهاى بعد، ناتمام و نارسا باشد، همانطور كه يك برنامه جامع و كامل براى دوره دبستان، نسبت به دوره دبيرستان نارسا است، و سرّ فرستادن پيامبران مختلف با كتب آسمانى متعدد، تا به آخرين پيامبر((صلى الله عليه وآله)) و آخرين دستور منتهى گردد، نيز همين است، البته هنگامى كه بشر آمادگى براى دستور نهائى پيدا كرد و دستور نهائى صادر شد، ديگر نيازى به آئين جديد نيست و درست همانند افراد فارغ التحصيل كه مى توانند بر اساس معلومات خود به پيشرفتهاى علمى از طريق مطالعه پيش بروند، پيروان چنين مذهبى نياز به آئين جديد نخواهند داشت و تحرك كافى را از همان آئين نهائى خواهند گرفت.(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير نمونه 6/41.

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      54 ـ آيا تولّد عيسى (ع) تنها از مادر، مخالف علم روز نيست؟   ...

    ‏ بدون شكّ اين مسأله از طريق اعجاز صورت گرفته، ولى علم امروز نيز امكان چنين امرى را نفى نكرده بلكه تصريح به ممكن بودن آن نموده است.

    مخصوصاً موضوع بكرزائى در ميان بسيارى از حيوانات ديده شده و با توجه به اينكه مسأله انعقاد نطفه، اختصاصى به انسانها ندارد امكان اين امر را به طور عموم اثبات مى كند.

    «دكتر الكسيس كارل» فيزيولوژيست و زيست شناس معروف فرانسوى در كتاب «انسان موجود ناشناخته» چنين مى نويسد:

    «هنگامى كه به ميزان سهمى كه هر يك از پدر و مادر در توليد مثل دارند فكر مى كنيم بايد آزمايشهاى «لوب» و «باتايون» را به خاطر بياوريم كه از يك تخمك بارور نشده قورباغه بدون دخالت «اسپرماتوزوئيد» به وسيله تكنيكهاى خاصى قورباغه جديدى به وجود آورد.

    به اين ترتيب كه ممكن است يك عامل شيميائى يا فيزيكى را جانشين «سلول نر» كرد ولى در هر حال هميشه وجود يك عامل ماده ضرورى است.»

    بنابر اين آنچه از نظر علمى براى تولد فرزند قطعيت دارد وجود نطفه مادر (اوُول) مى باشد وگرنه در مورد نطفه نر (اسپرماتوزوئيد) عامل ديگرى مى تواند جانشين آن گردد، به همين دليل مسأله بكر زائى واقعيّتى است كه در جهان امروز مورد قبول پزشكان قرار گرفته. هرچند بسيار نادر اتفاق مى افتد.

    از اين گذشته اين مسأله در برابر قوانين آفرينش و قدرت خداوند آن گونه است كه قرآن مى گويد: «ان مثل عيسى عنداللّه كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون»: «مثل عيسى در نزد خدا همچون آدم است كه او را از خاك آفريد سپس به او فرمان داد موجود شو او هم موجود (كاملى) شد» (آل عمران ـ 59).

    يعنى اين خارق عادت از آن خارق عادت مهمتر نيست.(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير نمونه 13/58.

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      53 ـ گناه آدم چه بود؟   ...

    در آيه 121 سوره (طه) مى خوانيم «وعصى آدم ربَّهُ فغوى»

    (آدم پروردگارش را عصيان كرد و از پاداش او محروم ماند).

    حال اين سؤال مطرح مى شود كه آيا آدم مرتكب گناهى شده بود؟

    ‏ مدارك اسلامى اعم از عقل و نقل به ما مى گويد: هيچ پيامبرى مرتكب گناه نمى شود، و مقام پيشوائى خلق به شخص گناهكار، واگذار نخواهد شد، و مى دانيم كه آدم از پيامبران الهى بود، بنابر اين آنچه در اين آيات ذكر شده مانند پاره اى از تعبيرات ديگر كه درباره ساير پيامبران در قرآن آمده است كه نسبت عصيان به آنها داده شده، همگى به معنى «عصيان نسبى» و «ترك اولى» است، نه گناه مطلق.

    توضيح اينكه: گناه بر دو گونه است، «گناه مطلق» و «گناه نسبى»، گناه مطلق همان مخالفت نهى تحريمى و مخالفت با فرمان قطعى خداوند است و هرگونه ترك واجب و انجام حرام را شامل مى شود.

    اما گناه نسبى آن است كه عمل غيرحرامى از شخص بزرگى سر زند، كه با توجه به مقام و موقعيتش شايسته او نباشد، ممكن است گاهى انجام يك عمل مباح و حتى مستحب در خور مقام افراد بزرگ نباشد در اين صورت انجام آن عمل، «گناه نسبى» محسوب مى شود، مثلاً اگر شخص با ايمان و ثروتمندى براى نجات فقيرى از چنگال فقر، كمك بسيار مختصرى كند، شك نيست كه اين كمك هرچند ناچيز باشد، كار حرامى نيست بلكه مستحب است، ولى هركس آن را بشنود مذمت مى كند آن چنان كه گوئى گناهى مرتكب شده است و اين به خاطر آن است كه از چنان انسان ثروتمند و با ايمانى انتظار بسيار بيشترى مى رود.

    به همين نسبت، اعمالى كه از بزرگان درگاه پروردگار سر مى زند، با موقعيت ممتازشان سنجيده مى شود، و گاهى با مقايسه به آن، كلمه «عصيان» و «ذنب» (گناه) بر آن اطلاق مى گردد، فى المثل نمازى كه ممكن است از يك فرد عادى، نماز ممتازى باشد براى اولياى حق، گناه محسوب شود، زيرا يك لحظه غفلت در حال عبادت براى آنها شايسته نيست، بلكه بايد با توجه به علم و تقوى و موقعيتشان به هنگام عبادت غرق در صفات جلال و جمال خدا باشند.

    ساير اعمال آنها غير از عبادات نيز چنين است، و با توجه به موقعيت آنها سنجيده مى شود، به همين دليل اگر يك «ترك اولى» از آنها سر زند، مورد عتاب و سرزنش پروردگار قرار مى گيرند (منظور از ترك اولى اين است كه انسان كار بهتر را رها كند و سراغ كار خوب يا مباحى برود).

    در روايات اسلامى مى خوانيم كه گرفتارى يعقوب و كشيدن آن همه زجر فراق فرزند، به خاطر آن بود كه نيازمند روزه دارى به هنگام غروب آفتاب بر در خانه او آمد و او از كمك كردن به وى غفلت نمود و آن فقير، گرسنه و دل شكسته بازگشت.

    اين كار اگر از يك فرد عادى سر زده بود، شايد آن قدر مهم نبود اما از يك پيامبر بزرگ الهى و رهبر امت، آن چنان با اهميت تلقى شد كه مجازات بسيار شديدى از طرف خداوند براى آن تعيين گرديد.(1)

    نهى آدم از «شجره ممنوعه» نيز يك نهى تحريمى نبود بلكه يك ترك اولى بود، ولى با توجه به موقعيت آدم با اهميت تلقى شد و ارتكاب مخالفت با اين نهى (هرچند نهى كراهتى بود) موجب چنان مؤاخذه و مجازاتى از طرف خدا گرديد.(2)

    ________________________________________

    1 ـ نورالثقلين جلد دوم صفحه 411 نقل از كتاب علل الشرايع.

    2 ـ تفسير نمونه 6/123.

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      52 ـ فرق معجزه و كارهاى خارق عادت ساحران و مرتاضان چيست؟   ...

    ‏ 1 ـ معجزات متكى به نيروى الهى است در حالى كه سحر وخارق عادت ساحران و مرتاضان از نيروى بشرى سرچشمه مى گيرد، لذا معجزات بسيار عظيم و نامحدود است در حالى كه سحر و خارق عادت مرتاضان محدود مى باشد.

    به تعبير ديگر آنها فقط كارهائى را انجام مى دهند كه تمرين كرده اند، و براى انجام آن آمادگى دارند، هرگز هر كارى به آنها پيشنهاد شود انجام نمى دهند، و تاكنون ديده نشده مرتاض يا ساحر بگويد من آماده ام هرچه بخواهيد انجام دهم، چرا كه هركدام در رشته اى تمرين و آگاهى دارند.

    درست است كه انبياء معجزاتى را شخصاً و قبل از مطالبه مردم ارائه مى كردند (مانند قرآن پيامبر اسلام، و معجزه عصا و يد بيضاى موسى، و احياى مردگان توسط مسيح) ولى هنگامى كه امتها به آنها پيشنهادهاى جديدى مى كردند مانند شق القمر، يا برطرف شدن انواع بلاها از فرعونيان، و يا نزول مائده آسمانى براى حواريون، و مانند اينها، هرگز از آن استنكاف نداشتند (البته به شرط اينكه براى كشف حقيقت باشد نه به عنوان بهانه جوئى لجوجان).

    لذا در داستان موسى (عليه السلام) مى بينيم كه فرعونيان از او مهلت طولانى خواستند تا تمام ساحران را جمع كنند و مقدّمات كار را فراهم سازند و به عنوان فَاَجْمِعُوا كَيْدَكُمْ ثُمَّ ائْتُوا صَفّاً (طه 64) تمام نيرو و توان خود را متمركز سازند و به كار گيرند، در حالى كه موسى (عليه السلام) نيازى به اين مقدمات نداشت، و بعد از مشاهده سحر ساحران تقاضاى مهلتى براى نحوه مبارزه با آنها نكرد چرا كه او متكى به نيروى الهى بود و ساحران متكى به نيروى محدود انسانى.

    به همين دليل خارق عادات بشرى قابل معارضه و مقابله به مثل است، و انسانهاى ديگرى مى توانند همانند آن را بياورند، و نيز به همين دليل آورنده آن، هرگز جرئت نمى كند كه «تحدى» يعنى دعوت به مقابله كند و بگويد هيچ كس توانائى انجام آنچه را كه من انجام مى دهم ندارد، در حالى كه معجزات چون قطعاً از هيچ انسانى (با نيروى بشرى) ساخته نيست، همواره توأم با تحدّى بوده است، و مثلاً پيغمبر اسلام (صلى الله عليه وآله)مى فرموده: «اگر تمام انس و جن جمع شوند كه همانند قرآن را بياورند توانايى ندارند»!

    و نيز به همين جهت هنگامى كه خارق عادات بشرى در برابر معجزات قرار گيرند به زودى مغلوب مى شوند، و سحر هرگز با معجزه پهلو نخواهد زد، درست همان گونه كه هيچ انسانى قدرت معارضه در برابر پروردگار را ندارد.

    نمونه اين مسأله در قرآن مجيد به خوبى در داستان موسى و فرعون ديده مى شود كه آنها تمام ساحران را از شهرهاى كشور مصر جمع آورى كردند، و مدتها مقدمه چينى براى ارائه سحر داشتند و نقشه ها ريختند، و سرانجام در يك چشم برهم زدن در برابر اعجاز موسى (عليه السلام) همه نقش برآب شد.

    * * *

    2 ـ معجزات چون از سوى خدا است نيازى به تعليم و تربيت خاص ندارد در حالى كه سحر و رياضتهاى ساحران هميشه مسبوق به يك رشته تعليم و تمرينهاى مستمر است به گونه اى كه اگر شاگرد به خوبى تعليمات استاد را فرا نگرفته باشد ممكن است در مجلسى كه در حضور مردم تشكيل مى دهد به خوبى از عهده بر نيايد و رسوا شود. و به تعبير ديگر معجزات در هر لحظه اى بدون هيچ سابقه اى ممكن است انجام گيرد در حالى كه خارق عادات امورى است كه به طور تدريجى و با مرور زمان، آشنائى و مهارت نسبت به آن حاصل ميشود و هيچگاه به طور دفعى و ناگهانى انجام پذير نيست.

    در داستان فرعون و موسى نيز به اين مسأله اشاره شده كه فرعون ساحران را متهم مى كند كه موسى بزرگ شما است و او اسرار سحر را به شما تعليم داده است «اِنَّهُ لَكَبِيرُكُمُ الَّذى عَلَّمَكُمُ السِّحْرَ» (طه 71) به همين دليل گاه مى شود كه ساحران ماهها يا سالها شاگردان خود را تعليم مى دهند و با آنها تمرين مى كنند.

    * * *

    3 ـ وضع آورندگان معجزه، گواه صدق آنها است طريق ديگر براى شناخت معجزات از خارق عادات بشرى، مقايسه حال آورندگان اين دو است. آورندگان معجزه از سوى خدا مأموريت هدايت مردم را دارند لذا اوصافى متناسب آن دارند، در حالى كه ساحران و كاهنان و مرتاضان، نه مأمور هدايتند و نه چنين اهدافى را دنبال مى كنند و هدف آنها معمولاً يكى از امور سه گانه زير است:

    1 ـ اغفال مردم ساده لوح.

    2 ـ كسب شهرت در ميان توده عوام.

    3 ـ كسب درآمد مادى از طريق سرگرم ساختن مردم.

    هنگامى كه اين دو گروه (پيامبران و ساحران و مانند آنها) وارد ميدان مى شوند، هرگز نمى توانند براى مدت طولانى منويّات و اهداف خود را مكتوم دارند، چنانكه ساحران فرعونى، قبل از آنكه وارد ميدان شوند از او درخواست اجر و پاداش مهم كردند و فرعون هم به آنها وعده اجر مهمى داد، قالُوا اِنَّ لَنا لاََجْراً اِنْ كُنّا نَحْنُ الْغالِبينَ ـ قالَ نَعَمْ وَاِنَّكُمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبينَ (اعراف 113 و 114).

    در حالى كه پيامبران كراراً مى گفتند: «وَما اَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ اَجْر»: «هيچ پاداشى از شما نمى طلبيم» (شعراء 109) (اين تعبير در چندين آيه قرآن مجيد درباره چندين پيامبر آمده است.)

    اصولاً همين كه مى بينيم ساحران در خدمت فرعون ظالم و مستكبرند، براى شناخت «سحر» از «معجزه» كافى مى باشد.

    ناگفته پيدا است كه انسان هر قدر مهارت در پرده پوشى بر افكار و اهداف خود داشته باشد باز قيافه واقعى آن از خلال اعمالش ظاهر مى شود.

    كوتاه سخن اينكه مطالعه در سوابق زندگى اين گونه اشخاص و چگونگى استفاده از خارق عاداتى كه انجام مى دهند، و همچنين توجه به همسوئى آنها نسبت به طيفهاى مختلف اجتماعى، و نيز طرز رفتار و اخلاق آنها راهنماى خوبى براى شناخت «سحر» از «معجزه» است، و قطع نظر از تفاوتهاى ديگرى كه در بالا ذكر شد تشخيص معجزات از سحر و خارق عادات ديگر از اين طريق كار آسانى است.

    قرآن مجيد با تعبيرات دقيقى به اين حقيقت اشاره كرده است، در يكجا مى گويد: «قالَ مُوسى ما جِئْتُمْ بِهِ السِّحْرُ اِنَّ اللّهَ سَيُبْطِلُهُ اِنَّ اللّهَ لايُصْلِحُ عَمَل الْمُفْسِدينَ»: «موسى گفت آنچه را شما آورديد سحر است، خداوند به زودى آن را ابطال مى كند، چرا كه خداوند عمل مفسدان را اصلاح نمى نمايد» (يونس 81).

    آرى ساحران افرادى مفسدند و عملشان باطل است، و مسلماً چنين عملى نمى تواند اثر اصلاحى در جامعه داشته باشد.

    در جاى ديگر در خطابى كه خداوند به موسى(عليه السلام) كرده، مى فرمايد: «نترس تو، برترى» «لاتَخَفْ اِنَّكَ اَنْتَ الاَْعْلى» و سپس مى افزايد: وَاَلْقِ ما فى يَمينِكَ تَلْقَفْ ما صَنَعُوا اِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِر وَلايُفْلِحُ السّاحِرُ حَيْثُ اَتى «چيزى را كه در دست دارى بيفكن تمام آنچه را آنها ساخته اند مى بلعد، چرا كه آنچه آنها ساخته اند تنها مكر ساحر است، و ساحر هر جا بيايد رستگار نخواهد شد» (طه 68 و 69).

    آرى كار ساحر خدعه و نيرنگ است، و طبعاً روحياتى هماهنگ با آن دارد، آنها افرادى متقلب و خدعه گرند، و از خلال صفات و اعمالشان به زودى مى توان آنها را شناخت، در حالى كه اخلاص و پاكى و صداقت انبياء سندى است كه با اعجاز آنها آميخته و روشنائى بيشترى به آنها مى دهد.(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير پيام قرآن 7/288.

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      51 ـ آيا عصمت انبياء جنبه جبرى دارد؟   ...

    بسيارى از افراد هنگامى كه بحث عصمت انبياء را مطالعه مى كنند، فوراً از خود سؤال مى نمايند كه مقام عصمت يك موهبت الهى است كه الزاماً به پيامبران و امامان داده شده، و هركس مشمول اين «موهبت» گردد در برابر گناه و خطا بيمه شده است، بنابراين معصوم بودن آنها فضيلت و افتخارى محسوب نخواهد شد، هر كس مشمول چنين موهبتى گردد از تمام گناهان و خطاها فاصله خواهد گرفت، و اين يك الزام الهى است.

    بنابراين با وجود مقام عصمت، انجام گناه و خطا محال است، و واضح است كه ترك محال فضيلتى محسوب نمى شود، مثلا اگر ما به انسانهائى كه درصد سال بعد مى آيند يا درصد سال قبل مى زيسته اند ظلم و ستم نمى كنيم افتخارى براى ما نيست، چون انجام چنين امرى براى ما محال است!

    گرچه اين اشكال متوجه اصل مسأله عصمت انبياء نيست، بلكه فضيلت بودن آن را زير سؤال مى برد، با اين حال توجه به چند نكته مى تواند جواب اين سؤال را روشن سازد.

    1 ـ كسانى كه اين اشكال را مطرح مى كنند توجه به ريشه هاى عصمت انبياء ندارند، آنها چنين مى پندارند كه مقام عصمت مثلاً مانند مصونيت در برابر بعضى از بيماريها است كه از طريق تزريق بعضى از واكسنها انجام مى شود، و هركس چنان تزريقى در مورد او انجام شود مبتلا به آن بيمارى نمى گردد چه بخواهد و چه نخواهد.

    ولى مصونيت معصومين در برابر گناه از مقام معرفت و علم و تقواى آنها سرچشمه مى گيرد، درست همانند پرهيز از پاره اى از گناهان براى فرد فرد ما كه به خاطر علم و آگاهى و ايمان و معرفت آن را ترك مى كنيم، مثلا هرگز با بدن لخت و عور قدم در كوچه و خيابان نمى گذاريم، همچنين كسى كه اطلاع كافى درباره آثار مخرب مواد مخدر دارد و به خوبى مى داند آلوده شدن به آن سبب قطعى براى مرگ تدريجى است هرگز به سراغ آن نمى رود، مسلماً اين ترك مواد مخدر براى او يك فضيلت است كه از علم و آگاهى او سرچشمه مى گيرد، و با داشتن اين علم هر چند آن را ترك مى كند ولى اجبارى در كار نيست و توانائى استعمال مواد مخدر را دارد.

    به همين دليل ما سعى مى كنيم از طريق تعليم و تربيت سطح معرفت و آگاهى و تقوا را در افراد بالا ببريم، تا آنها را حداقل در برابر گناهان بزرگ، و اعمال زشت و زننده بيمه نمائيم.

    آيا اگر افرادى به خاطر اين تعليم و تربيت پاره اى از اين اعمال را ترك كنند افتخار و فضيلت نيست؟!

    به تعبير ديگر ترك گناه براى پيامبران، محال عادى است، نه محال عقلى، و مى دانيم محال عادى با اختيارى بودن سازگار است، فى المثل محال عادى است كه شخص عالم و مؤمنى شراب با خود به مسجد ببرد و در صف جماعت بنوشد، ولى مسلماً اين يك محال عقلى نيست بلكه محال عادى است.

    كوتاه سخن اينكه: سطح بالاى معرفت و ايمان انبياء كه خود يك افتخار و فضيلت است سبب افتخار و فضيلت ديگرى كه مقام عصمت است مى گردد (دقت كنيد).

    و اگر گفته شود آنها اين ايمان و معرفت را از كجا آورده اند مى گوئيم اين از امدادات الهى است، ولى با اين قيد كه امدادهاى الهى بى حساب نيست و لياقتهائى در اينها وجود داشته است، همانگونه كه قرآن درباره ابراهيم خليل مى فرمايد: او تا از عهده امتحانات مهم الهى برنيامد به مقام پيشوائى خلق نرسيد «وَ اِذِ ابْتَلى اِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِمات فَاَتَمَّهُنَّ قالَ اِنّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ اِماماً»(بقره 124).

    يعنى ابراهيم پس از پيمودن اين مراحل با اراده و اختيار خود لايق آن موهبت عظيم الهى شد.

    در مورد يوسف نيز مى فرمايد: «هنگامى كه به مرحله بلوغ و قوت و تكامل جسم و جان رسيد (و آمادگى براى پذيرش وحى پيدا كرد) ما حكم و علم به او داديم، و اين گونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم» (وَ لَمّا بَلَغَ اَشُدَّهُ اتَيْْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ). (يوسف 22).

    جمله «كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنينَ» شاهد خوبى براى مقصود ما است زيرا مى گويد: اعمال صالح و شايسته يوسف، او را آماده براى آن موهبت بزرگ الهى كرد، درباره موسى نيز تعبيراتى ديده مى شود كه اين واقعيت را روشن مى سازد، مى فرمايد: «ما تو را بارها امتحان كرديم، و سالها در ميان مردم مدين توقف كردى (وبعد از آمادگى لازم و بيرون آمدن از كوره امتحانات با سرافرازى و پيروزى) داراى قدر و مقامى شدى وَفَتَنّاكَ فُتُوناً فَلَبِثْتَ سِنِيْنَ فى اَهْلِ مَدْيَنَ ثُمَّ جِئْتَ عَلى قَدَر يا مُوْسى (طه 40).(1)

    معلوم است كه در وجود اين بزرگان، لياقتها و استعدادهائى بوده، ولى شكوفا ساختن آنها هرگز جنبه اجبارى نداشته، بلكه با اختيار و اراده خودشان اين راه را پيموده اند، و بسيارند كسانى كه لياقتهائى دارند و هرگز آن را شكوفا نمى سازند و از آن استفاده نمى كنند، اين از يك طرف.

    از سوى ديگر اگر پيامبران مشمول چنين مواهبى شده اند به موازاتش مسئوليتهاى سنگينى بر دوش آنان گذارده شده، يا به تعبير ديگر خداوند به همان مقدار كه مسئوليت به كسى مى دهد توان و نيرو به او مى بخشد، و سپس در انجام مسئوليت او را امتحان مى كند.

    2 ـ پاسخ ديگرى كه مى توان به اين سوال داد اين است كه به فرض كه انبياء با يك امداد الزام آور الهى از انجام هرگونه گناه و خطا مصون شده باشند تا اطمينان خلايق را جلب كنند و چراغى براى هدايت آنها گردند، ولى در عين حال راه انجام «ترك اولى» يعنى كارى كه گناه نيست اما لايق شأن آنها نيز نمى باشد به روى آنها باز است.

    افتخار آنها در اين است كه حتى ترك اولى نمى كنند، و اين يك امر اختيارى براى آنهاست، و اگر به ندرت ترك اولى از بعضى از انبياء سرزده به همان نسبت مورد خطاب و عتاب شديد الهى، و گاه گرفتار پاره اى از محروميتها شده اند، چه فضيلتى از اين برتر و بالاتر كه آنها به خاطر اطاعت فرمان حق حتى به سراغ ترك اولى نروند.

    بنابراين افتخار انبياء در اين است كه به مقدار اين مواهب مسئوليت مى پذيرند، و حتى به سراغ ترك اولى نمى روند. و اگر در موارد استثنائى ترك اولائى از آنها سرزده به زودى جبران كرده اند.(2)

    ________________________________________

    1 ـ جمله «ثُمَّ جِئْتَ عَلى قَدَر يا مُوْسى» گاه به معنى لياقت براى پذيرش وحى تفسير شده، و گاه به معنى زمانى كه براى گرفتن فرمان رسالت مقدر شده بود.

    2 ـ تفسير پيام قرآن 7/193

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      50 ـ آيا معراج با علوم روز سازگار است؟   ...

    ‏ در گذشته بعضى از فلاسفه كه معتقد به افلاك نه گانه بطلميوسى پوست پيازى بودند مانع مهم معراج را از نظر علمى وجود همين افلاك و لزوم خرق و التيام در آنها مى پنداشتند.(1)

    ولى با فرو ريختن پايه هاى هيئت بطلميوسى مسأله خرق و التيام بدست فراموشى سپرده شد، اما با پيشرفتى كه در هيئت جديد به وجود آمد مسائل تازه اى در زمينه معراج مطرح شده و سؤالاتى از اين قبيل:

    1 ـ براى اقدام به يك سفر فضائى نخستين مانع نيروى جاذبه است كه بايد با وسائل فوق العاده بر آن پيروز شد، زيرا براى فرار از «حوزه جاذبه زمين» سرعتى لااقل معادل چهل هزار كيلومتر در ساعت لازم است!.

    2 ـ مانع ديگر، فقدان هوا در فضاى بيرون جو زمين است كه بدون آن انسان نمى تواند زندگى كند.

    3 ـ مانع سوم گرماى سوزان آفتاب و سرماى كشنده اى است كه در قسمتى كه آفتاب مستقيماً مى تابد و قسمتى كه نمى تابد وجود دارد.

    4 ـ مانع چهارم اشعّه هاى خطرناكى است كه در ماوراء جوّ وجود دارد، مانند اشعه كيهانى و اشعّه ماوراء بنفش و اشعه ايكس، اين پرتوها هرگاه به مقدار كم به بدن انسان بتابد زيانى بر ارگانيسم بدن او ندارد، ولى در بيرون جوّ زمين اين پرتوها فوق العاده زياد است و كشنده و مرگبار، اما براى ما ساكنان زمين وجود قشر هواى جوّ مانع از تابش آنها است.

    5 ـ مشكل بى وزنى است، گرچه انسان تدريجاً مى تواند به بىوزنى عادت كند ولى براى ما ساكنان روى زمين اگر بى مقدمه به بيرون جو منتقل شويم و حالت بىوزنى دست دهد، تحمل آن بسيار مشكل يا غير ممكن است.

    6 ـ و سرانجام مشكل زمان ششمين مشكل و از مهمترين موانع است، چرا كه علوم روز مى گويد سرعتى بالاتر از سرعت سير نور نيست و اگر كسى بخواهد در سراسر آسمانها سير كند بايد سرعتى بيش از سرعت سير نور داشته باشد.

    1 ـ ما مى دانيم كه با آنهمه مشكلاتى كه در سفر فضائى است بالاخره انسان توانسته است با نيروى علم بر آن پيروز گردد، و غير از مشكل زمان همه مشكلات حل شده و مشكل زمان هم مربوط به سفر به مناطق دور دست است.

    2 ـ بدون شك مسأله معراج، جنبه عادى نداشته بلكه با استفاده از نيرو و قدرت بى پايان خداوند صورت گرفته است، و همه معجزات انبياء همين گونه است، به عبارت روشنتر معجزه بايد عقلا محال نباشد، و همين اندازه كه عقلا امكان پذير بود بقيه با استمداد از قدرت خداوند حل شدنى است.

    هنگامى كه بشر با پيشرفت علم توانائى پيدا كند كه وسائلى بسازد سريع، آنچنان سريع كه از حوزه جاذبه زمين بيرون رود، سفينه هائى بسازد كه مسأله اشعه هاى مرگبار بيرون جوّ را حل كند، لباسهائى بپوشد كه او را در برابر سرما و گرماى فوق العاده حفظ نمايد، با تمرين به بىوزنى عادت نمايد، خلاصه جائى كه انسان بتواند با استفاده از نيروى محدودش، اين راه را طى كند آيا استمداد از نيروى نامحدود الهى حل شدنى نيست؟!

    ما يقين داريم كه خدا، مركب سريع السيرى كه متناسب اين سفر فضائى بوده باشد در اختيار پيامبرش گذارده است، و او را از نظر خطراتى كه در اين سفر وجود داشته زير پوشش حمايت خود گرفته، اين مركب چگونه بوده و چه نام داشته؟ براق؟ رفرف؟ يا مركب ديگر؟ در هرحال مركب مرموز و ناشناخته اى است از نظر ما؟.

    از همه اينها گذشته فرضيه حداكثر سرعت كه در بالا گفته شد، امروز در ميان دانشمندان متزلزل شده، هر چند «اينشتاين» در فرضيه معروف خودش به آن سخت معتقد بوده است.

    دانشمندان امروز مى گويند امواج جاذبه بدون نياز به زمان، در آن واحد از يكسوى جهان به سوى ديگر منتقل مى شوند و اثر مى گذارند، و حتى اين احتمال وجود دارد كه در حركات مربوط به گستردگى جهان (مى دانيم جهان در حال توسعه است و ستاره ها و منظومه ها به سرعت از هم دور مى شوند) منظومه هائى وجود دارند كه با سرعتى بيش از سرعت سير نور از مركز جهان دور مى شوند (دقت كنيد).

    كوتاه سخن اينكه مشكلاتى كه گفته شد هيچكدام به صورت يك مانع عقلى در اين راه نيست، مانعى كه معراج را به صورت يك محال عقلى درآورد، بلكه مشكلاتى است كه با استفاده از وسائل و نيروى لازم، قابل حل است.

    به هرحال مسأله معراج نه از نظر استدلالات عقلى غير ممكن است و نه از نظر موازين علم روز، و خارق العاده بودن آن را نيز همه قبول دارند بنابراين هرگاه با دليل قاطع نقلى ثابت شود بايد آن را پذيرفت(2).(3)

    ________________________________________

    1 ـ «خرق» به معنى شكافتن و «التيام» به معنى به هم آمدن است. بعضى از فلاسفه قديم معتقد بودند كه اين امر در افلاك امكان پذير نيست.

    2 ـ براى توضيح بيشتر به كتاب «همه مى خواهند بدانند» كه در زمينه معراج و شق القمر و عبادت در قطبين بحث كرده ايم مراجعه فرمائيد.

    3 ـ تفسير نمونه 12/17

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      49 ـ هدف از معراج چه بود؟   ...

    ‏ اين مسأله براى ما از جمله واضحات است كه هدف از معراج اين نبوده كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به ديدار خدا در آسمانها بشتابد! آنچنان كه ساده لوحان پنداشته اند كه متأسفانه بعضى از دانشمندان غربى به خاطر ناآگاهى يا دگرگون ساختن چهره اسلام در نظر ديگران، آنرا نقل كرده اند، از جمله اينكه «گيورگيو» در كتاب (محمّد پيامبرى كه از نو بايد شناخت) مى گويد «محمّد در سفر معراج به جائى رسيد كه صداى قلم خدا را مى شنيد و مى فهميد كه خدا مشغول نگهدارى حساب افراد مى باشد! ولى با اينكه صداى قلم خدا را مى شنيد او را نمى ديد! زيرا هيچكس نمى تواند خدا را ببيند ولو پيغمبر باشد» (محمّد پيغمبرى كه از نو بايد شناخت صفحه 125).

    اين نشان مى دهد كه مخصوصاً قلم از نوع قلم چوبى است! كه به هنگام حركت روى كاغذ تحرير مى لرزد و صدا مى كند!! و امثال اين خرافات و لاطائلات.

    نه، هدف اين بوده كه روح بزرگ پيامبر(صلى الله عليه وآله) با مشاهده اسرار عظمت خدا را در سراسر جهان هستى، مخصوصاً عالم بالا كه مجموعه اى است از نشانه هاى عظمت او مشاهده كند، و باز هم درك و ديد تازه اى براى هدايت و رهبرى انسانها بيابد.

    اين هدف صريحاً در آيه اوّل سوره اسراء و آيه 18 سوره نجم آمده است.

    روايت جالبى نيز در اين زمينه از امام صادق(عليه السلام) در پاسخ سؤال از علت معراج نقل شده است كه فرمود: ان الله لايوصف بمكان، و لايجرى عليه زمان، ولكنه عزوجل ارادأن يشرّف به ملائكته و سكان سماواته، ويكرمهم بمشاهدته، ويريه من عجائب عظمته ما يخبر به بعد هبوطه: «خداوند هرگز مكانى ندارد، و زمان بر او جريان نمى گيرد، ولكن او مى خواست فرشتگان و ساكنان آسمانش را با قدم گذاشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله) در ميان آنها احترام كند و نيز از شگفتيهاى عظمتش به پيامبرش نشان دهد تا پس از بازگشت براى مردم بازگو كند»(1). (2)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير برهان جلد 2 صفحه 400

    2 ـ تفسير نمونه 12/16

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      48 ـ آيا معراج جسمانى بود يا روحانى؟   ...

    ‏ علاوه بر اينكه مشهور ميان دانشمندان اسلام (اعم از شيعه و اهل تسنن) اين است كه اين امر در بيدارى صورت گرفته، ظاهر خود آيات قرآن در آغاز سوره اسراء و همچنين سوره نجم وقوع اين امر را در بيدارى گواهى مى دهد.

    تواريخ اسلام نيز گواه صادقى بر اين موضوع است، زيرا در تاريخ مى خوانيم هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مسأله معراج را مطرح كرد مشركان به شدت آنرا انكار كردند و آنرا بهانه اى براى كوبيدن پيامبر(صلى الله عليه وآله) دانستند، اين به خوبى گواهى مى دهد كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) هرگز مدعى خواب يا مكاشفه روحانى نبوده وگرنه اينهمه سروصدا نداشت، و اگر در روايتى از حسن بصرى مى خوانيم كه كان فى المنام رؤيارآها: «اين امر در خواب واقع شده است» و يا خبرى كه از عايشه نقل شده: والله ما فقد جسد رسول الله (صلى الله عليه وآله) ولكن عرج بروحه «به خدا سوگند بدن پيامبر (صلى الله عليه وآله) از ميان ما نرفت تنها روح او به آسمانها پرواز كرد» ظاهراً جنبه سياسى داشته و براى خاموش كردن جنجالى بوده است كه درباره مسأله معراج در ميان عده اى به وجود آمده بود.(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير نمونه 12/15

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      47 ـ چگونه پيامبر (ص) امّى بود؟   ...

    ‏ درباره مفهوم «امى»، سه احتمال معروف وجود دارد، نخست اينكه به معنى درس نخوانده است، دوم اينكه به معنى كسى است كه در سرزمين مكّه تولد يافته و از مكه برخاسته است، سوم به معنى كسى است كه از ميان امت و توده مردم قيام كرده است، ولى معروفتر از همه تفسير اول است كه با موارد استعمال اين كلمه نيز سازگارتر مى باشد، و همانگونه كه گفتيم ممكن است هر سه معنى باهم مراد باشد.

    در اينكه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به مكتب نرفت و خط ننوشت، در ميان مورخان بحثى نيست و قرآن نيز صريحاً در آيه 48 سوره عنكبوت درباره وضع پيامبر(صلى الله عليه وآله) قبل از بعثت مى گويد: «و ما كنت تتلوا من قبله من كتاب ولا تخطه بيمينك اذاً لارتاب المبطلون:» «پيش از اين نه كتابى مى خواندى و نه با دست خود چيزى مى نوشتى تا موجب ترديد دشمنانى كه مى خواهند سخنان ترا ابطال كنند گردد».

    اصولاً در محيط حجاز به اندازه اى باسواد كم بود كه افراد باسواد كاملاً معروف و شناخته شده بودند، در مكه كه مركز حجاز محسوب مى شد تعداد كسانى كه از مردان مى توانستند بخوانند و بنويسند از 17 نفر تجاوز نمى كرد و از زنان تنها يك زن بود كه سواد خواندن و نوشتن داشت(1).

    مسلماً در چنين محيطى اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) نزد معلمى خواندن و نوشتن را آموخته بود كاملاً معروف و مشهور مى شد. و به فرض اينكه نبوتش را نپذيريم او چگونه مى توانست با صراحت در كتاب خويش اين موضوع را نفى كند؟ آيا مردم به او اعتراض نمى كردند كه درس خواندن تو مسلم است، اين قرينه روشنى بر امى بودن او است.

    و در هرحال وجود اين صفت در پيامبر(صلى الله عليه وآله) تأكيدى در زمينه نبوت او بود تا هرگونه احتمالى جز ارتباط به خداوند و جهان ماوراء طبيعت در زمينه دعوت او منتفى گردد.

    اين در مورد دوران قبل از نبوت و اما پس از بعثت نيز در هيچيك از تواريخ نقل نشده است كه او خواندن و نوشتن را از كسى فرا گرفته باشد، بنابراين به همان حال امّى بودن تا پايان عمر باقى ماند.

    ولى اشتباه بزرگى كه بايد در اينجا از آن اجتناب كرد اين است كه درس نخواندن غير از بى سواد بودن است و كسانى كه كلمه «امّى» را به معنى «بى سواد» تفسير مى كنند، گويا توجه به اين تفاوت ندارند.

    هيچ مانعى ندارد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به تعليم الهى، «خواندن» يا «خواندن و نوشتن» را بداند، بى آنكه نزد انسانى فرا گرفته باشد، زيرا چنين اطلاعى بدون ترديد از كمالات انسانى است و مكمّل مقام نبوت است.

    شاهد اين سخن آن است كه در رواياتى كه از امامان اهل بيت (عليهم السلام) نقل شده مى خوانيم: پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى توانست بخواند و يا هم توانائى خواندن داشت و هم توانائى نوشتن(2).

    امّا براى اينكه جائى براى كوچكترين ترديد براى دعوت او نماند از اين توانائى استفاده نمى كرد.

    و اينكه بعضى گفته اند توانائى بر خواندن و نوشتن، كمالى محسوب نمى شود، بلكه اين دو علم كليدى براى رسيدن به كمالات علمى هستند نه علم واقعى و كمال حقيقى، پاسخش در خودش نهفته است، زيرا آگاهى از وسيله كمالات، خود نيز كمالى است روشن.

    و اما اينكه بعضى تصور كرده اند كه آيه دوم سوره جمعه «يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب والحكمة» و آيات ديگرى كه به اين مضمون است، دليل بر آن است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) قرآن را از روى نوشته بر مردم مى خواند كاملاً اشتباه است، زيرا تلاوت هم به خواندن از روى نوشته گفته مى شود و هم به خواندن از حفظ، كسانى كه قرآن يا اشعار يا ادعيه را از حفظ مى خوانند، تعبير به تلاوت در مورد آنها بسيار فراوان است.(3)

    ________________________________________

    1 ـ فتوح البلدان بلاذرى ط مصر صفحه 459.

    2 ـ تفسير برهان جلد چهارم صفحه 332 ذيل آيات اول سوره جمعه.

    3 ـ تفسير نمونه 6/400

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      46 ـ حقيقت اسرارآميز وحى چيست؟   ...

    ‏ بدون شك ما نمى توانيم از رابطه وحى و حقيقت آن اطلاع زيادى پيدا كنيم، چرا كه اين يك نوع ادراكى است خارج از حدود ادراكات ما، و يك نوع ارتباطى است خارج از ارتباطهاى شناخته شده ما، عالم وحى براى ما عالمى است ناشناخته و ما فوق ادراكات ما.

    به راستى چگونه يك انسان خاكى با مبدأ عالم هستى ارتباط پيدا مى كند؟ و چگونه خداوند ازلى و ابدى و بى نهايت از هر جهت، با مخلوقى محدود و ممكن الوجود رابطه برقرار مى سازد؟ و در لحظه نزول وحى چگونه پيامبر (صلى الله عليه وآله) يقين پيدا مى كند كه اين ارتباط از ناحيه او است؟!

    اينها سؤالاتى است كه پاسخ آن براى ما مشكل است، و اصرار در فهم آن بسيار بى مورد.

    تنها مطلبى كه براى ما در اينجا معقول و قابل طرح است اصل وجود يا امكان چنين ارتباط مرموزى است.

    ما مى گوئيم هيچ دليل عقلى كه امكان چنين امرى را نفى كند وجود ندارد، بلكه به عكس، ما ارتباطهاى مرموزى را در جهان خود مى بينيم كه از تفسير آن عاجزيم، و اين ارتباطها نشان مى دهد كه ما فوق حواس و ارتباطهاى ما نيز درك و ديدهاى ديگرى وجود دارد.

    بد نيست با ذكر مثالى اين موضوع را روشنتر سازيم.

    فرض كنيد ما در ميان شهر كوران (البته كوران مادرزاد!) با دو چشم بينا زندگى مى كنيم، تمام اهل شهر چهار حسى هستند (بنابراينكه مجموع حواس ظاهرى انسان را پنج حس بدانيم) تنها ما هستيم كه آدم «پنج حسى» مى باشيم، پيوسته با چشم خود حوادث زيادى را در آن شهر مى بينيم، و به اهل شهر خبر مى دهيم، اما آنها همه تعجب مى كنند، كه اين حس مرموز پنجم چيست كه دايره فعاليتش اينگونه وسيع و گسترده است؟ و هر قدر بخواهيم درباره حس بينائى و عملكرد آن براى آنها بحث كنيم بى فايده است، جز شبح مبهمى در ذهن آنها چيزى نمى آيد، از يكسو نمى توانند منكر آن شوند، چون آثار گوناگونش را مى يابند و حس مى كنند، و از سوى ديگر نمى توانند حقيقت بينائى را دريابند، چون در تمام عمر حتى يك لحظه بينا نبوده اند.

    نمى گوئيم وحى «حس ششم» است، بلكه مى گوئيم يكنوع درك و ارتباط با عالم غيب و ذات پاك خداوند است كه چون ما فاقد آن هستيم حقيقت آن را درك نمى كنيم، هرچند از طريق آثار به وجودش ايمان داريم.

    ما همين اندازه مى بينيم، مردانى بزرگ با دعوتى كه محتواى آن مافوق افكار بشر است به سوى انسانها مى آيند و آنها را به خداوند و آئين الهى دعوت مى كنند، و معجزات و خارق عاداتى كه آن نيز فوق طاقت بشر است با خود دارند كه ارتباطشان را با عالم غيب روشن مى سازد، آثار نمايان است اما حقيقت امر، مخفى.

    مگر ما تمام اسرار اين جهان را كشف كرده ايم كه اگر با پديده وحى برخورد كرديم ودرك حقيقت آن بر ما مشكل شد آن را نفى كنيم؟

    ما حتى در عالم حيوانات پديده هاى مرموزى مى بينيم كه از تفسير آن عاجزيم، مگر پرندگان مهاجر كه در مسافرت طولانى خود گاهى در سال هيجده هزار كيلومتر راه طى مى كنند و از قطب شمال به جنوب و بالعكس حركت مى نمايند زندگى اسرار آميزشان براى ما روشن است؟

    آنها چگونه جهت يابى مى كنند، و راه را دقيقاً مى شناسند؟ گاه در روزها و گاه در شبهاى تاريك، سفر دور و دراز خود را ادامه مى دهند، در حالى كه ما اگر بدون وسائل فنى و دليل راه حتى يكصدم مسير آنها را بخواهيم طى كنيم به زودى گم مى شويم، اين چيزى است كه هنوز علم و دانش نتوانسته است پرده از روى آن بردارد، گروههائى از ماهيان در اعماق درياها زندگى مى كنند كه معمولاً به هنگام تخم ريزى به زادگاه اصلى خود كه شايد هزاران كيلومتر با آنها فاصله دارد باز مى گردند آنها از كجا زادگاه خود را به اين آسانى مى يابند؟

    و امثال اين پديده هاى مرموز در جهانى كه ما در آن زندگى مى كنيم بسيار زياد است، و همينهاست كه ما را از توسل به انكار و نفى بازمى دارد، و توصيه شيخ الرئيس ابوعلى سينا را به ياد ما مى آورد كه: كل ماقرع سمعك من الغرائب فضعه فى بقعة الامكان مالم يذدك عنه قاطع البرهان: «هرچه از عجائب بشنوى آن را انكار مكن، و در بقعه امكان جاى ده، مادام كه دليل قاطعى تو را مانع نشود»!

    اكنون ببينيم ماديها براى انكار مسأله وحى چه دست و پائى كرده اند.

    بعضى از آنها هنگامى كه مسأله وحى مطرح مى شود پاسخ عجولانه اى به آن مى دهند و مى گويند: چنين چيزى برخلاف علم است!

    و اگر بپرسيم كجاى آن بر خلاف علم است؟ با يك لحن قاطع و غرور ـ آميز مى گويند: همين اندازه كه علوم طبيعى چيزى را ثابت نكرد كافى است كه آن را انكار كنيم؟ اصولاً مطلبى براى ما قابل قبول است كه با معيارهاى علوم تجربى ثابت شده باشد!

    از اين گذشته در بررسيها و پژوهشهاى علمى درباره جسم و روان انسان به حس مرموزى كه بتواند ما را با جهان ماوراء طبيعت مربوط كند برخورد نكرده ايم پيامبران از جنس ما بودند، چگونه مى توان باور كرد كه آنها احساس يا ادراكى ماوراى احساسات و ادراكات ما داشته اند؟

    اينگونه برخورد ماديها با مسأله وحى منحصر به اين مورد نيست، آنها در برابر تمام مسائل مربوط به «ماوراء طبيعت» چنين قيافه اى را به خود مى گيرند، و ما نيز در همه جا براى رفع اشتباه آنها مى گوئيم:

    فراموش نكنيد قلمرو علم (البته آنها هرجا علم مى گويند به معنى علوم تجربى و طبيعى است) جهان ماده است، معيارها و ابزارهائى كه براى مباحث علمى پذيرفته شده آزمايشگاهها، تلسكوپها، ميكروسكوپها و سالنهاى تشريح همه در همين محدوده كار مى كنند، اين علوم با اين ابزارها و معيارها مطلقاً در مورد خارج از محدوده عالم مادّه نمى تواند سخن بگويد، نه نفى و نه اثبات، دليل آن هم روشن است، و آن اينكه اين معيارها توانائى محدود، و قلمرو خاصى دارند.

    بلكه ابزار هريك از علوم طبيعى، نيز براى علم، ديگر فاقد توانائى و كاربرد است، فى المثل اگر ميكرب سل را در پشت تلسكوپهاى عظيم نجو مى نبينيم نمى توانيم آن را انكار كنيم، و يا اگر سيّاره پلوتون با ميكرسكوپها و ذره بينها قابل مشاهده نباشد نبايد زير سؤال قرار گيرد!

    ابزار شناخت در هر جا متناسب همان علم است، و ابزار شناخت براى ماوراء طبيعت چيزى جز استدلالات نيرومند عقلى كه راه ما را به سوى آن جهان بزرگ باز مى كند نخواهد بود.

    آنها كه علم را از قلمروش خارج مى كنند در حقيقت نه عالمند ونه فيلسوف، مدعيانى هستند خطاكار و گمراه.

    ما همين اندازه مى بينيم كه مردانى بزرگ آمدند و مسائلى به ما ارائه كرده اند كه از قدرت بشر خارج است و ارتباط آنها را با خارج از جهان ماده مسلم مى سازد، اما اين ارتباط مرموز چگونه است؟ براى ما روشن نيست، مهم اين است كه ما مى دانيم چنين ارتباطى وجود دارد.(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير نمونه 20/496

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      45 ـ نبوت و امامت در خردسالى چگونه ممكن است؟   ...

    در آيه 12 سوره مريم مى خوانيم «يا يحيى خذِ الكتاب بقوّة وآتيناه الحكم صبّيا»

    «اى يحيى! كتاب خدا را با قوّت بگير و ما فرمان نبوت (و عقل كافى) را در كودكى به او داديم»

    در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه چگونه ممكن است انسانى در كودكى به مقام نبوّت و يا امامت برسد؟

    ‏ درست است كه دوران شكوفائى عقل انسان معمولاً حد و مرز خاصى دارد ولى مى دانيم هميشه در انسانها افراد استثنائى وجود داشته اند، چه مانعى دارد كه خداوند اين دوران را براى بعضى از بندگانش به خاطر مصالحى فشرده تر كند و در سالهاى كمترى خلاصه نمايد، همانگونه كه براى سخن گفتن معمولاً گذشتن يكى دو سال از تولد لازم است در حالى كه مى دانيم حضرت مسيح (عليه السلام) در همان روزهاى نخستين زبان به سخن گشود، آنهم سخنى بسيار پرمحتوا كه طبق روال عادى در شأن انسانهاى بزرگسال بود.

    از اينجا روشن مى شود اشكالى كه پاره اى از افراد به بعضى از ائمه شيعه كرده اند كه چرا بعضى از آنها در سنين كم به مقام امامت رسيدند نادرست است.

    در روايتى از يكى از ياران امام جواد محمّد بن على النقى (عليه السلام) به نام على بن اسباط مى خوانيم كه مى گويد به خدمت او رسيدم (در حالى كه سن امام كم بود) من درست به قامت او خيره شدم تا به ذهن خويش بسپارم و به هنگامى كه به مصر بازمى گردم كمّ و كيف مطلب را براى ياران نقل كنم، درست در همين هنگام كه در چنين فكرى بودم آن حضرت نشست (گوئى تمام فكر مرا خوانده بود) رو به سوى من كرد و گفت: اى على بن اسباط! خداوند كارى را كه در مسأله امامت كرده همانند كارى است كه در نبوت كرده است، گاه مى فرمايد: «وآتيناه الحكم صبياً» «ما به يحيى در كودكى فرمان نبوت و عقل و درايت داديم» و گاه درباره انسانها مى فرمايد «حتى اذا بلغ اشده و بلغ اربعين سنة…» «هنگامى كه انسان به حد بلوغ كامل به چهل سال رسيد…» بنابراين همانگونه كه ممكن است خداوند حكمت را به انسانى در كودكى بدهد در قدرت او است كه آن را در چهل سال بدهد(1).

    ضمناً اين آيه پاسخ دندان شكنى است براى خرده گيرانى كه مى گويند على (عليه السلام)نخستين كسى نبود كه از ميان مردان به پيامبر(صلى الله عليه وآله)ايمان آورد، چرا كه در آن روز كودك ده ساله بود و ايمان كودك ده ساله پذيرفته نيست.

    ذكر اين نكته نيز در اينجا بى مناسبت نيست كه در حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) مى خوانيم كه جمعى از كودكان در زمان كودكى حضرت يحيى به سراغش آمدند و گفتند اذهب بنا نلعب: «بيا برويم و با هم بازى كنيم»! او در جواب فرمود: ماللعب خلقنا: «ما براى بازى كردن آفريده نشده ايم» اينجا است كه خداوند درباره او فرمود «وَآتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً»(2)

    البته بايد توجه داشت منظور از «لعب» در اينجا سرگرميهاى بيهوده و به تعبير ديگر بيهوده گرائى است، اما گاه مى شود لعب و بازى هدفى را تعقيب مى كند، هدفى منطقى و عقلانى، مسلماً اينگونه بازيها از اين حكم مستثنى(3)

    ________________________________________

    1 ـ نورالثقلين جلد 3 صفحه 325

    2 ـ نورالثقلين جلد 3 صفحه 325.

    3 ـ تفسير نمونه 13/27

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      44 ـ فرق نبوت، امامت و رسالت چيست؟   ...

    ‏ بطورى كه از اشارات موجود در آيات و تعبيرات مختلفى كه در احاديث وارد شده برمى آيد كسانى كه از طرف خدا مأموريت داشتند داراى مقامات مختلفى بودند:

    1 ـ مقام نبوت ـ يعنى دريافت وحى از خداوند، بنابراين «نبى» كسى است كه وحى بر او نازل مى شود و آنچه را به وسيله وحى دريافت مى دارد، چنانكه مردم از او بخواهند در اختيار آنها مى گذارد.

    2 ـ مقام رسالت ـ يعنى مقام ابلاغ وحى و تبليغ و نشر احكام خداوند و تربيت نفوس از طريق تعليم و آگاهى بخشيدن، بنابراين رسول كسى است كه موظف است در حوزه مأموريت خود به تلاش و كوشش برخيزد و از هر وسيله اى براى دعوت مردم به سوى خدا و ابلاغ فرمان او استفاده كند، و براى يك انقلاب فرهنگى و فكرى و عقيدتى تلاش نمايد.

    3 ـ مقام امامت ـ يعنى رهبرى و پيشوائى خلق، در واقع امام كسى است كه با تشكيل يك حكومت الهى و بدست آوردن قدرتهاى لازم، سعى مى كند احكام خدا را عملاً اجرا و پياده نمايد و اگر هم نتواند رسماً تشكيل حكومت دهد، تا آنجا كه در توان دارد در اجراى احكام مى كوشد.

    به عبارت ديگر وظيفه امام اجراى دستورات الهى است در حالى كه وظيفه رسول ابلاغ اين دستورات مى باشد، و باز به تعبير ديگر، رسول «ارائه طريق» مى كند ولى امام «ايصال به مطلوب» مى نمايد.

    ناگفته پيدا است كه بسيارى از پيامبران مانند پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) هرسه مقام را داشتند هم دريافت وحى مى كردند، هم تبليغ فرمانهاى الهى، و هم در تشكيل حكومت و اجراى احكام تلاش مى كردند و هم از طريق باطنى به تربيت نفوس مى پرداختند.

    كوتاه سخن اينكه: امامت همان مقام رهبرى همه جانبه مادى و معنوى، جسمى و روحانى و ظاهرى و باطنى است، امام، رئيس حكومت و پيشواى اجتماع و رهبر مذهبى و مربى اخلاق و رهبر باطنى و درونى است.

    امام از يك سو با نيروى مرموز معنوى خود افراد شايسته را در مسير تكامل باطنى رهبرى مى كند.

    با قدرت علمى خود افراد نادان را تعليم مى دهد.

    و با نيروى حكومت خويش يا قدرتهاى اجرائى ديگر، اصول عدالت را اجرا مى نمايد.(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير نمونه 1/440

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      43 ـ تعداد پيامبران چند تاست؟   ...

    ‏ روايت مشهور در اين زمينه عدد يكصد و بيست و چهار هزار را نشان مى دهد، در حالى كه در بعضى از روايات عدد پيامبران هشت هزار شمرده شده است كه چهار هزار از بنى اسرائيل و چهار هزار از غير آنها بوده اند(1).

    در حديثى از امام على بن موسى الرضا (عليه السلام) چنين آمده است كه پيغمبر گرامى اسلام فرمود: «خداوند 124 هزار پيامبر آفريد كه من از همه آنها نزد خداوند گرامى ترم در عين حال فخر و مباهاتى نمى كنم (و غرورى به خود راه نمى دهم) و خداوند 124 هزار وصى آفريد كه على (عليه السلام) از همه آنها نزد خداوند گرامى تر و برتر است»(2).

    در روايت ديگرى از «انس بن مالك» از پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين نقل شده است: بعثت على اثر ثمانية آلاف نبى، منهم اربعة آلاف من بنى اسرائيل «من به دنبال 8هزار پيامبر مبعوث شده ام كه چهار هزار از آنها از بنى اسرائيل بودند»(3).

    باز در حديث ديگرى از پيامبر (صلى الله عليه وآله) مى خوانيم كه در پاسخ سؤال «ابوذر» از تعداد پيامبران الهى عدد 124 هزار را بيان فرمود، و به دنبال سؤال از تعداد رسولان از ميان آنها عدد 313 نفر را ذكر نمود(4).

    اين دو حديث باهم منافاتى ندارد، زيرا ممكن است حديث دوم اشاره به انبياى بزرگ باشد (همانگونه كه مرحوم علامه مجلسى در توضيح اين سخن بيان كرده است).

    و نيز در حديث ديگرى از پيامبر (صلى الله عليه وآله) بعد از ذكر عدد 124 هزار مى خوانيم: 5 نفر از آنها اولوالعزم بودند: نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد (صلى الله عليه وآله)(5). روايات ديگرى نيز در اين زمينه نقل شده كه عدد بالا را تأييد مى كند.

    به هرحال از آنچه گفتيم روشن مى شود كه اين روايت خبر واحد نيست ـ چنانكه «برسوئى» از بعضى از علما در تفسير «روح البيان» نقل كرده است، بلكه اخبار متعدد و مستفيض اين مطلب را تأييد مى كند كه پيامبران الهى 124 هزار نفر بودند، اخبارى كه در منابع مختلف اسلامى وارد شده است.

    قابل توجه اينكه عدد پيامبرانى كه نام آنها صريحاً در قرآن آمده است فقط 26 نفر است و آنها عبارتند از:

    آدم ـ نوح ـ ادريس ـ صالح ـ هود ـ ابراهيم ـ اسماعيل ـ اسحاق ـ يوسف ـ لوط ـ يعقوب ـ موسى ـ هارون ـ شعيب ـ زكريا ـ يحيى ـ عيسى ـ داود ـ سليمان ـ الياس ـ اليسع ـ ذوالكفل ـ ايوب ـ يونس ـ عزير و محمد (عليهم الصلاة و السلام).

    ولى پيامبران ديگرى نيز هستند كه در قرآن اشاراتى به آنها شده بى آنكه صريحاً نام آنها بيان شود، مانند «اشموئيل» كه در آيه 248 سوره بقره به عنوان «وقال لهم نبيهم» به او اشاره شده است.

    و «ارميا» كه در آيه 259 بقره به عنوان او كالذى مرعلى قرية…(6).

    و «يوشع» كه در آيه 60 سوره كهف به عنوان واذ قال موسى لفتاه به او اشاره شده است (بنابر اينكه يوشع از پيامبران باشد).

    و «خضر» كه در آيه 65 كهف به عنوان فوجد اعبداً من عبادنا ذكر شده است.

    و همچنين «اسباط بنى اسرائيل» كه بزرگان قبائل بودند و در آيه 163 سوره نساء تصريح شده كه بر آنها وحى الهى نازل گرديده است: «واوحينا الى ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب والاسباط…»

    و اگر در ميان برادران يوسف نيز پيامبرانى وجود داشته اند در سوره يوسف كراراً اشاره به وضع آنها شده است.

    كوتاه سخن اينكه: عدد پيامبرانى كه خداوند اشاره به داستان و سرگذشت آنها نموده از 26 نفر بسيار بيشتر است، اين عدد تنها مربوط به آنها است كه نام آنها صريحاً ذكر شده.(7)

    ________________________________________

    1 ـ «مجمع البيان» ذيل آيه 78 سوره مؤمن

    2 ـ بحار الانوار جلد 11 صفحه 30 (حديث 21).

    3 ـ بحارالانوار جلد 11 صفحه 31 (حديث 22).

    4 ـ همان مدرك صفحه 32 (حديث 24).

    5 ـ همان مدرك صفحه 41 (حديث 43).

    6 ـ البته در ميان مفسران در اين زمينه گفتگو است بعضى او را «ارميا» و بعضى «خضر» و جمعى «عزير» مى دانند.

    7 ـ تفسير نمونه 20/183

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      42 ـ پيامبران اولوالعزم چه كسانى بودند؟   ...

    در سوره احقاف آيه 35 مى خوانيم «فَاصْبِر كما صَبَرَ اُولُوا الْعَزْم مِن الرُّسل «صبر كن همانگونه كه پيامبران اولواالعزم صبر و شكيبائى كردند.

    حال اين سؤال مطرح مى شود كه پيامبران اولوا العزم چه كسانى هستند؟

    ‏ در اين كه منظور از پيامبران اولوا العزم چه كسانى هستند در ميان مفسران گفتگو بسيار است، و پيش از آنكه در اين باره تحقيق كنيم بايد معنى «عزم» را بررسى كرد، زيرا «اولواالعزم» به معناى صاحبان «عزم» است.

    «عزم» به معناى اراده محكم و استوار است، «راغب» در «مفردات» مى گويد: عزم به معنى تصميم گرفتن بر انجام كارى است (عقد القلب على امضاء الامر).

    در قرآن مجيد گاهى «عزم» در مورد «صبر» به كار رفته، مانند «ولمن صبر و غفرانَّ ذلك لمن عزم الامور»: «كسى كه صبر كند و عفو نمايد اين از عزم امور است» (شورى 43).

    و گاه به معنى «وفاى به عهد» مانند: «ولقد عهدنا الى آدم من قبل فنسى ولم نجد له عزما»: «ما به آدم از قبل عهد كرديم، اما او فراموش كرد و بر سر عهد خود نايستاد» (طه ـ 115).

    ولى با توجه به اين كه پيامبران صاحب شريعت جديد و آئين تازه با مشكلات و گرفتارى هاى بيشترى روبرو بودند، و براى مقابله با آن، عزم و اراده محكم ترى لازم داشتند به اين دسته از «پيامبران»، «اولوالعزم» اطلاق شده است، و آيه مورد بحث نيز ظاهراً اشاره به همين معنا است.

    در ضمن اشاره اى است به اين كه پيغمبر اسلام (صلى الله عليه وآله) نيز از همان پيامبران است، زيرا مى گويد «توهم شكيبائى كن آنگونه كه پيامبران اولوا العزم شكيبائى كردند».

    و اگر بعضى «عزم» و «عزيمت» را به معنى «حكم و شريعت» تفسير كرده اند به همين مناسبت است، وگرنه «عزم» در لغت به معنى شريعت نيامده است.

    به هرحال طبق اين معنى «مِن» در «مِن الرسل» «تبعيضيه» است، و اشاره به گروه خاصى از پيامبران بزرگ است كه صاحب شريعت بوده اند، همانها كه در آيه 7 سوره احزاب نيز به آنان اشاره شده «واذ اخذنا من النبيين ميثاقهم و منك و من نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريم واخذنا منهم ميثاقاً غليظا» «به خاطر بياور هنگامى را كه از پيامبران پيمان گرفتيم، و از تو و از نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريم، از همه آنها پيمان محكمى گرفتيم»

    در اينجا بعد از ذكر همه انبياء به صورت جمع، به اين پنج پيامبر بزرگ اشاره مى كند، و اين دليل بر ويژگى آنها است.

    در آيه 13 سوره شورى نيز از آنها سخن مى گويد: «شرع لكم من الدين ماوصى به نوحاً والذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى» «آئينى براى شما تشريع كرد كه به نوح توصيه كرده بود و آنچه را بر تو وحى فرستاديم و بر ابراهيم و موسى و عيسى سفارش نموديم».

    روايات فراوانى در منابع شيعه و اهل سنت نيز در اين زمينه نقل شده است كه پيامبران اولوا العزم همين پنج تن بودند، چنانكه در حديثى از امام باقر و امام صادق (عليهما السلام) آمده است: منهم خمسة: اولهم نوح، ثم ابراهيم، ثم موسى، ثم عيسى، ثم محمد(صلى الله عليه وآله)(1)، و هنگامى كه راوى سؤال مى كند: لم سموا اولوا العزم: «چرا آنها اولوا العزم ناميده شدند»؟ امام در پاسخ مى فرمايد: لانهم بعثوا الى شرقها و غربها، و جنها وانسها «زيرا آنها مبعوث به شرق و غرب و جن و انس شدند»(2).

    و باز در حديثى از امام صادق (عليه السلام) آمده: سادة النبيين و المرسلين خمسة وهم اولوا العزم من الرسل و عليهم دارة الرحى نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد(صلى الله عليه وآله).

    «بزرگ پيامبران و رسولان پنج نفرند، و آنها پيامبران اولواالعزم هستند و آسياى نبوت و رسالت بر محور وجود آنها دور مى زند، آنها نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمّد (صلى الله عليه وآله) بودند»(3).

    در تفسير «درّالمنثور» از ابن عباس نيز همين معنى نقل شده كه پيامبران اولواالعزم همين پنج نفرند(4).

    ولى بعضى از مفسران، اولوا العزم را اشاره به پيامبرانى مى دانند كه مأمور به پيكار با دشمنان شدند.

    بعضى عدد آنها را 313 نفر دانسته(5) و بعضى همه پيامبران را اولوا العزم (صاحبان اراده قوى) مى دانند(6) و مطابق اين قول «من» در «من الرسل» بيانيه است نه تبعيضيه.

    ولى تفسير اول از همه صحيح تر است و روايات اسلامى آنرا تأييد مى كند.((7))

    ________________________________________

    1 ـ «مجمع البيان» ذيل آيات مورد بحث (جلد 9 صفحه 94).

    2 ـ «بحار الانوار» جلد 11 صفحه 58 (حديث 61) در همان جلد صفحه 56 حديث 55 نيز با صراحت در اين زمينه سخن مى گويد.

    3 ـ كافى جلد 1 باب «طبقات الانبياء والرسل» حديث 3.

    4 و 5 و 6 ـ «درالمنثور» جلد 6 صفحه 45.

    7 ـ تفسير نمونه 21/377

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      41 ـ آيادرتورات وانجيل بشارت به ظهورپيامبراسلام(ص)آمده است؟   ...

    در سوره اعراف آيه 157 مى خوانيم «الّذين يتّبعون الرّسول النّبىّ الامّىّ الّذى يجدونه مكتوباً عندهم فى التّوراة والانجيل»

    (آنها كه از فرستاده (خدا) پيامبر «امّى» پيروى مى كنند كسى كه صفاتش را در تورات و انجيل مشاهده مى كنند.)

    با توجّه به آيه شريفه اين سؤال مطرح مى شود كه آيا بشارت به ظهور پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) در تورات و انجيل موجود است؟

    ‏ گرچه شواهد قطعى تاريخى و همچنين محتويات كتب مقدسه يهود و نصارى (تورات و اناجيل) نشان مى دهد كه اينها كتابهاى آسمانى نازل شده بر موسى و عيسى(ع) نيستند و دست تحريف به سوى آنها دراز شده است بلكه بعضى از ميان رفته اند و آنچه امروز به نام كتب مقدسه در ميان آنها است مخلوطى است از زائيده هاى افكار بشرى و قسمتى از تعليماتى كه بر موسى(عليه السلام) و عيسى (عليه السلام)نازل گرديده و در دست شاگردان بوده(1)

    بنابراين اگر جمله هائى كه صراحت كامل درباره بشارت ظهور پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)داشته باشد در آنها ديده نشود جاى تعجب نخواهد بود.

    ولى با اين حال در همين كتب تحريف يافته عباراتى ديده مى شود كه اشاره قابل ملاحظه اى به ظهور اين پيامبر بزرگ (صلى الله عليه وآله) دارد كه جمعى از دانشمندان ما آنها را در كتابها يا مقاله هائى كه در اين موضوع نگاشته اند جمع آورى نموده، و چون ذكر آنهمه بشارات و بحث و گفتگو پيرامون دلالت آنها بطول مى انجامد ما تنها به چند قسمت به عنوان نمونه اشاره مى كنيم.

    1 ـ در تورات سِفْر تكوين، فصل 17 شماره 17 تا 20 چنين مى خوانيم: «و ابراهيم به خدا گفت كه اى كاش اسماعيل در حضور تو زندگى نمايد… و در حق اسماعيل (دعاى) ترا شنيدم اينك به او بركت دادم و او را بارور گردانيده به غايت زياد خواهم نمود و دوازده سرور توليد خواهد نمود و او را امت عظيمى خواهم نمود».

    2 ـ در سِفْر پيدايش باب 49 شماره 10 مى خوانيم:

    «عصاى سلطنت از يهودا و فرمانفرمائى از پيش پايش، نهضت خواهد نمود تا وقتى كه «شيلوه» بيايد كه به او امتها جمع خواهد شد».

    قابل توجه اينكه يكى از معانى شيلوه ـ طبق تصريح مسترها كس در كتاب قاموس مقدس ـ فرستادن مى باشد و با كلمه «رسول» يا رسول الله موافق است.

    3 ـ در انجيل يوحنا باب 14 شماره 15 و 16 چنين مى خوانيم: «اگر شما مرا دوست داريد احكام مرا نگاه داريد و من از پدر خواهم خواست و او تسلى دهنده ديگر به شما خواهد داد كه تا به ابد با شما خواهد ماند».

    4 ـ و در همان انجيل يوحنا باب 15 شماره 26 مى خوانيم: «و چون آن تسلى دهنده بيايد كه من از جانب پدر به شما خواهم فرستاد يعنى روح راستى كه از طرف پدر مى آيد او درباره من شهادت خواهد داد».

    5 ـ و نيز در همان انجيل يوحنا باب 16 شماره 7 به بعد مى خوانيم: «ليكن به شماراست مى گويم كه شما را مفيد است كه من بروم كه اگر من نروم آن تسلى دهنده به نزد شما نخواهد آمد اما اگر بروم او را به نزد شما خواهم فرستاد… اما چون او يعنى روح راستى بيايد او شما را به تمامى راستى ارشاد خواهد نمود، زيرا كه او از پيش خود سخن نخواهد گفت بلكه هر آنچه مى شنود خواهد گفت و شما را به آينده خبر خواهد داد»(1).

    نكته شايان توجه اينكه: در اناجيل فارسى در جمله هاى بالا كه از انجيل يوحّنا است كلمه «تسلى دهنده» آمده، ولى در انجيل عربى چاپ لندن (مطبعه ويليام وطس ـ سال 1857) به جاى آن «فار قليطا» ذكر شده است.(2)

    شاهد زنده ديگر:

    «فخر الاسلام» مؤلف كتاب «انيس الاعلام» كه خود يكى از كشيشان بنام مسيحى بوده، و تحصيلات خود را نزد كشيشان مسيحى به پايان رسانيده است و به مقام ارجمندى از نظر آنان نائل آمده در مقدمه اين كتاب، ماجراى عجيب اسلام آوردن خود را چنين شرح مى دهد:

    «… بعد از تجسس بسيار و زحمات فوق العاده و گردش در شهرها خدمت كشيش والا مقامى رسيدم، كه از نظر زهد و تقوا ممتاز بود، فرقه كاتوليك از سلاطين و غيره سؤالات دينى خود را به او مراجعه مى كردند، من نزد او مدتى مذاهب مختلفه نصارا را فرا مى گرفتم، او شاگردان فراوانى داشت، ولى در ميان همه به من علاقه خاصى داشت. كليدهاى منزل… همه در دست من بود فقط كليد يكى از صندوقخانه ها را پيش خود نگاهداشته بود…

    در اين بين روزى كشيش مزبور را عارضه اى رخ داد به من گفت به شاگردها بگو: حال تدريس ندارم. وقتى نزد شاگردان آمدم ديدم مشغول بحثند، اين بحث منجر به معنى لفظ «فارقليطا» در سريانى و «پريكلتوس» به زبان يونانى… جدال آنها به طول انجاميد، هركسى رأيى داشت…

    پس از بازگشت، استاد پرسيد: امروز چه مباحثه كرديد؟! من اختلاف آنها را در «فارقليطا» از براى او تقرير كردم… گفت: تو كداميك از اقوال را انتخاب كرده اى؟

    گفتم مختار فلان مفسر را اختيار كرده ام.

    كشيش گفت: تقصير نكرده اى، ولكن حق و واقع، خلاف همه اين اقوال است، زيرا حقيقت اين را نمى دانند مگر راسخان فى العلم، از آنها هم تعداد كمى با آن حقيقت آشنا هستند، من اصرار كردم كه معنى آن را برايم بگوئيد، وى سخت گريست و گفت: هيچ چيز را از تو مضايقه نمى كنم… در فراگرفتن معنى اسم اثر بزرگى است، ولى به مجرد انتشار، من و تو را خواهند كشت! چنانچه عهد كنى به كسى نگوئى اين معنى را اظهار مى كنم… من به تمام مقدسات قسم خوردم كه نام او را فاش نكنم، پس گفت: اين اسم از اسماء پيامبر مسلمين است و به معنى «احمد» و «محمد» است.

    پس از آن، كليد آن اطاق كوچك را به من داد و گفت: درِ فلان صندوق را بازكن و فلان و فلان كتاب را بياور، كتابها را نزد او آوردم، اين دو كتاب به خط يونانى و سريانى پيش از ظهور پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) بر پوست نوشته شده بود.

    در هر دو كتاب لفظ «فارقليطا» را به معنى، احمد و محمّد، ترجمه نموده بودند سپس استاد اضافه كرد: علماء نصارا قبل از ظهور او اختلافى نداشتند كه «فارقليطا» به معنى «احمد و محمّد» است، ولى بعد از ظهور محمّد (صلى الله عليه وآله) براى بقاى رياست خود و استفاده مادى، آن را تأويل كردند و معنى ديگر براى آن اختراع نمودند و آن معنى قطعاً منظور صاحب انجيل نبوده است.

    سؤال كردم درباره دين نصارا چه مى گويى؟ گفت با آمدن دين اسلام، منسوخ است، اين لفظ را سه بار تكرار نمود پس گفتم:

    در اين زمان طريقه نجات و صراط مستقيم… كدام است؟ گفت: منحصر است در متابعت محمد(صلى الله عليه وآله).

    گفتم: آيا تابعان او از اهل نجاتند؟ گفت: اى والله (سه بار تكرار كرد)… سپس استاد گريه كرد و منهم بسيار گريستم گفت: اگر آخرت و نجات مى خواهى البته بايد دين حق را قبول نمائى… و من هميشه تو را دعا مى كنم، به شرط اينكه در روز قيامت شاهد باشى كه در باطن مسلمان و از تابعان حضرت محمد (صلى الله عليه وآله) هستم;… هيچ شكى نيست كه امروز بر روى زمين دين اسلام دين خداست…»!!(1)

    چنانكه ملاحظه مى كنيد طبق اين سند علماى اهل كتاب پس از ظهور پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) به خاطر منافع شخصى خود، نام و نشانه هاى او را طور ديگرى تفسير و توجيه كردند.(1)

    ________________________________________

    1 ـ براى آگاهى بيشتر بر مدارك اين سخن به كتاب «رهبر سعادت يا دين محمد» و كتاب «قرآن و آخرين پيامبر» مراجعه فرمائيد.

    2 ـ تمام عباراتى كه در بالا از كتب عهد قديم و جديد ذكر شده از ترجمه فارسى است كه در سال 1878 در لندن زير نظر جمعى از مترجمين معروف مسيحى از اصل زبان عبرى به زبان فارسى برگردانده شده است، نقل كرديم.

    3 ـ تفسير نمونه 6/403

    4 ـ اقتباس با كمى اختصار از «هدايت دوم» مقدمه كتاب «انيس الاعلام».

    5 ـ تفسير نمونه 1/211

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      40 ـ پيامبر اسلام (ص) قبل از نبوت چه آئينى داشت؟   ...

    ‏ در اينكه پيغمبر گرامى اسلام (صلى الله عليه وآله) قبل از بعثت هرگز براى بت سجده نكرد و از خط توحيد منحرف نشد شكى نيست، و تاريخ زندگى او نيز به خوبى اين معنى را منعكس مى كند اما در اينكه بر كدام آئين بوده؟ در ميان علما گفتگو است.

    بعضى او را پيرو آئين مسيح (عليه السلام) مى دانند، چرا كه قبل از بعثت پيامبر (صلى الله عليه وآله)، آئين رسمى و غير منسوخ، آئين او بوده است.

    بعضى ديگر او را پيرو آئين ابراهيم (عليه السلام) مى دانند، چرا كه «شيخ الانبياء» و پدر پيامبران است و در بعضى از آيات قرآن آئين اسلام به عنوان آئين ابراهيم معرفى شده «ملة ابيكم ابراهيم» (حج ـ 78).

    بعضى نيز اظهار بى اطلاعى كرده و گفته اند: مى دانيم آئينى داشته، اما كدام آئين؟ بر ما روشن نيست!

    گرچه هر يك از اين اقوال وجهى دارد، اما هيچكدام مسلم نيست، و مناسب تر از اينها قول چهارمى است و آن اينكه: پيامبر (صلى الله عليه وآله) شخصاً برنامه خاصى از سوى خداوند داشته كه بر طبق آن عمل مى كرده، و در حقيقت، آئين مخصوص خودش بوده، تا زمانى كه اسلام بر او نازل گشت.

    شاهد اين سخن حديثى است كه در نهج البلاغه آمده، كه مى گويد: «خداوند از آن زمان كه رسول خدا از شير باز گرفته شد بزرگ ترين فرشته اش را قرين وى ساخت، تا شب و روز او را به راههاى مكارم، و طرق اخلاق نيك سوق دهد».

    مأموريت چنين فرشته اى دليل بر وجود يك برنامه اختصاصى است.

    شاهد ديگر اينكه در هيچ تاريخى نقل نشده است كه پيغمبر اسلام (صلى الله عليه وآله) در معابد يهود يا نصارى يا مذهب ديگر مشغول عبادت شده باشد، نه در كنار كفار در بتخانه بود، و نه در كنار اهل كتاب در معابد آنان، در عين حال پيوسته خط و طريق توحيد را ادامه مى داد، و به اصول اخلاق و عبادت الهى سخت پايبند بود.

    روايات متعددى نيز ـ طبق نقل علامه مجلسى در بحار الانوار ـ در منابع اسلامى آمده است كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) از آغاز عمرش مؤيد به روح القدس بود و با چنين تأييدى مسلماً بر اساس الهام روح القدس عمل مى كرد.

    «علامه مجلسى» شخصاً معتقد است كه پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)قبل از مقام رسالت داراى مقام نبوت بوده، گاه فرشتگان با او سخن مى گفتند، و صداى آنها را مى شنيد، و گاه در رؤياى صادقه به او الهام الهى مى شد، و بعد از چهل سال به مقام رسالت رسيد، و قرآن و اسلام رسماً بر او نازل شد، او شش دليل بر اين معنى ذكر مى كند كه بعضى از آنها با آنچه در بالا آورديم هماهنگ است (توضيح بيشتر را مى توانيد در جلد 18 بحارالانوار صفحه 277 به بعد مطالعه كنيد).(1)

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      39 ـ قوانين ثابت چگونه با نيازهاى متغير سازگار است؟   ...

    مى دانيم مقتضيات زمانها و مكانها متفاوتند و به تعبير ديگر نيازهاى انسان دائماً در تغيير است، در حالى كه شريعت خاتم، قوانين ثابتى دارد، آيا اين قوانين ثابت مى تواند پاسخگوى نيازهاى متغير انسان در طول زمان بوده باشد؟

    ‏ اگر تمام قوانين اسلام جنبه جزئى داشت و براى هر موضوعى حكم كاملا مشخص و جزئى تعيين كرده بود جاى اين سؤال بود، اما با توجه به اينكه در دستورات اسلام يك سلسله اصول كلى و بسيار وسيع و گسترده وجود دارد كه مى تواند بر نيازهاى متغير منطبق شود، و پاسخگوى آنها باشد، ديگر جائى براى اين ايراد نيست.

    فى المثل با گذشت زمان يك سلسله قراردادهاى جديد و روابط حقوقى در ميان انسانها پيدا مى شود كه در عصر نزول قرآن هرگز وجود نداشت مثلا در آن زمان چيزى به نام «بيمه» با شاخه هاى متعددش به هيچ وجه موجود نبود(1) و همچنين انواع شركتهائى كه در عصر و زمان ما بر حسب احتياجات روز به وجود آمده، ولى با اين حال يك اصل كلى در اسلام داريم كه در آغاز سوره مائده به عنوان «لزوم وفاء به عهد و عقد» (يا ايها الذين آمنوا اوفوا بالعقود) (اى كسانى كه ايمان آورده ايد به قراردادهاى خود وفا كنيد) آمده است و همه اين قراردادها را مى تواند زير پوشش خود قرار دهد، البته قيود و شروطى نيز به صورت كلى براى اين اصل كلى در اسلام آمده است كه آنها را نيز بايد در نظر گرفت.

    بنابراين قانون كلى در اين زمينه ثابت است، هر چند مصداقهاى آن در تغييرند و هر روز ممكن است مصداق جديدى براى آن پيدا شود.

    مثال ديگر اينكه ما قانون مسلمى در اسلام داريم به نام قانون لاضرر كه به وسيله آن مى توان هر حكمى را كه سرچشمه ضرر و زيان در جامعه اسلامى گردد محدود ساخت، و بسيارى از نيازها را از اين طريق برطرف نمود.

    گذشته از اين مسأله «لزوم حفظ نظام جامعه» و «وجوب مقدمه واجب» و مسأله «تقديم اهم بر مهم» نيز مى تواند در موارد بسيار گسترده اى حلال مشكلات گردد.

    علاوه بر همه اينها اختياراتى كه به حكومت اسلامى از طريق «ولايت فقيه» واگذار شده به او امكانات وسيعى براى گشودن مشكلها در چارچوب اصول كلى اسلام مى دهد.

    البته بيان هريك از اين امور مخصوصاً با توجه به مفتوح بودن باب اجتهاد (اجتهاد به معنى استنباط احكام الهى از مدارك اسلامى) نياز به بحث فراوانى دارد كه پرداختن به آن، ما را از هدف دور مى سازد، ولى با اين حال آنچه در اينجا به طور اشاره آورديم مى تواند پاسخگوى اشكال فوق باشد.(2)

    ________________________________________

    1 ـ البته در اسلام موضوعاتى شبيه به بيمه در محدوده خاصى وجود دارد مانند مسأله «ضمان جريره» يا «تعلق ديه خطاى محض به عاقله» ولى اينها فقط شباهتى به اين مسأله دارند.

    2 ـ تفسير نمونه 17/346

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      38 ـ خاتميت چگونه با سير تكاملى انسان سازگار است؟   ...

    مگر جامعه انسانيت ممكن است متوقف شود؟ مگر سير تكاملى بشر حد و مرزى دارد؟ مگر با چشم خود نمى بينيم كه انسانهاى امروز در مرحله اى بالاتر از علم و دانش و فرهنگ نسبت به گذشته قرار دارند؟.

    با اين حال چگونه ممكن است دفتر نبوت به كلى بسته شود و انسان در اين سير تكامليش از رهبرى پيامبران تازه اى محروم گردد؟

    ‏ پاسخ اين سؤال با توجه به يك نكته روشن مى شود و آن اينكه: گاه انسان به مرحله اى از بلوغ فكرى و فرهنگى مى رسد كه مى تواند با استفاده مستمر از اصول و تعليماتى كه نبى خاتم به طور جامع در اختيار او گذارده راه را ادامه دهد بى آنكه احتياج به شريعت تازه اى داشته باشد.

    اين درست به آن مى ماند كه انسان در مقاطع مختلف تحصيلى در هر مقطع، نياز به معلم و مربى جديد دارد، تا دورانهاى مختلف را بگذراند، اما هنگامى كه به مرحله دكترا رسيد و مجتهد و صاحبنظر در علم يا علوم مختلفى گرديد، در اينجا ديگر به تحصيلات خود نزد استاد جديدى ادامه نمى دهد، بلكه به اتكاء آنچه از محضر اساتيد پيشين و مخصوصاً استاد اخير دريافته، به بحث و تحقيق و مطالعه و بررسى مى پردازد، و مسير تكاملى خود را ادامه مى دهد، و به تعبير ديگر نيازها و مشكلات راه را با آن اصول كلى كه از آخرين استاد در دست دارد حل مى كند بنابراين لزومى ندارد كه با گذشت زمان همواره دين و آئين تازه اى پا به عرصه وجود بگذارد (دقت كنيد).

    و به تعبير ديگر انبياى پيشين، براى اينكه انسان بتواند در اين راه پرنشيب و فرازى كه به سوى تكامل دارد پيش برود، هر كدام قسمتى از نقشه اين مسير را در اختيار او گذاردند، تا اين شايستگى را پيدا كرد كه نقشه كلى و جامع تمام راه را، به وسيله آخرين پيامبر از سوى خداوند بزرگ، در اختيار او بگذارد.

    بديهى است با دريافت نقشه كلى و جامع، نيازى به نقشه ديگر نخواهد بود و اين، درحقيقت بيان همان تعبيرى است كه در روايات خاتميت آمده و پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)را آخرين آجر يا گذارنده آخرين آجر كاخ زيبا و مستحكم رسالت شمرده است.

    اينها همه در مورد عدم نياز به دين و آئين جديد است اما مسأله رهبرى و امامت كه همان نظارت كلى بر اجراى اين اصول و قوانين و دستگيرى از واماندگان در راه مى باشد، مسأله ديگرى است كه انسان هيچ وقت از آن بى نياز نخواهد بود، به همين دليل پايان يافتن سلسله نبوت هرگز به معنى پايان يافتن سلسله امامت نخواهد بود، چرا كه «تبيين» و «توضيح اين اصول» و «عينيت بخشيدن و تحقق خارجى آنها» بدون استفاده از وجود يك رهبر معصوم الهى ممكن نيست.(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير نمونه 17/345

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      37 ـ آيا خلود در آتش با عدل الهى سازگار است؟   ...

    در سوره مباركه هود آيه 106 مى خوانيم «فامّا الذين شقوا ففى النار لهم فيها زفير و شهيق خالدين فيها» اما آنها كه شقاوتمند شدند در آتشند و براى آنها زفير و شهيق است، جاودانه در آن خواهند ماند) با توجه به آيه شريفه اين سؤال مطرح مى شود كه چگونه مى توان پذيرفت كه انسانى تمام عمر خود را كه حداكثر صد سال بوده است، كار بد كرده، و در كفر و گناه غوطهور بوده، ولى در برابر يكصد سال گناه، هزاران ميليون سال كيفر ببيند؟!

    ‏ آنها كه اين ايراد را مطرح مى كنند از يك نكته اساسى غافلند و آن فرق ميان مجازاتهاى قرار دادى و مجازاتهاى تكوينى است كه نتيجه طبيعى اعمال و يا زندگى كردن در كنار خود اعمال است.

    توضيح اينكه: گاهى قانونگذار قانونى وضع مى كند كه هركس مرتكب فلان خلاف شود بايد فلان مقدار جريمه مالى بدهد، يا فلان مدت در زندان بماند، مسلماً در چنين جائى بايد تناسب «جرم» و «جريمه» در نظر گرفته شود، هرگز براى يك كار كوچك مجازات اعدام يا حبس ابد نمى توان قرار داد، و به عكس براى كار مهمى همچون قتل نفس يك روز زندان بى معنى است، حكمت و عدالت ايجاب مى كند كه اين دو باهم كاملاً متناسب باشد.

    ولى كيفرهائى كه در حقيقت اثر طبيعى عمل است و خاصيت تكوينى آن محسوب مى شود، و يا نتيجه حضور خود عمل در برابر انسان است اين گفتگوها را نمى پذيرد، خواه در مورد آثار عمل در اين جهان باشد يا در جهان ديگر.

    مثلاً اگر گفته شود كسى كه از مقررات رانندگى تخلف كند و با سرعت غير مجاز و سبقت بى دليل و عبور از مناطق ممنوع رانندگى كند ممكن است به خاطر همين چند لحظه تخلف، چنان تصادفى كند كه دست و پاى او بشكند و يك عمر زمينگير شود، در اينجا كسى نمى گويد، اين نتيجه تلخ براى آن تخلف كوچك عادلانه نيست، زيرا مسلم است كه اين، از قبيل جريمه هاى قرار دادى اداره راهنمائى نيست كه در آن مسأله تناسب و هماهنگى جرم و جريمه در نظر گرفته شود، اين اثر طبيعى عمل است كه انسان آگاهانه به سراغ آن رفته، و خود را گرفتار آن كرده است.

    همچنين اگر گفته شود سراغ مشروبات الكلى يا مواد مخدر نرويد، چرا كه در مدت كوتاهى قلب و معده و مغز و اعصاب شما را تباه مى كند، حال اگر كسى رفت و گرفتار ضعف شديد اعصاب، و بيمارى قلب و عروق و زخم معده شد و در برابر چند روز هوسبازى تا پايان عمرش در عذاب اليم و رنج شديد بود، هيچكس ايراد عدم تناسب جرم و جريمه را در اينجا مطرح نمى كند.

    حال فرض كنيد چنين انسانى به جاى يكصد سال، هزار سال عمر كند و يا يك ميليون سال در دنيا بماند، مسلماً بايد تحمل آن رنج و عذاب را در اين مدت طولانى به خاطر مثلاً چند روز هوسبازى بنمايد.

    در مورد عذابها و كيفرهاى اخروى مسأله از اين فراتر است، آثار تكوينى اعمال و نتائج مرگبار آن ممكن است براى هميشه دامان انسان را بگيرد، بلكه خود اعمال در برابر انسان مجسم مى شود، و چون آن جهان جاويدان است اعمال نيك و بد، جاودانه با انسان خواهند بود، و او را نوازش يا كيفر مى دهد.

    سابقاً گفتيم كه مجازاتها و كيفرهاى رستاخيز بيشتر جنبه اثر تكوينى و خاصيت عمل دارد، همان گونه كه قرآن مجيد مى گويد: وبدا لهم سيّئات ما عملوا وحاق بهم ما كانوا به يستهزؤن: «اعمال بدشان در برابر آنان آشكار مى شود و آنچه را به باد مسخره مى گرفتند بر آنها وارد مى گردد»! (جاثيه 33).

    و در آيه 54 سوره يس مى خوانيم: ولاتجزون الاّ ماكنتم تعملون «جز اعمال خود شما جزائى براى شما نيست».

    همين مضمون با تفاوت مختصرى در آيات متعدد ديگر نيز آمده است.

    با اين حال، جائى براى اين سؤال باقى نمى ماند كه چرا تناسب ميان «جريمه» و «جرم» در نظر گرفته نشده است؟.

    انسان بايد با دو بال «ايمان» و «عمل صالح»، بر فراز آسمان سعادت پرواز كند و از نعمتهاى ابدى بهشت و لذّت قرب خدا بهره مند شود، حال اگر بر اثر هوسبازى در يك لحظه يا يك عمر صد ساله دو بال خود را درهم بشكند بايد براى هميشه در ذلّت و بدبختى بماند، اينجا مسأله زمان و مكان و مقدار جرم مطرح نيست، بلكه مسأله علّت و معلول و آثار كوتاه مدت و دراز مدت آن مطرح است، يك كبريت كوچك ممكن است شهرى را به آتش بكشد، و يك گرم بذر خار مغيلان ممكن است بعد از مدّتى يك صحراى وسيع خار به وجود آورد كه دائماً مزاحم انسان باشد، همانگونه كه چند گرم بذر گل ممكن است با گذشتن چند سال، صحرائى از زيباترين و معطّرترين گلها به وجود آورد كه عطر آن مشام جان را معطّر و ديده و دل را نوازش دهد.

    حال اگر كسى بگويد يك كبريت چه تناسبى با آتش گرفتن يك شهر دارد و چند بذر كوچك چه تناسبى با يك صحراى خار يا گل مى تواند داشته باشد؟ آيا اين سؤال منطقى است؟ مسلّماً نه.

    اعمال نيك و بد ما نيز همين گونه هستند و ممكن است آثار جاودانى بسيار گسترده اى از خود به يادگار بگذارند (دقت كنيد).

    مسأله مهم اينجا است كه رهبران الهى و پيامبران بزرگ و اوصياى آنها اين هشدار را پى در پى به ما دادند كه نتيجه چنان گناهانى، عذاب جاودان است، و نتيجه چنين اعمال صالحى، نعمت مخلّد و ابدى است، درست مثل اينكه باغبان آگاه و بيدارى اثر وسيع آن بذر خار و گل را براى ما قبلاً بيان كرده باشد، و ما آگاهانه راه خودمان را در اين مسير انتخاب كنيم.

    در اينجا به چه كسى مى توانيم ايراد كنيم، و بر چه چيز خرده بگيريم و به كدام قانون اعتراض نمائيم، جز به خودمان!.(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير پيام قرآن 6/501

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      36 ـ چرا خدا شيطان را آفريد؟   ...

    بسيارى سؤال مى كنند كه اگر انسان براى تكامل و نائل شدن به سعادت از طريق بندگى خدا آفريده شده، وجود شيطان كه يك موجود ويرانگر ضد تكاملى است چه دليلى مى تواند داشته باشد؟ آنهم موجودى هوشيار، كينه توز، مكار، پرفريب و مصمم!

    ‏ اگر اندكى بينديشيم خواهيم دانست كه وجود اين دشمن كمكى است به پيشرفت تكامل انسانها.

    راه دور نرويم هميشه نيروهاى مقاوم در برابر دشمنان سرسخت جان مى گيرند، و سير تكاملى خود را مى پيمايند.

    فرماندهان و سربازان ورزيده و نيرومند كسانى هستند كه در جنگهاى بزرگ با دشمنان سرسخت درگير بوده اند.

    سياستمداران با تجربه و پر قدرت آنها هستند كه در كوره هاى سخت بحرانهاى سياسى با دشمنان نيرومندى دست و پنجه نرم كرده اند.

    قهرمانان بزرگ كشتى آنها هستند كه با حريفهاى پرقدرت و سرسخت زورآزمائى كرده اند.

    بنابراين چه جاى تعجب كه بندگان بزرگ خدا با مبارزه مستمر و پى گير در برابر «شيطان» روز به روز قويتر و نيرومندتر شوند!

    دانشمندان امروز در مورد فلسفه وجود ميكربهاى مزاحم مى گويند: اگر آنها نبودند سلولهاى بدن انسان در يك حالت سستى و كرخى فرو مى رفتند، و احتمالاً نمو بدن انسانها از 80 سانتيمتر تجاوز نمى كرد، همگى به صورت آدمهاى كوتوله بودند، و به اين ترتيب انسانهاى كنونى با مبارزه جسمانى با ميكربهاى مزاحم نيرو و نمو بيشترى كسب كرده اند.

    و چنين است روح انسان در مبارزه با شيطان و هواى نفس.

    اما اين بدان معنا نيست كه شيطان وظيفه دارد بندگان خدا را اغوا كند، شيطان از روز اول خلقتى پاك داشت، مانند همه موجودات ديگر، انحراف و انحطاط و بدبختى و شيطنت با اراده و خواست خودش به سراغش آمد، بنابراين خداوند ابليس را از روز اول شيطان نيافريد، او خودش خواست شيطان باشد ولى در عين حال شيطنت او نه تنها زيانى به بندگان حق طلب نمى رساند بلكه نردبان ترقى آنها است (دقت كنيد).

    منتها اين سؤال باقى مى ماند كه چرا خداوند درخواست او را درباره ادامه حياتش پذيرفت، و چرا فوراً نابودش نكرد؟!

    پاسخ اين سؤال همان است كه در بالا گفته شد و به تعبير ديگر:

    عالم دنيا ميدان آزمايش و امتحان است (آزمايشى كه وسيله پرورش و تكامل انسانها است). و مى دانيم آزمايش جز در برابر دشمنان سرسخت و طوفانها و بحرانها امكان پذير نيست.

    البته اگر شيطان هم نبود هواى نفس و وسوسه هاى نفسانى انسان را در بوته آزمايش قرار مى داد، اما با وجود شيطان اين تنور آزمايش داغ تر شد، چرا كه شيطان عاملى است از برون و هواى نفس عاملى است از درون!(1)

    پاسخ به يك سؤال

    در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه چگونه ممكن است خداوند ما را در مقابل چنين دشمن بى رحم و نيرومند تنها بگذارد؟ و آيا اين امر با حكمت و عدل او هماهنگ است؟

    پاسخ اين سؤال را از توجه به يك نكته مى توان دريافت و آن اينكه همانگونه كه در قرآن مجيد آمده خداوند مؤمنان را با لشگريانى از فرشتگان مجهز مى كند، و نيروهاى غيبى و معنوى جهان را با آنها كه در مسير جهاد نفس و جهاد دشمن پيكار مى كنند همراه مى سازد: «اِنَّ الَّذِيْنَ قالُوا رَبُّنا اللهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ اَلاّتَخافُوا وَلا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِىْ كُنْتُمْ تُوْعَدُوْنَ نَحْنُ أَوْليائُكُمْ فِى الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِى الآخِرَةِ»: «كسانى كه گفتند: پروردگار ما خدا است، سپس استقامت كردند، فرشتگان، بر آنها نازل مى شوند كه نترسيد و غمگين نباشيد و بشارت بر شما باد بهشتى كه به آن وعده داده شده ايد، و ما ياران و مددكاران شما در زندگى دنيا و در آخرت هستيم» (فصلت/30 ـ 31).

    نكته مهم ديگر اينكه شيطان هرگز سرزده وارد خانه دل ما نمى شود، و از مرزهاى كشور روح ما بى گذرنامه نمى گذرد، حمله او هرگز غافلگيرانه نيست، او با اجازه خود ما وارد مى شود، آرى او از در وارد مى شود نه از روزن، و اين خود ما هستيم كه در را به روى او مى گشائيم، همانگونه كه قرآن مى گويد: «اِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذِيْنَ آمَنُوا وَعَلى رَبِّهِم يَتَوَكَّلُونَ ـ اِنَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذِيْنَ يَتَوَلَّونَهُ وَالَّذِيْنَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُوْنَ»: «او سلطه بر كسانى كه ايمان دارند و توكل بر پروردگارشان مى كنند ندارد، تنها تسلط او بر كسانى است كه او را به دوستى و سرپرستى خود برگزينند، و به او شرك مىورزند (و فرمانش را در برابر فرمان خدا لازم الاجراء مى دانند) (نحل/99 ـ 100).

    اصولاً اعمال انسانها است كه زمينه هاى نفوذ شيطان را فراهم مى سازد، چنانكه قرآن مى گويد: «اِنَّ الْمُبَذِّرِيْن كانُوا اِخْوانَ الشَّياطِيْنِ»: «تبذير كنندگان برادران شياطينند» (اسراء/27).

    ولى به هر حال براى نجات از دامهاى رنگارنگ او و لشگريان گوناگونش در اشكال مختلف شهوات، مراكز فساد، سياستهاى استعمارى، مكتبهاى انحرافى و فرهنگهاى فاسد و مفسد، راهى جز پناه بردن به ايمان و تقوى و سايه لطف پروردگار و سپردن خويشتن به ذات پاك او نيست همان گونه كه قرآن مى فرمايد:

    «وَلَوْلا فَضْلُ اللهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ لاَتَّبَعْتُمُ الشَّيْطانُ اِلاَّ قَلِيْلا»: «اگر فضل و رحمت الهى نبود همه شما جز گروه اندكى، از شيطان پيروى مى كرديد» (نساء / 83).(2)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير نمونه 19/345

    2 ـ تفسير پيام قرآن 1/423

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      35 ـ فلسفه مصيبتها و گرفتاريهائى كه به انسان مى رسد چيست؟   ...

    در سوره شورى آيه 30 مى خوانيم: «و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم» هر مصيبتى به شما رسد به خاطر اعمالى است كه انجام داده ايد

    با توجه به آيه شريفه اين سؤال مطرح مى شود كه مصيبتهائى كه ما با آن دست به گريبانيم از كجاست؟

    ‏ در اين آيه نكاتى است كه بايد به آن توجه داشت:

    1 ـ اين آيه به خوبى نشان مى دهد مصائبى كه دامنگير انسان مى شود يكنوع مجازات الهى و هشدار است (هرچند استثنائاتى دارد كه بعد به آن اشاره خواهد شد) و به اين ترتيب يكى از فلسفه هاى حوادث دردناك و مشكلات زندگى روشن مى شود.

    جالب اينكه در حديثى از اميرمؤمنان على (عليه السلام) مى خوانيم: كه از پيامبر گرامى خدا (صلى الله عليه وآله) نقل مى كند كه فرمود:

    «اين آيه (و ما اصابكم من مصيبة…) بهترين آيه در قرآن مجيد است، اى على! هر خراشى كه از چوبى برتن انسان وارد مى شود، و هر لغزش قدمى، بر اثر گناهى است كه از او سرزده، و آنچه خداوند در دنيا عفو مى كند گرامى تر از آن است كه (درقيامت) در آن تجديد نظر فرمايد، و آنچه را كه در اين دنيا عقوبت فرموده عادل تر از آن است كه در آخرت بار ديگر كيفر دهد»!(1)

    و به اين ترتيب اينگونه مصائب علاوه براينكه بار انسان را سبك مى كند او را نسبت به آينده كنترل خواهد نمود.

    2 ـ گرچه ظاهر آيه عام است و همه مصائب را دربرمى گيرد، ولى مطابق معمول در عمومات استثناهائى وجود دارد، مانند مصائب و مشكلاتى كه دامنگير انبيا و ائمه معصومين (عليهم السلام) مى شد كه براى ترفيع مقام يا آزمايش آنها بود.

    و همچنين مصائبى كه گريبان غير معصومين را مى گيرد و جنبه آزمون دارد.

    ويا مصائبى كه بر اثر ندانم كاريها و عدم دقت و مشورت و سهل انگارى در امور حاصل مى شود كه اثر تكوينى اعمال خود انسان است.

    و به تعبير ديگر جمع ميان آيات مختلف قرآن و روايات ايجاب مى كند كه عموم اين آيه در مواردى تخصيص پيداكند، و اين مطلب تازه اى نيست كه مايه گفتگوى بعضى از مفسران شده است.

    كوتاه سخن اينكه مصائب و گرفتاريهاى سخت، فلسفه هاى مختلفى دارد، كه در بحثهاى توحيدى، و مباحث عدل الهى، به آن اشاره شده است.

    شكوفائى استعدادها تحت فشار مصائب، هشدار نسبت به آينده، آزمون الهى، بيدارى از غرور و غفلت، و كفاره گناه و…

    اما از آنجا كه بيشتر افراد آن جنبه كيفرى و كفاره اى دارد آيه فوق آن را به صورت عموم مطرح ساخته است.

    و لذا در حديثى مى خوانيم: هنگامى كه امام على بن الحسين (عليه السلام)وارد بريزيد شد، يزيد نگاهى به او كرد و گفت: يا على! ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم! (اشاره به اينكه حوادث كربلا نتيجه اعمال خود شما بود).

    ولى امام على بن الحسين (عليه السلام) فوراً در پاسخ فرمود:

    چنين نيست، اين آيه در مورد ما نازل نشده، آنچه درباره ما نازل شده آيه ديگرى است كه مى گويد: هر مصيبتى در زمين يا در جسم و جان شما روى دهد پيش از آفرينش شما در كتاب (لوح محفوظ) بوده، و آگاهى بر اين امر بر خداوند آسان است، اين براى آن است كه شما به خاطر آنچه از دست مى دهيد غمگين نشويد، و به خاطر آنچه در دست داريد زياد خوشحال نباشيد (هدف از اين مصائب عدم دلبستگى شما به مواهب زود گذر دنيا است و يكنوع تربيت و آزمون براى شما است).

    سپس امام افزود: «ما كسانى هستيم كه هرگز به خاطر آنچه از دست داده ايم غمگين نخواهيم شد، و به خاطر آنچه در دست داريم خوشحال نيستيم (همه را زود گذر مى دانيم و چشم به لطف و عنايت خدا بسته ايم).(1)

    3 ـ گاه مصائب، جنبه دستجمعى دارد، و محصول گناهان جمعى است، همانگونه كه در آيه 41 سوره روم مى خوانيم: ظهر الفساد فى البر والبحر بما كسبت ايدى الناس ليذيقهم بعض الذى عملوا لعلهم يرجعون: «فساد در خشكى و دريا به خاطر اعمال مردم آشكار شد، تا نتيجه بعضى از اعمالى را كه انجام داده اند به آنها بچشاند شايد بازگردند».

    روشن است كه اين درباره جوامع انسانى است، كه به خاطر اعمالشان گرفتار نابسامانيها مى شوند.

    و در آيه 11 سوره رعد آمده است: ان الله لايغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم: «خداوند سرنوشت هيچ جمعيتى را تغيير نمى دهد مگر اينكه خويشتن را تغيير دهند».

    و امثال اين آيات كه گواهى مى دهد در ميان اعمال انسان و نظام تكوينى زندگى او ارتباط و پيوند نزديكى وجود دارد، كه اگر بر اصول فطرت و قوانين آفرينش گام بردارند بركات الهى شامل حال آنها مى شود، و هر گاه فاسد شوند زندگى آنها به فساد مى گرايد.

    و گاه ممكن است اين قضيه در مورد فرد فرد انسانها صادق شود و هركس در مقابل گناهى كه مرتكب مى شود به مصيبتى در جسم و جان يا اموال و متعلقاتش گرفتار گردد، همانطور كه در آيه فوق آمده است(2).

    در اين زمينه روايات زيادى در منابع اسلامى وارد شده كه به گوشه از آن براى تكميل اين بحث اشاره مى كنيم:

    1 ـ در يكى از خطبه هاى نهج البلاغه آمده است: ما كان قوم قط فى غض نعمة من عيش، فزال عنهم، الابذنوب اجترحوها، لان الله ليس بظلام للعبيد، ولو ان الناس حين تنزل بهم النقم، و تزول عنهم النعم، فزعوا الى ربهم بصدق من نياتهم، ووله من قلوبهم، لرد عليهم كل شارد، و اصلح لهم كل فاسد:

    «هيچ ملتى از آغوش ناز و نعمت زندگى گرفته نشد، مگر به واسطه گناهانى كه انجام دادند، زيرا خداوند هرگز به بندگانش ستم روا نمى دارد، هرگاه مردم در موقع نزول بلاها و سلب نعمتها با صدق نيت به پيشگاه خدا تضرع كنند، و بادلهاى پراشتياق و آكنده از مهر خدا از او درخواست جبران نمايند، مسلماً آنچه از دستشان رفته به آنها باز مى گرداند و هرگونه مفسده اى را براى آنها اصلاح مى كند»(4).

    2 ـ در «جامع الاخبار» حديث ديگرى از اميرمؤمنان على (عليه السلام) نقل شده است كه فرمود: ان البلاء للظالم ادب، و للمؤمن امتحان، و للانبياء درجة و للاولياء كرامة.

    «بلاها براى ظالم تأديب است، و براى مؤمنان امتحان، و براى پيامبران درجه، و براى اولياء كرامت و مقام است»(5).

    اين حديث شاهد گويائى است براى آنچه در مورد استثناهاى آيه بيان كرديم.

    3 ـ در حديث ديگرى در كافى از امام صادق (عليه السلام) آمده است كه فرمود: ان العبد اذا كثرت ذنوبه، ولم يكن عنده من العمل ما يكفرها، ابتلاه بالحزن ليكفرها: «هنگامى كه انسان از گناهانش افزون شود و اعمالى كه آنرا جبران كند نداشته باشد خداوند او را گرفتار اندوه مى كند تا گناهانش را تلافى كند»(6).

    4 ـ در كتاب كافى بابى براى اين موضوع منعقد شده، و 12 حديث در همين زمينه در آن آمده است(7).

    تازه همه اينها غير از گناهانى است كه خداوند طبق صريح آيه فوق مشمول عفو و رحمتش قرار مى دهد كه آن نيز به نوبه خود بسيار است.

    رفع يك اشتباه

    ممكن است كسانى از اين حقيقت قرآنى سوء استفاده كنند و هرگونه مصيبتى كه دامنشان را مى گيرد با آغوش باز از آن استقبال نمايند و بگويند بايد در برابر هر حادثه ناگوارى تسليم شد، و از اين اصل آموزنده و حركت آفرين قرآنى نتيجه معكوس يعنى نتيجه تخديرى بگيرند كه اين بسيار خطرناك است.

    هيچگاه قرآن نمى گويد در برابر مصائب تسليم باش، و در رفع مشكلات كوشش مكن، و تن به ظلمها و ستمها وبيماريها بده، بلكه مى گويد: اگر با تمام تلاش و كوششى كه انجام دادى بازهم گرفتاريها بر تو چيره شد، بدان گناهى كرده اى كه نتيجه و كفاره اش دامانت را گرفته، به اعمال گذشته ات بينديش، و از گناهانت استغفار كن، و خويشتن را بساز و ضعفها را اصلاح نما.

    و اگر مى بينيم در بعضى از روايات اين آيه بهترين آيه قرآن معرفى شده، به خاطر همين آثار تربيتى مهم آن است، و به خاطر سبك كردن بار انسان از سوى ديگر و زنده كردن نور اميد و عشق پروردگار در قلب و جان او از سوى سوم.(8)

    ________________________________________

    1 ـ «مجمع البيان» جلد 9 صفحه 31 شبيه اين حديث در «دّرالمنثور» و تفسير «روح المعانى» با تفاوتهائى آمده است و حديث در اين زمينه فراوان است.

    2 ـ تفسير «على بن ابراهيم» مطابق «نورالثقلين» جلد 4 صفحه 580.

    3 ـ الميزان جلد 18 صفحه 61.

    4 ـ نهج البلاغه خطبه 178.

    5 ـ بحار الانوار جلد 81 صفحه 198.

    6 ـ «كافى» جلد دوم كتاب الايمان والكفر باب تعجيل عقوبة الذنب حديث 2

    7 ـ همان مدرك.

    8 ـ تفسير نمونه 20/440

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      34 ـ آيا ايجاد تفاوت ازنظر روزى درميان مردم باعدالت سازگاراست؟   ...

    در سوره نمل آيه 71 مى خوانيم: «والله فضّل بعضكم على بعض فى الرزق» (خداوند بعضى از شما را بر بعضى ديگر از نظر روزى برترى داد)

    در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه آيا ايجاد تفاوت و اختلاف از نظر رزق و روزى در ميان مردم با اصول عدالت پروردگار و مساواتى كه بايد بر نظام جوامع بشرى حاكم باشد، سازگار است؟

    ‏ در پاسخ اين سؤال بايد به دو نكته دقيقاً توجه داشت:

    1 ـ بدون شك اختلافى كه در ميان انسانها از نظر بهره هاى مادى و درآمدها وجود دارد قسمت مهمش مربوط به تفاوت استعدادهاى آنها است، اين تفاوت استعدادهاى جسمانى و روحانى كه سرچشمه تفاوت در كميت و كيفيت فعاليتهاى اقتصادى مى شود بهره بعضى را بيشتر ودرآمد بعضى را كمتر مى كند.

    البته ترديدى نيست كه گاهى صرفاً حوادثى كه از نظر ما جنبه تصادف دارد سبب مى شود كه بعضى به مواهب بيشترى دست يابند، ولى اينها را مى توان امور استثنائى شمرد، آنچه پايه و ضابطه اصلى در غالب موارد است، همان تفاوت در كميت يا كيفيت تلاشها است (البته موضوع بحث ما يك جامعه سالم و خالى از استثمار و بهره كشيهاى ظالمانه است، نه جوامع منحرف كه از قوانين آفرينش و نظام انسان بركنارند).

    حتى كسانى را كه گاهى ما آنها را انسانهاى بى دست و پا و بى عرضه اى مى پنداريم و از اينكه در آمدهاى قابل ملاحظه اى دارند تعجب مى كنيم اگر با دقت بيشترى در جسم و روان و اخلاق آنها بينديشيم و قضاوتهائى كه از مطالعات سطحى سرچشمه مى گيرد، دور بيفكنيم، خواهيم ديد كه آنها غالباً نقطه قوتى داشته اند كه به جائى رسيده اند (باز تكرار مى كنيم موضوع بحث ما جامعه سالمى است كه از استثمار دور باشد).

    بهر حال اين تفاوت درآمدها از تفاوت استعدادهائى سرچشمه مى گيرد كه آن هم نيز از مواهب الهى است، ممكن است در پاره اى از موارد اكتسابى باشد ولى درپاره اى از موارد نيز قطعاً غير اكتسابى است، بنابراين حتى در يك جامعه سالم از نظر اقتصادى نيز تفاوت درآمدها غير قابل انكار است، مگر اينكه بتوانيم انسانهاى قالبى همشكل و همرنگ و هم استعداد بسازيم كه هيچگونه تفاوتى باهم نداشته باشند و تازه اول دردسر و مشكلات است!.

    2 ـ بدن يك انسان، يا اندام يك درخت، يا يك بوته گل را در نظر بگيريد، آيا امكان دارد اين ساختمان موزون با تساوى ميان اعضاء و اندامها، از هر نظر پيدا شود؟ آيا قدرت مقاومت و استعداد ريشه درختان مى تواند با گلبرگهاى لطيف شكوفه ها، واستخوان پاشنه پا با پرده هاى ظريف شبكيه چشم از هر نظر يكسان باشد؟ و اگر ما بتوانيم آنها را يكسان كنيم آيا فكر مى كنيد كار صحيحى انجام داده ايم؟!

    اگر از «شعارهاى» كاذب و خالى از «شعور» بگذريم، فرض كنيد ما يك روز بتوانيم همان انسانهاى قالبى و خيالى از هر نظر بسازيم و كره زمين را از پنج هزار ميليون نفر انسان همشكل و همقواره و هم ذوق و همفكر و همسان از هر نظر، درست مانند سيگارهائى كه به يك كارخانه سفارش داده اند، پركنيم.

    آيا آن روز زندگى خوبى نصيب انسانها خواهد شد؟ مسلماً نه، جهنمى پيدا مى شود كه همه در آن در زحمت خواهند بود، همه به يكسو حركت مى كنند، همه يك چيز مى خواهند همه يك پست مى طلبند، همه يكنوع غذا را دوست دارند، و همه مى خواهند يك كار واحد انجام دهند.

    بديهى است خيلى زود عمر چنين زندگى پايان مى يابد و به فرض باقى بماند زندگى خسته كننده بى روح و يكنواختى خواهد بود كه چندان تفاوتى با مرگ ندارد.

    بنابراين وجود تفاوت در استعدادها و آنچه لازمه اين تفاوت است، براى حفظ نظام جامعه و حتى براى پرورش استعدادهاى مختلف، نهايت لزوم را دارد، و شعارهاى كاذب هرگز نمى تواند جلو اين واقعيت را بگيرد.

    اما مبادا اين سخن را چنين تفسير كنيد كه ما جامعه طبقاتى و نظام استثمار و استعمار را با اين سخن مى پذيريم، نه، هرگز، منظور تفاوتهاى طبيعى است و نه مصنوعى و تفاوتهائى است كه در عين حال مكمل يكديگر و معاون يكديگر بوده باشند، نه سدّى بر سر راه پيشرفت يكديگر ايجاد كنند و به تجاوز و تعدى بپردازند.

    اختلاف طبقاتى (توجه داشته باشيد منظور از طبقات همان مفهوم اصطلاحى آن يعنى طبقه استثمار كننده و استثمار شونده است) هرگز موافق نظام آفرينش نيست، آنچه موافق و هماهنگ نظام آفرينش است، تفاوت استعدادها و تلاشها و كوششها است و ميان اين دو از زمين تا آسمان فرق است (دقت كنيد).

    و به تعبير ديگر، تفاوت استعدادها بايد در مسير سازنده به كار افتد، درست مانند تفاوت ساختمان اعضاء يك بدن، يا اندام يك گل، آنها در عين تفاوت معاون يكديگرند، نه مزاحم يكديگر.

    كوتاه سخن اينكه: نبايد تفاوت استعدادها و درآمدها باعث سوء استفاده در راه ايجاد جامعه طبقاتى گردد.

    وبه همين دليل در پايان آيه مورد بحث مى فرمايد: «آيا آنها نعمت خدا را انكار مى كنند» (افبنعمة الله يجحدون).

    اشاره به اينكه اين تفاوتها در صورت طبيعيش (نه صورت مصنوعى و ظالمانه) از نعمتهاى خدا است كه براى حفظ نظام مجتمع بشرى ايجاد شده است.(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير نمونه 11/312

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      33 ـ آيا تفاوتهاى طبيعى در انسانها با عدالت سازگار است؟   ...

    در آيه 32 از سوره نساء مى خوانيم «ولا تتمنّوا ما فضّل الله بعضكم على بعض…» (برتريهايى كه خداوند نسبت به بعضى از شما بر بعضى ديگر قرار داده آرزو نكنيد…) با توجه به آيه شريفه بسيارى از خود مى پرسند چرا بعضى از افراد استعدادشان بيشتر و بعضى كمتر، بعضى زيبا و بعضى ديگر از زيبائى، كم بهره اند، بعضى از نظر جسمى فوق العاده نيرومند و بعضى معمولى هستند، آيا اين «تفاوتهاى طبيعى» با اصل عدالت پروردگار سازگار است؟

    ‏ در پاسخ بايد به چند نكته توجه داشت:

    1 ـ قسمتى از تفاوت هاى جسمى و روحى مردم با يكديگر، معلول اختلافات طبقاتى و مظالم اجتماعى و يا سهل انگارى هاى فردى است كه هيچ گونه ارتباطى به دستگاه آفرينش ندارد، مثلاً بسيارى از فرزندان ثروتمندان از فرزندان مردم فقير، هم از نظر جسمى قوى تر و زيباتر و هم از نظر استعداد پيشرفته ترند، به دليل اينكه آنها از تغذيه و بهداشت كافى بهره مندند در حالى كه اينها در محروميت قرار دارند، و يا افرادى هستند كه بر اثر تنبلى و سهل انگارى نيروهاى جسمى و روحى خود را از دست مى دهند. اين گونه اختلافها را بايد «اختلافهاى ساختگى و بى دليل» دانست كه با از بين رفتن نظام طبقاتى و تعميم عدالت اجتماعى از ميان خواهد رفت، و هيچگاه اسلام و قرآن بر اين گونه تفاوت ها صحّه نگذاشته است.

    2 ـ قسمتى ديگر از اين تفاوتها، طبيعى و لازمه آفرينش انسان است يعنى يك جامعه اگر هم از عدالت اجتماعى كامل برخوردار باشد تمام افرادش همانند مصنوعات يك كارخانه، يك شكل و يك جور نخواهند بود و طبعاً باهم تفاوت هائى خواهند داشت، ولى بايد دانست كه معمولاً مواهب الهى واستعدادهاى جسمى و روحى انسانها آنچنان تقسيم شده كه هر كسى قسمتى از آن را دارد، يعنى كمتر كسى پيدا مى شود كه اين مواهب را يكجا داشته باشد، يكى از نيروى بدنى كافى برخوردار است، و ديگرى استعداد رياضى خوبى دارد، يكى ذوق شعر، و ديگرى عشق به تجارت، و بعضى هوش سرشارى براى كشاورزى، و بعضى، از استعدادهاى ويژه ديگرى برخوردارند، مهم اين است كه جامعه يا خود اشخاص، استعدادها را كشف كنند، و آنها را در محيط سالمى پرورش دهند، تا هر انسانى بتواند نقطه قوت خويش را آشكار سازد و از آن بهره بردارى كند.

    3 ـ اين موضوع را نيز بايد يادآورى كرد كه يك جامعه همانند يك پيكر انسان، نياز به بافت ها و عضلات و سلولهاى گوناگون دارد، يعنى همانطور كه اگر يك بدن، تمام از سلولهاى ظريف همانند سلولهاى چشم و مغز ساخته شده باشد دوام ندارد، و يا اگر تمام سلولهاى آن خشن و غير قابل انعطاف همانند سلولهاى استخوانى باشند كارائى كافى براى وظائف مختلف نخواهد داشت، بلكه بايد از سلولهاى گوناگونى كه يكى وظيفه تفكر و ديگرى مشاهده و ديگرى شنيدن و ديگرى سخن گفتن را عهده دار شوند تشكيل شده باشد، همچنين براى به وجود آمدن يك «جامعه كامل» نياز به استعدادها و ذوق ها و ساختمان هاى مختلف بدنى و فكرى است، اما نه به اين معنى كه بعضى از اعضاء پيكر اجتماع در محروميت به سر برند و يا خدمات آنها كوچك شمرده شود و يا تحقير گردند، همانطور كه سلولهاى بدن با تمام تفاوتى كه دارند همگى از غذا و هوا و ساير نيازمندى ها به مقدار لازم بهره مى گيرند.

    و به عبارت ديگر تفاوت ساختمان روحى و جسمى در آن قسمتهائى كه طبيعى است (نه ظالمانه و تحميلى) مقتضاى «حكمت» پروردگار است و عدالت هيچگاه نمى تواند از حكمت جدا باشد، فى المثل اگر تمام سلولهاى بدن انسان يكنواخت آفريده مى شد، دور از حكمت بود، و عدالت به معنى قرار دادن هر چيز در محل مناسب خود نيز در آن وجود نداشت، همچنين اگر يك روز تمام مردم جامعه مثل هم فكر كنند و استعداد همانندى داشته باشند در همان يك روز وضع جامعه به كلى درهم مى ريزد.(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير نمونه 3/365

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      32 ـ چرا هنگام دعا دست به سوى آسمان برمى داريم؟   ...

    غالباً اين سؤال براى توده مردم مطرح است كه در عين اينكه خداوند، مكان و محلى ندارد چرا هنگام دعا كردن چشم به آسمان مى دوزيم؟ و دست به سوى آسمان بلند مى كنيم؟ مگر العياذ باللّه خداوند در آسمانها است؟

    ‏ اين سؤال را در عصر ائمه هدى(عليهم السلام) نيز مطرح كرده اند، از جمله مى خوانيم كه «هشام بن حكم» مى گويد: زنديقى خدمت امام صادق (عليه السلام)آمد و از آيه الرّحمنُ عَلَى الْعَرشِ اسْتَوى سؤال كرد.

    امام (عليه السلام) ضمن توضيحى فرمود: خداوند متعال، نياز به هيچ مكانى و هيچ مخلوقى ندارد، بلكه تمام خلق محتاج او هستند.

    سؤال كننده عرض كرد: پس تفاوتى ندارد كه (به هنگام دعا) دست به سوى آسمان بلند كنيد يا به سوى زمين پائين آوريد؟!

    امام (ع) فرمود: اين موضوع، در علم و احاطه و قدرت خدا يكسان است (وهيچ تفاوتى نمى كند) ولى خداوند متعال دوستان و بندگانش را دستور داده كه دستهاى خود را به سوى آسمان، به طرف عرش بردارند، چرا كه معدن رزق آنجا است، ما آنچه را قرآن و اخبار رسول خدا(صلى الله عليه وآله)اثبات كرده است، تثبيت مى كنيم، آنجا كه فرمود: دستهاى خود را به سوى خداوند متعال برداريد، و اين سخنى است كه تمام امّت بر آن اتفاق نظر دارند(1)

    در حديث ديگرى از امام اميرالمؤمنين على (عليه السلام) در كتاب خصال آمده است: اِذا فَرِغَ اَحَدُكُمْ مِنَ الصَّلوةِ فَلْيَرْفَعْ يَدَيْهِ اِلَى السَّماءِ، وَ لِيَنْصَبَّ فى الدُّعاء: «هنگامى كه يكى از شما نماز را پايان مى دهد دست به سوى آسمان بردارد و مشغول دعا شود».

    مردى عرض كرد: اى اميرمؤمنان! مگر خداوند همه جا نيست؟

    فرمود: آرى همه جا هست.

    عرض كرد: پس چرا بندگان دست به آسمان برمى دارند؟

    فرمود: آيا (در قرآن) نخوانده اى: وَفى السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوْعَدُوْنَ «در آسمان رزق شما است و آنچه به شما وعده داده مى شود» پس از كجا انسان روزى را بطلبد جز از محلّش، محل رزق و وعده الهى آسمان است(2)

    مطابق اين روايات چون غالب ارزاق انسانها از آسمان است (باران، زنده كننده زمين هاى مرده از آسمان مى بارد، نور آفتاب كه منبع حيات و زندگى است از سوى آسمان مى تابد، هوا سومين عامل مهم حيات در آسمان است) آسمان به عنوان معدنى از بركات و ارزاق الهى معرفى شده، و به هنگام دعا به آن توجه مى شود، و از خالق و مالك آن همه رزق و روزى تقاضاى حل مشكل مى شود.

    از بعضى از روايات، فلسفه ديگرى براى اين كار استفاده مى شود، و آن اظهار خضوع و تذلل در پيشگاه خدا است چرا كه انسان به هنگام اظهار خضوع، يا تسليم، در مقابل شخص يا چيزى، دستهاى خود را بلند مى كند.(3)

    ________________________________________

    1 ـ «بحار جلد 3 صفحه 330 ـ توحيد صدوق صفحه 248 حديث 1 باب 36 «باب الرد على الثنوية والزنادقة».

    2 ـ «بحار» جلد 90 صفحه 308 حديث 7 ـ حديث فوق را تفسير نورالثقلين در جلد 5 صفحه 124 و 125 نيز آورده است.

    3 ـ تفسير پيام قرآن 4/270

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      31 ـ چرا توبه مرتدّ فطرى پذيرفته نمى شود؟   ...

    ‏ اسلام در مورد كسانى كه هنوز اسلام را نپذيرفته اند، سختگيرى نمى كند (منظور اهل كتاب است) و آنها را با دعوت مستمر و تبليغات پى گير منطقى به اسلام فرا مى خواند، هرگاه نپذيرفتند و حاضر شدند طبق شرائط ذمه، همزيستى مسالمت آميز با مسلمانان داشته باشند نه تنها به آنها امان مى دهد بلكه حفظ مال و جان و منافع مشروعشان را بر عهده مى گيرد.

    ولى در مورد كسانى كه اسلام را پذيرا شوند سپس عدول كنند فوق العاده سختگير است چرا كه اين عمل موجب تزلزل جامعه اسلامى مى گردد و يكنوع قيام بر ضد رژيم و حكومت اسلامى محسوب مى شود و غالباً دليل سوء نيت است، و سبب مى شود كه اسرار جامعه اسلامى به دست دشمنان افتد.

    لذا چنين كسى اگر پدر و مادرش هنگام انعقاد نطفه او مسلمان بوده و به تعبير ساده تر اگر مسلمان زاده باشد و از اسلام برگردد و در دادگاه اسلامى به ثبوت رسد خونش را مباح مى شمرد، اموال او بايد در ميان وارثانش تقسيم گردد و همسرش از او جدا شود، و توبه او در ظاهر پذيرفته نيست، يعنى اين احكام سه گانه درباره چنين كسى به هرحال اجرا مى شود، ولى اگر واقعاً پشيمان گردد توبه او در پيشگاه خدا پذيرفته خواهد شد. (البته اگر مجرم زن باشد توبه اش مطلقا پذيرفته خواهد شد).

    ولى اگر شخص از اسلام برگشته، مسلمان زاده نباشد به او تكليف توبه مى كنند و اگر توبه كرد مورد قبول واقع خواهد شد و همه مجازات ها از ميان خواهد رفت.

    گرچه حكم سياسى مرتد فطرى براى آنها كه از محتواى آن آگاه نيستند ممكن است يك نوع خشونت و تحميل عقيده و سلب آزادى انديشه تلقى گردد.

    ولى اگر به اين واقعيت توجه كنيم كه اين احكام مربوط به كسى نيست كه اعتقادى در درون دارد و در مقام اظهار آن برنيامده، بلكه تنها كسى را شامل مى شود كه به اظهار يا تبليغ پردازد، و در حقيقت، قيام بر ضد رژيم موجود جامعه كند، روشن مى شود كه اين خشونت بى دليل نيست، و با مسأله آزادى انديشه نيز منافات ندارد، و شبيه اين قانون در بسيارى از كشورهاى شرق و غرب با تفاوتهائى وجود دارد.

    توجه به اين نكته نيز لازم است كه: پذيرش اسلام بايد طبق منطق باشد، مخصوصاً كسى كه از پدر يا مادر مسلمان تولد يافته و در يك محيط اسلامى پرورش ديده، بسيار بعيد به نظر مى رسد كه محتواى اسلام را تشخيص نداده باشد، بنابراين عدول و بازگشت او به توطئه و خيانت شبيه تر است تا به اشتباه و عدم درك حقيقت و چنين كسى استحقاق چنان مجازاتى را دارد.

    ضمناً احكام هرگز تابع يك فرد و دو فرد نيست بلكه مجموع را به طور كلى بايد در نظر گرفت.(1)

    در حقيقت اين حكم يك فلسفه اساسى دارد و آن حفظ جبهه داخلى كشور اسلام و جلوگيرى از متلاشى شدن آن و نفوذ بيگانگان و منافقان، زيرا ارتداد در واقع يك نوع قيام بر ضد رژيم كشور اسلامى است كه در بسيارى از قوانين دنياى امروز نيز مجازات آن اعدام است، اگر به افراد اجازه داده شود هر روز مايل بودند خود را مسلمان معرفى كنند و هر روز مايل نبودند استعفا دهند، به زودى جبهه داخلى اسلام از هم متلاشى خواهد شد و راه نفوذ دشمنان و عوامل و ايادى آنها بازخواهد گرديد و هرج و مرج شديدى در سراسر جامعه اسلامى پديد خواهد آمد. بنابراين حكم مزبور در واقع حكم سياسى است، كه براى حفظ حكومت و جامعه اسلامى و مبارزه با ايادى و عوامل بيگانه ضرورى است.

    از اين گذشته كسى كه آئينى همچون اسلام را بعد از تحقيق و پذيرش رها كند و به سوى آئين هاى ديگرى برود معمولا انگيزه صحيح و موجهى ندارد، و بنابراين در خور مجازات هاى سنگين است و اگر مى بينيم اين حكم درباره زنان خفيف تر است به خاطر اين است كه همه مجازات ها در مورد آنها تخفيف مى يابد.(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير نمونه 11/426

    2 ـ تفسير نمونه 2/497

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      30 ـ آيا توسل به اولياء با توحيد سازگار است؟   ...

    ‏ اوّلاً لازم به تذكر است كه هرگز منظور از توسّل اين نيست كه چيزى را از شخص پيامبر يا امام مستقلا تقاضا كنند بلكه منظور اين است كه با اعمال صالح يا پيروى از پيامبر وامام، يا شفاعت آنان و يا سوگند دادن خداوند به مقام و مكتب آنها (كه خود يك نوع احترام و اهتمام به موقعيّت آنها و يك نوع عبادت است).

    از خداوند چيزى را بخواهند اين معنى نه بوى شرك مى دهد و نه بر خلاف آيات قرآن است.

    ثانياً: از آيات قرآن به خوبى استفاده مى شود كه وسيله قرار دادن مقام انسان صالحى در پيشگاه خدا و طلب چيزى از خداوند به خاطر او، به هيچ وجه ممنوع نيست و منافات با توحيد ندارد، در آيه 64 سوره نساء مى خوانيم:

    ولو انهم اذ ظلموا انفسهم جائوك فاستغفروا الله و استغفر لهم الرسول لوجدوا الله تواباً رحيما:

    «اگر آنها هنگامى كه به خويشتن ستم كردند (و مرتكب گناهى شدند) به سراغ تو مى آمدند و از خداوند طلب عفو و بخشش مى كردند و تو نيز براى آنها طلب عفو مى كردى، خدا را توبه پذير و رحيم مى يافتند».

    از روايات متعددى كه از طريق شيعه و اهل تسنن در دست داريم، نيز به خوبى استفاده مى شود كه توسل هيچگونه اشكالى ندارد، بلكه كار خوبى محسوب مى شود، اين روايات بسيار فراوان است و در كتب زيادى نقل شده و ما به عنوان نمونه به چند قسمت از آنها كه در كتب معروف اهل تسنن مى باشد اشاره مى كنيم:

    1 ـ در كتاب «وفاء الوفاء» تأليف دانشمند معروف سنى «سمهودى» چنين مى خوانيم كه: مدد گرفتن و شفاعت خواستن در پيشگاه خداوند از پيامبر (صلى الله عليه وآله) و از مقام و شخصيت او، هم پيش از خلقت او مجاز است و هم بعد از تولد و هم بعد از رحلتش، هم در عالم برزخ، و هم در روز رستاخيز، سپس روايت معروف توسل آدم را به پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) از عمر بن خطاب نقل كرده كه: آدم روى اطلاعى كه از آفرينش پيامبر اسلام در آينده داشت به پيشگاه خداوند چنين عرض كرد:

    «يارب اسئلك بحق محمد لما غفرت لى»(1).

    «خداوندا به حق محمد (صلى الله عليه وآله) از تو تقاضا مى كنم كه مرا ببخشى».

    سپس حديث ديگرى از جماعتى از راويان حديث از جمله «نسائى» و «ترمذى» دانشمندان معروف اهل تسنن به عنوان شاهد براى جواز توسل به پيامبر در حال حيات نقل مى كند كه خلاصه اش اين است: مرد نابينائى تقاضاى دعا از پيامبر براى شفاى بيماريش كرد، پيغمبر به او دستور داد كه چنين دعا كند:

    «اللهم انى اسئلك و اتوجه اليك بنبيك محمد نبى الرحمة يا محمد انّى توجهت بك الى ربى فى حاجتى لتقضى لى اللهم شفعه فىّ»(2).

    «خداوندا من از تو به خاطر پيامبرت پيامبر رحمت تقاضا مى كنم و به تو روى مى آورم اى محمد! به وسيله تو به سوى پروردگارم براى انجام حاجتم متوجه مى شوم خداوندا او را شفيع من ساز».

    سپس در مورد جواز توسل به پيامبر (صلى الله عليه وآله) بعد از وفات چنين نقل مى كند كه مرد حاجتمندى در زمان عثمان كنار قبر پيامبر (صلى الله عليه وآله) آمد و نماز خواند و چنين دعا كرد:

    اللهم انى اسئلك و اتوجه اليك بنبينا محمد (صلى الله عليه وآله) نبى الرحمة، يا محمد انى اتوجه الى ربك ان تقضى حاجتى».

    «خداوندا من از تو تقاضا مى كنم و به وسيله پيامبر ما محمد (صلى الله عليه وآله)پيغمبر رحمت به سوى تو متوجه مى شوم، اى محمد من به وسيله تو متوجه پروردگار تو مى شوم تا مشكلم حل شود».

    بعداً اضافه مى كند چيزى نگذشت كه مشكل او حل شد.(3)

    2 ـ نويسنده كتاب «التوصل الى حقيقة التوسل» كه در موضوع توسل بسيار سختگير است 26 حديث از كتب و منابع مختلف نقل كرده كه جواز اين موضوع در لابلاى آنها منعكس است، اگر چه نامبرده سعى دارد كه در اسناد اين احادث خدشه وارد كند، ولى واضح است كه روايات هنگامى كه فراوان باشند و به حد تواتر برسند جائى براى خدشه در سند حديث باقى نمى ماند و رواياتى كه در زمينه توسل در منابع اسلامى وارد شده است مافوق حد تواتر است و از جمله رواياتى كه نقل مى كند اين است كه:

    «ابن حجر مكى» در كتاب «صواعق» از «امام شافعى» پيشواى معروف اهل تسنن نقل مى كند كه به اهل بيت پيامبر توسل مى جست و چنين مى گفت:

    آل النبى ذريعتى *** وهم اليه وسيلتى

    ارجوبهم اعطى غداً *** بيد اليمين صحيفتى(4)«خاندان پيامبر وسيله منند آنها در پيشگاه او سبب تقرب من مى باشند»

    «اميدوارم به سبب آنها فرداى قيامت نامه عمل من به دست راست من سپرده شود».

    و نيز از «بيهقى» نقل مى كند كه در زمان خلافت خليفه دوم سالى قحطى شد بلال به همراهى عده اى از صحابه بر سر قبر پيامبر آمد و چنين گفت:

    «يا رسول الله استسق لامتك… فانهم قد هلكوا..»(5)

    «اى رسول خدا! از خدايت براى امتت باران بخواه… كه ممكن است هلاك شوند».

    حتى از ابن حجر در كتاب «الخيرات الحسان» نقل مى كند كه «امام شافعى» در ايامى كه در بغداد بود به زيارت ابوحنيفه مى رفت و در حاجاتش به او متوسل مى شد!(6)

    و نيز در صيحح «دارمى» از «ابى الجوزاء» نقل مى كند كه سالى در مدينه قحطى شديدى واقع شد، بعضى شكايت به «عايشه» بردند، او سفارش كرد كه بر فراز قبر پيامبر روزنه اى در سقف ايجاد كنند تا به بركت قبر پيامبر از طرف خدا باران نازل شود، چنين كردند و باران فراوانى آمد!.

    در تفسير «آلوسى» قسمت هاى زيادى از احاديث فوق را نقل كرده و پس از تجزيه و تحليل طولانى و حتى سختگيرى درباره احاديث فوق در پايان ناگزير به اعتراف شده و چنين مى گويد:

    «بعد از تمام اين گفتگوها من مانعى در توسل به پيشگاه خداوند به مقام پيامبر(صلى الله عليه وآله) نمى بينم چه در حال حيات پيامبر و چه پس از رحلت او، وبعد از بحث نسبتاً مشروحى در اين زمينه، اضافه مى كند «توسل جستن به مقام غير پيامبر در پيشگاه خدا نيز مانعى ندارد به شرط اينكه او حقيقتاً در پيشگاه خدا مقامى داشته باشد.»(7)

    و اما در منابع شيعه موضوع به قدرى روشن است كه نياز به نقل حديث ندارد.

    ________________________________________

    در اينجا لازم است به چند نكته اشاره كنيم:

    1 ـ منظور از توسل اين نيست كه كسى حاجت را از پيامبر يا امامان بخواهد بلكه منظور اين است كه به مقام او در پيشگاه خدا متوسل شود، و اين در حقيقت توجه به خدا است، زيرا احترام پيامبر نيز به خاطر اين است كه فرستاده او بوده و در راه او گام برداشته و ما تعجب مى كنيم از كسانى كه اين گونه توسل را يك نوع شرك مى پندارند در حالى كه شرك اين است كه براى خدا شريكى در صفات و اعمال او قائل شوند و اين گونه توسل به هيچ وجه شباهتى با شرك ندارد.

    2 ـ بعضى اصرار دارند كه ميان حيات و وفات پيامبر و امامان فرق بگذارند، در حالى كه گذشته از روايات فوق كه بسيارى از آنها مربوط به بعد از وفات است، از نظر يك مسلمان، پيامبران و صلحاء بعد از مرگ «حيات برزخى» دارند، حياتى وسيع تر از عالم دنيا همانطور كه قرآن درباره شهداء به آن تصريح كرده است ومى گويد آنها را مردگان فرض نكنيد آنها زندگانند(8).

    3 ـ بعضى نيز اصرار دارند كه ميان تقاضاى دعا از پيامبر، و بيان سوگند دادن خدا به مقام او، فرق بگذارند، تقاضاى دعا را مجاز و غير آن را ممنوع بشمارند در حالى كه هيچگونه فرق منطقى ميان اين دو ديده نمى شود.

    4 ـ بعضى از نويسندگان و دانشمندان اهل تسنن مخصوصاً «وهابيها» با لجاجت خاصى كوشش دارند تمام احاديثى كه در زمينه توسل وارد شده است تضعيف كنند و يا با اشكالات واهى و بى اساس آنها را به دست فراموشى بسپارند، آنها در اين زمينه چنان بحث مى كنند كه هر ناظر بى طرفى احساس مى كند كه قبلا عقيده اى براى خود انتخاب كرده، سپس مى خواهند عقيده خود را به روايات اسلامى «تحميل» كنند، و هرچه مخالف آن بود به نوعى از سر راه خود كنار بزنند، در حالى كه يك محقق هرگز نمى تواند چنين بحث هاى غير منطقى و تعصب آميزى را بپذيرد.

    5 ـ همان طور كه گفتيم روايات توسل به حدّ تواتر رسيده يعنى به قدرى زياد است كه ما را از بررسى اسناد آن بى نياز مى سازد، علاوه بر اين در ميان آنها روايت صحيح نيز فراوان است با اين حال جائى براى خرده گيرى در پاره اى از اسناد آنها باقى نمى ماند.

    6 ـ از آنچه گفتيم روشن مى شود كه رواياتى كه در ذيل اين آيه وارد شده و مى گويد: پيغمبر به مردم مى فرمود: از خداوند براى من «وسيله» بخواهيد و يا آنچه در كافى از على (عليه السلام) نقل شده كه وسيله بالاترين مقامى است كه در بهشت قرار دارد، با آنچه در تفسير آيه گفتيم هيچگونه منافاتى ندارد زيرا همانطور كه مكرر اشاره كرديم «وسيله» هرگونه تقرب به پروردگار را شامل مى شود و تقرب پيامبر به خدا و بالاترين درجه اى كه در بهشت وجود دارد يكى از مصداق هاى آن است.(9)

    ________________________________________

    1 ـ وفاء الوفاء جلد 3 ص 1371 ـ در كتاب «التوصل الى حقيقة التوسل» صفحه 215 حديث فوق را از «دلائل النبوة» بيهقى نيز نقل نموده است.

    2 ـ وفاء الوفاء ص 1372.

    3 ـ وفاء الوفاء ص 1373.

    4 ـ التوصل … ص 329.

    5 ـ التوصل … ص 253.

    6 ـ التوصل… ص 331.

    7 ـ روح المعانى جلد 4 ـ 6 ص 114 ـ 115.

    8 ـ سوره آل عمران ـ آيه 169.

    9 ـ تفسير نمونه 4/366

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      29 ـ (بدا) چيست؟   ...

    در آيه 39 سوره رعد مى خوانيم «يمحو الله مايشاء و يثبت و عنده امّ الكتاب» خداوند هرچه را بخواهد «محو» و هرچه را بخواهد «اثبات» مى كند و «ام الكتاب» نزد او است.

    در ذيل اين آيه شريفه اين سؤال مطرح مى شود كه منظور از «بدا» در مورد خداوند متعال چيست؟

    ‏ يكى از بحثهاى جنجالى كه در ميان شيعه و اهل تسنن به وجود آمده بحث در مسأله «بدا» است.

    فخر رازى در تفسير خود در ذيل آيه مورد بحث مى گويد: «شيعه معتقدند كه «بدا» بر خدا جايز است و حقيقت بدا نزد آنها اين است كه شخص چيزى را معتقد باشد و سپس ظاهر شود كه واقع بر خلاف اعتقاد او است و براى اثبات اين مطلب به آيه يمحو الله ما يشاء و يثبت تمسك جسته اند. سپس فخررازى اضافه مى كند اين عقيده باطل است زيرا علم خدا از لوازم ذات او است، و آنچه چنين است تغيير و تبدل در آن محال است».

    متأسفانه عدم آگاهى از عقيده شيعه در زمينه مسأله بداء، سبب شده است كه بسيارى از برادران اهل تسنن اينگونه نسبت هاى ناروا را به شيعه بدهند، توضيح اينكه:

    «بداء» در لغت به معنى آشكار شدن و وضوح كامل است، و به معنى پشيمانى نيز آمده، زيرا شخصى كه پشيمان مى شود حتماً مطلب تازه اى براى او پيدا مى شود.

    بدون شك «بداء» به اين معنى در مورد خداوند معنى ندارد و هيچ آدم عاقل و دانائى ممكن نيست احتمال بدهد كه مطلبى بر خدا پوشيده باشد، و سپس با گذشت زمان بر او آشكار گردد، اصولا اين سخن كفر صريح و زننده اى است، و لازمه آن نسبت دادن جهل و نادانى به ذات پاك خداوند است، و ذات او را محل تغيير و حوادث دانستن، حاشا كه شيعه اماميه چنين احتمالى را درباره ذات مقدس خدا بدهند.

    آنچه شيعه از معنى «بداء» اعتقاد دارد و روى آن اصرار و پافشارى مى كند و طبق آنچه در روايات اهل بيت (عليهم السلام) آمده ما عرف الله حق معرفته من لم يعرفه بالبداء: «آن كس كه خدا را با «بداء» نشناسد او را درست نشناخته است» اين است كه:

    بسيار مى شود كه ما طبق ظواهر علل و اسباب، احساس مى كنيم كه حادثه اى به وقوع خواهد پيوست و يا وقوع چنين حادثه اى به يكى از پيامبران خبر داده شده، در حالى كه بعداً مى بينيم آن حادثه واقع نشد، در اين هنگام مى گوئيم «بداء» حاصل شد، يعنى آنچه را به حسب ظاهر، ما واقع شدنى مى ديديم و تحقق آن را قطعى مى پنداشتيم خلاف آن ظاهر شد.

    ريشه و علت اصلى اين معنى اين است كه گاهى آگاهى ما فقط از علل ناقصه است، و شرائط و موانع را نمى بينيم و برطبق آن قضاوت مى كنيم، و بعد كه به فقدان شرط، يا وجود مانع برخورد كرديم و خلاف آنچه پيش بينى مى كرديم تحقق يافت متوجه اين مسائل مى شويم.

    همچنين گاه پيامبر يا امام از «لوح محو و اثبات» آگاهى مى يابد كه طبعاً قابل تغيير و دگرگونى است، و گاهى با برخورد به موانع و فقدان شرائط تحقق نمى پذيرد.

    براى روشن شدن اين حقيقت بايد مقايسه اى بين «نسخ» و «بداء» به عمل آيد: مى دانيم كه نسخ احكام از نظر همه مسلمانان جايز است، يعنى ممكن است حكمى در شريعت نازل شود و مردم نيز چنان تصور كنند كه اين حكم هميشگى و ابدى است، اما پس از مدتى نسخ آن حكم به وسيله شخص پيامبر (صلى الله عليه وآله) اعلام گردد، و حكم ديگرى جاى آن را بگيرد (همانگونه كه در داستان تغيير قبله، در تفسير وفقه و تاريخ خوانده ايم).

    اين در حقيقت يكنوع «بداء» است، ولى معمولا در امور تشريعى و قوانين و احكام نام «نسخ» بر آن مى گذارند، و نظير آن را در امور تكوينى «بداء» مى نامند.

    به همين جهت گاهى گفته مى شود «نسخ در احكام يكنوع بدا است، و بداء در امور تكوينى يكنوع نسخ است».

    آيا هيچكس مى تواند چنين امر منطقى را انكار كند؟ جز كسى كه فرق ميان علت تامه و علل ناقصه نمى گذارد و يا اينكه تحت تأثير تبليغات شوم ضد شيعه اهل بيت(عليهم السلام) قرار گرفته و تعصباتش به او اجازه بررسى عقائد شيعه را در كتابهاى خود شيعه نمى دهد، عجب اينكه فخر رازى با اينكه مسأله «بدا» را در مورد شيعه در ذيل آيه يمحو الله ما يشاء و يثبت آورده است، هيچ توجه نكرده كه بداء چيزى جز همين «محو و اثبات» نيست، و با تعصب مخصوصش سخت به شيعه تاخته است كه چرا آنها قائل به «بدا» هستند.

    اجازه بدهيد از نمونه هائى كه همه آن را پذيرفته اند ياد كنيم:

    1 ـ در داستان «يونس» مى خوانيم كه نافرمانى قومش سبب شد كه مجازات الهى به سراغ آنها بيايد و اين پيامبر بزرگ هم كه آنها را قابل هدايت نمى ديد و مستحق عذاب مى دانست آنان را ترك گفت، اما ناگهان (بدا واقع شد) يكى از دانشمندان قوم كه آثار عذاب را مشاهده كرد، آنان را جمع نمود و به توبه دعوت كرد، همگى پذيرفتند و مجازاتى كه نشانه هايش ظاهر شده بود برطرف شد (فلو لاكانت قرية آمنت فنفعها ايمانها الا قوم يونس لما آمنوا كشفنا عنهم عذاب الخزى فى الحيوة الدنيا و متعناهم الى حين) (يونس آيه 98).

    2 ـ در تواريخ اسلامى نيز آمده كه حضرت مسيح (عليه السلام) درباره عروسى خبر داد كه او در همان شب زفاف مى ميرد، ولى عروس بر خلاف پيش بينى مسيح (عليه السلام) سالم ماند!، هنگامى كه از وى جريان را پرسيدند فرمود: آيا صدقه اى در اين راه داده ايد؟ گفتند: آرى، فرمود، صدقه بلاهاى مبرم را دفع مى كند!(1)

    در حقيقت روح پاك مسيح (عليه السلام) بر اثر ارتباط بالوح محو و اثبات، از حدوث چنين واقعه اى خبر داد، در حالى كه اين حادثه مشروط بود (مشروط به اينكه مانعى همچون «صدقه» بر سر راه آن حاصل نشود) وچون به مانع برخورد كرد نتيجه چيز ديگر شد.

    3 ـ در داستان ابراهيم، قهرمان بت شكن در قرآن مى خوانيم كه او مأمور به ذبح اسماعيل شد و به دنبال اين مأموريت، فرزندش را به قربانگاه برد، اما هنگامى كه آمادگى خود را نشان داد «بداء» روى داد و آشكار شد كه اين امر يك امر امتحانى بوده است، تا ميزان اطاعت و تسليم اين پيامبر بزرگ و فرزندش آزموده شود.

    4 ـ در سر گذشت موسى (عليه السلام) نيز مى خوانيم كه او نخست مأمور شده بود كه سى روز قوم خود را ترك گويد و به وعده گاه الهى براى دريافت احكام تورات برود، ولى بعداً اين مدت به مقدار ده روز (براى آزمايش بنى اسرائيل) تمديد شد.

    در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه فائده اين بداءها چيست؟

    پاسخ اين سؤال با توجه به آنچه در بالا ذكر شد، ظاهراً پيچيده نيست، چرا كه گاهى مسائل مهمى همانند آزمايش يك شخص يا يك قوم و ملت، ويا تأثير توبه و بازگشت به سوى خدا (همانگونه كه در داستان يونس آمده) و يا تأثير صدقه و كمك به نيازمندان و انجام كارهاى نيك در برطرف ساختن حوادث دردناك، و مانند اينها، ايجاب مى كند كه صحنه حوادث آينده قبلا طورى تنظيم شود، سپس با دگرگونى شرائط طور ديگر، تا مردم بدانند، سرنوشتشان در دست خودشان است، و با تغيير مسير و روش قادرند سرنوشت خود را تغيير دهند و اين بزرگترين فايده بداء است (دقت كنيد).

    و اگر مى خوانيم كسى كه خدا را به بداء نشناخته است معرفت كامل او را ندارد، اشاره به همين حقايق است.

    لذا در حديثى از امام صادق (عليه السلام) مى خوانيم كه فرمود: ما بعث الله عزوجل نبياً حتى يأخذ عليه ثلاث خصال الاقرار بالعبودية، و خلع الانداد، و ان الله يقدم ما يشاء و يؤخر ما يشاء: «خداوند هيچ پيامبرى را نفرستاد مگر اينكه اين سه پيمان را از آنها گرفت: اقرار به بندگى پروردگار، و نفى هرگونه شرك، و اينكه خداوند هرچه را بخواهد مقدم مى دارد وهرچه را بخواهد تأخير مى اندازد».(2)

    در حقيقت اولين پيمان، مربوط به اطاعت و تسليم در برابر خدا است و دومين پيمان مربوط به مبارزه با شرك. و سومين پيمان مربوط به مسأله بداء است كه نتيجه اش آن است كه سرنوشت انسان به دست خود او است كه با تغيير دادن شرائط مى تواند خود را مشمول لطف يا عذاب خداوند قرار دهد.

    آخرين سخن اينكه روى جهات فوق دانشمندان شيعه گفته اند هنگامى كه «بداء» به خداوند نسبت داده مى شود به معنى «ابداء» است يعنى آشكار ساختن چيزى كه قبلا ظاهر نبود و پيش بينى نمى شد.

    واما نسبت دادن اين مطلب به شيعه كه آنها معتقدند خدا گاهى از كار خود پشيمان مى گردد يا از چيزى باخبر مى شود كه قبلا نمى دانست اين از بزرگترين جنايات و نابخشودنى ترين تهمت ها است.

    لذا از امامان نقل شده است كه فرمودند: من زعم ان الله عزوجل يبدو له فى شىء لم يعلمه امس فابرئوا منه: «كسى كه گمان كند براى خدا چيزى امروز آشكار مى شود كه ديروز نمى دانست از او تنفر و بيزارى بجوئيد».(3)(4)

    ________________________________________

    1 ـ بحار الانوار ـ چاپ قديم جلد 2 صفحه 131 ـ از امالى صدوق.

    2 ـ اصول كافى جلد 1 صفحه 114 ـ سفينة البحار جلد اول صفحه 61.

    3 ـ سفينة البحار جلد اول صفحه 61.

    4 ـ تفسير نمونه 10/245

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      28 ـ علم خداوند به حوادث آينده چگونه تصور مى شود؟   ...

    حوادث آينده با اينكه هنوز وجود خارجى پيدا نكرده اند تا در احاطه علم خدا باشند، آيا صورت ذهنى و نقش و عكس آنها نزد خدا است؟ با اينكه خداوند ذهنى ندارد، و علم او از طريق انعكاس نيست، پس بايد قبول كنيم كه او نسبت به حوادث آينده علمى ندارد! زيرا علم حضورى در مورد معدوم ممكن نيست، و علم حصولى نيز درباره خدا تصور نمى شود.

    گرچه اين اشكال و سؤال درباره علم به حوادث آينده مطرح شده، ولى عيناً درباره حوادث گذشته كه محو و نابود گشته است نيز قابل طرح است، زيرا حوادث گذشته الآن وجود ندارد، صورت فرعون يا بنى اسرائيل و اصحاب موسى فى المثل متلاشى شده است، و تاريخ آنها نيز گذشته است، ما مى توانيم فقط تصويرى از آنها در ذهنمان حاضر كنيم تا به تاريخ گذشته واقف شويم، چون علم ما از طريق ارتسام يعنى نقش بستن در ذهن است، ولى در مورد خداوند كه ذهن و نقش هاى ذهنى معنى ندارد و علمش فقط علم حضورى است آگاهى بر حوادث گذشته چگونه تصور مى شود؟

    ‏ اين سؤال و اشكال را از سه راه مى توان پاسخ گفت:

    1 ـ نخست اينكه خداوند هميشه به ذات پاك خود كه علّت همه اشياء است احاطه داشته و دارد، و اين علم اجمالى به همه حوادث و موجودات جهان قبل از ايجاد و بعد از ايجاد است.

    و به تعبير ديگر اگر ما آگاهى به علت اشياء داشته باشيم مى توانيم آگاهى به نتيجه و معلول آنها نيز پيدا كنيم، چرا كه هر علتى تمام كمالات معلول و بالاتر از آن را دارد.

    اين سخن را مى توان به گونه روشنترى چنين توضيح داد: حوادث گذشته به طور كامل نابود نشده، و آثارش در دل حوادث امروز وجود دارد، و همچنين حوادث آينده از حوادث امروز جدا نيست، و دقيقاً با حوادث امروز مربوط است، و به اين ترتيب «گذشته» و «حال» و «آينده» يك رشته زنجير مانندى از علت و معلول را به وجود مى آورد كه اگر دقيقاً به هر يك از آنها آگاه شويم حلقه هاى قبل و بعد در آن وجود دارد.

    فى المثل اگر من دقيقاً وضع هواى تمام كره زمين را با تمام جزئيات و مشخصات، و علت و معلول هاى آن، و حركت كره زمين، و مسأله جاذبه و دافعه، همه اينها را بدانم، مى توانم دقيقاً از وضع هوا در ميليونها سال قبل، يا ميليونها سال بعد آگاه گردم، چرا كه پرونده گذشته و آينده در حال موجود است، نه پرونده اجمالى كه پرونده تفضيلى آنها در جزئيات پرونده حاضر منعكس است.

    امروز دقيقاً بازتابى از ديروز است، و فردا بازتابى از امروز، و آگاهى كامل بر تمام جزئيات امروز به معنى آگاهى كامل بر حوادث گذشته و آينده است.

    به اين ترتيب وقتى حوادث امروز با تمام ويژگيها و خصوصيات نزد خداوند حاضر است به يك معنى گذشته و آينده هم نزد او حضور دارد.

    «امروز» آئينه اى است براى «گذشته» و «آينده» و تمام حوادث ديروز و فردا را در آئينه امروز مى توان مشاهده كرد (دقت كنيد).

    2 ـ راه ديگرى را كه براى پاسخ از اين سؤال گفته مى شود با ذكر يك مثال روشن مى كنيم: فرض كنيد كسى در اطاقكى زندانى است كه فقط روزنه كوچكى به خارج دارد، در حالى كه يك قطار شتر از مقابل اين روزنه مى گذرد، او نخست ناظر سر و گردن يك شتر، و سپس كوهان، و بعد پاها و دم او است، و همچنين ساير شترهائى كه در اين قطارند، و اين روزنه كوچك ديد سبب مى شود كه او براى خود گذشته و آينده و ماضى و مستقبل درست كند، اما براى كسى كه بيرون اين اطاقك است، و بر پشت بام در «فضاى باز» ايستاده به تمام بيابان نگاه مى كند، مطلب طور ديگرى است، او همه قطار شتران را يكجا مى بيند كه درحال حركتند.

    از اينجا روشن مى شود كه ساختن مفاهيم گذشته و حال و آينده نتيجه محدوديت ديد انسان است، آنچه براى ما زمان ماضى محسوب مى شود براى اقوام پيشين زمان مستقبل بوده و آنچه براى ما مستقبل است براى آيندگان ماضى است.

    اما براى ذاتى كه همه جا حضور دارد، و ازل و ابد را فراگرفته، ماضى و مضارع و حال بى معنى است، همه حوادث در تمام طول زمان نزد او حاضرند (منتهى هر كدام در ظرف مخصوص خود) و او به همه حوادث و موجودات عالم، چه در گذشته و چه در حال و آينده يكسان احاطه دارد.

    البته اعتراف مى كنيم تصور اين مطلب براى ما كه در زندان زمان و مكان محبوس هستيم كار مشكل و پيچيده اى است، ولى در عين حال مطلبى است قابل دقت و مطالعه.

    3 ـ راه ديگرى كه بسيارى از فلاسفه روى آن تكيه كرده اند اين است كه خداوند عالم به ذات خويش است و چون ذات او علت براى تمام مخلوقات است علم به علت سبب علم به معلول مى شود و به تعبير ديگر خداوند جامع تمام كمالاتى است كه در تمام مخلوقات مى باشد و همه را به نحو اكمل دارد تنها نقائص آنها است كه در ذات پاك او راه ندارد پس هنگامى كه او به ذات خويش عالم باشد در حقيقت به همه آنها آگاه است (اين راه با راه اول تفاوت ظريفى دارد كه با دقت روشن مى شود).(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير پيام قرآن 4/94

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      27 ـ آيا خدا در چيزى حلول مى كند؟   ...

    ‏ گروهى از مسيحيان معتقدند كه خداوند در مسيح حلول كرده، و جمعى از صوفيان نيز چنين عقيده اى را درباره سران خود دارند، كه مى گويند خدا در وجود آنها حلول نموده است.

    به گفته مرحوم علامه حلّى در «كشف المراد» شكى در سخافت و بى پايه بودن اين عقيده نيست، چرا كه آنچه از حلول قابل تصور است اين است كه موجودى قائم به موجود ديگرى شود (مثل اينكه مى گوئيم گلاب يا عطر و بو در گل حلول كرده) اين معنى مسلماً در مورد خداوند قابل تصور نيست، چرا كه لازمه آن دارا بودن مكان و نياز و حاجت به آن است كه براى واجب الوجود غير ممكن است، و آنها كه معتقد به حلول خداوند در چيزى باشند سرانجام به نوعى از شرك مى رسند، و از سلك موحدان عالم خارجند.

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      26 ـ تسبيح عمومى موجودات جهان به چه معناست؟   ...

    ‏ در آيات مختلف قرآن سخن از تسبيح و حمد موجودات عالم هستى در برابر خداوند بزرگ به ميان آمده كه شايد از همه صريح تر آيه 44 سوره مباركه اسراء است كه مى فرمايد: «وان من شيىء يسبّح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم» و هيچ موجودى نيست مگر اينكه تسبيح و حمد خدا مى گويد ولى شما تسبيح آنها را درك نمى كنيد» در اين آيه بدون هيچگونه استثناء همه موجودات عالم هستى را در اين تسبيح و حمد عمومى شريك مى داند.

    در تفسير حقيقت اين حمد و تسبيح در ميان دانشمندان و فلاسفه و مفسران بسيار گفتگو است:

    بعضى آنرا حمد و تسبيح «حالى» دانسته اند، و بعضى «قالى» كه خلاصه نظرات آنها را با آنچه مورد قبول ما است ذيلاً مى خوانيد:

    1 ـ جمعى معتقدند كه همه ذرات موجودات اين جهان اعم از آنچه ما آن را عاقل مى شماريم يا بى جان و غير عاقل همه داراى يك نوع درك و شعورند. و در عالم خود تسبيح و حمد خدا مى گويند،هر چند ما قادر نيستيم به نحوه درك و احساس آنها پى بريم و زمزمه حمد و تسبيح آنها را بشنويم.

    آياتى مانند وان منها لما يهبط من خشية الله: «بعضى از سنگ ها از ترس خدا از فراز كوهها به پائين مى افتند» (سوره بقره آيه 74).

    و مانند فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً قالتا اتينا طائعين: «خداوند به آسمان و زمين فرمود از روى اطاعت يا كراهت به فرمان من آئيد، آنها گفتند ما از در اطاعت مى آئيم» (سوره فصلت آيه 11)… و مانند آن را مى توان گواه بر اين عقيده گرفت.

    2 ـ بسيارى معتقدند كه اين تسبيح و حمد، همان چيزى است كه ما آن را «زبان حال» مى ناميم، حقيقى است نه مجازى، ولى به زبان حال است نه قال (دقت كنيد).

    توضيح اينكه: بسيار مى شود به كسى كه آثار ناراحتى و درد و رنج و بى خوابى در چهره و چشم او نمايان است مى گوئيم: هر چند تو از ناراحتيت سخن نمى گوئى امّا چشم تو مى گويد كه ديشب به خواب نرفتى، و چهره ات گواهى مى دهد كه از درد و ناراحتى جانكاهى رنج مى برى!

    اين «زبانحال» گاهى آنقدر قوى و نيرومند است كه «زبان قال» را تحت الشعاع خود قرار مى دهد و به تكذيب آن برمى خيزد و به گفته شاعر:

    گفتم كه با مكر و فسون *** پنهان كنم راز درون!

    پنهان نمى گردد كه خون *** از ديدگانم مى رود!

    اين همان چيزى است كه على (عليه السلام) در گفتار معروفش مى فرمايد: ما اضمر احد شيئاً الاظهر فى فلتات لسانه و صفحات وجهه: «هرگز كسى رازى را در دل نهان نمى كند مگر اينكه در لابلاى سخنان ناآگاه و صفحه صورتش آشكار مى گردد»(1).

    از سوى ديگر آيا مى توان انكار كرد كه يك تابلو بسيار زيبا كه شاهكارى از هنر راستين است گواهى بر ذوق و مهارت نقاش مى دهد و او را مدح و ثنامى گويد؟

    آيا مى توان انكار كرد كه ديوان شعر شعراى بزرگ و نامدار از قريحه عالى آنها حكايت مى كند؟ و دائماً آنها را مى ستايد؟

    آيا مى توان منكر شد كه ساختمان هاى عظيم و كارخانه هاى بزرگ و مغزهاى پيچيده الكترونيك و امثال آنها، با زبان بى زبانى از سازنده و مخترع و مبتكر خود سخن مى گويند، و هريك در حدّ خود از آنها ستايش مى كنند؟

    بنابراين بايد قبول كرد كه عالم شگرف هستى با آن نظام عجيبش، با آن همه رازها و اسرار، با آن عظمت خيره كننده اش و با آن ريزه كارى هاى حيرت زا همگى «تسبيح و حمد» خدا مى گويند.

    مگر «تسبيح» جز به معنى پاك و منزه شمردن از عيوب مى باشد؟ ساختمان و نظم اين عالم هستى مى گويد خالق آن از هرگونه نقص و عيبى مبرا است.

    مگر «حمد» چيزى جز بيان صفات كمال مى باشد؟ نظام جهان آفرينش از صفات كمال خدا، از علم بى پايان و قدرت بى انتها و حكمت وسيع و فرا گير او سخن مى گويد.

    اين معنى براى تسبيح و حمد عمومى موجودات كاملاً قابل درك است و نياز به آن ندارد كه ما براى همه ذرات عالم هستى درك و شعور قائل شويم چرا كه دليل قاطعى براى آن در دست نيست و آيات گذشته نيز به احتمال زياد همان زبان حال را بيان مى كند.

    ‏ ولى در اينجا يك سؤال باقى مى ماند وآن اينكه اگر منظور از تسبيح و حمد، حكايت نظام آفرينش از پاكى و عظمت و قدرت خدا است، و «صفات سلبيه» و «ثبوتيه» او را شرح مى دهد پس چرا قرآن مى گويد شما حمد و تسبيح آنها را نمى فهميد؟ اگر بعضى نفهمند حدّاقل دانشمندان كه مى فهمند.

    ولى اين سؤال دو پاسخ دارد:

    نخست اينكه روى سخن با اكثريت مردم نادان و مخصوصاً مشركان است و دانشمندان با ايمان كه در اقليت قرار دارند از اين عموم، مستثنا هستند كه هر عامّى استثنائى دارد.

    ديگر اينكه آنچه ما از اسرار اين عالم مى دانيم در برابر آنچه نمى دانيم همانند قطره اى است در برابر دريا و ذره كاهى است در مقابل يك كوه عظيم، كه اگر درست بينديشيم حتّى نام علم و دانش نمى توان برآن گذاشت.

    تا بدانجا رسيد دانش من *** كه بدانستى كه نادانم

    بنابراين در واقع ما تسبيح و حمد اين موجودات را هرچند دانشمند باشيم نمى شنويم چرا كه آنچه را مى شنويم تنها يك كلمه است از يك كتاب بزرگ و روى اين حساب مى توان به صورت يك حكم عمومى خطاب به همه جهانيان گفت شما تسبيح و حمد موجودات عالم هستى را كه به زبانحال دارند درك نمى كنيد، زيرا آنچه درك مى كنيد به قدرى ناچيز است كه به حساب نمى آيد.

    3 ـ بعضى از مفسران نيز احتمال داده اند كه حمد و تسبيح عمومى موجودات در اينجا تركيبى از زبان «حال» و «قال» يا به تعبير ديگر «تسبيح تكوينى» و «تشريعى» باشد، چرا كه بسيارى از انسانها و همه فرشتگان از روى درك و شعور حمد و ثناى او مى گويند و همگى ذرات موجودات نيز با زبانحالشان از عظمت و بزرگى خالق بحث مى كنند.

    گرچه اين دو نوع حمد و تسبيح باهم متفاوت است ولى در قدر جامع يعنى مفهوم وسيع كلمه حمد و تسبيح، مشترك مى باشند.

    ولى چنانكه پيدا است تفسير دوم با آن شرح كه بيان كرديم از همه دلچسب تر است.(2)

    ________________________________________

    1 ـ نهج البلاغه كلمات قصار شماره 26.

    2 ـ تفسير نمونه 12/134

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      25 ـ هدايت و ضلالت از سوى خدا به چه معنا است؟   ...

    ‏ هدايت در لغت به معنى دلالت و راهنمائى توأم با لطف و دقت است(1) و آن را به دو شعبه تقسيم كرده اند: «ارائه طريق» و «ايصال به مطلوب» و به تعبير ديگر «هدايت تشريعى» و «هدايت تكوينى»(2).

    توضيح اينكه: گاه انسان راه را به كسى كه طالب آن است با دقت تمام و لطف و عنايت نشان مى دهد، اما پيمودن راه و رسيدن به مقصود بر عهده خود او است.

    ولى گاه دست طالبان را مى گيرد و علاوه بر ارائه طريق او را به مقصد مى رساند.

    به تعبير ديگر در مرحله اول تنها به بيان قانون پرداخته، شرائط پيمودن راه و رسيدن به مقصد را بيان مى كند، ولى در مرحله دوم علاوه بر اين، وسائل سفر را فراهم مى سازد، موانع را برطرف، و مشكلات را حل، و مسافران اين راه را تا مقصد همراهى و حمايت و حفاظت مى كند.

    البته نقطه مقابل آن «اضلال» است.

    يك نگاه اجمالى به آيات قرآن به خوبى روشن مى سازد كه قرآن هدايت و ضلالت را فعل خدا مى شمرد، و هر دو را به او نسبت مى دهد، و اگر بخواهيم همه آياتى را كه در اين زمينه سخن مى گويند بشمريم سخن به درازا مى كشد همين قدر كافى است كه در آيه 213 سوره بقره مى خوانيم والله يهدى من يشآء الى صراط مستقيم: «خداوند هر كس را بخواهد به راه راست هدايت مى كند».

    و در آيه 93 سوره نحل آمده است: ولكن يضل من يشآء و يهدى من يشاء: «ولى او هركس را بخواهد هدايت مى كند و هر كس را بخواهد گمراه».

    شبيه اين تعبير در مورد هدايت و ضلالت و يا يكى از اين دو در آيات زيادى از قرآن مجيد به چشم مى خورد.(3)

    از اين بالاتر در بعضى از آيات صريحاً هدايت را از پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)نفى كرده، به خدا نسبت مى دهد، چنانكه در آيه 56 سوره قصص مى خوانيم: انك لاتهدى من احببت ولكن الله يهدى من يشآء: «توهركس را دوست دارى هدايت نمى كنى، ولى خدا هركس را بخواهد هدايت مى كند»!

    و در آيه 272 بقره مى خوانيم: ليس عليك هداهم ولكن الله يهدى من يشاء: «هدايت آنها بر تو نيست، ولى خدا هركس را بخواهد هدايت مى كند».

    مطالعه سطحى اين آيات و عدم درك معنى عميق آنها سبب شده است كه گروهى در تفسير آنها به «ضلالت» بيفتند، و از طريق «هدايت» منحرف شوند، و زير آوارهاى مكتب «جبر» مدفون گردند، حتى بعضى از مفسران معروف از اين آفت مصون نمانده، و در اين پرتگاه هولناك سقوط كرده اند، تا آنجا كه هدايت وضلالت را در تمام مراحل، جبرى دانسته، و عجب اينكه چون تضاد اين عقيده با مسأله عدالت و حكمت خداوند روشن بوده ترجيح داده اند كه اصل عدالت را منكر شوند، تا اينكه خطاى خود را اصلاح كنند، اصولا اگر ما قائل به اصل جبر باشيم مفهومى براى تكليف و مسئوليت و ارسال رسولان و انزال كتب آسمانى باقى نخواهد ماند.

    امّا آنها كه طرفدار مكتب اختيارند و معتقدند هيچ عقل سليمى نمى تواند اين سخن را پذيرا شود كه خدا گروهى را مجبور به پيمودن طريق ضلالت كند و بعد آنها را به خاطر اين كار اجبارى كيفر دهد، و يا گروهى را به اجبار هدايت كند و بعد بى جهت به آنها جزا و پاداش ارزانى دارد، و امتيازى براى آنها به خاطر كارى كه خودشان انجام نداده اند بر ديگران قائل شود، آنها طرق ديگرى براى تفسير اين آيات انتخاب كرده اند دقيق ترين تفسيرى كه با همه آيات هدايت و ضلالت سازگار است و همه آنها را به خوبى تفسير مى كند بى آنكه كمترين خلاف ظاهرى در آن باشد اين است كه بگوئيم:

    هدايت تشريعى به معنى ارائه طريق جنبه عمومى و همگانى دارد وهيچ قيد و شرطى در آن نيست، چنانكه در آيه 3 سوره دهر آمده انا هديناه السبيل اما شاكراً واما كفورا: «ما راه را به انسان نشان داديم خواه شكر گزارى كند يا كفران» و در آيه 51 آل عمران مى خوانيم: وانك لتهدى الى صراط مستقيم: «تو همه انسان ها را به صراط مستقيم دعوت مى كنى»، بديهى است دعوت پيامبر مظهر دعوت خدا است چرا كه هرچه او دارد از خدا دارد.

    و درباره جمعى از منحرفان و مشركان در آيه 23 سوره نجم آمده است ولقد جاءهم من ربهم الهدى «هدايت الهى از سوى پروردگار به سراغ آنها آمد».

    اما هدايت تكوينى به معنى ايصال به مطلوب و گرفتن دست بندگان و گذراندن آنها از تمام پيچ و خم هاى راه، و حفظ و حمايت از آنها تا رساندن به ساحل نجات كه موضوع بحث بسيارى ديگر از آيات قرآن است هرگز بى قيد و شرط نمى باشد، اين هدايت مخصوص گروهى است كه اوصاف آنها در قرآن بيان شده، واضلال كه نقطه مقابل آن است نيز مخصوص گروهى است كه اوصاف آنان نيز بيان گشته.

    گرچه بعضى از آيات مطلق است ولى بسيارى ديگر از آيات قيد و شرط آن را دقيقاً بيان كرده، وهنگامى كه اين آيات «مطلق» و «مقيد» را كنارهم مى چينيم مطلب كاملا روشن مى شود و هيچ ابهام و ترديدى در معنى آيات باقى نمى ماند، و نه تنها با مسأله اختيار و آزادى اراده انسان مخالف نيست، بلكه دقيقاً آن را تأكيد مى كند.

    اكنون به توضيح زير توجه نمائيد:

    قرآن مجيد در يك جا مى گويد: يضل به كثيراً ويهدى به كثيراً و ما يضل به الا الفاسقين: «به وسيله آن ضرب المثل، گروهى را گمراه و گروهى را هدايت مى كند، اما جز فاسقان را گمراه نمى سازد» (بقره 26).

    در اينجا سرچشمه ضلالت، فسق و خروج از اطاعت و فرمان الهى شمرده شده.

    در جاى ديگر مى گويد: والله لايهدى القوم الظالمين: «خداوند قوم ستمگر را هدايت نمى كند» (بقره 258).

    در اينجا تكيه روى مسأله ظلم شده و آن را زمينه ساز ضلالت معرفى كرده است در جاى ديگر مى خوانيم: والله لايهدى القوم الكافرين: «خداوند قوم كافر را هدايت نمى كند» (بقره ـ 264).

    در اينجا كفر به عنوان زمينه ساز گمراهى ذكر شده.

    باز در آيه ديگر مى خوانيم: ان الله لايهدى من هو كاذب كفار: «خداوند هدايت نمى كند كسى را كه دروغگو و كفران كننده است» (زمر ـ 3)».

    در اينجا نيز دروغگوئى و كفران را مقدمه ضلالت شمرده است.

    و در جاى ديگر آمده: ان الله لايهدى من هو مسرف كذاب: «خداوند هدايت نمى كند كسى را كه اسراف كار و بسيار دروغگو است (غافر ـ 28).

    يعنى اسراف و دروغگوئى عامل گمراهى است.

    البته آنچه در اينجا آورديم قسمتى از آيات قرآن در اين زمينه است، بعضى از اين آيات با همين مفاهيم كراراً در سوره هاى مختلف آمده.

    نتيجه اينكه قرآن ضلالت الهى را مخصوص كسانى مى شمرد كه داراى اين اوصافند: «كفر»، «ظلم»، «فسق»، «دروغ»، «اسراف» و «كفران».

    آيا كسانى كه داراى اين اوصافند شايسته ضلالت و گمراهى نيستند؟!

    و به تعبير ديگر كسى كه مرتكب اين امور مى شود آيا ظلمت و حجاب قلب او را فرا نمى گيرد؟!

    باز به عبارت روشن تر اين اعمال و صفات آثارى دارد كه خواه ناخواه دامن انسان را مى گيرد، پرده بر چشم و گوش و عقل او مى افكند، و او را به ضلالت مى كشاند، و از آنجا كه خاصيت همه اشياء و تأثير همه اسباب به فرمان خداوند است، مى توان اضلال را در تمام اين موارد به خدا نسبت داد، اما اين نسبت عين اختيار بندگان و آزادى اراده آنها است.

    اين در زمينه مسأله ضلالت، و اما در مورد «هدايت» نيز شرائط و اوصافى در قرآن بيان شده كه نشان مى دهد آن هم بدون علت، و بر خلاف حكمت الهى نيست.

    قسمتى از اوصافى كه استحقاق هدايت مى آورد و لطف الهى را جلب، در آيات زير آمده.

    در يك جا مى خوانيم: يهدى به الله من اتبع رضوانه سبل السلام و يخرجهم من الظلمات الى النور باذنه و يهديهم الى صراط مستقيم:

    «خداوند به وسيله قرآن كسانى را كه از رضا و خشنودى او پيروى مى كنند به راههاى سلامت، هدايت مى كند، و از تاريكى ها به فرمانش به سوى روشنائى مى برد، و آنها را به راه راست رهبرى مى نمايد» (مائده 16).

    در اينجا پيروى فرمان خدا، و جلب خشنودى او، زمينه ساز هدايت الهى شمرده شده است.

    در جاى ديگر مى خوانيم: ان الله يضل من يشآء ويهدى الله من اناب: «خداوند هر كس را بخواهد گمراه مى سازد، وهركس را كه بازگشت به سوى او كند هدايت مى نمايد» (رعد 27).

    در اينجا نيز «توبه و انابه» عامل استحقاق هدايت شمرده شده است.

    در آيه ديگر مى فرمايد: والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا: «كسانى كه در راه ما جهاد كنند آنان را به راههاى خود هدايت مى كنيم» (عنكبوت69).

    در اينجا «جهاد» آنهم «جهاد مخلصانه و در راه خدا» به عنوان شرط اصلى هدايت ذكر شده است.

    و بالاخره در آيه ديگر مى خوانيم: والذين اهتدوا زادهم هدى: «كسانى كه گام هاى نخستين هدايت را برداشته اند خداوند بر هدايتشان مى افزايد» (سوره محمد (صلى الله عليه وآله) 17).

    در اينجا پيمودن مقدارى از راه هدايت به عنوان شرطى براى ادامه اين راه به لطف خداوند ذكر شده.

    نتيجه اينكه تا از سوى بندگان توبه و انابه اى نباشد، تاپيرو فرمان او نباشند تا جهاد و تلاش و كوششى صورت نگيرد، و تا گامهاى نخستين را در مسير حق برندارند. لطف الهى شامل حال آنان نمى شود، دست آنان را نمى گيرد و ايصال به مطلوب نمى كند.

    آيا شمول هدايت نسبت به كسانى كه داراى اين اوصافند بى حساب است و يا دليل بر جبرى بودن هدايت محسوب مى شود.

    ملاحظه مى كنيد آيات قرآن در اين زمينه بسيار روشن و گويا است، منتهى كسانى كه نتوانسته يا نخواسته اند جمع بندى صحيحى از آيات هدايت و ضلالت كنند گرفتار چنان اشتباه خطرناكى شده اند، و «چون نديدند حقيقت، ره افسانه زدند» بايد گفت زمينه اين «ضلالت» را نيز خودشان فراهم ساخته اند!

    به هر حال مشيت الهى كه در آيات هدايت و ضلالت روى آن تكيه شده، هرگز به معنى مشيت بى دليل و خالى از حكمت نيست، بلكه در هر مورد شرائط خاصى دارد كه آن را هماهنگ با حكيم بودن او مى كند.(4)

    ________________________________________

    1 ـ مفردات ماده «هدى».

    2 ـ دقت فرمائيد كه هدايت تكوينى در اينجا به معنى وسيعى گرفته شده كه هر گونه هدايتى را جز از طريق بيان قوانين و ارائه طريق شامل مى شود.

    3 ـ به عنوان نمونه آيات: فاطر 8 ـ زمر 23 ـ مدثر 31 ـ بقره 272 ـ انعام 88 ـ يونس 25 رعد 27 ـ ابراهيم 4 ـ را مى توان نام برد.

    4 ـ تفسير نمونه 19/461

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ‏ منظور از اين عالم و اين پيمان همان «عالم استعدادها» و «پيمان فطرت» و تكوين و آفرينش است، به اين ترتيب كه به هنگام خروج فرزندان آدم به صورت «نطفه» از صلب پدران به رحم مادران كه در آن هنگام ذراتى بيش نيستند خداوند استعداد و آمادگى براى حقيقت توحيد به آنها   ...

    بنابراين همه افراد بشر داراى روح توحيدند و سؤالى كه خداوند از آنها كرده به زبان تكوين و آفرينش است و پاسخى كه آنها داده اند نيز به همين زبان است.

    اينگونه تعبيرها در گفتگوهاى روزانه نيز كم نيست مثلاً مى گوئيم: «رنگ رخساره خبر مى دهد از سرّ درون» يا مى گوئيم: «چشمان به هم ريخته او مى گويد ديشب به خواب نرفته است»

    از يكى از ادبا و خطباى عرب نقل مى كنند كه در سخنان خود چنين مى گفته است: «سل الارض من شق انهارك و غرس اشجارك واينع ثمارك فان لم تجبك حواراً اجابتك اعتباراً»: «از اين زمين بپرس چه كسى راه نهرهاى تو را گشوده؟ و درختانت را غرس كرده و ميوه هايت را رسانيده؟ اگر زمين با زبان معمولى به تو پاسخ نگويد به زبان حال جواب خواهد گفت».

    در قرآن مجيد نيز تعبير سخن گفتن در زمينه زبان حال در بعضى از آيات آمده است، مانند «فقال لها و للارض ائتيا طوعاً او كرهاً قالتا اتيناطائعين» (فصلت ـ 11): «خداوند به آسمان و زمين فرمود: با ميل يا از روى اجبار بيائيد و سر بر فرمان نهيد آنها گفتند: ما از روى ميل آمديم و سر بر فرمان نهاديم».(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير نمونه 7/6

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      24 ـ پيمان عالم ذرّ چيست؟   ...

    در سوره اعراف آيه 173 مى خوانيم:

    وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِى ءَادَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنْفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى شَهِدْنَآ أَن تَقُولُواْ يَوْمَ الْقِيَمَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غفِلِينَ.

    به خاطر بياور زمانى را كه پروردگارت از پشت وصلب فرزندان آدم، ذريه آنها را برگرفت و آنها را گواه بر خويشتن ساخت (و فرمود:) آيا من پروردگار شما نيستم؟! گفتند آرى، گواهى مى دهيم (چرا چنين كرد؟) براى اينكه در روز رستاخيز نگوئيد ما از اين غافل بوديم (و از پيمان فطرى توحيد و خداشناسى بى خبر).

    در اين آيه، سخن از پيمانى است كه به طور سربسته از فرزندان آدم گرفته شده، اما اين پيمان چگونه بوده است؟

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      23 ـ عرش خدا چيست؟   ...

    در آيات قرآن مجيد حدود بيست مرتبه به عرش الهى اشاره شده است اكنون اين سؤال مطرح كه منظور از عرش خدا چيست؟

    ‏ بارها گفته ايم الفاظ ما كه براى بيان مشخصات زندگى محدود و ناچيز ما وضع شده نمى تواند به درستى بيانگر عظمت خداوند و حتى عظمت مخلوقات بزرگ او باشد، به همين دليل با استفاده از معانى كنائى اين الفاظ شبحى از آن همه عظمت را ترسيم مى كنيم.

    و از جمله الفاظى كه اين سرنوشت را پيدا كرده است كلمه «عرش» است كه در لغت به معنى «سقف» يا «تخت پايه بلند» در مقابل كرسى كه به معنى تخت پايه كوتاه است آمده، سپس اين كلمه در مورد تخت قدرت خداوند به عنوان عرش پروردگار به كار رفته است.

    در اينكه منظور از عرش خدا چيست و اين كلمه كنايه از چه معنائى مى باشد؟ مفسران و محدثان و فلاسفه سخن بسيار گفته اند.

    گاهى عرش را به معنى «علم بى پايان پروردگار» تفسير كرده اند.

    و گاه به معنى «مالكيت و حاكميت خدا».

    و گاه به معنى هريك از صفات كماليه و جلاليه او، چرا كه هر يك از اين اوصاف بيانگر عظمت مقام او مى باشد، همانگونه كه تخت سلاطين نشانه عظمت آنها است.

    آرى خداوند داراى عرش علم، و عرش قدرت، و عرش رحمانيت و عرش رحيميت است.

    طبق اين تفسيرهاى سه گانه مفهوم «عرش» بازگشت به صفات ذات پاك پروردگار مى كند، نه يك وجود خارجى ديگر.

    بعضى از رواياتى كه از طرق اهل بيت (عليهم السلام) رسيده نيز همين معنى را تأييد مى نمايد، مانند حديثى كه حفص بن غياث از امام صادق (عليه السلام) نقل مى كند كه از امام (عليه السلام) درباره تفسير «وسع كرسيه السماوات والارض» سؤال كردند، فرمود: «منظور علم او است»(1).

    و در حديث ديگرى از همان امام (عليه السلام) «عرش» را به معنى علمى كه انبيا را بر آن واقف كرده، و «كرسى» را به معنى علمى كه هيچكس را از آن آگاه نكرده است تفسير فرموده(2)

    در حالى كه بعضى ديگر از مفسران با الهام گرفتن از روايات ديگرى «عرش» و «كرسى» را به دو موجود عظيم از مخلوقات پروردگار تفسير كرده اند.

    از جمله بعضى گفته اند: منظور از عرش مجموعه عالم هستى است.

    و گاه گفته اند مجموعه اين زمين و آسمان در درون كرسى قرار دارد، بلكه آسمان و زمين در برابر كرسى همچون حلقه انگشترى است در يك بيابان پهناور، و كرسى در برابر عرش نيز همچون حلقه انگشترى است در يك بيابان وسيع.

    و گاه «عرش» را بر قلب انبيا و اوصيا و مؤمنان كامل اطلاق كرده اند، چنانكه در حديث آمده است: ان قلب المؤمن عرش الرحمن: «قلب مؤمن عرش بزرگ خدا است»!((3))

    و نيز در حديث قدسى نقل شده است: لم يسعنى سمائى ولاارضى و وسعنى قلب عبدى المؤمن: «آسمان و زمين من وسعت وجود مرا ندارد ولى قلب بنده مؤمن من جايگاه من است»!((4))

    اما براى درك حقيقت معنى عرش ـ البته تا آنجا كه قدرت تشخيص انسان اجازه مى دهد ـ بهترين راه اين است كه موارد استعمال آن را در قرآن مجيد دقيقاً مورد بررسى قرار دهيم.

    در آيات زيادى از قرآن اين تعبير به چشم مى خورد : ثم استوى على العرش «خداوند (بعد از پايان گرفتن خلقت جهان) بر عرش تسلط يافت»(5).

    و در بعضى از آيات پشت سر اين تعبير جمله «يدبر الامر» و يا تعبيراتى كه حاكى از علم و تدبير پروردگار است ديده مى شود.

    در بعضى ديگر از آيات قرآن توصيف هائى براى عرش ديده مى شود مانند توصيف به «عظيم» آنجا كه مى فرمايد: وهو رب العرش العظيم (توبه ـ 129).

    گاه سخن از حاملان عرش است مانند آيه مورد بحث.

    و گاه سخن از ملائكه اى است كه گرداگرد عرش را گرفته اند وترى الملائكة حافين من حول العرش (زمر ـ 57).

    و گاه مى گويد «عرش خدا روى آب قرار گرفته» وكان عرشه على الماء.

    از مجموع اين تعبيرات و تعبيرات ديگرى كه در روايات اسلامى وارد شده به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه عرش بر معانى مختلفى اطلاق شده هر چند ريشه مشتركى دارد.

    يكى از معانى عرش همان مقام «حكومت و مالكيت و تدبير عالم هستى» است، چرا كه حتى در اطلاقات معمولى كلمه عرش به عنوان كنايه از تسلط يك زمامدار بر امور كشور خويش به كار مى رود، مى گوئيم: «فلان ثل عرشه» كنايه از اينكه قدرتش فرو ريخت، و در فارسى نيز مى گوئيم: «پايه هاى تخت او درهم شكست».

    ديگر از معانى عرش «مجموعه عالم هستى» است، چرا كه همگى نشانه عظمت او است و گاه «عرش» به معنى «عالم بالا» و «كرسى» به معنى عالم پائين به كار مى رود.

    و گاه «عرش» به معنى «عالم ماوراء طبيعت» و كرسى به معنى مجموع عالم ماده اعم از زمين و آسمان استعمال مى شود چنانكه در آية الكرسى آمده است وسع كرسيه السموات والارض.

    و از آنجا كه مخلوقات و معلومات خداوند از ذات پاك او جدا نيستند گاهى عرش بر «علم خدا» اطلاق شده است.

    و اگر به قلب پاك بندگان با ايمان «عرش الرحمان» گفته شده به خاطر اين است كه جايگاه معرفت ذات پاك او و نشانه اى از نشانه هاى عظمت و قدرت او است.

    بنابراين در هر مورد بايد از قرائن فهميد كه منظوراز عرش كداميك از معانى آن است، ولى در هر حال همگى در اين امر مشتر كند كه عرش بيانگر بزرگى و عظمت خداوند است.

    در آيه مورد بحث كه سخن از حاملان عرش الهى مى گويد ممكن است منظور از عرش همان حكومت خداوند و تدبيرش در عالم هستى باشد و حاملان عرش اجرا كنندگان حاكميت و تدبير او هستند.

    و نيز ممكن است به معنى مجموعه عالم هستى و يا عالم ماوراء طبيعت باشد و حاملان آن فرشتگانى هستند كه پايه هاى تدبير اين جهان به فرمان خدا بر دوش آنها است.(6)

    ________________________________________

    1و2- بحار الانوار جلد 58 صفحه 28 (حديث 46 و 47)

    3 ـ بحار الانوار جلد 58 صفحه 39.

    4 ـ بحار الانوار جلد 58 صفحه 39.

    5 ـ اعراف 54 ـ يونس 3 ـ رعد 2 ـ فرقان 59 ـ سجده 4 ـ حديد 4.

    6 ـ تفسير نمونه 20/35

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      22 ـ چرا موسى (ع) تقاضاى رؤيت كرد؟   ...

    در سوره اعراف آيه 143 از زبان موسى مى خوانيم كه عرض كرد: «ربّ ارنى انظر اليك» (پروردگارا خودت را به من نشان ده)، با توجه به اين آيه، سؤالى كه پيش مى آيد اين است، موسى (عليه السلام) كه پيامبر بزرگ و اولوا العزم پروردگار بود و به خوبى مى دانست، خداوند نه جسم است و نه مكان دارد و نه قابل مشاهده ورؤيت است چگونه چنين درخواستى كه حتى در شأن افراد عادى نيست از پروردگار كرد؟

    ‏ گرچه مفسران پاسخ هاى مختلفى گفته اند، ولى روشن ترين جواب اين است كه موسى (عليه السلام) اين تقاضا را از زبان قوم كرد، زيرا جمعى از جاهلان بنى اسرائيل اصرار داشتند كه بايد خدا را ببينند تا ايمان آورند (آيه 153 نساء گواه بر اين مطلب است) و او از طرف خدا مأموريت پيدا كرد كه اين تقاضا را مطرح كند تا همگان پاسخ كافى بشنوند، در حديثى كه در كتاب عيون اخبار الرضا (عليه السلام) از امام على بن موسى الرضا (عليه السلام) نقل شده است نيز به اين موضوع تصريح شده است(1).

    از قرائن روشنى كه اين تفسير را تأييد مى كند اين است كه در همين سوره آيه 155 مى خوانيم كه موسى (عليه السلام) پس از اين ماجرا عرض كرد: اتهلكنا بما فعل السفهاء منا: «آيا ما را به خاطر عملى كه سفيهان ما انجام دادند، به هلاكت مى رسانى؟» از اين جمله روشن مى شود كه نه تنها موسى(عليه السلام) چنين تقاضائى را نداشت بلكه شايد هفتاد نفرى هم كه با او به ميعاد گاه رفته بودند چنين منطقى نداشتند، آنها تنها افراد دانشمند و نمايندگان بنى اسرائيل بودند، تا مشاهدات خود را براى توده جاهل و بيخبر كه پيشنهاد مشاهده پروردگار را داشتند بيان كنند.(2)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير نورالثقلين جلد دوم صفحه 65.

    2 ـ تفسير نمونه 6/356

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      21 ـ آيا مشاهده خدا امكان پذير است؟   ...

    ‏ دلائل عقلى گواهى مى دهد كه خداوند هرگز با چشم ديده نخواهد شد، زيرا چشم تنها اجسام يا صحيح تر بعضى از كيفيات آنها را مى بيند و چيزى كه جسم نيست و كيفيت جسم هم نمى باشد، هرگز با چشم مشاهده نخواهد شد و به تعبير ديگر، اگر چيزى با چشم ديده شود، حتماً بايد داراى مكان و جهت و ماده باشد، در حالى كه او برتر از همه اينها است، او وجودى است نامحدود و به همين دليل بالاتر از جهان ماده است، زيرا در جهان ماده همه چيز محدود است.

    در بسيارى از آيات قرآن از جمله آياتى كه در مورد بنى اسرائيل و تقاضاى رؤيت خداوند سخن مى گويد با صراحت كامل، نفى امكان رؤيت از خداوند شده است

    عجيب اين است كه بسيارى از اهل تسنن معتقدند كه خداوند اگر در اين جهان ديده نشود در عالم قيامت ديده مى شود! و به گفته نويسنده تفسير المنار هذا مذهب اهل السنة والعلم بالحديث: «اين عقيده اهل سنت و دانشمندان حديث است»(1)و عجيب تر اينكه حتى محققان معاصر و به اصطلاح روشنفكران آنها نيز تمايل به اين موضوع نشان مى دهند و حتى گاهى سرسختانه روى آن ايستادگى مى كنند!

    در حالى كه بطلان اين عقيده به حدّى روشن است كه نياز به بحث ندارد، زيرا دنيا و آخرت (با توجه به معاد جسمانى) هيچ تفاوتى در اين مسأله نخواهد داشت، آيا خداوند كه وجودى ما فوق ماده است در قيامت تبديل به يك وجود مادى مى شود و از آن مقام نامحدودى به محدودى خواهد گرائيد، آيا او در آن روز تبديل به جسم و يا عوارض جسم مى شود؟ و آيا دلائل عقلى بر عدم امكان رؤيت خدا هيچگونه تفاوتى ميان دنيا و آخرت مى گذارد؟ با اينكه داورى عقل در اين زمينه تغيير ناپذير است.

    و اين عذر كه بعضى از آنها براى خود آورده اند كه ممكن است در جهان ديگر انسان درك و ديد ديگرى پيدا كند، عذرى است كاملاً غير موجه، زيرا اگر منظور از اين درك و ديد، درك و ديد فكرى و عقلانى است كه در اين جهان نيز وجود دارد، و ما با چشم دل و نيروى عقل جمال خدا را مشاهده مى كنيم و اگر منظور، چيزى است كه با آن جسم را مى توان ديد، چنين چيزى در مورد خداوند محال است خواه در اين دنيا باشد، خواه در جهانى ديگر، بنابراين گفتار مزبور كه انسان در اين جهان خدا را نمى بيند ولى مؤمنان در قيامت خدا را مى بينند، يك سخن غير منطقى و غير قابل قبول است.

    تنها چيزى كه سبب شده آنها غالباً از اين عقيده، دفاع كنند اين است كه در پاره اى از احاديث كه در كتب معروف آنها نقل شده امكان رؤيت خداوند در قيامت آمده است، ولى آيا بهتر اين نيست كه باطل بودن اين موضوع را به حكم عقل، دليل بر مجعول بودن آن روايات و بى اعتبار بودن كتابهائى كه اين گونه روايات در آنها آمده است بدانيم، مگر اينكه اين روايات را به معنى مشاهده با چشم دل تفسير كنيم يا صحيح است با حكم خرد و عقل به خاطر چنين احاديثى وداع كنيم و اگر در بعضى از آيات قرآن تعبيراتى وجود دارد كه در ابتداى نظر مسأله رؤيت خداوند را مى رساند مانند (وجوه يومئذ ناضرة الى ربها ناظرة)(2): «صورت هائى در آن روز پرطراوات است و به سوى پروردگارش مى نگرد» اين تعبيرات مانند يدالله فوق ايديهم: «دست خدا بالاى دست آنها است»(3) مى باشد كه جنبه كنايه دارد زيرا مى دانيم هيچگاه آيه اى از قرآن برخلاف حكم وفرمان خرد نخواهد بود.

    جالب اينكه در روايات اهل بيت (عليهم السلام) شديداً اين عقيده خرافى نفى شده و با تعبيرات كوبنده اى از معتقدين آن انتقاد گرديده است از جمله اينكه يكى از ياران معروف امام صادق (عليه السلام) به نام «هشام» مى گويد: نزد امام صادق (عليه السلام) بودم كه معاوية بن وهب (يكى ديگر از دوستان آن حضرت) وارد شد و گفت: اى فرزند پيامبر چه مى گوئى در مورد خبرى كه درباره رسول خدا (صلى الله عليه وآله) وارد شده كه او خداوند را ديد؟ به چه صورت ديد؟ و همچنين در خبر ديگرى كه از آن حضرت نقل شده كه مؤمنان در بهشت پروردگار خود را مى بينند، به چه شكل خواهند ديد؟!

    امام صادق (عليه السلام) تبسم (تلخى) كرد و فرمود: اى معاوية بن وهب! چقدر زشت است كه انسان هفتاد، هشتاد سال عمر كند، در ملك خدا زندگى نمايد و نعمت او را بخورد، اما او را درست نشناسد، اى معاويه! پيامبر (صلى الله عليه وآله) هرگز خداوند را با اين چشم مشاهده نكرد، مشاهده بر دو گونه است مشاهده با چشم دل و مشاهده با چشم ظاهر، هر كس مشاهده با چشم دل را بگويد درست گفته و هركس مشاهده با چشم ظاهر را بگويد دروغ گفته و به خدا و آيات او كافر شده است، زيرا پيامبر (صلى الله عليه وآله)فرمود: هر كس خدا را شبيه خلق بداند كافر است(4).

    و در روايت ديگرى كه در كتاب توحيد صدوق از اسماعيل بن فضل نقل شده مى گويد: از امام صادق (عليه السلام) پرسيدم آيا خدا در قيامت ديده مى شود؟ فرمود: منزه است خداوند از چنين چيزى و بسيار منزه است… ان الابصار لاتدرك الا ما له لون و الكيفية والله خالق الالوان و الكيفيات: ««چشمها نمى بيند جز چيزهائى را كه رنگ و كيفيتى دارند در حالى كه خداوند آفريننده رنگها و كيفيت ها است»(5)

    جالب اينكه در اين حديث مخصوصاً روى كلمه «لون» (رنگ) تكيه شده و امروز اين مطلب برما روشن است كه خود جسم هرگز ديده نمى شود، بلكه همواره رنگ آن ديده مى شود، و اگر جسمى هيچ گونه رنگ نداشته باشد هرگز ديده نخواهد شد.(6)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير المنار جلد 7 صفحه 653.

    2 ـ سوره قيامت آيه 23 و 24.

    3 ـ سوره فتح آيه 10.

    4 ـ معانى الاخبار بنا به نقل الميزان جلد 8 صفحه 268.

    5 ـ نورالثقلين جلد اول صفحه 753.

    6 ـ تفسير نمونه 5/381

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      20 ـ مفهوم مكر در مورد خداوند يعنى چه؟   ...

    در سوره آل عمران آيه 54 مى خوانيم «ومكروا و مكر اللّه و اللّه خير الماكرين» و (يهود و دشمنان مسيح براى نابودى او و آئينش) نقشه كشيدند و خداوند (بر حفظ او و آئينش) چاره جوئى كرد و خداوند بهترين چاره جويان است. حال اين سؤال مطرح مى شود كه منظور از مكرالهى چيست؟

    ‏ در قرآن آياتى، شبيه اين آيه، ديده مى شود كه در آن نسبت «مكر» به خدا داده شده (مانند آيه 30 از سوره انفال و آيه 50 از سوره نمل و بعضى آيات ديگر).

    «مكر» در لغت عرب با آنچه در فارسى امروز از آن مى فهميم تفاوت بسيار دارد: در فارسى امروز «مكر» به نقشه هاى شيطانى و زيان بخش گفته مى شود، در حاليكه در ريشه هاى لغت عرب «مكر» هر نوع چاره انديشى را مى گويند كه گاهى خوب و گاهى زيان آور است.

    در كتاب مفردات «راغب» مى خوانيم: المكر صرف الغير عما يقصده: «مكر اين است كه كسى را از منظورش باز دارند» (اعمّ از اينكه منظورش خوب باشد يا بد).

    در قرآن مجيد نيز گاهى مكر با كلمه «خير» ذكر شده مانند والله خير الماكرين (خداوند بهترين چاره جويان است) و گاهى با كلمه «سىّء» (بد) آمده است مانند ولايحيق المكرالسىّء الاّ باهله: «نقشه و انديشه بدجز به صاحبش احاطه نخواهد كرد».

    بنابراين منظور از آيه مورد بحث اين است كه دشمنان «مسيح» با طرح هاى شيطانى خود مى خواستند جلو اين دعوت الهى را بگيرند، امّا خداوند براى حفظ جان پيامبر خود، و پيشرفت آئينش، تدبير كرد و نقشه هاى آنها نقش بر آب شد.(1)نظير همين پاسخ در «كيد الهى» نيز مطرح مى باشد، آنجا كه در سوره طارق آيه 16 ـ 15 مى خوانيم (انّهم يكيدون كيدا و اكيد كيدا) آنها پيوسته حيله مى كنند و من نيز در برابر آنها چاره مى كنم(2)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير نمونه 2/429

    2 ـ تفسير نمونه ج 15 ص 376

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      19 ـ منظور از خشم و غضب الهى چيست؟   ...

    در سوره فاطر آيه 39 مى خوانيم «ولايزيد الكافرين كفرهم عند ربّهم الاّ مقتا» كفر كافران در نزد پروردگار چيزى جز خشم و غضب نمى افزايد در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه خشم و غضب الهى به چه معنا است؟

    ‏ خشم و غضب در مورد پروردگار نه به آن معنى است كه در مورد انسانها مى باشد، زيرا خشم در انسان يك نوع هيجان و برافروختگى درونى است كه سرچشمه حركات تند و شديد و خشن مى شود، و نيروهاى وجود انسان را براى دفاع، يا گرفتن انتقام، بسيج مى كند، ولى در مورد پروردگار هيچيك از اين مفاهيم كه از آثار موجودات متغير و ممكن است وجود ندارد، بلكه خشم الهى به معنى برچيدن دامنه رحمت و دريغ داشتن لطف از كسانى است كه مرتكب اعمال زشتى شده اند.(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير نمونه 18/284

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      18 ـ اسم اعظم چيست؟   ...

    ‏ پيرامون اسم اعظم روايات گوناگونى وارد شده و از آنها چنين استفاده مى شود كه هركس از اين اسم با خبر باشد، نه فقط دعايش مستجاب است، بلكه با استفاده از آن مى تواند به فرمان خدا در جهان طبيعت تصرف كند و كارهاى مهمى انجام دهد.

    در اينكه «اسم اعظم» كداميك از اسماء خدا است، بسيارى از دانشمندان اسلامى بحث كرده اند و غالبا بحثها بر محور اين دور مى زند كه از ميان نامهاى خدا نامى را بيابند كه اين خاصيت عجيب و بزرگ را داشته باشد.

    ولى ما فكر مى كنيم آنچه بيشتر بايد از آن جستجو كرد، اين است كه نام و صفاتى را بيابيم كه با پياده كردن مفهوم آن در وجود خودمان آنچنان تكامل روحى بيابيم كه آن آثار بر آن مترتب گردد.

    به تعبير ديگر مسأله مهم تخلق به اين صفات و واجد شدن اين مفاهيم و متصف شدن به اين اوصاف است وگرنه يك شخص آلوده و پست با دانستن يك كلمه

    چگونه ممكن است، مستجاب الدعوة و مانند آن شود.

    و اگر مى شنويم كه «بلعم» داراى اين اسم اعظم بود و آنرا از دست داد، مفهومش اين است كه بر اثر خودسازى و ايمان و آگاهى و پرهيزگارى به چنان مرحله اى از تكامل معنوى رسيده بود كه دعايش نزد خدا رد نمى شد ولى بر اثر لغزش ها كه در هر حال آدمى از آنها مصون نيست و به خاطر هواپرستى و قرار گرفتن در خدمت فراعنه و طاغوت هاى زمان آن روحيه را به كلى از دست داد و از آن مرحله سقوط كرد، و منظور از فراموش كردن اسم اعظم نيز ممكن است همين معنى باشد.

    و نيز اگر مى خوانيم كه پيامبران و پيشوايان بزرگ از اسم اعظم آگاه بودند، مفهومش اين است كه حقيقت اين اسم بزرگ خدا را در وجود خودشان پياده كرده بودند و در پرتو اين حالت خداوند چنان مقام والايى به آنها داده بود.(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير نمونه 7/30

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      17 ـ منظور از سخن گفتن خدا چيست؟   ...

    در قرآن كريم سوره نساء آيه 164 مى خوانيم (و كلّم الله موسى تكليما) «و خداوند با موسى سخن گفت» حال اين سؤال مطرح مى شود كه سخن گفتن خداوند چگونه است؟

    ‏ منظور از سخن گفتن خداوند، سخن گفتن با زبان نيست، زيرا سخن گفتن با زبان و از طريق تارهاى صوتى از عوارض جسم است و درباره خداوند كه منزه از جسم و جسمانيات است مفهوم ندارد، بلكه منظور سخن گفتن به وسيله الهام قلبى و يا ايجاد امواج صوتى در فضاست چرا كه خداوند قادر است بر اينكه امواج صوتى را در فضا بيافريند، و اين امواج را به گوش انبياء و پيامبرانش برساند و پيام خود را از اين طريق به آنها ابلاغ كند، آنچنان كه قرآن در مورد تكلم با موسى بن عمران دروادى، ايمن گواهى مى دهد كه امواج صوتى در آن درخت مخصوص ايجاد شده و موسى را به سوى خود فرا خوانده است.(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير نمونه ج 2 ص 478، پيام قرآن 4/379.

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      16 ـ حقيقت اراده خداوند چيست؟   ...

    ‏ شك نيست كه اراده به مفهومى كه در انسان وجود دارد در خداوند بزرگ راه ندارد.

    زيرا انسان قبلاً چيزى را تصور مى كند (مثلاً نوشيدن آب را) و بعد فوائد آن را در نظر مى گيرد، و پس از تصديق به فايده، شوق و اشتياقى به انجام اين كار در او پديد مى آيد، و هنگامى كه شوق به مرحله نهائى رسيد فرمان به عضلات صادر مى شود، وانسان به سوى انجام كار حركت مى كند.(1)

    ولى مى دانيم هيچيك از اين مفاهيم (تصور، تصديق، شوق، فرمان، نفس، و حركت عضلات) در مورد خداوند معنى ندارد، زيرا اينها همه امورى حادثند. پس اراده در او چيست؟

    اينجاست كه دانشمندان علم عقائد و فلاسفه اسلامى به سراغ مفهومى رفته اند كه با وجود بسيط و خالى از هرگونه تغيير و تبديل الهى سازگار باشد.

    اينها گفته اند اراده خداوند بر دو گونه است:

    1 ـ اراده ذاتى خداوند همان علم به نظام اصلح در جهان آفرينش، و خير و صلاح بندگان در احكام و قوانين شرع است.

    او مى داند بهترين نظام براى عالم هستى چيست، و هر موجودى در چه مقطعى بايد حادث گردد، اين «علم» سرچشمه تحقق موجودات، و حدوث پديده ها در زمان هاى مختلف است.

    همچنين او مى داند مصلحت بندگان از نظر قوانين و احكام در چيست؟ و روح قوانين و احكام همين علم او به مصالح و مفاسد است (دقت كنيد).

    2 ـ اراده فعلى او عين ايجاد است و جزء صفات فعل شمرده مى شود، بنابراين اراده او بر خلقت زمين و آسمان عين ايجاد آنها است، و اراده او بر وجوب نماز و تحريم دروغ عين واجب و حرام نمودن اين دو است.

    كوتاه سخن اينكه: اراده ذاتى خداوند عين «علم» و عين ذات او است و اراده فعلى خداوند عين «ايجاد» است.(2)

    ________________________________________

    1 ـ بعضى از فلاسفه اراده را همان «شوق مؤكد» مى دانند، در حاليكه بعضى ديگر علاوه بر شوق مؤكد فعل و حركتى از نفس نيز قائلند، و اراده را همان «فعل نفسانى» مى شمرند (دقت كنيد).

    2ـ تفسير پيام قرآن4/153

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      15 ـ مفهوم محبت در مورد خداوند يعنى چه؟   ...

    در سوره بروج آيه 14 چنين آمده است: «و هو الغفور الودود» (و او آمرزنده دوستدار (بندگان) است) با توجه به آيه شريفه اين سؤال مطرح مى شود كه مفهوم دوست داشتن و محبت در مورد پروردگار به چه معناست؟

    ‏ ناگفته پيدا است مفهوم محبت در خدا و انسانها متفاوت است، محبت در انسان يكنوع، توجّه قلبى و جاذبه روحى است، در حالى كه خداوند نه قلب دارد و نه روح، بنابراين محبّت در مورد او به معنى انجام كارهائى است كه مايه خير و سعادت بندگان است، و نشانه لطف و عنايت او است.

    محبّت هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى رود به معنى آثار خارجى آن است، و تنها در اينجا نيست كه به سراغ چنين تفسيرى بايد رفت، در بسيارى از اوصاف و افعال الهى، عين اين مطلب وجود دارد، مثلاً مى گوئيم خداوند، گنهكاران را «غضب» مى كند، يعنى همچون يك شخص غضبناك با آنها رفتار مى نمايد، وگرنه خشم و غضب كه به معنى هيجان و برآشفتگى نفس آدمى است، در مورد خدا هرگز صادق نيست.(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير پيام قرآن 4/319

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      14 ـ منظور از صفات جمال و جلال چيست؟   ...

    ‏ معمولاً اوصاف خداوند را به دو بخش تقسيم مى كنند:

    «صفات ذات» و «صفات فعل».

    صفات ذات را نيز به دو بخش تقسيم كرده اند: «صفات جمال» و «صفات جلال».

    منظور از «صفات جمال» صفاتى است كه براى خداوند ثابت است، مانند «علم» و «قدرت» و «ازليت» و «ابديت» و لذا آن را «صفات ثبوتيه» مى نامند. و منظور از «صفات جلال» صفاتى است كه از خدا نفى مى شود، مانند «جهل» و «عجز» و «جسمانيت» و مانند آن، و لذا آن را «صفات سلبيه» مى نامند، و اين هر دو «صفات ذات» او است و قطع نظر از افعال او قابل درك است.

    و منظور از «صفات فعل» صفاتى است كه به افعال خداوند بستگى دارد، يعنى قبل از آنكه آن فعل از او صادر شود آن وصف بر او اطلاق نمى گردد، و بعد از صدور آن فعل توصيف به آن وصف مى شود، مانند «خالق» و «رازق» و «محيى» و «مميت» (آفريننده، روزى دهنده، زنده كننده و ميراننده).

    و مجدداً تأكيد مى كنيم كه «صفات ذات» و «صفات فعل او» نامتناهى است، زيرا نه كمالاتش پايانى دارد و نه افعال و مصنوعاتش، ولى با اين حال بخشى از اين صفات ريشه بقيه محسوب مى شود، و آنها شاخه هائى براى اينها است، و با توجه به اين نكته مى توان گفت اوصاف پنجگانه زير ريشه اصلى همه اسماء و صفات مقدس او را تشكيل مى دهد و بقيه فروع اين اصول پربارند:

    وحدانيت، علم، قدرت، ازليت و ابديت.(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير پيام قرآن 4/59

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      13 ـ منظور از «سميع» و «بصير» بودن پروردگار چيست؟   ...

    ‏ تمام دانشمندان اسلام، خداوند را به اوصاف «سميع» و «بصير» ستوده اند، و اين به خاطر آن است كه اين اوصاف كراراً در متن قرآن مجيد آمده است.

    ولى در تفسير آن ميان آنها گفتگو است:

    محققان بر اين عقيده اند كه سميع و بصير بودن خداوند، چيزى جز علم و آگاهى او نسبت به «اصوات» و «مبصرات» يعنى «موجودات ديدنى» نيست، البته اين دو واژه از آنجا كه در آغاز براى قوه شنوائى و بينائى ما وضع شده، هميشه تداعى «گوش» و «چشم» را با خود دارد، ولى واضح است اين الفاظ هنگامى كه در مورد خداوند به كار مى روند، از مفاهيم جسمانى و آلات و ادوات، مجرد و برهنه مى شوند، چرا كه ذات پاك او مافوق جسم و جسمانيات است.

    البته اين يك معنى مجازى نيست، و اگر هم آن را مجاز بناميم مجاز مافوق الحقيقه (بالاتر از معنى حقيقى) است، زيرا او چنان احاطه و آگاهى به اصوات و مناظر دارد، و چنان همه اين امور نزد او حاضرند كه از هر گونه شنوائى و بينائى برتر و بالاتر است، ولذا خداوند در دعاها به عنوان اسمعُ السّامعينَ (از همه شنوندگان شنوده تر) وابصر الناظرين (از همه بينندگان بصيرتر) توصيف شده است.(1)

    ولى در ميان جمعى از قدماى متكلمين اين عقيده وجود داشته كه اوصاف «سميع» و «بصير» غير از صفت «علم» است، اين عدّه ناچارند صفت سميع و بصير را زائد بر ذات خدا بدانند، و قائل به تعدد اوصاف ازلى باشند كه اين نوعى شرك است و گرنه سميع و بصير بودن خداوند چيزى جز عالم بودن او به اصوات و منظره ها نمى تواند باشد.(2)

    در بحار الانوار از امام صادق(عليه السلام) آمده است كه شخصى خدمتش عرض كرد: مردى از دوستان شما اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى گويد: خداوند متعال همواره سميع بوده به وسيله گوش، و بصير بوده به كمك چشم! و عالم بوده به وسيله علم (زائد بر ذات) و قادر بوده، به قدرت (زائد بر ذات).

    امام خشمگين شد و فرمود: مَنْ قالَ ذلِكَ وَ دانَ بِهِ فَهُوَ مُشْرِكٌ، وَ لَيْسَ مِنْ وِلايَتِنا عَلَى شَيْىء، اِنَّ اللّهَ تَبارَكَ وَ تَعالَى ذاتٌ عَلاّمَةٌ سَميعَةٌ بَصيرَةٌ قادِرَةٌ: «كسى كه اين سخن را بگويد و به آن عقيده داشته باشد، مشرك است و بهره اى از ولايت ما ندارد، خداوند متعال ذاتى است عين عالم و سميع و بصير و قادر (و اين صفات زائد بر ذات او نيست).(3)(4)

    ________________________________________

    1 ـ در دعائى كه ماه رجب در هر روز خوانده مى شود آمده است يا اسمع السامعين و ابصر الناظرين و اسرع الحاسبين.

    2 ـ اشاعره معتقد بودند كه هفت صفت خداوند (علم و قدرت و اراده و سمع و بصر و حيات و تكلّم) قديم و زائد بر ذات او هستند، و بعضى آنها را به اضافه ذات حق، قدماى ثمانيه (وجودات ازلى هشتگانه) مى ناميدند و مى دانيم اين عقيده اى است باطل و شرك آلود!

    3 ـ بحار جلد 4 صفحه 63

    4 ـ تفسير پيام قرآن 4/116

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      12 ـ منظور از «ثاراللّه» چيست؟   ...

    گاهى بعضى از مسيحيان مى گويند اگر ما مسيح(عليه السلام) را ابن الله مى گوئيم درست مانند آن است كه شما به امام حسين(عليه السلام) ثارالله و ابن ثاره (خون خدا و فرزند خون خدا) مى گوئيد و يا در پاره اى از روايات به على (عليه السلام) يدالله اطلاق شده است.

    ولى بايد گفت: اولاً اين اشتباه بزرگى است كه بعضى «ثار» را «خون» معنى كرده اند، زيرا ثار هيچگاه در لغت عرب به معنى خون نيامده است بلكه به معنى «خونبها» است، (در لغت عرب به خون، «دم» اطلاق مى شود) بنابراين «ثارالله» يعنى اى كسى كه خونبهاى تو متعلق به خدا است واو خونبهاى تو را مى گيرد، يعنى تو متعلق به يك خانواده نيستى كه خونبهاى تو را رئيس خانواده بگيرد و نيز متعلّق به يك قبيله نيستى كه خونبهاى تو را رئيس قبيله بگيرد تو متعلق به جهان انسانيت و بشريت مى باشى، تو متعلق به عالم هستى و ذات پاك خدائى، بنابراين خونبهاى تو را او بايد بگيرد، و همچنين تو فرزند على بن ابيطالب هستى كه شهيد راه خدا بود و خونبهاى او را نيز خدا بايد بگيرد.

    ثانياً اگر در عبارتى در مورد مردان خدا تعبير مثلا به يدالله شود قطعاً يك نوع تشبيه و كنايه و مجاز است، ولى آيا هيچ مسيحى واقعى حاضر است ابن الله بودن مسيح را يك نوع مجاز و كنايه بداند مسلماً چنين نيست زيرا منابع اصيل مسيحيت ابن را به عنوان «فرزند حقيقى» مى شمرند و مى گويند: اين صفت مخصوص مسيح (عليه السلام) است نه غير او، واينكه در بعضى از نوشته هاى سطحى تبليغاتى مسيحى ديده مى شود كه ابن الله را به صورت كنايه و تشبيه گرفته اند بيشتر جنبه عوام فريبى دارد، براى روشن شدن اين مطلب عبارت زير را كه نويسنده كتاب قاموس مقدس در واژه خدا آورده با دقت توجه كنيد: «ولفظ پسر خدا يكى از القاب منجى و فادى ما است كه بر شخص ديگر اطلاق نمى شود مگر در جائى كه از قرائن معلوم شود كه قصد از پسر حقيقى خدا نيست.»(1) (2)

    ________________________________________

    1 ـ قاموس مقدس طبع بيروت صفحه 345

    2 ـ تفسير نمونه 4/229

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      11 ـ منظور از «وجه الله» چيست؟   ...

    در سوره بقره آيه 272 مى خوانيم «و ما تنفقون الاّ ابتغاء وجه اللّه» جز براى رضاى خدا انفاق نكنيد در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه منظور از (وجه اللّه) چيست؟

    ‏ «وجه» در لغت به معنى «صورت» است، و گاهى به معنى «ذات» بكار برده مى شود، بنابراين «وجه الله» يعنى ذات خدا، انفاق كنندگان نظرشان بايد ذات پاك پروردگار باشد، پس ذكر كلمه وجه در اين آيه و مانند آن متضمن يك نوع تأكيد است، زيرا هنگامى كه گفته شود «براى ذات خدا» تأكيد آن از «براى خدا» بيشتر است، يعنى حتماً براى خدا باشد و نه ديگرى.

    به علاوه معمولا صورت انسان شريف ترين قسمت ظاهرى بدن اوست، زيرا اعضاى مهم بينائى، شنوائى، و گويائى در آن قرار گرفته اند، به همين دليل هنگامى كه كلمه وجه بكار برده شود شرافت و اهميت را مى رساند، در اينجا هم «به طور كنايه» در مورد خداوند بكار برده شده است و در واقع يك نوع احترام و اهميت از آن فهميده مى شود، بديهى است كه خدا نه جسم است و نه صورت دارد.(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير نمونه 2/263

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      10 ـ منظور از «لقاء اللّه» چيست؟   ...

    ‏ در آيات متعددى از قرآن مجيد كه اشاره به قيامت و رستاخيز مى كند تعبير به «لقاء الله» يا «لقاء ربّ» آمده است

    اين تعبير بسيار پرمعنى و عميق است، هرچند جمعى از مفسّران، بسيار ساده از كنار آن گذشته اند:

    گاه گفته اند منظور از «لقاء الله» ملاقات فرشتگان خدا در قيامت است.

    گاه گفته اند منظور ملاقات حساب و جزاء و ثواب او است.

    و گاه گفته اند به معنى ملاقات حكم و فرمان او است.

    و به اين ترتيب هر كدام كلمه اى را در تقدير گرفته اند، در حالى كه مى دانيم تقدير بر خلاف اصل است و تا دليلى بر آن نباشد بايد از آن پرهيز كرد.

    بدون شك منظور ملاقات حسى پروردگار نيست، چرا كه ملاقات حسى تنها در مورد اجسام است كه داراى مكان و زمان و رنگ و كيفيات ديگرند، به طورى كه مى توان آنها را با چشم ظاهر ديد.

    بلكه منظور يك شهود باطنى و ديدار و ملاقات روحانى و معنوى با خدا است، زيرا در قيامت حجاب ها كنار مى رود، و آثار خداوند چنان در عرصه محشر و تمام صحنه ها و مواقف قيامت ظاهر و آشكار مى گردد كه همه كس حتى كافران خدا را با چشم دل مى بينند، و او را ديدار مى كنند! (هرچند اين ديدارها متفاوت است).

    مرحوم علامه طباطبائى در تفسير الميزان چنين مى گويد: «بندگان خدا در شرائطى قرار مى گيرند كه حجابى ميان آنها و پروردگارشان نيست، زيرا طبيعت روز قيامت ظهور و بروز حقايق است، همانگونه كه در آيه 25 سوره نور آمده: «وَيَعْلَمُونَ اَنَّ الله هُوَ الْحَقُّ الْمُبيْنُ» (در آن روز مى دانند كه خداوند حق آشكار است)(1).

    جالب اينكه در حديث مشروحى مى خوانيم مردى خدمت امام امير مؤمنان على (عليه السلام) آمد و عرض كرد من درباره قرآن مجيد به شك افتاده ام!

    امام فرمود: چرا؟!

    عرض كرد: در آيات بسيارى مى بينيم كه قرآن سخن از ملاقات پروردگار در قيامت مى گويد، و از سوى ديگرى مى فرمايد: لاتُدْرِكُهُ الاَْبْصارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الاَْبْصارَ: «چشم ها او را درك نمى كند، و او چشم ها را درك مى كند» اين آيات چگونه باهم سازگار است؟.

    امام (عليه السلام) فرمود: اَللِّقاءُ هُنا لَيْسَ بِالرُّؤْيَةِ، وَالِّلقاءُ هُوَ الْبَعْثُ فَافْهَمْ جَميعَ ما فى كِتابِ الله مِنْ لِقائِهِ فَانَّهُ يَعْنى بِذلِكَ الْبَعْثَ:

    «لقاء به معنى مشاهده با چشم نيست، بلكه لقاء همان رستاخيز و برانگيخته شدن مردگان است، پس معنى تمام آنچه در قرآن تعبير به لقاءالله شده است درك كن كه همه به معنى بعث است»(2).

    در حقيقت اميرمؤمنان على(عليه السلام) مسأله لقاء الله را به چيزى تفسير مى كند كه شهود پروردگار از لوازم آن است، آرى روز رستاخيز روز برطرف شدن حجاب ها و كنار رفتن پرده ها، و ظهور آيات حق، و تجلى خداوند بر قلوب است، و از اين تعبير امام (عليه السلام) هر كس به فراخور حال خود مطلب را در سطوح مختلف درك مى كند، و همان گونه كه گفتيم شهود باطنى اولياء الله در قيامت با افراد عادى بسيار متفاوت و مختلف است.(3)

    فخر رازى در تفسيرش در اينجا بيان جالبى دارد، او مى گويد: «انسان در اين دنيا به خاطر غرق شدن در امور مادى و تلاش براى معاش غالباً از خدا غافل مى شود، ولى در قيامت كه همه اين شواغل فكرى برطرف مى گردد انسان با تمام وجودش متوجه پروردگار عالم مى شود و اين است معنى لقاءالله»(4)(5)

    اين حالت ممكن است بر اثر پاكى و تقوا و عبادت و تهذيب نفس در اين دنيا براى گروهى پيدا شود، چنان كه در نهج البلاغه مى خوانيم: يكى از دوستان دانشمند على (عليه السلام) به نام «ذعلب يمانى» از امام (عليه السلام) پرسيد «هل رأيت ربك»: «آيا خداى خود را ديده اى»؟!

    امام (عليه السلام) فرمود افأعبد مالا ارى آيا خدائى را كه نبينم پرستش كنم»؟!

    و هنگامى كه او توضيح بيشتر خواست امام اضافه كرد: لاتدركه العيون بمشاهدة العيان ولكن تدركه القلوب بحقائق الايمان» «چشم هاى ظاهر هرگز او را مشاهده نكنند، بلكه قلبها به وسيله نور ايمان او را درك مى نمايند»(6).

    ولى اين حالت شهود باطنى در قيامت براى همگان پيدا مى شود، چرا كه آثار عظمت و قدرت خدا در آنجا آنچنان آشكار است كه هر كور دلى هم ايمان قطعى پيدا مى كند.(7)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير الميزان جلد 15 صفحه 103 و جلد 10 ص 69.

    2 ـ توحيد صدوق صفحه 267 (باتلخيص).

    3 ـ تفسير پيام قرآن 5/44

    4 ـ «تفسير كبير فخر رازى» ذيل آيه مورد بحث.

    5 ـ تفسير نمونه 17/359

    6 ـ نهج البلاغه كلام 179.

    7 ـ تفسير نمونه 1/217

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      9 ـ تعدّد خدايان حكيم چه فسادى به دنبال دارد؟   ...

    در آيه شريفه 22 سوره انبياء مى خوانيم «لو كان فيهما آلهة الاّ اللّه لفسدتا) اگر در آسمان و زمين خدايانى جز «اللّه» بود هر دو فاسد مى شدند و نظام جهان برهم مى خورد.

    در اينجا اين سوال مطرح است كه: تعدد خدايان در صورتى منشأ فساد در جهان مى شود كه آنها به مبارزه با يكديگر برخيزند، امّا اگر قبول كنيم آنها افرادى حكيم و آگاهند، حتماً با كمك هم جهان را اداره مى كنند.

    پاسخ اين سؤال چندان پيچيده نيست، حكيم بودن آنها، تعدد آنها را از بين نمى برد، هنگامى كه بگوئيم آنها متعددند، مفهومش اين است كه از هر نظر يكى نيستند، چرا كه اگر از تمام جهات يكى بودند، يك خدا مى شدند بنابراين هرجا تعدّد است حتماً تفاوت ها و اختلافاتى وجود دارد كه خواه ناخواه در اراده و عمل اثر مى گذارد و جهان هستى را به هرج و مرج و فساد مى كشاند. (دقت كنيد).

    اين برهان تمانع را به صورت هاى ديگرى نيز بيان كرده اند كه از حوصله بحث ما بيرون است و آنچه در بالا گفتيم بهترين طرز بيان آن است.

    در بعضى از اين استدلالها، روى اين تكيه شده است كه اگر دو اراده در آفرينش حكمفرما بود، اصلاً جهانى موجود نمى شد، در حالى كه آيه فوق، سخن از فساد جهان و اختلال نظم مى گويد، نه از موجود نشدن جهان (دقت كنيد).

    جالب اينكه در حديثى كه هشام بن حكم از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده چنين مى خوانيم: كه امام (عليه السلام) در پاسخ مرد بى ايمانى كه سخن از تعدد خدايان مى گفت: فرمود: «اين دو خدائى كه تو مى گوئى يا هر دو قديم و ازلى و نيرومندند ويا هردو ضعيف و ناتوان، يا يكى قوى و ديگرى ضعيف؟.

    اگر هر دو قوى باشند چرا هركدام ديگرى را كنار نمى زند و تدبير جهان را به تنهائى بر عهده نمى گيرد، و اگر چنين گمان كنى كه يكى قوى و ديگرى ضعيف است، توحيد خدا را پذيرفته اى، زيرا دومى ضعيف است و ناتوان، بنابراين خدا نيست.

    واگر بگوئى آنها دو هستند، از دو حال خارج نيست، يا از تمام جهات متفقند يا مختلف، اما هنگامى كه ما آفرينش را منظم مى بينيم و كواكب آسمان هر كدام در مسير ويژه خود سير مى كنند و شب و روز بانظم خاصى جانشين يكديگر مى شوند و خورشيد و ماه هر يك، برنامه ويژه خود را دارند، اين هماهنگى تدبير جهان و انسجام امورش دليل بر اين است كه مدبّر يكى است.

    از اين گذشته، اگر ادعا كنى خداوند دوتا است لابد در ميان آنها بايد فاصله اى (امتيازى) باشد تا دو گانگى درست شود، در اينجا آن فاصله (امتياز) خود موجود سومى: ازلى خواهد بود، و به اين ترتيب خدايان، سه مى شوند، واگر بگوئى سه هستند، بايد ميان آنها دو فاصله (امتياز) باشد، در اين صورت بايد به پنج وجود قديم ازلى قائل شوى، و به همين ترتيب، عدد، بالا مى رود و سر از بى نهايت در مى آورد»(1).

    آغاز اين حديث، اشاره به برهان تمانع است، و ذيل آن اشاره به برهان ديگرى است، كه آن را «برهان فرجه» يا «تفاوت ما به الاشتراك، و ما به الامتياز» مى گويند.

    در حديث ديگرى مى خوانيم كه «هشام بن حكم» از «امام صادق»(عليه السلام) پرسيد: ماالدليل على ان الله واحد؟ قال: اتصال التدبير و تمام الصنع، كما قال الله عزوجل: لوكان فيهما آلهة الاالله لفسدتا.

    «هشام» مى گويد: عرض كردم چه دليلى بر يگانگى خدا وجود دارد؟ فرمود: پيوستگى و انسجام تدبير جهان، و كامل بودن آفرينش، آنگونه كه خداوند متعال فرموده: لو كان فيهما آلهة الاالله لفسدتا (اگر در آسمان و زمين، خدايانى جز او بودند جهان به فساد كشانده مى شد)(2)(3)

    ________________________________________

    1 ـ توحيد صدوق (طبق نقل تفسير نورالثقلين ج 3 صفحه 417 و 418).

    2 ـ همان مدرك.

    3 ـ تفسير نمونه 13/383

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      8 ـ زنده بودن خدا چه مفهومى دارد؟   ...

    در سوره بقره آيه 255 مى خوانيم «اللّه لإاله الاّ هو الحىّ القيّوم» هيچ معبودى جز خداوند يگانه زنده كه قائم به ذات خويش است وجود ندارد. در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه مراد از زنده بودن خدا چيست؟

    ‏ در تعبيرات معمولى، موجود زنده به چيزى مى گويند كه داراى نمو، تغذيه، توليد مثل و جذب و دفع و احياناً داراى حس و حركت باشد، ولى بايد به اين نكته توجه داشت كه: ممكن است افراد كوته بين، حيات را در مورد خداوند نيز چنين فرض كنند، با اينكه مى دانيم او هيچ يك از اين صفات را ندارد، و اين همان قياسى است كه بشر را درباره خداشناسى به اشتباه مى اندازد، زيرا صفات خدا را با صفات خود مقايسه مى كند.

    ولى حيات به معنى وسيع و واقعى كلمه، عبارت است از «علم» و «قدرت» بنابراين وجودى كه داراى علم و قدرت بى پايان است حيات كامل را دارد، حيات خداوند مجموعه علم و قدرت او است و در حقيقت به واسطه علم و قدرت، موجود زنده از غير زنده تشخيص داده مى شود، اما نمو و حركت و تغذيه و توليد مثل از آثار موجوداتى است كه ناقص و محدودند و داراى كمبودهائى هستند كه به وسيله تغذيه و توليد مثل و حركت آن را تأمين مى كنند، اما آن كس كه كمبودى ندارد اين امور هم درباره او مطرح نيست.(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير نمونه 2/192

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      7 ـ چگونه دين فطرى است؟   ...

    ‏ مفهوم فطرت اين است كه انسان حقائقى را بدون هيچگونه نياز به استدلال (نه استدلال پيچيده و نه استدلال روشن) درمى يابد، و به وضوح به آن مى رسد و آن را پذيرا مى شود، مثلاً هنگامى كه يك شاخه گل جالب و خوشبو را مى بيند اعتراف به «زيبائى» آن مى كند، و در اين ادراك هيچ نيازى به استدلال نمى بيند. مى گويد: پيدا است كه زيبا است، نيازى به دليل ندارد.

    درك فطرى درباره خداشناسى نيز از همين قبيل است، انسان هنگامى كه به اعماق جانش نگاه مى كند، نور حق مى بيند، ندائى با گوش دل مى شنود، ندائى كه او را به سوى مبدء علم و قدرت بى نظير در جهان هستى دعوت مى كند، مبدئى كه كمال مطلق و مطلق كمال است، و در اين درك وجدانى درست همانند زيبائى گل خود را نيازمند به دليلى نمى بيند.

    شواهد زنده فطرى بودن ايمان به حق

    ممكن است گفته شود: اينها همه ادعا است، و راهى براى اثبات چنين فطرتى در مورد خداشناسى وجود ندارد، من مى توانم ادعا كنم چنين احساسى را در دل يعنى در اعماق روحم مى يابم، ولى اگر كسى نخواست اين سخن را بپذيرد چگونه مى توانم او را قانع كنم؟

    ولى ما شواهد فراوانى داريم كه مى تواند فطرى بودن توحيد را در شكل بسيار روشنى عرضه كند، به گونه اى كه زبان منكران را ببندد، اين شواهد را در پنج قسمت مى توان خلاصه كرد:

    1 ـ واقعيت هاى تاريخى كه از قديم ترين مورخان جهان مورد بررسى قرار گرفته، نشان مى دهد كه دينى در ميان هيچ قومى وجود نداشته است، بلكه هر كدام به نوعى نسبت به يك مبدأ علم و قدرت در عالم هستى معتقد و مؤمن بوده اند و او را پرستش مى كردند، و اگر قبول كنيم استثناهاى نادرى در اين زمينه وجود داشته، اين امر به اين اصل كلّى كه جوامع بشرى در طول تاريخ همواره در مسير پرستش حق بوده اند زيانى وارد نمى كند (هر اصل كلّى استثناهاى نادرى دارد).

    «ويل دورانت» مورخ معروف غربى در «تاريخ تمدن» خود بعد از ذكر مواردى از بى دينى به اين حقيقت اعتراف كرده، مى گويد: «با وجود اين مطالبى كه ذكر كرديم لادينى جزء حالات نادر است و اين اعتقاد كهن كه دين نمودى است كه عموم افراد بشر را شامل مى شود با حقيقت توافق دارد. اين قضيه در نظر شخص فيلسوف يكى از قضاياى اساسى تاريخ و روانشناسى به شمار مى آيد، او به نكته قانع نمى شود كه همه اديان از مطالب لغو و باطل آكنده است، بلكه به اين مسأله توجه دارد كه دين از قديم الايام با تاريخ همراه بوده است»(1)

    در تعبير ديگرى در همين زمينه مى افزايد: «منبع اين تقوائى كه به هيچ وجه از دل انسان زدوده نمى شود در كجا قرار دارد؟»(2)

    و نيز نامبرده در كتاب «درسهاى تاريخ» با تعبيرى كه معلوم است از روى خشم و ناراحتى است، مى گويد: «دين صد جان دارد، هر چه آن را بكشى دوباره زنده مى شود!»((2))

    اگر اعتقاد به خدا و مذهب جنبه عادت يا تقليد يا تلقين و تبليغ ديگران داشت، ممكن نبود اين چنين عمومى و همگانى و در طول تاريخ بشر استمرار داشته باشد، اين بهترين دليل فطرى بودن آن است.

    2 ـ شواهد باستان شناسى ـ آثار و علائمى كه از دوران هاى قبل از تاريخ (يعنى قبل از اختراع خط و نوشته شدن شرح حال انسانها) باقيمانده نيز نشان مى دهد كه اقوام قبل از تاريخ براى خود مذهبى داشته اند، و به «خدا» و حتى «معاد» و زندگى بعد از مرگ معتقد بوده اند، به دليل اينكه بسيارى از اشيائى كه مورد علاقه آنها بوده است با آنها به خاك سپرده مى شده، تا در زندگى بعد از مرگ مورد استفاده آنها قرار گيرد! موميائى كردن جسد مردگان براى جلوگيرى از پوسيدگى آنها و ساختن مقابرى چون «اهرام مصر» كه مى تواند على رغم گذشت زمان تا مدت زيادى دوام داشته باشد، همه شاهد ايمان گذشتگان به مسائل مبدأ و معاد است.

    درست است كه اين كارها نشان مى دهد ايمان مذهبى آنها با خرافات زيادى آلوده بوده، ولى دليل بر اين است كه اصل مسأله، يعنى وجود ايمان مذهبى در دورانهاى قبل از تاريخ قابل انكار نيست.

    3 ـ مطالعات روانى و اكتشافات روانكاوان درباره ابعاد روح انسان، و تمايلات اصيل او، نيز دليل روشنى بر فطرى بودن اعتقادات مذهبى است.

    چهار احساس معروف (يا چهار تمايل عالى) و اصيل كه جمعى از روانكاوان و روانشناسان اخير به عنوان ابعاد چهارگانه روح آدمى معرفى كرده اند (1 ـ حسّ دانائى 2 ـ حس زيبائى 3 ـ حس نيكى 4 ـ حسن مذهبى) گواه زنده اين معنى است.(1)

    بعد چهارم روح انسانى كه گاه از آن تعبير به گرايش به كمال مطلق يا «بعد قدسى ويزدانى» مى كنند همان است كه انسان را به سوى مذهب دعوت مى كند، وبى آنكه نيازى به دليل خاصى داشته باشد به وجود آن مبدأ بزرگ مؤمن مى شود. ممكن است اين ايمان مذهبى با انواع خرافات آلوده شود و سر از بت پرستى و آفتاب و ماه پرستى درآورد، ولى بحث ما در ريشه اصلى آن است.

    4 ـ ناكامى تبليغات ضد مذهبى ـ مى دانيم شديدترين تبليغات ضد مذهبى در طى چند قرن اخير مخصوصاً در مغرب زمين صورت گرفته كه در نوع خود از نظر وسعت و گستردگى و استفاده از وسائل مختلف، بى نظير بوده است.

    نخست به هنگام نهضت علمى اروپا (رنسانس) كه جوامع علمى و سياسى توانستند خود را از زير فشار حكومت كليسا، رها سازند، چنان موجى بر ضد مذهب (البته عمدتاً مذهب مسيحيت، چرا كه مذهب رائج آن محيط همان بود) در اروپا به وجود آمد كه مسائل الحادى در همه جا مطرح مى شد، مخصوصاً از نفوذ فلاسفه و علماى علوم طبيعى براى نفى همه مبانى مذهبى كمك گرفتند، به گونه اى كه كليسا به كلى از رونق افتاد، و علماى مذهبى اروپا سخت منزوى شدند، و اعتقاد به وجود خدا و معجزه و رستاخيز و كتب آسمانى در رديف خرافات قرار گرفت، و فرضيه تقسيم دورانهاى بشر به چهار دوران (دوران افسانه ها و اساطير ـ دوران مذهب ـ دوران فلسفه ـ دوران علم) براى بسيارى مسلم گشت، وطبق اين تقسيم بندى دوران مذهب مدتها پيش از دوران ما پايان گرفته بود!

    عجب اينكه در كتب جامعه شناسى امروز كه تكامل يافته جامعه شناسى آن زمان است اين مسأله به عنوان يك اصل مسلم فرض شده كه مذهب يك عامل طبيعى دارد، حال اين عامل، «جهل» است يا «ترس» يا «نيازهاى اجتماعى» ويا «مسائل اقتصادى» در آن اختلاف نظر وجود دارد!!

    درست است كه مذهب حاكم، يعنى كليساى قرون وسطى، مى بايست به خاطر خود كامگيها و بى رحمى ها و بدرفتارى ها نسبت به توده مردم عموماً، و علماى علوم طبيعى خصوصاً، و نيز به خاطر فرو رفتن در تشريفات و تجملات و فراموش كردن قشرهاى محروم، كفاره اعمال خود را بپردازد، ولى عيب كار اين است كه سخن تنها از پاپ و كليسا نبود بلكه از كل مذاهب جهان بود.

    «كمونيستها» نيز با تمام قدرت براى محو مذهب به ميدان آمدند و تمام وسائل تبليغاتى و افكار فلاسفه خود را براى اين كار استخدام كردند، و با تمام توان كوشيدند كه مذهب را افيون جامعه معرفى كنند!

    ولى مى بينيم كه اين امواج عظيم ضد مذهبى نتوانست ريشه هاى مذهب را از اعماق دلها بركند، و نشاط و جوشش مذهبى را پايان دهد، به طورى كه ما امروز با چشم خود مى بينيم كه احساسات مذهبى از نو شكوفا شده و حتى در كشورهاى كمونيستى گسترش چشمگيرى پيدا كرده و اخبارى كه اخيراً در رسانه هاى گروهى منتشر مى شود حاكى از وحشت روز افزون حكام اين مناطق از گرايش هاى مذهبى، و مخصوصا اسلامى است، حتى در كشورهاى «كمونيستى» كه هنوز براى نابودى مذهب به تلاشهاى مأيوسانه و ناموفق خود ادامه مى دهند جنبشهائى پيدا شده كه خواهان گسترش مذهب است.

    اين مسائل به خوبى نشان مى دهد كه مذهب ريشه اى در اعماق «فطرت» همه انسان ها دارد و لذا توانسته است خود را در برابر امواج شديد تبليغات مخالف حفظ كند، واگر غير از اين بود بايد تاكنون به كلى محو شده باشد.

    5 ـ تجربيات شخصى در شدائد زندگى ـ بسيارى از مردم در زندگى خود اين حقيقت را آزموده اند كه به هنگام بروز مشكلات طاقت فرسا، و هجوم طوفان هاى سخت زندگى، و گرفتار شدن در گرداب بلاها، در آنجا كه درهاى اسباب ظاهرى به روى انسان بسته مى شود، و كارد به استخوانش مى رسد، آرى در اين لحظات طوفانى، اميدى از اعماق جانش جوشيدن مى گيرد و متوجه مبدئى مى شود كه قادر بر حل همه مشكلات است، دل به او مى بندد، و از او استمداد مى طلبد.

    حتى افرادى كه در شرايط عادى گرايش مذهبى ندارند از اين امر مستثنى نيستند، آنها نيز به هنگام بيمارى هاى سخت و شكست هاى خرد كننده از چنين واكنش هاى روحى بهره مندند.

    اينها همه شاهد گوياى حقيقتى است كه در قرآن مجيد درباره فطرى بودن خداشناسى و اصالت حسّ مذهبى آمده است. آرى انسان در زواياى قلب و اعماق دل و روان خود ندائى لطيف و پر از مهر، و درعين حال محكم و رسا مى شنود كه او را به طرف حقيقتى بزرگ، عالم و قادر و متعالى كه نامش را «اللّه» يا «خدا» مى نهيم دعوت مى كند، ممكن است كسانى نام ديگرى بر او بگذراند، سخن در نام گذارى نيست، در ايمان به آن حقيقت است.

    شاعران نكته پرداز نيز در اشعار نغز و شيرين خود آن را منعكس كرده اند:

    شورش عشق تو در هيچ سرى نيست كه نيست *** منظر روى تو زيب نظرى نيست كه نيست!

    نه همين از غم تو سينه ما صد چاك است *** داغ تو لاله صفت، بر جگرى نيست كه نيست

    يا به گفته ديگرى:

    در اندرون من خسته دل ندانم كيست؟ *** كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست

    6 ـ گواهى دانشمندان بر فطرت مذهبى ـ مسأله فطرى بودن «معرفة اللّه» مطلبى نيست كه تنها در قرآن و روايات اسلامى باشد، كلمات دانشمندان و فلاسفه غير مسلمان و شعراى نكته سنج نيز از آن پراست.

    به عنوان نمونه:

    «اينشتاين» ضمن بيان مفصلى در اين زمينه مى گويد: «يك عقيده و مذهب بدون استثنا در همه وجود دارد… من آن را «احساس مذهبى آفرينش» نام مى نهم… در اين مذهب، انسان، كوچكى آمال و هدفهاى بشرى و عظمت و جلالى كه در ماوراى اين امور و پديده ها نهفته است حس مى كند، او وجود خود را يك نوع زندان مى بيند، گوئى مى خواهد از قفس تن پرواز كند، و تمام هستى را به صورت حقيقت واحدى دريابد»!(1)

    «پاسكال» دانشمند معروف مى گويد:

    «دل دلائلى دارد كه عقل را به آن دسترسى نيست»!(2)

    «ويليام جيمز» مى گويد:

    «من به خوبى مى پذيرم كه سرچشمه زندگى مذهبى «دل» است، و قبول هم دارم كه فرمول ها و دستورالعمل هاى فلسفى مانند مطلب ترجمه شده اى است كه متن اصلى آن به زبان ديگرى باشد».(3)

    «ماكس مولر» مى گويد:

    «اسلاف ما، از آن موقع به درگاه خدا سر فرود آورده بودند كه حتى براى خدا نام هم نتوانسته بودند بگذارند»!(1)

    نامبرده در جاى ديگر اظهار عقيده مى كند كه «برخلاف نظريه معروف كه مى گويد: دين اول از پرستش طبيعت واشياء و بت پرستى شروع شده، و بعد به پرستش خداى واحد رسيده است، ديرينه شناسى ثابت كرده كه پرستش خداى يگانه از قديمى ترين ايام وجود داشته است»(2)

    «پلوتارك» مورخ مشهور مى گويد:

    «اگر شما نظرى به صفحه جهان بيفكنيد اماكن زيادى را خواهيد يافت كه در آنجا خبرى از عمران و آبادى و علم و صنعت و سياست و دولت نيست، اما جائى كه «خدا» نباشد نمى توانيد پيدا كنيد»!(3)

    «ساموئيل كنيگ» در كتاب «جامعه شناسى» خود مى گويد: «تمام جوامع بشرى داراى نوعى مذهب بودند، گرچه نژادشناسان و جهان گردان و مبلغان نخستين (مسيحى) از طوائفى نام برده اند كه آئين و مذهبى نداشتند، ولى بعد معلوم شد كه گزارش هاى آنها مبنائى ندارد، و قضاوت آنها تنها ناشى از اين بوده كه گمان برده اند مذهب اين طوائف بايد شبيه مذهب ما باشد»(4)

    اين بحث را با سخنى از «ويل دورانت» مورخ معروف معاصر پايان مى دهيم، او مى گويد:

    «اگر ما براى مذاهب ريشه هائى در دوران پيش از تاريخ تصور نكنيم هرگز نمى توانيم آنها را در دوران تاريخ آنچنانكه هست بشناسيم»(5)(6)

    ________________________________________

    1و2- «تاريخ تمدن ويل دورانت» جلد 1 صفحه 87 و 89.

    3 ـ «فطرت» شهيد مطهرى صفحه 153.

    4 ـ به مقاله «كوونتايم» ترجمه (مهندس بيانى) در كتاب «حس مذهبى يا بعد چهارم روح انسانى» مراجعه شود.

    5 ـ «دنيائى كه من مى بينم» (باتلخيص) صفحه 53.

    6 ـ «سير حكمت در اروپا» جلد 2 صفحه 14.

    7 ـ همان مدرك صفحه 321.

    8 ـ مقدمه نيايش صفحه 31.

    9 ـ «فطرت» شهيد مطهرى صفحه 148.

    10 ـ مقدمه نيايش صفحه 31.

    11 ـ «جامعه شناسى ساموئيل كنيگ» صفحه 191.

    12 ـ تاريخ تمدن جلد 1 ص 88

    13 ـ تفسير پيام قرآن 3/120

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      6 ـ توحيد ذات، صفات، افعال و عبادت چيست؟   ...

    1 ـ توحيد ذات

    بسيارى از مردم مى گويند معنى توحيد ذات اين است كه خدا يك است و دو نيست، اين تعبير چنانكه در روايت اميرمؤمنان على (عليه السلام)آمده تعبير درستى نمى باشد، زيرا مفهومش واحد عددى است (يعنى دومى براى خدا تصور مى شود اما وجود خارجى ندارد) و مسلّما اين سخن نادرست است، صحيح اين است كه گفته شود معنى توحيد ذات اين است كه خدا يكى است و دومى براى او تصور نمى شود، يا به تعبير ديگر: خدا «شبيه و نظير و مانند» ندارد، نه چيزى به او شبيه است، و نه او به چيزى، چرا كه يك وجود بى نهايت كامل، داراى چنين صفتى مى باشد.

    و به همين دليل، در حديثى مى خوانيم كه امام صادق(عليه السلام) از يكى از يارانش پرسيد: اىُّ شيىء اللّهُ اَكْبَرُ: «مفهوم الله اكبر چيست»؟!

    عرض كرد: اَللّهُ اَكْبَرُ مِنْ كُلِّ شَيْىء: «خدا بزرگتر از هر چيزى است».

    امام فرمود: فَكانَ ثَمَ شَيىء فَيَكُوْنُ اَكْبَرَ مِنْهُ: «آيا چيزى (در مقايسه با او) وجود دارد كه خدا از او بزرگتر باشد»؟!

    عرض كرد: فَما هُوَ؟: «پس تفسير الله اكبر چيست؟»

    امام فرمود: اللّهُ اَكْبَرُ مِنْ اَنْ يُوْصَفَ: «خدا بزرگتر از آن است كه به وصف آيد»!(1)

    2 ـ توحيد صفات

    وقتى مى گوئيم: يك شاخه توحيد، توحيد صفات است، مفهومش اين است كه خداوند همان گونه كه ذاتش ازلى و ابدى است، صفات او همچون علم و قدرت و مانند اينها، ازلى و ابدى مى باشد، اين از يك سو از سوى ديگر اين صفات زائد بر ذات او نيست، جنبه عارض و معروض ندارد، بلكه عين ذات او است.

    و از سوى سوّم صفات او از يكديگر جدا نمى باشد، يعنى علم و قدرت او يكى است و هر دو عين ذات او است!

    توضيح اينكه: ما هنگامى كه به خودمان مراجعه مى كنيم مى بينيم در آغاز فاقد بسيارى از صفات بوديم، هنگام تولد نه علم داشتيم و نه قدرت، و تدريجاً اين صفات در ما پرورش يافت، به همين دليل مى گوئيم اينها امورى زائد بر ذات ما هستند، لذا ممكن است روزى فرا رسد كه ما باشيم و آن زور بازو، و علوم و دانشها كه داريم از ميان برود، و نيز به روشنى مى بينيم كه علم و قدرت ما از هم جدا است، قدرت جسمانى در بازوى ما، وعلم، در روح ما نقش بسته است!

    ولى در خداوند هيچيك از اين معانى تصور نمى شود، تمام ذات او علم است، و تمام ذاتش قدرت، و همه چيز در آنجا يكى است، و البته تصديق مى كنيم كه تصور اين معانى براى ما كه فاقد چنين صفتى هستيم پيچيده و نامأنوس است و جز با نيروى منطق و استدلال دقيق و ظريف به آن راهى نيست.(2)

    3 ـ توحيد افعالى

    يعنى هر وجودى، هر حركتى، هر فعلى در عالم است به ذات پاك خدا برمى گردد، مسبب الاسباب او است و علت العلل ذات پاك او مى باشد، حتى افعالى كه از ما سر مى زند به يك معنى از او است، او به ما قدرت واختيار و آزادى اراده داده، بنابراين در عين حال كه ما فاعل افعال خود هستيم، و در مقابل آن مسؤوليم، از يك نظر فاعل خداوند است، زيرا همه آنچه داريم به او بازمى گردد (لامؤثر فى الوجود الا الله).

    4 ـ توحيد در عبادت

    يعنى تنها بايد او را پرستش كرد و غير او شايسته عبوديت نيست، چرا كه عبادت بايد براى كسى باشد كه كمال مطلق و مطلق كمال است، كسى كه از همگان بى نياز است، و بخشنده تمام نعمت ها، و آفريننده همه موجودات، و اين صفات جز در ذات پاك او جمع نمى شود.

    هدف اصلى از عبادت، راه يافتن به جوار قرب آن كمال مطلق، و هستى بى پايان، و انعكاس پرتوى از صفات كمال و جمال او در درون جان است كه نتيجه اش فاصله گرفتن از هوى و هوسها، و روى آوردن به خود سازى و تهذيب نفس است.

    اين هدف جز با عبادت «اللّه» كه همان كمال مطلق است امكان پذير نيست.(3)

    ________________________________________

    1 ـ «معانى الاخبار» صدوق صفحه 11 حديث 1.

    2 ـ تفسير پيام قرآن 3/274

    3 ـ تفسير نمونه 27/446

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      5 ـ چگونه به خداى ناديده ايمان بياوريم؟   ...

    ساده ترين ايرادى كه مادى ها بر خدا پرستان دارند اين است كه: «انسان چگونه مى تواند موجودى را كه با حواس خود درك نكرده بپذيرد و به او ايمان آورد، شما مى گوئيد خدا نه جسم دارد، نه مكان دارد، نه زمان نه رنگ و نه…، آيا چنين موجودى را با چه وسيله مى توان درك كرد؟ ما تنها به چيزى ايمان مى آوريم كه حواس ما عاجز از درك آن نباشد، اصلا چنين چيزى وجود ندارد».

    ‏ اين ايراد از جهاتى قابل بحث است:

    1 ـ عمده عللى كه انگيزه مخالفت آقايان مادى ها با موضوع خداشناسى مى باشد، كاملا در اين ايراد تجلى كرده است.

    از جمله غرور علمى آنها، و حكومت دادن علوم طبيعى بر همه چيز و همه حقايق، و همچنين سنجش همه چيز با مقياس علوم مادى (مشاهده و تجربه)، و منحصر ساختن وسيله درك را به اسباب طبيعى و مادى، در اينجا ديده مى شود.

    ما از اين آقايان سؤال مى كنيم آيا قلمرو و منطقه فعاليت و نفوذ علوم طبيعى حدى دارد يا نه؟!

    واضح است كه جواب اين سؤال مثبت است، زيرا قلمرو علوم طبيعى همان موجودات محدود مادى طبيعى است وبس.

    بنابراين چگونه مى شود چيزى را كه غير محدود است، با ابزار طبيعى درك نمود.

    اساساً، خدا، و موجودات ماوراء طبيعت از قلمرو علوم طبيعى خارجند، و چيزى كه از طبيعت خارج باشد هرگز نبايد انتظار داشت كه با اسباب طبيعى درك شود، ماوراء طبيعت نامش با خود اوست و با مقياس علوم طبيعى قابل سنجش و محاسبه نيست، همچنانكه در شعب و رشته هاى مختلف علوم طبيعى، براى هر كدام ابزار و مقياس هائى معين شده، كه به درد ديگرى نمى خورد، وسائل مطالعات فلكى، تشريح، و ميكرب شناسى، هر يك باهم تفاوت زياد دارند.

    هيچگاه يك عالم مادى اجازه نمى دهد، كه به يك منجم و ستاره شناس گفته شود، فلان ميكرب را با وسائل و محاسبات نجومى براى ما ثابت كن، و همچنين نبايد از متخصص رشته ميكرب شناسى انتظار كشف قمرهاى مشترى را با وسايل ميكرب شناسى داشت، زيرا هركدام در قلمرو علمى خود مى توانند تصرف كنند و نمى توانند نسبت به خارج از دايره بحث خود، نفياً و اثباتاً اظهار نظر كنند، بنابراين ما چگونه به علوم طبيعى حق مى دهيم، كه در خارج از طبيعت بحث كند، با آنكه منطقه نفوذ آن محدود به طبيعت و آثار و خواص آن است؟!

    نهايت حقى را كه مى توان براى يك عالم طبيعى قائل شد اين است كه او مى تواند بگويد: من نسبت بماوراء طبيعت، سكوت اختيار مى كنم چون از حدود مطالعه وابزار كارم خارج است، نه اينكه انكار كند.

    چنانكه «اگوست كنت» كه يكى از پايه گذاران اصول فلسفه حسى است در كتابى به نام «كلماتى در پيرامون فلسفه حسى» مى گويد: «چون ما از آغاز و انجام موجودات بى خبريم نمى توانيم وجود موجود سابق يا لاحقى را انكار كنيم، همچنانكه نمى توانيم آنرا اثبات كنيم (دقت كنيد) خلاصه اينكه فلسفه حسى به واسطه جهل مطلق در اين قسمت از هرگونه اظهار نظرى خوددارى مى كند، همينطور علوم فرعى، كه اساس فلسفه حسى است، بايد از قضاوت درباره آغاز و انجام موجودات خوددارى كند، يعنى علم و حكمت خدا; و وجود او را ما انكار نمى كنيم و بى طرفى خود را در ميان نفى و اثبات حفظ مى نمائيم».

    منظور ما هم همين است كه عالم ماوراء طبيعت را نمى توان از دريچه علوم طبيعى مشاهده نمود، اصولا آن خدائى را كه ابزار و اسباب طبيعى بخواهد ثابت كند، از نظر خدا پرستان خدا نيست،!

    زيرا آنچه را اسباب طبيعى ثابت نمايد، در حدود ماده و خواص آن است، و چگونه مى توان موجودى را كه خود مادى و طبيعى است، خالق ماده و طبيعت دانست؟

    اساس عقايد خداپرستان جهان بر آن است كه خدا از ماده و عوارض ماده به كلى منزه است، و با هيچ يك از ابزارهاى مادى درك نمى شود.

    بنابراين نبايد انتظار داشت، كه خالق موجودات جهان را زير ميكرسكپ، يا پشت تلسكوپ، در اعماق آسمانها ديد، اين انتظار نابجا و بى موردى است.

    2 ـ نشانه هاى او

    به طور كلى وسيله شناختن هر موجودى در عالم، آثار آن است. و تنها مى توانيم هر موجودى را از اثرش بشناسيم، حتى موجوداتى را كه با چشم يا حواس ديگر درك مى كنيم. آنها را هم در حقيقت از راه آثار شناخته ايم (دقت كنيد).

    چه اينكه هيچ موجودى در منطقه فكر ما وارد نمى شود، و محال است مغز ظرف موجودات شود.

    براى مثال: اگر شما جسمى را خواسته باشيد با چشم تشخيص دهيد و وجود آنرا درك كنيد، ابتدائاً چشم را مقابل طرفى كه احتمال مى دهيد در آنجا باشد قرار مى دهيد، شعاع نور بر آن مى تابد، و از مردمك چشم، اشعه نورانى، بر نقطه خاصى كه به نام «شبكيه» موسوم است منعكس مى شود، اعصاب بينائى آنرا گرفته و به مغز مى رسانند و انسان آن را درك مى كند.

    و اگر از راه لمس باشد، باز اعصاب زير جلد، به وسيله تماسى كه با آن مى گيرند اطلاعاتى به مغز داده و انسان آنرا درك مى نمايد.

    پس ادراك يك جسم از اثر آن (رنگ، صوت، تأثير در لامسه) مى باشد و هيچ گاه خود آن جسم در مغز جاى گير نمى شود و اگر رنگى نبود، و يا اعصاب از درك آن عاجز بود، اصلاً شناخته نمى شد.

    اين جمله را هم بايد اضافه كنيم: براى شناختن يك موجود يك اثر كافى است، مثلا براى اينكه بدانيم در ده هزار سال پيش در فلان نقطه زمين جمعيتى بوده اند و اوضاع و احوال آنها چنين و چنان بوده است بسا مى شود كشف يك كوزه سفالى و يا يك سلاح زنگ زده، از زير طبقات زمين را كافى دانسته و مطالعات وسيعى روى همين اثر مى كنند و از اين يك اثر به اوضاع و طرز زندگى و فكر و… آن جمعيت پى مى برند.

    با در نظر گرفتن اينكه هر موجود اعم از مادى و غير مادى را بايد از اثر آن شناخت، و با توجه به اينكه براى شناختن يك موجود، تنها يك اثر كافى است، آيا اين همه موجودات مملو از اسرار و ريزه كارى هاى شگفت آور كه سرتاسر جهان هستى را فراگرفته براى شناختن خدا كافى نيست؟!

    شما براى شناختن يك موجود به يك اثر اكتفا مى كنيد و از يك كوزه سفالى لااقل قسمتى از حالات جمعيت چند هزار سال پيش را به دست مى آوريد، در حالى كه ما بى نهايت اثر، بى نهايت موجود، بى نهايت نظم براى شناختن خدا داريم، آيا اين اندازه اثر كافى نيست؟! هر گوشه عالم را نظر كنيد نشانه اى از قدرت و علم او است، بازهم مى گوئيد با چشم نديديم، با گوش نشنيديم، زير چاقوى تشريح، يا پشت تلسكوپ، تماشا نكرديم، مگر براى هر چيز چشم لازم است؟!

    3 ـ آنچه مى بينيم و آنچه نمى بينيم

    خوشبختانه علوم مادى وسايلى به دست داده اند كه بهترين ابزار براى نفى عقيده ماديگرى و الحاد است.

    شايد در سابق يك دانشمند مى توانست بگويد: آنچه را حواس درك نكرده قبول ندارم، اما امروز بر اثر پيشرفت علم ثابت شده است كه:

    موجوداتى كه در عالم قابل احساس نيستند به مراتب از آنچه تاكنون درك شده بيشتر و فراوان ترند، در دل طبيعت آنقدر موجود هست كه با هيچ يك از حواس درك نمى شوند و موجودات درك شده در مقابل آنها حكم صفر را دارند!

    براى نمونه چند مورد زير را از نظر شما مى گذرانيم:

    1 ـ در فيزيك به ما مى گويند: اصول رنگها هفت رنگ بيش نيست، كه نخستين آنها رنگ سرخ و آخرين آنها بنفش است، ولى درماوراء آنها هزارها رنگ قرار دارد كه براى ما قابل درك نيست و حدس مى زنند كه بعضى از حيوانات ممكن است بعضى از آنها را ببينند.

    علت مطلب روشن است، زيرا رنگ بر اثر امواج نور پيدا مى شود، يعنى نور آفتاب يا نورهاى ديگر مركب از رنگهاى گوناگون است كه روى هم تشكيل رنگ سفيد را مى دهند و چون به جسمى مى تابد آن جسم قسمت هاى مختلفى از رنگ هاى آن را در خود هضم مى كند و بعضى را هم برمى گرداند، آنرا كه برمى گرداند همان است كه ما مى بينيم و لذا اجسام در تاريكى داراى هيچ رنگى نيستند، و از طرفى اختلافات و تغيير رنگها نتيجه شدت و ضعف ارتعاش امواج نور است، يعنى اگر شدت ارتعاش در هر ثانيه به 458 هزار ميليارد برسد رنگ سرخ را تشكيل مى دهد و در 727 هزار ميليارد رنگ بنفش را و پائين تر و بالاتر اين دو، رنگهاى فراوانى وجود دارد كه براى ما قابل درك نيستند.

    2 ـ امواج صوت فقط در فاصله 16 مرتبه در ثانيه تا 000/20 مرتبه در ثانيه براى ما قابل درك است و بيشتر يا كمتر از آن هرچه هست، براى ما قابل درك نيست.

    3 ـ آنچه را ما از امواج ارتعاشات نور درك مى كنيم در هر ثانيه از «458» هزار ميليارد تا «727» هزار ميليارد است و بيشتر و كمتر از آن هرچه در فضا از امواج و ارتعاشات موجود است براى ما قابل رؤيت نيست.

    4 ـ همه مى دانيم كه جانداران ذره بينى (ويروسها و باكتريها) تعدادشان به مراتب از انسان بيشتر است، و با چشم غير مسلح قابل درك نيستند، و چه بسا جانداران كوچكترى هم باشند كه علم هنوز به وجود آنها پى نبرده است.

    5 ـ يك اتم، با آن ساختمان مخصوص، و گردش الكترون ها برگرد پروتن ها، با آن نيروى عظيم براى هيچ حسى قابل ديدن و درك نيست، با آنكه همه اجسام و موجودات جهان طبيعت از اتم تشكيل يافته است، و اين ذرّه غبارى را كه به زحمت به چشم در هوا مى بينيم، از صدها هزار اتم تشكيل يافته است.

    دانشمندانى كه قبلا درباره اتم اظهار نظر مى كردند گفتار آنها از حدود يك تئورى و فرضيّه تجاوز نمى كرد، در عين حال هيچكس گفته آنها را انكار نمى كرد.(1)

    بنابراين هرگز نمى توان محسوس نبودن چيزى را دليل بر نبودن آن گرفت، و چه بسيارند امور غير محسوس كه دنيا را پر كرده و حواس ما از درك آن عاجز است!

    چنانكه قبل از كشف اتم يا موجودات ذره بينى، كسى حق نداشت آنها را انكار كند، و چه بسا ممكن است موجودات فراوان ديگرى از نظر ما پنهان باشند و تاكنون علم به كشف آنها موفق نگشته و بعداً از راز آنها پرده بردارد، وهيچگاه عقل و وجدان به ما اجازه نمى دهد در اين شرايط (محدوديت علم و عجز آن از درك آنها) درباره آنها نفياً و اثباتاً نظر دهيم.

    خلاصه اينكه: قلمرو حواس و ابزار طبيعى محدود است و نمى شود عالم را محدود به آن بدانيم.(2)

    اشتباه نشود ما نمى خواهيم ادعا كنيم همانطور كه الكترون ها و پروتون ها يا بعضى از رنگها و مانند آن با وسائل علمى امروز كشف شده است و با پيشرفت علوم مجهولات تازه اى كشف خواهد شد، روزى هم ممكن است عالم ماوراء طبيعت با ابراز و اسباب طبيعى كشف گردد!

    خير، اين مطلب امكان ندارد زيرا همانطور كه گفتيم ماوراء طبيعت و ماده را از راههاى مادى و طبيعى نمى توان درك كرد و به طور كلى از محيط فعاليت اسباب مادى خارج است.

    منظور اين است همانطور كه قبل از كشف و درك اين موجودات انكار آنها براى ما جايز نبود و حق نداشتيم به استناد اينكه ما آنها را درك نمى كنيم، اسباب هاى طبيعى آنها را به ما نشان نمى دهند، علم براى ما ثابت نمى كند و… عدم آنها را مسلم بدانيم، همچنين نسبت به ماوراء طبيعت هم نمى توان اظهار نظر منفى كرد، بنابراين بايد اين روش غلط را رها كرده و با دقت دلايل عقلى خداپرستان را مطالعه نموده و بعداً اظهار عقيده كنيم و به طور مسلم نتيجه آن مثبت خواهد بود.(3)

    ________________________________________

    1 ـ از جمله چيزهائى كه محسوس نيست و در عين حال حقيقت آن بر هيچ دانشمندى مخفى نمانده، حركات مختلفى است كه كره مسكونى ما يعنى كره زمين دارد، از جمله همان «جزر و مدى» است كه بر قشر زمين وارد مى شود، و در اثر آن روزى دوبار طبقه روئين زمين در زير پاى ما به اندازه «30» سانتيمتر بالا ميآيد و هيچ نشانه و علامتى نيست تا ما را به وجود اين حركت (جزرومد) راهنمائى كند.

    ديگر هوائى است كه در اطراف ما قرار گرفته، كه داراى سنگينى و وزن فوق العاده اى است، به طورى كه بدن هر انسان به اندازه (16) هزار كيلوگرم از آن را تحمل مى كند. و پيوسته در تحت فشار عجيبى است البته چون اين فشار در برابر ـ فشار درونى بدن خنثى مى شود براى ما ناراحت كننده نيست در صورتيكه هيچ كس تصور نمى كند هوا وزن و سنگينى داشته باشد، قبل از «گاليله» و «پاسكال» اين موضوع بر همه مخفى بود و اكنون هم كه علم به صحت آن شهادت مى دهد بازهم حواس آنرا حس نمى كند.

    و نيز از چيزهائى كه غير محسوس است و بسيارى از دانشمندان طبيعى به وجود آن معترفند «اتر» است كه به عقيده آقايان همه جا و همه چيز را فرا گرفته و عده اى او را اصل همه موجودات مى دانند و تصريح مى كنند موجودى است بىوزن، بى بو، بى رنگ و… كه ميان تمام كواكب و همه جا را پر كرده و در درون همه اشياء نفوذ دارد و طبعاً براى ما قابل درك نيست.

    2 ـ براى تأييد مطلب بد نيست چند جمله از گفتار «كاميل فلاماريون» را در كتاب (اسرار مرگ) از نظر شما بگذرانيم آنجا كه مى گويد:

    «مردم در وادى جهل و نادانى زندگى مى كنند و نمى دانند كه اين تركيب جسمانى انسان نمى تواند او را به حقايقى رهبرى كند و اين حواس پنجگانه در هر چيز او را فريب مى دهد و يگانه چيزى كه انسان را به حقايق مى رساند عقل و فكر و دقت علمى است»!. سپس شروع مى كند امورى كه حواس از درك آنها عاجز است يك يك بيان كرده و محدوديت هر حسى را ثابت مى كند تا آنجا كه مى گويد:

    «پس نتيجه اين شد كه عقل و علم امروزه ما حكم قطعى مى نمايد به اينكه قسمتى از حركات ذرات و هوا و اشياء و قوائى موجود است كه ما نمى بينيم و نمى توانيم به هيچ يك از اين حواس پنجگانه آنها را احساس كنيم. بنابراين ممكن است در اطراف ما اشياء ديگرى غير از اينها موجود باشند و موجودات زنده و صاحب حياتى وجود داشته باشند كه ما نتوانيم آنها را احساس كنيم. من نمى گويم هست بلكه مى گويم، ممكن است باشد، زيرا نتيجه بيانات سابقه اين شد كه ما نمى توانيم هر چه را احساس نكرديم بگوئيم نيست، پس وقتى به دليل علمى كاملا بر ما ثابت شد كه اين حواس ظاهره قابليت ندارد همه موجودات را بر ما مكشوف سازند، بلكه گاهى ما را فريب داده و خلاف واقع را به ما نشان مى دهند، نبايد تصور كنيم كه تمام حقيقت موجودات منحصر است به آنچه ما احساس مى نمائيم، بلكه بايد خلاف آن را معتقد باشيم و بگوئيم ممكن است موجوداتى باشد كه ما نمى توانيم آنها را احساس كنيم، چنانكه قبل از اكتشاف ميكرب كسى خيال نمى كرد: ميليونها ميكرب در اطراف هر جسمى موجود باشد و زندگى هر صاحب حياتى ميدان جولان آنها قرار گيرد.

    نتيجه اينكه اين حواس ظاهره قابليت اين را ندارند كه واقع و حقيقت موجودات را به ما نشان دهند و يگانه چيزى كه دقايق را كاملا معرفى مى نمايد عقل و فكر ما است» (نقل از على اطلال المذهب المادى تأليف فريدوجدى جلد 4.

    3 ـ آفريدگار جهان مجموعه بحث هاى آية الله العظمى مكارم شيرازى ص 248

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      4 ـ آيا آفريدگار هم آفريدگارى دارد؟   ...

    در مباحث خداشناسى معمولاً اين سؤال از طرف افراد تازه كار مطرح مى شود كه مى گويند شما مى گوئيد هرچيزى خالق و آفريدگارى دارد پس بگوئيد آفريدگار خدا كيست؟

    و عجب اينكه گاهى اين سؤالها در سخنان بعضى از فلاسفه غرب نيز مطرح شده كه نشان مى دهد تا چه حد در مباحث فلسفى پياده هستند و ابتدائى فكر مى كنند.

    «برتراندراسل» فيلسوف معروف انگليسى در كتابش «چرا مسيحى نيستم»؟ چنين مى گويد: «در جوانى به خداوند عقيده داشتم، و بهترين دليل بر آن را برهان علة العلل مى دانستم، و اينكه تمام آنچه را در جهان مى بينيم داراى علتى است، و اگر زنجير علتها را دنبال كنيم سرانجام به علت نخستين مى رسيم كه او را خدا مى ناميم.

    ولى بعداً به كلى از اين عقيده برگشتم زيرا فكر كردم اگر هر چيز بايد علت و آفريننده اى داشته باشد پس خدا بايد علت و آفريدگارى داشته باشد»!(1)

    ولى فكر نمى كنيم كسى كمترين آشنائى با مسائل فلسفى مربوط به مباحث خداشناسى و ماوراء طبيعت داشته باشد و در پاسخ اين سوال درماند.

    مطلب خيلى روشن است وقتى مى گوئيم هرچيزى خالق و آفريدگارى دارد منظور «هرچيز حادث و ممكن الوجود» است پس اين قاعده كلى فقط در اشيائى صادق است كه قبلا وجود نداشته و بعد حادث شده نه در مورد واجب الوجود كه از ازل بوده و تا ابد خواهد بود، يك وجود ابدى و ازلى نيازى به آفريننده ندارد تا بگوئيم آفريننده او كيست؟ او قائم به ذات خويش است او هرگز معدوم نبوده كه نياز به علت وجودى داشته باشد.

    و به تعبير ديگر وجود او از خود او است نه از بيرون ذات او، او «آفريده» نيست تا آفريننده داشته باشد اين از يك سو، از سوى ديگر خوب بود آقاى راسل و كسانى كه با او هم صدا هستند اين سؤال را از خودشان مى كردند كه اگر خدا خالقى داشته باشد همين سخن درباره خالق فرضى او نيز تكرار مى شود كه آفريدگار آن خالق كيست اگر مطلب زنجيروار ادامه يابد و براى هر خالقى خالق ديگر تا بى نهايت فرض كنيم، سر از «تسلسل» در مى آورد كه باطل بودنش از واضحات است، و اگر به وجودى برسيم كه هستيش از خود او است و نياز به آفريدگارى ندارد (يعنى واجب الوجود است) خداوند عالم همو است!

    اين مطلب را به بيان ديگرى نيز مى توان توضيح داد و آن اينكه ما اگر فرضاً خداپرست هم نباشيم و با ماترياليست ها هم عقيده گرديم باز بايد به اين سؤال پاسخ دهيم كه با قبول قانون عليت همه چيز در جهان طبيعت معلول ديگرى است، در اين حال همان سؤالى كه از خداپرستان مى شد از ماديين نيز خواهد شد كه اگر همه چيز معلول «ماده» است پس علت وجود ماده چيست؟

    آنها نيز ناچارند در جواب بگويند: ماده ازلى است هميشه بوده و خواهد بود و نياز به علت ندارد و به تعبير ديگر واجب الوجود است.

    روى اين حساب مى بينيم همه فلاسفه جهان اعم از الهى و مادى به يك وجود ازلى ايمان دارند، وجودى كه نياز به خالق ندارد و هميشه بوده است، تفاوت در اين است كه ماديين علت نخستين را فاقد علم و دانش و عقل و شعور مى دانند، و براى آن جسميت، زمان و مكان قائلند، اما خداپرستان او را داراى علم و اراده و هدف مى دانند و جسميت و مكان و زمانى براى آن قائل نبوده، بلكه او را فوق مكان و زمان مى دانند.

    بنابراين برخلاف پندار آقاى راسل كه تصور كرده اگر با خداپرستى وداع گويد و در صف ماترياليستها قرار گيرد از چنگال اين سؤال فرار خواهد كرد اين سؤال هرگز دست از سر او برنمى دارد، چه اينكه ماديها نيز معتقد به قانون عليت هستند و مى گويند هر حادثه اى علت دارد.

    پس تنها راه حل مشكل اين است كه فرق ميان موجود حادث و ازلى، و ميان «ممكن الوجود» و «واجب الوجود» را به خوبى درك كنيم، تا بدانيم آنچه نياز به خالق دارد موجودات حادث و ممكن است، يعنى هر آفريده، آفريدگار مى خواهد، اما چيزى كه آفريده نيست آفريدگار ندارد(2)

    ________________________________________

    1 ـ برتراندراسل ـ دركتاب چرا مسيحى نيستم؟

    2 ـ تفسير پيام قرآن 4/195

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      3 ـ چرا ذات پروردگار را نمى توان درك كرد؟   ...

    ‏ نكته اصلى در مسأله نامحدود بودن ذات پاك خداوند و محدود بودن عقل و علم و دانش ماست.

    او وجودى است از هر نظر بى نهايت، ذات او مانند علم و قدرت و همه صفاتش بى پايان و نامحدود است. و از سوى ديگر ما و تمام آنچه به ما مربوط است اعم از علم و قدرت و حيات ما و زمان و مكانى كه در اختيار داريم همه محدود است.

    بنابراين ما با اين همه محدوديت چگونه مى توانيم به آن وجود نامحدود و صفاتش احاطه پيدا كنيم؟ چگونه علم محدود ما مى تواند از آن وجود نامحدود خبر دهد.

    آرى ما مى توانيم در عالم انديشه و فكر از دور شبحى ببينيم، و اشاره اجمالى به ذات و صفاتش كنيم، ولى رسيدن به كنه ذات و صفات يعنى آگاهى تفصيلى از او براى ما ممكن نيست ـ اين از يك سو.

    از سوى ديگر يك وجود بى نهايت از هر جهت مثل و مانندى ندارد، و منحصر به فرد است چرا كه اگر مثل و مانندى مى داشت هر دو محدود بودند.

    حال چگونه ما مى توانيم به وجودى پى بريم كه هيچگونه مثل و مانندى براى او سراغ نداريم، و هرچه غير او مى بينيم ممكنات است، و صفاتش با صفات واجب الوجود كاملاً متفاوت.(1)

    نمى گوئيم ما از اصل وجود او آگاه نيستيم، از علم و قدرت و اراده و حيات او بى خبريم، بلكه مى گوئيم ما يك معرفت اجمالى از همه اين امور داريم، و هرگز به عمق و باطن آن راه نمى يابيم، و مركب عقل همه فرزانگان عالم بدون استثنا در اين راه لنگ است يا به گفته شاعر:

    به عقل نازى حكيم تا كى؟ *** به فكرت اين ره نمى شود طى!

    به كنه ذاتش خرد برد پى *** اگر رسد خس به قعر دريا!(2)

    در حديثى از امام صادق (عليه السلام) چنين مى خوانيم:

    «اذا انتهى الكلام الى الله فامسكوا»!(3)

    «هنگامى كه سخن به ذات خدا مى رسد سكوت كنيد» يعنى درباره ذات او سخن نگوئيد كه عقل ها در آنجا حيران است و به جائى نمى رسد، و انديشه در ذات نامحدود براى عقول محدود غير ممكن است، چرا كه هرچه در انديشه گنجد محدود است و خداوند محال است محدود گردد.(4)

    به تعبيرى روشن تر هنگامى كه به جهان هستى و اين همه شگفتى ها و موجودات بديع، با آن ظرافت و در عين حال عظمت مى نگريم و يا حتّى نگاهى به وجود خود مى كنيم، اجمالاً مى فهميم كه خالق و آفريدگار و مبدئى دارد. اين همان علم اجمالى است كه آخرين مرحله قدرت شناخت انسان درباره خداست (منتهى هر چه به اسرار هستى آگاه تر شويم به عظمت او آشناتر و در مسير معرفت اجمالى او قوى تر خواهيم شد) امّا هنگامى كه از خود مى پرسيم او چيست؟ و چگونه است؟ و دست به سوى حقيقت ذات پاك او دراز مى كنيم، چيزى جز حيرت و سرگردانى نصيبمان نمى شود و اين است كه مى گوييم راه به سوى او كاملاً باز است و در عين حال راه كاملاً بسته است.

    مى توان اين مسأله را با يك مثال روشن ساخت و آن اين كه همه ما به روشنى مى دانيم كه نيرويى به نام جاذبه وجود دارد. چرا كه هر چيزى رها شود سقوط مى كند و به سوى زمين جذب مى شود و اگر اين جاذبه نبود آرامش و قرارى براى موجودات روى زمين وجود نداشت.

    آگاهى بر وجود جاذبه چيزى نيست كه مخصوص دانشمندان باشد حتّى اطفال و كودكان خردسال نيز آن را به خوبى درك مى كنند; ولى حقيقت جاذبه چيست، آيا امواج نامرئى يا ذرّات ناشناخته و يا نيرويى ديگر است؟ و عجيب اين كه نيروى جاذبه بر خلاف آنچه در تمام جهان مادّه مى شناسيم، ظاهراً براى انتقال از نقطه اى به نقطه ديگر نياز به زمان ندارد، به خلاف نور كه سريع ترين حركت را در جهان مادّه دارد، ولى در عين حال به هنگام انتقال در فضا گاهى براى رسيدن از يك نقطه به نقطه ديگر ميليون ها سال وقت لازم است. امّا نيروى جاذبه گويى در يك لحظه از هر نقطه اى از جهان به نقطه ديگر منتقل مى گردد و يا حداقل سرعتى دارد بالاتر از آنچه تاكنون شنيده ايم.

    اين چه نيرويى است كه اين آثار را دارد؟ حقيقت ذات آن چگونه است؟ هيچ كس پاسخ روشنى براى آن ندارد.

    جايى كه درباره نيروى جاذبه كه يكى از مخلوقات است علم و آگاهى ما نسبت به آن تنها جنبه اجمالى دارد و از علم تفصيلى به كلى دوريم، چگونه مى توان درباره خالق جهان مادّه و ماوراى مادّه كه وجودى است بى نهايت در بى نهايت، انتظار داشته باشيم كه از كنه ذاتش باخبر شويم؟! ولى با اين حال او را همه جا حاضر و ناظر و همراه هر موجودى در جهان مشاهده مى كنيم.

    با صد هزار جلوه برون آمدى كه من *** با صدهزار ديده تماشا كنم تو را(5)

    ________________________________________

    1 ـ اگر تعجب نكنيد ما حتى نمى توانيم مفهوم «نامتناهى» را تصور كنيم، اگر گفته شود پس چگونه كلمه «نامتناهى» را به كار مى بريد؟ و از آن خبر مى دهيد، ودرباره احكام آن سخن مى گوئيد، مگر تصديق بدون تصور ممكن است؟

    در پاسخ مى گوئيم: ما اين كلمه را از دو واژه «نا» كه به معنى عدم است و «متناهى» كه به معنى محدود است گرفته ايم، يعنى اين دو را جداگانه مى توانيم تصور كنيم (عدم و متناهى) سپس آنها را با يكديگر تركيب كرده و به آن وجودى كه در تصور نمى گنجد اشاره نموده و به آن علم اجمالى پيدا مى كنيم (دقت كنيد).

    2 ـ پيام قران 4/33

    3 ـ تفسير «على بن ابراهيم» طبق نقل نور الثقلين جلد 5 صفحه 170.

    4 ـ تفسير نمونه 22/558

    5 ـ پيام امام (شرح نهج البلاغة) 1/91

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      2 ـ آيا مذهب زائيده جهل يا ترس، يا عواملى از اين قبيل است؟   ...

    جمعى از جامعه شناسان و روانكاوان مادّى غرب و شرق اصرار عجيبى دارند كه سرچشمه پيدايش مذهب و عقيده خداشناسى را جهل يا ترس يا عوامل ديگرى از اين قبيل شمارند، اين نظريه ها را عمدتاً مى توان در چهار فرضيّه خلاصه كرد:

    1 ـ فرضيه جهل

    يكى از جامعه شناسان معروف مى گويد: «اگرچه علم و هنر بسيارى از عوامل اسرار آميز را روشن ساخته با اين همه بسيارى از اين عوامل همچنان از حيطه علم گريخته، و در لفافه اسرار باقيمانده است، لزوم پى بردن به اين عوامل موجب پيدايش مذهب گرديده است»!(1)

    يكى از فلاسفه مادى اضافه مى كند وقتى انسان به حوادث، از نظر تاريخى مى نگرد، علم و مذهب را به يك دليل بسيار روشن دو خصم آشتى ناپذير! تصور مى كند، زيرا كسى كه به گردش جهان از نظر قانون عليّت معتقد است براى يك آن هم نمى تواند در مغز خود چنين تصورى را راه دهد كه ممكن است موجودى در بستر حوادث سد و مانعى ايجاد كند.(2)

    2 ـ دنيائى كه من مى بينم صفحه 58 ـ و چه مضحك است سخن «اگوست كنت» كه مى گويد علم، پدر كائنات را از شغل خود منفصل و او را به محل انزوا سوق داد! (يعنى با كشف علل طبيعى جائى براى ايمان به خدا باقى نمى ماند) (علل گرايش به ماديگرى صفحه 76).

    به تعبير ساده آنها مى خواهند چنين ادعا كنند كه ناآگاهى انسان از علل طبيعى سبب شده است كه تصور كند نيروئى ما فوق طبيعى وجود دارد كه اين عالم را ايجاد كرده واداره مى كند، ولذا هر قدر عوامل و علل طبيعى روشن تر گردد اعتقاد به خداپرستى و مذهب سست تر مى شود!

    اشتباه عمده طرفداران «فرضيه جهل» از اينجا ناشى مى شود كه:

    اولاً: آنها تصور كرده اند كه ايمان به وجود خدا مفهومش انكار قانون عليت است، و ما بر سر دوراهى قرار داريم: يا بايد علل طبيعى را بپذيريم، يا وجود خدا را؟!

    در حالى كه از نظر فلاسفه الهى ايمان به قانون عليت و كشف علل طبيعى يكى از بهترين طرق شناخت خدا است.

    ما هرگز خدا را در لابلاى بى نظمى ها و حوادث مبهم و تاريك جستجو نمى كنيم، بلكه در ميان روشنائيها و نظامات شناخته شده جهان هستى مى يابيم. چرا كه وجود اين نظامات نشانه روشنى بر وجود يك مبدأ علم و قدرت در جهان هستى است.

    ثانياً: چرا آنها از اين نكته غفلت مى كنند كه انسان از قديم ترين ايام تا به امروز همواره نظم خاصى را بر جهان حكمفرما مى ديده، نظمى كه توجيه آن با علل فاقد شعور امكان پذير نيست، و پيوسته همين را نشانه وجود خدا مى شمرده، منتها در گذشته اين نظام كمتر شناخته شده بود، و هر قدر علم و دانش بشر پيشرفت كرد دقائق و ظرائف تازه اى از آن كشف شد، و علم و قدرت مبدأ عالم هستى آشكارتر و روشن تر گشت.

    به همين دليل ما معتقديم «ايمان به وجود خدا» و «مذهب» همدوش با پيشرفت هاى «علوم» جلو مى رود، و هر كشف تازه اى از اسرار و نظامات اين جهان گام تازه اى است براى بهتر شناختن خداوند، وآن گونه كه امروز ما مى توانيم خدا را بشناسيم هرگز گذشتگان نمى توانستند بشناسند چرا كه پيشرفت علوم اينسان نبود.

    2 ـ فرضيه ترس

    «ويل دورانت» مورخ معروف غربى در تاريخ خود در بحثى تحت عنوان سرچشمه هاى دين از «لوكرتيوس» حكيم رومى چنين نقل مى كند كه «ترس، نخستين مادر خدايان است! و از ميان اقسام ترس خوف از مرگ، مقام مهم ترى دارد… به همين جهت انسان ابتدائى نمى توانسته باور كند كه مرگ يك نمود طبيعى است، لذا هميشه براى آن علت فوق طبيعى تصور مى كرد»(1)

    همين سخن را «راسل» به تعبير ديگرى تكرار كرده، مى گويد:

    «گمان مى كنم كه منشأ مذهب قبل از هر چيز ترس و وحشت باشد ترس از بلاهاى طبيعى، ترس از جنگ ها و مانند آن، و ترس از اعمال نادرستى كه انسان به هنگام غلبه شهوات انجام مى دهد»(2)

    بطلان اين فرضيه نيز از اينجا روشن مى شود كه طرفداران آن گويا همگى با يك تعهد ضمنى با يكديگر توافق كرده اند كه براى مذهب و عقيده خداپرستى ريشه فوق طبيعى وجود ندارد، و حتماً بايد عاملى براى آن در طبيعت جستجو كرد عاملى كه بازگشت به نوعى گمان و تخيل داشته باشد، لذا در اين رابطه هميشه مسائل فرعى را ديده، و مسأله اصلى را فراموش كرده اند.

    درست است كه ايمان به خدا به انسان قدرت روحى و آرامش مى دهد، و درست است كه او را در برابر مرگ و حوادث سخت شجاع مى كند، تا آنجا كه گاهى آماده هرگونه ايثار و جانبازى مى شود، ولى چرا ما مطلبى را كه دائماً در مقابل چشم بشر وجود داشته يعنى اين نظامى كه بر زمين و آسمان و گياهان و جانداران و وجود خود انسان حاكم است فراموش كنيم.

    به تعبير ديگر انسان هر قدر از علم تشريح و فيزيولوژى و مانند آن بى اطلاع باشد وقتى به ساختمان چشم و گوش و قلب و دست و پاى خود نگاه مى كند آن را ساختمان عجيب و دقيقى مى بيند كه از طريق اتفاقات و عوامل بى شعور هرگز قابل تفسير نيست. پيدايش يك شاخه گل، يك زنبور عسل، پيدايش خورشيد و ماه و سير منظم آنها و پديده هاى ديگر.

    اين مطلبى است كه هميشه در برابر چشم انسان وجود داشته و دارد و عامل اصلى پيدايش ايمان به وجود خدا است، چرا اين واقعيت روشن را ناديده مى گيرند و به سراغ مسأله ترس و جهل مى روند جز اينكه بگوئيم نسبت به چنين واقعيت روشنى «جهل» دارند و از پيشرفت عقائد مذهبى «ترس» دارند، چرا جاده اصلى و روشن را رها كرده در بيراهه گام مى گذارند جز اينكه پيشداورى ها سد راه آنان گشته است.

    3 ـ فرضيه عوامل اقتصادى

    طرفداران اين فرضيه كسانى هستند كه نيروى محرك تاريخ را همان شكل دستگاه هاى توليدى مى دانند، و معتقدند تمام پديده هاى اجتماعى اعم از فرهنگ و علم و فلسفه و سياست و حتى مذهب مولود همين امر است!

    آنها براى پيوند دادن ميان پيدايش مذهب و مسائل اقتصادى توجيهات عجيبى دارند، از جمله مى گويند: طبقه استعمارگر در جوامع انسانى براى از ميان بردن مقاومت توده هاى استعمار شده، و تخدير آنها، مذهب را به وجود آورده است، و جمله معروف «لنين» را كه در كتاب «سوسياليسم و مذهب» آورده است خاطر نشان مى كنند آنجا كه مى گويد: «مذهب در جامعه به منزله ترياك و افيون است»!

    و در اين باره مطالب زيادى دارند كه غالباً تكرار مكررات است.

    خوشبختانه طرفداران اين فرضيه (سوسياليستها) خودشان با كلمات ضد و نقيضى كه دارند پاسخ خود را داده اند، آنها وقتى به اسلام برخورد مى كنند كه چگونه عامل حركت و جنبش در يك ملت عقب افتاده شد، و استعمارگرانى همچون سلاطين ساسانى و پادشاهان روم و فراعنه مصر و «تبابعه» يمن را از تخت قدرت به زيرآورد مجبور مى شوند اسلام را حداقل در اين بخش از تاريخ استثنا كنند.

    و از آن بالاتر هنگامى كه امروز حركت هاى عميق و جنبش هاى اسلامى را بر ضد استعمارگران ـ مخصوصاً در عصر حاضر ـ در برابر سلطه شرق و غرب و قيام مردم فلسطين را در برابر سلطه صهيونيسم مشاهده مى كنند راهى ندارند جز اينكه در تحليل هاى خود شك كنند، بگذريم از كسانى كه گرفتار حصار در حصارند و نمى توانند حتى آفتاب روشن را ببينند.

    به هرحال با توجه به تاريخ امروز و گذشته مخصوصاً در مورد اسلام به خوبى روشن مى شود كه مذهب بر خلاف زعم آنها نه تنها ماده مخدر و افيون نيست بلكه سبب پيدايش نيرومندترين و پرجاذبه ترين حركتهاى اجتماعى است، مسائل اقتصادى نيز بخشى از زندگى انسان را تشكيل مى دهد و منحصر كردن انسان را در بعد اقتصادى بزرگترين خطا در شناخت انسان و انگيزه ها و تمايلات عالى او است.

    4 ـ فرضيه نيازهاى اخلاقى

    «اينشتاين» در بحثى تحت عنوان مذهب و علوم مى گويد: باكمى دقت معلوم مى گردد كه هيجانات و احساساتى كه موجب پيدايش مذهب شده بسيار مختلف و متفاوت است… سپس بعد از ذكر فرضيه ترس اضافه مى كند:

    ويژگى اجتماعى بودن بشر نيز يكى از عوامل پيدايش مذهب است يك فرد مى بيند پدر و مادر، كسان و خويشان و رهبران و بزرگان مى ميرند، و يك يك اطراف او را خالى مى كنند، پس آروزى هدايت شدن، دوست داشتن، محبوب بودن، و اتكاء و اميدداشتن به كسى زمينه قبول عقيده به خدا را در او ايجاد مى كند.(2)

    به اين ترتيب او مى خواهد يك انگيزه اخلاقى و اجتماعى براى پيدايش مذهب فرض كند.

    باز در اينجا مى بينيم پيشنهاد كنندگان اين فرضيه «اثر» را با «انگيزه» اشتباه كرده اند، در حالى كه مى دانيم هر اثرى الزاماً انگيزه نيست، ممكن است به هنگام حفر يك چاه عميق به يك گنج دست يابيم، اين يك «اثر» است، در حالى كه مسلماً محرك و انگيزه اصلى ما براى حفر چاه چيزى ديگر يعنى به دست آوردن آب بوده است نه كشف يك گنج.

    بنابراين درست است كه مذهب مى تواند دردها و آلام روحى انسان را تسكين دهد، ايمان به خدا او را از احساس تنهائى به هنگام از دست رفتن عزيزان و دوستان و بزرگان رهائى بخشد، وخلأ ناشى از فقدان آنها را پر كند، ولى اين يك اثر است نه يك انگيزه.

    انگيزه اصلى مذهب كه بسيار منطقى به نظر مى رسد در درجه اول همان است كه قبلاً به آن اشاره شد، انسان خود را با نظامى در جهان هستى روبه رو مى بيند كه هر قدر بيشتر درباره آن مى انديشد به عمق و پيچيدگى و عظمت آن آشناتر مى شود، او هرگز نمى تواند حتى پيدايش يك «گل» را با آن همه ظرافت و ساختمان عجيب و يا پيدايش يك «چشم» را با آن سيستم بسيار ظريف و دقيق و پيچيده مولود طبيعت بى شعورو تصادف هاى كور و كر بداند، و اينجا است كه به سراغ مبدأ اين نظام مى رود.

    البته امور ديگرى نيز به اين معنى كمك مى كند كه قبلاً به آن اشاره كرديم.

    و عجب اينكه همان «اينشتاين» كه چنين فرضيه اى را پيشنهاد مى كند در جاى ديگر سخن خود را عوض كرده و اعتقاد خود را به پديد آورنده جهان هستى و ايمان راسخ خود را به آن مبدأ بزرگ به نحو ديگرى ابراز داشته كه بسيار جالب است، و نشان مى دهد او منكر اعتقادى است كه با خرافات آميخته باشد نه منكر يك توحيد خالص و خالى از هرگونه خرافه.

    او مى گويد: «يك معنى واقعى از وجود خدا وراى اين اوهام وجود دارد كه عده كمى آن را دريافته اند سپس اعتقاد خود و دانشمندان بزرگ را به يك نوع اعتقاد مذهبى كه آن را به نام «احساس مذهبى آفرينش» يا «وجود» ناميده، و در جاى ديگر از آن به عنوان «تحيّر شعف آورى از نظام عجيب و دقيق كائنات» ياد كرده اظهار مى دارد.

    و جالب تر اينكه او مى گويد: «اين ايمان مذهبى چراغ راه كاوش هاى زندگى دانشمندان است».(3)

    البته در اينجا سخن بسيار است و اگر بخواهيم به اصطلاح عنان قلم را رها كنيم از شكل يك بحث تفسير موضوعى خارج خواهيم شد.

    لذا بار ديگر به اصل سخن بازگشته، و اين بحث را پايان مى دهيم، و خاطرنشان مى كنيم كه انگيزه پيدايش مذاهب را بايد نخست در مطالعه جهان آفرينش (انگيزه عقلى و منطقى) و سپس جاذبه نيرومند درون ذاتى (انگيزه فطرى) و بعد توجهى كه به آن مبدأ بزرگ به خاطر برخوردارى از نعمت هاى بى پايان او ناشى مى گردد (انگيزه عاطفى) جستجو كرد.(4) (5)

    ________________________________________

    1 ـ جامعه شناسى ساموئيل كنيك صفحه 207.

    2 ـ «دنيائى كه من مى بينم» صفحه 53.

    3 ـ «دنيائى كه من مى بينم» صفحه 56 و 61.

    4 ـ براى اطلاعات بيشتر و گسترده تر در اين زمينه به كتاب «انگيزه پيدايش مذاهب» مراجعه كنيد.

    5 ـ تفسير پيام قرآن 2/44

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      1 ـ چرا به دنبال خداشناسى برويم؟   ...

    ‏ هيچ حركتى بدون انگيزه نيست، طبعاً حركت در مسير شناخت مبدء جهان هستى نيز نمى تواند بدون انگيزه باشد به همين دليل فلاسفه و دانشمندان براى خداجوئى سه انگيزه اساسى ذكر كرده اند كه قرآن مجيد به همه آنها اشاره هاى روشنى دارد:

    1 ـ انگيزه عقلى

    2 ـ انگيزه فطرى

    3 ـ انگيزه عاطفى

    …………………..

    1 ـ انگيزه عقلى

    انسان عاشق كمال است، و اين يك عشق جاودانى در همه انسانها محسوب مى شود منتها هركس كمال خود را در چيزى مى بيند، و به دنبال آن مى رود و گروهى نيز به جاى آب به دنبال سراب و ارزش هاى موهوم و كمالات پندارى مى روند و آن را واقعيت خيال مى كنند.

    گاهى از اين اصل به عنوان «غريزه جلب منفعت و دفع ضرر» ياد مى شود كه انسان به خاطر اين غريزه خود را موظف مى بيند كه نسبت به هر موضوعى كه با سرنوشت او (از نظر سود و زيان) رابطه اى دارد برخوردى جدى كند.

    ولى نام «غريزه» بر اين عشق گذاشتن بسيار مشكل است چرا كه غريزه معمولاً به امورى گفته ميشود كه بدون دخالت انديشه در افعال انسانها يا جانداران ديگر مؤثر است و به همين دليل در مورد حيوانات نيز به كار مى رود.

    بنابراين بهتر است كه از عنوان «تمايلات عالى» كه بعضى ديگر در اين گونه موارد به كار مى برند استفاده كنيم.

    به هر حال اين عشق به كمال و تمايل به منافع معنوى و مادى و دفع هرگونه ضرر و زيان انسان را وادار مى كند كه در موارد احتمال نيز به تحقيق پردازد، هر قدر اين احتمال قوى تر، و آن سود و زيان عظيم تر باشد اين تحقيق و جستجو را لازم تر مى شمرد.

    محال است كسى احتمال دهد مطلبى در سرنوشت او تأثير مهمى دارد و خود را موظف به تحقيق پيرامون آن نداند.

    مسأله ايمان به خدا و جستجوى از مذهب مسلماً در زمره اين مسائل است، چرا كه در محتواى مذهب سخن از مسائل سرنوشت به ميان مى آيد، سخن از مسائلى كه خير و شر انسان با آن رابطه تنگاتنگ دارد.

    بعضى براى روشن ساختن اين مطلب مثالى ذكر مى كنند، مى گويند فرض كنيد كسى را بر سر يك دوراهى ببينيم كه مى گويد ماندن در اينجا قطعاً خطرناك است و انتخاب اين راه (اشاره به يكى از آن دو) نيز مسلماً خطرناك و راه ديگر راه نجات است، و سپس قرائن و شواهدى براى هر يك مطرح مى كند. بدون شك هر راهگذرى خود را موظف به تحقيق مى بيند و بى اعتناى به آن را مخالف حكم عقل.(1)

    اصل عقلى معروف دفع ضرر محتمل شاخه اى از انگيزه عقلى است، قرآن خطاب به پيامبر (صلى الله عليه وآله)مى فرمايد: «به آنها بگو به من خبر دهيد اگر اين قرآن از سوى خداوند يگانه يكتا باشد (و حساب و جزا و بهشت و دوزخى در كار باشد) و شما به آن كافر شويد، چه كسى گمراه تر خواهد بود از آن كس كه در مخالفت دور و گمراهى شديد قرار دارد»؟! (قل ارأيتم ان كان من عندالله ثم كفرتم به من اضل ممن هو فى شقاق بعيد).(2)

    البته اين گفتار در مورد كسانى است كه هيچ دليل منطقى در آنها كارگر نيست، در حقيقت آخرين سخنى است كه به اشخاص لجوج و مغرور و متعصب گفته مى شود، و آن اينكه: اگر شما حقانيت قرآن و توحيد و وجود عالم پس از مرگ را صددرصد نپذيريد مسلماً دليل بر نفى آن نيز نداريد، بنابراين اين احتمال باقيست كه دعوت قرآن و مسأله معاد واقعيت داشته باشد، آن گاه فكر كنيد چه سرنوشت تاريك و وحشتناكى خواهيد داشت با اين گمراهى و مخالفت شديد و موضع گيرى در برابر اين مكتب الهى.

    اين همان سخنى است كه ائمه دين (عليهم السلام) در برابر افراد لجوج در آخرين مرحله مطرح مى كردند چنانكه در حديثى كه در كتاب كافى آمده، مى خوانيم: امام صادق(عليه السلام) با «ابن ابى العوجاء» مادى و ملحد عصر خود سخنان بسيارى داشت، آخرين مرحله كه او را در مراسم حج ملاقات كرد بعضى از ياران امام عرض كردند مثل اينكه ابن ابى العوجاء مسلمان شده؟! امام فرمود: او از اين كوردل تر است، هرگز مسلمان نخواهد شد، هنگامى كه چشمش به امام صادق (عليه السلام) افتاد گفت اى آقا و بزرگ من!

    امام فرمود ما جاء بك الى هذا الموضع؟: «تو اينجا براى چه آمده اى»؟!

    عرض كرد: عادة الجسد، و سنة البلد، و لننظر ما الناس فيه من الجنون و الحلق و رمى الحجارة!: «براى اينكه هم جسم ما عادت كرده، هم سنت محيط اقتضاء مى كند، ضمناً نمونه هائى از كارهاى جنون آميز مردم، و سر تراشيدن ها، و سنگ انداختن ها را تماشا كنم!!»

    امام فرمود: انت بعد على عتوك و ضلالك، يا عبدالكريم!: «توهنوز بر سركشى و گمراهى خود باقى هستى، اى عبدالكريم»(3)!

    او خواست شروع به سخن كند امام فرمود: لاجدال فى الحج: «در حج جاى مجادله نيست» و عباى خود را از دست او كشيد، و اين جمله را فرمود:

    ان يكن الامر كما تقول ـ وليس كما تقول ـ نجونا و نجوت، و ان يكن الامر كما نقول ـ وهو كما نقول ـ نجونا و هلكت!:

    «اگر مطلب اين باشد كه تو مى گوئى (وخدا و قيامتى در كار نباشد) كه مسلماً چنين نيست، هم ما اهل نجاتيم و هم تو، ولى اگر مطلب اين باشد كه ما مى گوئيم، و حق نيز همين است، ما اهل نجات خواهيم بود و تو هلاك مى شوى».

    «ابن ابى العوجاء» رو به همراهانش كرد و گفت: وجدت فى قلبى حزازة فردونى، فروده فمات!: «در درون قلبم دردى احساس كردم، مرا بازگردانيد، او را بازگرداندند و به زودى از دنيا رفت»(4)!(5)

    …………………..

    2 ـ انگيزه عاطفى

    اشاره

    ضرب المثلى است معروف كه انسان بنده احسان است (اَلاِْنْسانُ عَبِيْدُ اَلاِْحْسانِ)

    همين مطلب با كمى تفاوت در حديثى از اميرمؤمنان على (عليه السلام) نقل شده است كه فرمود: اَلاِْنْسانُ عَبْدُ الاِْحْسانِ «انسان بنده احسان است»(6)

    و در حديث ديگرى از همان حضرت مى خوانيم بِالاْحْسانِ تُمْلَكُ الْقُلُوبُ به وسيله احسان قلبها به تسخير انسان درمى آيد»(7)

    و باز در حديثى از همان حضرت (عليه السلام) آمده است: وَأَفْضِلْ عَلَى مَنْ شِئْتَ تَكُنْ أَمِيْرَهُ: «به هركس مى خواهى نيكى كن تا امير او باشى»((8))

    و ريشه همه اين مفاهيم در حديث پيامبر(صلى الله عليه وآله) است كه فرمود: اِنَّ اللهَ جَعَلَ قُلُوْبَ عِبادِهِ عَلَى حُبِّ مَنْ أَحْسَنَ اِلَيْها، وَبُغْضِ مَنْ أساءَ اِلَيْهَا: «خداوند دلها را در تسخير محبت كسى قرار داده كه به او نيكى كند، و بر بغض كسى قرار داده است كه به او بدى كند»(9)

    خلاصه اين يك واقعيت است كه هركس به ديگرى خدمتى كند يا نعمتى بخشد عواطف او را متوجه خود مى سازد، و به صاحب خدمت و نعمت علاقمند مى شود، ميل دارد او را كاملاً بشناسد و از او تشكر كند، و هرقدر اين نعمت مهم تر و فراگيرتر باشد تحريك عواطف به سوى «منعم» و «شناخت او» بيشتر است.

    و لذا علماى علم كلام (عقائد) از قديم ترين ايام مسأله «شكرمنعم» را يكى از انگيزه هاى تحقيق پيرامون مذهب، و معرفة الله شمرده اند.

    ولى بايد توجه داشت «شكر منعم» قبل از آنكه يك حكم عقلى باشد يك فرمان عاطفى است.

    اين اشاره كوتاه را با شعرى از «ابوالفتح بستى» شاعر معروف عرب پايان مى دهيم.

    أَحْسِنْ اِلَى النّاسِ تَسْتَعْبِدْ قُلُوْبَهُم *** فَطَالَما اسْتَعْبَدَ اَلاِْنْسانَ اِحْسانٌ

    «به مردم نيكى كن تا قلوب آنها را بنده خود سازى ـ و همواره انسانها بنده احسانها بوده اند»!

    در حديثى از امام باقر(عليه السلام) مى خوانيم كه فرمود: «شبى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نزد عايشه بود او سؤال كرد چرا خود را (براى عبادت) اين همه به زحمت مى افكنى؟ در حالى كه خداوند گناهان گذشته و آينده تو را بخشيده است.»(10)

    فرمود: أَلا أَكُوْنُ عَبْداً شَكُوْرا؟ «آيا من نبايد بنده شكرگزار او باشم»؟!(11)

    …………………..

    3 ـ انگيزه فطرى

    اشاره

    هنگامى كه سخن از فطرت مى گوئيم منظور همان احساسات درونى و دركى است كه هيچگونه نيازى به استدلال عقلى ندارد.

    هنگامى كه يك منظره بسيار زيباى طبيعى، يا يك گل بسيار خوشرنگ و خوشبو را مى بينيم جاذبه نيرومندى از درون خود نسبت به آن احساس مى كنيم كه نام آن را تمايل و عشق به زيبائى مى نهيم، وهيچگونه نيازى به استدلال در اينجا نمى بينيم.

    آرى حس زيبائى يكى از تمايلات عاليه روح انسانى است.

    كشش به سوى مذهب مخصوصاً شناخت خدا نيز يكى از اين احساسات ذاتى و درونى است، بلكه از نيرومندترين انگيزه ها در اعماق سرشت و جان همه انسان ها است.

    به همين دليل هيچ قوم و ملتى را نه در امروز و نه در گذشته تاريخ مشاهده نمى كنيم كه نوعى از عقائد مذهبى بر فكر و روح آنها حكم فرما نباشد، و اين نشانه اصالت اين احساس عميق است.

    قرآن به هنگام ذكر داستان قيام انبياء بزرگ در موارد زيادى روى اين نكته تكيه كرده كه رسالت اصلى انبياء زدودن آثار شرك و بت پرستى بوده (نه اثبات وجود خدا، چرا كه اين موضوع در اعماق سرشت هركس نهفته شده است).

    به تعبير ديگر: آنها به دنبال اين نبودند كه «نهال خداپرستى» را در دلهاى مردم غرس كنند، بلكه به دنبال اين بودندكه نهاد موجود را آبيارى كرده، و خارها و علف هرزه هاى مزاحم را كه گاهى اين نهال را به كلى پژمرده و خشك مى كند از ريشه بركنند!.

    جمله «أَلاّ تَعْبُدُوا اِلاّ اللهَ» يا «أَلاّ تَعْبُدوا اِلاّ اِيّاهُ» (جز خدا را نپرستيد) كه به صورت نفى بتها، و نه اثبات وجود خدا، مطرح شده، در گفتار بسيارى از انبيا در قرآن مجيد آمده، از جمله در دعوت پيغمبر اسلام (صلى الله عليه وآله)(12) در دعوت نوح(13) در دعوت يوسف(14) در دعوت هود(15) مطرح شده است.

    از اين گذشته، ما در درون جان خود احساسات اصيل فطرى ديگرى نيز داريم، از جمله جذبه فوق العاده اى است كه نسبت به علم و دانش و آگاهى هرچه بيشتر در خود مى بينيم.

    آيا ممكن است ما اين نظام عجيب را در اين جهان پهناور مشاهده كنيم و علاقه نداشته باشيم سرچشمه اين نظام را بشناسيم؟

    آيا ممكن است دانشمندى بيست سال براى شناخت زندگى مورچگان زحمت كشد، و دانشمند ديگرى دهها سال براى شناخت بعضى از پرندگان يا درختان يا ماهيان درياها تلاش كند، بى آنكه انگيزه اى جز عشق به علم در درون جان او باشد؟ آيا ممكن است آنها نخواهند سرچشمه اصلى اين درياى بى كرانى كه از ازل تا ابد را فرا گرفته بشناسند؟!

    آرى اينها انگيزه هائى است كه ما را به سوى «معرفة الله» دعوت مى كند، عقل ما را به اين راه مى خواند، عواطف ما را به اين سو جذب مى كند، و فطرت ما را به اين سمت مى راند.(16)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير پيام قرآن 2/24.

    2 ـ فصلت /52

    3 ـ «عبدالكريم» اسم اصلى «ابن ابى العوجاء» بود، و چون او منكر خدا بود امام (عليه السلام) مخصوصاً او را به اين نام صدا مى زد تا شرمنده شود.

    4 ـ كافى جلد 1 ص 61 (كتاب التوحيد باب حدوث العالم).

    5 ـ تفسير نمونه 20/325.

    6و7 ـ غرر الحكم.

    8 ـ بحارالانوار جلد 77 صفحه 421 (چاپ آخوندى)

    9 ـ تحف العقول صفحه 37 (بخش كلمات پيامبر«ص»)

    10 ـ اشاره به آيه اول سوره فتح است كه تفسير آن مشروحاً در جلد 22 صفحه 18 تفسير نمونه آمده است.

    11 ـ اصول كافى جلد 2 باب الشكر حديث 6.

    12 ـ هود 2.

    13 ـ هود 26.

    14 ـ يوسف 40.

    15 ـ احقاف 21.

    16 ـ تفسير پيام قرآن 2/34.

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      180 پرسش و پاسخ   ...

    بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

    پيشگفتار

    با اينكه علماء بزرگ شيعه، در طول تاريخ، تفسيرهاى متعدّدى بر قرآن مجيد نگاشته اند و تعدادى از آنها همواره مورد استفاده علماء و حوزه هاى علميه و قرآن دوستان بوده است، اما جاى تفسيرى كه مزاياى تفسير نمونه را داشته باشد، آن هم به زبان فارسى خالى بود به خصوص در اين زمان كه توجّه به فهم قرآن براى همه طبقات روز افزون است.

    حضرت آية الله العظمى مكارم شيرازى با همكارى چند نفر از فضلاء به اين نياز مهم پاسخ داده و با تأليف اين تفسير گرانقدر خدمتى شايان به قرآن مجيد انجام دادند.

    برخى از ويژگى هاى اين تفسير كه موجب جامعيت و جاذبيّت فوق العاده آن شده به اين شرح است:

    1 ـ در عين حال كه اين تفسير به زبان فارسى است امّا جنبه علمى و تحقيقيآن به خوبى مراعات شده، به طورى كه هم براى اهل علم و فضلاء سودمند است و هم مى تواند براى عامه علاقه مندان به فهم قرآن راهگشا باشد.

    2 ـ در تفسير آيات به جاى پرداختن به برخى مسائل غير ضرورى به مسائل زندگى ساز كه نتيجه اش بتواند در زندگى اجتماعى جامعه و نيز زندگى افراد كاملاً مؤثر باشد توجه خاص شده است.

    3 ـ به تناسب عناوينى كه در ايات مطرح مى شود بحث هاى فشرده و مستقلى در اين تفسير امده كه خواننده بتواند با مطالعه اجمالى آن از مراجعه به كتابهاى ديگر بى نياز باشد.

    4 ـ با اينكه در متن كتاب از اصطلاحات پيچيده علمى اجتناب شده، در عين حال در موارد لزوم در پاورقى ها توضيحاتى افزوده شده تا علاوه بر دانشمندان و صاحبنظران براى عموم مراجعه كنندگان سودمند باشد.

    5 ـ يكى از امتيازات مهم اين تفسير اين است كه پاسخگوى پرسشها و مسائل روز و حلّ ايرادها و سؤالات گوناگون در اصول و فروع و معارف اسلامى است.

    به دليل اين امتيازات از محضر استاد اجازه خواستيم تا پرسشها و پاسخهاى تفسير را به صورت جداگاه جمع آورى و در اختيار عموم بويژه نسل جوان قرار دهيم كه خوشبختانه با موافقت معظّم له روبرو شد و با همكارى دوستان عزيز حجج اسلام احمد جعرى، سيد عليرضا جعفرى، سيد مرتضى موسوى، سيد اصغر حسينى و محمد حسين محمدى دوره تفسير نمونه و تفسير موضوعى پيام قرآن با دقّت مطالعه و تمام موارد استخراج و كتابى كه پيش روى داريد شامل 180 پرسش و پاسخ تهيه و تنظيم گرديد.

    يادآورى چند نكته ضرورى است:

    1 ـ گاهى پاسخ يك پرسش در چند جاى تفسير مطرح گرديده است كه همه موارد جمع آورى و با ارتباط خاصّى در يك جا ذكر شده است.

    2 ـ در اين مجموعه از ذكر سؤالات تفسيرى كه در ارتباط با نكاتى مربوط به تفسير آيات مى باشد خوددارى شده است زيرا هدف ما جمع آورى سؤالاتى بود كه در جامعه دينى ما مطرح مى باشد نه نكات تفسيرى كه بايد با مطالعه كامل تفسير از آنها اطلاّع پيدا كرد.

    3 ـ ممكن است سؤال شود آيا اين مجموعه با كتاب «پرسشها و پاسخهاى مذهبى» تأليف حضرت استاد و حضرت آية الله سبحانى تكرارى نيست؟ در پاسخ بايد توجّه داشت كه تنها در 30 مورد سؤالات اين دو كتاب با هم مشابه است.

    4 ـ اگر چه كار جمع آورى اين كتاب به ظاهر آسان به نظر مى رسد، امّا مراحل مختلف كار، اعمّ از مطالعه دوره تفسير، استخراج پرسشها و پاسخها، تنظيم و تلفيق موارد مكرّر آن، فرصت بسيارى را طلب كرده است.

    5 ـ از مجموع 180 پرسش و پاسخ 143 مورد از تفسير نمونه، 35 مورد از تفسير موضوعى پيام قرآن، يك مورد از پيام امام (شرح نهج البلاغه حضرت استاد) و يك مورد از كتاب آفريدگار جهان (مجموعه بحثهاى حضرت استاد) مى باشد اميد است اين خدمت ناچيز مورد قبول حضرت بقية الله ارواحنا فداه قرار گيرد.

    قم ـ سيد حسين حسينى

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      180 پرسش و پاسخ   ...

    این مجموعه که توسط جمعی از فضلا انجام گرفته به جمع آوری سوال و جوابهای مختلف عقیدتی،اجتماعی،اخلاقی و به ویژه مسائل روز در 27 جلد تفسیر نمونه و ده جلد پیام قرآن پرداخته و دریچه تازه ای به روی همگان به خصوص جوانان در مسائل اسلامی و قرآنی گشوده است.

    …………………….

    سخنى از حضرت آية الله العظمى مكارم شيرازى پيرامون كتاب

    سؤال هميشه كليد گنجينه علوم و دانشهاى بشرى بوده است.

    افراد و ملتهايى كه كمتر سؤال مى كنند سهم كمترى از اين گنجينه بزرگ دارند.

    اساساً سؤال كردن و پاسخ شنيدن حق هر انسانى است و كسى را نمى توان از اين حق منطقى محروم كرد.

    قرآن مجيد به طور مكرر بر اين مطلب تأكيد نهاده كه از اهل علم و دانش سؤال كنيد آنچه را نمى دانيد فَاسْئَلُوا اَهْلَ الذِّكْرِ اِنْ كُنْتُمْ لاتَعْلَمُونَ

    گستردگى اين دستور قرآنى نشان مى دهد كه اسلام هيچ حدّ و مرزى را براى سؤال كردن به رسميت نمى شناسد و به مسلمانان و حتى غير مسلمانان (چون روى سخن در آيه به غير مسلمانان است هر چند مفهوم آن عام است) اجازه مى دهد هر گونه سؤالى را در هر امرى از مسائل مختلف عقيدتى، اجتماعى، اخلاقى، سياسى و غير آنها دارند با آگاهان مطرح كنند.

    بديهى است طرح سؤالات انحرافى به منظور تخريب اعتقادات وافكار سازنده يا ايجاد تشويش و تزلزل در افكار عمومى، يا جدال و مراء ولجاجت و تعصب از اين قاعده مستثنى است، چرا كه اينها در واقع سوال نيست، برنامه هاى مخرب غير انسانى است در لباس سؤال.

    به هر حال از آنجا كه قرآن مجيد يك دائرة المعارف بزرگ پيرامون معارف الهى و مسائل انسانى است در جاى جاى آن به تناسب آيات مختلف سؤالاتى مطرح است كه بسيارى از آنها در كتب مفسران پيشين چون محل ابتلائ نبوده، بى جواب مانده است.

    هنگام نوشتن تفسير نمونه (با كمك جمعى از فضلاء) ما سعى كرديم تمام اين سؤالات را ـ به ويژه آنچه مربوط به مسائل روز است = مطرح كنيم و به طور دقيق به پاسخگويى از آن بپردازيم.

    از آنجا كه اطلاع همگان مخصوصاً جوانان عزيز تحصيل كرده از پاسخ اين سؤالات ضرورى به نظر مى رسيد جناب حجة الاسلام آقاى حسينى به اتفاق جمعى از فضلاى محترم حوزه علميه كه نامشان در مقدمه كتاب آمده است با تلاش فراوان سعى در جمع آورى اين سؤال و جوابها از 27 جلد تفسير نمونه و 10 جلد پيام قرآن و نظام بخشيدن به آنها نمودند و در نتيجهيكصد و هشتاد سؤال و پاسخ مهم را گردآورى كرده، والحق ذوق وسليقه را در تنظيم و تبويب آن به خرج داده اند (شكرالله سعيهم) اميدوارم اين مجموعه، دريچه هاى تازه اى به روى همگان مخصوصاً جوانان عزيز مسلمان در مسائل اسلامى و قرآنى بگشايد و ذخيره يوم المعاد همه ما باشد.

    قم حوزه علميه

    ناصر مكارم شيرازى

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.