حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
فروردین 1395
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 177
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 7500
  • 1 ماه قبل: 12117
  • کل بازدیدها: 2395284





  • رتبه






    کاربران آنلاین

  • فیروزه
  • زهرا بانوی ایرانی


  •   تفاوت مدارك فقهى شيعه و ديگر فِرق اسلامى   ...

    ولى اماميه در چند موضوع با ديگران فرق دارند:

    1. «اماميه» هرگز به «قياس»(1) عمل نمى كنند(2) و در روايات متواتر رسيده از ائمه اهل بيت(عليهم السلام) اين مضمون نقل شده: «إنَّ الشريعةِ إذا قِيْسَتْ مُحِقَ الدِّينُ; اگر در احكام دين قياس شود، اساس دين محو و نابود مى گردد».(3)

    بحث درباره بطلان عمل به قياس نيازمند توضحيات بيشتر است كه از حوصله اين مقال بيرون مى باشد.(4)

    2. «اماميه» معتقد است احاديث پيغمبر(صلى الله عليه وآله) را از طريق روايات اهل بيت(عليهم السلام)مثلا احاديثى را كه امام صادق(عليه السلام)نقل مى فرمايند از پدرش امام باقر(عليه السلام) و او از پدرش امام سجاد(عليه السلام) او نيز از پدرش امام حسين(عليه السلام) و او از پدرش على(عليه السلام) و او از پيغمبر(صلى الله عليه وآله) نقل مى فرمايد و به اين ترتيب شيعه روايات پيامبر را از طريق صحيح كه به اهل بيت(عليهم السلام) منتهى مى گردد دريافت مى دارد نه از افرادى مانند: «ابو هريره» و «سمرة بن جندب» و «مروان بن حكم» و «عمران بن حطان خارجى» و «عمرو بن عاص» و امثال آنها، چه اينكه روايات اين گونه اشخاص نزد اماميه به اندازه پر پشه اى ارزش ندارد و وضع حال آنها روشن تر از آن است كه محتاج به توضيح باشد، بلكه مطلب به قدرى روشن است كه عدّه اى از دانشمندان اهل سنّت نيز نقاط ضعف مذهبى و اخلاقى آنها را در كتابهاى خود فاش كرده اند.(5)

    3. اماميه باب اجتهاد را هميشه مفتوح مى دانند و منطق آنها همان طور كه اشاره شد در اين قسمت كاملا روشن و گوياست، در حالى كه ديگران اين باب را به روى دانشمندان و علماى قوم مسدود كرده اند، ولى نمى دانم در كدام زمان؟(6) و به چه دليل؟ و به چه كيفيت، اين در بسته شده است؟

    متأسّفانه هيچ يك از دانشمندان اهل سنّت را نديده ايم كه پاسخ قانع كننده اى به اين پرسشها بدهد و حق مطلب را ادا كند، در حالى كه آنها موظفند توضيح كافى در اين باره در اختيار ما بگذارند و بگويند چرا باب اجتهاد(7) به روى آنها بسته شده؟!(8)

    غير از اين سه موضوع، اختلافى ميان اماميه و ساير مسلمين در اصول بحثهاى فقهى وجود ندارد(9) و اگر اختلافى هست در «فروع» فقهى است. مثلا ممكن است اماميه چيزى را واجب بدانند و ديگران واجب ندانند و بالعكس، البتّه نظير اين اختلافات در ميان خود دانشمندان اهل سنّت يا در ميان دانشمندان شيعه نيز وجود دارد كه منشأ همه آنها يكى است و آن اختلاف در اجتهاد افراد با يكديگر مى باشد.

    نكته ديگرى كه در اينجا ذكر آن لازم است اينكه «مجتهد» از نظر شيعه به كسى گفته مى شود كه پس از بررسى ها و مطالعات فراوان در ادله احكام شرع داراى ملكه اجتهاد گردد يعنى يك نيروى علمى پيدا كند كه بتواند به وسيله آن احكام شرع را از روى مدارك و ادله استنباط نمايد.

    چنين كسى مى تواند به اجتهادات و نظرات خود در مسائل شرعى عمل كند، ولى تنها اين مقدار براى تقليد و پيروى ديگران از او كافى نيست، بلكه موضوع مرجعيت تقليد علاوه بر مسأله اجتهاد، شرايط ديگرى دارد كه از همه مهمتر ملكه «عدالت» است.

    ملكه عدالت يعنى يك حالت خدا ترسىِ باطنى كه انسان را از ارتكاب گناه باز دارد و به انجام وظايف و قيام به واجبات دعوت نمايد. اين حالت خداترسى مراتب و درجات مختلفى دارد كه عاليترين و ريشه دارترين مرحله آن مرحله «عصمت» است كه از شرايط مقام «نبوّت و امامت» مى باشد.

    ***

    البتّه در مسائل ضرورى و مسلّم دينى كه بر همه آشكار و روشن است (مانند واجب بودن نماز و حرام بودن ربا و امثال آنها) اجتهاد و تقليد موضوعيت ندارد، همچنين در مسائل مربوط به اصول عقايد دينى (مانند توحيد و نبوّت و معاد) نيز تقليد جايز نيست، بلكه بايد هر كس اين مسائل را به فراخور حال خود از روى دلايل قطعى فرا گيرد، زيرا اين گونه مسائل تكاليف علمى و واجبات اعتقادى است كه بايد هر كس شخصاً آنها را از روى مدرك به طور قطع و يقين (اگر چه اين مدارك ساده باشد) دريابد، نه ظن و گمان در آن كافى است و نه تبعيت و تقليد از ديگرى.

    ولى در مسائل فرعيه هم اجتهاد صحيح است، و هم تقليد; يعنى براى كسانى كه قدرت استنباط دارند اجتهاد و براى كسانى كه به اندازه كافى مايه علمى ندارند تقليد.

    موضوعى كه در خاتمه اين بحث تذكر آن نيز لازم به نظر مى رسد اينكه وظايف و اعمالى كه مكلفين انجام مى دهند و بايد احكام آنها را از روى اجتهاد يا تقليد بدانند از دو صورت خارج نيست:

    1. عبادات: وظايفى است كه هدف آن تقويت رابطه بنده با خداست و لذا صحّت آن همواره مشروط به «قصد قربت» مى باشد، عبادات بر دو قسم است: عبادات بدنى مانند نماز و روزه، و عبادات مالى مانند زكات و خمس.

    2. معاملات: منظور از معاملات كليه امورى است كه روابط و وظايف مردم را با يكديگر يا نسبت به خود مشخص مى سازد، آن نيز بر سه قسم است: امورى كه طرفينى است يعنى نيازمند به دو طرف مى باشد مانند خريد و فروش و ازدواج و امثال آن، و امورى كه يك طرفه مى باشد مانند خريد و فروش و ازدواج و امثال آن، و امورى كه يك طرفه است مانند طلاق و آزاد ساختن بردگان، وامورى كه مربوط به خود انسان است مانند طرز غذا خوردن و لباس پوشيدن و امثال آن.

    «فقه» علمى است كه احكام تمام اين موضوعات را تحت چهار عنوان روشن مى سازد: «عبادات، معاملات، ايقاعات، احكام».

    اصول عبادتش شش چيز است كه دو قسمت آن تنها جنبه بدنى دارد (نماز و روزه) و دو قسمت تنها جنبه مالى دارد (زكات و خمس) و دو قسمت ديگر هم جنبه بدنى دارد و همه جنبه مالى (حج و جهاد) جاهدوا باموالكم وانفسكم، و اما كفارات، كيفرى هاى مخصوصى است كه به جرايم معينى تعلق مى گيرد.

    (توضيح مسائل بالا در بحث هاى آينده از نظر شما خواهد گذشت).

    * * *

    ________________________________________

    1 . قياس در اصطلاح سرايت دادن حكم موضوعى به موضوع ديگر است كه از بعضى جهات با موضوع اوّل شباهت دارد. مثل اينكه بگوييم چون مشروبات الكلى نجس و ناپاك است، بنابراين هر ماده سكر آور و مست كننده اى نجس مى باشد.

    قياس از نظر شيعه به كلى باطل و در هيچ حكمى قابل استناد نيست و روايات فراوانى از ائمه اهل بيت(عليهم السلام)در نهى از عمل به قياس نقل شده است (رجوع شود به كتاب وسايل الشيعه جلد سوم آخر كتاب قضا). حقيقت اين است كه يكى از عواملى كه موجب شده فقهاى اهل سنّت به قياس عمل كنند كمبود مدارك احكام در نزد آنهاست. معروف است تعداد احاديثى كه در تمام ابواب فقه در نظر «ابوحنيفه» صحيح بوده است به سى حديث نمى رسيده، كسانى كه با مسائل مختلف در ابواب وسيع فقه سر و كار دارند مى دانند اين تعداد حديث اگر در يك باب هم وارد گردد باز براى پاسخ گفتن به مشكلات همان يك باب هم كافى نيست.

    با اين حال چگونه ممكن است سراسر فقه را بر اساس اين تعداد حديث بنا كرد، لذا فقهاى آنان به حكم اجبار براى حل مشكلات فقهى دست احتياج به سوى «قياس» و «استحسان» و «اجتهاد» به معناى خاصى كه به زودى اشاره خواهيم نمود، دراز كرده اند، ولى شيعه چون در سراسر ابواب فقه احاديث فراوانى از ائمه اهل بيت(عليهم السلام)، از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)، در دست دارد هيچ موجبى براى عمل به قياس نمى بيند (گذشته از عيوب و اشكالاتى كه از عمل به آن پيدا مى شود).

    2 . ر.ك: فرائد الاصول، ص 159.

    عالمان بسيارى در رد عمل به قياس كتابهايى تأليف كرده اند از آن جمله:

    الاستنادة فى الطعون على الاوائل والرد على اصحاب الاجتهاد والقياس از عبدالله بن عبدالرحمن زيرى. رجال نجاشى، ص 152.

    الرد على اصحاب الاجتهاد فى الاحكام از ابوالقاسم كوفى. رجال نجاشى، ص 189 .

    الرد على من رد آثار الرسول واعتمد على نتائج العقول از هلال بن ابراهيم بن ابوالفتح مدنى.

    الرد على عيسى بن امان فى الاجتهاد از اسماعيل بن على بن اسحاق بن ابوسهل نوبختى. رجال نجاشى.

    النقص على ابن الجنيد فى اجتهاد الرأى از شيخ مفيد. رجال نجاشى.

    ر.ك: منابع اجتهاد از ديدگاه مذاهب اسلامى، ص 294و295 و اخبار در نهى از بكاربردن قياس در دين، و دليل آن، در كتب روايى بسيار است. ر.ك: بحارالانوار، ج 1، وافى و قضاى وسائل.

    3 . كافى، ج 1، ص 57، ح 15 و ج 7، ص 300، ح 6; فقيه، ج 4، ص 119، ح 5239; تهذيب، ج 10، ص 184، ح 719; وسائل، ج 27، ص 41، ح 33160 و ج 29، ص 352 ح 35762 و در همه آنجا بجاى (الشريعة)، (السنة) آمده است.

    4 . يكى از دلايل روشن بطلان عمل به قياس اين است كه اسرار بسيارى از احكام شرع به طور كامل برما روشن نيست، چه بسا موضوعاتى كه از نظر ما با هم شبهات دارند ولى در قوانين اسلامى احكام مختلفى براى آنها تعيين شده است، مثلا ما فرقى ميان مشروبات الكلى و ساير مواد مخدر و مست كننده نمى بينيم در حالى كه اوّلى نجس و دومى پاك است (اگر چه مصرف همه حرام مى باشد) و نظير اين تفاوت در مسائل فقهى فراوان است. به عكس در بعضى از موارد تفاوت زيادى ميان دو موضوع در نظر ما وجود دارد ولى در شرع حكم آن يكى است. مثلا زنى كه قطعاً عقيم و نازاست پس از طلاق همان عدّه را بايد نگه دارد كه زنهاى ديگر نگه مى دارند با اينكه عدّه معمولا براى كشف باردار بودن زن مى باشد. اين موضوعات بهترين دليل است كه ما نمى توانيم به فكر خود احكام دينى را به يكديگر قياس نماييم.

    5 . ناگفته پيداست كه منظور «مؤلف عاليقدر» اين نيست كه در ميان صحابه و ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) افراد مطمئنى كه احاديث آنها مورد اعتماد باشد نبوده اند، مسلّماً احاديث اين گونه اشخاص مورد قبول خواهد بود، ولى اصل «تنزيه صحابه» و اينكه هر كس نام «صحابى» بر او گذارده شد بايد احاديث او بدون چون و چرا پذيرفته گردد ـ آنچنان كه بسيارى از دانشمندان اهل سنّت عقيده دارند ـ قابل قبول نيست و با هيچ منطقى سازگار نمى باشد، تاريخ اسلام حتى تواريخى كه به دست مورخان بزرگ اهل سنّت نگاشته شده پر است از خلافكاريهاى بعضى از كسانى كه جزء صحابه محسوب مى شدند.

    آيا هرگز مى توان اين همه تواريخ را انكار كرد، و اين همه خلافكاريها را ناديده گرفت، و چشم بسته در برابر هر حديثى كه به هر يك از صحابه منتهى مى گردد تسليم شد؟! كدام وجدان بيدار اين مطلب را مى پذيرد؟.

    6 . اين امر در سال 665 هجرى اتفاق افتاده است. ر.ك: الخطط مقريزى، ج 2، ص 344 .

    7 . اخيراً علماى الازهر ضرورت فتح باب اجتهاد را مطرح كرده اند از جمله سيد رشيد رضا.

    ر.ك: الوحدة الاسلامية، تأليف عبدالمتعال الصعيد، ص 99 ; ميدان الاجتهاد، تأليف دكتر عبدالدائم البقرى الانصارى، ص 14; الفلسفة السياسية للإسلام، تأليف علامه عبيدى، ص 31; النواة فى حقل الحياة، ص 124; يوم الاسلام، ص 189; به نقل از هذى هى الشيعة، تأليف باقر شريف القرشى، ص 220-224 .

    8 . از جمله مسايلى كه در ميان برادران اهل سنّت مشهور و معروف است و هيچ گونه دليلى براى آن وجود ندارد مسأله انحصار مذاهب در چهار مذهب معروف و به عبارت ديگر حق اجتهاد را در انحصار چهار نفر قرار دادن و از بقيه سلب كردن است. هيچ يك از دانشمندان آنها دليل قانع كننده اى براى اين امتياز و تبعيض نابجا ذكر ننموده اند، فراموش نمى كنم در سفرى كه براى حج بيت الله الحرام به «مكه» مشرف شده بودم، بنا به معرفى بعضى از مدرسين معروف حوزه علميه قم به اتّفاق چند نفر از دوستان اهل فضل به ديدن يكى از دانشمندان اهل سنّت كه از مدرسين حرم شريف و صاحب تأليفات متعددى بود، رفتم.

    حقاً دانشمند روشن ضمير و خوش محضر و بااطلاعى بود، در اثناى راه كه مى رفتيم به فكر بوديم يك مسأله علمى مطرح كرده و از وى استفاده نماييم، مسأله «انحصار مذهب در چهار مذهب» به نظرم آمد، پس از برگزار ساختن مراسم تعارفات معمولى مسأله را مطرح ساختم و گفتم: شَيْخَنا! مَا الدَّلِيلُ عَلى حَصْرِ المَذاهِبِ في الأرْبَعِ؟: دليل بر انحصار مذاهب در چهار مورد چيست؟ و آماده بودم بحث مشروحى در اين زمينه ميان ما و او رد و بدل شود و به مسأله مفتوح بودن باب اجتهاد بكشد، ولى ناگهان ديدم بدون هيچ تأمل و مكثى، دانشمند مزبور با صراحت و صداقت كامل در پاسخ سؤال من گفت: «لاَ دَلِيْلَ عَلَيْهِ!; هيچ گونه دليلى بر اين موضوع نيست»!

    ولى گويا عامل اصلى اين انحصار از نظر اهل سنّت جلوگيرى از تشتت و پراكندگى جوامع اسلامى بوده، در حالى كه اين فكر كاملا اشتباه است، زيرا علاوه بر اينكه جلو تشتت و پراكندگى گرفته نشده بلكه به صورت زننده اى در چهار مذهب تثبيت گرديده است، ركود و نابسامانى وجود و عدم تحرك خاصى در فقه آنان به وجود آورده است، در حالى كه فقه شيعه بر اثر مفتوح دانستن باب اجتهاد، مخصوصاً قول به تحريم «تقليد ميت» (دانشمندان و فقهايى كه در حيات نيستند) جز در موارد بقاى بر تقليد، توسعه فوق العاده و تحرك خاصى يافته است و اتفاقاً فاصله ميان پيروان و مقلدين دو مجتهد شيعه از فاصله ميان پيروان مذاهب چهارگانه بسيار كمتر است.

    و اگر اصل «تقليد اعلم» كه در ميان شيعه معروف است به طور صحيحى عملى گردد يعنى پس از درگذشت يك مرجع بزرگ، علماى طراز اوّل بنشينند و اعلم را انتخاب نمايند هم با اتمام موازين فقهى جور مى آيد و هم نتيجه آن، اتحاد تمام مردم عصر واحد در مسائل فرعى خواهد بود.

    9 . علاوه بر اين «اجتهاد» كه در ميان ما و دانشمندان اهل سنّت يك فرق اصولى و اساسى دارد، زيرا «اجتهاد» از نظر ما، همان استخراج احكام شرع از مدارك مختلف: قرآن، اخبار، دليل عقل، و اجماع است، ولى اجتهاد از نظر فقهاى اهل سنّت شبيه يك نوع قانونگذارى است.

    توضيح اينكه: آنها در مسايلى كه خالى از نص است و حكمى در قرآن و سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) درباره آن وجود ندارد، مى نشينند و با در نظر گرفتن مصالح و مفاسد موضوع و با توجه به مذاق شارع مقدس در موارد ديگر حكمى جعل مى كنند و قانونى وضع مى نمايند (چون معتقدند در اين گونه موارد حكمى در واقع نيست و به ما واگذار شده است)!

    آنها اين كار را اجتهاد مى نامند، ولى ناگفته پيداست مفهوم چنين اجتهادى قبل از هر چيز ناتمام بودن قوانين دينى از نظر احكام مورد نياز امّت است، و شيعه با اين عقيده موافق نيست و معتقد است در اسلام براى هر واقعه اى حكمى وجود دارد كه به صورت قواعد كليه يا به طور خصوصى پيش بينى شده است.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



    [جمعه 1395-01-27] [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اجتهاد از نظر شيعه و ديگران   ...

    قبل از بحث درباره عقايد شيعه اماميه در مسائل عملى و فروع احكام، ذكر يك مقدمه، لازم به نظر مى رسد و آن اينكه شيعه معتقد است در اسلام براى هر موضوعى «حكمى» تعيين شده است(1)، حتى اگر كسى خراشى در بدن ديگرى ايجاد كند ديه آن پيش بينى شده(2)، خلاصه هر حكمى در هر موضوعى كه تا دامنه قيامت مورد احتياج بشر بوده و هست در اسلام مقرر گرديده و هيچ موردى خالى است حكم نيست.

    مجموعه اين احكام را خداوند از طريق وحى يا الهام در اختيار پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)گذارد، پيامبر هم تدريجاً بسيارى از اين احكام را بر حسب پيش آمدها و حوادث مختلف و احتياجاتى كه مسلمانان پيدا مى كردند در اختيار مردم «عموماً» و در اختيار جمعى از خواص اصحابش كه شبانه روز در اطراف وجود او حلقه زده بودند، «خصوصاً» مى گذارد تا آنها هم اين احكام را به ديگران برسانند وظيفه تبليغ را انجام دهند: «(لِتَكُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى النَّاسِ وَيَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً); تا بر مردم گواه باشيد و پيامبر هم بر شما گواه باشد».(3)

    ولى قسمت قابل توجهى از اين احكام باقى ماند كه موجباتى براى ابلاغ آن در زمان پيامبر پيش نيآمد، يا واقعاً مورد ابتلا و نياز مردم آن زمان نبود، و يا مصالحى ايجاب مى كرد كه از نشر آنها در آن زمان خوددارى شود، خلاصه مصلحت ايجاب مى كرد كه به اقتضاى احتياجات و وضع محيط، اين احكام تدريجاً نشر داده شود، اين امور سبب شد كه قسمت قابل توجهى از آنها ابلاغ و قسمت ديگرى در آن عصر دست نخورده باقى بماند.

    ولى پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) تمام اين احكام را نزد اوصياى خود (ائمه معصومين(عليهم السلام)) به وديعت نهاد تا آنها در فرصت هاى مناسب، و بر طبق مصالح و نيازمنديها، تدريجاً آنها را به مردم ابلاغ نمايند.

    چه بسيار از «عمومات» يا «اطلاقاتى» كه داراى «مخصص» و «مقيد» بوده و در زمان پيغمبر مخصص و مقيد آن به واسطه عدم ايجاب مصلحت بيان نشده بود و اوصياى پيغمبر (ائمه اهل بيت(عليهم السلام)) آن را بيان كردند، و چه بسا مجملاتى كه آنها در موقع لزوم روشن ساختند، اين از يك طرف.

    از طرف ديگر: اصحاب و ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) در فهم كلمات او با هم مختلف بودند، زيرا فهم و استعداد آنها با هم تفاوت بسيار داشت، و بديهى است هر كدام به قدر فهم و استعداد خود از آن درياى بيكران علم و دانش استفاده مى كرد خداوند مى فرمايد: «(أَنزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا)(4); (خداوند) از آسمان آبى فرو فرستاد; و از هر درّه و رودخانه اى به اندازه آنها سيلابى جارى شد».

    يا به گفته شاعر:

    وَلكِنْ تَأْخُذُ الاْذْهَانُ مِنْهُ *** على قَدْرِ الْقَرائِحِ وَالْفُهومِ

    ولى افكار مردم از آن سخنها *** به قدر خويش از آن بهره گيرد!

    چه بسا يكى از اصحاب درباره موضوعى، حكمى از پيغمبر(صلى الله عليه وآله) مى شنيد، و ديگرى در واقعه ديگر كه مشابه آن بود حكمى بر خلاف آن مى شنيد، اين دو حكم در ظاهر متناقض بوده، ولى در واقع دو موضوع متفاوت بوده است، اما شخصى كه راوى حديث است متوجه اين تفاوت نشده و يا اگر شده هنگام نقل حديث آن را نقل ننموده، ولذا امروز اين دو حديث به نظر ما متعارض و متناقض مى رسد در حالى كه واقعاً اين طور نيست.

    از اين جهت و از جهات ديگر، همه مسلمانان حتى صحابه و ياران پيغمبر(صلى الله عليه وآله)كه درك حضور آن حضرت را نمودند، مجبور بودند براى فهم احكام اسلام، احاديث را به دقت بررسى نموده و آنها را به يكديگر ضميمه كنند; چه بسا عبارات حديثى، مطلبى را مى رساند ولى با توجه به شواهد حاليه، منظور چيز ديگرى بوده است. اين دقت و بررسى براى فهم احكام همان است كه ما نام آن را «اجتهاد» مى گذاريم.

    بديهى است همه صحابه و ياران پيغمبر(صلى الله عليه وآله) قدرت استنباط احكام و اجتهاد در فهم روايات را نداشته اند، و آن دسته از آنها كه داراى چنين قدرتى بوده اند اگر عين عبارات حديثى را كه شنيده بودند نقل مى كردند تنها يك «راوى» محسوب مى شدند، ولى اگر حكمى را كه از آن حديث با توجه به ساير احاديث و شواهد گوناگونى كه احاديث با آن آميخته بود استنباط نموده و براى ديگران بيان مى كردند «مجتهد» محسوب مى شدند و كسانى كه به گفته آنان عمل مى نمودند «مقلد» آنها بوده اند.

    اين مطالب در زمان پيغمبر و در حضور او واقع مى شد بلكه گاهى خود پيغمبر، بعضى از ياران خويش را كه توانايى كامل براى فهم احكام نداشته به ديگران ارجاع مى داد، و در واقع مردم از اين نظر، در برابر يك عمل انجام شده قرار داشتند.

    با دقت در مطالب فوق چنين نتيجه مى گيريم كه باب اجتهاد حتى در زمان خود پيامبر مفتوح بوده تا چه رسد به زمانهاى ديگر; ولى نبايد فراموش كرد كه اجتهاد در آن زمان با زمان ما فرق بسيار داشت. اجتهاد در آن زمان بسيار ساده و كم هزينه بود، زيرا آنها در زمان پيغمبر زندگى مى كردند و قراين براى فهم معانى احاديث فراوان، بود به علاوه، در مواردى كه ابهام و پيچيدگى پيدا مى شد مى توانستند از شخص پيامبر سؤال كنند و يقين حاصل نمايند.

    ولى هر چه از آن عصر دورتر شويم، بر اثر كثرت آرا و آميزش عربها با ديگران، و تغيير تدريجى زبان و لغت عربى، و بر اثر وسعت دامنه احاديث، به خصوص اينكه افراد مغرض و نااهلى نيز به علل گوناگون در پاره اى از احاديث دست برده و به جعل حديث پرداختند، وضع اجتهاد مشكل تر و پيچيده تر مى شود و نياز بيشترى به دقت و بررسى و كوشش براى جمع ميان احاديث و تميز صحيح از غلط و ترجيح آنها بر يكديگر احساس مى گردد.

    ولذا هر اندازه فاصله از زمان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) زيادتر مى شد و اسلام توسعه وانتشار بيشترى مى يافت و دانشمندان و راويان، فراوان تر مى شدند كار مجتهدين مشكل تر و پيچيده تر مى گرديد، ولى در هر صورت باب اجتهاد كه در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به طور مسلّم باز بود همچنان تا امروز مفتوح است، و اين امر قابل ترديد و انكار نيست.

    از طرفى، طبيعى است كه مردم همواره جزء يكى از دو دسته اند: عالم و دانشمند، بى اطلاع و عامى، اين هم روشن است كه افراد بى اطلاع به حكم فطرت و به فرمان قطعى عقل در چيزهايى كه نمى دانند مراجعه به دانشمندان مى كنند، نتيجه اين خواهد بود كه هميشه عدّه اى از مردم «مجتهد» و عده اى «مقلد» خواهند بود.(5)

    اين نكته نيز ميان عموم مسلمانان مورد اتّفاق است كه احكام اسلام را از يكى از چهار منبع بايد گرفت: 1. كتاب (قرآن مجيد) 2. سنّت (احاديث پيغمبر(صلى الله عليه وآله))

    3. دليل عقل 4. اجماع (آنچه ميان مسلمانان مورد اتّفاق است و در اين قسمت فرق ميان شيعه اماميه و ديگران نيست.

    ________________________________________

    1 . قرآن مجيد آيين اسلام را كامل معرفى كرده (سوره مائده، آيه 4) و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در حجة الوداع فرمود: اى مردم هر چيزى شما را به بهشت نزديك كند و از آتش دوزخ دور سازد، شما را به آن دستور دادم و هر چيزى كه شما را به آتش دوزخ نزديك سازد و از بهشت دور نمايد شما را از آن نهى كردم. كافى، ج3، ص 74 ; بحارالانوار، ج 67، ص 96 .

    2 . در حديث معروف مى خوانيم: ما ترك على(عليه السلام) شيئاً الا كتبه حتى ارش الخدش. ر.ك: جامع الاحاديث،

    ج 1، ص 18، ح 127 .

    3 . سوره بقره، آيه 143 .

    4 . رعد، آيه 17.

    5 . «اجتهاد و تقليد» در حقيقت يك معناى وسيع دارد كه سراسر زندگى انسان را شامل مى گردد و اختصاص به مسائل دينى ندارد. زيرا معمولا ممكن نيست يك نفر در تمام علوم و دانشها و صنايع تخصص داشته باشد، بلكه تخصص هر كس در يك يا حدّاكثر چند موضوع است، رشته هاى تخصصى هر كس همان رشته اجتهاد اوست، و در بقيه رشته هاى علوم و فنون و صنايع چاره اى جز «تقليد» از متخصصان فن ندارد، بنابراين بزرگترين دانشمندان جهان در قسمت مهمى از امور مربوط به زندگى خود از ديگران (مجتهدان و متخصصان فنون ديگر) تقليد و پيروى مى كنند، بنابراين رجوع افراد غير وارد در مسائل دينى به اهل علم و اطلاع، چيز تازه اى نيست، بلكه قسمتى از يك امر كلى مربوط به سراسر زندگى انسان هاست.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اصل پنجم: معاد   ...

    «اماميه» مانند ساير مسلمانان به روز رستاخيز معتقدند، و عقيده دارند كه خداوند همه مردم را پس از مرگ براى حساب و جزاى اعمال زنده خواهد كرد. معاد با همين روح و همين بدن صورت خواهد گرفت به طورى كه اگر كسى او را ببيند خواهد شناخت كه فلان شخص است.

    درباره كيفيت معاد گفتگو زياد است، آيا بازگشت مردگان از قبيل اعاده معدوم مى باشند؟ (يعنى انسان به كلى نابود مى گردد و سپس هستى تازه اى پيدا مى كند) و يا از قبيل ظهور موجود است؟ (يعنى انسان به كلى از بين نمى رود و در قيامت بار ديگر همان موجود به صورت اوّل آشكار و ظاهر مى گردد) اينها مطالبى است كه عدم اطلاع از جزييات آن لطمه اى به عقيده به معاد نمى زند و پس از اعتقاد به اصل «روز رستاخيز» اطلاع بر اين خصوصيات لازم نيست.(1)

    اماميه به تمام مسائل مربوط به معاد و حيات پس از مرگ كه در قرآن و احاديث قطعى وارده شده ايمان دارند مانند: بهشت و دوزخ، نعمتها و عذابهاى آن، ميزان، صراط، اعراف، و نامه اعمال كه تمام جزييات كارهاى هر كس در آن منعكس است، و همچنين معتقدند كه هر كس جزاى كارهاى خود را مى بيند، در برابر نيكيها پاداش، و در برابر بديها كيفر خواهد ديد: «(فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة خَيْراً يَرَه * وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة شَرّاً يَرَهُ); پس هر كس هم وزن ذرّه اى كار خير انجام دهد آن را مى بيند * و هر كس هم وزن ذرّه اى كار بد كرده آن را (نيز) مى بيند»(2)و امثال اين امور كه يا از طريق وحى و قرآن مجيد و يا از طريق روايات قطعى به ثبوت رسيده است.

    اين بود خلاصه عقايد شيعه اماميه در بخش اوّل وظايف دينى يعنى وظايف عقل; اكنون نوبت آن رسيده است كه بخش دوم ايمان، يعنى وظايف عملى را بررسى نماييم.

    * * *

    ________________________________________

    1 . ولى البتّه اگر كسى بخواهد اتخاذ عقيده در پاره اى از اين قسمتها پا در تمام جزييات آنها بنمايد بايد متكى به دلايل قطعى و يقينى باشد.

    2 . سوره زلزله، آيه 7 و 8.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اصل چهارم: عدل   ...

    چهارمين ركن ايمان از «نظر شيعه اماميه» اعتقاد به «عدالت» خداست، يعنى خداوند نسبت به هيچ كس ظلم و ستم نمى كند، و كارى را كه عقل سالم آن را زشت و قبيح و ناپسند مى شمارد انجام نمى دهد.

    شيعه اين موضوع را يكى از اصول عقايد مذهبى مى داند و به طور مستقل از آن بحث مى كند; در حالى كه مسأله «عدالت» در واقع يكى از صفات خداست، و مى بايست در بحث توحيد و صفات خدا مطرح شود، و جزئى از جزئيات آن بحث باشد ولى يك نكته موجب شده كه شيعه آن را به عنوان يك اصل مستقل بپذيرد و آن اينكه:

    اشاعره (پيروان ابوالحسن اشعرى(1) كه گروه بزرگى از اهل سنّت را تشكيل مى دهند) معتقدند كه عقل ما مطلقاً در هيچ مورد قادر به درك خوب و بد (حسن و قبح) نيست و در اين مسأله بايد تنها از قوانين آسمانى الهام بگيريم. آنچه را شرع خوب معرفى كرده، خوب و آنچه بد معرفى كرده، بد; بدانيم و به عبارت ديگر اصلا خوب و بدى در واقع جز آنچه شرع بگويد وجود ندارد!

    حتى اگر خداوند افراد نيكوكار و با ايمان را براى هميشه در دوزخ نگاه دارد و افراد بدكار و گناهكار را به بهشت بفرستد، باز كار ناپسند و بر خلاف عدلى انجام نداده است، زيرا همه چيز و همه كس «ملك» او هستند و او هرگونه بخواهد در ملك خود تصرف مى كند(2) و هيچ كس حق چون و چرا ندارد: (لاَيُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ).(3)

    آنها معتقدند ما هيچ وظيفه عقلى نداريم و هيچ چيز به حكم عقل بر ما واجب نيست، بلكه تمام وظايف را بايد شرع تعيين كند، حتى لزوم شناسايى خدا و لزوم مطالعه درباره مدعى نبوّت و معجزات او، اين گونه مسائل هم بايد از طريق شرع ثابت شود، زيرا عقل قادر به اثبات هيچ حكمى از احكام نيست.

    در حالى كه اگر بخواهيم اين گونه مسائل را هم از طريق حكم شرع ثابت كنيم گرفتار «دور و تسلسل» و تناقض عجيبى مى شويم، چه اينكه قبل از آنكه ما خدا يا پيامبر را بشناسيم بر ما لازم است به دنبال تحقيق درباره شناسايى خدا و پيغمبر برويم؟ اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه به چه دليل لازم است ما دنبال «تحقيق» برويم. آيا اين الزام مى تواند به حكم شرع باشد، شرعى كه هنوز پايه هاى آن (توحيد و نبوّت) ثابت نشده است؟ پس مى بايست پيش از آنكه خدا و پيغمبر را بشناسيم، شرع (يعنى خدا و پيغمبر) را شناخته باشيم! بنابراين ترديد باقى نمى ماند كه اين گونه مسائل بايد به فرمان عقل باشد، و عقل به صورت يك حاكم، معزول نيست!

    در برابر اين عقيده، عدليه («شيعه» و جمعى از اهل سنّت كه پيروان «واصل بن عطا» هستند و به نام «معتزله» شناخته مى شوند) معتقدند حاكم مطلق در اين گونه مسائل تنها عقل است و شرع هيچ نقشى ـ جز ارشاد و راهنمايى به حكم عقل و تأكيد آن ـ نداشته و نمى تواند داشته باشد. (دقت كنيد)

    همچنين عقل و خرد، حُسن و قبح بسيارى از اشيا را مستقلا درك مى كند، عقل مى گويد محال است خداوند كار قبيح انجام دهد، زيرا او «حكيم» است و انجام كار قبيح و ناپسند برخلاف «حكمت» مى باشد. عقل و خرد مى گويد مجازات افراد نيكوكار ظلم است و ظلم قبيح است، بنابراين هرگز خداوند چنين كارى نمى كند.

    به اين ترتيب صفت «عدالت» را براى خدا اثبات كرده و آن را مستقلا مورد بحث قرارداده و از مسأله صفات خدا جدا كردند تا امتياز خود را از «اشاعره» روشن سازند.

    ولى در حقيقت «اشاعره» منكر عدالت خدا نيستند، نهايت اينكه به عقيده آنها هر كارى كه خداوند انجام دهد همان، عين عدالت است.(4)

    بنابراين اگر نيكوكاران را هم مجازات كند عين عدالت مى باشد. آنها تنها استقلال و حكومت عقل را در تشخيص حُسن و قبح افعال نسبت به خداوند

    ـ كه شيعه و معتزله به آن معتقدند ـ انكار مى كنند، و تصور مى كنند عقل و خرد حق ندارد در اين باره دخالت نموده و بگويد فلان كار بر خدا روا و فلان كار قبيح نارواست.(5)

    معتقدان به «عدل» (شيعه و معتزله) بر اساس اعتقاد به اين اصل، مسائل بسيارى را اثبات كرده اند مانند: قائده لطف، وجوب شكر منعم، وجوب مطالعه و بررسى دعوت مدعى نبوّت.(6)

    از جمله مسايلى كه از مسأله عدل سرچشمه مى گيرد مسأله «جبر و اختيار» است كه از مهمترين و پيچيده ترين مسائل مورد بحث مى باشد.

    اشاعره معتقد به «جبر» يا چيزى كه بالاخره منتهى به «جبر» مى شود، هستند; در حالى كه معتزله معتقد به آزادى اراده مى باشند، و انسان را در كارهاى خود مختار و آزاد مى دانند. نهايت اينكه، اين آزادى اراده را خدا به انسان داده است همان طور كه اصل وجود و هستى را نيز خدا به او داده; بنابراين همان طور كه خدا انسان را آفريده، آزادى اراده را نيز او در وجود وى آفريده است و به عبارت ديگر صفت اختيار به طور كلى از طرف خداست و اختيار در موارد جزئى (يعنى استفاده از صفت آزادى اراده و اعمال آن) از ناحيه ماست.

    خداوند هيچ كس را مجبور به انجام يا ترك كارى نمى كند، اين بندگان خدا هستند كه يكى از اين دو را انتخاب مى نمايند. به همين دليل اگر كار خوبى انجام دهند در نظر عقلا و خردمندان سزاوار ستايشند و اگر كار بدى انجام دهند سزاوار ملامت و سرزنش.

    واگر انسان در انجام كارها آزاد نبود، ثواب و عقاب، پاداش و كيفر، معنا نداشت، و بعثت پيامبران و كتابهاى آسمانى همه بيهوده بود.(7)

    ما نمى خواهيم بيش از اين در اينجا درباره مسأله «جبر و اختيار» بحث كنيم زيرا از موضوع سخن ما خارج است، ما شرح اين مطلب را در آخر جلد اوّل كتاب «الدين والاسلام» داده ايم، و مطلب را طورى عنوان و تعقيب كرده ايم كه حتى براى افرادى كه اطلاعات متوسطى دارند مفهوم و قابل قبول مى باشد.

    در اينجا فقط مى خواستيم اين نكته را روشن سازيم كه يكى از اصول عقايد شيعه اماميه عدالت خدا و آزادى اراده انسان است.

    * * *

    ________________________________________

    1 . ابوالحسن على بن اسماعيل اشعرى (260-324 يا 330 ق) مؤسس مذهب اشعريه است.

    2 . اشاعره در حقيقت نمونه كامل يك جمعيّت افراطى هستند كه به گمان خود توحيد را بهتر از همه درك كرده اند در حالى كه آنها چون مسأله خداشناسى و توحيد را از راههاى غير اصولى تعقيب نموده اند علاوه بر اينكه مانند سوفسطائيها پا روى بسيارى از حقايق گذارده اند، به پايه و اساس توحيد نيز بدون توجه لطمه هاى شديدى وارد ساخته اند.

    از جمله همين دو مسأله يعنى مسأله انكار حسن و قبح عقلى و ديگر مسأله «جبر» و سلب اختيار از بشر به طور كلى; آنها چنين مى پندارند كه اعتقاد به اينكه عقل هم بدون شرع مى تواند حسن و قبح چيزى را درك كند و حكم به حُسن يا قبح چيزى بنمايد يك نوع محدود ساختن قلمرو حكومت خدا و دخالت عقل در كار خدا و او را محكوم فرمان عقل ساختن است.

    همچنين اعتقاد به اينكه انسان داراى آزادى اراده است و مى تواند كارى را به خواست و اراده خود انجام دهد و در واقع خالق افعال او خود اوست، نتيجه اش قايل شدن به شريك براى خدا در امر خلقت و آفرينش و محدود نمودن قلمرو فرمان او مى باشد!

    ولى اين طرز افكار افراطى فقط معلول اين است كه انسان تنها يك طرف قضايا را بنگرد و در جهات ديگر دقت نكند. زيرا مسأله حُسن و قبح عقلى معنايش اين نيست كه عقل در برابر فرمان خدا فرمانى داشته باشد، بلكه كار عقلى در اين گونه موارد درك و تشخيص يك واقعيت مى باشد; عقل درك مى كند ظلم و ستم سازگار با قوانين آفرينش (همان قوانينى كه خدا مقرر داشته) و هدف زندگى و نظم اجتماع نيست، بنابراين ممكن نيست خداوند مرتكب ظلم و ستم گردد و بر ضد قوانين خود كارى كند چون او حكيم است و كوچكترين اقدامى بر خلاف حكمت انجام نمى دهد، و افراد بشر نيز نبايد مرتكب ظلمى شوند و نظم زندگى اجتماعى را برهم زنند، عقل اين حقيقت را درك مى كند اگر چه حكمى هم هنوز از شرع در اين زمينه وارد نشده باشد.

    آيا چنين عقيده اى بر خلاف تماميت حكومت و قدرت خداست؟ آيا معناى اين سخن اين است كه خداوند محكوم فرمان عقل بندگان خود باشد؟ پاسخ اين سؤال به خوبى روشن است.

    وانگهى اگر ما عقل را در اين قسمت به صورت يك «حاكم معزول»! معرفى كنيم بايد در ساير مسايلى كه عقل حكم مى كند اين موضوع را تعميم داده و فرمان عزل او را به طور كلى صادر نماييم، و اين موضوع عجيبى خواهد بود. زيرا نتيجه آن از كار انداختن تنها وسيله اى است كه ما را با خدا و جهان خارج از خود مربوط مى سازد. و از آن بالاتر اينكه حكم عزل عقل را به فرمان خود عقل و با استدلال عقلى صادر كردن كار بسيار عجيبى است.

    و اما در مورد مسأله آزادى اراده و اختيار، و اينكه قبول اين مطلب كوچكترين منافاتى با حكومت مطلقه خداوند براساس جهان آفرينش (حتى بر افعال و اعمال ما) ندارد نظر به اينكه در كتاب «خدا را چگونه بشناسيم» مشروحاً بحث كرده ايم در اينجا از تكرار آن خوددارى مى نماييم.

    3 . سوره انبيا، آيه 23 .

    4 . ولى ما معتقديم مطابق اين نظر اصلا عدالت در مورد خداوند مفهومى ندارد; زيرا آنجا كه ظلم و ستم معنا ندارد و هر چه انجام دهد ظلم نيست. عدالت هم مفهوم نخواهد داشت چه اينكه اين دو در برابر يكديگر قرار دارند.

    5 . همان طور كه گفتيم مغالطه و سفسطه اى كه در اينجا شده اين است كه چنين وانمود مى كنند كه گويا ما با قبول مسأله حُسن و قبح عقلى مى خواهيم وظيفه اى براى خدا تعيين كنيم و او را محكوم فرمان عقل خويش قرار دهيم، در حالى كه مطلب چنين نيست، عقل اصولا حكم و فرمانى ندارد آنچه هست درك يك سلسله واقعيات است، آيا درك اين واقعيت كه «ظلم و ستم با قوانين آفرينش و نظام زندگى كه خداوند مقرر داشته سازگار نيست»، معنايش تعيين تكليف براى خداست؟!

    6 . همان طور كه سابقاً هم اشاره شده منظور از قاعده «لطف» اين است كه خداوند تمام امكانات و وسايل لازم براى هدايت و سعادت بشر (به طور كلى آنچه او را به اطاعت فرمان خدا نزديك و از معصيت و گناه، به حفظ آزادى اراده، دور مى سازد) در اختيار او مى گذارد و اين مقتضاى حكمت خداست; زيرا تكليف بدون آن موجب نقض غرض مى باشد و نقض غرض بر خداوند حكمى روا نيست، خدا مى خواسته بندگان هدايت شوند، مى بايست وسايل هدايت آنها را فراهم سازد، ناگفته پيداست مسأله «لزوم بعثت پيامبران» و «نصب جانشينان آنها» و آنچه مانند آن است از قاعده «لطف» سرچشمه مى گيرد.

    بديهى است اگر ما عقل و خرد را از تشخيص «حُسن و قبح» بركنار داريم مسأله لطف هم خود به خود منتفى مى گردد. همچنين مسأله وجوب شكر منعم (خدايى كه نعمت بخش حقيقى است) كه يكى از پايه هاى مسأله «لزوم تحقيق درباره شناسايى خدا» مى باشد و همچنين مسأله «لزوم مطالعه در دعوت كسى كه خود را پيامبر خدا معرفى مى كند، همه از مسأله حُسن و قبح عقلى سرچشمه مى گيرد.

    زيرا اگر ما حكم عقل را در اين موارد به رسميت نشناسيم، چون حكم شرع كه هنوز بر ما ثابت نشده، و حكم عقل هم كه اعتبارى ندارد، بنابراين افراد مى توانند از اوّل دنبال تحقيق از دين و معرفت خدا و پيامبر نروند و تكليفى براى خود درست نكنند.

    ولى با قبول مسأله حُسن و قبح عقلى و حاكميت مستقل عقل در اين مسأله تمام اين مسائل حل خواهد گرديد.(دقت كنيد)

    7 . اصولا تمام دعوتهاى مذهبى و همه اصول اخلاقى روى قبول اصل آزادى اراده است و بدون آن تقريباً هيچ مفهومى نخواهد داشت، اگر بشر را مانند يك ماشين بدانيم كه چرخهاى وجود او بدون اختيار خودش حركات جبرى خاصى كه معلول يك سلسله عوامل درونى و بيرونى است دارد ديگر ارسال پيامبران و كتابهاى آسمانى، و تعليم مربيان اخلاق، چه معنايى خواهد داشت.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      رمز غيبت امام(عليه السلام)   ...

    دوم ـ موضوع ديگرى كه درباره امام غايب(عليه السلام) از ما مى پرسند اين است كه وجود امامى كه از نظرها پنهان است چه فايده اى مى تواند در بر داشته باشد؟ و آيا وجود و عدم او در اين حال تفاوتى دارد؟(1)

    ولى ما نمى دانيم كسانى كه چنين ايرادى را مى گيرند معتقد هستند تمام اسرار جهان آفرينش و همچنين تمام فلسفه هاى قوانين آسمانى را دريافته اند و هيچ نقطه مبهمى براى آنها در عالم «تكوين» و «تشريع» باقى نمانده است؟

    اگر راستى ما معتقديم هنوز مجهولات فراوانى داريم كه علم و عقل ما قادر به پرده برداشتن از روى آنها نشده ـ و حتماً بايد چنين عقيده اى داشته باشيم ـ چه مانعى دارد اين هم يكى از اسرار افعال الهى باشد كه هنوز علّت آن براى ما ميسّر نشده است؟!

    ما ـ علاوه بر مجهولات عالم آفرينش ـ هميشه مسايلى در احكام شرعى داريم كه اسرار آن براى ما كشف نگرديده؟ آيا ما مى دانيم بوسيدن حجرالاسودكه جزء آداب و مستحبات حج است چه اثرى دارد؟ با اينكه قطعه سنگى بيش نيست كه نمى تواند به ما سود يا زيانى برساند، آيا ما مى دانيم چرا بايد نماز مغرب را مثلا سه ركعت بخوانيم و عشا را چهار ركعت و صبح را دو ركعت؟ و امثال اينها.(1)

    با اينكه قرآن مجيد به ما مى گويد: در اين جهان اسرارى وجود دارد كه علم آن مخصوص خداست، و هيچ يك از پيامبران بزرگ و فرشتگان مقرب خداوند از آن باخبر نيستند، مانند تاريخ روز رستاخيز و امثال آن: «(إِنَّ اللهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَيُنَزِّلُ الْغَيْثَ…); آگاهى از (زمان قيام) قيامت مخصوص خداست و او باران را نازل مى كند…».(2)

    در هر صورت موضوع مخفى بودن رمز وجود امام غايب(عليه السلام) چيز تازه اى نيست، زيرا در اسلام موضوعات كشف نشده و اسرارآميزى وجود دارد كه رمز مخفى بودن آن به طور كامل روشن نيست، مانند اسم اعظم، شب قدر، و ساعت اجابت دعا.

    خلاصه اينكه هيچ جاى تعجب نيست كه خداوند كارى انجام دهد يا فرمانى صادر كند كه اسرار و فلسفه آن بر ما مجهول باشد، و هيچ كس نمى تواند ادعا كند كه چنين چيزى مطلقاً «ممكن» نيست. منتها بحثى كه باقى مى ماند در «وقوع» چنين مطلبى و آيا در مورد حضرت مهدى(عليه السلام) چنين وضعى به وجود آمده يا نه؟

    در اين قسمت نيز با وجود اخبار صحيحى كه از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و اوصياى گرامى او درباره امام غايب به ما رسيده است جاى انكار باقى نمى ماند و بايد در برابر اين حقيقت كه با دلايل قطعى ثابت شده تسليم بود، ما هرگز مجبور نيستيم

    فلسفه و اسرار آن را دريابيم چه بسيار است امورى كه ما فلسفه آن را نمى دانيم، ولى اصل وجود آن را با دلايل قطعى ثابت نموده ايم.

    مرتب اشاره كرده ايم كه در اين بحثهاى فشرده و كوتاه، فقط مى خواهيم متون عقايد شيعه را در اصول و فروع بدون ذكر دليل، روشن سازيم، ولى گاه گاهى اشاره كوتاهى به پاره اى از دلايل مى شود كسانى كه دلايل مشروح اين بحثها را مى خواهند بايد به كتابهاى مفصّلى كه در اين زمينه نوشته شده مراجعه كنند.

    در مورد اصل قيام مهدى(عليه السلام) اخبار فراوانى از طريق شيعه و اهل سنّت نقل شده كه در كتابهاى معروف هر دو فرقه ثبت است.(3)

    اما درباره رمز وجود او در حال غيبت اگر چه ما اعتراف به عدم اطلاع كامل از سِرّ حقيقى آن كرديم، ولى در برابر سؤالى كه بعضى از افراد شيعه در اين باره از ما نموده اند وجوهى ذكر كرده ايم كه ممكن است اسرار اين مسأله را تا حدود قابل توجهى روشن سازد ولى بايد بگوييم كه نمى توانيم به عنوان يك سلسله دلايل قطعى در اين مسأله اسرارآميز روى آنها تكيه كنيم به خصوص اينكه گاه مى شود انسان مطالبى را درك مى كند ولى در بيان، به طور كامل نمى گنجد.(4)

    آخرين سخن در اين مورد اين است كه: پس از اقامه دلايل قطعى بر لزوم وجود امام در هر عصر و زمان و اينكه زمين هرگز از وجود «حجت و نماينده خدا» خالى نمى گردد، و اينكه اصل وجود «امام» لطفى از جانب خداست و تصرف او لطف ديگرى مى باشد(5) ديگر كشف اسرار و فلسفه آن ضرورى نيست.

    اين «دلايل» را ـ همان طور كه گفته شد ـ مى توان در كتابهاى مشروحى كه در اين باره نگاشته شده مطالعه كرد، در اينجا همين مقدار براى منظور ما كافى به نظر مى رسد.

    * * *

    ________________________________________

    1 . روى هم رفته مسائل دينى را مى توان به سه دسته تقسيم كرد: دسته اوّل مسايلى كه اسرار آنها برما روشن است (مانند فلسفه بعثت پيامبران و يا فلسفه لزوم نماز و زكات) و يا اگر در زمانهاى گذشته روشن نبوده امروز بر اثر توسعه علوم آشكار گرديده است (مانند فلسفه تحريم خون يا گوشت خوك و امثال اينها).

    دسته دوم مسايلى كه نه ما به قدرت فكر خود اسرار آن را دريافته ايم و نه شرحى درباره آن در سخنان پيشوايان بزرگ دين رسيده است، (مانند فلسفه عدد ركعات نماز و مسايلى از قبيل آن). اتفاقاً در جهان خلقت و آفرينش هم اين اقسام سه گانه وجود دارد زيرا:

    اسرار و علل بعضى از حوادث جهان طبيعت را همه مى دانند و بعضى بر اثر مطالعات و گفتار بزرگان و دانشمندان روشن گرديده و قسمت مهمى نيز همچنان در پرده ابهام باقى مانده است، و در هر صورت وجود چنين اسرارى چه در جهان خلقت باشد و چه در مسائل مذهبى بر اثر محدود بودن علوم بشر در برابر حقايق بى شمار اين جهان است.

    2 . سوره لقمان، آيه 34 .

    3 . براى اطلاع بيشتر به كتاب منتخب الاثر فى الامام الثانى عشر(عليهم السلام) مراجعه فرماييد. ر.ك: نويد امن و امان; اصالت مهدويت از آيت الله صافى; غاية المأمول از شيخ على ناصف; اصالة المهدوية فى الاسلام از شيخ مهدى فقيه ايمانى; الامام المهدى عند اهل السنة; كشف الاسناد از ميرزا حسين محدث نورى و معجم الاحاديث الامام المهدى(عليه السلام) .

    4 . مؤلف عاليقدر در كتاب جنة الماوى بحثى درباره غيبت امام زمان(عليه السلام) و فلسفه آن نگاشته است. ]جنّة المأوى، ص 195 به بعد[.

    5 . «لطف» در اصطلاح علماى «عقايد و كلام» كليه وسايلى است كه از طرف خداوند براى هدايت انسان و نزديك ساختن او به سعادت و اطاعت فرمان خدا فراهم مى گردد، البته به حدى نمى رسد كه از انسان سلب اختيار شود و اصل قدرت و توانايى نيز وابسته به آن نيست. لطف ممكن است «تشريعى» باشد مانند فرستادن پيامبر و امام يا «تكوينى» باشد مانند نيروهاى گوناگونى كه خدا به ما عنايت فرموده و در راه سعادت و اطاعت فرمان وى به ما كمك مى نمايند. ر.ك: انوارالملكوت فى شرح الياقوت، ص 153 و ارشاد الطالبيين، ص 276و277 .

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مهدى و طول عمر او   ...

    آرى چيزى كه ساير فرق اسلامى بلكه غير مسلمانان، زياد بر ما خرده گرفته اند موضوع اعتقاد به حضرت «مهدى» و امام غايب از انظار است. آنها اين عقيده را يك عقيده بى اساس و باطل پنداشته اند و سر و صداى زيادى در اطراف آن به راه انداخته اند، ولى اگر بخواهيم سخنان آنها را با نظر دقيق و دور از تعصب بررسى كنيم تنها دو ايراد آنها قابل بحث و گفتگو است:

    اوّل ـ مسأله طول عمر امام غايب است; آنها مى گويند چگونه مى توان باور كرد انسانى برخلاف موازين طبيعى بيش از يك هزار سال عمر كند؟

    ولى اين ايراد ـ مخصوصاً از يك نفر مسلمان ـ عجيب است، گويا آنها مسأله طول عمر نوح(عليه السلام) را فراموش كرده اند كه قرآن صريحاً مى گويد فقط 950 سال(1)مشغول تبليغ قوم خود بود، و درباره مجموع عمر او كمترين مقدارى كه نوشته اند 1600 سال است، و بعضى بيش از اين مقدار تا 3000 سال يا بيشتر نوشته اند!(2)

    عده اى از علماى حديث از اهل سنّت درباره اشخاص ديگرى غير نوح عمرهايى طولانى تر از عمر نوح ذكر كرده اند.

    از جمله «نووى» كه از بزرگان محدثين سنى است(3) در كتاب خود «تهذيب الاسماء» چنين مى نويسد: «در مورد طول عمر «خضر» و نبوّت او اختلاف است، اكثر دانشمندان معتقدند او از دانشمندان بوده نه پيامبر و الآن هم زنده است و به طور ناشناس در ميان مردم زندگى مى كند اين مطلب نزد جمعى از عرفا و اهل صلاح و معرفت نيز معروف است، و حكايات فراوانى درباره مشاهده خضر و تماس با او، و سؤال و جوابهايى كه با او شده، و مطالبى كه از وى گرفته اند، و حضور او در مكان هاى شريفه، نقل مى كنند كه مشهور است و احتياج به ذكر ندارد.

    شيخ ابو عمر و بن صلاح در فتاواى خود مى گويد: او به عقيده غالب علما و اهل صلاح زنده است و توده مردم نيز در اين عقيده با آنها هستند و تنها افراد معدودى از علماى حديث وجود او را انكار كرده اند». (پايان گفتار «نووى»).(4)

    و در نظر دارم كه هم او و هم «زمخشرى» در «ربيع الابرار» مى نويسند: «مسلمانان در زنده بودن چهار نفر از پيامبران متفق القولند «ادريس و عيسى» كه در آسمان زندگى دارند، و «الياس و خضر»(5) در زمين، و تولد خضر در زمان ابراهيم(عليه السلام)صورت گرفته است.(6)

    از اينها گذشته كسانى كه بيش از عمر طبيعى معمولى، صدها سال، زندگى نموده اند و به نام معمرين(7) معروفند كم نيستند. سيّد مرتضى در كتاب «امالى»(8)خود عدّه اى از آنان را نام برده است. مرحوم صدوق نيز در كتاب «كمال الدين» افراد بيشترى را نام برده.

    خود ما نيز در عصر خود افراد متعددى را ديديم كه عمرهاى غير عادى يكصد و بيست سال و بيشتر داشته اند.(9)

    علاوه بر اين اصولا از نظر علمى و عقلى اين استبعاد به هيچ وجه منطقى نيست، زيرا كسى كه مى تواند انسان را يك روز زنده بدارد مى تواند هزاران سال او را زنده نگهدارد، تنها چيزى كه مى توان گفت اين است كه چنين موضوعى برخلاف قوانين عادى طبيعت، يعنى خارق العاده است، ولى آيا «خرق عادت» و استثنا در «قوانين عادى طبيعى» در مورد پيغمبران و اولياى خدا چيز تازه اى است؟ چگونه ممكن است ما به همه معجزات عجيب و خارق عادات انبيا ايمان داشته باشيم ولى طول عمر مهدى را كه يك امر خارق عادت ساده اى است غير ممكن بدانيم؟!(10)

    اين از نظر عقايد دينى و اسلام ما. اما از نظر دانشمندان ديگر، عدّه اى از بزرگان فلاسفه غرب معتقدند از نظر علمى هيچ مانعى ندارد كه با مرگ به كلى مبارزه شود و انسان داراى زندگى جاويدان در دنيا گردد، و براى اثبات اين مدعا دلايل زنده اى اقامه كرده اند، كه در مجلدات سابق مجله «المقتطف» نمونه هايى از آن در طى مقالات متعددى تشريح شده است.

    يكى از دانشمندان بزرگ غرب مى گويد: اگر على(عليه السلام) به دست ابن ملجم شهيد نمى شد ممكن بود براى هميشه در جهان زنده بماند، زيرا اعتدال كامل در تمام جنبه هاى حياتى بر وجود او حكومت مى كرد! ما در اينجا بحثهاى فراوانى داريم كه فعلا جاى شرح آن نيست.(11)

    ________________________________________

    1 . اشاره به آيه 14 سوره عنكبوت است.

    2 . ر.ك: تفسير القرآن العظيم، از ابن كثير، ج 3، ص 418 ; تفسير كشاف، ج 3، ص 200 ; زادالمسير از ابن جوزى، ج 6، ص 261 .

    3 . منابع شرح حالش در شيفتگان دانش آمده است.

    4 . تهذيب الأسماء واللغات، ج 1، ص 176 .

    5 . درباره خضر(عليه السلام) ر.ك: الاصابة، ج 1، ص 432; قصص الانبياء ثعلبى، ص 224; الرسائل المنيرية، ج 2، ص 195-234; الفردوس، ج 2، ص 202 ح 3000; لوامع الانوار، ج 2، ص 14 .

    6 . ربيع الأبرار، ج 1، ص 397 ; تهذيب الأسماء واللغات، ج 1، ص 177 .

    7 . ر.ك: المعمرون ابوحاتم سجستانى (ت 248 تا 250) 2-90 كه 110 تن از معمرين ياد كرده است كتاب در مطبعه سعاده مصر در 1323 هـ چاپ شده است; منتخب الاثر، ص 276و277 ; امالى مرتضى در باب اخبار المعمرين و اشعارهم و مستحسن كلامهم، كنزالفوائد، ج 2، ص 124; بحارالانوار، ج 51، ص 225; الفصول العشرة فى الغنية، ص 58 به بعد ; التذكرة الحمدونية، ج 6، ص 32 ح 101 اخبارالمعمرين.

    8 . امالى مرتضى، ج 1، ص 232-272 .

    9 . شير على مسلم اف مرد معمر جهان به تازگى صد و شصت و دومين سال عمر خود را جشن گرفت… او گفت اميدوارم بتوانم دويستمين سال! عمر خود را نيز با خوشى جشن بگيرم (اطلاعات 14/10/45). ر.ك: تفسير الجواهر، ج 17، ص 226 و ج 24، ص 86-88 ; نويد امن و امان، ص 273-289 .

    10 . استثنا در «قانون عليت» به اين معنا كه چيزى در جهان خلقت و آفرينش بدون علت باشد معقول نيست، ولى استثنا در علل عادى و تغيير مسير علل و عواملى كه ما به آن انس گرفته ايم و عادت كرده ايم هيچ محذورى ندارد، چه مانعى دارد علل ديگرى كه ما با آنها آشنا نيستيم جانشين اين علل كردند و آثارى غير از آنچه تاكنون يافته ايم از آنها ظاهر شود. در حقيقت تمام معجزات پيامبران از اين قبيل است، يعنى علل و عواملى كه از مافوق جهان ماده سرچشمه مى گيرد، علل مادى معمولى را كه ما با آن مأنوس هستيم تحت الشعاع قرار داده و آثار تازه اى آشكار مى سازد، ولذا آن را «خرق عادت» مى نامند اين موضوع را در كتاب «رهبران بزرگ» در بحث اعجاز كاملا تشريح نموده ايم.

    11 . گرچه در پاره اى از نوشته هاى خود در موضوع طول عمر حضرت مهدى(عليه السلام) از نظر علم روز بحث كرده ايم ولى لازم است در اينجا نيز قسمتى از بحثها عنوان گردد.

    اصولا با تحقيقات اخير دانشمندان «زيست شناس» مسأله «عمر طبيعى» براى بشر افسانه اى بيش نيست، همين مسأله اى كه مخالفان ما دايماً روى آن تكيه مى كنند و مى گويند عمر طبيعى بشر اندازه معينى دارد و چگونه ممكن است از آن تجاوز كند؟

    بايد به اين اشخاص گفت: امروز هيچ دانشمندى پيدا نمى شود كه براى عمر انسان يا حيوانات يا گياهان حد ثابتى به عنوان «عمر طبيعى» قايل باشد، بلكه همگى معتقدند كه با تغييرات شرايط زندگى ميزان عمر انسان يا ساير حيوانات و گياهان تغييرپذير است و ميزان تغيير آن هم ميزان معينى نيست، شاهد اين موضوع اينكه:

    الف) امروزه بسيارى از پزشكان و دانشمندان مشغول مطالعه براى پيدا كردن راههايى به منظور طولانى كردن عمر انسان هستند، روش هايى هم براى اين موضوع پيشنهاد كرده اند. اين مطلب در بسيارى از مجلات و نوشته هاى مختلف علمى امروز ديده مى شود، اگر از نظر «علم» عمر انسان حد معينى داشت اين كوشش و تلاش بى مورد بود.

    ب) چندى پيش يكى از پزشكان رومانى به نام پروفسور آنااصلان دارويى از تركيبات «نوكائين» براى درمان پيرى كشف كرد كه پس از تكميل در دسترس جهانيان قرار گيرد. كاشف اين دارو معتقد است پيرى چيزى جز فرسودگى سلولهاى بدن نيست و اين دارو روى سلولها آنچنان اثر مى كند كه فرسودگى آنها را از بين خواهد برد. درباره امكان كشف چنين دارويى با بعضى از پزشكان معروف مصاحبه به عمل آمد و آنها امكان اين موضوع را تأييد نمودند (اخبار مربوط به اين موضوع در جرايد آذرماه سال 1338 انتشار يافت) اين موضوع نيز ثابت مى كند عمر طبيعى مفهومى ندارد.

    ج) درباره طولانى بودن مدت عمر، روى گياهان و حيوانات آزمايشهاى فراوانى شده و تمام اين آزمايشها اين حقيقت را تأييد مى كند كه چيزى به نام «عمر طبيعى» وجود ندارد، و مى توان با تغيير شرايط، ميزان عمر آنها را تغيير داد.

    دكتر ژرژ كليبر استاد دانشگاه «هال» روى گياهى كه «ساپرولينامگستا» نام دارد آزمايشهايى به عمل آورده و توانسته است گياه مزبور را كه معمولا بيش از دوهفته عمر نمى كند شش سال زنده نگه دارد، اگر بتوان همين موضوع را درباره انسان عملى نمود عمر ما به بيش از ده هزار سال خواهد رسيد (نقل از مجله الهلال شماره 9، سال 23، ص 77).

    د) اخيراً در ميان يخهاى قطبى يك ماهى يافتند كه به گواهى طبقات يخ متعلق به پنجهزار سال پيش بود، اين ماهى را كه به صورت منجمد درآمده بود در آب ملايمى انداختند با كمال تعجب مشاهده كردند كه ماهى آهسته آهسته شروع به حركت نمود و زندگى را از سر گرفت! و به اين ترتيب معلوم شد كه در مدت پنجهزار سال نمرده است. اين موضوع و مشاهدات و تجربيات ديگرى از اين قبيل، دانشمندان را به اين فكر انداخته كه براى فرستادن انسان به كرات دور دست كه احتمالا دهها هزار سال در راه خواهد بود ممكن است از اين روش استفاده نمود!

    منظور از ذكر تمام اين امور تنها بيان يك مطلب است و آن اينكه از نظر علمى چيزى به نام «عمر طبيعى» كه حد ثابت و معينى داشته باشد نه در انسان و نه در گياهان و نه در حيوانات وجود ندارد، و با برچيده شدن افسانه عمر طبيعى تمام گفتگوهايى كه در مورد طول عمر حضرت مهدى(عليه السلام) است برچيده خواهد شد اگر چه شرايط طول عمر در حضرت مهدى(عليه السلام) مسلماً شرايط ديگرى است.

    ولى هيچ چيز براى ما تعجب آورتر از اين نيست كه افراد خداپرست كه خدا را حاكم بر تمام قوانين طبيعى و مافوق آن مى دانند و آن همه معجزات براى پيامبران خدا براى عيسى(عليه السلام) و موسى(عليه السلام) و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)قايل هستند در مسأله امكان طول عمر يك انسان به مدت يك يا چند هزار سال ـ آن هم به خواست خدا ـ ترديد نمايند. در هر حال اين مسأله هم از نظر علوم طبيعى و هم از نظر فلسفه و علوم الهى موضوع ساده اى مى باشد. شرح بيشتر درباره اين مطلب را به بحثى كه درباره «مهدى و قيام او» شروع نموده و اميدواريم به زودى آماده چاپ گردد، مى گذاريم.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اصل سوم: امامت   ...

    همان طور كه سابقاً اشاره شد عمده چيزى كه شيعه اماميه را از ساير فرق مسلمين ممتاز مى كند همين مسأله امامت است; در حقيقت تفاوت اصلى و اساسى همين است و بقيه تفاوتهايى كه ميان اين دسته و ساير دسته هاست جنبه فرعى و عرضى دارد، و درست مانند تفاوتهايى است كه مثلا بين مذاهب اربعه اهل سنّت (حنفى، شافعى، مالكى، حنبلى) وجود دارد.

    و نيز اشاره شد كه «امامت» از نظر شيعه يك منصب الهى همچون «نبوّت» است كه خداوند به هر كس بخواهد مى بخشد و به وسيله پيامبر خود او را براى اين مقام تعيين مى فرمايد.

    اماميه معتقدند خداوند متعال به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) دستور داد على(عليه السلام) را براى جانشينى خود به مردم صريحاً معرفى نمايد، از طرفى پيغمبر هم مى دانست كه قبول اين معنا ممكن است براى عدّه اى از مردم سنگين باشد; زيرا همه مردم از

    نظر ايمان و اعتقاد به مقام عصمت و پاكى او از هر گونه هوا و هوس، يكسان نيستند،ممكن است بعضى از افراد اين انتخاب را مولود محبّت شخصى پيغمبر(صلى الله عليه وآله)و جنبه خويشاوندى و دامادى على(عليه السلام) نسبت به آن حضرت، تصور كنند.

    ولى با اين حال خداوند اين موضوع را مانع از اين ندانست كه پيغمبرش از ابلاغ اين حقيقت خوددارى نمايد و لذا صريحاً در آيه زير دستور ابلاغ فرمان ولايت على(عليه السلام) را صادر فرمود: «(يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَّبِّكَ وَإِنْ لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ); اى پيامبر آنچه را از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است به طور كامل (به مردم) ابلاغ كن; و اگر چنين نكنى، رسالت او را انجام نداده اى. خداوند تو را از (خطرات احتمالى) مردم حفظ مى كند».(1)

    با اين تأكيد شديد چاره اى جز ابلاغ اين رسالت نبود، و لذا پيغمبر(صلى الله عليه وآله) هنگام بازگشت از حجة الوداع در سرزمين غدير خم خطبه اى خواند و در ضمن آن با صداى رسا كه همه مى شنيدند فرمود: «ألَسْتُ أوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أنْفُسِهِمْ؟ فقالوا: اللّهُمَّ نَعَمْ، فقال: مَنْ كُنْتُ مَوْلاَهُ فَهذا عَلِيٌ مَوْلاَهُ…; آيا به شما از خودتان اولى نيستم (ولى و سرپرست و صاحب اختيار شما نمى باشم) عرض كردند: آرى، فرمود: هر كس من مولا و سرپرست او هستم، على مولا و سرپرست اوست».(2)

    سپس براى تأكيد اين موضوع در موارد مختلف گاهى صريحاً، گاهى به اشاره اين مطلب را تعقيب فرمود، و وظيفه خود را در پيشگاه خدا انجام داد.

    ولى جمعى از بزرگان مسلمين، بعد از رحلت پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) آن همه احاديث را به نام رعايت مصالح اسلام! طبق سليقه و اجتهاد خود توجيه و تأويل نموده، كسانى را مقدم و بعضى را مؤخر داشتند و مى گفتند: هر وضع و حادثه اى اقتضايى دارد!(3)

    ولى در مقابل اين جريانات على(عليه السلام) و جماعتى از بزرگان اصحاب و ياران پيغمبر(صلى الله عليه وآله) از بيعت به خليفه اى كه از طرف آنها انتخاب شده بود خوددارى نمودند، اما بعد از مدتى چون ملاحظه كردند اين خوددارى از بيعت و مسالمت ممكن است در آن شرايط خاص ضرر عظيمى براى عالم اسلام به بار آورد و چه بسا اساس و ريشه درخت اسلام را كه تازه جان گرفته بود قطع كند، لذا تن به بيعت دادند، و جاى تعجب هم نبود، زيرا:

    از طرفى اسلام به قدرى در نظر على(عليه السلام) عزيز و محترم بود كه جان و عزيزترين عزيزانش را درآن فدا مى كرد، تاريخ اسلام هرگز شرح فداكاريها و جانبازيهاى بى نظير على(عليه السلام) را فراموش نخواهد كرد، او بود كه در موارد بسيارى جان خود را به خطر انداخت تا اسلام را از خطر نجات بخشد.

    از طرف ديگر او مى ديد كسى كه بر مسند خلافت تكيه كرده از كوشش براى تقويت و عظمت و گسترش اسلام در جهان مضايقه نمى كند، و اين آخرين آرزو و هدف على(عليه السلام)از خلافت و حكومت بود، روى اين جهات تسليم شد و تن به بيعت داد.

    ولى البتّه او در تمام اين حالات مقام امامت و منصب الهى خود را داشت، زيرا اين مقام، مقامى بود كه قابل زوال و واگذارى باشد، اگر چه او براى حفظ مصالح مسلمين «زعامت و رياست عامه» را به ديگرى واگذار نمود.

    اما هنگامى كه نوبت به «معاويه» رسيد، در برابر او سكوت نكرد زيرا مى دانست مسالمت و همكارى با معاويه و قبول زمامدارى او حتى در يك پست كوچك فرماندارى، تا چه رسد به زعامت مسلمين، زيانهاى عظيم و جبران ناپذير و فاجعه دردناكى براى جهان اسلام به وجود خواهد آورد، لذا چاره اى جز مبارزه شديد با او نداشت.(4)

    خلاصه اينكه «اماميه» مى گويند: ما شيعه و پيرو على(عليه السلام) هستيم، با هر كس صلح كرد صلح مى كنيم و با هر كس جنگ نمود، جنگ مى نماييم، با دوستان او دوست و با دشمنان او دشمن هستيم و در اين عقيده از فرمان پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) پيروى مى كنيم آنجا كه فرمود: «اللّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاَهُ وَعَادِ مَنْ عَادَاهُ; خدايا هر كس على را دوست بدارد، دوست بدار و هر كس او را دشمن بدارد دشمن بدار!». و در حقيقت محبّت و دوستى ما نسبت به على و فرزندان گراميش، محبت و دوستى پيغمبر و اطاعت فرمان اوست.

    باز از اصل مطلب دور نشويم، برگرديم به اصل سخن درباره امامت; اماميه عقيده دارد: خداوند هيچ گاه روى زمين را از حجّت خود (پيغمبر يا امام) خالى نمى گذارد، خواه او ظاهر و آشكار باشد يا مخفى و پنهان.

    و لذا پيغمبر(صلى الله عليه وآله) صريحاً على(عليه السلام) را به جانشينى خود انتخاب فرمود(5)، على نيز فرزندش امام حسن را وصى خود معرفى نمود، او هم برادرش امام حسين را به عنوان جانشينى تعيين نمود و به همين ترتيب تا امام دوازدهم كه مهدى منتظر است.

    اين موضوع تازگى ندارد و همه پيغمبران خدا از حضرت آدم تا خاتم اين برنامه را اجرا كرده اند و براى خود جانشين تعيين نموده اند.(6)

    عدّه زيادى از بزرگان دين كتابهاى فراوانى در اين زمينه نگاشته و درباره اثبات «وصيت» پيغمبر(صلى الله عليه وآله)نسبت به على(عليه السلام) و ائمه هدى نسبت به يكديگر به قدر كافى بحث كرده اند كه ما در ذيل تنها به ذكر نام كسانى كه در اوايل اسلام و قبل از قرن چهارم هجرى كتاب در اين زمينه نوشته اند اشاره مى كنيم:

    1. كتاب الوصية تأليف هشام بن حكم معروف.

    2. كتاب الوصية تأليف حسين بن سعيد.

    3. كتاب الوصية تأليف حكم بن مسكين.

    4. كتاب الوصية تأليف على بن مغيره.

    5. كتاب الوصية تأليف على بن حسين بن فضل.

    6. كتاب الوصية تأليف محمد بن على بن فضل.

    7. كتاب الوصية تأليف ابراهيم بن محمد بن سعيد بن هلال.

    8. كتاب الوصية تأليف احمد بن محمد بن خالد برقى، صاحب كتاب محاسن.

    9. كتاب الوصية تأليف مورخ بزرگوار عبدالعزيز بن يحيى الجلودى.

    اكثر اين بزرگان در قرن اوّل و دوم مى زيسته اند.

    در قرن سوم نيز جمع زيادى از بزرگان، كتابهايى در اين زمينه تأليف كردند از جمله:

    10. كتاب الوصية تأليف على بن رئاب.

    11. كتاب الوصية تأليف يحيى بن المستفاد.

    12. كتاب الوصية تأليف محمّد بن احمد صابونى.

    13. كتاب الوصية تأليف محمّد بن حسن بن فروخ.

    14. كتاب الوصية تأليف مورخ عاليقدر على بن حسين مسعودى، صاحب تاريخ «مروج الذهب».

    15. كتاب الوصية تأليف شيخ الطائفه محمد بن الحسن الطوسى.

    16. كتاب الوصايا تأليف محمد بن على الشلمغانى معروف

    17. كتاب الوصية تأليف موسى بن حسن بن عامر.

    امّا كتابهايى كه پس از قرن چهارم در اين باره تأليف يافته از شماره بيرون است.

    مسعودى مورخ شهير اسلامى در كتاب خود «اثبات الوصيه»(7) مى نويسد: هر پيغمبر دوازده وصى داشته است و سپس نام آنها را با مختصرى از شرح زندگى آنها ذكر كرده، و بعد درباره ائمه اثنى عشر به طور مشروح تر بحث مى نمايد. اين كتاب در ايران چاپ شده اما متأسّفانه چاپ خوبى نيست.(8)

    اينها نمونه كتابهايى است كه دانشمندان بزرگ شيعه در پيرامون امامت و دلايل عقلى و نقلى آن نگاشته اند، ولى همان طور كه اشاره كرديم منظور ما اثبات اين موضوع به وسيله ادّله عقليه و نقليه نيست، تنها مى خواهيم اصول معتقدات شيعه را بدون ذكر ادّله توضيح دهيم تا معلوم شود ماچه مى گوييم؟ و ارزش نسبتهاى ناروايى كه به ما مى دهند تا چه اندازه است؟!

    همان طور كه ملاحظه شد مسأله امامت كه شيعه به آن معتقد است مسأله عجيب و باورنكردنى و بدون دليل و مدرك نيست كه كسى آن را بر ما خرده بگيرد.

    ________________________________________

    1 . سوره مائده، آيه 67.

    2 . به كتاب «كنزالعمّال»، ج 2، ص 153 و 154 و 213 و كتاب «مستدرك»، ج 3، ص 122-129 مراجعه شود.

    حديث غدير از احاديث متواتر است. راويان حديث، از صحابه و تابعين و محدثان اسلامى، آن را در هر قرنى به صورت متواتر نقل كرده اند. 110 نفر از صحابه، 89 تن از تابعين، و 3500 نفر از علما و محدثان اسلامى آن را نقل كرده اند و در 360 كتاب معروف اسلامى آمده است كه شرح آنها در اين مختصر نمى گنجد.

    و نيز ر.ك: مناقب ابن مغازلى، ص 16-23 ; سنن ترمذى، ج 5، ص 632; حلية الاولياء، ج 4، ص 22، ج 5،

    ص 27-364; تاريخ الاسلام، ج 2، ص 629; اسنى المطالب، ص 5 ; مجمع الزوائد، ج 9، ص 103-108 ; الغدير ما فيض القدير، ج 6، ص 218; تهذيب التهذيب، ج 7، ص 337 .

    3 . شايد بعضى نتوانند به اين سادگى اين سخن را بپذيرند كه مسلمانان با آن همه علاقه اى كه به پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) داشتند به كلى آن همه احاديث را كنار بزنند، مگر اينها نبودند كه در راه اسلام و پيشرفت اين آيين آن همه فداكارى نمودند چطور مى توان باور كرد كه بعد از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)گفته هاى او را اين چنين ناديده بگيرند؟ اتفاقاً اين ايراد را بعضى از دانشمندان اهل سنّت در كتابهاى خود بر ما گرفته اند.

    ولى بايد توجه داشت كه اگر ما درست وضع آن زمان، و آن محيط، و طرز تفكر مردم آن عصر را در نظر بگيريم زياد تعجب نخواهيم كرد; زيرا در اين گونه مسائل «عوام مردم» حالشان معلوم است، آنها معمولا پيرو سران قومند و از خود نظرى ندارند، و اگر هم نظرهاى مخالفى داشته باشند در برابر دستگاه تبليغاتى «سران قوم» و هم در برابر قدرت و سلطه آنها به زودى عقب نشينى خواهند نمود. و اما سران قوم، آنچه از مطالعه تاريخ اسلام به دست مى آيد اين است كه همه صحابه و ياران پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از آن دريچه اى كه ما به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نگاه مى كنيم نگاه نمى كردند. ما او را فرستاده خدا مى دانيم كه هر چه مى گويد وحى آسمانى است و سر سوزن سخنى برخلاف نمى گويد و آنچه او گفته تا هميشه محترم و غير قابل تغيير و ضامن صلاح و سعادت مسلمانان است. ولى در ميان صحابه كسانى بودند كه در برابر دستورها و سخنان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) از خود اظهار عقيده مى كردند، يعنى عملا خود را «مجتهد» مى دانستند و پيامبر را هم مجتهد ديگر و لذا عقيده داشتند با تغيير مقتضيات مانعى ندارد پاره اى از احكام اسلام را تغيير داد! مثلا خليفه دوم كه «مبتكر» بيشتر حوادثى است كه پس از پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) رخ داد در آن گفته معروف خود كه همه دانشمندان آن را نقل كرده اند مى گويد: «دو متعه است كه در زمان پيغمبر خدا حلال بود و «من!» آن را تحريم مى كنم و هر كس هم مخالفت ورزد او را مجازات خواهم نمود، متعه حج متعه زنان». نظير اين سخن در بعضى موارد ديگر نيز از خليفه نقل شده. به اين ترتيب جاى تعجب نيست كه آنها دستورهاى پيغمبر(صلى الله عليه وآله) را راجع به مسأله ولايت به نام حفظ مصالح اسلام و مسلمين ناديده بگيرند.

    امروز گرچه هيچ يك از دانشمندان اسلام و حتى از افراد عادى حاضر نيستند با سخنان پيغمبر اين چنين معامله كنند اما متأسّفانه كار از كار گذشته، سنتى گذارده شده و نسلهايى در دامان اين «سنّت» متولد شده و پرورش يافته اند و ديگر تغيير آن كار ساده اى نيست.

    4 . روح اين سخن را در كلام خود على(عليه السلام) در نهج البلاغه مى توان يافت آنجا كه مى فرمايد:

    پروردگارا! تو مى دانى آنچه ما (در اين مبارزه) انجام داده ايم به خاطر حكومت و سلطنت و جلب منافع مادى نبود، بلكه به خاطر اين بود كه حقايق و نشانه هاى آيين تو را به حال او بازگردانيم و در روى زمين اصلاح كنيم، تا بندگان ستمديده تو در پناه امنيّت زندگى كنند و قوانين تعطيل شده تو اجرا گردد (شرح نهج البلاغه محمّد عبده، ج 2، ص 18).

    5 . مجمع الزوائد، ج 8، ص 253 و 6659، ج 1، ص 113; تاريخ دمشق، ج 3، ص 5 ; الرياض النضرة، ج 2،

    ص 178; كنزالعمال، ح 1192 .

    6 . اثبات الوصية، ص 5-70، چاپ المطبعة الحيدرية نجف; تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 46 و 343 .

    7 . برخى از معاصران اثبات الوصية را تأليف مسعودى صاحب مروج الذهب نمى دانند. ر.ك: مقدمه ترجمه اثبات الوصيّة به قلم اين جانب.

    8 . اخيراً در نجف اشرف به صورت آبرومندترى تجديد چاپ شده است.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اصل دوم: نبوّت   ...

    شيعه معتقد است تمام پيروانى كه قرآن مجيد به آنها اشاره مى كند فرستادگان خدا و بندگان خاص او هستند كه براى «هدايت خلق به سوى خالق» مأمورى يافته اند.

    محمّد(صلى الله عليه وآله) آخرين و بزرگترين پيغمبر خداست، او در تمام عمر خود از گناه و اشتباه پاك و معصوم بوده، و جز در راه رضاى خدا ـ تا آخرين لحظه زندگى ـ قدم برنداشت.(4) شيعه به معراج پيامبر معتقد است و عقيده دارد خداوند او را در يك شب از مسجد الحرام به مسجد الاقصى (در بيت المقدس(5)) برد و از آنجا با همين بدن(6) در آسمانها، در ماوراى عرش و كرسى و حجب تا «مقام قاب قوسين اوادنى» سير داد.(1)

    شيعه معتقد است قرآن مجيد كه امروز در دست مسلمانهاست همان كتابى است كه به عنوان اعجاز و تعليم حقايق اسلام بر پيامبر نازل شده، و كوچكترين كم و زياد و تحريف و تغييرى در آن راه نيافته، اين سخنى است كه مورد اجماع و اتّفاق همه بزرگان شيعه مى باشد(2)، و اگر به طور ندرت افرادى از شيعه يا اهل سنّت قائل به اين شده اند كه تحريف و تغييرى در قرآن راه يافته مسلماً در اشتباه هستند(3) خود قرآن نيز صريحاً گفتار آنها را رد مى كند: «(إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ); ما قرآن را نازل كرديم و ما به طور قطع آن را حفظ مى كنيم».(7)

    و نيز اگر در پاره اى از روايات شيعه و سنى مطالبى كه حكايت از تحريف قرآن مى كند ديده مى شود اين روايات علاوه براينكه ضعيف هستند جزء اخبار احاد مى باشند كه مفيد علم نيستند و نمى توانند تكيه گاه عمل باشند.

    اين گونه اخبار يا بايد توجيه و تفسير شود و در غير اين صورت بايد آنها را به دور انداخت.(8)

    اماميه معتقدند هر كس پس از پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) ادعاى نبوّت يا نازل شدن وحى كند ويا به شخصى كه چنين ادعايى را دارد ايمان داشته باشد مسلمان نيست و احكام كفار و غير مسلمانان در مورد او جارى خواهد شد.

    * * *

    ________________________________________

    1 . امام هادى(عليه السلام) در مقام درود و تحيت بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى گويد: اللهم اجعل افضل صلواتك على سيدنا محمد عبدك ورسولك… المعصوم من كل خطأ وزلل المنزّه من كل دنس وخطل. بحارالانوار، ج 99، ص 178. تلقى اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نيز اين بود چنانكه خليفه اوّل در خطبه مربوط به آغاز خلافت خود گفت: ان رسول الله(صلى الله عليه وآله) خرج من الدنيا وليس احد بطاليه بضربة سوط فافوقها وكان معصوماً من الخطاء. بحارالانوار،

    ج 10، ص 439 .

    2 . ر.ك: مجمع البيان، ج 6، ص 396; مفاتيح الغيب، ج 10، ص 147; فى ظلال، ج 5، ص 301; تبيان، ج 6، ص 446 و… و صاحب تفسير القرآن والعقل، ج 3، ص 123 آن را بيت المعمور دانسته است.

    3 . احاديث متواتره بر اين معنا دلالت دارد. ر.ك: تفسير قمى، ج 2، ص 3 ; كافى، ج 8، ص 121 ; تفسير طبرى، ج 8، ص 5 و در ميان قدماى عالمان شيعه در اين خلافى نبوده. ر.ك: امالى صدوق، ص 510; حياة القلوب، ج 3، ص 699; مجمع البيان، ج 3، ص 395 .

    4 . بحث درباره معراج از جنبه مدارك مختلف «قرآنى» و «روايتى» و «تاريخى» آن و پاسخ به ايراداتى كه از نظر علوم روز بر اين مسأله شده در اين مختصر ممكن نيست، كسانى كه مايل باشند جوانب مختلف اين مسأله را مطالعه كنند مى توانند به مقالاتى كه در شماره هاى 4 تا 10 سال هفتم مجله «مكتب اسلام» درج شده مراجعه نمايند. به خواست خدا به زودى اين مقالات پس از تجديد نظر به صورت رساله مستقلى انتشار خواهد يافت.

    5 . از باب نمونه ر.ك: الاعتقادات صدوق، ص 93 ; الايضاح فضل بن شاذان، ص 217; اجوبة المسائل السروية (مطبوع در مجموعة الر1سائل)، ص 266; التبيان، ج 1، ص 3 ; سعد السعود، ص 144; اجوبة المسائل المهناوية، ص 121 ; مقدمه مجمع البيان، ج 1، ص 10 ; تفسير صافى، ج 1، ص 751; آلاء الرحمن، ص 25 ; اظهارالحق، ج 2، ص 130 ; تهذيب الاصول، ج 2، ص 96 .

    6 . بزرگان و محققان شيعه مانند مرحوم شيخ صدوق در كتاب عقايد خود و شيخ مفيد و سيّد مرتضى و شيخ الطائفه شيخ طوسى و امين الاسلام طبرسى و امثال آنها از دانشمندان بزرگ شيعه همگى اتّفاق دارند كه هيچ گونه تغييرى در قرآن مجيد روى نداده، بزرگان اهل سنّت هم بر اين عقيده هستند ولى در ميان شيعه و همچنين اهل سنّت بعضى از افراد ساده ذهنى كه به چگونگى جمع آورى قرآن مجيد، و وضع آن در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و طبقات حفاظ و قاريان قرآن واقف نبوده اند به استناد بعضى از روايات مجعول كه آثار جعل از آن كاملا نمايان است معتقد به تحريف قرآن شده اند (البتّه تحريف به معناى كم شدن نه به معناى زياد كردن، زيرا احدى از مسلمين اين احتمال را درباره قرآن نداده است كه چيزى بر آن افزوده شده باشد بلكه همگى معتقدند كه آنچه امروز در دست ماست همه آياتى است كه بر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نازل گرديده است). به عقيده ما يك مطالعه اجمالى درباره چگونگى جمع و تدوين آيات قرآن و كيفيت نوشتن آيات به وسيله «كاتبان وحى» و سپس حفظ و قرائت آن به وسيله غالب مسلمانان، بطلان اين عقيده خرافى را روشن مى سازد. كسانى كه مايل به توضيح بيشتر در اين زمينه هستند مى توانند به كتاب «البيان فى تفسير القرآن» يا كتاب فارسى «برهان روشن» مراجعه نمايند.

    7 . سوره حجر، آيه 9.

    8 . بعضى از اخبارى كه تصور شده حاكى از تحريف قرآن است اخبارى است كه مربوط به تفسير قرآن يا شأن نزول آيات مى باشد، و بعضى از آنها مربوط به تحريف معانى آن (يعنى آيه اى را برخلاف مفاد اصلى آن معنا و تفسير كردن) است، بعضى از آنها مسلّماً مجعول و ساختگى است مثلا در روايتى نقل شده كه در آيه شريفه (وَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تُقْسِطُوا فِى الْيَتَامَى فَانكِحُوا مَا طَابَ لَكُمْ مِنَ النِّسَاءِ) (سوره نساء، آيه 3) در ميان جمله اوّل و دوم آيه، بيش از ثلث قرآن! افتاده است، راستى اين روايت عجيبى است كه هر كودكى به آن مى خندد، اگر ما اين حديث را بپذيريم معنايش اين است كه قرآن فعلى دو ثلث قرآن اصلى است و يك ثلث آن كه به اندازه پانزده جزء تمام! بوده از ميان رفته، قرآنى كه هنگام نزول آن چندين نفر به عنوان «كاتبان وحى» آن را مى نوشتند و در هر عصر و زمانى (مخصوصاً در قرون اوّل اسلام) عدّه زيادى تمام آن را حفظ داشته اند كه به نام حفاظ قرآن معروف بوده اند و مسلمانان صبح و شام آن را به عنوان بهترين عبادت در نماز و غير نماز قرائت مى كردند، و درتمام مسائل زندگى خود اعم از مسائل دينى و غير دينى از آن الهام مى گرفتند و گاهى بر سر تفسير يك جمله از آن، مباحثات فراوانى در مى گرفت، چه شد كه «يكجا» پانزده جزء آن را بردند و خوردند و كسى با خبر نشد؟ كدام عقل سالم چنين احتمالى را مى دهد. بنابراين مانند اين حديث مسلّماً مجعول و ساختگى است (مگر اينكه معناى ديگرى براى آن بشود) و اتفاقاً در ميان جمله اوّل و دوم آيه ارتباط كاملى برقرار است و توجه به چگونگى رابطه ميان اين «شرط» و «جزاء» هرگونه توهمى را از بين مى برد (براى به دست آوردن رابطه مزبور به تفسير مجمع البيان مراجعه فرماييد.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اصل اوّل : توحيد   ...

    شيعه معتقد است هر انسان عاقلى بايد آفريدگار خود را بشناسد و به يگانگى او ايمان داشته باشد، و بداند آفرينش و روزى و مرگ و زندگى، همه مستقلا به دست اوست، بلكه جز او «مؤثر مستقلى» در جهان هستى نيست (لاَمُؤَثَّرَ فِي الْوُجودِ إلاّ اللهُ).(1)

    بنابراين اگر كسى آفرينش و روزى و مرگ و حيات را به دست غير خدا بداند كافر و مشرك و خارج از زمره مسلمانان محسوب خواهد شد.

    همچنين از نظر شيعه، «عبادت» مخصوص خداست. و اگر كسى غير خدا را پرستش كند يا براى خدا شريكى در عبادت قرار دهد، هر چند به عنوان اينكه عبادت غير خدا وسيله اى براى تقرب به خداست، چنين كسى نيز كافر و خارج از صفوف مسلمين مى باشد.

    اطاعت و فرمانبردارى هم مخصوص خداست، و اگر اطاعت پيامبران و امامان لازم است از اين نظر مى باشد كه اطاعت آنها در حقيقت اطاعت خداست; زيرا آنها مبلّغ احكام خدا هستند. اما با اين حال عبادت و پرستش آنها به عنوان اينكه پرستش آنها نيز پرستش خداست جايز نيست و اين طرز تفكر يك خيال شيطانى است كه انسان را به پرتگاه شرك مى كشاند.

    ولى توسّل جستن به آنان و تبرّك به مقام و شخصيت آنها در پيشگاه خدا و همچنين نماز خواندن در كنار قبرهاى پاك آنها براى خدا، همه جايز است(2)و نبايد تصور كرد اين اعمال به منزله عبادت و پرستش آنهاست بلكه عبادت و پرستش خدا مى باشد، تصور نمى كنيم هيچ كس «ميان نماز خواندن براى خدا در كنار قبر پيغمبر و امام» با «نماز خواندن براى پيغمبر و امام» فرق نگذارد. قرآن مجيد مى فرمايد: «(فِى بُيُوت أَذِنَ اللهُ أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ); در واقع اين مكانها از خانه هايى است كه خدا اجازه داده است برپا گردد و نام خدا در آنجا برده شود».(3)

    اين بود خلاصه عقيده شيعه درباره مسأله توحيد كه مورد اتّفاق عموم دانشمندان اين گروه است;و شايد سختگيرى شيعه در اين باره حتى بيش از اين باشد. درهر صورت شيعه در اين مسأله كاملا سختگير است، و هر چيزى كه كوچكترين مخالفتى با موضوع «يگانگى خداوند» و «استقلال در تأثير» و «وحدت معبود» داشته باشد از نظر شيعه مردود است.

    البتّه توحيد از نظر شيعه درجات مختلفى دارد مانند: توحيد ذات ـ توحيد صفات ـ توحيد افعال و مانند آن، كه اينجا جاى شرح و بسط در پيرامون آنها نيست.(4)

    * * *

    ________________________________________

    1 . روشن است اين معنا با قبول «قانون عليّت عمومى» هيچ گونه منافاتى ندارد; زيرا علل طبيعى يا ماوراى طبيعى در تأثير خود مديون ذات پاك خداوند هستند، و هر چه دارند از ناحيه او دارند، نه تنها در حدوث و آغاز وجود خود محتاج خدا مى باشند بلكه در عالم بقا و تمام دوران وجود خود چنين احتياج و نيازى را دارند. بنابراين مؤثر مستقل و متكى به ذات خود در جهان هستى تنها «خدا» است و بقيه در تأثير خود وابسته به وجود او هستند، ولى بعضى از دانشمندان برادران اهل سنّت به گمان اينكه قبول اصل عليّت حتى به اين صورت كه گفته شد با توحيد كامل و يگانگى خداوند منافات دارد به كلى اصل عليّت را انكار كرده و معتقدند كه اگر آتش (مثلا) مى سوازند نه به واسطه خاصيتى است كه در آتش وجود دارد بلكه عادت خداوند بر اين جارى شده كه اثر سوختن را هنگام تماس آتش با چيزى بيافريند! نادرست بودن اين سخن روشن است.

    2 . در حقيقت چون آنها مورد لطف خدا هستند خدا را به مقام آنها مى خوانيم، نه اينكه مستقلا از آنها چيزى بخواهيم.

    3 . سوره نور، آيه 36.

    4 . منظور از توحيد ذات اين است كه خداوند هيچ گونه شبيه و شريك و مثل و مانند ندارد، وذات مقدس او بسيط از جميع جهات است و هيچ گونه «اجزايى» ندارد، و منظور از توحيد صفات اين است كه تمام صفات كماليه او همه بازگشت به ذات او مى كنند و عين ذات او و عين يكديگر هستند، و مقصود از توحيد عبادت كه گاهى از آن به توحيد الاله نيز تعبير مى كنند اين است كه هيچكس شايسته پرستش و بندگى جز خدا نيست و پرستش و عبادت تنها براى ذات اوست و بس. و مقصود از توحيد افعال اين است كه مؤثر حقيقى در سراسر جهان تنها خداست و هر موجود هر اثر و خاصيتى دارد همه از ناحيه او و به اذن و فرمان اوست، توضيح بيشتر اين مباحث را در كتاب خدا را چگونه بشناسيم ذكر كرده ايم.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      امتياز شيعه   ...

    ولى شيعه، اصل پنجمى به اين اصول «چهار گانه» افزوده، و آن اعتقاد به «امامت» مى باشد.

    شيعه معتقد است كه «امامت» مانند «نبوّت» يك نوع منصب الهى است، همان طور كه خدا هر كه را بخواهد براى منصب نبوّت انتخاب مى كند و معجزاتى كه به منزله پيام و نص الهى است در اختيار او مى گذارد، «(وَرَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَيَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ); پروردگار تو هر چه بخواهد مى آفريند، و هر چه بخواهد بر مى گزيند، آنان (در برابر او) اختيارى ندارند»(1)، همچنين خدا هر كس را بخواهد براى منصب امامت بر مى گزيند و به پيامبرش دستور معرفى او را به مردم مى دهد; او تمام وظايفى را كه پيغمبر به عهده دارد به عهده خواهد داشت، با اين تفاوت كه به امام وحى نمى شود، بلكه او احكام خدا را از طريق پيغمبر به تأييدات الهى دريافت مى دارد.

    بنابراين «پيغمبر» مبلّغ خداست و «امام» مبلّغ پيامبر مى باشد.

    شيعه امامان را دوازده نفر مى داند كه هر كدام امام بعد از خود را صريحاً معرفى نموده است. شيعه معتقد است امام مانند پيغمبر بايد از گناه و اشتباه معصوم و پاك باشد، وگرنه اعتمادى به گفتار و اعمال او نخواهد بود و نمى توان سخنان او را به عنوان سخن خدا و پيغمبر پذيرفت و يا اعمال او را سرمشق قرار داد.(2)

    آيه شريفه زير نيز صريحاً در لزوم عصمت امام است: «(إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِى قَالَ لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ); خداوند به او فرمود: من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم. ابراهيم گفت: از دودمان من (نيز امامانى قرار بده) خداوند فرمود: پيمان من، به ستمكاران نمى رسد (مگر آنها كه شايسته اند)».(3)

    و نيز شيعه معتقد است امام بايد از تمام مردم زمان خود در تمام علوم و فضايل و دانشها برتر باشد; زيرا منظور و هدف از نصب امام تكميل نوع بشر و تهذيب جامعه انسانيّت به وسيله علم وعمل صالح است: «(هُوَ الَّذِى بَعَثَ فِى الاُْمِّيِّينَ رَسُولا مِّنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِنْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِى ضَلاَل مُّبِين); او كسى است كه در ميان جمعيّت درس نخوانده، پيامبرى از خودشان برانگيخت كه آياتش را بر آنها بخواند و آنها را تزكيه كند و به آنان كتاب (قرآن) و حكمت بياموزد هر چند پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند».(4)

    بديهى است شخصى كه خود ناقص است نمى تواند ديگران را تكميل نمايد، و كسى كه چيزى را ندارد چگونه مى تواند به ديگران بدهد؟

    بنابراين امام از نظر «كمالات» در مرتبه پايين تر از پيغمبر، و بالاتر از افراد ديگر قرار دارد.

    كسى كه داراى چنين عقيده اى است از نظر شيعه، «مؤمن» به معناى خاص محسوب مى شود و اگر تنها به اصول چهارگانه ديگر قناعت كند او مسلمان يا مؤمن به معناى اعم است و مشمول تمام احكام اسلام اعم از احترام جان و مال و عرض، و ساير حقوق اسلامى خواهد بود; بنابراين عدم اعتقاد به اصل پنجم يعنى امامت هرگز موجب نمى شود كه از زمره مسلمين خارج شود، و احكام اسلامى در مورد او اجرا نگردد.

    آرى اثر ايمان به اين اصل در منازل قرب پروردگار در قيامت آشكار مى شود، ولى در اين جهان همه مسلمانان ـ بدون استثنا ـ از نظر احكام اسلامى برابر و نزديك يكديگرند، اما ترديدى نيست كه در قيامت درجات آنها با هم تفاوت فراوان دارد و اين تفاوت مربوط به نيّت ها و اعمال آنهاست البتّه تنها خدا از پايان و سرانجام كار هر كس آگاه مى باشد و هيچكس نمى تواند يك نظر قطعى درباره نجات خود ابراز دارد.

    خلاصه منظور اين است مهمترين چيزى كه «شيعه» را از ساير فرق مسلمين ممتاز مى كند موضوع اعتقاد به امامت ائمه اثنى عشر (امامان دوازده گانه) است; و علت نام گذارى آنها هم به «اماميه» پذيرش همين اصل مى باشد. زيرا تمام فرقه هايى كه شيعه ناميده مى شوند «اماميه» نيستند، لذا بر گروه هاى زيديه، اسماعيليه، واقفيه، فطحيه و امثال آنها عنوان «شيعه» گفته مى شود در حالى كه به امامت «ائمه اثنى عشر» معتقد نيستند.

    اين در صورتى است كه بحث ما تنها درباره كسانى باشد كه جزء مسلمانان محسوب مى شوند. ولى گاهى «شيعه» به معناى وسيع كلمه، به جماعتى اطلاق مى گردد كه از حدود مقررات و عقايد اسلامى بيرونند; مانند طايفه «خطابيه»(5)و امثال آنها، بلكه شايد اگر بخواهيم همه گروه هايى را كه نام شيعه بر خود مى گذارند بشماريم از «صد» هم تجاوز نمايد. (البتّه غالب اين گروه ها امروز از بين رفته اند. و تنها نامى از آنها در صفحات كتابهايى كه درباره «ملل و نحل» نوشته مى شود باقى مانده است).

    آنچه مسلّم است اينكه امروز نام «شيعه» مخصوص گروه «اماميه» است كه بزرگترين طايفه اسلامى را پس از «اهل سنّت» تشكيل مى دهند.

    ذكر اين نكته نيز لازم است كه اعتقاد به ائمه اثنى عشر چيز عجيب و نوظهورى نيست كه با اصول اسلام و كتابهاى معروف اسلامى مغايرت داشته باشد، چراكه مى بينيم «بخارى» و ديگران از بزرگان اهل سنّت در كتابهاى صحاح خود حديث خلفاى اثنى عشر را به طريق متعدد نقل كرده اند(6); از آن جمله:

    1. بخارى به سند خود از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند كه فرمود: «إنّ هذا الأمْرَ لاَيَنْقَضِي حَتّى يَمْضِى فِيهِمْ إثْنَاعَشَرَ خَلِيفَةٌ ـ قال: ثُمَّ تَكَلَّمَ بِكَلام خَفِيَ عَلَيَّ فَقُلْتُ لاِبي: مَا قال؟ قال: كُلُّهُمْ مِنْ قُرَيْش!; اين امر (كار مسلمانان) سر و سامان نمى پذيرد مگر اينكه دوازده خليفه در ميان آنها خلافت كند… سپس سخن آهسته اى گفت كه من آن را نفهميدم ـ از پدرم كه در آن مجلس حضور داشت پرسيدم پيغمبر چه فرمود؟ گفت: حضرت فرمود: همه از قريش هستند!».(7)

    2. در روايت ديگرى نقل مى كند كه فرمود: «لاَيزالُ أمْرُ النّاسِ مَاضِياً مَا وَلِيَهُمْ إثْنا عَشَرَ رَجُلاً; كار مسلمانان بر دوام خواهد بود مادامى كه دوازده نفر بر آنها حكومت مى نمايند».(8)

    3. در حديث ديگرى از آن حضرت نقل شده: «لاَزالَ الإسْلاَمُ عَزِيزاً إلى إثْنَيْ عَشَرَ خَلِيفَةً; مادامى كه دوازده خليفه بر مسلمانان حكومت مى كند اسلام عزيز خواهد ماند!».

    ما فعلا كارى به اين موضوع نداريم كه اين دوازده نفر چه كسانى هستند.(9)منظور اين است كه عقيده به چنين موضوعى چيز تازه و شگفت آورى نيست كه دست آويزى براى بعضى افراد شود. البتّه در روايت اهل سنّت روايتى هم به اين مضمون ديده مى شود كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: خلفاى بعد از من سى نفرند و سپس خلافت به صورت يك سلطنت آلوده و ننگين در مى آيد.

    فعلا جاى اين بحث نيست و نمى خواهيم دلايل امامت ائمه اثنى عشر را تشريح كنيم، خوشبختانه كتابهاى زيادى كه بالغ بر هزاران كتاب مى شود در اين زمينه نگاشته شده و اين زحمت را از دوش ما برداشته است.

    مقصود ما، همان طور كه گفته شد، اين است كه فقه، اصول عقايد شيعه و رئوس احكامى را كه در ميان آنها مورد اتّفاق است شرح دهيم، بدون اينكه دلايلى براى اثبات آن اقامه نماييم; تا روشن شود ما چه مى گوييم؟ و به چه چيز معتقد هستيم؟ البتّه كتابهاى مشروحى از طرف بزرگان شيعه براى اثبات هر يك از اين عقايد نوشته شده، ما اين بحث را به عهده آنها مى گذاريم.

    بهتر است از اصل موضوع دور نشويم، همان طور كه قبلا هم اشاره شد دين عبارت است از يك سلسله دانستنيها و يك سلسله اعمال; يعنى مجموعه اى از علم و عمل، و به عبارت ديگر هم وظايفى براى عقل و روح در بر دارد، و هم وظايفى براى تن، بنابراين بحث ما در دو قسمت خواهد بود:

    الف) وظايف عقل

    در اين قسمت چند موضوع حايز اهميّت است كه ذيلا به آنها اشاره مى شود.

    1. توحيد

    2. نبوت

    3. امامت

    4. عدل ـ جبر و اختيار

    5. معاد

    ________________________________________

    1 . سوره قصص، آيه 68.

    2 . گرچه بسيارى از دانشمندان و بزرگان علماى شيعه دليل لزوم معصوم بودن پيغمبر و امام را همين مسأله «جلب اعتماد و اطمينان» ذكر كرده اند و البتّه دليل مزبور دليل صحيح و درستى است اما ما در كتاب «رهبران بزرگ» دليل جالبترى براى اين مسأله از طريق «ايمان و علم پيامبر و امام» و اينكه عصمت مولود مقام ايمان و علم آنها به اسرار احكام است، ذكر كرده ايم شرح كامل اين دليل و دليل اوّل را مى توانيد در كتاب مزبور مطالعه كنيد.

    3 . سوره بقره، آيه 124.

    4 . سوره جمعه، آيه 2.

    5 . «خطابيه» يكى از خطرناكترين گروه هاى «غلات» بوده اند كه شرح حال و عقايد آنها در پاورقى هاى پيشين آمد.

    6 . حديث خلفاى اثنى عشر را تنها «بخارى» نقل نكرده است. بلكه در بسيارى از كتابهاى معروف اهل سنّت به طريق مختلفى نقل شده است; از جمله «مسلم» در «صحيح» خود به چند شيوه نقل كرده. همچنين ترمذى (ج 3، ص 340، ح 2323) و ابوداود (ج 2، ص 309، ح 4219) هر كدام در صحيح خود و «احمد حنبل» در مسند (ج 1، ص 398 و ج 5، ص 86-90) و حاكم در مستدرك على الصحيحين (ج 3، ص 617 و ج 4، ص 501) نقل نموده اند، كتابهاى فوق، همه از معتبرترين كتابهاى دانشمندان اهل سنّت است.

    7 . صحيح بخارى، ج 8، ص 137 به همين مضمون صحيح مسلم، ج 6، ص 3 .

    8 . صحيح مسلم، ج 6، ص 3 .

    9 . ولى ناگفته پيداست اين احاديث نه قابل انطباق بر خلفاى نخستين است و نه خلفاى «بنى اميه» و «بنى عباس»; زيرا گذشته از جهات ديگر اين عدد در مورد آنها صادق نيست. آيا با اين حال معناى ديگرى جز ائمه دوازده گانه اهل بيت(عليهم السلام) مى تواند داشته باشد؟ (خلفاى بنى اميّه چهارده نفر و خلفاى بنى عباس 36 نفر بودند) توجيهاتى كه دانشمندان اهل سنّت براى اين احاديث كرده اند خيلى عجيب است زيرا چون عدد دوازده را بر خلفاى نخستين و ديگران نتوانسته اند تطبيق نمايند لذا هر كدام به ميل خود چند نفرى از خلفاى بنى اميّه يا بنى عباس كه به عقيده آنها وضعشان رو به راه تر از بقيه بوده انتخاب كرده و به هم ضميمه نموده اند و چيز عجيبى از كار درآمده ضمناً با يكديگر نيز اختلاف زيادى دارند، كسانى كه مايل هستند اطلاعات بيشترى در اين زمينه پيدا كنند مى توانند به كتاب «منتخب الاثر» ص 14-23 مراجعه نمايند و در هر حال اين احاديث از مداركى است كه جز بر مذهب شيعه تطبيق نمى كند.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اسلام و ايمان   ...

    با در نظر گرفتن اصل بالا، مجموع مباحث اسلامى را در پنج موضوع مى توان خلاصه كرد:

    1. شناسايى خدا

    2. شناسايى مبلغين خدا (پيامبران و جانشينان آنها)

    3. شناسايى دستورات و قوانين آنها و عمل به آن

    4. به كار بستن اصول فضايل اخلاقى و ترك صفات ناپسند

    5. عقيده به روز رستاخيز و جزاى اعمال بنابراين دين و مذهب مجموعه اى از «علم و عمل» مى باشد.

    دين حقيقى همان اسلام است; (إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللهِ الاِْسْلاَمُ)(1) «اسلام» و «ايمان» دو كلمه مترادفند يعنى هر دو اشاره به يك حقيقت است و اساس آن را سه اصل تشكيل مى دهد: توحيد، نبوّت، معاد; روى اين زمينه اگر كسى يكى از اين اصول سه گانه را انكار نمايد نه مسلمان است و نه مؤمن، و اگر به يگانگى خدا ونبوّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و روز رستاخيز ايمان داشت مسلمان حقيقى است «مَنْ آمَنَ بِاللهِ وَرَسُولِهِ وَالْيَوْمِ الاْخِرِ»(2) چنين كسى مشمول تمام «حقوق اسلامى» خواهد بود و جان و مال و حيثيت او محترم است.

    گاهى نيز «اسلام» و «ايمان» بر يك معناى دقيقتر و محدودتر اطلاق مى گردد و آن عبارت است از اصول سه گانه بالا به اضافه يك اصل ديگر يعنى «عمل» به اصول دستورات اسلام و آن پنج موضوع است: نماز، روزه، زكات، حج، جهاد و اينكه مى گويند: ايمان عبارت است از «اعتقاد به قلب، اقرار به زبان، عمل به اركان» ناظر به اين معنا مى باشد، «من آمن بالله ورسوله وعمل صالحاً».(3)

    بنابراين هرجاى قرآن مجيد تنها به ذكر ايمان به خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) و روز جزا اكتفا شده باشد ناظر به معناى اوّل است، و هر مورد «عمل صالح» به آن اضافه شده ناظر به معناى دوم مى باشد.(4)

    ما، در اين تقسيم از آيه زير الهام گرفته ايم: «(قَالَتِ الاَْعْرَابُ آمَنَّا قُلْ لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الاِْيمَانُ فِى قُلُوبِكُمْ); اعراب باديه نشين گفتند ايمان آورده ايم، بگو شما ايمان نياورده ايد، ولى بگوييد اسلام آورده ايم، هنوز ايمان وارد قلوب شما نشده است».(5) سپس در جمله بعد اضافه مى فرمايند: «(إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ فِى سَبِيلِ اللهِ أُوْلَئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ); مؤمنان (واقعى) تنها كسانى هستند كه به خدا و پيامبرش ايمان آورده اند سپس شك و ترديدى به خود راه نداده، و با اموال و جانهاى خود در راه خدا جهاد كرده اند، آنها راستگويانند».(6)

    يعنى ايمان تنها گفتار نيست، گفتار است و يقين و عمل!

    اين چهار اصل، يعنى توحيد و نبوّت و معاد و عمل به اركان دين، اصول اسلام و ايمان (به معناى خاص خود) در نزد عموم مسلمانان مى باشد.

    ________________________________________

    1 . سوره آل عمران، آيه 19.

    2 . البتّه اين جمله عين آيه قرآن مجيد نيست ولى مضمون آن از آيات استفاده مى شود.

    3 . اين عبارت نيز مانند عبارت بالا مضمون آيات شريفه قرآن است نه عين آيه.

    4 . گاهى «اسلام» بر معناى ديگرى نيز اطلاق مى گردد و آن عبارت است از تسليم در برابر قوانين و مقررات و حقايق اسلام كه معمولا نشانه آن همان گفتن شهادتين (گواهى به يگانگى خدا و گواهى به نبوّت پيامبر(صلى الله عليه وآله)) است، افرادى كه به اين ترتيب اظهار اسلام كنند مشمول يك سلسله احكام اسلامى كه مربوط به وضع اجتماعى مسلمانان است خواهند بود ولى اگر در باطن معتقد نباشند هيچ گونه نتيجه اى در آخرت از اين اظهار ايمان خود نخواهد گرفت و در واقع جزء منافقان محسوب مى شوند اما «ايمان» در برابر اسلام به اين معنا، عبارت از همان عقيده باطنى به حقّانيّت اسلام است نه تنها اظهار اسلام صورى; ممكن است آيه شريفه (قَالَتِ الاَْعْرَابُ آمَنَّا…) نيز اشاره به همين معنا مى باشد.

    5 . سوره حجرات، آيه 14.

    6 . سوره حجرات، آيه 15.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      عوامل گسترش تشيّع پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله)   ...

    پس از رحلت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) عدّه اى از صحابه تصميم گرفتند خلافت را از على(عليه السلام) بگردانند، به بهانه اينكه سن آن حضرت كم است و يا اينكه قريش ميل ندارند «نبوّت» و «خلافت» هر دو در خاندان «بنى هاشم» باشد، مثل اينكه تصور مى كردند اختيار «نبوّت و خلافت» به دست آنهاست، و به هر كس بخواهند مى توانند ببخشند! يا به علل ديگر كه فعلا كارى به آن نداريم.

    در اين موقع على(عليه السلام) از بيعت كردن با خليفه وقت خوددارى نمود، و اين حقيقتى است كه هر دو مذهب (شيعه و سنى) بر آن اتّفاق نظر دارند، حتى در «صحيح بخارى» در باب «غزوه خيبر» نقل شده كه آن حضرت بيعت نكرد مگر پس از گذشتن شش ماه(1)، عدّه اى از بزرگان صحابه و ياران بافضيلت پيغمبر(صلى الله عليه وآله)مانند «عمّار» و «مقداد» و «زبير» و جمعى ديگر نيز از وى پيروى كرده، و از بيعت كردن با ابوبكر خوددارى نمودند.(2)

    ولى هنگامى كه حضرت ملاحظه فرمود كه ادامه خوددارى او از بيعت، ممكن است باعث شكست غير قابل جبرانى براى عالم اسلام گردد، بيعت نمود، زيرا از

    يك طرف همه مى دانستند او هرگز «خلافت» را به خاطر علاقه به زمامدارى و حكومت بر مردم و سلطنت و برترى بر ديگران نمى خواهد، داستان او با ابن عباس در «ذى قار» معروف و مشهور است.(3)

    او خلافت را تنها به خاطر تقويت اسلام، و گسترش دامنه اين آيين پاك و اقامه اصول حق و عدالت مى خواست.

    و از طرف ديگر مشاهده مى كرد كه خليفه اوّل و دوم كوشش لازم را براى نشر آيين توحيد، و توسعه فتوحات اسلامى به خرج داده، و استبدادى از خود نشان نمى دهند. روى اين جهات پس از شش ماه از در مسالمت با آنها درآمده، و از حق مسلّم خود چشم پوشى نمود، مبادا اتحاد كلمه مسلمين مبدل به اختلاف و پراكندگى شود و مردم به سوى زمان جاهليت بازگردند.

    در اين دوران، شيعيان على(عليه السلام) در زير بال و پر او باقى ماندند و از نور وجود وى استفاده كرده چراغ فكر و جان خود را بر مى افروختند. بديهى است در آن روز مجال براى ظهور شيعه نبود، و مسلمانان روى همان جاده اى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)هموار كرده بوده پيش مى رفتند.

    * * *

    هنگامى كه مسلمانان بر سر دوراهى حق و باطل رسيدند، باطل مسير خود را جدا كرده، و معاويه از بيعت با على(عليه السلام)خوددارى نمود و در ميدان «صفين» در برابر او قرار گرفت و شمشير به روى آن حضرت كشيد.

    در اين موقع بقيه صحابه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) پيوستند و اكثر آنها در زير پرچم او شربت شهادت نوشيدند. در آن روز هشتاد نفر از بزرگترين صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله) با او بودند كه همه آنها در شمار اصحاب «بدر» و «بيعت عقبه» محسوب مى شدند، مانند عمار ياسر خزيمه ذى الشهادتين و ابوايوب انصارى و امثال آنها.

    بعد از شهادت آن حضرت و افتادن كار به دست معاويه، و سپرى شدن دوران خلفاى راشدين، معاويه پايه هاى حكومت خود را همچون سلاطين جبار بر اساس استبداد و خودكامگى قرار داد، ظلم و ستم در ميان مسلمانان آغاز نمود، و بدعتهايى گذارد و كارهايى انجام داد كه اينجا مجال شرح و بسط آنها نيست.

    آنچه مسلّم است، و همه مسلمانان در آن متفق القولند، اين است كه روش او كاملا با روش خلفاى پيشين فرق داشت، و برخلاف ميل و رضاى مردم مسلمان، بر آنها حكومت مى نمود.

    1. دنياپرستى خلفا و زهد اهل بيت(عليهم السلام)

    امير مؤمنان على(عليه السلام) در تمام شئون زندگى خود زهد و ورع را رعايت مى كرد، لباس و غذاى او خشن و ناگوار بود، نيرنگ و خدعه و مداهنه هرگز در گفتار و رفتار او وجود نداشت، و اسلام به عالى ترين صورت خود در سراسر وجود و زندگى او خودنمايى مى كرد، در حالى كه وضع معاويه در تمام اين امور بر خلاف على(عليه السلام)بود!

    داستان واگذارى سرزمين پهناور مصر به «عمرو بن عاص» به خاطر نيرنگ و خيانت و نقشه مزورانه او مشهور است(4)، و نارضايتى عمومى مسلمانان از بيعت با يزيد (پس از تعيين او از طرف معاويه براى مقام خلافت) و انتخاب «زياد بن ابيه»(5) را به فرزندىِ پدر خود از آن مشهورتر و معروف تر مى باشد!

    معاويه از اموال عمومى مسلمانان و بيت المال مسلمين كه خليفه اوّل و دوم آن را صرف تقويت ارتش اسلام و تهيه سلاحهاى جنگى براى دفاع از اسلام مى كردند، سفره هاى رنگين مى چيد و انواع غذاهاى چرب وشيرين براى خود و ياران خود در آن جمع مى كرد.

    ابو سعيد منصور بن حسين آبى (متوفاى سال 422) در كتاب خود «نثر الدرر» مى نويسد:

    «احنف بن قيس مى گويد: يك روز بر معاويه وارد شدم، سفره عجيبى گسترده بود، انواع غذاهاى گرم و سرد، شيرين و ترش براى من آورد كه من در شگفت شدم، سپس دستور داد يك نوع غذاى ديگر آوردند كه من هر چه در آن دقت كردم متوجه نشدم كه چيست؟

    پرسيدم اين غذا چيست؟ گفت روده هاى مرغابى است كه از مغز سر (گوسفند) پر كرده اند و سپس در روغن پسته سرخ نموده و شكر بر آن پاشيده اند!

    من گريه كردم، گفت چرا گريه مى كنى؟!

    گفتم: به ياد زندگى على(عليه السلام) افتادم.

    فراموش نمى كنم يك روز نزد او بودم، هنگامى كه موقع غذا خوردن وافطار فرا رسيد به من پيشنهاد كرد نزد او بمانم، كيسه چرمى مهركرده اى پيش او آوردند. پرسيدم در اين كيسه چيست؟ فرمود: سويق جو است.(6)

    گفتم: چرا آن را مهر كرده ايد؟ مى ترسيد از آن بردارند يا مايل نيستيد كسى از آن بخورد؟! فرمود: هيچ كدام. من مى ترسم فرزندانم حسن و حسين(عليهما السلام) آنها را با روغن، يا زيت بيالايند!

    گفتم: مگر حرام است يا اميرالمؤمنين؟!

    فرمود: نه، حرام نيست، ولى بر پيشوايان و زمامداران حق، لازم است خود را در شمار محروم ترين مردم قرار دهند، تا فقر و پريشانى، بينوايان را فشار و شكنجه ندهد! هنگامى كه سخن به اينجا رسيد معاويه گفت: كسى را نام بردى كه هيچ كس نمى تواند فضيلت او را انكار نمايد!».(7)

    در كتاب «ربيع الابرار» زمخشرى و امثال آن، قضاياى شگفت انگيز فراوانى نظير اين قضيه ديده مى شود كه همه گواه صدق اين مدعاست.(8)

    تازه تمام اين جريانها و وضعى كه معاويه به وجود آورده بود هنگامى بود كه هنوز مردم، وضع زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و دوران خلفا و عدم توجه آنها را به زرق و برق و شهوات دنيا فراموش نكرده بودند.

    * * *

    اين وضع ناگوار همچنان ادامه يافت تا اينكه معاويه تمام پيمان هايى را كه هنگام صلح با امام حسن(عليه السلام) بسته بود و خدا را بر آن گواه گرفته بود آشكارا زيرپا گذارد، و سپس امام حسن(عليه السلام) را مسموم و شهيد ساخت، وچون زمينه را مهيا ديد، براى فرزند خود يزيد با زور از مردم بيعت گرفت، درحالى كه مسلمانان در آن روز يزيد را بيش از آنچه ما امروز مى شناسيم، مى شناختند.

    از اينجا آتش خشم ملت مسلمان و نارضايتى عمومى نسبت به دستگاه «بنى اميّه» در دلها برافروخته شد و همه دانستند كه او مرد دنياپرستى است كه كوچكترين علاقه اى به دين ندارد، و راستى خود معاويه چقدر خوب درباره خودش قضاوت كرده است، آنجا كه مطابق نقل زمخشرى در «ربيع الابرار» مى گويد:

    «أمّا أبوبَكْر فَقَدْ سَلَمَ مِنَ الدُّنْيا وَسَلَمَتْ مِنْهُ، وَأمّا عُمَرُ فَقَدْ عَالَجَها وَعَالَجَتْهُ، وأمّا عُثْمَانَ فَقَدْ نَالَ مِنْهَا وَنَالَتْ مِنْهُ، وَأمّا أنَا فَقَدْ تَضَجَّعْتُها ظَهْراً لِبَطْن وَانْقَطَعَتْ إلَيْها وَانْقَطَعَتْ إِلَىَّ!; اما «ابوبكر» از دنيا به سلامت گذشت و دنيا هم از او به سلامت!

    اما «عمر» آن را تدبير و چاره كرد، دنيا هم براى او تدبير و چاره اى نمود!

    امام «عثمان» از آن بهره بردارى كرد، دنيا هم بهره خود را از او گرفت!

    ولى من آن را كاملا در آغوش گرفتم، به او پيوستم، او هم به من پيوست!!».(9)

    از آن روز، يعنى از روز خلافت معاويه و يزيد، حكومت «دينى» از حكومت «دنيوى» جدا شد; در حالى كه در خلفاى پيشين هر دو جمع بود، خليفه خود را موظف مى دانست كه با يك دست زمام امور دينى مردم را بگيرد، و با دست ديگر زمام امور زندگى مادى مردم را.

    ولى از زمان معاويه مردم متوجه اين نكته شدند كه او كمترين رابطه اى با امور دينى و معنوى مردم ندارد، تنها توجه او به دنبال كردن سياست خود در جنبه هاى مادى است، و به اين ترتيب متوجه شدند كه امور دينى و معنوى مرجع و پيشواى ديگرى دارد كه بايد آن را از آنها فرا گرفت.

    و چون هيچ كس را از نظر علم و زهد و شجاعت و حسب و نسب از على و فرزندان او لايق تر و جامع تر نيافتند به آنها پيوستند; اين موضوع به ضميمه اخبار و احاديثى كه از شخص پيغمبر(صلى الله عليه وآله)درباره آنها نقل شده بود، سبب شد كه نهال تشيّع روز به روز بارورتر گردد، و همچون روح تازه اى در جسد رنجور و ناتوان امّت اسلامى جريان پيدا كند.

    به دنبال اين وضع، جريان شهادت امام حسين(عليه السلام) و حوادث دردناك و اسف انگيز «كربلا» پيش آمد، حوادثى كه تاريخ هرگز آن را فراموش نخواهد كرد و آثار حزن انگيز آن در دلها تا هميشه باقى خواهد ماند.

    حسين فرزند پيغمبر و گل بوستان او بود، و باقيماندگان از صحابه پيامبر مانند «زيد بن ارقم» و «جابر بن عبدالله انصارى» و «سهل بن سعد ساعدى» و «انس بن مالك» همان كسانى كه نهايت محبّت آن حضرت نسبت به حسين و برادرش مشاهده نموده و ديده بودند چگونه پيامبر آنها را بر دوش خود حمل مى كند و مى گويد: مركب شما چه مركب خوبى است و شما هم چه سواران خوبى هستيد؟!» آرى اينها هنوز حيات داشتند و آنچه را از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)درباره فضايل امام حسين و فرزندان على(عليهم السلام) ديده و شنيده بودند در ميان مردم منتشر مى ساختند.

    2. جنايات بنى اميّه و بنى مروان

    اما «بنى اميّه» همچنان به جنايات خود ادامه مى دادند و دست و دهان آنها به خون فرزندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله)آلوده بود، عدّه اى را «شهيد» و جمعى را «مسموم» و عدّه ديگرى را «اسير» ساختند.

    طبيعى است اين حوادث روز به روز «تشيّع» را گسترش مى داد و بر وسعت دامنه آن مى افزود. نهال عشق فرزندان على(عليه السلام) را در قلوب مسلمانان مى كاشت، و محبوبيت فوق العاده آنان را در اعماق دلها نافذتر مى ساخت.

    آرى، همه مى دانند «مظلوميت» بزرگترين نقش را در اين قسمت بازى مى كند.

    روى اين حساب هر اندازه بنى اميّه بر ظلم و ستم و استبداد و خودكامگى و خونريزى بى گناهان، براى محكم كردن پايه هاى حكومت لرزان خود، مى افزودند، قلوب مسلمانان بيشتر متوجه خاندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله)مى شد، يعنى در حقيقت آنها با اين اعمال خود به خاندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله)و پيشرفت اهداف آنها كمك قابل توجهى مى كردند!

    هر اندازه شيعيان و دوستان اهل بيت را تحت فشار بيشترى قرار مى دادند و بر بالاى منبرها، آشكارا به على(عليه السلام) ناسزا مى گفتند و در مخفى كردن فضايل او مى كوشيدند، قضيه برعكس مى شد و با عكس العمل هاى شديد و احساسات برافروخته مسلمانان روبه رو مى گرديدند.

    همان طور كه «شعبى» به فرزند خود مى گفت:

    «فرزندم! هر چه «دين و مردم با ايمان» بنا كردند «دنيا» نتوانست آن را ويران سازد، و هر چه دنيا و دنياپرستان بنا نمودند دين آنها را ويران ساخت! درست درباره على و فرزندانش(عليهم السلام) فكر كن. بنى اميّه همواره براى پنهان نمودن فضايل آنان مى كوشيدند ولى گويا با اين عمل خود، آنها را گرفته وبه آسمان مى بردند، آنها همواره مساعى خود را براى نشر فضايل نياكان خود به خرج مى دادند، اما مثل اينكه مردارى را پراكنده مى ساختند!(10)

    جالب توجه اينكه «شعبى» گوينده اين سخن از كسانى است كه متهم به عداوت على بن ابيطالب(عليه السلام)مى باشد، ولى زمخشرى دانشمند معروف اهل سنّت در «ربيع الابرار» از وى نقل مى كند كه مى گفت: «على(عليه السلام) براى ما مشكلى ايجاد كرده اگر او را دوست بداريم ما را به قتل مى رساند و اگر دشمن بداريم هلاك خواهيم شد!».(11)

    اين وضع همچنان ادامه داشت تا اينكه دولت «سفيانى» (فرزندان و نواده هاى ابوسفيان) منقرض شد و كار به دست «مروانى ها» افتاد كه در رأس آنها «عبدالملك بن مروان» جاى داشت.

    آرى عبدالملك! همان مردى كه دست نشانده او «حجاج»(12) به فرمان او منجنيق ها را در برابر «كعبه» نصب كرد و اين خانه توحيد را آتش زد و ويران ساخت، پناهندگان خانه خدا را كشت و «عبدالله بن زبير» را در مسجد الحرام در ميان كعبه و مقام ابراهيم سر بريد! و با اين عمل احترام حرم امن خدا را كه حتى مردم زمان جاهليت آن را محترم مى شمردند و حتى ريختن خون حيوانات وحشى را، تا چه رسد به انسان، در آن گناه مى دانستند، پايمال نمود!

    نمونه ديگرى از اعمال ناجوانمردانه و ضد اسلامى او اين بود كه به پسر عمويش «عمرو بن سعيد اشدق» امان داد و با او عهد و پيمان بست كه متعرض وى نشود، ولى چيزى نگذشت كه پيمان خود را شكست و او را ناجوانمردانه ترور كرد(13)، به طورى كه «عبدالرحمن بن حكم» اشعارى در مذمت او گفت كه يكى از آنها بيت زير است:

    غَدَرْتُمْ بِعَمْرو يَا بَنِي خَيْطِ بَاطِل *** وَمِثْلُكُمْ يَبْنِي الْعُهُودَ على الغَدْرِ! با «عمرو بن سعيد» خيانت كرديد اى فرزندان شخص «غدار» و امثال شما همواره پيمان هاى خود را بر اساس خيانت بنا مى كنند!(14)

    آيا كسى كه اين گونه اعمال شرم آور و ننگين مرتكب شده، مسلمان است؟ تا چه رسد به اينكه خليفه مسلمانان و پيشواى مؤمنان باشد؟!

    فرزندان مروان بن حكم همگى اين گونه اعمال اشتباه و ننگين تر از آن را دنبال كردند، تنها كسى كه برنامه او با ديگران تفاوت داشت عمر بن عبدالعزيز، آن مرد صالح بود.

    هنگامى كه نوبت به «بنى عباس» رسيد ـ به قول معروف ـ نغمه هاى تازه اى در طنبور ساز كردند تا آنجا كه يكى از كسانى كه حكومت «بنى مروان» و «بنى العباس» هر دو را درك نموده بود در حق آنها مى گويد:

    يَالَيْتَ جَوّ بَنِي مَرْوان دَامَ لَنا *** وَلَيْتَ عَدْلَ بَنِي الْعَبّاسِ فِي النَّارِ!

    اى كاش ستم بنى مروان باقى مى ماند *** وعدالت بنى عباس طعمه آتش مى شد!

    اين حكومت جبار نيز كار را به جايى رسانيد كه علويون را در هر كجا پيدا مى كردند مى كشتند، خانه هاى آنها را ويران مى ساختند و آثار آنان را در همه جا محو مى نمودند، در حالى كه به اصطلاح پسر عموى آنها بودند!

    اين جنايت به قدرى توسعه يافت كه شعراى زمان متوكل (با آن همه محدوديت و خفقانى كه بر محيط حكومت مى كرد) زبان به مذمت بنى العباس گشودند، يكى از آنان مى گويد:

    تَاللهِ اِنْ كَانَتْ اُمَيَّةُ قَدْ أتَتْ *** قَتْلَ ابْنِ بِنْتِ نَبِيِّها مَظْلوماً

    فَلَقَدْ أتَاهُ بَنُو أبِيهِ بِمِثْلِها *** هذا لَعَمْرُكَ قَبْرُهُ مَهْدوماً

    أسِفُوا على أن لاَ يكونوا شارَ *** كوا، فِي قَتْلِهِ فَتَتَّبَعُوهُ رَمِيماً

    «به خدا سوگند اگر بنى اميّه فرزند پيغمبر خويش را مظلومانه شهيد كردند.

    عموزادگان او نيز همان اعمال را تكرار نمودند، اين قبر ويران شده او گواه اين مدعاست.

    اينها از اينكه در كشتن او شركت نكرده بودند، متأسف بودند و لذا همان معامله را با استخوانهاى پاك او نمودند!».

    بايد در برابر اين رفتار وحشيانه بنى مروان و بنى عباس، رفتار فرزندان على(عليه السلام)را قرار داد و آنها را با يكديگر مقايسه نمود و از آن، سرّ پيشرفت و توسعه «تشيّع» را دريافت.

    3. تشيّع، يك نهضت اسلامى

    خوشبختانه در پرتو تواريخ زنده اى كه امروز از آنان در دست است اين حقيقت روشن مى شود كه برخلاف نظريه پوچ عدّه اى خيالباف، آيين تشيّع «يك جنبش ايرانى» يا منتسب به عبدالله بن سبا نبود، بلكه تنها يك «نهضت اسلامى محمدى» بود كه عواطف و علايق خاص مسلمانان نسبت به پيامبر اسلام سرچشمه مى گرفت.

    براى درك اين حقيقت نظرى به تاريخ فرزندان على(عليه السلام) مى اندازيم كه در رأس آنها امام سجاد زين العابدين(عليه السلام) قرار داشت. او پس از شهادت پدرش امام حسين(عليه السلام) از دنيا و دنياپرستان در آن محيط پرغوغا كناره گيرى نمود و تنها به عبادت و تربيت اخلاق و تهذيب نفس و زهد مى پرداخت، و او بود كه اين باب را به روى جمعى از تابعين مانند حسن بصرى و طاووس يمانى و ابن سيرين و عمر بن عبيد و امثال آنها كه در وادى زهد و عرفان قدم گذاردند، گشود; در حالى كه اوضاع چنان بود كه مى توانست خداشناسى از دلهاى مردم به كلى برچيند و از نام خدا اثرى جز بر سر زبانها باقى نماند.

    پس از آن حضرت، فرزندش امام باقر(عليه السلام) و نوه اش امام صادق(عليه السلام) بر سر كار آمدند و بنى العباس شروع شد، دسته اوّل رو به زوال و اضمحلال قطعى مى رفتند و دسته دوم هنوز قدرت كافى پيدا نكرده بودند.

    اين موقعيت حساس، مجال خوبى به امام صادق(عليه السلام) داد، كابوس ظلم برچيده شد و حجاب تقيّه كنار رفت، و او توانست احكام خدا و احاديث پيامبر(صلى الله عليه وآله) را كه از يك سرچشمه صاف، يعنى از پدرش او هم از جدّش اميرمؤمنان، و او هم از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، گرفته بود، همه جا منتشر سازد.

    در آن موقع آيين تشيّع به سرعت بى نظيرى انتشار يافت، و راويان حديث با شوق زيادى از آن حضرت اخذ حديث مى كردند، كه تعداد آنها از شماره بيرون بود.

    تا آنجا كه ابوالحسن وشاء به يكى از اهالى كوفه مى گفت: در همين مسجد (مسجد كوفه) چهار هزار نفر افراد بافضيلت و اهل ورع و دين ديدم كه همه مى گفتند: جعفر بن محمد براى ما چنين روايت كرد!(15)

    ما نمى خواهيم با ذكر شواهد گوناگون دامنه اين سخن را طولانى كرده و از هدف اصلى دور شويم، به خصوص اينكه مطلب روشنتر از آن است كه كسى در آن ترديد نمايد.

    قابل توجه اينكه در همان زمان كه امويان و بنى عباس مرتباً مشغول تحكيم پايه هاى سلطنت و حكومت خود و مبارزه با دشمنان بودند، و بساط عيش و نوش گسترده و آشكارا به هر گونه لهو و لعب دست مى زدند، فرزندان على(عليه السلام)تمام توجه خود را صرف علم و عبادت و ورع و بى اعتنايى به ظواهر فريبنده زندگى مادى دنيا نموده و هيچ گونه دخالتى در امر سياست ـ همان سياستى كه آن روز به معناى دروغ و مكر و خدعه بود ـ نداشتند.

    روشن است اين تفاوت، تأثير فراوانى در گسترش مذهب تشيّع و توجه مسلمانان نسبت به خاندان پيغمبر داشت، افكار عمومى را از بنى اميّه و بنى عباس رويگردان و به اهل بيت(عليهم السلام) متوجه مى ساخت.

    اين نكته نيز بديهى است كه مردم آن زمان مانند هر زمان ديگر اگر چه غالباً نسبت به امور مادى علاقه شديدى داشتند و محبّت آنها نسبت به مال و ثروت جاى انكار نبود، ولى در عين حال معنويت و علم و روحانيّت آنها، موقعيت شايان خود را در افكار و نفوس مردم هنوز از دست نداده بود.

    به خصوص اينكه از زمان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) چندان دور نيافتاده بودند و آثار تعليمات آن حضرت هنوز در افكار آنها باقى بود، و اسلام هم با آن وسعت نظرى كه دارد هرگز مانع از طلب دنيا از طريق مشروع نبود.

    از طرفى مسلمانان آشكارا مى ديدند كه اسلام همان آيينى است كه درهاى خير و بركت را به روى آنها گشوده و سرچشمه هاى خوشبختى و سعادت را به سوى اجتماع آنان سرازير ساخته است; پادشاهان ايران و روم را در برابر آنان به خضوع وا داشته، و كليد خزاين شرق و غرب را به دست آنها داده است.

    خلاصه پيروزيها و افتخاراتى نصيب عرب كرد كه حتى گوشه اى از آن را هم به خواب نمى ديدند.

    آيا با اين حال ميل نداشتند از اصول و فروع تعليمات اين آيين بزرگ مطلع شوند؟

    بديهى است با كمال ميل مى خواستند بدانند اسلام چه مى گويد و برنامه آن چيست؟ لااقل مى خواستند از برنامه هاى اجتماعى و تدبير خانواده، و آنچه به پاكى نسل آنها مربوط بود و امثال آن با خبر شوند.

    از طرف ديگر هر چه جستجو مى كردند اثرى از اين علوم نزد كسانى كه پست خلافت را اشغال كرده و نام خليفة المسلمين! و امير المؤمنين! بر خود گذارده بودند، نمى يافتند.

    ولى پس از تحقيق آن را به كاملترين و عاليترين صورت، نزد اهل بيت پيغمبر(عليهم السلام)مى يافتند، بنابراين جاى تعجب نبود كه به آنان ايمان بياورند و معتقد به امامت آنها گردند، و آنها را خليفه واقعى پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و پاسداران اسلام و مبلغين حقيقى احكام دين بدانند، اين عامل يكى ديگر از عوامل گسترش مذهب تشيّع در آن عصر بود.

    اين عقيده دينى، و عاطفه ريشه دار معنوى، همچون شعله آتشى در كانون دلهاى عدّه اى از شيعيان بر افروخته بود، و همان بود كه آنها را به استقبال انواع خطرات و دادن قربانيها تشويق مى كرد.

    4. مردان جانباز و شعراى فداكار!

    در اينجا بايد نظرى به زندگى حجر بن عدى كندى، عمرو بن حمق خزاعى، رشيد هجرى، ميثم تمار، عبدالله بن عفيف ازدى و صدها نفر امثال آنان بيفكنيم، ببينيم چگونه براى درهم كوبيدن پايه هاى گمراهى و بيداد گرى آن قدر سرهاى خود بر آن كوبيدند و تا آنها را در هم نشكستند سرهاى آنها نشكست!

    آيا اين فداكاريها و از خودگذشتگى هايى كه اين مردان شجاع از خود نشان دادند به خاطر كسب مال و منصبى از اهل بيت پيغمبر(عليهم السلام)بود؟ و يا از آنها ترس داشتند! با اينكه خود اهل بيت در آن زمان مرگبار، از خانه هاى خود آواره بودند؟!

    نه، اين فداكاريها هيچ انگيزه اى جز ايمان راسخ و اعتقاد به يك هدف مقدس نداشت، و همان بود كه اين صحنه ها را به وجود مى آورد!(16)

    باز نظرى به زندگى پرماجراى شعراى بزرگ قرن اوّل و دوم مى اندازيم:

    آنها با اينكه هم از نظر مادى به هيأت حاكمه وقت شديداً محتاج بودند و هم از آنان حساب مى بردند و مى ترسيدند، در عين حال نه ترس و نه طمع ـ با اينكه شعرا غالباً مادى هستند! ـ نه فشارهاى حكومت، و نه شمشيرهاى برهنه اى كه بر سر آنها سايه انداخته بود، مانع از اين نشدند كه به حمايت حق برخيزند و با طرفداران باطل مبارزه كنند و آنها را رسوا نمايند.

    از فرزدق گرفته تا كميت، و از سيّد حميرى تا دعبل خزاعى، تا ديك الجن تا ابى تمام تا بحترى تا امير ابوفراس الحمدانى صاحب قصيده معروف(17)كه در آن مى گويد:

    الدِّينُ مُخْتَرَمٌ وَالْحَقُّ مُهْتَضَمُ *** وَفَىْءُ آلِ رَسُولِ اللهِ مُقْتَسَمُ!

    پرده هاى دين را دريده، و آيين حق را زيرپا گذارده اند، و اموال خاندان پيغمبر را به يغما مى برند!

    (تا آخر قصيده كه حقايق جالبى را در آن فاش نموده است).

    آرى اينها بودند كه در آن محيط پرخفقان به يارى حق برخواستند و با اشعار كوبنده خود از خاندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) دفاع نمودند.

    بلكه هر يك از نوابغ شعر و ادب آن عصر چندين قصيده هيجان انگيز يا قطعات پرارزش در مدح ائمه هدى و نكوهش سلاطين و خلفاى وقت و ظلم و ستم آنها واظهار محبت نسبت به اهل بيت و ابزار تنفر از دشمنان آنها داشته اند.

    معروف است دعبل خزاعى مى گفت: چهل سال است چوبه دار خودم را بر دوش مى كشم اما هنوز كسى كه مرا به آن بياويزد نيافتم!

    همين دعبل بود كه «هارون الرشيد» و «مأمون» و «امين» و «معتصم» را در اشعار خود هجو نمود و از امام صادق و امام كاظم و امام رضا(عليهم السلام) مدح بليغ كرد كه اشعارش در كتابهاى تاريخ و ادب ضبط شده است.

    ولى نبايد فراموش كرد كه تمام اينها در موقع قدرت بنى اميّه و بنى عباس و تسلط كامل آنها بر مردم بود.

    خوب ملاحظه مى كنيد نيروى ايمان و حقيقت با دلهاى بيدار و نفوس مسلمين چه مى كند، و چگونه حق شهامت و فداكارى و از خود گذشتگى را به عاليترين صورت ادا مى نمايد؟!

    اين رشته سر دراز دارد… و همچون سيل خروشانى است كه قسمت مهمى از تاريخ اسلام را فرا گرفته، و فعلا از موضوع بحث ما خارج است.

    ما فقط مى خواهيم سرچشمه اصلى تشيّع و مبدأ بذر افشانى آن در سرزمين اسلام و علل و عوامل پيشرفت سريع آن را تشريح كنيم.

    ما اين بحث را تحت تأثير «عواطف مذهبى» دنبال نكرديم بلكه آنچه گفتيم يك تجزيه و تحليل منطقى و دور از هر گونه تعصب، به اتكاى يك سلسله حقايق و مدارك مسلّم تاريخى بود، و تصور مى كنيم بحمدالله تا اندازه اى حق اين مطلب را ادا ساختيم، حال به قول على(عليه السلام)، تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال، (فَمَنْ شَاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَمَنْ شَاءَ فَلْيَكْفُرْ!).(18)

    باز اشتباه نشود، مقصود ما اين نيست كه پاره اى از خدمات خلفا و بعضى كارهاى نيك آنها را نسبت به عالم اسلام ناديده گرفته و انكار نماييم، زيرا اين گونه مطالب را تنها افراد متعصب و بى منطق انكار مى كنند و ما بحمدلله بى منطق نيستيم، و از بدگويى و بد زبانى متنفريم.

    ما از نيكيها تقدير مى كنيم و از بديها تا آنجا كه ممكن است چشم مى پوشيم، ما مى گوييم: (تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَهَا مَا كَسَبَتْ وَلَكُمْ مَا كَسَبْتُمْ); آنها امتى بودند كه در گذشتند، اعمال آنان، مربوط به خودشان بود و اعمال شما نيز مربوط به خود شماست».(19) اگر خداوند آنها را ببخشد با لطف و فضل خود رفتار كرده و اگر كيفر دهد با عدالتش با آنها معامله نموده است!

    يادآورى اين نكته را نيز لازم مى دانيم كه ما مايل نيستيم و حتى الامكان به قلم خود اجازه نمى دهيم اين درد دلها را بازگو كند، ولى چه مى توان كرد؟ بعضى از نويسندگان معاصر آنچنان نسبتهاى ناروا و حملات ناجوانمردانه نسبت به شيعه كرده اند كه ما را مجبور به بازگو كردن قسمتى از اين درد دلها نموده اند.

    در هر صورت منظور اصلى ما همان معرفى «بنيان گذار اصلى تشيّع» و «غرس كننده نهال اولى» آن بود، و همان طور كه از بيانات گذشته آشكار گرديد اين كار به دست كسى غير از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)صورت نگرفت.

    اين حقيقت نيز روشن شد كه عوامل اصلى گسترش و انتشار آيين تشيّع يك سلسله عوامل گوناگون و مرتبط به يكديگر بوده، كه به صورت اجتناب ناپذيرى اين اثر را به دنبال داشته است.

    ما در اين «فصل» به همين مقدار قناعت كرده و به سراغ فصل دوم مى رويم و بحث در پيرامون عقايد شيعه را در اصول و فروع آغاز مى نماييم.

    * * *

    ________________________________________

    1 . صحيح بخارى، ج 5، ص 177 ; الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 337 ; الصواعق المحرقه، ص 13 ; الامامة والسياسة، ج 1، ص 11 ; مروج الذهب، ج 2، ص 302 .

    2 . ر.ك: تاريخ طبرى، ج 3، ص 208 ; الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 325 ; تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 103 ; تاريخ ابوالفداء، ج 2، ص 63 ; العقد الفريد، ج 4، ص 259 .

    3 . «ذى قار» يكى از شهرهاى نزديك «بصره» است كه على(عليه السلام) به اتّفاق لشكريانش در اثناى راه بصره هنگامى كه براى خاموش كردن فتنه «اصحاب جمل» مى رفت در آنجا منزل نمود. حضرت در اين محل خطبه كوتاه و مؤثرى ايراد فرمود و در ضمن آن تصميم قاطع خود را براى اجراى اصول حق و عدالت ـ به هر قيمت كه باشد ـ آشكار ساخت، اين خطبه امروز در نهج البلاغه (خطبه 32) از آن حضرت به يادگار مانده است، پيش از آنكه خطبه را ايراد فرمايند در خيمه مشغول دوختن و وصله كردن كفش خود بود ابن عباس اصرار داشت حضرت هر چه زودتر بيرون آيد و ايراد خطبه نمايد (گويا ابن عباس براى تحكيم پايه هاى حكومت على(عليه السلام)ايراد آن خطبه را خيلى لازم و ضرورى مى دانست).

    ولى حضرت با خونسردى از ابن عباس پرسيد: قيمت اين كفش چقدر است؟! ابن عباس گفت ارزشى ندارد! امام فرمود:

    «وَاللهِ هِيَ أحَبُّ إِلَيَّ مِنْ اِمْرَتِكُمْ إلاّ أنْ أقِيمَ حَقّاً أو أدْفَعَ باطِلاً!; به خدا سوگند اين كفش از زمامدارى و خلافت شما نزد من پرارزش تر است! مگر اينكه به وسيله اين زمامدارى حقى را برپا دارم و از باطلى جلوگيرى كنم»!… راستى هيچ كس مسأله زمامدارى و رياست را چون على(عليه السلام) نشناخته بود. او مى دانست كه اين مقام (اگر به خاطر تعقيب هدف مقدسى نباشد) فقط دورنماى فريبنده اى دارد كه جز افراد دنياپرستى كه خالى از يك نوع جنون (جنون شهرت و مقام) نيستند آن را نمى طلبند آنهايى كه براى «هيچ» تن به «همه كار»! مى دهند.

    آرى روح و فكر بلند او از اين والاتر بود كه فريفته چنين متاع بى ارزشى گردد! و به همين دليل در تمام دوران حكومت خود گرفتارلغزشى نشد وبراى تحكيم موقعيت خويش قدمى برخلاف حقوعدالت برنداشت.

    4 . ر.ك: سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 72 ; تاريخ يعقوبى، ج2، ص 182; وقعة الصفين، ص 34; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 61; مختصر تاريخ دمشق، ج 19، ص 244 ; عيون اخبارالرضا، ج 1،

    ص 438; العقد الفريد، ج 4، ص 97 و ج 5، ص 92 .

    5 . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 441 ; مروج الذهب، ج 3، ص 193 ; تاريخ طبرى، ج 5، ص 214; سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 495 ; الاصابة، ج 3، ص 43 ; العقد الفريد، ج 5، ص 267 و ج 6، ص 144 .

    6 . سويق، آرد نرم، و پاره اى از غذاهاى ساده اى است كه از آرد درست مى شود.

    7 . نثر الدرر، ج 1، ص 305، و عين اين منطق را اميرمؤمنان على(عليه السلام) در نامه اى كه به فرماندار بصره (عثمان بن حنيف) نگاشت، ذكر فرمود. و راستى منطق عيجيبى است، امام مى گويد: زمامدار يك جمعيّت نبايد تنها به عناوين و نامها! قناعت كند، بلكه بايد همچون يك پدر مهربان براى حل مشكلات درو افتاده ترين افراد ملت خود بكوشد، اگر امكانات «مادى» او نتوانست جوابگوى تمام نيازمنديهاى افراد باشد از سرمايه هاى فناناپذير و غير محدود «معنوى» استفاده كند، يعنى از نظر طرز زندگى مانند محروم ترين افراد مردم زندگى نمايد تا از اين طريق فشار فقر و پريشانى را تنها بر جسم خود احساس كنند و روح آنها از شكنجه نجات يابد زيرا هنگامى كه غذا و لباس و مسكن آنها همرنگ پيشوايشان شد از وضع خود احساس حقارت و سرشكستگى نمى كنند، چون زندگى خود را يك «زندگى شاهانه» مى بينند اين سرمايه روانى و معنوى نصف بيشتر آلام روحى و ناراحتيهاى آنها را بر طرف مى سازد، اين يك سرمشق بزرگ ودرس عالى انسانى است كه على(عليه السلام)به عموم زمامداران جهان داده است.

    8 . ربيع الأبرار، ج 1، ص 90 و 92 و 708 و 835 و ج 2، ص 693 و 720 ; و ج 3، ص 77 و 80 و ج 4، ص 239 و 242 .

    9 . ربيع الأبرار، ج 1، ص 90 .

    10 . ر.ك: المناقب، ج 2، ص 351 .

    11 . ربيع الابرار، ج 1، ص 494 .

    12 . درباره حجاج سفاك ر.ك: الاخبار الطوال، ص 328 ; وفيات الاعيان، ج 2، ص 29-54 ; نهاية الارب،

    ج 21، ص 321-335 ; تتمة المنتهى، ص 2263 .

    13 . ر.ك: الكامل فى التاريخ، ج 4، ص 297 ; مروج الذهب، ج 3، ص 304; العقد الفريد، ج 5، ص 155; تاريخ طبرى، ج 6، ص 140 .

    14 . «خيط باطل» كه در شعر ذكر شده از نظر ادبيات عرب به معناى شخصى غدار و فريبكار است و شايد از اين نظر باشد كه افراد غدار و خيانت پيشه مانند «ريسمان پوسيده» قابل اعتماد نيستند.

    15 . رجال نجاشى، ج 40، ص 80. در برخى منابع به جاى رقم متن نهصد شيخ محدث آمده است.

    16 . انسان هنگامى كه تاريخ پرماجرا و تكان دهنده افرادى مانند حجر بن عدى ها و ميثم تمارها و عبدالله بن عفيف ها را مخصوصاً فصل آخر زندگى آنان را مطالعه مى كند غرق حيرت مى شود كه چگونه يك «مرد خرما فروش» يا يك «پيرمرد نابينا» پايه هاى حكومت ارتجاعى بنى اميّه را به لرزه درآورد و در برابر آن همه خشونت و قساوت و قدرت جهنمى آن دستگاه تا آخرين نفس مقاومت نمود و بر قيافه مرگ لبخند زد؟ آنها در مكتبى پرورش يافته بودند كه مرگ افتخارآميز را به زندگى ننگين و در يك محيط ملالت بار و خفقان آور ترجيح مى دادند به عقيده ما وجود چنان شاگردانى يكى از بهترين مدارك براى شناسايى مكتب على(عليه السلام)است.

    17 . از قصيده ميميه ابوفراس است كه به «الشافية» معروف است.

    18 . سوره كهف، آيه 29 .

    19 . سوره بقره، آيه 134.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      شيعه به چه كسانى گفته مى شد؟   ...

    در ضمن به خوبى از اين احاديث استفاده مى شود كه اين امتياز (تشيّع) مخصوص جمعى از ياران پيغمبر(صلى الله عليه وآله) بوده نه همه، و اين احاديث ناظر به حال آنهاست; بنابراين كسانى كه معناى حقيقى آن را رها كرده و طورى آن را تفسير كرده اند كه شامل همه ياران پيغمبر(صلى الله عليه وآله) مى شود به عمق معناى احاديث نرسيده اند.

    توضيح اينكه: از اخبار و تواريخ بر مى آيد كه در زمان پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) عده قابل توجهى از صحابه، از خواص على(عليه السلام) و همراهان او بودند و او را امام و پيشواى خود به عنوان مبلغ پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مفسر تعليمات و احكام او مى دانستند، و از همان زمان به نام شيعه على(عليه السلام) شناخته مى شدند، اين حقيقت را با مراجعه به كتابهاى اهل لغت مانند نهايه «ابن اثير» و «لسان العرب» و امثال آنها(1) مى توان دريافت، آنها تصريح مى كنند كه نام «شيعه» بر پيروان على(عليه السلام) و فرزندان او، و دوستان آنها، اطلاق شده، تا آنجا كه اسم خاص آنها گرديده است.(2)

    ناگفته پيداست اگر منظور پيامبر از تعبير «شيعه على» تمام كسانى كه او را دوست مى داشتند، يا لااقل او را دشمن نمى داشتند، بوده باشد، به طورى كه اكثر يا همه مسلمانان را شامل شود (آنچنان كه بعضى از افراد كم اطلاع پنداشته اند) تعبير «شيعه» در چنين موردى هيچ مناسب نخواهد بود.

    زيرا تنها علاقه داشتن يا عداوت نداشتن به كسى براى اطلاق اسم «شيعه» بر او كافى نيست، بلكه در مفهوم اين كلمه خصوصيتى بيش از اينها افتاده است.

    شيعه يعنى پيرو و تابع(3)، بلكه تنها پيروى و تبعيت هم كافى نيست و مداومت و التزام به اين معنا، در آن افتاده است.

    كسانى كه كمترين آشنايى به تعبيرات عربى و استعمال الفاظ گوناگون اين لغت دارند، اين معنا را از لفظ «شيعه» مسلّماً درك خواهند نمود به طورى كه اگر در غير اين مفهوم استعمال شود حتماً نيازمند به قراين حاليه يا مقاليه خواهد بود.

    خلاصه اينكه تصور نمى شود هيچ فرد منصفى بتواند ظهور اين احاديث و امثال آن را در اين معنا انكار كند كه منظور از «شيعه» دسته معينى از مسلمانان بوده اند كه ارتباط مخصوصى با على(عليه السلام)داشته، و اين دسته در آن روز از ساير مسلمانان كه هيچ يك از مهر و علاقه نسبت به آن حضرت خالى نبوده اند (تا چه رسد به اينكه نسبت به او عداوت داشته باشند) مشخص و ممتاز بوده اند.

    اشتباه نشود نمى خواهيم بگوييم ساير صحابه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) كه جزء اين دسته خاص نبوده اند و اكثريت ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) را تشكيل مى دادند، خداى نكرده با پيامبر مخالفت داشتند، و در برابر تعليمات و ارشادات او خاضع نبوده اند…. نه، هرگز منظور ما اين نيست، حاشا كه ما درباره ياران و صحابه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) چنين گمانى را داشته باشيم، در حالى كه آنها در آن روز بهترين مردم روى زمين بودند.

    در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: پس چرا آنها هم جزء شيعيان على(عليه السلام) نشدند و آن همه تأكيدات را درباره شيعه آن حضرت ناديده گرفتند؟

    پاسخ اين سؤال معلوم است، شايد همه آنها اين احاديث را نشنيده بودند و به حقيقت معناى آن واقف نگرديده بودند.

    و در هر حال ياران بزرگوار پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بالاتر از آن هستند كه پرنده انديشه هاى كوتاه ايشان به اوج مقام آنها برسد.(4)

    از اصل سخن دور نشويم; پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) همواره به اين نهال سركشى مى كرد و آن را با آب شيرين سخنان خود آبيارى مى نمود، گاهى با صراحت و گاهى با اشارات پرمعناى خود اين حقيقت را دنبال مى كرد.

    احاديثى كه در اين زمينه وارد شده، در نزد بزرگان دانشمندان حديث اهل سنّت ـ تا چه رسد به دانشمندان شيعه ـ مشهور و معروف است و بيشتر آنها در صحيح بخارى و صحيح مسلم نقل شده، مانند:

    1. حديث معروف «منزلت»: در اين حديث پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: «عَلِيٌّ مِنّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسى; على نسبت به من مانند هارون برادر موسى است نسبت به موسى».(5)

    2. حديث معروف: «لاَيُحِبُّكَ إلاّ مُؤْمِنٌ وَلاَ يَبْغُضُكَ إِلاّ مُنَافِقٌ; تو را جز افراد با ايمان دوست نمى دارند، و جز افراد منافق دشمن نمى دارند».(6)

    3. در حديث مشهور «طير» نقل شده كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) دعا كرد و فرمود: «اللّهُمَّ ائْتِنِي بِأَحَبِّ خَلْقِكَ إِلَيْكَ; خداوندا محبوبترين بندگانت را به من برسان (و سپس على(عليه السلام)وارد بر آن حضرت شد)».(7)

    4. در يكى از شبهاى غزوه خيبر پيغمبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «لاَُعْطِيَنَّ الرَّايَةَ غَداً رَجُلاً يُحِبُّ اللهَ وَرَسُولَهُ وَيُحِبُّهُ اللهُ وَرَسُولُهُ; فردا پرچم را به دست مردى مى سپارم كه او خدا و رسولش را دوست مى دارد و نيز خداوند و رسولش را دوست مى دارند».(8)

    5. حديث ثقلين، در اين حديث پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى فرمايند: «إِنّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتابَ اللهِ وَعِتْرَتي أهْلَ بَيْتي; من در ميان شما دو چيز گرانمايه به يادگار مى گذارم: كتاب خدا و اهل بيتم را».(9)

    6. حديث مشهور «عَلِيٌّ مَعَ الْحَقِّ وَالْحَقُّ مَعَ عَلِيٌّ; على همواره با حق است و حق نيز با على است!».(10)

    امثال اين احاديث فراوان است و ما نمى خواهيم در اين مختصر يك يك آنها را برشماريم. خوشبختانه كتابهاى مشروح فراوان كه در اين زمينه نوشته شده اين زحمت را از دوش ما بر مى دارد و با مراجعه به آنها حقيقت كاملا آفتابى مى شود.

    از جمله عالم بزرگوار «سيّد حامد حسين» هندى كتابى در اين زمينه تأليف كرده كه آن را «عبقات الانوار» ناميده است. اين كتاب بيش از ده جلد است كه هر جلد آن تقريباً به اندازه كتاب «صحيح بخارى» مى باشد. وى در اين كتاب اسناد احاديث مزبور را از طرق معتبره اهل سنّت ذكر كرده، و دلالت آنها را بر مقصود كاملا تشريح نموده است.

    اين دانشمند يكى از هزاران نفر است كه قبل يا بعد از او در اين باره بحث نموده، و دست به تأليف زده اند.

    ________________________________________

    1 . ر.ك: مقدمه ابن خلدون، ص 196 چاپ بغداد; مقالات اسلاميين، ص 550 ; الملل والنحل شهرستانى، چاپ بيروت، ج 1، ص 146 ; المنجد، ص 613; الرائد، ص 903 ; اقرب، ج 1، ص 627 .

    2 . النهاية في غريب الحديث والأثر، ج 2، ص 519 ; لسان العرب، ج 8، ص 189; القاموس المحيط، ج 3،

    ص 47 ; مجمع البحرين، ج 4، ص 356; تاج العروس، ج 5، ص 405 .

    3 . ر.ك: قاموس المحيط، ج 3، ص 47 ; شيعة الرجل اتباعه وافكاره.

    4 . علاوه بر اين مسلّماً همه صحابه در يك پايه از ايمان و علم و تسليم در برابر سخنان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) نبودند، داستان تنزيه و عدالت عموم صحابه (بدون استثنا) كه با هيچ يك از موازين عقلى و منطقى و حديث و تاريخ سازش ندارد و امروز ديگر ارزش خود را از دست داده است، هيچ بعيد نيست در ميان صحابه كسانى بودند كه از نظر «سن» و يا به علت حفظ موقعيت اجتماعى و ظاهرى خود (يا به جهات ديگر) مايل نبودند نام شيعه على(عليه السلام) كه در آن زمان در سنين جوانى بود بر آنها گذارده شود!

    5 . اين حديث يكى از مهمترين احاديثى است كه درباره على(عليه السلام) در بسيارى از كتابهاى اهل سنّت نقل شده از جمله صحيح مسلم، باب فضائل على، ج 2، ص 324 همچنين «مستدرك حاكم» ج 3، ص 109 و كتاب الانوار المحمديه من المواهب اللدنيّه، ص 436; صحيح بخارى، ج 3، ص 54; مسند احمد، ج 1، ص 98; استيعاب، ج 2، ص 473 ; الرياض النضرة، ج 3، ص 189 ; حلية الاولياء، ج 4، ص 185 ; تاريخ بغداد، ج 2، ص 255 و ج 8، ص 417 و ج 14، ص 462 و دهها كتاب ديگر.

    گنجى شافعى در كفاية الطالب باب 70، ص 283 مى نويسد: حاكم نيشابورى گفته است: اين حديث در حد تواتر است.

    حاكم حسكانى در شواهد التنزيل، ج 1، ص 152 مى نويسد: اين همان حديث منزلت است كه شيخ ما ابن حازم درباره آن مى گويد: آن را با پنج هزار سند تخريج نموده ام.

    6 . شرح نهج البلاغه محمّد عبده، ج 4، ص 13; أمالى صدوق، ص 197، ح 208 ; مسند أحمد، ج 1، ص 95 ; سنن ترمذى، ج 5، ص 306، ح 3819 ; تاريخ دمشق (ترجمة الامام على)، ج 2، ص 204 / 695; البداية والنهاية، ج 7، ص 355 .

    7 . اين حديث معتبر با كيفيت هاى مختلف در كتب فريقين ثبت شده است از جمله: سنن ترمذى، ج 5،

    ص 300; مستدرك حاكم، ج 3، ص 130; مجمع الزوائد، ج 9، ص 125 ; مناقب ابن مغازى، ص 163و164; تاريخ دمشق، ج 2، ص 112; كفاية الطالب، ص 152 ; ذخائر العقبى، ص 61 ; الرياض النضرة، ج 3، ص 114; حلية الاولياء، ج 6، ص 329 و كتب ديگر;

    خوارزمى در مقتل الحسين(عليه السلام) مى نويسد: حافظ ابن مردويه اين حديث را با صد و بيست سند روايت كرده است.

    8 . مسند أحمد، ج 5، ص 323 ; صحيح بخارى، ج 4، ص 20 و ج 5، ص 76 .

    9 . اين حديث يكى از معتبرترين و روشن ترين احاديثى است كه موقعيت مذهب اهل بيت(عليهم السلام) و پيروان آنها را توضيح مى دهد، در اين حديث پيغمبر(صلى الله عليه وآله) با صراحت، پيروى از اهل بيت(عليهم السلام) را در رديف پيروى از قرآن قرار داده، و پيروى آنها را مانع از گمراهى معرفى نموده است. طبق اين حديث «اهل بيت پيامبر(عليهم السلام)» بعد از قرآن مجيد تنها مرجع صلاحيت دار اسلامى پس از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى باشند و مسلمانان هيچ عذرى در عدم پيروى از آنان ندارند. اين حديث را اكثر دانشمندان بزرگ اهل سنّت در كتابهاى خود نقل كرده اند از جمله: مسند احمد حنبل، ج 3، ص 17 و 26 و 59; صحيح مسلم، ج 2، ص 238; صحيح ترمذى، ج 2، ص 308; ذخائر العقبى، طبرى، ص 16; مستدرك حاكم، ج 3، ص 109; فخر رازى در تفسير خود، ج 3، ص 18 و جمع كثير ديگر از محدثان و مفسّران و مورخان در كتابهاى خود اين حديث را آورده اند كه ذكر همه آنها مجال اين مقال نيست.

    10 . ترجمة الامام على من تاريخ دمشق، ج 3، ص 1159 ; مستدرك حاكم، ج 3، ص 124 ; مناقب خوارزمى، فصل نوزدهم، ص 223 ; الامامة والسياسة، چاپ مصر، ج 1، ص 78 ; تاريخ بغداد، ج 14، ص 321 ; غاية المرام، ص 540 ; آخر باب 45 و ص 548، باب 53، ح 11 ; بحارالانوار، ج 38، ص 28 (به نقل از مسند ابويعلى) و ص 33 به واسطه كشف الغمة ; الغدير، ج 3، ص 178 ; المعيار والموازنة، ص 119 ; مناقب سيدنا على از فاضل عينى، ص 15 و 19 ; محاضرات الادباء، ج 4، ص 478 ; احقاق الحق، ج 5، ص 637 به نقل از مفتاح النجاء، ص 74 ; ارجح المطالب، ص 589-599; روض الازهر، ص 99 .

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      شيعه در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)   ...

    آيين تشيّع از كجا به وجود آمد، و چگونه رشد پيدا كرد؟ نخستين كسى كه بذر تشيّع را پاشيد كه بود؟ و چگونه اين نهال برومند رشد كرد و به ثمر رسيد و گل و ميوه داد؟ تا آنجا كه حتى بسيارى از زمامداران اسلام به آن گرويدند، و جمعى از خلفاى بنى عباس، و وزراى معروف دولت عباسى در برابر آن خضوع نمودند؟

    چه كسانى با خونهاى پاك خود اين نهال را آبيارى كردند؟ و چگونه بر اثر اشتباهات و انحرافات خلفاى اموى و عباسى، مردم به ائمه اهل بيت(عليهم السلام) پناه بردند؟ اينها مسايلى است كه در اين فصل بايد مورد بررسى قرار گيرد.

    نخستين كسى كه بذر تشيّع را در سرزمين اسلام پاشيد شخص بنيانگذار جهان اسلام حضرت محمّد(صلى الله عليه وآله) بود، يعنى بذر «تشيّع» و «اسلام» همراه هم و ملازم يكديگر افشانده شدند و پيامبر همواره آن را آبيارى مى كرد و مراقبت مى نمود تا نهال آن برومند، و شاخه هاى آن پر گل شد(1)، و سرانجام بعد از وفات او ميوه داد.

    گواه اين سخن، احاديثى است كه از شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده. و راويان آن شيعه نيستند، تا به گفته احمد امين و امثال او چون عقيده به «رجعت» دارند روايات آنها اعتبار نداشته باشد! و يا تصور شود كه مى خواهند كوره آتش خود را سوزان تر كنند!

    نخير بلكه، راويان اين احاديث تمام از بزرگان علماى اهل سنّت مى باشند، اين احاديث از طرق معتبره اى نقل شده كه هيچ عاقلى (با در نظر گرفتن اوضاع و احوال اين احاديث) نمى تواند در صحت آنها ترديد كند، يا احتمال جعل و دروغ در مورد آنها بدهد.

    در اينجا تنها به قسمتى از اين احاديث كه از سابق به خاطرم مانده، و در ضمن مطالعاتى كه به خاطر مسائل ديگرى بود به آنها برخورد كرده ام اشاره مى شود:

    1. سيوطى دانشمند معروف اهل سنّت در كتاب تفسير خود به نام «الدر المنثور فى تفسير كتاب الله بالمأثور» در ذيل آيه شريفه (أُوْلَئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ)(1)از «ابن عساكر» از جابربن عبدالله از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) چنين نقل مى كند: «كُنّا عِنْدَ النَّبِيِّ(صلى الله عليه وآله)فَأقْبَلَ عَلِيٌ(عليه السلام) فقال النَّبِىُّ(صلى الله عليه وآله): وَالَّذي نَفْسِي بِيَدِهِ إنَّ هَذَا وَ «شِيعتَهُ» لَهُمُ الْفَائِزُونَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ; جابر مى گويد: ما نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) بوديم كه على(عليه السلام) به سوى ما آمد، پيغمبر فرمود: اين و «شيعيان» او رستگاران در روز قيامتند» و در اين هنگام آيه شريفه (إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُوْلَئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ)(2) نازل گرديد.(3)

    2. و نيز از ابن عدى از ابن عباس نقل مى كند: «لَمّا نَزَلَتْ (إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ…) قَالَ رَسُولُ اللهِ لِعَلِيٍّ: هُوَ أنْتَ وَشِيعَتُكَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ رَاضِينَ مَرْضِيِّينَ; هنگامى كه آيه شريفه (إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ) نازل گرديد پيامبر(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام)فرمود: اين درباره تو و شيعيان تو در روز قيامت است، هم شما از خدا خشنود خواهيد بود، و هم او از شما».(4)

    3. و همچنين ابن مردويه از على(عليه السلام) نقل مى كند كه فرمود:

    «قالَ لِي رَسُولُ اللهِ: أَلَمْ تَسْمَعْ قَوْلِ اللهِ (إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُوْلَئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ) هُمْ أنْتَ وَشِيعَتُكَ وَمَوْعِدِي وَمَوْعِدُهُمُ الْحَوْضَ إذا جاءَتِ الاُمَمُ لِلْحِسَابِ تُدْعَوْنَ غُرّاً مُحَجَّلِينَ; پيغمبر خدا به من فرمود آيا اين كلام خدا را نشنيده اى كه مى فرمايد: كسانى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند بهترين مخلوقات هستند؟ منظور، تو و شيعيانت مى باشند، و ميعادگاه من و آنها حوض كوثر است، هنگامى كه امّت ها براى حساب در پيشگاه خداوند حاضر مى گردند دعوت مى شويد در حالى كه پيشانى و دست و پاى شما مى درخشد».(5)

    اين سه حديث را سيوطى در «الدرّ المنثور» نقل كرده، و دانشمند معروف اهل سنّت «ابن حجر» نيز بعضى از آنها را در كتاب خود «صواعق» از «دارقطنى» نقل نموده است.(6)

    4. و نيز ابن حجر از «ام سلمه» از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند كه فرمود: «يا عَلِيُّ أنْتَ وَأصْحَابُكَ فِي الْجَنَّةِ; تو و ياران تو در بهشت خواهيد بود».(7)

    5. ابن اثير در «نهايه» در ماده لغت «قمح» چنين نقل مى كند: «وفِي حَدِيثِ عَلِيٍّ(عليه السلام) قَالَ لَهُ النَّبِيُّ(صلى الله عليه وآله): سَتَقْدِمُ عَلَى اللهِ أنْتَ وَشِيعَتُكَ رَاضِينَ مَرْضِيِّينَ، وَيَقْدِمُ عَلَيْكَ عَدُوُّكَ غِضَاباً مُقْمِحِينَ، ثُمَّ جَمَعَ يَدَهُ إلى عُنُقِهِ يُرِيهُمُ كَيْفَ الإقْمَاح؟!; در حديث على(عليه السلام)وارد شده كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به او فرمود: تو و شيعيانت به زودى بر خدا وارد خواهيد شد در حالى كه هم شما از او خشنود هستيد، و هم او از شما، و دشمنان تو با قيافه هاى تاريك در حالى كه سرهاى آنها از تنگى غل و زنجير به بالا نگهداشته شده بر تو وارد مى شوند».(8)

    اين حديث را نيز «ابن حجر» گويا در «صواعق»(9) و جمع ديگرى از طرق ديگر نقل كرده اند و از مجموع آنها استفاده مى شود كه اين حديث از احاديث مشهوره است.(10)

    6. زمخشرى در كتاب «ربيع الأبرار» از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند كه فرمود: «يا عَلِيُّ إذا كانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ أخَذْتُ بِحُجْزَةِ اللهِ تَعالى وَأخَذْتَ أنْتَ بِحُجْزَتِي وَأخَذَ وُلْدُكَ بِحُجْزَتِكَ وَأخَذَ شِيعَةُ وُلْدِكَ بِحُجْزِهِمْ فَتَرى أَيْنَ يُؤْمَرُ بِنَا؟!; در روز رستاخيز من متمسك به خدا مى شوم، و تو به من، و فرزندانت به تو متمسك مى شوند و شيعيان آنها به آنها، سپس خواهى ديد ما را به كجا مى برند (به سوى بهشت)».(11)

    و اگر كتابهاى حديث مانند «مسند احمد بن حنبل» و «خصائص نسائى» و امثال آنها را بررسى و تتبع كنيم به آسانى مى توانيم چندين برابر اين احاديث را جمع آورى نماييم.(12)

    بنابراين هنگامى كه شخص بنيانگذار اسلام(صلى الله عليه وآله) كراراً در سخنان خود از «شيعه» على بن ابيطاب(عليه السلام)نام مى برد و مى گويد: آنها در روز قيامت در امانند، رستگارانند، از خداوند راضى اند، و خدا هم از آنها راضى است، و در اين هم ترديد نيست كه تمام كسانى كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را به عنوان فرستاده خدا مى شناسند و به مقام نبوّت او ايمان دارند و مى دانند سخنى از روى هوا و هوس نمى گويد (وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى * إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْىٌ يُوحَى)(13) به اين گفته ها ايمان خواهند داشت.

    ________________________________________

    1 . سوره بينه، آيه 7.

    2 . سوره بينه، آيه 7.

    3 . درالمنثور، ج 6، ص 379 .

    4 . همان مدرك به نقل از ابن عدي .

    5 . همان مدرك به نقل از ابن مردويه; روح المعانى، ج 30، ص 207.

    6 . الصواعق المحرقه، ص 96 .

    7 . مجمع الزوائد، ج 10، ص 21; الصواعق المحرقه، ص 96 .

    8 . النهاية في غريب الحديث والأثر، ج 4، ص 106، ماده «قمح».

    9 . الصواعق المحرقه، ص 154 چاپ قاهره ; فصول المهمة، ص 105 ; مجمع الزوائد، ج 9، ص 131 به نقل از معجم اوسط طبرانى; لسان العرب، ج 2، ص 564، چاپ بيروت; شواهد التنزيل حسكانى، ج 2، ص 357 ; كنزالعمال، ج 13، ص 156 چاپ حلب .

    10 . الصواعق المحرقه، ص 96 .

    11 . ربيع الأبرار، ج 1، ص 808 ; اساس البلاغة، ص 155; نظم درالسمطين، ص 243.

    13 . شيخ محمّد امين انطاكى همان عالم مجاهدى كه در گذشته يكى از دانشمندان معروف اهل سنّت در «سوريه» محسوب مى شد و اكنون پس از مطالعات فراوانى مذهب «اهل بيت(عليهم السلام)» را اختيار كرده در كتاب جالب خود كه به نام «لماذا اخترت مذهب اهل البيت»؟ (چرا مذهب تشيّع را انتخاب كردم؟) در فصلى تحت عنوان مدح النبى(صلى الله عليه وآله) شيعة على واهل بيته(عليهم السلام) والواضع الاول لاسم التشيّع: (نخستين كسى كه نام شيعه را وضع كرد) احاديث فراوانى از مدارك معروف دانشمندان اهل سنّت در اين زمينه نقل نموده است شرح حال شيخ محمد مرعى امين انطاكى در كتاب المستبصران، ج 1، ص 371 به بعد آمده است.

    13 . سوره نجم، آيه 3 و 4.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      شيعه و عبدالله بن سبأ   ...

    اما «عبدالله بن سبا» كه او را به شيعه مى چسبانند، يا شيعه را به او مى چسبانند(1)، و او را بنيان گذار مذهب تشيّع معرفى مى كنند بهترين راه براى شناسايى طرز قضاوت شيعه نسبت به او اين است كه نگاهى به كتابهاى شيعه بكنيم، مى بينيم در تمام كتابهاى شيعه بدون استثنا او را لعن كرده و از وى بيزارى جسته اند، و كمترين سخنى كه درباره او در كتابهاى «رجال» در ماده «عين» گفته اند و به آن از شرح و بسط بيشتر قناعت نموده اند اين جمله است: «عبدالله بن سبا العن من ان يذكر»! يعنى عبدالله بن سبا ملعون تر از آن است كه درباره او بحث شود! (به كتاب رجال بوعلى و ديگر كتابهاى رجال شيعه مراجعه گردد).(2)

    از اين گذشته هيچ بعيد نيست «عبدالله بن سبا» و «مجنون بنى عامر» و «ابوهلال» و امثال آنها كه هر يك قهرمان داستانى محسوب مى شوند همه جزء خرافات و موهوماتى باشند كه افسانه نويسان آنها را در عالم خيال خلق كرده اند(3)، مطالعه تاريخ بنى اميّه و بنى عباس نشان مى دهد كه مردم در اواسط زمان آنها در ناز و نعمت عجيبى به سر مى بردند، و طبيعى است هر اندازه زندگى مرفه تر و بساط عيش و نوش رنگين تر باشد، بازار جعليات و خيالبافى و افسانه سرايى رونق بيشترى به خود مى گيرد، تا نازپروردگان و كسانى كه غرق در عيش و نعمتند سرگرمى فراوان ترى داشته باشند!(4)

    ما تصور مى كنيم كه آن نغمات خيالى كه دكتر طه حسين و امثال او درباره قرآن و اسلام سر داده اند، و وضعى كه در اين عصر به خود گرفته اند و مى خواهند تنها با سر و صدا به گفته هاى خود لباس حقيقت بپوشانند، مناسب همان اعصار خيالى است نه مناسب عصر ما كه عصر تحقيق حقايق و كشف واقعيات با حفظ اصول امانت و عدالت است.

    از اصل سخن دور شديم، منظور ما بحث در پيرامون اين گونه مسائل نبود، بلكه اينها به عنوان مقدمه اى براى مقصد اصلى بود.(5)

    منظور اصلى اين است كه با توجه به اين همه عوامل مختلف و ناراحتيها وتهمتها و طعنه هاى ناروا و غم انگيزى كه پى در پى از طرف نويسندگان مصرى و غير مصرى نسبت به شيعه زده مى شود بر ما واجب و لازم بود كه بحث كوتاه و فشرده اى درباره عقايد و اصول مذهب شيعه و مسائل فرعى عمده اى كه مورد اتّفاق و اجماع دانشمندان شيعه است و مى توان نام «مذهب شيعه» را بر آن گذارد، عنوان كنيم.

    بديهى است در اين قسمت كار به «عقيده و رأى» يك يا چند نفر داريم; زيرا نمى توان اين گونه آرا را به نام «مذهب شيعه» معرفى كرد; به خصوص اينكه از نظر شيعه باب اجتهاد همواره باز بوده و هست. و هر دانشمندى مى تواند با مراجعه به ادلّه رأى و فتوا بدهد. و مادامى كه رأى او بر خلاف اجماع و اتّفاق علما، يا صريح قرآن و احاديث قطعى، يابر خلاف ضرورت عقل نباشد، محترم است; در غير اين صورت بر طبق اصول و قواعدى كه اينجا جاى توضيح آن نيست، انحراف از مذهب شيعه محسوب خواهد شد.

    خلاصه منظور نهايى ما اين است كه اصول مسايلى كه اساس مذهب شيعه را تشكيل مى دهد، وتشيّع بر محور آن مى گردد، و خواص و عوام به آن معتقدند و به آن عمل مى كنند و هيچ گونه اختلافى در آن نيست، عنوان كنيم.

    بديهى است تنها خود آن مسائل را توضيح خواهيم داد اما بيان مدارك و دلايل هر يك از آنها از حوصله اين بحث بيرون است و بايد آن را در كتابهاى مبسوطى كه براى اين قسمت نوشته شده است، مطالعه نمود.

    مقصود اين است كه شيعه و عقايد و افكار شيعه را ـ آنچنان كه هست ـ به تمام گروه هاى مسلمانان، اعم از دانشمندان و عوام، معرفى نماييم; تا بيش از اين به خود ظلم نكنند و مطالب بى اساس و باطلى را به برادران دينى خود نسبت ندهند و آنها را در نظر خود همچون غولهاى بيابان، يا همچون وحشى هاى صحراهاى سوزان آفريقا و آدمخوارها، مجسم نسازند!!!

    بلكه بدانند شيعيان بحمدالله از تربيت يافتگان مكتب اسلام و پيروان تعليمات عالى قرآن هستند و سهم آنها از ايمان و مكارم اخلاق سهم بزرگى مى باشد، آنها جز به قرآن و سنّت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و استدلالات قطعى عقلى تكيه نمى كنند.

    شايد در پرتو اين بيانات، افراد بى اطلاع، باخبر شوند، و افراد غافل متنبه گردند، هوسبازان و سبك مغزها از غلوّ خود بكاهند، افراد متعصب پرده هاى تعصب را از مقابل چشم خويش كنار بزنند و به برادران خود نزديك شوند.

    شايد به دنبال اين تنبه و بيدارى و نزديك شدن به يكديگر، خداوند رشته اتحاد و يگانگى را در ميان مسلمين محكم سازد و همچون يك دست نيرومند در برابر دشمنان گردند. همه يك صدا و يك دل و يك زبان در راه عظمت اسلام بكوشند، و اين آرزوى ما از قدرت نامتناهى پروردگار دور نيست!(6)

    در اين كتاب نخست از مبدأ پيدايش تشيّع و چگونگى رشد و نمو و پيشرفت آن بحث شده، و سپس به اصول تشيّع و عقايد و افكار شيعه مى پردازيم، بنابراين مطالب اين كتاب در طى دو بخش عنوان خواهد شد:

    1. پيدايش و گسترش تشيّع

    2. عقايد و افكار شيعه در اصول و فروع

    * * *

    ________________________________________

    1 . اين اتهام در كتاب هاى بسيارى آمده است: ر.ك: الشيعة والسنة، تأليف رشيد رضا، ص 4-6 (به نقل از عبدالله بن سبأ، ترجمه فهرى زنجانى، ج 2، ص 47) ; پرتو اسلام، ص 302; شهسوار اسلام، از گابريل دانگيرى، ترجمه كاظم عمادى، ج 5، ص 273 ; مجله الازهر شماره بعد به سرمقاله احمد عرفات قاضى; الموسوعة الميسّرة فى الاديان والمذاهب المعاصرة، چاپ سعودى; نشأة الفكر الفلسفى فى الاسلام، ص 18 از على سامى النشار والمذاهب الاسلامية.

    شمارى از مستشرقان هم طرفدار اين تهمتند. نيز ر.ك: النشأة التشيع، ص 50و51 ; الامام الصادق والمذاهب الاربعة، ج 6، ص 456-460 ; بحوث فى الملل والنحل، ج 6، ص 127و128 .

    2 . التحرير الطاووسى، ص 173 رقم 234; رجال ابن داود قسم، ج 2، ص 254 رقم 278; جامع الرواة، ج 1، ص 485; طرائف المقال، ج 2، ص 96، رقم 7561; معجم رجال الحديث، ج 10، ص 192; رجال بوعلى،

    ص 203; رجال كشى، ج 1، ص 323 ; نيز ر.ك: توضيحات كتاب شيعه از استاد آيت الله سيد محمدحسين طباطبايى.

    3 . شخصيت «عبدالله بن سبأ» كه سيف بن عمر ترسيمش كرده را بسيارى از محققان موهوم مى دانند كه اصلا وجود خارجى نداشت. جامع ترين تحقيق در اين زمينه توسط علاّمه عاليقدر سيّد مرتضى عسكرى در كتاب «عبدالله بن سبأ» صورت گرفته است.

    بعضى از دانشمندان اهل تسنّن نيز اين ابن سبأ را يك شخصيت ساختگى و افسانه اى مى دانند از جمله دكتر طه حسين در الفتنة الكبرى، ج2، ص 99 و ترجمه آن (على و فرزندانش) ترجمه شيرازى، ج 2،

    ص 109و110; و دكتر على الوردى در كتاب وعّاظ السلاطين، ص 98 و ترجمه فارسى، ص 131 و 132 و 137 به چاپ تهران و هم چنين ر.ك: در تعليقات مصاحبه علاّمه طباطبايى و پروفسور هانرى كربن، مكتب تشيّع، ش 2، تهران 1339; اصول الاسماعيليه، 8-87 ; اليمين واليسار فى الاسلام، ص 91 و حسن بن فرحان مالكى در كتاب «نحو انقاذ التاريخ الاسلامى» چاپ رياض ونيز محمود ابوريه.

    4 . تحقيقات جالب و شگفت انگيزى كه اخيراً از طرف جمعى از دانشمندان ما درباره «عبدالله بن سبا»، يعنى همان كسى كه در تمام كتبى كه بر ضد شيعه نوشته شده به عنوان پايه گذار اصلى تشيّع معرفى گرديده است، به عمل آمده، آنچه را كاشف الغطا در اينجا به عنوان احتمال ذكر نموده و با هوش سرشارى كه داشت به صورت «هيچ بعيد نيست» فرموده كاملا به حقيقت پيوسته است.

    مخصوصاً در كتابى كه يكى از دانشمندان مشهور عراق آقاى سيّد مرتضى عسكرى اخيراً به نام «عبدالله بن سبا» نگاشته و خوشبختانه به زبانهاى اردو و فارسى هم ترجمه گرديده است، حق مطلب به طرز شايسته اى ادا شده و پرده از قيافه ابهام آميز اين مرد افسانه اى كه در طول سيزده قرن قهرمان اصلى داستان هاى مجعولى بر ضد شيعه بوده است برداشته.

    آقاى «عسكرى» در اين كتاب طبق يك روش صحيح كه شيوه هر محققى است براى كشف چهره واقعى اين مرد افسانه اى نخست از مدارك مشهور و معروفى مانند «كامل ابن اثير» و «تاريخ طبرى» و «ابن كثير» و «ابن عساكر» و «ذهبى» شروع به بررسى كرده و كوشش خود را براى پيدا كردن سرنخ اين داستان به كار انداخته است، او پس از تتبع و بررسى كامل به اينجا رسيده كه بيش از هزار سال است كه تمام اين مورخان داستان «عبدالله بن سبا» و فعاليتهاى او را از شخصى به نام «سيف بن عمر» نقل كرده اند، منتها بعضى مانند «طبرى» بدون واسطه از او نقل كرده و عدّه ديگرى از نويسندگان ديروز و امروز به وسيله «طبرى» يا بعضى از مورخان ديگر كه در بالا ذكر شد، اين داستان را نقل نموده اند.

    او سپس كوشش خود را روى شناسايى «سيف بن عمر» كه تمام اين گفتگوها درباره «عبدالله بن سبا» به او منتهى مى گردد متمركز ساخته، و در نتيجه «سيف بن عمر» را با مدارك روشنى به ما چنين معرفى نموده است:

    «او كسى بود كه پس از سال 170 هجرى وفات نمود و دو كتاب از خود به يادگار گذاشت، نخست كتاب «الفتوح والرده» و ديگر كتاب «الجمل و مسير عايشه وعلى».

    مطالعه شرح حال «سيف» در كتابهاى رجال و آنچه دانشمندان از قرن سوم هجرى تا قرن دهم درباره او نوشته اند نشان مى دهد كه او مردى «جاعل» و «افسانه پرداز» و «حديث ساز»، كه گاهى به عنوان سيف بن عمر زنديق نيز معرفى شده، بوده است.

    مطالعه دو كتاب او نيز اين صفات را در او كاملا تأييد مى كند، زيرا بسيارى از مطالبى كه او نقل كرده با هيچ يك از مدارك تاريخى تطبيق نمى كند و كاملا جنبه افسانه اى دارد.

    مجموع مدارك جمع آورى شده در اين موضوع، نشان مى دهد كه «سيف بن عمر» يك عدّه «قهرمانان افسانه اى» خلق كرده و آنها را در لابه لاى تاريخ اسلام گنجانيده است و هيچ بعيد نيست كه در اين باره مأموريتى هم داشته است. يكى از اين مردان افسانه اى همان «عبدالله بن سبا» است!

    به اين ترتيب با كمال تأسف (بازهم با كمال تأسف) معلوم مى شود كه اين شخص كه بيش از هزار سال است دستاويز براى تبليغات ضد شيعه شده، و او را يكنفر «يهودى» و «پايه گذار تشيّع» معرفى كرده اند اصلا وجود خارجى نداشته، و مخلوق افكار مردى جاعل و خيالبافى به نام سيف بن عمر بوده است!

    ما وجدانهاى بيدار دانشمندان اسلام را به داورى مى طلبيم و مى گوييم آيا سزاوار است مذهبى كه ريشه آن از اصيل ترين منابع وحى، از اهل بيت پيغمبر(صلى الله عليه وآله)سيراب شده اين چنين مورد اتهام قرار گيرد وبدون تحقيق و بررسى با افسانه هاى مجعولى درباره آن قضاوت گردد؟ آيا اين است عدالتى كه قرآن، ما را به سوى آن دعوت كرده: (وَلاَ يَجْرِمَنَّكُمْ شَنئَانُ قَوْم عَلَى أَلاَّ تَعْدِلُوا…) (سوره مائده، آيه 8). و آيا اين است معناى دستورى كه درباره قبول اخبار به ما مى دهد: «(يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهَالَة فَتُصْبِحُوا عَلَى مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ); اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اگر شخص فاسقى خبرى براى شما بياورد و درباره آن تحقيق كنيد، مبادا به گروهى از روى ناآگاهى آسيب برسانيد و از كرده خود پشيمان شويد». (سوره حجرات، آيه 6) توضيح بيشتر درباره عبدالله بن سبأ را در كتاب فوق مطالعه فرماييد.

    5 . ر.ك: تاريخ ابن معين، ج 1، ص 336 رقم 2362 ; الضعفاء والمتروكين، ص 187، رقم 256; ضعفاء العقيلى، ج2، ص 175، رقم 694; الجرح والتعديل، ج 3، ص 579.

    6 . ولى بديهى است تنها انتشار كتاب نمى تواند اين شكافها را پر كند و تشتت و پراكندگى ما را تبديل به اتحاد و برادرى نمايد (همان طور كه نكرد!) بلكه بايد علاوه بر اينها يك سلسله مبادلات علمى، ديدارهاى خصوصى، رفت و آمد دانشمندان دو طرف و ملاقات و گفتگو با يكديگر در محيط تفاهم و صميميت، و تشكيل كنگره ها براى حل مشكلات بزرگى كه جهان اسلام را با آن روبروست و از همه مهمتر بهره بردارى كافى از كنگره عظيم جهانى اسلام در ايام حج، صورت گيرد تا آثار شوم اين پراكندگى و بدبينى و نفاق به خواست خدا تدريجاً از ميان مسلمين برچيده شود و ماذلك على الله بعزيز.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      سرچشمه اصلى بدبختيها   ...

    ما تصور مى كنيم سرچشمه اين بدبختيها اين است كه اين گونه افراد غالباً براى شناسايى مذهب شيعه بر گفته هاى «ابن خلدون بربرى» تكيه مى كنند; همان كسى كه در دور افتاده ترين نقطه آفريقا و مراكش نشسته بود و مى خواست درباره شيعيان عراق يا آنهايى كه در دورترين نقطه شرق زندگى مى كردند، قضاوت كند. و يا گفته هاى «ابن عبدربه اندلسى» را مدرك خود قرار مى دهند.

    و اگر خيلى ترقى كرده و بخواهند مطالعه و بحث درباره شيعه را در يك افق وسيعتر دنبال كنند به نوشته هاى بيگانگان و غربيها مانند استاد «ولهوسن» و استاد «دوزى» و امثال آنها مراجعه مى كنند و «مدارك قاطع» را در گفته هاى آنها جستجو مى نمايند!

    چيزى كه در اين ميان به هيچ روى سخنى از آن نيست و به فكر هيچ كس خطور نمى كند همان مراجعه به كتب شيعه است; در حالى كه موضوع بحث، «شيعه» مى باشد و مى بايست قبل از هر چيز به كتابهاى آنها مراجعه شود.

    ولى شيعه كه اساس مكتب و عقايد خود را بر پايه هاى استوارى بنا نهاده است هنگامى كه اين گونه بحثهاى نويسندگان امروز را درباره مذهب خود مى بيند به ياد آن داستان عجيبى مى افتد كه «راغب اصفهانى» در كتاب معروف خود «محاضرات»(1) نقل نموده كه گويا مضمونش چنين است: كسى نزد «جعفر بن سليمان» آمد و گفت: فلان شخص كافر است!

    گفت: به چه دليل؟

    گفت: او خارجى، معتزلى، ناصبى، حرورى، جبرى و رافضى است! كه به «على بن خطاب» و «عمر بن ابى قحافه» و «عثمان بن ابى طالب» و «ابوبكر بن عفان» دشنام و ناسزا مى گويد! و نسبت به «حجاج» كه كوفه را بر سر «ابوسفيان» خراب نمود و با حسين بن معاويه در روز قطائف!(گويا منظورش يوم طف يا يوم طائف بوده!) جنگ كرد!! بدگويى مى كند.

    جعفر بن سليمان پس از شنيدن اين عبارات سراپا اشتباه گفت: «خدا مرگت دهد، نمى دانم بر چه چيز تو رشك ببرم و حسد بورزم؟ آيا بر اين علم سرشار تو به انساب يا اطلاعات تو در زمينه اديان و عقايد و مذاهب»؟!(2)

    ________________________________________

    1 . محاضرات راغب اصفهانى، ج 4، ص 418.

    2 . يكى ديگر از منابع اطّلاعات آنها افسانه ها و شايعاتى است كه در افواه عوام مشهور است، آنها بدون اينكه توجه به وضع اين افسانه ها و شايعات خرافى كنندو بدانند اينها به پشيزى نمى ارزد، در كتابهاى خود نوشته اند، مثلا اين مطلب مضحك كه در كتابهاى عدّه اى ديده مى شود كه شيعه هر صبح و شام در برابر سرداب سامرا (محل عبادت چند نفر از امامان) جمع مى شوند و فرياد مى زنند اى امام ما بيرون بيا!… يكى از اين افسانه هاست كه امروزه هر فرد شيعه اى به آن مى خندد و مدركى جز افواه عوام (آن هم بعضى از افرادى كه در نقاط دوردست از شيعه زندگى دارند) ندارد.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      تهمت عجيب ديگر   ...

    يكى ديگر از نسبتهاى ناروا و بى اساسى كه اين نويسنده به شيعه داده است اين است كه مى گويد: «شيعه عقيده دارد كه آتش دوزخ بر شيعيان جز به مقدار كمى ـ حرام است»!

    نمى دانم در كدام كتاب از كتابهاى شيعه چنين مطلبى را ديده است؟ آيا سزاوار است كسى كه در مقام بحث و انتقاد و تجزيه و تحليل عقايد و مذاهب برآمده چنين نسبت سوء و ناروايى بدون هيچ گونه دليل و مدرك به جمعيّتى بدهد؟ آيا اين روش غير علمى را هيچ محققى مى تواند بپذيرد؟

    مگر در كتابهاى مختلف شيعه اين حقيقت صريحاً اعلام نشده است كه: «إنَّ اللهَ سُبْحَانَهُ خَلَقَ الْجَنَّةَ لِمَنْ أطَاعَهُ وَلَوْ كَانَ عَبْداً حَبَشِيّاً وَخَلَقَ النَّارَ لِمَنْ عَصَاهُ وَلَوْ كَانَ سَيِّداً قَرَشِيّاً; خداوند بهشت را براى اطاعت كنندگان آفريده اگر چه غلام حبشى باشد، و دوزخ را براى گنهكاران آفريده اگر چه سيّد قرشى باشد»(1) و امثال اين روايات از ائمه هدى(عليهم السلام)بسيار نقل شده است.

    واگر منظور گوينده مسأله شفاعت پيامبر و ائمه(عليهم السلام) نسبت به بعضى از گنهكاران مى باشد، اين موضوع ديگرى است كه به موقع خود تشريح خواهد شد، و شايد مسأله شفاعت به طور اجمال از ضروريات اسلام باشد كه تمام فرق اسلامى به آن معتقدند.(2)

    گذشته از اين، همان گفتار سابق را مجدّداً تكرار مى كنيم كه به فرض اينكه شيعه چنين اعتقادى درباره گنهكاران مذهب خود داشته باشد و يهود هم چنان اعتقادى درباره پيروان خود داشته باشند، آيا اين اتحاد عقيده موجب مى شود كه كسى بگويد «تشيّع» از «يهوديت» گرفته شده يا آيين يهود در مذهب شيعه خودنمايى نموده است؟!

    آيا هيچ عاقلى مى تواند بگويد ابوحنيفه فقه خود را از مجوس ها گرفته است، زيرا در بعضى از مسائل نكاح و ازدواج با آنها موافق مى باشد(3) به خصوص اينكه اصلا ايرانى است؟ آيا اين گونه سخنان بى اساس اثرى جز بر افروختن آتش كينه و عداوت در ميان طوايف مسلمين خواهد داشت؟

    نويسنده فجرالاسلام سپس اضافه مى كند كه: «آيين نصرانيّت نيز در تشيّع خودنمايى كرده است، زيرا بعضى از شيعه معتقدند كه نسبت امام به خداوند، مانند نسبت مسيح است به خدا»!

    اگر احمد امين مى خواست اصل امانت را رعايت كند مى بايست هدف خود را روشن سازد و بى رويه و دور از منطق سخن نگويد، و راستى صريحاً بگويد كدام شيعه چنين عقيده اى را درباره امام دارد و در كدام كتاب اين موضوع نوشته شده است؟

    اگر منظور او فرقه هايى است كه «غلات شيعه» ناميده مى شوند، مانند فرق «خطابيه» و «غرابيه» و «مخمسه» و «بزيعيه»(4) و امثال آنها كه خوشبختانه همه منقرض شده اند، منتسب ساختن آنها به شيعه نهايت بى انصافى است، زيرا آنها درست مانند طايفه (قرامطه) و نظائر آنها در حقيقت پاى بند به مذهبى نيستند، و شيعه اماميه و ائمه شيعه(عليهم السلام) به كلى از اين فرق بيزارند.

    علاوه بر اين، فرق مزبور نيز چنان اعتقادى را درباره امام(عليه السلام) ندارند، بلكه اعتقاد و گمراهى آنها در اين خلاصه مى شود كه مى گويند امام خداست،و خداوند در وجود امام ظاهر شد يا با او متحد گرديده و يا در وى حلول كرده است، از بسيارى از متصوفه مانند «حلاج» و «گيلانى» و «رفاعى» و «بدوى» و امثال آنها نيز اين گونه كلمات (و به تعبير خودشان شطحات!) نقل شده است، بلكه ظاهر عبارات آنها دلالت بر اين است كه مقامى مافوق مقام الوهيت (اگر مقامى بالاتر از آن پيدا شود!) براى خود قايل هستند.

    شبيه اين سخنان باطل و بى اساس از قايلين به «وحدت وجود» يا «وحدت موجود» نيز نقل شده است.(5)ولى شيعه اماميه يعنى همان هايى كه اكثريت مردم ايران و عراق و ميليون ها از مسلمانان «پاكستان» و «هند» و صدها هزار از مردم «سوريه» و «افغانستان را تشكيل مى دهند از اين گونه افكار و عقايد بيزارند و آن را از بدترين انواع كفر و گمراهى مى شمارند، آنها جز به توحيد خالص و يگانگى ذات خدا و عدم شباهت او به هيچيك از مخلوقات ايمان ندارند.

    آنها خدا را از صفات مخلوق مانند (امكان و تغيير و حدوث) و آنچه با (ازليّت و ابديّت) ذات مقدس او منافات دارد منزه و پاك مى دانند، و كتابهاى آنها ـ مخصوصاً كتابهايى كه در كلام و فلسفه تأليف شده ـ از اين گونه بحثها پر است، اعم از كتابهاى مختصر مانند (تجريد) يا مشروح و مفصل مانند (اسفار) و هزاران كتاب ديگر كه خوشبختانه اكثر آنها به چاپ رسيده است.

    در اين كتابها استدلالات كوبنده فراوانى در ابطال تناسخ، اتحاد، حلول، و تجسيم به چشم مى خورد كه اگر از روى انصاف و بى نظرى و خالى از هر گونه تعصب بررسى شود ارزش اين نسبت هاى ناروا و بى اساس كه طوفانهاى تحولات اين زمان، آنها را به سوى ما كشانيده است كاملا روشن مى گردد، و معلوم مى شود، ما هرگز قائل به تناسخ يا حلول و اتحاد و تجسيم نبوده ايم، و هيچ فرد حقيقت جو و آگاهى نمى تواند چنين نسبتهاى ناموزونى را به ما بدهد.(6)

    خلاصه اينكه اگر منظور احمد امين از شيعه آن فرق منقرض شده و بيگانه از اسلام كه شايد امروز در كل عالم اثرى از پيروان آنها يافت نشود، بوده باشد; ممكن است بگوييم آنها چنان عقايدى را داشته اند. ولى آنها را با «شيعه اماميه» و پيروان اين مذهب زنده چه كار؟ آيا چنين نسبتى به آنها يك ظلم آشكار و اشتباه بزرگ نيست؟!

    اگر راستى منظور او از شيعه اين گروه معروف و بزرگى كه ميليونها نفر از مسلمانان جهان را تشكيل مى دهند بوده باشد مرتكب خطاى بزرگ و غير قابل بخششى شده و ما از او درخواست دليل مى كنيم، از او مى خواهيم كه شاهدى بر درستى مدعاى خود، از يكى از كتابهاى دانشمندان شيعه ـ اعم از گذشته و حال ـ بياورد.

    درهر صورت از مجموع اين گفتار به خوبى روشن شد كه تمام سخنان «فجرالاسلام» درباره شيعه بى اساس و همه ادعاى ايشان، بدون مدرك و دليل است.

    ما نمى خواهيم در اينجا كتاب «فجرالاسلام» را از تمام جهات بررسى كنيم، و همه نقاط ضعف و اشتباه و افكار نادرست و سفسطه هاى نويسنده آن را تشريح نماييم. فقط مى خواستيم گوشه اى از طرز تفكر گفتار نويسندگان معاصرو افرادى كه به اصطلاح آنها را جزء علما و دانشمندان محسوب مى نمايند درباره شيعه ذكر نماييم.

    جايى كه نويسندگان و افراد به اصطلاح دانشمند! اين گونه درباره شيعه قضاوت كنند ديگر از عوام چه انتظارى مى توان داشت؟

    ________________________________________

    1 . مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 292 .

    2 . در قرآن مجيد موضوع «شفاعت» در آيات متعددى ذكر شده است و با كمال وضوح دلالت بر اين موضوع دارد از جمله، آيات زير است: (مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ)(بقره، آيه 255). اين آيه مى رساند كه شفاعت به اذن و فرمان خداوند ممكن است. (وَلاَ يَشْفَعُونَ إِلاَّ لِمَنِ ارْتَضَى)(انبياء، آيه 28). از اين آيه و آيه (فَمَا تَنْفَعُهُمْ شَفَاعَةُ الشَّافِعِينَ)(مدثر، آيه 48) استفاده مى شود كه شفاعت كنندگانى وجود دارند، تنها شفاعت آنها براى عدّه اى از تبهكاران سودمند نخواهد شد.

    خلاصه نمى توان باور كرد مسلمانى كه به قرآن مجيد احترام مى گذارد اصل مسأله شفاعت را انكار كند، ولى البتّه شفاعت حد و حدودى و مفهوم خاصى و شرايط معينى دارد كه آن هم اجمالا قابل انكار نيست.

    3 . ر.ك: المبادئ العامة للغته الجعفرى، ص 317 و ما بعد.

    4 . طوايف فوق كه امروز فقط نامى از آنها در كتابهاى «ملل و نحل» و «عقايد و كلام» باقى مانده است همه از غاليان بوده اند بعضى درباره پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و بعضى درباره على(عليه السلام) و بعضى درباره امام صادق(عليه السلام) غلو نمودند و براى آنها مقام الوهيت قايل شدند، بد نيست براى اهميّت موضوع و تأثيرى كه در روشن شدن «بحثهاى گذشته و آينده» دارد قدرى مشروحتر معتقدات اين طوايف پنجگانه را بيان كرده و سپس كمى درباره انگيزه و عوامل پيدايش اين عقايد عجيب و غريب در ميان مسلمانان گفتگو نماييم:

    «خطابيه» يكى از خطرناكترين فرق غلات بوده اند. آنها پيروان «ابو الخطاب محمد بن ابى زينب الاجدع» مى باشند. ابوالخطاب در زمان امام صادق(عليه السلام)مى زيست و ادعاهاى غريبى داشت. نخست ادعا كرد كه امام صادق(عليه السلام) او را وصى و جانشين خود قرار داده، سپس پا را فراتر نهاد و ادعاى نبوّت و بعداً دعوى رسالت به سوى تمام جهانيان نمود!

    عده اى از آنها امام صادق(عليه السلام) را خدا و ابوالخطاب را پيامبر او مى دانستند! نماز و روزه و زكات و… را به كلى كنار گذاشته و بسيارى از گناهان شنيع را حلال مى شمردند. هنگامى كه سخنان كفرآميز آنها به گوش امام صادق(عليه السلام) رسيد، شديداً از آنها ابراز تنفر فرمود و آنها را صريحاً لعن كرد، همين موضوع باعث به هم ريختگى و اختلاف آنها گرديد.

    «غرابيه» آنها يكى ديگر از طوايف غلاتند و به اين جهت به آنها «غرابيه» مى گويند كه معتقد بودند شباهت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) با على(عليه السلام) از شباهت دو غراب (كلاغ!) به هم بيشتر است و لذا مى گويند جبرئيل مأمور بود وحى بر على(عليه السلام) نازل گرداند ولى عوضى گرفت (ويا عمداً بود!) كه وحى را بر پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)نازل گردانيد، و به همين جهت جبرئيل را لعن مى كردند!!

    «عليائيه» يا «علبانيه» يا «عبائيه» نامى است كه بر پيروان «بشارالسعيرى» گذارده اند، آنها معتقد بودند كه خداوند همان على(عليه السلام) است! او در چهار صورت ديگر نيز ظاهر شده است: محمد و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام) يعنى پيامبر اسلام را يكى از بندگان على(عليه السلام) مى دانند! آنها نيز واجبات اسلام را كنار گذارده بسيارى از گناهان را مباح مى دانند!

    «مخمسه» يكى ديگر از طوايف غلات مى باشند و به اين جهت آنها را مخمسه ناميده اند كه قايل به الوهيت پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بوده و عقيده داشتند او در عين حال در پنج صورت (در صورت خود و على و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام)) ظاهر گرديده است!

    «بزيعيه» پيروان بزيع بن يونس يا بزيع بن مويس حائك هستند آنها نيز عقيده به الوهيت امام صادق(عليه السلام)داشتند، به علاوه معتقد بودند كه وحى ممكن است بر همه كس نازل گردد، مى گويند بعضى از آنها خود را از فرشتگان و از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) هم بالاتر مى دانستند.

    اين بود مختصرى از آنچه از كتابهاى ملل و نحل درباره اين چند فرقه استفاده مى شود ولى همان طور كه اشاره شد خوشبختانه همه اين فرق و امثال آنها امروز منقرض شده و نامى از آنها جز در صفحات كتابهاى تاريخ عقايد آنهم احياناً آميخته با يك مشت خرافات عجيب ـ باقى نمانده ولى دو چيز در اينجا كاملا در خور دقت و اهميّت است:

    موضوع ديگر اينكه: با مطالعه عقايد اين دسته ها سر نخ بسيارى از تهمتهاى ناروا و ناجوانمردانه اى كه به شيعه اماميه زده مى شود به دست مى آيد، ممكن است اين مذاهب قلابى و رهبران شياد آنها كه مانند برف تابستان در فاصله كوتاهى آب شدند، چند صباحى براى پيشرفت كارشان به نام شيعه و تشيّع خود را قالب زده باشند، ولى آيا هيچ محقق بلكه هيچ فرد عادى ممكن است آنها را با شيعه اماميه اشتباه كندو عقايد آنها را به حساب جمعيتى بگذارد كه از مكتب اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) الهام گرفته و هزاران دانشمند و صدها هزار كتابهاى دارد، دانشمندانى كه همواه كوشيده اند اين مذهب را از تحريفات دستهاى آلوده حفظ نموده و از خرافات بركنار دارند.

    نخست اينكه چنين به نظر مى رسد كه عامل اصلى پيدايش فرق مزبور و امثال آنها اين بوده است كه هنگام نهضت علمى مسلمانان از حدود قرن دوم هجرى (مخصوصاً از عصر امام صادق(عليه السلام) به بعد) دانشمندان اسلام هر يك به بحث و تحليل درباره اصول و فروع اسلام پرداختند و هر كدام براى خود مكتب و حلقه درسى تشكيل داده به تربيت شاگردان در حوزه هاى درس خود همت گماشتند، توده مسلمين با شوق و احترام فراوان از اين نهضت بزرگ علمى استقبال كردند، در اين ميان عدّه اى بى سواد و شياد و سودجو طبق معمول، از فرصت استفاده نموده براى به دام انداختن افراد ساده لوح به جنب و جوش درآمده و شروع به تشكيل مكتبهاى قلابى كردند و مانند حشرات الارض به جان مردم افتادند!

    درست مانند موقعى كه يك داروى شفا بخش و گران قيمت وارد بازار مى شود و مردم از آن استقبال مى كنند يك عدّه كلاهبردار براى پر كردن جيب خود انواع و اقسام تقلبى آن را ساخته به بازار مى آورند، اينها هم براى تأمين منافع پست خود دست به كار شدند و چون مطلقاً سوادى نداشتند ربط و بست هايى بهم بافته، و نام آن را مذهب گذاشتند، هيچ بعيد نيست كه دشمنان اسلام هم از اين «عوامل فساد» بهره بردارى كرده و در اين حزب سازيها و دسته بنديها سهيم بوده اند، و امروز ما هستيم و دهها نام عجيب و غريب و عقايد عيجب تر و احياناً مضحك مانند «ذبابيه» و «غرابيه» و «جومدينيه» و «مرتكيه» و «عجليه» و امثال آن.

    بعضى از آنها قايل به تناسخ ارواح بودند، بعضى ديگر تاجى بر سر خدا گذارده و او را به صورت انسانى درآورده بودند، بعضى «سلمان فارسى» را خدا مى دانستند و معجونى از مجوسيت و غلو ساخته بودند، بسيارى از آنها همه چيز را بر مردم مباح دانسته، و قيد و بندهاى احكام و اخلاق اسلامى را از آنها برداشته در نتيجه عدّه اى از اوباش را دور خود جمع كرده بودند و امثال اين عقايد كه در كتابهاى ملل و نحل ذكر شده.

    تعجب از نويسندگان كتابهاى مزبور است كه چگونه نام اين دسته ها را جزء «مذاهب و عقايد و اديان» آورده اند!

    5. «وحدت وجود» به دو معنا اطلاق مى شود يك معناى آن را بسيارى از محققان پذيرفته اند و منافاتى با هيچ يك از عقايد مذهبى نيز ندارد و آن وحدت «مفهوم وجود» است، يعنى در عين اينكه افراد وجود متعدد و مختلف است (وجود خداوند، و وجود مخلوقات) ولى همه اين وجودات در معناى «هستى» در مقابل «عدم» شريك هستند و لذا آنچه از لفظ «وجود» مى فهميم در همه جا يكى است (وبه اصطلاح وجود، مشترك معنوى است نه مشترك لفظى) منتها بعضى از افراد اين حقيقت، بى پايان و نامحدود از هر جهت است و آن وجود خداست، و بعضى محدود و آن وجود ممكنات مى باشد، درست مثل اينكه «قدرت» و «علم» در همه جا يك مفهوم دارد و آن مقابل «عجز» و «نادانى» است، ولى قدرت در مورد خداوند بى پايان و نامحدود و خالى از تمام نواقصى است كه لازمه وجودات ممكنه است و در مورد ممكنات چنين نيست (دقت كنيد).

    معناى دوم وحدت «مصداق وجود» است، يعنى در سراسر عالم يك فرد وجود و يك هستى بيشتر نداريم و آن وجود خداست، اگر علاوه بر آن وجود واحد قايل به ماهياتى نيز باشيم و معتقد باشيم كه تعدد موجودات و كثرت آنها از جهت انتساب ماهيات مختلفه به آن يك وجود واحد است در اين صورت قايل به «وحدت وجود و كثرت موجود» شده ايم.

    ولى اگر ماهيات را در برابر وجود چيزى ندانيم و معتقد باشيم جز وجود، و تطور و رنگهاى وجود، چيز ديگرى نيست و تعدد و كثرت موجودات جهان از ناحيه جلوه همان «وجود واحد» در قيافه هاى مختلف است، فى المثل اگر آن وجود واحد را به دريايى تشبيه كنيم، موجودات مختلف امواج گوناگون اين دريا هستند اين عقيده را «وحدت وجود و وحدت موجود» مى گويند.

    شكى نيست كه عقيده اخير با مبانى مذهبى به هيچوجه سازگار نيست و لازمه آن اتحاد خالق و مخلوق است و با براهين و استدلالات عقلى نيز سازگار نمى باشد، ولى عقيده دوم (وحدت مصداق وجود و كثرت موجود) خالى از ابهام نمى باشد زيرا وضع «ماهيات» و نقش آنها در اين ميان آشكار نيست و در هر صورت اين عقيده نيز (طبق بعضى از تغييرات) از جهاتى با عقيده سوم مشترك است و با مبانى مذهبى سازگار نمى باشد(دقت كنيد) ولى معناى اوّلى به معناى «وحدت مفهوم و معناى وجود» قابل قبول است.

    6 . توضيح كامل اين بحث را در چند صفحه قبل درباره طايفه «غلات» ذكر كرديم مطالعه فرماييد. در حقيقت اين فرق گمراه كه امروز از آنها تقريباً اثرى نيست از نام مقدس شيعه سوء استفاده كرده وبراى پنهان ساختن افكار انحرافى خود در ماسك پيروى از اهل بيت(عليهم السلام) خود را نشان داده اند، و متأسّفانه جمعى از نويسندگان اهل سنّت نيز از سوء استفاده هاى آنها، سوء استفاده نموده! و خرافات و افكار انحرافى اين دسته ها را به ما نسبت داده اند تنها به جرم اينكه آنها با ما در لفظ «شيعه» هم نام هستند و خودشان را به نام شيعه معرفى مى كنند.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      تهمتهاى ناروا به شيعه   ...

    اكنون قسمتى ديگر از گفتار «احمد امين» را مورد بررسى قرار مى دهيم:

    او مى گويد: «آيين يهوديت در تشيّع از طريق اعتماد به «رجعت» خودنمايى كرده است!».

    ولى اى كاش مى دانستيم آيا عقيده به «رجعت» يكى از اركان و اصول مذهب شيعه است تا موجب ايراد بر اين مذهب گردد و بگويند يهوديت در آيين تشيّع از طريق قول به رجعت خودنمايى كرده است، آيا كسى كه اطلاع او از مذهبى تا اين پايه سطحى مى باشد بهتر اين نيست كه سكوت اختيار كند. در ميان عرب ضرب المثلى است مى گويند: «إذا لَمْ تَسْتَطِعْ أمْراً فَدَعْهُ; كارى را كه از تو ساخته نيست رها كن!».

    روشنتر بگوييم: موضوع رجعت اگر چه نزد شيعيان از ضروريات محسوب مى شود ولى نه اعتقاد به آن از واجبات است و نه انكار آن از محرمات، و به عبارت ديگر تشيّع از نظر وجود و عدم، وابسته و متّكى به آن نيست.(1)

    در حقيقت موضوع رجعت درست مانند پاره اى از پيشگويى هاى پيشوايان اسلام از حوادث آينده جهان است مانند فرود آمدن عيسى(عليه السلام)از آسمان و ظهور دجال و خروج سفيانى و امثال اين قضايا كه ميان تمام طوائف مسلمانان مشهور مى باشد. نه اينها جزء اصول و اركان اسلام است و نه انكار آن موجب خروج از دين مى گردد، همان طور كه اعتقاد به آنها به تنهايى دليل بر پذيرفتن اسلام نمى باشد.

    وضعيت رجعت از نظر شيعه عيناً مشابه اين قضاياست.

    گذشته از اين، به فرض اينكه قبول كنيم كه عقيده به رجعت يكى از اصول مذهب شيعه است آيا تنها اتحاد عقيده در يك قسمت با يهود موجب مى شود كه بگوييم يهوديت در آيين شيعه خودنمايى كرده است؟!

    اين سخن درست مثل اين است كه كسى بگويد يهوديت در آيين اسلام خودنمايى كرده، زيرا «يهود» معتقد به خداوند يگانه اند و «مسلمانان» نيز عقيده به يكتايى خداوند دارند، آيا اين، يك منطق بى اساس و استنباط غلط و بى پايه نيست؟

    علاوه بر همه اينها اى كاش اين افرادى كه در گذشته و حال در موضوع رجعت بر شيعه خرده گيرى كرده و مى كنند، معناى رجعت را مى دانستند، و مى فهميدند شيعه در اين باره چه مى گويد؟

    آيا محال است خداوند توانا جمعى را پس از مرگ زنده كند و دوباره لباس حيات به آنها بپوشاند؟ آيا هيچ مسلمانى مى تواند امكان اين موضوع را انكار كند با اينكه قرآن مجيد صريحاً نمونه هايى از آن را ذكر كرده است؟

    آيا اين خرده گيران سرگذشت جمعى از بنى اسرائيل را در قرآن نخوانده اند، آنجا كه مى گويد: «(أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَهُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقَالَ لَهُمْ اللهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْيَاهُمْ); آيا نديدى گروهى (از بنى اسرائيل) را كه از ترس مرگ از خانه هاى خود فرار كردند و آنان هزاران نفر بودند (و به بهانه، فرار از طاعون، از شركت در ميدان جهاد خوددارى نمودند). و خداوند فرمان مرگ آنها را صادر كرد (و به همان بيمارى مردند) سپس آنها را زنده كرد».(2)

    آيا اينها اين آيه شريفه را نخوانده اند: «(وَيَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ أُمَّة فَوْجاً); (به خاطر آور) روزى را كه ما از هر امتى، گروهى را از كسانى كه آيات ما را تكذيب مى كردند محشور مى كنيم…»(3) آيا چنان روزى، روز قيامت و رستاخيز است؟ مسلّماً نه، زيرا در آن روز تمام امّتها محشور مى شوند، نه از هر امّتى دسته اى.(4)

    اما متأسّفانه مسأله رجعت و خرده گيرى درباره آن از همان قرنهاى نخستين اسلام تا كنون دستاويز براى جمعى از علماى اهل سنّت بوده است، و لذا نويسندگان كتابهاى رجال آنها، هنگامى كه شرح حال بعضى از بزرگان دانشمندان و رُوات شيعه را ذكر مى كنند و هيچ نقطه ضعفى از نظر پاكى و درستى آنها نمى يابند مى گويند: اما او عقيده به رجعت داشت!… مثل اينكه مى خواهند بگويند: «متأسّفانه بت پرست بود و براى خدا شريكى قرار داده بود!» داستان «مؤمن الطاق» با «ابوحنيفه» در اين مورد معروف است.(5)

    در هر صورت منظورم اين نيست كه در اينجا يا در جاى ديگر از اين عقيده (رجعت) دفاع كنم، زيرا اين مسأله در نظر من كوچكتر و كم اهميّت تر از آن است كه مورد اين گونه بحثها قرار گيرد اين بحث حتى به اندازه سر ناخنى در نظر من اهميّت ندارد.

    بلكه منظورم اين است كه احمد امين نويسنده فجرالاسلام را به اشتباه و حمله بى موردش واقف سازم.

    ________________________________________

    1 . منظور «مؤلف» اين است كه مسأله «رجعت» با اينكه از مسلّمات مذهب شيعه است در عين حال جزء اصول اعتقادى اين مذهب نيست، و يكى از پايه هاى معتقدات شيعه را تشكيل نمى دهد و مانند مسأله «عدل» يا «امامت» و يا مسائل مربوط به صفات پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و امام(عليه السلام) و امثال آن نمى باشد.

    2 . سوره بقره، آيه 243. مفسّران نزول اين آيه 243 سوره بقره را درباره عدّه اى از بنى اسرائيل مى دانند كه در شهرى به نام «داوردان» از نواحى عراق زندگى مى كردند، هنگامى كه دستور جهاد به آنها داده شد و لشكر آنها آماده مبارزه با دشمن گرديد، به بهانه اينكه سرزمين دشمن آلوده به «وبا» مى باشد پراكنده شده و حاضر به جهاد نگرديدند، ولى به فرمان خدا همگى هلاك شدند و پس از مرگ به زندگى برگشتند. مشروح سرگذشت آنها را مفسّرين در ذيل آيه مزبور بيان كرده اند، و اين يكى از مصاديق روشن رجعت است. ر.ك: تفسير عياشى، ج 1، ص 130، ح 433.

    3 . سوره نمل، آيه 83.

    4 . ر.ك: البرهان، ج 3، ص 211; بحارالانوا، ج 53، ص 40 ; مختصر بصائرالدرجات، ص 25 .

    5 . الايقاظ من الهجعة، ص 278 .

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      زمامداران و وزراى اسلام   ...

    از اين مرحله كه بگذريم و نظرى به زمامداران و اميران بزرگ و نويسندگان و وزراى معروف بيندازيم. در ميان آنها شخصيت هاى برجسته اى مى بينيم كه همه شيعه بودند يا تظاهر به تشيع مى كردند.(1) مانند: (فاطميين مصر) و (آل بويه) و (حمدانيين) و (بنى مزيد) و (عمران بن شاهين) اميرالبطائح و (مقلدبن مسيب عقيلى) و (قرواش بن مسيب).

    بسيارى از خلفاى بزرگ عباسى نيز تظاهر به تشيّع مى كردند مانند: (مأمون) و (المنتصر) و (المعتضد احمد بن موفق) و همچنين (الناصر احمد بن مستضىء) كه از همه در تظاهر به تشيع مشهورتر است، و اشعار او و روابط و مراجعاتى كه با زمامدار معروف (على بن يوسف صلاح الدين ايوبى) داشت(2)ودلالت صريح بر افراط بى اندازه هر دو نفر در تشيّع مى كند، معروف است.

    همچنين (المستنصر) و (ذى القرنين التغلبى وجيه الدوله ابى مطاع) و (تميم بن معز بن باديس) سلطان آفريقا و مراكش و عدّه زياد ديگرى كه ذكر اسامى همه آنها به طول مى انجامد تا چه رسد به شرح حالاتشان!

    و نيز اگر حالات وزيران بزرگ اسلام را بررسى كنيم مى بينيم همه (يا غالب آنها) شيعه بوده اند مانند: (اسحاق كاتب) وشايد او نخستين كسى باشد كه در اسلام نام (وزير) بر او گذارده شد، پيش از آنكه حكومت عباسى روى كار آيد.

    و (ابو سلمه خلال حفص بن سليمان) همدانى كوفى، او نخستين وزيرى بود كه سفاح، اوّلين خليفه عباسى، او را به وزارت خويش انتخاب نمود، و چون مردى با كفايت و دانشمند بود تمام كارهاى خود را به او واگذار كرد و لقب (وزير آل محمّد) به او داده شد، ولى هنگامى كه علاقه شديد او را نسبت به خاندان على(عليه السلام) (در برابر دولت عباسى) احساس كرد دستور قتل وى را صادر نمود!

    همچنين (ابوعبدالله يعقوب بن داود) وزير (مهدى) خليفه عباسى كه تمام امور خود را به او واگذار نموده بود تا آنجا كه بعضى از شعرا در حق او چنين سرودند:

    بَنِي اُمَيَّةَ هُبُّوا طَالَ نَوْمُكُمْ *** إنّ الْخَلِيفَةَ يَعْقُوبُ بنُ دَاودِ!

    يعنى: اى بنى اميّه آسوده خاطر باشيد و خواب طولانى كنيد، مهدى عباسى خليفه نيست، خليفه يعقوب بن داود است!

    ولى مهدى در آخر كار نيز او را به سبب تمايل شديد به آيين تشيّع به زندان افكند و همچنان در زندان بود تا اينكه هارون الرشيد او را آزاد ساخت.

    از خاندان هاى معروف شيعه كه به مقام وزارت رسيدند (بنى نوبخت) و (بنى سهل) وزراى مأمون بودند، مانند: فضل بن سهل و حسن بن سهل.

    همچنين بنى فرات مانند حسن بن على كه سه مرتبه وزير (المقتدر عباسى) گرديد و (ابوالفضل جعفر) و (ابوالفتح فضل بن جعفر).

    و بنى عميد محمّد بن حسين بن عميد و فرزندش ابوالفتح على بن محمّد ملقب به «ذوالكفايتين» كه مقام وزارت در دربار ركن الدوله داشتند.

    همچنين بنى طاهر خزاعى كه وزراى مأمون و خلفاى ديگر عباسى بودند، و (حسن بن هارون مهلبى) و (ابودلف عجلى) و «صاحب بن عباد» و نابغه سياست ابوالقاسم مغربى و مرد ميدان سياست، مؤسس دولت فاطميان مصر (ابوعبدالله حسين بن زكريا) معروف به (شيعى) و (ابراهيم بن عباس صولى) نويسنده مشهور دولت متوكل و (طلايع بن رزيك) كه يكى از وزراى مشهور فاطميين بود، و افضل فرمانده ارتش مصر و فرزندان او، و ابوالحسن جعفر بن محمّد بن فطير، و ابوالمعالى هبة الله بن محمّد بن مطلب، وزير المستظهر، و مؤيد الدين محمّد بن عبدالكريم قمى كه از فرزندان مقداد بود و وزير الناصر و سپس وزير الظاهر وبعد از آنها وزير المستنصر خلفاى عباسى بود.

    همچنين حسن بن سلمان كه يكى از نويسندگان برامكه بود و او را با عنوان شيعى خطاب مى كردند (چنانكه در كتاب الاوراق آمده) و يحيى بن سلامة حصفكى، و ابن نديم صاحب الفهرست.

    وابو جعفر احمد بن يوسف و برادرش ابو محمد قاسم (قصائد زيبا و دل انگيز او را در مدح و مرثيه اهل بيت در كتاب «اوراق» تأليف «صولى» مى توانيد ملاحظه فرماييد) اين دو برادر از نويسندگان معروف و با سابقه عصر مأمون بودند.

    همچنين ابراهيم بن يوسف و فرزندان آنها، و استاد بزرگ ادبيات عرب ابوعبدالله محمّد بن عمرانى مرزبانى صاحب كتاب «المعجم» كه «سمعانى»(3)و ديگران تصريح به (تشيّع) و (اعتزال)(4) او كرده اند.

    و افراد زياد ديگرى كه شمارش آنها كار مشكلى است، و مسلّماً اگر بخواهيم تمام زمامداران و وزرا و امرا و صاحب منصبان عالى رتبه شيعه كه در پرتو علم و دانش و نويسندگى خود مقامات برجسته اى به دست آوردند، و همچنين خدمات بزرگى را به عالم اسلام كردند، برشماريم نيازمند به تأليف كتابهاى متعددى خواهيم بود.

    اتفاقاً مرحوم پدرم (اعلى الله مقامه) كتابى به نام «الحصون المنيعه فى طبقات الشيعه» در شرح حالات سى طبقه از طبقات شيعه اعم از دانشمندان و فلاسفه و زمامداران و وزرا و پزشكان و منجمان و … تأليف نمود، و ده مجلد بزرگ يادداشت در اين زمينه جمع آورى كرد، كه متأسّفانه به همان صورت يادداشتهاى اوّليه باقى ماند و در عين حال او تنها قسمت كوچكى از اين موضوع وسيع را بررسى نموده است.

    * * *

    در اينجا بايد به آقاى «احمد امين» نويسنده متعصب كتاب (فجر الاسلام) گفت: اگر اين شخصيتهاى برجسته شيعه كه نام آنها را ذكر كرديم و شخصيتهاى برجسته ديگرى كه نام آنها را در اينجا نياورديم، اين بزرگ مردانى كه علوم اسلامى را به وجود آوردند و دانشهاى اسلامى را پايه گذارى كردند، اگر اينها مى خواستند اساس اسلام را در هم بكوبند و شما و استاد شما دكتر… و دوستانتان اساس اسلام را محكم ساختيد; بايد فاتحه چنين اسلامى را خواند و براى هميشه با آن وداع كرد، در اينجاست كه بايد با شعار معروف (فيلسوف معره(5)) متمثل شده و بگويم:

    (إذَا وَصَف الطّائِيَّ بِالْبُخْلِ مَارِدٌ)… تا آنجا كه مى گويد:

    (فَيَامَوْتُ زُرْ إِنَّ الحَياةَ ذَمِيمَةٌ)!

    من در نظر نداشتم هيچ يك از اين مطالب را به رشته تحرير در آورم اما بى اختيار قلمم اين راه را پيمود و اين حقايق را تشريح كرد، اميد است نويسندگان معاصر و آيندگان، هنگام نوشتن فكر كنند چه مى گويند و چه مى نويسند و بدون تحقيق هر چه بر قلم آنها جارى گشت ننويسند (و بدانند قلم هاى نقاد و موشكافى به دنبال آنهاست و گفته هاى آنان را مو به مو بررسى و تجزيه و تحليل مى نمايند).

    اميرمؤمنان على(عليه السلام) چقدر عالى فرموده: «لِسَانُ الْعَاقِلِ وَرَاءَ قَلْبِهِ وَقَلْبُ الأحْمَقِ وَرَاءَ لِسَانِهِ»(6); زبان مرد دانا و فهميده در پشت قلب اوست (نخست فكر مى كند بعد سخن مى گويد) ولى قلب نادان در پشت زبان او قرار دارد (نخست مى گويد و بعد فكر مى كند!).

    ________________________________________

    1 . حكومت ادريسيان، 170-312 ر.ك: الشيعة والتشيّع، ص 137-144.

    حكومت علويان، 253-316 ر.ك: الشيعة والتشيّع، ص 144-148 .

    حكومت حمدانيان، 292-394 ر.ك: الشيعة والتشيّع، ص 177 .

    حكومت فاطميان، 296-555 يا 568 ر.ك: الشيعة والتشيّع، ص 160-176 ; تاريخ عرب واسلام، تأليف اميرعلى، ص 487 به بعد; و كامل ابن اثير، ج 8، ص 8 .

    حكومت آل بويه، 322-447 ر.ك: الشيعه والتشيّع، ص 148-159 ; كامل ابن اثير، ج 8، ص 83.

    حكومت صفويه 907-1048 ر.ك: الشيعة والتشيّع، ص 189 به بعد.

    2 . الكنى والالقاب، ج 3، ص 195 .

    3 . انساب سمعانى، ص 521 .

    4 . البتّه «تشيّع» به معناى خاص خود از مذهب «معتزله» به كلى جداست و براى درك اين حقيقت همين قدر كافى است كه شيعه امامت و خلافت پيامبر(صلى الله عليه وآله)رااز طريق نص صريح آن حضرت(صلى الله عليه وآله) مى داند در حالى كه معتزله اصولا عقيده دارند كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) جانشينى تعيين نكرده است، ولى چون مذهب «شيعه» و «معتزله» قدر مشتركهاى بيشترى دارد، در اعصار گذشته گاهى بسيارى از شيعيان به ملاحظاتى تظاهر به مذهب «معتزله» مى كردند از آن جمله يحيى بن زيد علوى را مى توان نام برد كه ابن ابى الحديد (مورخ و محقق شهير اهل سنّت) تحقيقات علمى باارزشى از وى نقل كرده است(اين پاورقى از مرحوم كاشف الغطاست).

    5 . منظور از «فيلسوف معره» ابوالعلاء معرى است، زيرا او در شهرستان كوچك و خوش آب و هواى «معره» واقع در «سوريه» متولد گرديد و قبر او نيز در همانجاست. شعر فوق از قصيده معروف او كه در كتاب «سقط الزند» ص 533، در آثار ابوالعلاء و بعضى كتابهاى ديگر آمده است. ذيلا شعر فوق و بعضى ديگر از ابيات جالب آن قصيده را مى آوريم:

    اِذا وَصَف (الطائِيُّ) بِالْبُخْلِ (مَارِدٌ) *** وَعَيَّرَ (قِسّاً) بِالْفَهَاهَةِ (بَاقِلُ)

    وَقَالِ السُّها لِلشَّمْسِ أنْتِ خَفِيَّةٌ *** وَقال الدُّجى يا صُبْحُ! لَوْنُكَ حائِلُ

    فَيَامَوْتُ زُرْ إنَّ الْحَيَاةَ ذَمِيمَةٌ *** وَيَا نَفْسُ جِدّى إنْ دَهْركِ هَازِلُ

    يعنى: هنگامى كه «مارد» بخيل معروف عرب «حاتم طائى» را بخيل معرفى كند. وهنگامى كه «باقل» كه در نادانى و بى زبانى ضرب المثل است «قس بن ساعده ايادى» فيلسوف و خطيب تواناى عرب را به نادانى و ناتوانى در سخن، سرزنش نمايد. وهنگامى كه ستاره كوچك «سها» كه به واسطه كوچكى قدرت ديد اشخاص را با آن آزمايش مى كنند به خورشيد درخشان بگويد: چقدر مخفى و كم نورى! و هنگامى كه تاريكى شب به صبحگاهان روشن بگويد: چقدر تيره اى!

    آرى در اين هنگام اى مرگ! به سراغ ما بيا كه زندگى در چنان محيطى ملال انگيز و اندوه بار است، و اى جان زودتر بيرون بيا كه روزگارت بر سر شوخى آمده است!

    6 . بحارالانوار، ج 1، ص 159 .

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      شعر و بهترين شعراى اسلام   ...

    اكنون موضوع «شعر و بهترين شعراى اسلام» را مورد بررسى قرار مى دهيم، در اينجا نيز مى بينيم شعراى شيعه از همه ماهرتر و معروفترند و آثار شعرى آنها سرآمد آثار اسلامى محسوب مى گردد.

    در حقيقت شعراى اسلام چند طبقه اند:

    1. طبقه صحابه ـ بزرگان اين طبقه همه از شيعه هستند، در رديف اوّل نام نابغه جعدى(1) را بايد برد كه در جنگ صفين در ركاب امير مؤمنان على(عليه السلام) بود و رجزها و حماسه هاى پرهيجانى از خود در آن ميدان به يادگار گذارد.

    همچنين عروة بن زيد كه او نيز در ركاب آن حضرت در صفين بود.(2)

    لبيد بن ربيعه عامرى كه جمعى از بزرگان تصريح به شيعه بودن او كرده اند.(3)

    ابوالطفيل عامر بن وائله، ابوالاسود دوئلى، كعب بن زهير صحاب قصيده معروف «بانت سعاد»، وبسيارى ديگر.

    2. طبقه معاصر تابعين ـ مانند «فرزدق» و «كميت» و «كثير» و «سيّد حميرى» و«قيس بن ذريح» و مانند آنان.

    3. طبقه بعد از آنان ـ كه در قرن دوم هجرى زيست مى كردند مانند دعبل خزاعى و ابونواس و ابوتمام و بحترى و عبدالسلام ديك الجن! و ابوالشيص و حسين بن ضحاك و بحترى و ابن الرومى و منصور النمرى و اشجع اسلمى و محمد بن وهيب و صريع الغوانى.

    خلاصه اينكه غالب شعراى دولت عباسى در قرن دوم و سوم همه از شيعه بودند به جز مروان بن ابى حفصه و فرزندان او.

    4. طبقه اى كه از آغاز قرن چهارم روى كار آمدند مانند متنبى غرب ابن هانى اندلسى و ابن تعاويذى و حسين بن حجاج صاحب المجنون و مهيار ديلمى و امير الشعراء و ابو فراس حمدانى كه درباره او گفته اند (شعر با او آغاز و با او پايان يافت)! و كشاجم و ناشىء صغير و ناشى كبير و ابوبكر خوارزمى و بديع همدانى و طغرائى و جعفر شمس الخلافه و سرى الرفاء و عمارة اليمينى و وداعى و خبزارزى و زاهى و ابن بسام بغدادى و سبط ابن تعاويذى و سلامى و نامى.

    خلاصه اينكه اكثر شعرايى كه در مجلدات چهارگانه كتاب (يتيمة الثعالبى) نام آنها آمده و آثارى از آنها ذكر شده از شيعه هستند!

    شهرت و نبوغ شعراى شيعه به قدرى هست كه در ميان اُدبا مشهور است كه مى گويند: آيا اديب و شاعر غير شيعه يافت مى شود؟! و هنگامى كه مى خواهند درباره لطافت و زيبايى شعرى مبالغه كنند مى گويند: يترفّض فى شعره! يعنى در اشعار خود روش شيعه را به كار مى بندد!

    حتى بعضى از دانشمندان (متنبى) و (ابوالعلاء) را از شيعه مى دانند و شايد بعضى از اشعار آنها هم گواه بر اين مطلب باشد.

    علاوه بر اينها در ميان شعراى شيعه جمعى ديگر را مى بينيم كه يا از (قريش) مى باشند مانند: (فضل بن عباس بن عتبة بن ابى لهب) كه شرح حال او در (اغانى) آمده است و (ابو دهبل جمحى) و (وهب بن ربيعه). و يا از (علويين) هستند مانند: (سيّد رضى) و (سيّد مرتضى) كه از بزرگان دانشمندان و ادباى شيعه محسوب مى شوند و شريف «ابو الحسن على الحمانى» فرزند محمّد بن جعفر بن محمّد شريف بن زيد بن على بن الحسين(عليه السلام) كه همه خاندان آنها از شعرا بودند، به طورى كه از «حمانى» نقل شده مى گفت: من شاعرم، پدرم هم شاعر بود، جدّم هم شاعر بود، و محمد بن صالح العلوى كه شرح حال او به ضميمه قسمتى از آثار نفيس شعرى او در اغانى آمده است.

    همچنين شريف «ابن شجرى» و بسيارى ديگر كه همه از شعراى علويين بوده اند (براى اطلاع بيشتر در اين قسمت به كتاب «نسمة السحر» فيمن تشيّع و شعر»(4) تأليف شريف يمانى مراجعه شود).

    قابل توجه اينكه در ميان شعراى «امويين» نيز عدّه اى شيعه يافت مى شوند. مانند: «عبدالرحمن بن حكم» برادر مروان بن حكم و «خالد بن سعيد بن عاص» و «مروان بن محمّد سروجى اموى» كه به خاطر دارم زمخشرى در كتاب ربيع الابرار او را به عنوان مروان بن محمّد سروجى اموى شيعه ذكر كرده است، و از جمله اشعارى كه از وى نقل شده اشعار زير است:

    يَا بَنِي هَاشِمِ بنِ عَبْدِ مُنافِ *** إنَّني مِنْكُمْ(5) بِكُلِّ مَكانِ

    أنْتُمُ صَفْوَةُ الإلهِ وَمِنْكُمْ *** جَعْفَرٌ ذُوالْجَنَاحِ وَالطَّيَرانِ

    وَعَلِيٌّ وَحَمْزَةٌ أسَدُاللهِ *** وَبِنْتُ النَّبِىِّ وَالْحَسَنانِ

    وَلَئِنْ كُنْتُ مِنْ اُمَيَّةَ أنّي *** لَبَرِيءٌ مِنْهُمْ إلَى الرَّحْمانِ

    يعنى: اى بنى هاشم! من در همه جا، و در همه مورد از شما هستم، شما برگزيده خداييد و جعفر طيار از شماست.

    اميرمؤمنان على(عليه السلام) و حمزه شير خدا و (يگانه بانوى اسلام) دختر پيامبر و امام حسن و امام حسين(عليهم السلام) از شما هستند.

    و اگر من از (بنى اميّه) هستم ولى در پيشگاه خدا از آنها (بنى اميّه) بيزارم!

    وهمچنين ابوالفرج اصفهانى صاحب كتاب معروف (اغانى) و (مقاتل الطالبيين) و ابيوردى اموى شاعر مشهور صاحب (نجديات و عراقيات) و افراد ديگرى كه الآن اسامى آنها را به خاطر ندارم.

    فراموش نمى كنم سابقاً هنگام تتبع در آثار اسلامى به عدّه قابل توجهى از شيعه كه همه از خاندان (بنى اميّه) بودند برخورد كردم كه الآن نظر به اينكه اين كتاب را بدون مراجعه جديد و بر اساس همان مطالعات و محفوظ هاى سابق مى نويسم، نمى توانم نام همه را ذكر نمايم.

    ________________________________________

    1 . وى ابوليلى بن عبدالله بن عدس بن ربيعة بن جعدة بن كعب بن ربيعه معروف به نابغه جعدى است. درباره او ر.ك: معجم الشعراء، ص 195-321; الشعر والشعراء، ص 55 و 57; غريب الحديث از ابن قتيبه، ص 360; المؤتلف والمحتلف، ص 191 ; الاستيعاب، ج 4، ص 1522-1524; اسدالغابة، ج 4، ص 221 و ج 5،

    ص 2-4; الاصابة، ج 3، ص 508; التذكرة السعدية، ص 212; البداية والنهاية، ج 6، ص 168.

    2 . به كتاب «اغانى» مراجعه شود.

    3 . درباره او ر.ك: الشعر والشعراء، ص 50; اسدالغابة، ج 4، ص 260-262; الاصابة، ج 6، ص 4-5; الاستيعاب، ج 3، ص 1335-1338; المغازى، ج 1، ص 350-351 .

    4 . نام كتاب نسمة السّحر بذكر من تشيّع وشعر وتأليف شريف ضياءالدين يوسف بن يحيى حسنى يمنى صمغانى (م 1121 هـ) كه با تحقيق: كامل سلمان البجورى در سه جلد توسط دارالمورّخ العربى، در بيروت لبنان به چاپ رسيده است.

    5 . در معجم الشعراء، ص 321، معكم آمده است.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      بنيان گذاران علوم اسلامى   ...

    آيا اين دسته از تابعين معروف كه همه شيعه بودند مى خواستند اساس اسلام را در هم بكوبند يا دسته ديگرى از تابعين و طبقه اى كه بعد از تابعين روى كار آمدند. همان مردان بزرگى كه طراح علوم اسلامى بودند و با همت و سعى و كوشش پيگير خود علوم مختلف را پايه گذارى كردند مانند:

    ابوالاسود دوئلى مؤسس علم «نحو»(1)، خليل بن احمد فراهيدى مؤسس علم «لغت و عروض»(2)، ابومسلم معاذ بن مسلم هراء مؤسس علم «صرف». او همان كسى است كه «سيوطى» در جلد دوم «المزهر»(3) و بعضى ديگر(4) به شيعه بودنش صريحاً اعتراف كرده اند.

    يعقوب بن سكيت استاد و پيشواى «ادبيات عربى»

    همچنين بنيان گذاران تفسير مانند: عبدالله بن عباس دانشمند معروف اسلامى كه در طليعه مفسّران اسلام قرار دارد و تشيّع او مانند روز روشن است. جابر بن عبدالله انصارى، ابى بن كعب، سعيد بن جبير، سعيد بن مسيب، و محمد بن عمرو واقدى، او نخستين كسى است كه به اعتراف «ابن نديم» و عدّه اى ديگر علوم قرآن را جمع آورى كرد و از شيعيان على(عليه السلام) بود، نام كتاب تفسير او «الرغيب» است.

    همچنين بنيان گذار علم «حديث» يعنى: ابو رافع (خادم پيامبر) صاحب كتاب «الاحكام والسنن والقضايا» كه از دوستان خاص امير مؤمنان على(عليه السلام) و سرپرست بيت المال آن حضرت در كوفه بود.

    بعد از ابو رافع پسرانش على بن ابى رافع(5) منشى مخصوص على(عليه السلام) و عبيد الله بن ابى رافع به دنبال پدر، قدم برداشتند و خدمات او را تكميل نمودند نفر اوّل پس از پدرش نخستين كسى است كه در علم فقه كتاب نوشته، و نفر دوم نخستين كسى است كه در علم تاريخ و ضبط حوادث و آثار اسلامى كتابى تأليف نموده است.(6)

    ***

    همچنين مؤسسين علم «كلام و عقايد» همه شيعه بودند زيرا:

    نخستين كسى كه در علم كلام و عقايد دست به تأليف زد ابوهاشم فرزند «محمد بن حنفيه» است كه كتاب جالبى در اين زمينه نوشته.

    سپس عيسى بن روضه تابعى است كه تا زمان امام باقر(عليه السلام) زنده بود، و بر خلاف آنچه «سيوطى» تصور كرده، اين دو نفر دانشمند شيعه از واصل بن عطا و ابوحنيفه در علم كلام و عقايد پيش قدم تر بوده اند.

    پس از اين دو دانشمند، شخصيتهاى برجسته اى از شيعه در اين ميدان قدم گذاشتند مانند:

    قيس الماصر، محمّد بن على احول كه «ما» او را «مؤمن الطاق»(7) و مخالفين ما او را «شيطان الطاق» مى نامند، هشام بن الحكم، آل نوبخت(8)، كه خاندان شريف و دانشمندى بودند كه بيش از يكصدسال چراغ علم ودانش را فروزان نگاه داشته و تأليفات گرانبهايى مانند «فص الياقوت» و امثال آن از خود به يادگار گذاردند.

    جمعى از اين بزرگان مانند «هشام بن حكم» و «محمّد بن على احول» و «قيس الماصر»، و همچنين شاگردان آنها مانند: «ابوجعفر بغدادى سكاك» و «ابو مالك الضحاك الحضرمى» و «هشام بن سالم» و «يونس بن يعقوب» و نظاير آنان. با منطق نافذ و نيرومند خود چنان دردسرى براى ملاحده (دانشمندان مادى) و دانشمندان ديگر مذاهب اسلامى فراهم مى كردند و آنها را مخصوصاً در مباحث مربوط به «توحيد» و «امامت» در تنگناى استدلالات كوبنده قرار داده، و در برابر منطق نيرومند خود عاجز و ناتوان مى ساختند.

    به طورى كه اگر گفتگوها و مناظرات هر يك از اين بزرگان را (مخصوصاً هشام بن حكم) با دانشمندان ديگر در مسائل مختلف مذهبى كه متأسّفانه در كتابها پراكنده است جمع آورى كنيم، كتاب قابل توجهى را تشكيل خواهد داد.

    همچنين اگر بخواهيم نام تمام فلاسفه شيعه و علماى كلام و دانشمندان عقايد آنها را شماره كنيم و فعاليتهاى علمى آنها را شرح دهيم چندين جلد كتاب را پرخواهد نمود.

    اكنون از نويسنده «فجرالاسلام» مى پرسيم: آيا اين بزرگان مى خواستند اساس اسلام را در هم بكوبند يا مؤسسين علم تاريخ اسلام، همان بزرگ مردانى كه سيره پيامبر(صلى الله عليه وآله) و معجزات و غزوات و فضائل اخلاقى آن بزرگ پيشواى جهان اسلام را جمع آورى كردند و تصوير جالب و زنده اى از زندگى آن حضرت ترسيم نموده، و در اختيار مسلمانان گذاردند.

    آيا مى دانيد نخستين كسى كه از دانشمندان اسلام دست به اين اقدام برجسته زد ابان بن عثمان الاحمر تابعى (متوفى 140) بود كه از اصحاب امام صادق(عليه السلام)محسوب مى شود، و بعد از او هشام بن محمد بن سائب كلبى و محمد بن اسحاق مطلبى و ابومخنف ازدى(9) روش آن دانشمند را دنبال كردند، و به طور كلى مى توان گفت تمام كسانى كه در اين فن كتابى نوشته اند از خرمن علم و دانش آنها بهره مند شده اند.

    تمام اين دانشمندان كه پايه گذاران علم تاريخ اسلام و سيره پيامبر(صلى الله عليه وآله) بودند از بزرگان شيعه مى باشند و اين «قولى است كه جملگى برآنند».

    بعد از اين طبقه كه مورخين بزرگ اسلام و شخصيتهاى برجسته اين فن روى كار آمدند آنها نيز همه از شيعه بودند مانند:

    احمد بن محمد بن خالد برقى نويسنده كتاب «محاسن»

    نصربن مزاحم منقرى

    ابراهيم بن محمّد بن سعد ثقفى

    عبدالعزيز الجلودى البصرى الامامى

    احمد بن يعقوب معروف به «يعقوبى» كه تاريخ مشهور او هم در نجف اشرف و هم در اروپا به چاپ رسيده است.

    محمّد بن زكريا

    ابوعبدالله حاكم معروف به «ابن البيع»

    مسعودى مؤلف شهير «مروج الذهب»

    محمّدبن على بن طباطبا نويسنده كتاب «الآداب السلطانية»(1) و عدّه زيادى ديگر كه شمارش همه آنان كار مشكلى است.

    ________________________________________

    1 . ر.ك: تأسيس الشيعه، ص 51 ; فهرست ابن نديم، ص 66 ; مؤلف الشيعة فى صدر الاسلام، ص 20 .

    2 . تنقيح المقال، ج 1، ص 403 ش 3739; رجال نجاشى، ج 2، ص 318 ش 318; خلاصه (قسم اوّل)،

    ص 67 ; رجال ابن داود (قسم اوّل)، ص 88 ش 574; مؤلفوا الشيعة، ص 46 .

    3 . المزهر، ج 2، ص 400 .

    4 . مؤلفوا الشيعة فى صدر الاسلام، ص 44; فهرست ابن نديم، ص 194 ; رجال نجاشى، ص 216; تأسيس الشيعه، ص 283 و 298 ; الكنى والالقاب، ج 1، ص 74 ; مؤلفوا الشيعة فى صدر الاسلام، ص 16 .

    5 . رجال نجاشى، ج 1، ص 65 ; مؤلفوا الشيعة فى صدر الاسلام، ص 18 .

    6 . رجال طوسى، ج 47، ص 17 ; فهرست طوسى، ج 107، ص 464 ; تأسيس الشيعه، ص 281 و 332 ; تهذيب التهذيب، ج 7، ص 11 ; الكنى والالقاب، ج 1، ص 74 ; مؤلفوا الشيعة فى صدر الاسلام، ص8 .

    7 . محمّد بن على احول را از اين جهت «مؤمن الطاق» و گاهى «صاحب الطاق» مى گفتد كه در بازار كوفه كنار «طاق محامل» دكانى داشت، او بسيار حاضر جواب و بذله گو و خوش مجلس و از همه مهمتر مرد دانشمند و صاحب نظرى بود، گفتگوهاى جالب او با بعضى از رؤساى اهل سنّت در كتابهاى رجال معروف است.

    8 . خاندان نوبختى، تأليف عباس اقبال آشتيانى، كتابخانه طهورى، تهران; اعيان الشيعة، ج 2، ص 93 .

    9 . مؤلّفوا الشيعة، ص 40 .

    10 . وى ابن طقطقى نقيب علويين در حلّه و نجف و كربلا بود و در سال 660 متولّد و در 709 وفات كرده است. كتاب وى «الفخرى فى الآداب السلطانية والدول الاسلاميّة» درباره تاريخ خلفا و وزراى ايشان، و هم اندكى درباره سلاطين و پادشاهانى است كه در خلال فرمانروايى خلفا ظهور كرده و به فرمانروايى رسيده اند، مى باشد.

    اين كتاب بارها چاپ شده، جديدترين چاپ آن در قم توسط منشورات شريف رضى انجام شده و توسط آقاى محمد وحيد گلپايگانى به فارسى ترجمه و توسط شركت انتشارات علمى و فرهنگى منتشر شده است. الذريعة، ج 6، ص 125 .

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      آيا مى خواهند اسلام را در هم بكوبند؟   ...

    ولى… ولى ما مى خواهيم از اين نويسنده بپرسيم:

    كدام يك از طبقات شيعه مى خواسته اند اساس اسلام را درهم بكوبند؟

    آيا طبقه اوّل شيعه كه از شخصيت هاى برجسته اصحاب پيغمبر(صلى الله عليه وآله) بودند مانند:

    سلمان فارسى، ابوذر، مقداد، عمار، خزيمه ذى الشهادتين، ابى التيهان، حذيفة اليمان، زبير، فضل بن عباس، عبدالله بن عباس دانشمند معروف، برادر فضل بن عباس، هاشم بن عتبة المرقال، ابى ايوب انصارى، ابان بن سعيد بن عاص برادرش خالد بن سعيد كه هر دو از طايفه بنى اميّه هستند! ابى بن كعب، بزرگ قاريان قرآن، انس بن حرث بن نبيه، كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) شنيده بود: فرزندم حسين(عليه السلام) را در زمينى به نام كربلا شهيد مى كنند، هر كدام از شما حاضر بوديد در يارى او كوتاهى نكنيد، و لذا او در ركاب پيشواى جانبازان راه حق حسين(عليه السلام)بود و شربت شهادت نوشيد.

    براى اطلاع بيشتر به كتابهاى «اصابه»(1) و «استيعاب»(2) كه از مطمئن ترين كتابهايى است كه دانشمندان اهل سنّت درباره تراجم صحابه حضرت پيغمبر(صلى الله عليه وآله)نوشته اند، مراجعه كنيد.

    اگر بخواهيم افراد شيعه را كه جزء اصحاب پيغمبر(صلى الله عليه وآله) بودند يك يك بشماريم و درباره اثبات تشيّع آنها بحث كنيم قطعاً نيازمند به تأليف كتابى بزرگ خواهيم شد، ولى خوشبختانه دانشمندان شيعه اين وظيفه را از دوش ما برداشته و كتابهاى نفيسى در اين زمينه تأليف كرده اند، مانند كتاب «الدّرجات الرفيعة(3) فى طبقات الشيعة»(4) تأليف مرحوم سيّد على خان (نويسنده كتاب «سُلافه» و كتابهاى پرارزش ديگرى مانند «طراز اللغه»(5) كه يكى از بهترين كتاب هايى است كه در موضوع لغت عربى نگاشته شده است).

    با اينكه مرحوم سيّد على خان در طبقات شيعه تنها صحابه مشهور پيغمبر(صلى الله عليه وآله)را ـ گذشته از بنى هاشم مانند حمزه، جعفر، عقيل و امثال آنان ـ نام برده، بيشتر آنهايى را كه ما ذكر كرديم، در كتاب خود آورده است، به علاوه:

    عثمان بن حنيف، سهل بن حنيف، ابوسعيد خدرى، قيس بن سعد بن عباده، كه پدرش رييس طايفه انصار بود.

    بريد، براء بن مالك، خباب بن ارت، رفاعة بن مالك انصارى، ابوالطفيل عامر بن وائله، هند بن ابى هاله، جعدة بن هبيره مخزومى، ام هانى، بلال بن رباح مؤذن پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)

    غالب اينها كسانى هستند كه او در كتاب خود نام برده است.

    ولى به خاطرم مى آيد كه اسامى تمام كسانى كه در كتابهاى تراجم صحابه، مانند «اصابه» و «اسدالغابه» و «استيعاب» و امثال آنها جزء «صحابه شيعه» شمرده شده اند جمع آورى نمودم، در حدود «سيصد نفر» از اصحاب با فضيلت پيغمبر(صلى الله عليه وآله)بودند كه همه از شيعيان و ياران خاص على(عليه السلام)محسوب مى شوند، شايد اگر كسى بيش از اين تتبع و بررسى نمايد دسترسى به افراد بيشترى پيدا كند.

    ما نمى دانيم آيا اين دسته از بزرگانِ ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خواستند اساس اسلام را در هم بكوبند؟ و يا شخص امام امير مؤمنان على(عليه السلام) كه همه اعتراف دارند اگر فداكاريها و جانبازيهاى او در ميدانهاى «بدر» و «احد» و «احزاب» و مانند آن نبود هرگز شاخه هاى درخت اسلام سبز و بارور نمى شد و اين كاخ با عظمت برپا نمى گرديد.

    تا آنجا كه در حق فداكاريهاى بى خطير او گفته اند:

    بَنى الدّينَ فَاسْتَقامَ وَلَو لاَ *** ضَرْبُ مَاضِيهِ مَا اسْتَقَامَ البِنَاءُ!

    يعنى: اساس كاخ اسلام را گذارد و برپا ساخت ـ و اگر شمشير او نبود اين كاخ رفيع برپا نمى شد!

    آرى اگر فداكاريهاى او بعد از هجرت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و قبل از هجرت نبود و همچنين حمايت و پشتيبانى كامل ابوطالب پدر بزرگوارش از پيغمبر در مكه نبود طايفه قريش و گرگان درنده عرب، آيين اسلام را در نطفه خفه كرده بودند و امروز اثرى از آن ديده نمى شد.

    اما مسلمانان حق شناس! پاداش عجيبى به «ابوطالب» در برابر آن همه جانفشانى دادند، و آن اين بود كه گفته اند ابوطالب هرگز ايمان نياورد و كافر از دنيا رفت!(6)

    در حالى كه ابوسفيان، آن آتش افروز جنگ، همان مردى كه محرك و گرداننده اصلى تشكيلات دشمنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) در تمام جنگهاى ضد اسلامى بود، و هنگامى كه در برابر ارتش نيرومند اسلام زانو زد، از روى اكراه و كمال بى ميلى اظهار اسلام و ايمان نمود و با اين حال هيچ گاه از اظهار كفر و عداوت نسبت به اسلام خوددارى نمى كرد، و هم او بود كه هنگام انتقال خلافت به بنى اميّه (از زمان عثمان به بعد) گفت: «تَلَقَّفُوها يا بَني اُمَيَّةَ تَلَقُّفَ الْكُرَةِ، فَوَ الَّذِي يَحْلِفُ بِهِ أبوسُفْيان ما مِن جَنَّة وَلانار; اى بنى اميّه! خلافت را همچون يك «گوى» برباييد قسم به آن چيز كه ابوسفيان به آن سوگند ياد مى كند نه بهشتى دركار است و نه دوزخى!!».

    آرى اين ابوسفيان (با اين همه سوابق و لواحق!) به عقيده آنها مسلمان از دنيا رفته است ولى حامى اسلام ابوطالب كافر و غير مسلمان!

    با اينكه كمترين اعتراف ابوطالب درباره اسلام اين است:

    وَلَقَدْ عَلِمْتُ بِأَنَّ دِينَ مُحَمَّد *** مِنْ خَيْرِ أدْيَانِ الْبَرِيَّةِ دِيْنا!(7)

    يعنى: به طور قطع دانستم كه آيين محمّد(صلى الله عليه وآله) بهترين آيين هاى مردم دنياست.

    آيا ابوطالب آنچنان مرد ضعيف الاراده و كم فكرى است كه يقيناً بداند آيين و دين پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله)بهترين آيين هاست و در عين حال از آن پيروى نكند واز مردم بترسد؟! نه، هرگز. مگر او سيدالبطحا و بزرگ مردم مكّه نبود؟

    از داستان ابوطالب و ايمان او بگذريم و به اصل گفتار، يعنى موضوع كسانى كه مى خواستند اساس اسلام را درهم بكوبند! برگرديم:

    آيا اين اصحاب با فضيلت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) مى خواستند اساس اسلام را در هم بكوبند يا طبقه اى كه بعد از آنها روى كار آمدند يعنى طبقه «تابعين»(8) و افراد با ايمان و باشخصيتى مانند:

    احنف بن قيس، سويد بن غفله، عطيه عوفى، حكم بن عتيبه، سالم بن ابى جعد، حسن بن صالح، سعيد بن جبير، سعيد بن مسيب، اصبغ بن نباته، سليمان بن مهران اعمش، يحيى بن يعمر عدوانى (معاصر حجاج(9)) و مانند آنها كه اگر بخواهيم اسامى همه را با ادلّه تشيّع آنها ذكر كنيم سخن به درازا مى كشد.

    ________________________________________

    1 . الاصابة، تأليف ابن حجر (ت 852)، ج 1، ص 68 .

    2 . الاستيعاب، تأليف ابن عبدالبر (ت 456) در هامش الاصابة، ج 1، ص 74 .

    3 . ر.ك: الدرجات الرفيعه، ص 79-459 طبع نجف; الفصول المهمة فى تأليف الامّة، ط 3، نجف، 177-192، اسامى 250 نفر از اصحاب رسول الله(صلى الله عليه وآله)را كه همگى شيعه بودند نقل مى كند; هوية التشيّع از دكتر وائلى، ص 34 ; شخصيت هاى اسلامى شيعه بحث هاى استاد جعفر سبحانى، نگارش و تحقيق مهدى پيشوايى.

    4 . اين كتاب اخيراً در مطبعه حيدريه نجف اشرف به چاپ رسيده است.

    5 . نسخه خطى نفيسى از اين كتاب كه در سه جلد نوشته شده و جلد سوم آن به خط خود مؤلف مى باشد در كتابخانه مرحوم كاشف الغطا موجود است.

    6 . ابن ابى الحديد گويد:

    ولو لا ابوطالب وابنه *** لما مثل الدين شخص فتام

    فذاك بمكة اوى و حامى *** وذاك بيثرب جسّ الحمام

    شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 84.

    درباره ايمان ابوطالب ر.ك: اوائل المقالات، ص 13; روضة الواعظين، ص 138; بحارالانوار، ج 35، ص 138; الغدير، ج 7، ص 384; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 165; مجمع البيان، ج 2، ص 287 .

    7 . با كمال تأسف بايد اين حقيقت را فاش كرد كه تمام كسانى كه به نحوى از انحا با على(عليه السلام) ارتباطى داشته اند، مواجه با سيل مخرب تبليغات مسموم بنى اميّه شدند و آثار آن هنوز در بعضى كتابهاى اهل سنّت باقى است، نه تنها ابوطالب پدر مهربان و بزرگوار على(عليه السلام) و حامى بزرگ اسلام و حضرت پيغمبر(صلى الله عليه وآله)مورد هجوم اين سيل تبليغاتى شد، بلكه ابوذر، عمّار، قنبر و… نيز مستثنا نماندند. براى پى بردن به ايمان خالص ابوطالب حامى اسلام مى توانيد به كتابهاى «ابوطالب مؤمن قريش» و «الغدير» جلد هفتم مراجعه نموده و مدارك فراوان جالبى را كه از طريق اهل سنّت درباره ايمان ابوطالب نقل شده مطالعه فرماييد. الاستيعاب، ج 4، ص 87 ; مروج الذهب، ج 3، ص 86 .

    8 . «تابعين» پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) را درك نكرده بودند و معمولا از شاگردان «صحابه» بودند.

    9 . او مصاحب حجاج نيست ولى چون با حجاج صحبتى كرده مؤلف محترم تعبير صاحب الحجاج راآورده و مترجم ارجمند هم به معاصر ترجمه كرده است.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      بيش از اين سكوت روا نبود   ...

    اين امور و جريانات زياد ديگرى مانند آن كه در روزنامه هاى مصر و سوريه و امثال آنها مى بينيم و مقالات مسمومى كه گاه و بى گاه در اين زمينه منتشر مى شود، و هر گونه تهمت و افترايى نسبت به شيعه مى بندند، در حالى كه آنها از تمام اتهامات ـ مانند يوسف و برادرش ـ پاك و مبرا هستند، ولى بدبختانه درد «نادانى و تعصب» درد بى درمانى است كه اطبا را نيز خسته كرده است!

    آرى به دنبال اين جريانات فكر كردم نهايت ظلم و بى انصافى است كه بيش از اين سكوت كنم، نه از اين جهت كه ظلم و ستمى بر شيعه باشد و بخواهم در برابر سيل اين تهمتها از آنها دفاع كنم، بلكه از اين نظر كه بالاترين و مهمترين هدف همان است كه پرده هاى نادانى را از برابر چشم عموم مسلمانان جهان كنار بزنيم، تا افراد منصف، در افكار خود تجديد نظر كرده راه اعتدال پيش گيرند، و نسبت به افراد لجوج و معاند نيز اتمام حجت شود، و جاى سرزنش و ملامت در مورد علما و دانشمندان شيعه باقى نماند كه چرا آنها در معرفى مذهب خود كوتاهى كرده اند.

    و از اين رو اميد مى رود در سايه اين بحثها پيوندهاى محبّت و دوستى در ميان مسلمانان محكم گردد و آثار خصومت و دشمنى برچيده شود، زيرا هر انسانى مخصوصاً در عصر ما درك مى كند كه اتحاد و رفع اختلاف يكى از لازمترين امورى است كه بشر در ادامه زندگى اجتماعى به آن نيازمند مى باشد.

    شايد نويسنده كتاب «فجرالاسلام» كه انبوه ابرهاى متراكم ظلم و تاريكى او را از هر سو احاطه كرده است ديگر درباره شيعه ننويسد:

    «وَالْحَقِّ أنّ التشَيُّعَ مَأوى يَلْجَأُ إلَيْهِ كُلُّ مَنْ أرادَ هَدْمَ الإسْلامِ لِعَداوَة أو حِقْد، وَ مَنْ يُريدُ إدْخاَلَ تَعالِيمِ آبائِهِ مِنْ يَهودِيّة وَنَصْرانِيَّة وَ زَرادَشْتِيَّة»!(1)

    يعنى: «حق اين است كه آيين تشيّع پناهگاهى است كه هر كس مى خواهد اساس اسلام را بر اثر عداوت يا حسد درهم بكوبد به آن پناه مى برد، همچنين كسانى كه مى خواهند تعليمات پدران يهودى يا نصرانى يا زرتشتى خود را وارد اسلام كنند، اغراض شوم خود را در پناه آيين تشيّع انجام مى دهند»!.

    تا آنجا كه مى گويد:

    «آثار يهوديت در تشيّع به صورت اعتقاد به «رجعت» و بازگشت امامان، خودنمايى كرده است! شيعه مى گويد: آتش دوزخ بر همه شيعيان ـ جز افراد كمى ـ حرام است، اين سخن درست مانند ادعاى يهود است كه مى گفتند: «(لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلاَّ أَيَّاماً مَعْدُودَةً); هرگز آتش دوزخ جز چند روزى معدودى به ما نخواهد رسيد».(2)

    آثار نصرانيّت نيز در تشيّع در اين جمله ظاهر شده است كه مى گويند: «نسبت امام به خدا مانند نسبت مسيح است به او»! و نيز مى گويند: «لاهوت (عالم ماوراى طبيعت) با ناسوت (عالم طبيعت) در وجود امام بايكديگر متحد شده و به هم پيوسته است، و سلسله نبوّت و رسالت هرگز قطع نمى شود و در روى زمين خواهد بود، هر كس با لاهوت متحد باشد پيامبر است»!

    «عقيده به تناسخ ارواح(3)، تجسم خدا(4)، حلول(5)ومانندآن ازعقايد برهمائيها(6)و فلاسفه و مجوسيهاى پيش از اسلام همه در زير نقاب تشيّع و با استفاده از اين عنوان در محيط هاى اسلامى ظهور كرده است!!…».

    اين بود قسمتى از سخنان احمد امين در كتاب فجر الاسلام.

    البتّه اگر ملاحظه حفظ وحدت مسلمين و ترس از گل آلود شدن چشمه صاف محبّت و برافروختن آتش كينه و دشمنى نبود و گفتار ما مشمول جمله حكيمانه «لاَ تَنْهَ عَنْ خُلُق وَتَأْتِي مِثْلَهُ; رطب خورده منع رطب چون كند!؟» نمى شد به احمد امين ثابت مى كرديم چه كسانى مى خواهند اساس اسلام را در هم بكوبند و اتحاد مسلمين را با عوامل ايجاد تفرقه و نفاق برهم بزنند و سيادت و عظمت آنها را بر باد دهند؟

    ________________________________________

    1 . فجرالاسلام، ص 230.

    2 . سوره بقره، آيه 80 .

    3 . منظور از «تناسح ارواح» اين است كه روح انسانى پس از مرگ بلافاصله به بدن انسان ديگر، يا حيوان، يا گياه، يا جمادى انتقال يابد، ولى معروف همان انتقال به بدن انسان ديگر يا حيوان است.

    بعضى از فلاسفه (مانند صدرالمتأهلين شيرازى) براى هر يك از اين صور چهارگانه اسم خاصى قايل شده اند: انتقال روح انسان را به بدن انسان ديگر «نسخ» و به بدن حيوانى «مسخ» و به جسم گياهى «فسخ» و به جمادى «رسخ» ناميده اند.

    تناسخ از نظر محققان فلاسفه و دانشمندان عقايد و كلام باطل است و دلايل گوناگونى بر بطلان آن در كتابهاى «فلسفه» و «كلام» ذكر نموده اند (به كتاب اسفار و شرح تجريد، به عنوان نمونه مراجعه فرماييد).

    4 . عقيده به جسميت خداوند يكى از خرافى ترين عقايدى است كه در ميان طايفه كوچكى از مسلمانان به تقليد از مذاهب خرافى گذشته پيدا شد، اين عدّه را «مجسمه» و گاهى «مشبهه» مى نامند، اينها عقيده داشته اند كه خدا جسم دارد و براى او بدن و چشم و گوش و دست و پا و محل و چيزهاى ديگر قايل بوده اند!

    شهرستانى نويسنده كتاب ملل و نحل معتقد است كه اصل عقيده تجسم خدا از افكار يهود وارد اسلام شده است، ولى مطالعه اديان گذاشته به ما نشان مى دهد اين عقيده اختصاص به بعضى از يهود نداشته، بلكه همواره در ميان ملل عقب افتاده چنين طرز فكرى بوده است، و هر قدر به عقب تر برگرديم و اعتقاد انسانهاى گذشته را مورد بررسى قرار دهيم مظاهر اين عقيده در ميان آنها بيشتر ديده مى شود، توجه به بت و پرستى نيز يكى از همين مظاهر است، اصولا اقوام و مللى كه طرز فكر آنها بسيار سطحى و پايين بوده قادر نبوده اند كه مسأله «تجرد ذات خدا» را تصور كنند تا چه رسد به اينكه اعتقاد پيدا كنند، و لذا همواره فكرشان درباره خدا به جسم و موجودى مانند خودشان متوجه مى شد.

    به نظر مى رسد كه سرچشمه اصلى اين عقيده در ميان بعضى از مسلمانان، جمود محض روى پاره اى از تعبيرات قرآن مجيد مانند (يَدُ اللهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ) (بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ) بوده است. درحالى كه كاملا واضح است كه «دست» در اين موارد به معناى «قدرت» مى باشد (يعنى قدرت خدا مافوق همه قدرتهاست، او مغلوب و محكوم هيچ حكمى نيست بلكه بر همه غالب و حاكم است).

    خوشبختانه طرفداران اين عقيده در مسلمانان، تقريباً منقرض شده اند، حتى در گذشته نيز كسى جز پاره اى از افراد سطحى و كاملا بى مايه طرفدار نداشته است.

    آيات مختلف قرآن مجيد كه بزرگترين سند زنده اسلامى است (گذشته از دلايل عقلى) باطل بودن عقيده جسميت خدا را با مال وضوح شرح داده است (براى توضيح بيشتر به كتاب «خدا را چگونه بشناسيم» تأليف «نگارنده» مراجعه شود).

    5 . «حلوليان» كسانى بوده اند كه اعتقاد داشتند ممكن است خداوند در بشرى حلول كند و در كتابهاى «ملل و نحل» فرقه هاى متعددى براى آنها ذكر نموده اند «خطابيه، سبائيه، حلاجيه، مغيريه و عذافره» و امثال اينها كه خوشبختانه امروز اثرى از آنها نيست، در كلمات بعضى از فرق تصوف نيز تعبيراتى كه حاكى از حلول است ديده مى شود، و در هر صورت ترديد نيست كه اين عقيده جزء عقايد خرافى است و دلايل قطعى درباره صفات خدا بطلان اين گونه عقايد را اثبات مى كند.

    6 . «براهمه» يا «برهمائيها» پيروان يكى از مذاهب معروف هندوستان هستند كه مى گويند اين نام از اسم يكى از پيشوايان آنها به نام «برهام» گرفته شده است. اينها اعتقاد به پيامبرى هيچ كس ندارند و اصولا فرستادن پيامبر را محال عقلى مى شمردند! پيشوايان آنها خود را مصلحانى قلمداد مى كرده اند كه براى اصلاح جامعه انسانيّت از طرق عقلانى مى كوشيده اند. بطلان اين عقيده را در كتاب «رهبران بزرگ» تشريح كرده ايم.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      وحشى هاى بيابان!   ...

    چند ماه قبل يكى از جوانان مهذب از يك خانواده بزرگ شيعه از «بغداد» براى من نوشت در سفرى كه به استان «دليم» استانى كه متصل به استان بغداد است. و اكثر اهالى آن اهل سنّت هستند نموده در جلسات آنها شركت مى كرده، آنها از سخنان و ادب و حسن مجلس اين جوان لذت مى برند و ابراز خوشوقتى مى كنند، اما همين كه متوجه مى شوند كه او شيعه است، ضمن اظهار تعجب مى گويند: ما گمان نمى كرديم در ميان اين جمعيّت اخلاق و ادبى وجود داشته باشد تا چه رسد به علم و دانش و دين! ما آنها را يك مشت وحشى هاى بيابان و صحرا مى پنداشتيم!!

    اين جوان كوشش داشت كه با سرزنشهاى تند خود عواطف مرا برانگيزد و با خواهشهاى مكرر مرا وادار به نوشتن رساله مختصرى درباره شيعه، به منظور نشر در ميان اين گونه افراد بى خبر بنمايد، تا آنها هر چند به مقدار كمى با عقايد و افكار و اوضاع شيعه آشنا شوند.

    مدتى بعد اين جوان به منظور ييلاق به «سوريه» رفته بود و از آنجا به مصر، او پس از بررسى و مطالعه در حالات مسلمانان آن نقاط به من نوشت:

    «طرز قضاوت اهالى مصر درباره شيعه همان طرز قضاوت اهالى استان «دليم» است كه به شما اطلاع دادم و جريان، عين همان جريان مى باشد»!

    سپس اضافه كرده بود:

    «آيا موقع آن نرسيده كه به وعده خود وفا كنيد و به اين وظيفه واجب كه بر دوش شماست قيام نماييد؟ زيرا قيافه شيعه در نظر آنها به بدترين صورت ممكن مجسم شده است»…

    و بحثهاى ديگرى نيز در اين زمينه نگاشته، و اگر چه مشروح و مفصل نوشته بود ولى همه عين حقيقت بود.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      سبب تأليف اين كتاب   ...

    دوسال پيش يكى از جوانان پرشور كه با يك هيأت علمى از طرف دولت «عراق» براى تحصيل در «دارالعلوم العليا» به «مصر» فرستاده شده بود ضمن نامه مشروحى به من نوشت:

    «… من با بعضى از دانشمندان و علماى بزرگ دانشگاه «الازهر» رفت و آمد دارم و گاه و بى گاه سخن از «نجف اشرف» و علما و دانشمندان آن و نوع تحصيل در اين مركز بزرگ علمى و چگونگى شركت دانشجويان دينى از نقاط مختلف در آن به ميان مى آيد.

    من مشاهده مى كنم كه «علماى الازهر» اهميّت فوق العاده اى براى «علماى نجف» قايل هستند و افكار بلندشان را مى ستايند; ولى غالباً به دنبال مدح و تمجيد اين جمله را اضافه مى كنند: «اما… متأسّفانه شيعه هستند!».

    اين جوان سپس مى نويسد:

    «من از اين گفتار بسيار تعجب مى كردم و مى گفتم: مگر شيعه بودن گناه است؟ مگر شيعه ها يكى از مذاهب مسلمانان نيستند؟!».

    ولى آنها در جواب، مطالبى مى گويند كه با كمال تأسف خلاصه اش اين مى شود:

    «نخير، شيعه ها مسلمان نيستند، و مذهب تشيّع از اسلام جداست; اصلا سزاوار نيست دين ومذهب شناخته شود، اين آيينى است كه «ايرانيان»

    آن را اختراع كرده اند، يك موضوع سياسى است كه براى واژگون كردن حكومت «بنى اميّه» و مستقل ساختن «حكومت عباسى» به وجود آمد و كمترين ارتباطى با اديان آسمانى ندارد!!».

    اين جوان سپس اضافه مى كند:

    «وهمان طور كه حضرتعالى مى دانيد من جوان كم سنى هستم و از اصول پيدايش مذاهب و فلسفه به وجود آمدن و پيشرفت آنها اطلاعى ندارم و من نمى دانم اين مذاهب از كجا به وجود آمده اند و چگونه انتشار يافته اند؟

    من از گفتگوهايى كه اين شخصيت هاى برجسته، كه از دانشمندان بزرگ اهل سنّت محسوب مى شوند، درباره مذهب تشيّع انجام مى دهند به ترديد افتاده ام و نزديك است راستى در مسلمان بودن اين گروه ترديد كنم تا چه رسد درست بودن مذهب آنها!…».

    سپس از من تقاضا كرده كه روح مطلب و عين حقيقت را براى او در اين زمينه بيان كنم شايد آتش شك و ترديد او با آب يقين و اطمينان خاموش گردد و از اين سرگردانى نجات يابد.

    او مى نويسد:

    «اگر مرا از اين سرگردانى نجات ندهيد مسئوليت لغزش يا گمراهى من مستقيماً متوجه شماست»!

    من در پاسخ او تا آنجا كه از طريق مكاتبه ممكن بود و با افكار آن جوان مطابق بود مطالبى نوشتم، مطالبى كه اميد مى رفت در سايه آن كابوس شك و ترديد را از دل او دور سازد.

    ولى بيش از آنچه آن جوان به شك و ترديد افتاده بود من به تعجب افتادم.

    من هنوز نمى توانستم اين موضوع را باور كنم.

    فكر مى كردم چگونه ممكن است علما و دانشمندان شهرهايى كه در طليعه بلاد علمى اسلامى قرار دارند و نه تنها مورد توجه «عربها» بلكه تمام «مسلمانان جهان» مى باشند، اين چنين در روشن ساختن حقايق و دريدن پرده هاى دروغ كه غالباً مولود اغراض شخصى و هوا و هوسها بوده و يا از اعتماد به مطالب ساختگى افراد نادان سرچشمه گرفته است، گرفتار بى خبرى شوند؟

    نه، من هرگز نمى توانستم گفتار آن جوان را باور كنم تا اينكه در همان ايّام، كتاب نويسنده معروف «احمد امين» به نام «فجرالاسلام»، به دستم رسيد.

    در خلال مطالعه اين كتاب به بحثى كه درباره شيعه كرده بود رسيدم ديدم چنان با بى خبرى بحث كرده كه بالاتر از آن قابل تصور نيست.

    اگر كسى امروز در دور افتاده ترين نقاط «چين» باشد و درباره شيعه «چنين مطالبى» بنويسد مسلّماً معذور نيست، و در خور هرگونه سرزنش مى باشد، و همين موضوع مدرك روشنى بر صدق گفتار من، به دستم داد.

    * * *

    من پيش خود فكر مى كردم هنگامى كه يك نويسنده معروف كتابى مى نويسد و مى خواهد آن را در ميان جمعيّتى كه خداوند صريحاً در قرآن مجيد آنها را برادر يكديگر معرفى كرده، منتشر سازد، و در حالى كه اطلاع از وضع اين جمعيّت براى او بسيار سهل و آسان بوده است، با اين همه آن طور دروغ پردازى مى كند و تهمت و افترا بر اين گروه مى بندد; ديگر چه انتظارى از توده مردم و افراد ناآگاه مى توان داشت؟!

    با اينكه هر انسان با شعورى مى داند امروز تا چه اندازه ما نيازمند به تحكيم پيوندهاى محبّت و دوستى و اتحاد هستيم.

    مسلمانان جهان نمى توانند بدون حفظ اصول اتحاد و همبستگى به زندگى خود ادامه دهند، نه «زندگى» آبرومندى خواهند داشت و نه «مرگ با شرافتى»!

    راستى اگر مسلمانان حقيقت مذهب شيعه را در مى يافتند و منصفانه درباره برادران خود قضاوت مى كردند اين گونه نشريات آلوده و مسموم را كه بذر نفاق و دشمنى در ميان مسلمانان مى افشاند و بزرگترين اسلحه به دست استعمارگران و آنهايى كه با تمام مذاهب دشمنى دارند، مى دهد، نابود مى ساختند.

    آيا اين سخن «احمد امين»(1) كه مى گويد: «تشيّع هميشه پناهگاهى بوده براى كسانى كه مى خواسته اند اسلام را نابود كنند»!(2) آتش كينه و عداوت را در قلوب عموم شيعيان جهان روشن نمى سازد؟

    او اين گفتار بى اساس را مى نويسد در حالى كه مى داند سيل انتقاد به دنبال او سرازير مى گردد، و با اين كار احساسات ميليونها جمعيّت كه گروه بزرگى از مسلمانان را تشكيل مى دهند جريحه دار مى سازد.

    از اتفاقات عجيب اينكه همين آقاى «احمد امين» در سال گذشته (1349 هجرى) پس از انتشار كتاب مزبور و اطلاع بسيارى از دانشمندان نجف از آن به اتّفاق هيأتى از دانشمندان و دانشجويان مصرى كه در حدود 30 نفر بودند به نجف اشرف شهر علم و دانش، آمد و به زيارت باب مدينة العلم (آستان مقدس اميرمؤمنان على(عليه السلام)) مشرف گرديد. او به اتّفاق دوستانش در يكى از شبهاى ماه مبارك رمضان به ديدن ما آمد، مجلس پر جمعيّتى بود و مقدارى از شب را با ما گذارندند.

    من او را با ملايمت سرزنش كردم، ولى نمى خواستم همه گفتنى ها را بگويم بلكه با الهام گرفتن از قرآن مجيد: «(وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلاَماً … وَإِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِرَاماً); و هنگامى كه جاهلان آنها را مخاطب سازند (و سخنان نابخردانه گويند،) به آنها سلام مى گويند… و هنگامى كه با لغو و بيهودگى برخورد كنند بزرگوارانه از آن مى گذرند»(3)، از خيلى مطالب صرف نظر نمودم.

    آخرين عذر او اين بود كه اطلاع و مدارك كافى درباره شيعه نداشته است! من گفتم اين سخن صحيح نيست، كسى كه مى خواهد درباره موضوعى كتاب بنويسد بايد قبل از هر چيز مدارك و لوازم كار را به طور كامل آماده سازد و در اطراف آن بررسى تمام بنمايد، بدون اين جايز نيست پيرامون آن موضوع بگردد.

    نمى دانم چرا كتابخانه هاى شيعه ـ و از جمله همين كتابخانه ما كه در حدود پنج هزار جلد كتاب دارد ـ اكثر كتابهاى آن از دانشمندان اهل سنّت است با اينكه در شهرى مانند «نجف» قرار گرفته كه از هر جهت جز از نظر علم و فضيلت، يك شهر فقير محسوب مى شود، ولى كتابخانه هاى قاهره با آن همه عظمت و موقعيت، از كتابهاى شيعه، جز به مقدار كمى، خالى است!(4)

    آرى، آنها هيچ اطلاعى درباره «شيعه» ندارند، اما همه چيز هم درباره آنها مى نويسند! و از اين عجيب تر و زننده تر اينكه عدّه اى اهل سنّت عراق، با آن همه نزديكى و هم جوارى نيز از وضع شيعه بى خبرند!

    ________________________________________

    1 . «احمد امين مصرى» آثارى دارد به نام هاى «حياتى»، «ضحى الاسلام»، «فجرالاسلام»; در اين سه كتاب از شيعه و معتقدات آنان انتقاد كرده و در زعماء الاصلاح خود، محمد بن عبدالوهاب را ستوده است. درباره او ر.ك: فرهنگ اعلام تاريخ اسلام، ج 1.

    2 . فجر الاسلام، ص 230.

    3 . سوره فرقان، آيه 63-72.

    4 . نه تنها كتابخانه هايى مثل كتابخانه كاشف الغطا، كه آن روز پنج هزار جلد كتاب داشته و امروز از ده هزار جلد هم متجاوز است، و داراى تعداد زيادى از كتابهاى دانشمندان اهل سنّت مى باشد، بلكه كتابخانه هاى خصوصى كه هر يك از دانشمندان و نويسندگان و گويندگان شيعه در منازل و مركز مطالعه خود دارند غالباً تعداد زيادى از اين كتابهاى در آن وجود دارد.

    و از اين مهمتر اينكه دانشمندان ما در غالب بحثها ـ اعم از بحثهاى فقهى، كلامى، تفسيرى، و اصولى ـ اقوال علماى اهل سنّت را نيز ذكر كرده و مورد گفتگو و بحث آزاد قرار مى دهند، و در حقيقت همواره بحثهاى آنها به صورت «بحث مقارن» و «تطبيقى» است، يعنى نه فقط در مباحث فقهى بلكه در تمام علوم اسلامى. عقايد و نظرات گوناگون را با مدارك و دلايل آن مقابل يكديگر مى چينند و عقيده و نظر صحيح را از ميان آنها انتخاب مى كنند.

    اين شيوه بحث، عالى ترين و مفيدترين شيوه هاست كه دنياى امروز نيز آن را پذيرفته، و در بسيارى از علوم از جمله «حقوق» عملى شده است، در حقيقت «بحث آزاد»بدون اين روش مفهوم ندارد.

    اما چرا شيعه در مباحث علمى اين روش را انتخاب كرده، در حالى كه ديگران از آن ابا دارند؟

    به عقيده ما نكته اش اين است كه شيعه به منطق و قدرت دلايل خود معتقد است ولذا ابايى از ذكر نظرات و دلايل ديگران ندارد، ولى طرز بحث غير آزاد و يك جانبه ديگران نشان مى دهد كه آنها گويا در قدرت برابرى با مدارك شيعه ترديد دارند و يا اينكه موج تبليغات ضد شيعه در ميان آنها به قدرى قوى است كه اصلا احتمال برخورد به نظرات تازه و قابل ملاحظه اى در كتابهاى شيعه نمى دهند! و يا اصلا از وجود چنين كتابهايى بى خبرند!

    هر يك از اين احتمالات سه گانه باشد، جداً مايه تأسف است. و اگر در گذشته ممكن بود اين طرز بحث قابل قبول باشد در دنياى كنونى و عصر ما اين روش به كلى مردود است و از نظر مطالعات عميق علمى قابل اعتماد نمى باشد.

    ما اميدواريم همان طور كه ما با شهامت و بى نظرى و در يك محيط كاملا علمى و منطقى افكار و عقايد برادران اهل سنّت را مورد بحث و گفتگو قرار مى دهيم آنها هم اين روش را دنبال كنندو از بحث آزاد نهراسند، مسلّماً اين روش نه تنها كمك مؤثرى به اتحاد و وحدت كلمه مسلمين خواهد نمود، بلكه افق هاى تازه اى در مسائل علمى آشكار خواهد ساخت.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مسلمانان چگونه مى توانند متّحد شوند؟   ...

    امروز هيچ فرد آگاهى در شرق و غرب جهان پيدا نمى شود كه ضرورت اتحاد و اتّفاق و زيانهاى پراكندگى و نفاق را درك نكرده باشد. اين موضوع امروز به يك امر بديهى و آشكارى درآمده است و همان طور كه حالات درونى خود مانند بيمارى و صحت، تشنگى و گرسنگى را احساس مى كنند اين حقيقت را نيز كاملا احساس مى نمايند.

    البتّه در اينجا سهم كوششهاى خستگى ناپذير، و تلاش هاى پى گير افراد اصلاح طلب و بافضيلتى را كه در سالهاى اخير در اين راه قدم برداشتند، نبايد فراموش كرد.

    آنها همچون يك «معلم ماهر» با صداى رسا اين حقيقت را براى مسلمين تشريح نمودند، و يا همچون «طبيب حاذقى» كه نوع بيمارى و همچنين داروى منحصر به فرد را تشخيص داده، مردم را با اصرار هر چه تمامتر به استعمال اين داروى نجات بخش، براى ريشه كن ساختن اين بيمارى كثيف و خطرناك، پيش از آنكه به حيات آنها خاتمه دهد و آنها را در رديف گذشتگان و مردگان قرار دهد، تشويق نمودند.

    اين مردان مصلح فرياد زدند، و همه مسلمانان صداى آنها را شنيدند، گفتند: بيمارى خطرناك مسلمانان امروز پراكندگى و عدم انسجام آنهاست و تنها داروى حيات بخش براى آنها و همان طور براى گذشتگان اتحاد و اتّفاق و همكارى با يكديگر و بدور افكندن تمام عوامل عداوت و كينه و دشمنى بوده و خواهد بود.

    كوشش و تلاش براى وصول به اين هدف مقدس و عالى همواره جزء برنامه زندگى مردان بزرگى بوده است كه خداوند چشم بصيرت آنها را روشن و كانون دل آنان را مركز تصميم و اخلاص براى حفظ مصالح اين امّت قرار داده است.

    آنها هميشه مردم را به اين اتحاد مقدس ـ اتحاد پيروان توحيد ـ و اجتماع همه مسلمين در سايه پرچم پرافتخار «لااله الاالله. محمّد رسول الله(صلى الله عليه وآله)» از هر نژاد و هر مذهب دعوت نموده اند.

    آنها مردم را به سوى اين نعمت بزرگ، اين دستاويز محكم، اين پيوند ناگسستنى كه خدا توصيه كرده است، دعوت مى نمايند; زيرا حيات جاويدان و نجات امّت اسلامى جز در سايه آن ميسّر نيست، و در غير اينصورت مرگ و نابودى ابدى در انتظار آنها خواهد بود.

    اينها دعوت كنندگان به وحدت و مشعلداران توحيدند، اينها دعوت كننده به سوى حق و پيامبران حقيقت، و فرستادگان خدا به سوى مردم اين عصرند. اينها به حقايق فراموش شده اسلام حيات نوينى مى بخشند و آثار ارزش هاى دينى اسلام را كه گرد و غبار غفلت آنها را فرا گرفته، بار ديگر فروغ مى بخشند.

    در سايه همين كوششها و تلاشهاى مداوم است كه طليعه پيروزى آشكار شده و روح پاك و تازه اى در مسلمانان به جنبش درآمده است، كم كم به يكديگر نزديك مى شوند و از احوال يكديگر با خبر مى گردند.

    نخستين پرتو اين حقيقت و اوّلين بذر اين فكر در «مؤتمر بزرگ اسلامى» شهر «قدس» پاشيده شد. آن روز جمعى از بزرگان جوامع اسلامى براى بررسى مسائل مهم و حياتى مسلمين و مبادله مراتب دوستى و محبّت، بدون توجه به اختلاف مناطق جغرافيايى و نژاد و مليت و مذهب، در آنجا گرد آمده بودند. اجتماعى كه در نوع خود بى نظير و چشم تمام مسلمانان به آن دوخته شده بود، و خارى در چشم دشمن محسوب مى شد، و حسابهاى زيادى روى آن شده بود.

    ولى على رغم اين مجاهدتها و فداكاريها كه اين بزرگان براى نيل به هدف مذكور و پاشيدن بذر اتحاد در افكار عمومى مسلمانان به اميد اينكه روزى نهال برومندى گردد و همه از ثمرات لذت بخش آن بهره مند شوند; آرى على رغم اين همه رؤياهاى شيرين و طلايى، تنها به سخن ـ همان طور كه عادت معمولى ماست ـ قناعت شد و هيچ قدم مثبت عملى و مفيدى برداشته نشد.

    تنها به ظواهر پرداختيم و از حقايق دور مانديم، از هر چيز به پوست آن راضى شديم و به مغز اهميّت نداديم، به عكس نياكان ما، همان مسلمانان فعال و پر جنبشى كه قبل از آنكه بگويند، عمل نشان مى دادند و پيش از آنكه حرف بزنند، تصميم مى گرفتند; اينها صفات برجسته اى است كه ديگران از ما اقتباس نمودند و جلو افتادند و ما عقب مانديم در حالى كه پيشرو اين قافله همواره ما بوديم.

    اين نتيجه كار ما بود و مقتضاى قانون لايتغير آفرينش «(سُنَّةَ اللهِ الَّتِى قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللهِ تَبْدِيلا); اين سنّت الهى است كه در گذشته نيز بوده است; و هرگز براى سنّت الهى تغيير و تبديلى نخواهى يافت».(1)

    ***

    عيب بزرگ ما اينجاست كه تصور مى كنيم همين كه بگوييم: «مسلمانان جهان دست دوستى و اتحاد به يكديگر داده اند» و دهان خود را با اين جمله پر كرده، و صفحات مطبوعات را به آن سياه نماييم، مطلب تمام است; و با همين يك جمله ما متحد شديم و يك ملت زنده و سربلند به وجود آورديم كه مى تواند مقام شايسته خود را در ميان ملتهاى جهان احراز كند! اشتباه ما همين جاست.(2)

    زيرا عملا مى بينيم روز به روز عقب تر مى رويم و آن همه گفته هاى بى عمل هيچ اثرى بر ما نگذاشته است و تنها چند لحظه گوش ما از شنيدن آنها لذت برده است ولى بعداً همچون «سرابى» محو گشته است «(وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمَالُهُمْ كَسَرَابِ بِقِيعَة يَحْسَبُهُ الظَّمْـَانُ مَآءً حَتَّى إِذَا جَآءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً); كسانى كه كافر شدند، اعمالشان همچون سرابى است در يك كوير كه انسان تشنه از دور آن را آب مى پندارد، امّا هنگامى كه به سراغ آن مى آيد چيزى نمى يابد».(3)

    اگر وضع به همين منوال ادامه يابد محال است مسلمانان بتوانند موقعيت خود را حفظ كنند و به اتحاد حقيقى نايل گردند و كيان خويش را در جامعه بشريت تثبيت نمايند. اگر چه هزاران كتاب و مقاله در زمينه «وحدت» بنويسند و شرق و غرب زمين را با كلمه «اتحاد» و آنچه را مترادف آن است پر كنند و با سخنرانى هاى زيبا و فصيح و اشعار و قصايد دل انگيز، داد سخن بدهند.

    مسلّماً هيچ يك از اينها، تا عمل جدى و يك جنبش واقعى و همه جانبه، توأم با تجديد نظر در اخلاق و ملكات گذشته نباشد، به هيچ عنوان تأثيرى نخواهد داشت.

    مسلمانان بايد هوا و هوسهاى سركش خود را با نيروى عقل و تفكر مهار كنند، و مصالح برادران دينى خود را همچون مصالح خويش بدانند، همان طور كه براى حفظ منافع خود مى كوشند براى حفظ منافع ديگران نيز بكوشند; مسلمانان بايد كينه و حسد را از صفحه دلها بشويند و با چشم دوستى و محبّت به يكديگر نگاه كنند نه به چشم دشمنى و عداوت و خشم!

    مسلمانان بايد اين واقعيت وجدانى و ضرورى را كاملا احساس نمايند كه سربلندى هر كس بستگى به سربلندى برادران او دارد; همه يار و مددكار يكديگرند، آيا هيچ كس از كمك به يار و مددكار خود مضايقه مى كند؟

    اما متأسّفانه بدست آوردن اين درجات عالى كار آسانى نيست! كيست كه حاضر باشد در همه چيز اصل «مساوات و مواسات» را با برادران مسلمان خود رعايت كند و راستى آنچه را براى خود مى خواهد براى آنان نيز بخواهد، منافع و سربلندى و پيروزى خود را در حفظ منافع و سربلندى و پيروزى آنها بداند؟!

    ما هم در شرايط كنونى انتظار چنين مساوات و مواساتى را نداريم، ولى اقلا بايد انصاف و عدالت در حق هم داشته باشند، لااقل با يكديگر همكارى كنند، حقوق يكديگر را زيرپا نگذارند و منافع يكديگر را ناديده نگيرند.

    اما اين «هدف» نيز تأمين نخواهد شد مگر اينكه صفات رذيله حرص، حسد، خودخواهى، و برترى طلبى را از اعماق دل خود ريشه كن سازند. اين رذايل اخلاقى سرچشمه انواع بدبختيهاست، حلقه هاى بلا را به هم پيوند مى دهد و انسان را گرفتار مى سازد. ملتى كه گرفتار اين رذايل گردد سرانجام به پست ترين مراحل انحطاط و بدبختى كشانده خواهد شد و بالاخره نابود مى گردد.

    بذر همه اين رذايل همان صفت زشت «برترى طلبى» است و لذا گفته اند «برترى طلبى» سرچشمه «حسد» و حسد منشأ «دشمنى» و دشمنى سبب «اختلاف» و اختلاف موجب «پراكندگى» و پراكندگى عامل «ناتوانى» و ناتوانى علت «ذلت و خوارى» و ذلت و خوارى باعث زوال دولتها و نعمتها و نابودى و هلاكت امّت هاست!

    همان طور كه با چشم خود نيز ديده ايم تاريخ گواهى مى دهد كه هر ملتى اين صفات رذيله را در خود پرورش دهد، راه نابودى را پيش مى گيرد، همتهاى آنها مى ميرد، اراده ها سُست مى شود، تفرقه و پراكندگى جاى اتحاد و صميميت را خواهد گرفت، چنگال خونين استعمار و استثمار گلوى آنها را خواهد فشرد، و دشمنان به آسانى بر آنها پيروز مى گردند.

    ولى ملتى كه افكار شان متحد، دلها به هم پيوسته، و دست به دست هم داده اند و در مشكلات به يارى همه مى شتابند، نه كينه اى از يكديگر به دل دارند و نه از هم گريزانند، و به هنگام لزوم از هيچ گونه كمك صادقانه اى مضايقه ندارند، چنين ملتى سربلند، پايدار، سالم، پر نعمت، نيرومند، پيروز، ثروتمند و مقتدر خواهند زيست.

    خدا در گرفتاريها به آنها كمك مى كند و آنها را از چنگال مشكلات مى رهاند، به آنها عزّت و امنيّت مى بخشد و آنها را پيشوا و رهبر ديگران مى سازد.

    ________________________________________

    1 . سوره فتح، آيه 23.

    2 . اشتباه بزرگترى كه اخيراً در ميان جمعى از مسلمانان و به خصوص عدّه اى از زمامداران كشورهاى اسلامى پيدا شده، تكيه كردن روى مسأله «نژاد عربى» و به اصطلاح «القومية العربية» است، و در اين قضيه به قدرى افراط شده كه در پاره اى از موارد مسأله مذهب و آيين اسلام نه تنها تحت الشعاع واقع شده بلكه گاهى به كلى فراموش گرديده است، و اين خطر بزرگى براى اسلام و مسلمين مى باشد.

    شكى نيست كه نژاد عرب يك نژاد اصيل و پرافتخار است ولى هرگز نمى توان اين افتخار را با افتخارى كه از ناحيه اسلام براى عرب و غير عرب يعنى براى عموم مسلمانان وجود دارد قابل مقايسه دانست. هنگامى كه اعراب به جاى شعار «اسلام» روى «قوميت عربيت» تكيه مى كنند اگر حمايت 85 يا يكصد ميليون عربهاى جهان را ـ با همه اختلافاتى كه دارند ـ به سوى خود جلب مى كنند، از حمايت 500 ميليون مسلمان ديگر جهان محروم مى مانند!

    به عقيده ما تبديل «انترناسيوناليسم اسلامى» به «ناسيوناليسم عربى» يكى از بزرگترين اشتباهات و يك نوع ارتجاع و بازگشت به دوران جاهليت و پيش از اسلام است كه بايد هرچه زودتر اصلاح گردد.

    درست است كه در اين اواخر مسأله «وحدت اسلامى» آميخته با يك سلسله مسائل سياسى شده، ولى اين قبيل مسائل زود گذر سياسى كه گاهى به سرعت «آب شدن برف در تابستان» از بين مى رود، نمى تواند جلوى يك واقعيت مهم را بگيرد و آن اينكه حلقه اتصال 600 ميليون مسلمانان جهان قبل از هر چيز «مذهب» و «آيين پاك اسلام» است.

    احياى تعصبات نژادى، آن هم در دنيايى كه مى رود مسأله نژاد را به كلى دور اندازد، كوتاه نظرى عجيبى است كه عواقب شوم آن دير يا زود روشن خواهد شد.

    ما اميدواريم برادران مسلمان ما با واقع بينى بيشترى مسائل را بررسى كنند و موضوع نژاد كه يك موضوع كهنه و فرسوده و قرون وسطايى است و از يادگارهاى دوران جاهليت مى باشد را فراموش كرده و دست اتحاد مذهبى خود را به ساير برادران مسلمان در شرق و غرب جهان بدهند و در سايه اين اتحاد بزرگ (با جلوگيرى از سوء استفاده هايى كه احياناً ازاين عنوان مقدس مى شود) در راه مجد و عظمت ديرين خود بكوشند و به خاطر داشته باشند كه قرآن مجيد در سوره آل عمران، آيه 144 مى گويد: «(أَفَإِيْن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ); آيا اگر او بميرد يا كشته شود، شما به گذشته (و دوران جاهليت) باز مى گرديد؟!».

    3 . سوره نور، آيه 39.

    ………………………

    نظرى به گذشته

    مسلمانان امروز بايد گذشته نياكان خود را قبل از ظهور اسلام خوب به خاطر بياورند افرادى بودند كه در نهايت ذلت و بدبختى به سر مى بردند، نه رهبرى كه به افكار او پناه ببرند، و نه روح وحدت و اتحادى كه در سايه آن بيارامند. انواع بلاها آنها را فرا گرفته، و جهل و نادانى سايه شوم و سنگين خود را بر افكار آنها انداخته بود، در آتش جنگلهاى پى در پى، و غارتگريهاى وحشيانه، مى سوختند، دختران خود را بى رحمانه زنده به گور مى كردند و در برابر سنگ و چوبهاى بى ارزشى كه نام مقدس «خدا» بر آن گذارده بودند، سجده مى نمودند، پيوندهاى خويشاوندى گسسته، و خونريزى را مباح مى دانستند. اين وضع پيش از طلوع اسلام بود.

    ولى ببينيم چگونه بعد از آن ورق برگشت و در سايه اسلام، خدا آنها را متحد ساخت و پيوند اتحادشان را با «توحيد» محكم نمود. هماى رحمت الهى بال وپر بر سر آنان گشود و چشمه هاى نعمت خدا بر آنها ريزش كرد.

    يك حكومت مقتدر و توانا بر آنان پرتو افكند و در سايه اين حكومت همه چيزشان سر و سامان يافت. آنها كه ديروز آنچنان ناتوان و خوار بودند امروز بر جهانيان حكومت مى كردند، كسانى كه ديروز حكمران آنها بودند امروز فرمانبردار آنها شدند، آنها كه در گذشته مقدارشان را تعيين مى كردند امروز سر بر فرمان آنها گذاردند.

    آرى آنها اين افتخارات را در سايه اتحاد و برادرى صادقانه پيدا كردند، واقعاً متحد شدند و به راستى دست برادرى به هم دادند، مصالح آنها همه يكى بود و تصميمشان يكى و هر مسلمانى از حدّاكثر حمايت و كمك برادران مسلمان خود برخوردار بود.

    ولى امروز مى بينيم بار ديگر به قهقرا برگشته اند، و بدبختيها از نو آغاز شده، كار به جايى رسيده كه مسلمانان از نزديكترين برادران خود جز كارشكنى و تهمت چيزى نمى بينند و جز خرابكارى از همديگر انتظارى ندارند. حتى وحشت و ترس او از برادر مسلمانش كمتر از ترس از كفار و دشمنان نيست!

    با اين حال چگونه مى توان انتظار پيروزى و عظمت داشت؟

    محال است مسلمانان بدون اتحاد روى سعادت را ببينند، همان طور كه محال است بدون كمك و مساعدت، با يكديگر متحد شوند.

    ولى مسلمانان بايد بدانند آن اتحاد و صميميت نياكان خود را با الفاظ زيبا و عبارات دل انگيز و سخنرانيها و مقالات آتشين و جار و جنجال در روزنامه ها نمى توانند به دست آورند، و اگر چنين تصور كنند سخت در اشتباهند!

    «اتحاد» يك مشت الفاظ بى معنا و عبارات فصيح و بليغ ـ هر قدر هم عالى و دلنشين باشد ـ نيست، روح اتحاد، همان حُسن نيّت و تصميمى است كه از قلب پاك سرچشمه مى گيرد و فعاليتهاى مستمر همراه با پى گيرى به دنبال آن مى باشد.

    اتحاد يك سلسله صفات عالى درونى و اعمال و بركات است، فضايل و سجايايى كه در اعماق روح ريشه دوانيده، و سراسر وجود انسان را در بر گرفته باشد. اتحاد يك رشته اخلاق و عواطف عالى انسانى است. اتحاد اين است كه مسلمانان در منافع با يكديگر شريك باشند و اصول عدالت و انصاف را در حق يكديگر رعايت كنند.

    مثلا اگر در يكى از كشورهاى اسلامى همچون سوريه يا عراق دو طايفه يا بيشتر از مسلمانان باشند بايد بر خود واجب بدانند مانند دو برادر كه خانه يا املاكى از پدر به ارث برده اند رفتار نمايند، حقوق يكديگر را طبق اصول عدالت بدون اينكه هيچكدام قصد تجاوز يا بخل نسبت به ديگرى داشته باشند ادا كنند «(وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ); و كسانى كه از بخل و حرص نفس خويش باز داشته شده اند رستگارانند».(1)

    ________________________________________

    1 . سوره حشر، آيه 9.

    ………………………

    كوتاه كردن دست هاى آلوده

    اشتباه نشود معناى اتحاد اين نيست كه يك دسته، حقوق دسته ديگر را زير پا بگذارد و آن دسته هم در برابر اين ظلم خاموش بنشيند. اين از انصاف دور است كه اگر مظلومى مطالبه حق خود كند و تقاضاى اجراى اصول عدالت نمايد به او گفته شود تو دارى تفرقه اندازى مى كنى!

    در چنين موردى وظيفه ديگران اين است كه ادعاى او را مورد بررسى قرار دهند، اگر راست مى گويد به يارى او بشتابند و اگر خلاف مى گويد او را به اشتباه خود واقف ساخته، و قانع كنند، و اگر در طريق اشتباه خود اصرار مىورزند از طريق نصيحت دوستانه و «مجادله نيكو» آن طور كه يك رفيق مهربان درباره دوست خود انجام مى دهد، او را متوجه سازند; نه اينكه فحش و دشنام به هم بگويند و نسبتهاى ناروا به يكديگر بدهند، و آتش عداوت و دشمنى را ميان خود برافروزند. همان آتشى كه هر دو طرف، هيزم آن خواهند بود و در آن خواهند سوخت; و در نتيجه بيگانگان، آنها را همچون لقمه چرب و شيرينى بلعيده و يا همچون غنيمت بى دردسرى به چپاول خواهند پرداخت!

    امروز همه مسلمانان ـ حتى افراد گنگ و كر! ـ مى دانند كه در هر منطقه اى از مناطق اسلامى يكى از اژدِهاهاى استعمار غربى دهان باز كرده كه آن منطقه و آنچه در آن است را بلعد، آيا احساس همين موضوع، براى اتحاد مسلمين، و بر افروختن شعله هاى غيرت و حماسه در كانون دلهاى آنها كافى نيست؟

    آيا شدت آن همه دردها، نبايد آنها را به سوى اتحاد و از بين بردن كينه ها و حسدها دعوت كند؟ از قديم گفته اند: «عِنْدَ الشَّدائِدِ تَذْهَبُ الأَحْقادُ; هنگام هجوم مشكلات كينه ها فراموش مى شود!».

    چگونه ممكن است مسلمانى به فكر استعمار و استثمار برادر مسلمان خود بيافتد، مگر هر دو از همان روزهاى نخست كه نياكان آنها در اين سرزمينها مى زيستند با يكديگر شريك نبوده اند؟

    آيا اين همه مصيبت و بلا كه همچون صاعقه، از طرف دشمنان بر سر آنها مى بارد كافى نيست كه آنها را به اجراى اصول عدالت و مساوات و انصاف در حق يكديگر وا دارد؟

    گرچه به مشاهده اين مناظر تأسف بار نزديك است از رسيدن به آن هدف مقدس و چيدن ثمره لذت بخش اتحاد مأيوس شويم، زيرا مى بينيم سخنان مصلحين و عالمان خيرخواه اسلامى كمتر در دلها اثر مى كند.

    اگر در سخنرانيها و خطابه هايى كه ما در اين زمينه ايراد كرده ايم و بعداً چاپ و منتشر شده است دقت شود اين حقيقت آشكار مى گردد كه ما از هر گونه كوششى براى رسيدن به اين مقصد بزرگ كوتاهى نكرده ايم ولى بدبختانه مى بينيم روز به روز شكاف و جدايى ميان مسلمانان بيشتر مى گردد، گويا به عكس، ما آنها را به دشمنى و اختلاف دعوت كرده ايم.

    چرا مأيوس نشويم؟ با اينكه به چشم خود كسانى را مشاهده مى كنيم كه عملا براى دامن زدن به آتش اختلاف و ايجاد شكاف هر چه بيشتر نهايت كوشش را دارند.

    افرادى مانند «نشاشيبى» كه دست به انتشار كتابى به نام «الاسلام الصحيح»! زده است (و به راستى بعضى از اسم ها چقدر دروغ و بر خلاف حقيقت است). خلاصه اين كتاب و معناى اسلامِ صحيح از نظر «نشاشيبى» چيزى جز توهين و اسائه ادب نسبت به مقام مقدس اهل بيت پيغمبر(عليهم السلام) يعنى حضرت على و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام) و انكار هر گونه فضيلت و منقبتى كه در آيات و روايات درباره آنها وارد شده نيست.

    مثلا آيه تطهير «(إِنَّمَا يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً); خداوند فقط مى خواهد پليدى (گناه) را از شما اهل بيت دور كند و كاملا شما را پاك سازد»(1)، به عقيده او منحصر به زنان پيغمبر(صلى الله عليه وآله)مخصوصاً «عايشه» مى باشد، بلكه به عقيده او اهل بيت(عليهم السلام) كسى جز عايشه نيست! اما پاره تن پيامبر فاطمه(عليها السلام)را به طور قطع و يقين از اهل بيت(عليهم السلام)خارج مى داند! راستى چه فهم عالى و ذوق و انصاف بى نظيرى!(2)

    همچنين آيه «مباهله» و آيه «قربى» هيچ كدام به عقيده نشاشيبى در حق اهل بيت پيامبر(عليهم السلام) وارد نشده!(3) و تمام رواياتى كه در فضايل آنها از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده دروغ و باطل است حتى رواياتى كه در كتابهاى صحاح اهل سنّت مى باشد!!(4)

    البته نشاشيبى تنها نيست و پيش از او نيز «نصولى» و «حسان» و امثال آنها همين روش را دنبال كرده اند.

    با اين حال آيا مى توان اميدوار بود كه وضع كنونى مسلمين اصلاح پذيرد و اين پراكندگى و نفاق جاى خود را به اتحاد و صميميت دهد؟ آيا با اين اوضاع ما حق نداريم مأيوس شويم؟

    آيا نشاشيبى و رفقاى او كه نسبت به شيعه و ائمه(عليهم السلام) بدگويى مى كنند نمى دانند كه اين عمل سبب مى شود يكى از نويسندگان شيعه نيز برخيزد و مقابله به مثل كند ولبه تيز حملات خود را متوجه خلفاى راشدين و اهل سنّت نمايد و ضرب المثل معروف عرب را تكرار كند: «إنّ بْنِي عَمِّكَ فِيهِمْ رِمَاح; پسر عموهاى تو هم نيزه دارند!».

    و به همين ترتيب اين رشته ادامه يافته و هر يك از طرفين، ديگرى را به باد ناسزا بگيرد. آيا جز اين نتيجه اى خواهد داشت؟

    عقلا و متفكران دو طرف بايد درست بينديشند و ببينند كه سرنوشت مسلمانان در كنار اين پرتگاه خطرناك به كجا خواهد كشيد و چه سودى از اين كار خواهند برد.

    مگر گناه شيعه چيست؟ آيا آنها گناهى جز دوستى و ولايت اهل بيت پيغمبر(عليهم السلام)خود دارند؟!

    ________________________________________

    1 . سوره احزاب، آيه 33.

    2 . روايات جالب و متعددى از طرف اهل سنّت درباره اختصاص اين آيه به پنج نفر (پيغمبر اكرم و على و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام)) نقل شده و دانشمندان بزرگ اهل سنّت صحت اين روايات را تصديق كرده اند، از جمله محمد شبلنجى دانشمند معروف مصرى در كتاب خود «نورالابصار» در صفحه 102 چنين مى نويسد:

    از طرق متعدد و صحيحى نقل شده كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در حالى كه على و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام) همراه وى بودند حسن و حسين را بر زانوهاى خود نشانيد و عبايى بر همه پيچيد و سپس اين آيه را خواند: (إِنَّمَا يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً) سپس گفت: خداوندا! اينها اهل بيت من هستند هر گونه پليدى و ناپاكى را از آنها دور كن و آنها را پاك گردان.

    سپس اضافه مى كند: در روايتى دارد كه ام سلمه كه از زنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود خواست در زير عبا قرار گيرد، پيغمبر مانع شده و فرمود ولى تو از زنان پيامبرى و زن نيكويى هستى (أنْتِ مِنْ أزواجِ النَّبِىِّ وأنتِ على خير).

    و از «احمد» و «طبرانى» از «ابو سعيد خدرى» نقل مى كند كه پيغمبر فرمود: اين آيه درباره پنج نفر نازل گرديده: من و على و فاطمه و حسن و حسين.

    و در همان كتاب وهمان صفحه از «ابن ابى شيبه» و «احمد» و «ترمذى» و «ابن جرير» و «ابن منذر» و «طبرانى» و «حاكم» از «انس» از رسول الله(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه حضرت بعد از نزول آيه فوق هر وقت براى نماز صبح به مسجد مى رفت از كنار خانه فاطمه عبور كرده و صدا مى زد: «الصلوة، أهْلَ الْبَيْتِ، (إِنَّمَا يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً)» (عبارت فوق در روايت ابو سعيد خدرى است و ديگران هم با تفاوت كمى همين مطلب را نقل كرده اند).

    ما تصور مى كنيم يكى از نكات جالب، قرار گرفتن اين پنج نفر در زير عبا و يا پيچيدن عبايى به دور آنها، اين بوده كه بر همه كاملا روشن گردد كه آيه منحصراً درباره همين پنج نفر نازل شده و هيچ شخص ديگرى حتى همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) را شامل نمى شود و به اين طريق حضرت مى خواسته است اختصاص آيه را به اين پنج نفر كاملا به مسلمانان حالى كند. حتى طبق روايتى كه در بالا نقل شد از وارد شدن ام سلمه در زير عبا صريحاً جلوگيرى نمود. ولى با اين حال چقدر بى انصافى است كه انسان بگويد آيه مزبور منحصراً درباره «عايشه» يا زنان پيامبر(صلى الله عليه وآله)نازل گرديده است و به هيچ عنوان شامل بانوى اسلام، فاطمه(عليها السلام) نمى شود؟!

    جالب توجه اينكه در روايتى از خود «عايشه نيز نقل شده كه اين آيه مزبور درباره اين پنج وجود مقدس نازل گرديده است (رجوع شود به نور الابصار، ص 101).

    3 . نزول آيه «مباهله» را درباره اهل بيت پيغمبر(عليهم السلام) يعنى على و فاطمه و فرزندانش(عليهم السلام) بيش از بيست نفر از بزرگان و دانشمندان و محدثين و مفسرين طراز اوّل اهل سنّت تأييد كرده اند از جمله:

    امام فخر رازى در تفسير معروف خود (ج 8، ص 85)، طبرى مفسر معروف اهل سنّت (تاريخ طبرى، ج 3، ص 407)، سيوطى در تفسير «الدرالمنثور» (ج 2، ص 39) واحدى در «اسباب النزول» (ص 68) بيضاوى در تفسير مشهور خود (ج 2، ص 47).

    همچنين پيشواى معروف مذهب حنبلى، احمد حنبل در «مسند» ج 1، ص 185 و مسلم در «صحيح» خود، ج 7، ص 120 و حاكم در كتاب «مستدرك» ج 3، ص 150 و ابن حجر عسقلانى در «الاصابه» ج 2، ص 503 و عدّه زياد ديگرى.

    در مورد آيه «قربى» نيز بسيارى از بزرگان اهل سنّت مانند «زمخشرى» صاحب تفسير معروف (ج 3، ص 467) و فخر رازى در تفسير خود (ج 27، ص 166)، واحدى در «مناقب» و «بغوى» (ج 4، ص 125) و «ثعلبى» (ج 8، ص 310) و «سيوطى» در تفاسير خود (ج 6، ص 7) و بسيارى از محدثين و مفسرين معروف ديگر، تصريح نموده اند كه درباره اهل بيت(عليهم السلام) نازل گرديده است.

    4 . اين گفتار «نشاشيبى» درست مصداق مَثَل عاميانه معروفى است كه مى گويند: خواست ابرويش را درست كند چشمش را كور كرد، زيرا به خاطر اينكه پايه هاى خلاف خلفاى سه گانه را كمى محكم كند احاديث فضل اهل بيت(عليهم السلام) را كه در كتابهاى «صحاح» است تكذيب نموده بدون اينكه متوجه باشد با اين عمل مهمترين و مقدسترين كتابهاى اهل تسنّن را كه پايه بسيارى از اصول مذهب آنهاست به كلى ضايع و بى اعتبار نموده است!

    ………………………

    نبايد مأيوس بود

    ولى با اين همه باز نبايد از رحمت خدا، از الطاف خاصى كه او نسبت به دين و آيين خود دارد مأيوس شد.

    باشد كه خدا مردان غيور و دلسوز و با همت از عقلاى طرفين را برانگيزد تا آن دستهايى را كه با نشر اين گونه نوشته هاى آلوده و مسمومى كه روح اسلام را مى كشد، آتش اختلاف را دامن مى زنند ـ هم از ناحيه ما و هم از ناحيه آنها ـ كوتاه كنند.

    ما به خاطر همين اميدوارى مختصر است كه موافقت به تجديد چاپ اين كتاب و ساير رساله هايى كه در اين زمينه است، نموديم. ما در اين نوشته ها به همه مسلمانان بيدار باش داده و از همه دعوت كرده ايم كه در راه اعاده اصول صميميت و برادرى و اتحاد در ميان فرق مسلمين بكوشند.(1)

    ولى بايد توجه داشت كه اين موضوع دو شرط اساسى دارد:

    شرط اوّل اين است كه باب «مجادلات مذهبى» به كلى بسته شود واگر كسى مايل بود درباره مذهب خود بحث نمايد طورى بحث كند كه برخورد به ديگران نداشته باشد و بوى بدگويى و توهين به ديگرى ندهد.

    اما شرط دوم كه از نظر اهميّت شايد در درجه اوّل باشد اين است كه هر فرد مسلمانى محبّت ساير برادران مسلمانش را در كانون دل خويش پرورش دهد، و آنچه براى خود مى خواهد براى آنها نيز بخواهد. قلب خود را از هرگونه آلايش كينه و حسد پاك كند.

    از صميم دل در اين راه بكوشد نه فقط به صرف گفتن و الفاظ فريبنده بى معنا كه معمولا به منظور حفظ منافع شخصى گفته مى شود و امروز در ميان ما رايج شده، قناعت جويد.

    روشنتر بگوييم: اساس اتحاد و برادرى صحيحى كه اسلام آن را آورده ـ يا به تعبير ديگر، آن اسلام را آورده است ـ و تمام ملل مترقى جهان از آن پيروى مى كنند اين است كه هر فردى «مصلحت نوع» را عين «مصلحت فرد» بلكه مافوق آن بداند. گفتن اين سخن به زبان آسان است ولى از نظر عمل بسيار مشكل، بلكه شايد براى ما مسلمانان امروز از محالات باشد!

    به خصوص در مورد پيروان مذاهب مختلف اسلامى نسبت به يكديگر كه همواره به چشم عداوت، به چشم يك دشمن خونخوار و بى رحم و مزاحم به هم نگاه مى كنند، و اگر احياناً اظهار دوستى و محبّت نمايند براى اين است كه يكديگر را فريب دهند و هنگام بروز حوادث يكديگر را تنها بگذارند.

    يا به منظور سلب حق يكديگر و استعمار و استثمار برادران دينى خود دست به اين گونه تملقها و الفاظ رياكارانه مى زنند، و بدبختانه اين روحيه ناپسند چنان در ميان آنها رايج شده كه فرياد هيچ گوينده و پند و نصيحت هيچ واعظى در دل آنها اثر نمى گذارد!

    گويا همه فراموش كرده اند، يا خود را به فراموشى مى زنند كه دشمن خطرناكى در كمين آنها نشسته و مى خواهد همه را محو و نابود كند، و به همين منظور بذر اختلاف و نفاق را در ميان آنها مى افشاند تا آنها را به جان يكديگر بيندازد.

    او دامهاى خود را براى صيد مسلمانان آماده ساخته، دامهاى خطرناكى كه جز در پرتو اتّفاق و اتحاد جدى و عملى (نه با گفتار و سخن) نمى توانند از آن رهايى يابند.

    ما معتقديم نخستين قدم براى تحقق بخشيدن به اين فكر ـ فكر اتحاد جدى ـ تشكيل كنگره هاى ساليانه ـ يا اقلا هر دو سال يك بار ـ است كه عقلا و علماى مسلمانان از تمام كشورهاى اسلامى در آن اجتماع كنند، نخست يكديگر را بشناسند و سپس درباره شئون مختلف جوامع اسلامى تبادل نظر و كنكاش نمايند.

    و از اين واجبتر تشكيل كنگره زمامداران اسلامى است، (اگر زمامدار به معناى حقيقى داشته باشد!) تا به كمك يكديگر ـ درست مانند دو دست در يك بدن ـ به مبارزه در برابر خطراتى كه از هر سو آنها را احاطه نموده قيام كنند.

    حوادثى كه بعد از جنگ جهانى دوم به وقوع پيوست درسهاى آموزنده و نكات محسوس و قابل توجهى به مسلمانان تعليم داد اگر چشم عبرت بينى در كار باشد.

    سقوط كشور كهنسال «حبشه» به فاصله چند ماه در دامان بيگانگان براى بيدارى همه، كافى بود; از دست رفتن اين كشور اعلام خطرى به تمام مسلمانان جهان بود كه مراقب وضع آينده خود باشند. گرچه همه عاقبت اين اوضاع را به چشم خود مى بينند و مى دانند.

    تصور مى كنيم همين اندازه كه گفتيم، براى ارشاد و اعلام خطر و بيدارباش كافى باشد.

    در ضمن براى فايده بيشتر كوشش كرديم كه با تجديد نظر در چاپ گذشته، اين كتاب را به صورت كامل ترى درآوريم مباحث تازه اى كه براى تكميل اين بحثها لازم بود به آن افزوديم و براى اداى حق مطلب بعضى از فصول كتاب را شرح و بسط بيشترى داديم، و با اين همه نهايت سعى و كوشش به عمل آمد كه بحثها كاملا به صورت فشرده و كوتاه باشد و در هر بحث از نزديكترين راه براى رسيدن به مقصد استفاده شود تا مطالعه آن براى عموم طبقات آسان باشد.

    مسلّماً در عصرى كه مردم آن عادت كرده اند راه هاى طولانى را كه در گذشته در چند ماه مى پيمودند، در عرض چند ساعت بپيمايند، همه چيز آن بايد به صورت سريع و مختصر انجام يابد حتى رساله و كتاب.

    اما در عين حال من نمى توانم ادعا كنم كه حق همه مطالب را ادا نموده ام، و هيچ گونه قصورى از من سر نزده است، ولى همين قدر براى من كافى است كه «حسن نيّت» داشته ام و تا آنجا كه در قدرت دارم كوشيده ام، و بحمدلله اصل موضوع يك موضوع ابتكارى است كه با روش نوينى تعقيب شده.

    فضلاى عصر ما و آيندگان، در صورتى كه صلاح بدانند مى توانند اين سلسله بحثها را توسعه دهند. از ما فتح باب و ارائه طريق صاف و روشن. خوشبختانه روش كتاب طورى است كه با زبان روز و مطابق اصول علم جديد نگاشته شده، و از يك اسلوب مؤثر و مفيد بدون اينكه كوچكترين خدشه اى به عواطف مذهبى ديگران وارد كند يا احساسات آنها را جريحه دار سازد، تعقيب گرديده، و در موارد لزوم اشارات كوتاهى به مدارك اصلى و پاره اى از دلايل نيز شده است.

    وَمَا تَوْفِيقي إِلاَّ بِاللهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيهِ اُنيب!

    محمّد حسين آل كاشف الغطا

    15 ربيع الثانى 1355

    ________________________________________

    1 . مرحوم كاشف الغطا در مقدمه كوتاهى كه بر «چاپ هفتم» اين كتاب نوشته است رسماً اظهار يأس و نوميدى مى كند و همين اميدوارى مختصرى را كه در اينجا اشاره به آن مى نمايد از دست مى دهد و اين مايه نهايت تأسف است.

    كاشف الغطا مى گويد: «من انتظار داشتم با اين بيانات روشن و صريحى كه در اين كتاب درباره شيعه و معرفى «مذهب شيعه» كردم بعضى از برادران اهل سنّت دست از تهمت هاى ناروا در اين مورد بردارند، ولى متأسّفانه مثل اينكه مطالب ما را به كلى ناديده گرفته و درست همان حرفهاى گذشته را تكرار مى كنند. اگر اين كار از عوام سر ميزد چندان جاى تأسف نبود، ولى متأسّفانه بعضى از افراد كه خود را در سلك اهل علم و فضيلت مى دانند دوباره همان تهمت ها، همان نسبتهاى مختلف و ناروا را از سر گرفته اند، بنابراين اگر به كلى مأيوس شويم جا دارد، معلوم نيست اينها چرا و به چه دليل در اين باره اين چنين اصرار دارند؟!».

    سپس مى گويد: چاپ سوم اين كتاب در «قاهره» انجام گرفت و تمام نسخه هاى آن در همانجا انتشار يافت (اخيراً هم دو بار ديگر در قاهره به چاپ رسيده) ولى عجب اين است كه كوچكترين تغييرى در لحن نويسندگان مصرى درباره شيعه پيدا نشده، بازهم از هر فرصتى براى طعنه زدن بر شيعه در نوشته هاى خود استفاده مى كنند، بازهم همان توهمات بى اساس كه يادگار قرون وسطى، يادگار عصر «ابن خلدون ها» و «ابن حجرها» است به شيعه نسبت مى دهند

    !آيا نبايد دست كم تغيير مختصرى در طرز بحثهاى آنها، در لحن نوشته هاى آنان پيدا شود، ولى بدبختانه باز شيعه در نظر آنها همان بدعت گذارها! هستند.

    كار به جايى رسيده كه اين كينه هاى آميخته به تعصب شديد دامنگير خلفاى فاطمى مصر كه آن همه خدمت به آن كشور كهنسال كردند نيز شده، گاهى آنها را «لامذهب» مى دانند، گاهى در «نسب» آنها شك مى كنند! گاهى مى گويند نسبشان به يك نفر يهودى مى رسد! گاهى مى گويند ملحدند!

    با اينكه خدمات بزرگ خلفاى فاطميين به جهان اسلام (عموماً) و به مصر (خصوصاً) فراموش شدنى نيست، اين رجال برجسته اى كه بجز «تشيّع» هدف آن همه تيرهاى تهمت قرار گرفته اند از بزرگترين ناشران علوم و معارف اسلامى بودند، درباره آنها همين بس كه مهمترين تاج افتخار مصر، و كهنسال ترين مركز علمى اين كشور، يعنى «دانشگاه الازهر» به دست فاطميان پايه گذارى شد و الآن كه بيش از هزار سال از تأسيس آن دانشگاه مى گذرد بزرگترين مركز علمى جهان سنّت محسوب مى شود و هزاران دانشمند از آن برخاسته اند، آيا اين عمر طولانى، و اين توسعه و بركت، خود دليل روشن بر خلوص نيّت وپاكى فطرت بانيان آن نيست كه چنان خدمت پرارزشى را به جهان اسلام كردند.

    ولى با اين حال خلفاى فاطمى همان ملحدها! همان مشكوك النسب ها! همان و همان ها… هستند!

    عجيب تر اينكه باز افرادى مثل دكتر «عبداللطيف حمزه» در كتاب خود «الحركة الفكرية» مى نويسد: «شيعه ها هر شب بعد از نماز مغرب در كنار سردابى كه در «سامرا» است ايستاده و فرياد مى زنند اى امام منتظر، بيرون بيا!… بيرون بيا!».

    يعنى، همان تهمت خنده آورى را كه بعضى از متعصبين خرافى چند قرن پيش به شيعه مى زدند عيناً تكرار نموده است، بدون اينكه كوچكترين تحقيقى درباره صحت و سقم اين مطلب بنمايد.

    و لى چيزى كه بسيار موجب شگفتى است اينكه «سامرا» يك شهر سُنّى نشين است و از آن بهتر اينكه مسجدى كه سرداب مقدس در آن واقع شده هميشه در اختيار برادران اهل سنّت بوده و هست و شبانه روز پنج مرتبه در آن نماز مى گذارند، و تنها بهره اى كه شيعه از آن دارد اين است كه از آن مسجد عبور كرده و به سرداب مزبور مى رود و چند ركعت نماز در آن خوانده و باز مى گردد.

    اگر سخنان نويسنده «الحركة الفركية» و امثال او صحيح بود بايد قبل از همه سُنّيان آن شهر كه شب و روز در آن مسجد نماز مى گذارند، لااقل يك مرتبه چنين منظره اى را ببينند (جالبتر اينكه متوليان سرداب نيز همه سُنّى هستند!) چطور هيچ يك از اينها چنان منظره اى از شيعه نديدند، ولى آقاى دكتر عبداللطيف از فرسنگها فاصله ديده؟!

    اما اينكه شيعه به اين سرداب اهميّت مى دهد دليلش خيلى روشن است. اين سرداب محل عبادت سه نفر از امامان آنها بوده است (امام دهم و يازدهم و دوازدهم) شبها و روزها در آن محل به عبادت و ذكر خدا مشغول بودند; درست در آن هنگامى كه متوكل عباسى و اطرافيان آلوده او، به شراب خوارى و شب زنده دارى و عياشى مشغول بودند.

    در هر حال مرحوم «كاشف الغطا» با ملاحظه اين اوضاع رسماً اظهار يأس و نوميدى مى كند و در اين اواخر تدريجاً اين فكر براى او پيدا مى شود كه اين طرز تفكر بعضى برادران اهل سنّت از قبيل طبيعت ثانوى براى آنها شده و به اين سادگى حاضر نيستند در وضع خود تجديد نظر كنند.

    ولى ما معتقديم كاشف الغطا با اين حال نيز نبايد از «وحدت كلمه» مسلمين مأيوس گردد. معظم له بايد توجه داشته باشند اين عادات و افكارى كه طى قرون و اعصار از نسلى به نسلى به وراثت رسيده و در تمام زواياى روح آنها ريشه دوانده به اين آسانى تغيير قيافه نمى دهد، آن نيز محتاج به گذشت يك زمان نسبتاً طولانى است، بنابراين بايد در اينجا از عامل زمان استفاده كرد و با يك سلسله نوشته ها و كنگره ها و بحثهاى منطقى و مستدل كه نمونه بارز آن را كاشف الغطا انجام داد افكار را تدريجاً روشن ساخت.

    به خصوص اينكه قراينى كه مايه اميدوارى است در گوشه و كنار به چشم مى خورد. از همه مهمتر اينكه يكى از بزرگترين شخصيتهاى جهان سنّت كه رياست دانشگاه الازهر را به عهده داشت و مفتى اعظم اهل سنّت بود يعنى شيخ محمود شلتوت (1310-1383 ق) (مرجع اعلاى عالم تسنّن، شخصيّت اصلاحى قرن حاضر، از سال 1378 ق به عنوان شيخ جامع ازهر و مفتى مصر انتخاب شده بود. وى آثارى داشت از جمله: الدعوة المحمديّة; المرأة فى الاسلام; تفسير القرآن الكريم; من توجيهات الاسلام; الفتاوى، المقارنة بين المذاهب; فقه القرآن و… . درباره او ر.ك: مجله «الاخاء العربية»، ش 47، ص 45; پيشوايان تقريب از معاونت فرهنگى مجمع جهانى تقريب; شيخ محمود شلتوت، طلايه دار تقريب، تأليف بى آزار شيرازى; شيخ محمود شلتوت، تأليف على احمدى; مشعل اتحاد، ص 130. شايان ذكر است كه شبيه همين فتوا را جمعى ديگر از دانشمندان معظّم اهل سنّت داده اند، مانند علاّمه بزرگوار مفتى سابق مصر، در جواب نامه دانشمند متواضع آقاى خسروشاهى كه خداوند هر دوى آنان را براى خدمت به اسلام و مسلمين مزيد توفيق عنايت فرمايد. ر.ك: تقريب مذاهب، از نظر تا عمل، ص 53; فى سبيل الوحدة الاسلامية، ص 62-66; دفاع عن العقيدة والشريعة، ص 257) در اين اواخر با آن فتواى تاريخى خود گام برجسته اى به سوى اين هدف مقدّس برداشت.

    وى صريحاً در فتواى تاريخى خود نوشت: «إِنَّ مَذْهَبَ الْجَعْفَرِيّةِ الْمَعْروفَ بِمَذْهَبِ الشِّيعَةِ الإِمامِيَّةِ يَجوزُ التَّعَبُّدُ بِهِ شَرْعاً كَسَائِرِ مَذاهِبِ أهْلِ السُّنَّةِ فَيَنْبَغي لِلْمُسْلِمينَ أَنْ يَعْرِفوا ذَلِكَ وَأَنْ يَتَخَلَّصوا مِنَ الْعَصَبِيَّةِ بِغَيْرِ الْحَقِّ» (رسالة الاسلام، سال 11، شماره 3).

    به اين ترتيب يك شكاف بزرگ را پر كرده و به پيروان سنّت دستور داد كه با مذهب شيعه مانند ساير مذاهب چهارگانه خود رفتار نمايند، يعنى همان طور كه عمل به هر يك از آنها جايز است عمل به اين هم مجاز مى باشد، حتى خود «شلتوت» در پاره اى از موارد (مانند عدم صحت اجراى سه طلاق در مجلس واحد) عقيده شيعه را بر ساير مذاهب مقدم داشت و تصريح نمود كه با مدارك اسلامى سازگارتر است.

    البتّه آن روز كه «شلتوت» با صراحت و شجاعت كم نظير خود چنين فتوايى را صادر كرد «كاشف الغطا» در حيات نبود ولى مسلّماً روح پاك او كه در فراهم ساختن زمينه چنين فتوايى سهم بزرگى داشت غريق شادى گرديد. بديهى است چند قرن پيش، دانشمندان و متفكران دلسوز، هر قدر هم شجاع و با شهامت بودند قدرت اظهار چنين فتوايى را نداشتند، همان طور كه شايد امثال كاشف الغطا نيز توانايى انتشار كتابى مانند «اصل الشيعه» با آن لحن فوق العاده ملايم و دوستانه و محبّت آميز را نداشتند.

    استقبال فوق العاده اى كه از كتاب «مختصر النافع» (يكى از متون عالى فقه شيعه) در ميان دانشمندان اهل سنّت گرديد و علاقه مخصوصى كه براى مطالعه ساير آثار علمى «شيعه» و شناسايى معارف و علوم و افكار پيروان اين مذهب در يك محيط خالى از تعصب نشان داده مى شود خود نشانه ديگرى از آماده شدن تدريجى زمينه براى تفاهم هرچه بيشتر ميان مسلمانان جهان و از بين رفتن ابرهاى تاريك بدبينى و سوء ظن از افق افكار مسلمين مى باشد.

    ولى ناگفته نماند اگر مراقبتهاى لازم از طرفين نشود همين تفاهم مختصر و نيم بند كه مى تواند زمينه تفاهم هاى وسيعترى گردد ممكن است بر اثر غفلت مسلمانان و اعمال تعصب هاى ناروا و يا بر اثر تحريكات بيگانگان كه همواره از اختلاف موجود به عنوان يك «پل پيروزى» براى مقاصد شوم خود بهره بردارى مى كرده اند، از بين برود، بنابراين بايد حدّاكثر فداكارى و هوشيارى را در اين مورد به خرج داد.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      كاشف الغطا   ...

    كاشف الغطا مرد بزرگى كه علم و عمل را به هم آميخت

    مرد بزرگى كه سرچشمه تحول عظيمى شد

    پيشگويى عجيب!

    او در سال 1294 هجرى قمرى در نجف اشرف مهد علم و فضيلت چشم به دنيا گشود; نام او را «محمّد حسين» نهادند. شاعر معروف و زبردست نجف ماده تاريخ ولادت او را در شعر زيباى خود چنين سرود:

    وَبَشَّرَ الشَّرْعُ مُذْ أَرَّخُوا *** «سَتُثْنى وَسائِدُهُ لِلْحُسَيْنِ»! «يعنى هنگامى كه تاريخ او را مى گذاردند شرع اسلام بشارت داده شده كه به زودى و ساده آن براى حسين (كاشف الغطا) چيده خواهد شد».

    اين شعر هنگامى سروده شد كه كاشف الغطا هنوز در اوايل عمر بود و مدارج ترقى را طى نكرده بود، ولى اين پيشگويى بر زبان اين شاعر با صفا جارى شد و چيزى نگذشت كه از سرآمد زمان خود و از بزرگترين شخصيتهاى علمى و اجتماعى جهان اسلام گرديد; چه پيشگويى صادقى؟!.

    او به حق شايسته چنان مقامى بود، چرا كه او قبل از هر چيز از خانواده اى برخاست كه همچون يك باغ پر ثمر شاخه هاى نيرومند و پر برگ خود را سالها بر سر مسلمين افكنده بود، خانواده بزرگى كه تاريخچه حيات آنان دوش به دوش، تاريخ پر افتخار نجف پيش مى رفت و بيش از يكصد وهشتاد سال يعنى از آن زمان كه جدّ اعلاى آنها «شيخ خضر بن يحيى» از شهر كوچك «جناجه» در جنوب «حله» به نجف اشرف آمد، زعامت و رهبرى يك جنبش عظيم دينى را به عهده داشتند.

    پس از او نوبت به فرزندش شيخ جعفر كبير، آن نابغه بزرگ، صاحب كتاب معروف كشف الغطا رسيد، و در ميان برادران و فرزندان و نوه هاى او دانشمندان و علماى بزرگ و ادباى نامى به وجود آمدند كه هر يك به سهم خود خدمات پرارزشى به عالم علم و دين كردند، تا اينكه نوبت به «شيخ محمّد حسين» رسيد.

    او «مقدمات» را در همان نجف اشرف به پايان رسانيد و سپس قدم در جلسات بحث دانشمندان بزرگ عصر خود گذارد. علم اصول را از محضر مرحوم «آخوند محمّد كاظم خراسانى» و فقه را از محضر مرحوم «حاج آقا رضا همدانى» و مرحوم «سيّد محمّد كاظم يزدى» كه هر كدام از نوابغ عصر خود بودند، فرا گرفت.

    در اخبار و حديث از محضر پر فيض مرحوم «ميرزا حسين نورى» استفاده نموده و به افتخار اجازه روايتى، از وى نايل گرديد.

    علم كلام و فلسفه را در محضر مرحوم شيخ احمد شيرازى و ميرزا محمد باقر اصطهباناتى و شيخ محمدرضا نجف آبادى آموخت.

    و از آنجا كه خدا بهره فوق العاده اى از هوش و ذكاوت و استعداد به او داده بود و در مدت كوتاهى در علوم مختلف پيشرفت نموده و در همان اوايل جوانى موقعيت علمى شايان توجهى پيدا كرد، تا آنجا كه او و برادرش شيخ احمد، محل اعتماد مخصوص علماى حوزه علميه نجف اشراف مخصوصاً مرجع بزرگ وقت مرحوم سيّد محمّد كاظم يزدى قرار گرفتند و پاسخ بسيارى از سؤالات علمى و استفتائات به آنها واگذار مى شد.

    بعد از وفات آن مرجع عالى قدر، عدّه كثيرى از مردم عراق در امر تقليد به كاشف الغطا رجوع كرده و روز به روز ستاره اقبال او درخشان تر و پر نورتر، و مردم عراق به او علاقه مندتر مى شدند و بالاخره مقام مرجعيت عامه در عراق براى او محرز و مسلّم گرديد.

    جلسات درس و بحث او در تمام دوران عمر برقرار بود، و هميشه عده زيادى از طلاب علوم دينى و جويندگان انواع معارف اسلامى پروانه وار اطراف شمع وجود او در گردش بودند و از سرچشمه صاف علم و دانش او سيراب مى شدند، تا آنجا كه دهها جلد كتاب از تقريرات دروس مختلف او به وسيله شاگردانش جمع آورى شد.

    ………………………

    بيان شيوا!

    كاشف الغطا علاوه بر مقدمات علمى بيان شيرين و مؤثر و شيوايى داشت، با منطق نيرومند و فصاحت كم نظيرى، سخن مى گفت; مجلس او به قدرى جذاب و شيرين بود كه گاهى چند ساعت بر شنوندگان مى گذشت و آنها بيش از چند دقيقه احساس نمى كردند!

    مكرر اتّفاق مى افتاد كه به مناسبتهاى خاصى منبر مى رفت و افكار و قلوب مردم را چنان با بيان شيواى خود مجذوب مى ساخت كه مردم بى اختيار درهاى قلب خود را به روى او گشوده و در اختيار او مى گذاشتند، و او هم تا اعماق دلها نفوذ مى كرد.

    در سخنرانى هاى خود با مهارت عجيبى مقدمه چينى مى نمود و براى رسيدن به مقصد از روش هاى ابتكارى جالبى استفاده مى كرد، و با لطيفه هاى مخصوص، سخنرانى هايش را رنگين تر مى ساخت.

    دانشگاه ها و مراكز بزرگ علمى قاهره، قدس، بغداد، كراچى، تهران و نجف اشرف هنوز سخنرانى هاى طنين انداز او را فراموش نكرده اند; همان سخنان دل انگيز كه در دلها، قبل از گوش، اثر مى گذاشت.

    ………………………

    مسافرت هاى تاريخى

    او براى نيل به هدف هاى عالى و مقدسى كه داشت از هيچ چيز مضايقه نمى كرد، حتى مايل بود بر مركب «ستارگان آسمان» سوار شود و جهان پهناور بالا را گردش كند.

    او بر خلاف بسيارى از افراد كه تا پايان عمر لحظه اى از محيط و شهر كوچك خود قدم بيرون نمى گذارند و از اوضاع جهان بى خبرند، بسيار علاقه مند بود كه براى تحقق بخشيدن به افكار بزرگ و طرح هاى وسيع و دامنه دارى كه در سر داشت، در كشورهاى بزرگ اسلام وشهرهاى مختلف گردش كند، شايد گمشده هاى خود را در آنجا بيابد.

    و به اين وسيله جمعيّت هاى زيادى صداى رساى اين آزادمرد را شنيدند، صدايى كه هنوز در مراكز و محافل مختلف طنين افكن است.

    نخستين سفر كاشف الغطا در اوّل ماه شوال 1328 هجرى قمرى به سوى حجاز براى انجام فريضه حج بود، و پس از انجام اين مراسم به سوى «دمشق» و «بيروت» حركت نمود، و در حدود دو ماه در اين دو شهر رفت و آمد داشت; سپس چند ماهى در «صيدا» توقف نمود، و قابل توجه اينكه در تمام اين مدتى كه در شهرهاى مزبور اقامت داشت با نشاط و پشتكار مخصوصى، مشغول فعاليتهاى علمى بود.

    تعدادى از تأليفات خود را همان جا به چاپ رسانيد و بر چاپ بعضى ديگر از كتابهاى علمى و ادبى نظارت نمود و حواشى پرارزشى بر آنها افزود.

    سپس از «صيدا» به سوى «قاهره» شتافت و بيش از شش ماه در آنجا درنگ كرد، در اين مدت غالباً با علما و دانشمندان دانشگاه معروف الازهر رفت و آمد داشت; افكار و علوم خود را در اختيار آنها مى گذارد و آنها نيز افكار و معلومات خود را در اختيار وى مى گذاردند.

    جلسات درسى براى طلاب دانشگاه الازهر تشكيل داد و سخنرانى هاى جالبى در چند كليسا ايراد نمود و در ضمن آن اشتباهات مبلّغين مسيحى را روشن ساخت.

    در سال 1350 هجرى قمرى براى شركت در «مؤتمر اسلامى» كه در شهر «قدس» تشكيل يافت به فلسطين رفت. در مسجد اقصى از حضورش تقاضا كردند به ايراد خطابه اى بپردازد، و عموم نمايندگان كشورهاى اسلامى كه براى شركت در مؤتمر حضور پيدا كرده بودند پشت سرش نماز گزاردند.

    سپس از شهرهاى مختلف فلسطين مانند: «حيفا»، «نابلس» و «يافا» ديدن نمود.

    پس از دو سال براى نخستين بار عازم «ايران» گرديد و از شهرهاى همدان و كرمانشاه و تهران و مشهد و شيراز و كازرون و بوشهر و خرمشهر و آبادان ديدن نمود و در تمام اين شهرها اقامه جماعت مى فرمود و در اجتماعاتى كه به خاطر او تشكيل مى گرديد سخنرانى مى نمود.

    در سال 1366 هجرى قمرى براى دومين بار به ايران مسافرت نمود و مدتى در شهر «كرند» كه از شهرهاى ييلاقى غرب ايران است، توقف داشت.

    بالاخره سومين سفر او به ايران در سال 1367 هجرى قمرى به قصد زيارت ثامن الائمه(عليه السلام)بود و در همين سفر بود كه با عده زيادى از علماى بزرگ ايران و شخصيت هاى برجسته ديگر ملاقات فرمود.

    ولى چيزى نگذشت كه اين پيشواى عاليقدر و متحرك اسلامى مورد هجوم بيماريهاى گوناگونى قرار گرفت، و به همين جهت در سال 1370 هجرى قمرى براى معالجه وفرار از گرماى سوزان تابستان عراق سفرى به سوريه و لبنان نمود.

    در سال 1371 هجرى قمرى طبق دعوت رسمى حكومت پاكستان براى شركت در يك كنگره عظيم اسلامى كه در آنجا تشكيل مى شد با هواپيما به «كراچى» عزيمت نمود و در آنجا سخنرانى هاى تكان دهنده اى ايراد كرد، و براى اصلاح اوضاع سياسى و اجتماعى كشورهاى اسلامى با رجال آن كنگره همكارى صميمانه اى از خود نشان داد. و چون پاره اى از محافل ملى نسبت به عاقبت كار آن «كنگره» اظهار نگرانى و بدبينى مى كردند، او تصميم گرفت كه با هر دسيسه اى كه «استعمار» بخواهد در مقررات آن كنگره وارد كند شديداً مبارزه نمايد.

    پس از پايان كار «كنگره» از شهرهاى پاكستان مانند لاهور، پيشاور، راولپندى و مظفر آباد (كشمير آزاد) ديدن نمود.

    ………………………

    فعاليت هاى سياسى

    اين پيشواى بزرگ دينى و اجتماعى معتقد بود يكى از مهم ترين و ابتدايى ترين واجبات هر فرد با صلاحيتى دخالت در امور سياسى و درك صحيح مسائل سياسى است.

    او معتقد بود منظور و مفهوم صحيح سياست، وعظ و ارشاد، نهى از فساد، نصيحت به زمامداران تمام كشورهاى اسلامى و بر حذر ساختن آنها از وقوع در دام استعمار و در هم شكستن زنجيرهاى اسارت و تأمين آزادى كامل براى تمام كشورها و تمام ملت هاست!

    او درباره خودش مى گفت: «من تا فرق سر غرق در سياستم! و دخالت در سياست از وظايف حتمى من است، و اگر دخالت نكنم خود را در پيشگاه خدا و وجدان مسئول مى بينم!».

    او غالباً اين گفتار تاريخى على(عليه السلام) را تكرار مى كرد: «وَمَا أَخَذَ اللهُ على العُلَمَاءِ أنْ لا يَقارّوا على كِظَةِ ظَالِم وَ لاَسَغَبِ مَظْلوم; خدا از دانشمندان پيمان گرفته است كه در برابر شكم خوارگى ظالمان و گرسنگى مظلومان سكوت نكنند!».(1)

    به همين دليل او در غالب جنبش هاى ملى عراق (خصوصاً)، و جنبش هاى ملى تمام كشورهاى اسلامى (عموماً) شركت نمود، و سهم مؤثرى در همكارى و راهنمايى اين نهضت ها داشت.

    هنگامى كه جنگ جهانى اوّل شروع شد او فوراً خود را به شهرستان «كوت» رسانيد تا در جهاد آزادى بخش ملت عراق در برابر نيروهاى اشغالگر انگليسى شركت جويد. همچنين در نبرد شجاعانه اهالى نجف اشرف بر ضد نيروهاى انگليسى و استعمار «غازى» شركت جست.

    او اين روش را هميشه در برابر متجاوزين و ستمگران تعقيب مى كرد و با استعمارگران و دست نشانده هاى آنها سرسختانه مى جنگيد، او با جسارت فوق العاده اى عقايد خود را ابراز مى كرد و براى رسوا ساختن استعمارگران انگليسى و خنثى كردن نقشه هاى شوم آنها از هر وسيله اى استفاده مى نمود.

    ________________________________________

    1 . شرح نهج البلاغه محمد عبده، ج 1، ص 37; بحارالانوار، ج 29، ص 499 .

    ………………………

    صراحت لهجه كم نظير

    كاشف الغطا صراحت لهجه كم نظيرى داشت و لذا هنگامى كه «سفير انگلستان» از نجف اشرف ديدن نمود و در روز 20 جمادى الاولى 1373 به حضور كاشف الغطا رسيد، وى با صراحت كامل اعمال بى رويه دولت انگليس را در نقاط مختلف جهان به باد انتقاد گرفت; مخصوصاً با بيان مؤثر و نافذ خود در مورد از دست رفتن فلسطين و نقشى را كه دولت مزبور در اين زمينه داشت و غصب استعمار اراضى مقدس فلسطين و آواره ساختن صدها هزار مردم بى گناه، شديداً به او اعتراض نمود.

    همچنين در ملاقاتى كه «سفير امريكا» از وى به عمل آورد با همان صراحت، نسبت به همكارى ايالات متحده با «صهيونيسم» و تقويت آنها در اشغال سرزمين «فلسطين» اعتراض كرد. مخصوصاً به او چنين فرمود: «قلبهاى ما از دست شما آمريكايى ها مجروح است، شما ضربه ناجوانمردانه اى به ما زديد كه هرگز ما در برابر آن سكوت نخواهيم كرد!».

    سپس اضافه نمودند: «افكار ملت ما همه بر ضد شما بسيج شده اند و بخاطر ضربتى كه بر پشت ملت عرب زديد و پشت آنها را شكستيد از دلهاى آنها خون مى چكد» (منظورش حادثه مصيبت بار غصب فلسطين بود).

    مخصوصاً در اواخر عمر با اقدامات برجسته ملى تاج افتخارى بر تارك تاريخ زندگى خود گذاشت. او دعوتى را كه براى شركت در كنگره «بحمدون»(1)، كه ايادى استعمار آمريكايى آن را خلق كرده بودند، از وى شده بود، صريحاً رد كرد.

    نه تنها رد كرد بلكه كتاب «المثل العليا فى الاسلام لا فى بحمدون» را در پاسخ آنها منتشر نمود. اين كتاب نمونه زنده اى از شهامت ملى و دفاع او از مصالح عمومى و روشن ساختن افكار ابناى وطن و توجه دادن آنها به خطرات استعمار بود. اين كتاب در محافل مختلف مثل «بمب» صدا كرد و به قيمت هاى گزاف خريد و فروش مى شد.

    ________________________________________

    1 . «بحمدون» ـ به كسر «ب» و فتح «ح» يكى از شهرهاى ييلاقى لبنان است كه براى محل تشكيل كنگره فوق انتخاب شده بود.

    ………………………

    تأليفات و آثار

    كاشف الغطا على رغم كارهاى فراوانى كه به عهده داشت و با آن همه مراجعات مختلف دينى كه موقعيت حساس او و مقام مرجعيت فتوا ايجاب مى كرد، از نظر تأليف و تصنيف مرد موفق و پر بركتى بود; و به همين دليل آثار علمى فراوان و پرارزشى از خود به يادگار گذارد بديهى است اين كار از همه افراد ساخته نيست، مگر آنهايى كه داراى مزاياى روحى و فكرى و اخلاقى خاصى باشند.

    هنگامى كه او در لبنان بود، بر چاپ بعضى از كتابهاى ممتاز ادبى نظارت داشت و حواشى مفيد و سودمندى بر آنها افزود كه از جمله كتابهاى زير را مى توان نام برد:

    1. الوساطة بين المتنبى وخصومه (تأليف: قاضى جرجانى).

    2. معالم الاصابة فى الكاتب والكتابة.

    3. ديوان سيّد محمّد سعيد حبّوبى.

    4. ديوان سحر بابل وسجع البلابل (تأليف: سيّد جعفر حلى).

    او به قدرى به نشر علوم اهميّت مى داد كه چند قسمت از كتابهاى فارسى را شخصاً به عربى ترجمه نمود از جمله: 1. هيأت فارسى 2. حجة السعادة

    3. سفرنامه ناصر خسرو، و بعضى از قطعات معروف ادبى.

    اما مؤلفاتى كه از خود به يادگار گذارد:

    1. وجيزة المسائل (متن فقه) فارسى و عربى، اين كتاب چهار بار در نجف اشرف به چاپ رسيد.

    2. حواشى عين الحياة در فقه; چاپ بمبئى.

    3. مراجعات ريحانيه ـ در دو جلد; اين كتاب متضمن يك رشته بحثهاى تاريخى و فلسفى است كه ميان او و فيلسوف فريكه، امين ريحانى رد و بدل گرديد. جلد اوّل اين كتاب در «بيروت» و جلد دوم در «صيدا» به چاپ رسيد، و سپس در «آرژانتين» تجديد چاپ گرديد.

    4. انتقاد بر كتاب «ملوك العرب» ـ تأليف ريحانى ـ اين كتاب در مجله «النجف» انتشار يافت.

    5. سؤال و جواب در فقه ـ اين كتاب سه بار در نجف اشرف چاپ شد.

    6و7و8. زاد المقلدين در فقه (فارسى) و حاشيه عروة الوثقى و حاشيه تبصره علاّمه، بعضى از اين كتب ده بار به چاپ رسيد.

    9. حواشى بر سفينة النجاة، تأليف برادرش شيخ احمد آل كاشف الغطا، در چهار جلد كه شامل تمام ابواب فقه است.

    10. الآيات البينات ـ در رد بر «امويه» و «بهائيها» و «وهابيها» و«ماديها» (چاپ نجف).

    11. تحرير المجلّه ـ در پنج جلد (چاپ نجف).

    12. الارض و التربة الحسينيّه ـ اين كتاب شش بار در نجف به چاپ رسيد و توسط آقاى خسروانى ]و عطاردى و…[ به فارسى ترجمه شده، به هندى نيز ترجمه گرديده است.

    13. الفردوس الأعلى ـ اين كتاب مجموعه بحث هاى جالبى درباره فلسفه قسمتى از احكام اسلام و تطبيق آن بر علوم و اكتشافات روز است. (اين كتاب دو بار در نجف اشرف و يك مرتبه هم در تبريز به چاپ رسيده است، لازم به ذكر است كه اين كتاب به فارسى هم ترجمه شده است).

    14. مختصر الاغانى ـ چاپ بغداد

    15. الأديان والاسلام ـ در دو جلد ـ چاپ صيدا.

    16. نبذة من السياسة الحسينيه ـ چند بار در نجف اشرف به چاپ رسيده است.

    17. الميثاق العربى الوطنى ـ چاپ نجف.

    18. التوضيح فى بيان ما هو الانجيل ومن هو المسيح ـ در دو جلد، جلد اوّل در «قاهره» و جلد دوم در «بغداد» به چاپ رسيده است (اين كتاب به فارسى هم ترجمه شده است).

    19. گفتگوى او با سفير انگلستان و آمريكا ـ اين كتاب سه بار در نجف اشرف و يك بار در آرژانتين چاپ شده است.

    20. المثل العليا فى الاسلام لا فى بحمدون ـ اين كتاب سه بار در نجف اشرف به چاپ رسيده (همچنين به فارسى نيز ترجمه شده است).

    21. اصل الشيعة واصولها ـ كتاب حاضر كه چهارده بار در نجف اشرف و قاهره و بغداد و لبنان به چاپ رسيده و به زبانهاى مختلف مانند فارسى و انگليسى و هندى ترجمه شده است.

    كاشف الغطا علاوه بر كتابهاى فوق كتابهاى ديگرى دارد كه هنوز به چاپ نرسيده است از جمله:

    1. شرح عروة الوثقى ـ در چهار جلد بزرگ ـ اين كتاب نخستين تأليفات فقهى او محسوب مى شود.

    2. نزهة السمر و نهزة السفر ـ اين كتاب مجموعه خاطرات و گفتگوهايى است كه در سفر حج يادداشت فرموده.

    3. جنة المأوى ـ اين كتاب به سبك «الفردوس الأعلى» نگارش يافته است.

    4. جلد سوم و جلد چهارم «الدين و الاسلام».

    5. تنقيح الكفاية ـ در اصول.

    6. يك سلسله رساله هاى ديگر در اصول .

    7. دايرة المعارف العليا ـ مجموعه مفيد و عميقى در اصول دين.

    8. ديوان شعر ـ اين ديوان اثر چاپ روان و ذوق عالى شعرى اوست و بيش از هشت هزار بيت شعر در بر دارد!

    ………………………

    خزان عمر او

    كاشف الغطا با آن روح حساس ولطيفى كه داشت در آن شرايط خاص زندگى اجتماعى و وضع محيط، و با آن همه مشاغل علمى، خيلى زود شكسته شد، و بيماريهاى گوناگون به سرعت به سراغ وى آمد و در جسم و جان او اثر عميق گذاشت.

    در سال آخر زندگى بيمارى غده «پروستات» شديداً او را رنج مى داد. قبلا همين بيمارى به سراغ او آمد. ولى پس از معالجه، بهبودى يافت، اما اين بار معالجات مؤثر واقع نشد; نخست در بيمارستان «كرخ» بسترى گرديد و سپس براى تغيير آب و هوا به «كرند» (در ايران) آمد.

    چشمهاى نافذ و پر ابُهت او در آخرين شبهاى زندگى به آسمان پر ستاره «كرند» دوخته شده بود و گويا با آنها گفتگويى داشت و روح بلند وملكوتى او در ماوراى آنها در گردش بود.

    سه روز بيشتر از توقف او در آن شهر كوچك نمى گذشت و هزاران چشم در عراق در انتظار بازگشت وى و ادامه فعاليتهاى پر ارزش علمى و اجتماعى او بود.

    ولى على رغم اين انتظارات در روز دوشنبه 18 ذى القعده 1373هـ ق براى هميشه چشم از اين جهان بر بست و روح او همراه فرشتگان آسمان به سوى بهشت جاويدان پرواز كرد.

    بدن او را از آنجا به بغداد حمل كردند، در بغداد غوغايى برپا شد و جمعيّت زيادى از آنجا تا به نجف اشرف جنازه او را تشييع نمودند و در آرامگاهى كه دو سال پيش در آخر «وادى السلام» خودش بنا كرده بود، در آرامش هميشگى غرق شد و به ابديت پيوست و در سايه پر مهر امير مؤمنان على(عليه السلام)آرميد.

    مجالس فاتحه و يادبود در همه جا براى او تشكيل گرديد و صدها مقاله و قصيده درباره شخصيت برجسته و خدمات جاويدان او در اين جلسات پر شور خوانده شد.

    درود بر روان پاك او.(1)

    ________________________________________

    1 . اين شرح حال از مقدمه اى كه دانشمند محترم محمّد كاظم مظفّر بر چاپ هشتم نگاشته گرفته شده است.

    براى دريافت اطّلاعات بيشتر ر.ك: احسن الوديعة، ج 2، ص 220; ريحانة الادب، ج 3، ص 434; شخصيت و انديشه هاى كاشف الغطا، به كوشش دكتر احمد بهشتى; علماى مجاهد، ص 384; گنجينه دانشمندان، ج 1، ص 251-253; دايرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 2، ص 105 و مجله نور علم، شماره 3 (مرداد 1367)

    ص 110-125 .

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      آراى مستشرقين و دانشمندان غرب و شرق پيرامون اين كتاب   ...

    انتشار متن عربى كتاب به نام «اصل الشيعة و اصولها» انعكاس فوق العاده اى در شرق و غرب ايجاد كرد وسيل نامه ها از دانشمندان و مستشرقين درباره اين اثر نفيس به سوى ناشر كتاب «سيّد عبدالرزاق حسنى» سرازير گرديد. گرچه همه اين نامه ها اكنون در دسترس ما نيست ولى قسمتى از اين نامه ها كه در مجله «اعتدال» انتشار يافته در دسترس ماست و ما آنها را براى اطّلاع خوانندگان عزيز از نوع قضاوت دانشمندان بزرگ درباره اين كتاب ذيلا از نظر مى گذرانيم:

    1. دانشمند روسى «كراتشكوفسكى» از «لنينگراد» چنين نوشت:

    «كتاب «اصل الشيعة و اصولها» از كتابهاى پر ارزش و معتبرى است كه هيچ دانشمندى از آن بى نياز نيست. من اين كتاب را در برابر كتاب «فجر الاسلام» كه سال گذشته به دست آوردم مى خوانم»!

    2. دانشمند آلمانى «ژوزف شخت» از «كونيكوسوج» مى نويسد:

    «چند روز قبل هنگامى كه از سفر بازگشتم كتاب «اصل الشيعة و اصولها» به دستم رسيد، من صميمانه از شما و از علاّمه كاشف الغطا تشكر مى كنم، من آن را بررسى كردم و معلومات قابل توجهى از آن كسب نمودم و به دانشجويان توصيه خواهم كرد كه از آن استفاده كنند، آيا كسى از دانشمند و صاحب علم سزاوارتر به تعليم افراد هست؟!».

    3. دانشمند معروف ترك دكتر «هـ . ر يترفى» از «استانبول» چنين مى نويسد:

    «كتاب «اصل الشيعة و اصولها» را كه براى من مرحمت فرموده بوديد مطالعه كردم، و آن را هديه گرانبهايى يافتم كه فوق العاده با ارزش است! من از علاّمه بزرگوار مؤلف كتاب در برابر اين خدمت بزرگ تشكر مى كنم، و به زودى به تمام مستشرقين اطلاع خواهم داد كه لازم است اين كتاب را تهيه كنند».

    4. سالم كرنكوى استاد دانشگاه «برن» از «آلمان» مى نويسد:

    «فوق العاده از همت عالى شما كه كتاب «اصل الشيعة و اصولها» را براى من فرستاديد متشكرم. من اين كتاب را با دقت تمام مطالعه كردم، آن را كتابى يافتم كه مى تواند تشنگانى را كه مى خواهند اطلاعات صحيحى از عقايد شيعه داشته باشند، كاملا سيراب كند.

    من نيز در تأييد گفتار مؤلف دانشمند اين كتاب عقيده دارم كه در عين اختصار و فشرده بودن مى تواند اطلاعات فراوانى كه جز با چندين كتاب قطور حاصل نمى گردد درباره مذهب شيعه در اختيار انسان بگذارد.

    و از اين گذشته آيا با ترقى و پيشرفت تمدن در زمان ما مى توان تمام گذشته را حفظ كرد؟ من تصور مى كنم اگر پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) نيز در عصر ما حيات داشت پاره اى از امورى را كه سابقاً حلال نبود، تجويز مى كرد!

    مثلا ما مى بينيم مؤلف محترم كتاب شخصاً اجازه داده اند عكس ايشان برداشته شود با اينكه طبق عقيده قدما و روايات ائمه(عليهم السلام) اين كار ممنوع شناخته مى شد. ولى در هر حال اين از صلاحيت من بيرون است كه درباره اين مسأله و امثال آن بحث كنم، زيرا مؤلف دانشمند منظورش توضيح عقايد شيعه به همان صورتى كه در اوايل اسلام وجود داشته بوده است و به راستى كه از عهده اين كار برآمده، من به مستشرقين اين سرزمين ها توصيه خواهم كرد كه اين كتاب را تهيه كنند تا علوم خود را در اين زمينه به ميزان قابل ملاحظه اى افزايش دهند».

    مجله «اعتدال» پس از نقل اين نامه اضافه مى كند: ما گفتار آقاى سالم كرنكوى و بحثى را كه درباره عكسبردارى از نظر قوانين اسلامى نموده اند به اطلاع علاّمه كاشف الغطا رسانيديم ايشان چنين فرمودند:

    «تصويرى كه از نظر اسلام حرام است تنها مجسمه سازى است آن هم مجسمه موجودات ذى روح كه با دست ساخته مى شود، اما عكس گرفتن با وسايل معمولى يا غير آن مشمول دلايل شرعى تحريم تصوير نيست و آن دلايل ناظر به چنين حكمى نيست، بنابراين بر همان اباحه اصلى باقى است، ولى البتّه اسلام و قوانين آن ذاتاً آنچنان وسيع و دامنه دار هستند كه با هر نوع تمدن صحيحى سازگار و هماهنگ مى باشند، بدون اينكه گذشته و امروز آن تفاوتى پيدا كند».

    5. دانشمند معروف احمد زكى پاشا شيخ العرب در نامه خود از «قاهره» به ناشر كتاب «اصل الشيعة و اصولها» سيّد عبدالرزاق حسنى چنين مى نويسد:

    «فوق العاده از هديه اى كه براى من فرستاديد (كتابى كه علاّمه بزرگ كاشف الغطا تأليف فرموده است) متشكرم.

    به راستى كه با اسلوب زيبا و جالبى، اين كتاب نوشته شده و مؤلف (كاشف الغطا) پرده ها را از روى حقايق كنار زده و مسايلى را كه تاكنون درباره شيعه، همان هايى كه تاكنون در مورد خود سخن نمى گفتند و مذهب خود را به ما معرفى نمى كردند، فاش نموده است.

    ما بايد از خرافاتى كه استاد احمد امين بدون تحقيق و مراجعه، درباره شيعه انتشار داده ممنون باشيم! زيرا همانها سبب شد كه علاّمه كاشف الغطا قلم به دست بگيرد و حقايقى را درباره شيعه با متانت هر چه بيشتر به پيروى از منطق (ادْفَعْ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ السَّيِّئَةَ) بنويسد و منتشر سازد، بدون اينكه عواطف مذهبى ديگران را جريحه دار نمايد.

    ولى ما معتقديم شما در اين سخن مبالغه كرده ايد كه مى گوييد بعضى از اهالى مصر و فلسطين و سوريه شيعه را گناهكار مى دانند. ما اين سخن جايز نمى شمريم و شيعه در ميان ما كاملا محترم مى باشد. شايد كسى كه اين سخن را به شما گفته مزاح و شوخى كرده و يا نظر سويى داشته است.

    اما آنچه در كتابهاى بعضى (از دانشمندان اهل سنّت) درباره شيعه ديده مى شود و نسبتهاى ناروا و ضد و نقيض و گمراه كننده به آنها داده اند، در حقيقت عامل اصلى آن خود شيعه ها هستند كه در ابراز عقايد و معرفى مذهب خود تا كنون كوتاهى نموده اند!

    ولى در هر حال بايد اين امور باطل را كه از نزاعهاى سياسى عثمانيها مايه گرفته، رها كرد; و بدبختانه هم مصر و هم ايران از قربانيهاى اين سياست شوم بوده اند. با اينكه مصر يك كشور سنى بود، ولى سياستهاى توسعه طلبانه و استعمارى عثمانيها و غير عثمانيها نه به حقايق اعتنا داشت و نه به عواطف مذهبى.

    خلاصه اينكه من معتقدم انتشار اين كتاب بزرگترين فايده را در ايجاد وحدت عربى واسلامى كه عامل اساسى و مؤثر بقاى همه ماست دارد.

    ما به اين استاد بزرگ كه اين مسئوليت مهم را به دوش گرفته آفرين مى گوييم. مسئوليتى كه انجام آن جز از امثال او و كسانى كه خدا آنها را براى مبارزه با كجرويها و اصلاح مفاسد و تجديد حيات و نشاط ديرين اين امّت انتخاب كرده، ساخته نيست. ما اميدواريم در سايه اين فعاليتها، ملت ما بتواند در پرتو آفتاب حقيقت دوش بدوش ملت هاى مترقى جهان پيش برود».(1)

    6. دانشمند و نويسنده معروف امير البيان «شكيب ارسلان» مترجم و شارح كتاب «حاضر العالم الاسلامى» ضمن نامه خود از «ژنو» چنين مى نويسد:

    «حضرت استاد دانشمند، مجتهد بزرگ و عالى مقام الشيخ محمد حسين آل كاشف الغطا اطال الله بقائه، نامه گرامى را زيارت كردم و بر نعمت سلامت وجود آن استاد بزرگوار خدا را شكر گفتم. كتابهايى كه اهدا فرموده بوديد، رسيد و پيش از همه به مطالعه كتاب «اصل الشيعة و اصولها» مبادرت جستم و بسيار از آن استفاده كردم.

    به راستى تمام تأليفات شما سودمند و مفيد است، و براى مسلمانان در عصر ما جزء ضروريات محسوب مى شود، و از آنها مى توان دريافت كه شيعه و سنى، در چه چيزها تفاهم و در چه مسايلى اختلاف نظر دارند.

    شما با كوششها و مجاهدتهاى خود فاصله ميان اين دو دسته را تا آنجا كه ممكن است كم مى كنيد، هنگام استدلال با اطلاعات كافى و دلايل روشن مطالب را مورد بحث قرار مى دهيد. من در آينده نزديكى نظرات خود را مشروحاً درباره اين كتاب و قسمتهايى از آن كه فوق العاده مرا تحت تأثير قرار داده، و نقاط مبهمى كه از نظر من نياز به توضيح است خدمت شما مى فرستم».

    7. وزير مختار سابق امريكا در بغداد «لود بليو. هندرسن» كه يكى از مستشرقين و اهل مطالعه درباره كشورهاى شرقى محسوب مى گردد ضمن نامه خود به «شيخ عبدالغنى خضرى» كه از اساتيد مدرسه امام كاشف الغطا بود چنين نوشت:

    «… پس از بازگشت از مسافرت اخير اطلاع يافتم كه يكى از مأمورين اداره ما اقدام به ترجمه رساله فشرده شما درباره شيعه كه از كتاب «اصل الشيعة و اصولها» اقتباس شده، نموده است. به عقيده من اين رساله بهترين مدرك قابل اطمينان درباره معتقدات و اصول مذهب شيعه است كه تاكنون كوششهاى فراوانى براى كسب اطلاعات بيشترى در پيرامون آن نموده ام.

    من نسخه اى از متن عربى و ترجمه انگليسى آن را به واشنگتن مى فرستم، زيرا مايل هستم علماى دولت ما كه تحولات اين بخش از جهان را مطالعه و بررسى مى كنند ـ مانند خودم ـ معلومات بيشتر و كاملترى درباره معتقدات عالى شيعه پيدا كنم.

    از جمله مسايلى كه ارزش رساله شما را آشكارتر مى سازد اينكه من تاكنون هر چه كوشش كردم نتوانسته ام نسخه اى از كتاب علاّمه كاشف الغطا را در بغداد بيابم…».

    و در نامه ديگرى كه به مناسبت تشكر از ارسال كتاب «اصل الشيعة و اصولها» براى او نوشته است، اضافه مى كند:

    من و دوستانم معتقديم كه بايد تمام اين كتاب به زبان انگليسى ترجمه شود تا همه مردمى كه به اين زبان آشنايى دارند ـ و از جمله هموطنان ما ـ از عقايد و مذهب شيعه به خوبى مطلع گردند.(2)

    * * *

    ________________________________________

    1 . احمد «زكى پاشا» در ذيل نامه خود انتفادهايى بر كتاب «اصل الشيعه و اصولها» گرفته و از مؤلف تقاضاى پاسخ نموده است آنچه از اين انتقادها قابل ذكر است فقط دو مورد مى باشد:

    الف) در مورد مسأله «متعه» چنين مى نويسد: «… اما مسأله متعه و ازدواج موقت با آن همه بحث و استدلال متين و جالبى كه كرده ايد باز وسوسه هايى در ذهن من از نظر نظام شرعى و اجتماعى آن باقى است: مثلا با فرزندى كه از طريق معته به وجود مى آيد چه بايد كرد؟ با اينكه پدرش پس از پايان مدت عقد موقت سفر كرده و بعداً فرزند به دنيا آمده است، استاد كاشف الغطا در بيانات خود اين نقطه مبهم را روشن نساخته است».

    ب) «شما مخالفان «متعه» را مخالف صريح قرآن مجيد معرفى مى كنيد، ولى خود شما در مسأله ارث معتقد هستيد كه زن در حالات خاصى ارث نمى برد (از جمله در مورد زنان متعه) آيا اين فتوا بر خلاف نص قرآن نيست؟ پس اگر «عمر» در مورد متعه آن طور فتوا داده است ائمه اهل بيت(عليهم السلام) نيز در مورد ارث چنين فتوا داشته اند…».

    كاشف الغطا در پاسخ انتقاد مى نويسد: «پاسخ اين ايراد بسيار روشن است، زيرا اوّلا: عين اين ايراد در عقد دائمى نيز ممكن است پيش آيد به اين معنا كه كسى با زنى در غير وطن خود ازدواج دائمى مى كند و سپس او را طلاق داده و مسافرت مى نمايد، چنانچه فرزندى از آن زن به وجود آيد با اين فرزند چه بايد كرد؟ هر فكرى براى او مى كنيم در مورد فرزند متعه همان را انجام خواهيم داد.

    ثانياً: شكى نيست كه فرزند مزبور ملحق به پدر است و او موظف مى باشد وى را تحت كفالت خود قرار داده و نفقه بدهد و در اين موضوع كوچكترين فرقى ميان فرزند عقد دائم و عقد موقت نيست».

    اين بود پاسخ مرحوم كاشف الغطا از ايراد اوّل.

    نگارنده نيز در پاورقى هاى بحث «متعه» كه در اواخر كتاب عنوان خواهد شد بحث لازم را درباره فرزندان ازدواج موقت نموده است و با توجه به آن هيچ گونه جاى گفتگويى براى ايراداتى نظير ايراد فوق باقى نمى ماند.عمده اين است كه برادران اهل سنّت بر اثر تبليغات مسموم اين و آن تصوير ديگرى از ازدواج موقت در ذهن دارند، و آن را چيزى شبيه به «خود فروشى» و «فحشا» خيال مى كنند كه تنها با خواندن صيغه عقد بدون هيچ قيد و شرط ديگرى انجام مى شود. در حالى كه اين فكر صد در صد اشتباه است و شرح آن را در پاورقى هاى بحث متعه مطالعه خواهيد فرمود.

    و در پاسخ ايراد دوم چنين مى فرمايد: «اين مسأله ميان همه مسلمين مورد اتّفاق است كه اگر حديثى با آيات قرآن مجيد مخالف باشد از درجه اعتبار به كلى ساقط است و بايد آن را دور انداخت; روشن است كه منظور از مخالفت همان «تباين كلى» است، يعنى مضمون حديث درست نقطه مقابل مضمون آيه بوده باشد ولى اگر در قرآن مجيد يك حكم «عام» وارد شود و در حديث يك حكم «خاص» هيچ مانعى ندارد كه عموم آيه را به وسيله حديث خاص تخصيص بزنيم، اكثر علماى اسلام بلكه همه آنها ظاهراً در جواز تخصيص عمومات قرآن با احاديث خاصه اتّفاق نظر دارند.

    نتيجه اينكه: مخالفت گفتار خليفه دوم با آيه متعه به صورت «تباين كلى» است و اين موضوع به هيچوجه جايز نمى باشد ولى مخالفت رواياتى كه ارث را در پاره اى از موارد منع كرده با آيات ارث مخالفت «عام و خاص» است و اين معنا كاملا جايز است».

    2 . همان طور كه سابقاً هم اشاره شد كتاب «اصل الشيعة و اصولها» نه تنها به زبان انگليسى بلكه به زبانهاى هندى و پارسى نيز ترجمه شده است اميد است در آينده به زبانهاى ديگرى نيز ترجمه گردد.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      كتاب اصل الشّيعه   ...

    مرحوم كاشف الغطا اين دانشمند و محقق بزرگ شيعه حقاً دين خود را به ساحت مقدس حضرت جعفربن محمد(عليه السلام) باانتشار كتاب «اصل الشيعه» ادا نمود.

    او با قلم توانا و موشكاف و پرمغز خود توانست بسيارى از پرده هاى اوهام را پاره كند و عقايد شيعه را آنچنان كه هست به عموم مسلمانان معرفى نمايد، تا بدانند شيعه نه بت پرست است و نه خارج از دين، نه على(عليه السلام) را خدا مى داند و نه او را از پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله)شايسته تر مى شناسد، نه در دين خدا بدعتى گذاشته و نه قرآن را ناقص و تحريف يافته مى داند.

    بلكه عقيده شيعه در اصول و فروع مستقيماً از قرآن مجيد و مكتب وحى و دودمان پيغمبر(صلى الله عليه وآله)كه نزديكتر از همه به «قرآن» و آشناتر از همه به «سنّت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)» هستند، گرفته شده است. روى همين زمينه اين كتاب نفيس تا كنون چندين بار چاپ و نسخه هاى آن ناياب شده و در غالب كشورهاى اسلامى به زبانهاى مختلف منتشر شده است.

    گرچه اين كتاب به زبان فارسى نيز ترجمه شده ولى به جهت اهميت و ارزش فراوان اين موضوع على رغم تمام گرفتارى ها تصميم گرفتم تا متن كتاب را به طور كاملتر و به سبك روز ترجمه نموده و تعليقات و شروحى براى تكميل، يا براى روشن ساختن نكات آن، بر آن بيافزايم.

    و خدا را بسيار شكر مى گويم كه توفيق انجام اين خدمت را عنايت فرمود و اين كتاب از سال 1346 به بعد بارها چاپ گرديد، اكنون پس از گذشت ساليان طولانى از چاپ اين اثر مجدداً آن را مورد بررسى قرار داده و اصلاحات و اضافاتى بر آن افزوده ايم.

    اميدوارم اين كتاب كه به عقيده «نويسنده» مطالعه آن بر هر فرد مسلمانى (اعم از شيعه و سنى) لازم است، براى همه كاملا مفيد واقع گردد. پيروان اهل بيت(عليهم السلام)بتوانند اصول صحيح عقايد خود را از آن فرا گيرند و ديگران بتوانند شيعه را آنچنان كه هست بشناسند و در سايه اين شناسايى و حسن تفاهم، پيوندهاى دوستى و اتحاد و يگانگى را محكم ساخته و در برابر «دشمنان اسلام» صف واحدى تشكيل دهند; همان «صفى» كه قرآن مجيد درباره آن فرموده: «(إِنَّ اللهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِى سَبِيلِهِ صَفّاً كَأَنَّهُمْ بُنيَانٌ مَّرْصُوصٌ); خداوند كسانى را دوست مى دارد كه در يك صف راه او پيكار مى كنند گويى بنايى آهنين اند».

    درود خدا بر روان پاك مؤلف عاليقدر و تمام كسانى كه در راه نشر آن از طرق مختلف كوشيده و مى كوشند.

    در اينجا لازم مى دانم كه از زحمات فاضل و محقق گرامى جناب حجت الاسلام والمسلمين آقاى ناصر باقرى بيدهندى كه پاورقى هاى نافعى به اين اثر ارزشمند افزوده است تشكر كنم و مزيد توفيقات او را از خداوند متعال مسئلت نمايم.

    قم ـ ناصر مكارم شيرازى

    فروردين ماه 1388

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      تقصير بزرگ ما!   ...

    بايد انصاف داد، و همه گناه را به گردن ديگران نيندازيم و نقشه هاى استعمارى دشمنان اسلام را «تنها عامل» اين وضع نابسامان معرفى نكنيم، بلكه خود ما «شيعه ها» نيز سهمى در اين امور داريم كه از دو نقطه اساسى سرچشمه مى گيرد:

    1. نقص دستگاههاى تبليغى;

    نبايد از ديگران انتظار داشته باشيم از نقاط دور و نزديك بيايند و با دلسوزى و حوصله تمام ما را بشناسند، اين وظيفه ماست كه خودمان را به دنيا معرفى كنيم; هنگامى كه ما در انجام اين رسالت بزرگ كوتاهى نماييم انتظار دلسوزى و موشكافى در شناسايى مذاهب ما از ديگران بى مورد است.

    كدام سنگر تبليغاتى در خارج داريم؟ چه رساله جامعى به زبانهاى خارجى براى معرفى شيعه به دنيا نوشته ايم؟ تاكنون كدام مبلّغ توانا را به كشورهاى گوناگون فرستاده ايم؟ كدام مجله به زبانهاى گوناگون يا لااقل به زبان عربى در سراسر ممالك اسلامى انتشار داده ايم؟ و …

    مسلّماً چند كتاب و رساله اى هم كه در اين زمينه نوشته شده است اگر چه بسيار خوب است اما هرگز كافى نيست.

    دنياى امروز دنيايى است كه هر سازمان كوچك سياسى، اقتصادى و تجارى تأسيس مى شود، يك سازمان تبليغاتى مجهزى هم در كنار آن تأسيس مى گردد تا در برابر طوفانهاى تبليغات مسموم دشمنان، بتوانند موجوديت خودشان راحفظ كنند.

    ولى ما مانند كرم ابريشم دور خود مى تنيم و در پايان كار پيله ضخيمى از تارهاى اوهام درست كرده و خود را در داخل آن زندانى مى نماييم و رابطه خود را از جهان خارج به كلى قطع مى كنيم، تا دشمن ما را غافلگير كرده و بر زندگى ما براى هميشه خاتمه دهد.

    دستگاههاى تبليغاتى دشمنان راستى غوغا مى كند، ولى ما در برابر سيل تبليغاتى دشمن احساس خطر نكرده ايم و از اوضاع و احوال بى خبريم، و يا مى دانيم و نمى خواهيم قدمى برداريم، اين يك تقصير ما.

    2. خرافات يا بزرگترين دستاويز دشمنان:

    دومين عامل اين بدبختى همان خرافاتى است كه افراد نادان ساخته و پرداخته و اشاعه مى دهند و دشمن هم از آن حدّاكثر بهره بردارى را مى كند.

    متوسل شدن به درختهاى كهن و فرسوده، دخيل بستن به سقاخانه، شمع روشن كنار اجاق و روضه خواندن پاى ديگ سمنو، پختن آش با آن تشريفات، آجيل مشگل گشا، شبيه خوانى با آن وضع نا گفتنى، آب و جارو در خانه براى تشريف فرمايى حضرت خضر(عليه السلام) و امثال اينهاست كه بهانه به دست دشمن مى دهد، گرچه اين گونه كارها منحصر به عوام ما نيست، ولى در مورد ما زياد از طرف دشمن از آن بهره بردارى شده است. لبه تيز حملات دشمنان متوجه مطالب خرافى است كه در دست و پاى عوام مى باشد و هيچگاه يك انتقاد منطقى و صحيح از يك عقيده مسلّم شيعه كه در كتابهاى دانشمندان اين مذهب وجود دارد، نشده است.

    در هر حال هنوز وقت باقى است، بايد كوشيد و اين دو نقيصه بزرگ را بر طرف ساخت، بايد دستگاه تبليغاتى را مجهز نمود، با خرافات مبارزه كرده و عقايد پاك شيعه را به جهانيان معرفى نمود.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      دانشمندان متعصّب!   ...

    اگر بعضى از قلمهاى مزدور يا عوام بازيچه و آلت دست اين گونه تبهكاران نفاق گر گردد، زياد عجيب نيست، چون بى سوادند و عوام، و بر آنها زياد حرجى نمى باشد، واگر مزدورند مأمورند و به گمان باطل خود معذور!

    تعجب در اين است كه گاهى بعضى از دانشمندان، اهل سنّت مطالب بى اساس و موهوم مضحكى نظير آنچه ذكر شد براى معرفى شيعه گفته اند:

    مثلا ابن خلدون(1) كه نه تنها مورخ معروف و نامدارى است بلكه محقق در «فلسفه تاريخ» محسوب مى شود در مقدمه تاريخ خود كه به نام «مقدمه ابن خلدون» مشهور است مطالبى درباره شيعه و مذهب اهل بيت(عليهم السلام) نوشته كه از چنان مرد محققى بسيار بعيد است.(2)

    او در كتابش حتى به يكى دو نمونه از كتابهاى خود شيعه نيز مراجعه نكرده تا كتاب خود را با نشر مطالب بى اساس درباره تشيّع بى اعتبار نسازد.

    باز ممكن است بگويند كه ابن خلدون «تاريخ نويس» است، نه «متخصص در بحثهاى عقايد و مذاهب».

    ولى متأسّفانه مى بينيم دانشمندى كه مدعى تخصص در اين گونه بحثهاست مانند «شهرستانى» نويسنده معروف كتاب «ملل و نحل» در بحث عقايد شيعه مطالبى نوشته كه هر شيعه اى بر آن مى خندد و از خود سؤال مى كند: آيا اين نويسنده «ملل و نحل» لااقل يك كتاب ساده از نوشته دانشمندان شيعه را براى پى بردن به عقايد و افكار آنها در دست نداشته و تنها به شايعات بى اساس و موهوماتى كه حتى افراد بيسواد به آن عقيده ندارند قناعت كرده و شيعه را به وسيله آن معرفى نموده است!

    جايى كه دانشمند عقايدش، چنين باشد واى به حال ديگران!

    خوشبختانه در سالهاى اخير اين وضع به مقدار قابل ملاحظه اى تغيير يافته، و نشريات با ارزشى از هر دو طرف انتشار يافته كه ماهيت مذهب شيعه را آنچنان كه هست تا اندازه اى روشن مى سازد. و در ميان دانشمندان اهل سنّت مردان شجاع و عالى مقامى پيدا شده اند كه با اين نفاق اندازى ها مى جنگند و سعى دارند شيعه را بشناسند و به ديگران بشناسانند و اگر «شياطين» و «شيطان صفتان»! بگذارند كمك مؤثرى به ايجاد تفاهم در ميان صف هاى مسلمانان خواهد كرد و خواهيم توانست با دشمنان مشترك خود كه نقشه اصلى آنها «ريشه كن ساختن اسلام و مسلمين» است مبارزه كنيم.

    ________________________________________

    1 . نامبرده عبدالرحمن بن محمد بن خلدون (732-808) بنيانگذار جامعه شناسى علمى است. درباره انديشه هاى وى آثار چندى تأليف شده است. ر.ك: منابع تاريخ اسلام، ص 220 .

    2 . ر.ك: مقدمه ابن خلدون، ص 313 و نيز العبر از همو. نويسنده در اين كتاب احاديثى كه از امام صادق(عليه السلام)رسيده را ساخته شيعيان معرفى كرده و مى نويسد: شيعه ها به سود مذهبشان به روايات فراوانى استناد مى كنند كه همگى مجعول و يا ضعيف هستند، و يا برداشت هاى نادرستى از آنها دارند.

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      شايعه سازى و دروغ پردازى   ...

    دشمنان اسلام از حربه قديمى خود براى ايجاد نفاق، حدّاكثر استفاده را در اين زمينه كرده و مى كنند; شايعات زننده و تحريك آميزى را جعل كرده و به وسيله بعضى از افراد متعصب و ساده لوح نشر و توسعه مى دهند.

    در ميان آنها داستانهاى مضحكى ديده مى شود كه حكايت از اين مى كند كه دشمن از هيچ تهمت و افترايى براى پيش برد مقاصد شوم خود روى گردان نيست، كه نمونه هايى از آن را براى بيدارى عموم مسلمانان در اينجا ذكر مى كنيم:

    1. نويسنده كتاب «منهاج السنه» مى نويسد: «شيعه» از عدد «ده» به كلى بيزار است! هرگز اين كلمه را بر زبان جارى نمى كند حتى عمارتى كه ده ستون داشته باشد نمى سازد و اگر مجبور گردد به اين عدد تلفظ كند مى گويد «1+9»! چرا، زيرا از عشره مبشره (آن ده نفرى كه مى گويند پيغمبر(صلى الله عليه وآله) وعده بهشت به آنها داده است) به استثناى على بن ابى طالب(عليه السلام) بيزار مى باشند!!… .(1)

    2. همين نويسنده در جاى ديگر مى نويسد: يكى از رسوم شيعه اين است كه بزغاله سرخى! انتخاب كرده و آن را به جاى «عايشه» حساب مى نمايند، (چون لقب عايشه حميرا بود و رنگ سرخ را عرب حمرا مى گويد!) سپس اين بزغاله بينوا را شكنجه مى دهند و موهاى آن را تمام با دست مى كَنند و اين عمل را يك نوع عقوبت براى عايشه مى دانند!!.(2)

    3. داستان مضحك ديگرى كه در اذهان عدّه اى از عوام اهل سنّت شايع كرده اند و شايد كراراً آن را شنيده باشيد اين است كه مى گويند: اينكه شيعه ها بعد از نماز سه مرتبه دستهاى خود را بلند مى كنند و زير لب چيزى مى گويند، اين جمله را تكرار مى كنند: خان الامين، خان الامين، خان الامين! يعنى جبرئيل، امين وحى خدا خيانت كرد، زيرا بنا بود فرمان نبوّت را به نام على بن ابيطالب(عليه السلام)بياورد، ولى روى خرده حسابى كه با آن حضرت داشت به نام محمد بن عبدالله(صلى الله عليه وآله)برد! بنابراين او در انجام مأموريت خود مرتكب خيانت بزرگى شده است!(3)

    خوب ملاحظه مى فرماييد سه مرتبه «الله اكبر» گفتن بعد از نماز كه مظهر عالى توحيد و يگانه پرستى است و با تكان دادن و بالا آوردن دست كه نشانه پشت سر انداختن تمام دنيا و غير خدا در برابر فرمان اوست تكميل مى گردد، چگونه تحريف شده و به چه صورت عجيب و باورنكردنى در آمده است؟!

    بديهى است هنگامى كه «امين وحى خدا» در روز روشن دست به يك چنين خيانت بزرگى بزند و منصب نبوّت و خاتميت را به طور «قاچاقى» به غير اهلش بسپارد و خدا و خلق خدا را در مقابل عمل انجام شده اى قرار دهد، پيداست كه دستگاه چنين خدايى داراى چه حساب و كتابى است، و وعده هاى قيامت و معاد، تكليفش روشن خواهد بود!

    بنابراين با جعل اين داستان مضحك و رسوا و سر تا پا دروغ، هم «توحيد» شيعه را خواسته اند خراب كنند و هم «نبوّت» و هم «معاد» را، يعنى تمام اصول سه گانه دين (يك تير و سه نشانه عجيب!).

    آن داستان خنده آور عدد ده، و آن دروغ شاخدار، بزغاله و اين افسانه مضحك «خان الامين» نمونه كوچكى از جعلياتى است كه دشمنان اسلام ساخته و پرداخته و بدست افراد مزدور يا ابلهى مانند «ابن تيميه» و امثال او در ميان مسلمانان انتشار داده اند و تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل!

    ________________________________________

    1 . منهاج السنّة، ج 4، ص 138-149 .

    2 . همان مدرك.

    3 . منهاج السنّة، ج 4، ص 138-149. در ريشه اين اتهام بى اساس گفتنى است جمله خان الامين شعار يهوديان بوده كه معتقد بودند جبرئيل امين موظف بود نبوت را در دودمان اسرائيل قرار دهد، اما او نافرمانى كرد و در سلسله فرزندان اسماعيل قرار داد. (ر.ك: تفسير فخر رازى، ج 1، ص 436 و 437، چاپ مصر، 1308ق). و خداوند سبحان اين پندار بى اساس را رد و جبرئيل را امين و درستكار معرفى كرد: (نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الاَْمِينُ عَلَى قَلْبِكَ) (سوره شعرا، آيه 194) و در آيه 97 سوره بقره آمده است: (قُلْ مَنْ كَانَ عَدُوّاً لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلَى قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللهِ). براى پى بردن به بى اطّلاعى تهمت پيشگان از معتقدات شيعه و بى اساس بودن اين اتهام كافى است به منابع ذيل مراجعه فرماييد: المقنعه، ص 114; النهاية، ص 84; السرائر، ج 1،ص 232 ; المهذب، ج 1، ص 95 ; الدروس الشرعيه، ج 1، ص 184; تحريرالاحكام، ج 1، ص 263 .

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اين همه عقب ماندگى از كجاست؟   ...

    * حق كشيهاى عجيبى كه درباره «شيعه» شده است.

    * دستهاى آلوده و گنهكارى كه در پشت اين پرده است.

    * نقايص تبليغاتى ما.

    * خرافات بزرگترين دستاويز دشمن.

    * نقش اين كتاب پر ارزش در معرفى «عقايد شيعه» به دنيا.

    ……………………….

    شايد كمتر جمعيّتى را در جهان بتوان پيدا كرد كه حقوقش مانند جمعيّت «شيعه» تضييع شده باشد; همان طور كه كمتر جمعيّتى را مى توان پيدا كرد كه در برابر چنين جريانى كه اساس موجوديت او را تهديد مى كند اين قدر خونسرد و بى اعتنا باشد!

    آيينى كه پاكترين و منطقى ترين آيين هاى دنياست بر اثر «تحريكات» مستقيم و غير مستقيم بيگانگان، و «تعصب و كينه توزى» بعضى از مخالفان و «نادانى و ناآگاهى» عدّه اى از موافقان، چنان بد معرفى شده است كه هر فرد با انصاف و حقيقت طلبى را به شدّت ناراحت مى سازد.

    كار به جايى رسيده است كه بعضى از مخالفان، ما را به صورت رسمى «بت پرست!» يا «خارج از اسلام» معرفى كرده اند! در حالى كه عقيده شيعه در باب توحيد، و يگانگى ذات و صفات خداوند، چنان محكم و روشن است، كه هر گونه شبهه اى را كه بويى از شرك به خدا يا تعدد، و تركيب در ذات و صفات خداوند بدهد، برخلاف توحيد مى داند و ذات خدا را پاك و منزه مى شمارد.

    حتى عقيده به «معانى و صفات زائد بر ذات»(1) ـ را كه جمعى از برادران اهل سنّت از آن طرفدارى مى كنند ـ نوعى انحراف از اصل توحيد مى دانيم و با آن مخالفيم.

    به خصوص در ايّام حج نگاه هاى خشم آلود جمعى از مسلمانان غير شيعه كه توأم با خشم و نفرت به سوى شيعيان انداخته مى شود، خود حاكى از اين موج تبليغاتى ضد شيعه در ميان گروه هاى مختلف اسلامى است.

    برخلاف آنچه بعضى تصور مى كنند اين موج شديد تبليغاتى مسأله ساده اى نيست، و اگر آن را به دقت بررسى و تجزيه و تحليل كنيم خواهيم ديد چه دستهاى آلوده و خصم آلودى در پشت اين پرده بوده و هست، كه از اين رهگذر براى تحقق بخشيدن به مقاصد شوم و نامشروع خود حدّاكثر بهره بردارى را كرده و مى كنند.

    همان دستهاى آلوده اى كه ملت 500 ميليون نفرى هندوستان را از طريق ايجاد يا دامن زدن به اختلافات مذهبى ساليان دراز در زير يوغ استعمار خود نگه داشته بود و بى رحمانه بر آنها حكومت مى كرد.

    همان دستهاى گنهكارى كه بارها افراد ساده لوح و خودخواه، يا بيمار و ديوانه را تشويق به مذهب سازى كرده، و بعداً مانند مرغى كه جوجه هاى خود را زير بال و پر مى گيرد آنها را «زير حمايت» خود قرار داده، و به هنگام خطر قدم جلو گذارده، سران آنها را از چنگال زندان و مجازات رهايى بخشيده، و در پايان كار «لقب سِر!» به عنوان پاداش به آنها عنايت فرموده اند. تا از اين راه نيروى خرد كننده صف هاى فشرده مسلمانان را در هم بشكنند و هر گونه مانعى را از سر راه خود بردارند.

    واگر يك روز بويى از صفا و صميميت در ميان فرق مختلف اسلامى به مشام تيز و حساسشان برسد فوراً توطئه تازه اى به راه مى اندازند و نويسنده مزدورى را براى انجام اين مأموريت آماده كرده و وسايل لازم را از هر قبيل در اختيار او مى گذارند.

    يك روز كتاب «منهاج السنه» و روز ديگر «الصراع بين الاسلام والوثنيه» (نبرد اسلام و بت پرستى!!) و روزى ديگر «الوشيعه» كه مملوّ از انواع اكاذيب و جعليات و تهمت هاى ناروا و عجيب، و احياناً مضحك، نسبت به شيعه است، بوسيله آن نويسندگان مزدور يا تحريك شده انتشار مى دهند.(2)

    واز آن رسواتر مستشرقين دلسوزى! هستند كه با آنها هم صدا شده ومانند «رونلدس» كتاب «عقيده شيعه» را با آن همه دروغهاى جعلى و مجعولات مفتضح انتشار داده اند!

    تا آنجا كه شخص گمنام و مجهول الهويه اى به نام «ابراهيم جبهان» را از «كويت!» تحريك كردند تا در مجله «راية الاسلام» كه از «حجاز!» منتشر مى شود مقاله اى(3) بر ضد شيعه بنويسد و شرم آورترين اهانتها را نسبت به ساحت مقدس حضرت امام صادق(عليه السلام)در آن بنمايد; نسبت به همان بزرگوارى كه «مالك ابن انس» يكى از ائمه مذاهب چهارگانه اهل سنّت درباره او مى گويد: «بالاتر از جعفر بن محمد(عليه السلام) از جهت علم و فضل و عبادت نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه به فكر كسى رسيده است».(4)

    و نيز كتاب مشروحى از همين شخص ناشناس كه پس از مقاله مزبور بر اثر تلگراف ها و اعتراض هاى فراوان شيعيان از نقاط مختلف جهان ظاهراً از كويت تبعيد گرديد، به چاپ رسيده كه برخلاف روش همه مطبوعات، نه نام چاپخانه روى آن نوشته شده و نه شهر و محل تأليف آن، و از صفحه اوّل تا آخر حملات تحريك آميز (و در عين حال كاملا بى منطق) نسبت به شيعه (به خصوص شيعيان عراق) است; حتى اهل سنّت را تشويق به كوتاه كردن دست شيعه از عراق نموده است، و به قدرى حملات آن به دور از حقيقت و منطق است كه هر فرد مسلمانى را (اعم از شيعه و سنى) ناراحت و متأثر مى سازد.

    استعمارگران و ايادى آنها از اين موج تبليغاتى ضد شيعه استفاده هاى سرشارى برده و مى برند. در كشور عراق كه اكثريت آن شيعه و اقليتى سنى هستند هرگز نمى گذارند آرامشى به وجود آيد، وضع كويت و پاكستان و ساير نقاط را هم كه مطلع هستيد; آنگاه آنها مى مانند و منابع سرشار اين كشورها!

    اين استعمارگران در همين سالهاى اخير در كشور اسلامى پاكستان كه جمعيّت عظيمى از شيعه در آنجا زندگى مى كنند روز عاشورا، در يكى از قصبات عدّه كثيرى از شيعيان را كه مشغول عزادارى بودند به دست وهابيّون افراطى به طرز فجيعى به قتل رساندند و به اين وسيله شكاف ميان شيعه و سنى را بيشتر ساختند.(5)

    بديهى است اين حوادث، ساده نيست و نيروى مرموزى از بيرون مرزهاى كشورهاى اسلامى آنها را رهبرى مى كند.

    ________________________________________

    1 . اشاعره كه جمعى از اهل سنّت هستند براى خدا صفاتى زائد بر ذات و قائم به او قايل هستند كه آنها را «معانى» مى نامند، شرح بيشتر در كتاب «چگونه خدا را بشناسيم» بخوانيد.

    2 . كتاب «منهاج السنة النبوية فى نقض كلام الشيعة القدرية» تأليف «ابن تيميه» و كتاب «الصراع بين الاسلام والوثنيه» تأليف «عبدالله على القصيمى» و كتاب «الوشيعة فى نقد عقائد الشيعة» تأليف «موسى جارالله» است، كسانى كه مايل هستند از طرز بحثها، وهمچنين پاسخهاى لازم به آنها اطلاع پيدا كنند به كتاب نفيس الغدير، ج 3 مراجعه فرمايند.

    3 . از ابراهيم سليمان جبهان كتابى نيز به نام «تبديد الظلام وتنبيه النيام» در سال 1399 در جده به چاپ رسيد. كتاب قاطع البرهان فى الردّ على الجبهان اثر سيد احمد موسوى فالى، رد بر اين نويسنده است كه در مطبعه سفيان به چاپ رسيده است.

    4 . نقل از كتاب مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 372 ; نيز ر.ك: تهذيب التهذيب، ج 2، ص 104; بحارالانوار، ج 47، ص 28 .

    5 . شرح اين ماجراى اسف انگيز را در كتابى كه اخيراً به عنوان «شرح حال آية الله حكيم» انتشار يافته است مى توانيد مطالعه فرماييد

    موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



     [ 09:56:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.