در آيه 12 سوره مريم مى خوانيم «يا يحيى خذِ الكتاب بقوّة وآتيناه الحكم صبّيا»
«اى يحيى! كتاب خدا را با قوّت بگير و ما فرمان نبوت (و عقل كافى) را در كودكى به او داديم»
در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه چگونه ممكن است انسانى در كودكى به مقام نبوّت و يا امامت برسد؟
درست است كه دوران شكوفائى عقل انسان معمولاً حد و مرز خاصى دارد ولى مى دانيم هميشه در انسانها افراد استثنائى وجود داشته اند، چه مانعى دارد كه خداوند اين دوران را براى بعضى از بندگانش به خاطر مصالحى فشرده تر كند و در سالهاى كمترى خلاصه نمايد، همانگونه كه براى سخن گفتن معمولاً گذشتن يكى دو سال از تولد لازم است در حالى كه مى دانيم حضرت مسيح (عليه السلام) در همان روزهاى نخستين زبان به سخن گشود، آنهم سخنى بسيار پرمحتوا كه طبق روال عادى در شأن انسانهاى بزرگسال بود.
از اينجا روشن مى شود اشكالى كه پاره اى از افراد به بعضى از ائمه شيعه كرده اند كه چرا بعضى از آنها در سنين كم به مقام امامت رسيدند نادرست است.
در روايتى از يكى از ياران امام جواد محمّد بن على النقى (عليه السلام) به نام على بن اسباط مى خوانيم كه مى گويد به خدمت او رسيدم (در حالى كه سن امام كم بود) من درست به قامت او خيره شدم تا به ذهن خويش بسپارم و به هنگامى كه به مصر بازمى گردم كمّ و كيف مطلب را براى ياران نقل كنم، درست در همين هنگام كه در چنين فكرى بودم آن حضرت نشست (گوئى تمام فكر مرا خوانده بود) رو به سوى من كرد و گفت: اى على بن اسباط! خداوند كارى را كه در مسأله امامت كرده همانند كارى است كه در نبوت كرده است، گاه مى فرمايد: «وآتيناه الحكم صبياً» «ما به يحيى در كودكى فرمان نبوت و عقل و درايت داديم» و گاه درباره انسانها مى فرمايد «حتى اذا بلغ اشده و بلغ اربعين سنة…» «هنگامى كه انسان به حد بلوغ كامل به چهل سال رسيد…» بنابراين همانگونه كه ممكن است خداوند حكمت را به انسانى در كودكى بدهد در قدرت او است كه آن را در چهل سال بدهد(1).
ضمناً اين آيه پاسخ دندان شكنى است براى خرده گيرانى كه مى گويند على (عليه السلام)نخستين كسى نبود كه از ميان مردان به پيامبر(صلى الله عليه وآله)ايمان آورد، چرا كه در آن روز كودك ده ساله بود و ايمان كودك ده ساله پذيرفته نيست.
ذكر اين نكته نيز در اينجا بى مناسبت نيست كه در حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) مى خوانيم كه جمعى از كودكان در زمان كودكى حضرت يحيى به سراغش آمدند و گفتند اذهب بنا نلعب: «بيا برويم و با هم بازى كنيم»! او در جواب فرمود: ماللعب خلقنا: «ما براى بازى كردن آفريده نشده ايم» اينجا است كه خداوند درباره او فرمود «وَآتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً»(2)
البته بايد توجه داشت منظور از «لعب» در اينجا سرگرميهاى بيهوده و به تعبير ديگر بيهوده گرائى است، اما گاه مى شود لعب و بازى هدفى را تعقيب مى كند، هدفى منطقى و عقلانى، مسلماً اينگونه بازيها از اين حكم مستثنى(3)
________________________________________
1 ـ نورالثقلين جلد 3 صفحه 325
2 ـ نورالثقلين جلد 3 صفحه 325.
3 ـ تفسير نمونه 13/27
[سه شنبه 1395-01-24] [ 10:01:00 ب.ظ ]