پس از رحلت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) عدّه اى از صحابه تصميم گرفتند خلافت را از على(عليه السلام) بگردانند، به بهانه اينكه سن آن حضرت كم است و يا اينكه قريش ميل ندارند «نبوّت» و «خلافت» هر دو در خاندان «بنى هاشم» باشد، مثل اينكه تصور مى كردند اختيار «نبوّت و خلافت» به دست آنهاست، و به هر كس بخواهند مى توانند ببخشند! يا به علل ديگر كه فعلا كارى به آن نداريم.

در اين موقع على(عليه السلام) از بيعت كردن با خليفه وقت خوددارى نمود، و اين حقيقتى است كه هر دو مذهب (شيعه و سنى) بر آن اتّفاق نظر دارند، حتى در «صحيح بخارى» در باب «غزوه خيبر» نقل شده كه آن حضرت بيعت نكرد مگر پس از گذشتن شش ماه(1)، عدّه اى از بزرگان صحابه و ياران بافضيلت پيغمبر(صلى الله عليه وآله)مانند «عمّار» و «مقداد» و «زبير» و جمعى ديگر نيز از وى پيروى كرده، و از بيعت كردن با ابوبكر خوددارى نمودند.(2)

ولى هنگامى كه حضرت ملاحظه فرمود كه ادامه خوددارى او از بيعت، ممكن است باعث شكست غير قابل جبرانى براى عالم اسلام گردد، بيعت نمود، زيرا از

يك طرف همه مى دانستند او هرگز «خلافت» را به خاطر علاقه به زمامدارى و حكومت بر مردم و سلطنت و برترى بر ديگران نمى خواهد، داستان او با ابن عباس در «ذى قار» معروف و مشهور است.(3)

او خلافت را تنها به خاطر تقويت اسلام، و گسترش دامنه اين آيين پاك و اقامه اصول حق و عدالت مى خواست.

و از طرف ديگر مشاهده مى كرد كه خليفه اوّل و دوم كوشش لازم را براى نشر آيين توحيد، و توسعه فتوحات اسلامى به خرج داده، و استبدادى از خود نشان نمى دهند. روى اين جهات پس از شش ماه از در مسالمت با آنها درآمده، و از حق مسلّم خود چشم پوشى نمود، مبادا اتحاد كلمه مسلمين مبدل به اختلاف و پراكندگى شود و مردم به سوى زمان جاهليت بازگردند.

در اين دوران، شيعيان على(عليه السلام) در زير بال و پر او باقى ماندند و از نور وجود وى استفاده كرده چراغ فكر و جان خود را بر مى افروختند. بديهى است در آن روز مجال براى ظهور شيعه نبود، و مسلمانان روى همان جاده اى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)هموار كرده بوده پيش مى رفتند.

* * *

هنگامى كه مسلمانان بر سر دوراهى حق و باطل رسيدند، باطل مسير خود را جدا كرده، و معاويه از بيعت با على(عليه السلام)خوددارى نمود و در ميدان «صفين» در برابر او قرار گرفت و شمشير به روى آن حضرت كشيد.

در اين موقع بقيه صحابه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) پيوستند و اكثر آنها در زير پرچم او شربت شهادت نوشيدند. در آن روز هشتاد نفر از بزرگترين صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله) با او بودند كه همه آنها در شمار اصحاب «بدر» و «بيعت عقبه» محسوب مى شدند، مانند عمار ياسر خزيمه ذى الشهادتين و ابوايوب انصارى و امثال آنها.

بعد از شهادت آن حضرت و افتادن كار به دست معاويه، و سپرى شدن دوران خلفاى راشدين، معاويه پايه هاى حكومت خود را همچون سلاطين جبار بر اساس استبداد و خودكامگى قرار داد، ظلم و ستم در ميان مسلمانان آغاز نمود، و بدعتهايى گذارد و كارهايى انجام داد كه اينجا مجال شرح و بسط آنها نيست.

آنچه مسلّم است، و همه مسلمانان در آن متفق القولند، اين است كه روش او كاملا با روش خلفاى پيشين فرق داشت، و برخلاف ميل و رضاى مردم مسلمان، بر آنها حكومت مى نمود.

1. دنياپرستى خلفا و زهد اهل بيت(عليهم السلام)

امير مؤمنان على(عليه السلام) در تمام شئون زندگى خود زهد و ورع را رعايت مى كرد، لباس و غذاى او خشن و ناگوار بود، نيرنگ و خدعه و مداهنه هرگز در گفتار و رفتار او وجود نداشت، و اسلام به عالى ترين صورت خود در سراسر وجود و زندگى او خودنمايى مى كرد، در حالى كه وضع معاويه در تمام اين امور بر خلاف على(عليه السلام)بود!

داستان واگذارى سرزمين پهناور مصر به «عمرو بن عاص» به خاطر نيرنگ و خيانت و نقشه مزورانه او مشهور است(4)، و نارضايتى عمومى مسلمانان از بيعت با يزيد (پس از تعيين او از طرف معاويه براى مقام خلافت) و انتخاب «زياد بن ابيه»(5) را به فرزندىِ پدر خود از آن مشهورتر و معروف تر مى باشد!

معاويه از اموال عمومى مسلمانان و بيت المال مسلمين كه خليفه اوّل و دوم آن را صرف تقويت ارتش اسلام و تهيه سلاحهاى جنگى براى دفاع از اسلام مى كردند، سفره هاى رنگين مى چيد و انواع غذاهاى چرب وشيرين براى خود و ياران خود در آن جمع مى كرد.

ابو سعيد منصور بن حسين آبى (متوفاى سال 422) در كتاب خود «نثر الدرر» مى نويسد:

«احنف بن قيس مى گويد: يك روز بر معاويه وارد شدم، سفره عجيبى گسترده بود، انواع غذاهاى گرم و سرد، شيرين و ترش براى من آورد كه من در شگفت شدم، سپس دستور داد يك نوع غذاى ديگر آوردند كه من هر چه در آن دقت كردم متوجه نشدم كه چيست؟

پرسيدم اين غذا چيست؟ گفت روده هاى مرغابى است كه از مغز سر (گوسفند) پر كرده اند و سپس در روغن پسته سرخ نموده و شكر بر آن پاشيده اند!

من گريه كردم، گفت چرا گريه مى كنى؟!

گفتم: به ياد زندگى على(عليه السلام) افتادم.

فراموش نمى كنم يك روز نزد او بودم، هنگامى كه موقع غذا خوردن وافطار فرا رسيد به من پيشنهاد كرد نزد او بمانم، كيسه چرمى مهركرده اى پيش او آوردند. پرسيدم در اين كيسه چيست؟ فرمود: سويق جو است.(6)

گفتم: چرا آن را مهر كرده ايد؟ مى ترسيد از آن بردارند يا مايل نيستيد كسى از آن بخورد؟! فرمود: هيچ كدام. من مى ترسم فرزندانم حسن و حسين(عليهما السلام) آنها را با روغن، يا زيت بيالايند!

گفتم: مگر حرام است يا اميرالمؤمنين؟!

فرمود: نه، حرام نيست، ولى بر پيشوايان و زمامداران حق، لازم است خود را در شمار محروم ترين مردم قرار دهند، تا فقر و پريشانى، بينوايان را فشار و شكنجه ندهد! هنگامى كه سخن به اينجا رسيد معاويه گفت: كسى را نام بردى كه هيچ كس نمى تواند فضيلت او را انكار نمايد!».(7)

در كتاب «ربيع الابرار» زمخشرى و امثال آن، قضاياى شگفت انگيز فراوانى نظير اين قضيه ديده مى شود كه همه گواه صدق اين مدعاست.(8)

تازه تمام اين جريانها و وضعى كه معاويه به وجود آورده بود هنگامى بود كه هنوز مردم، وضع زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و دوران خلفا و عدم توجه آنها را به زرق و برق و شهوات دنيا فراموش نكرده بودند.

* * *

اين وضع ناگوار همچنان ادامه يافت تا اينكه معاويه تمام پيمان هايى را كه هنگام صلح با امام حسن(عليه السلام) بسته بود و خدا را بر آن گواه گرفته بود آشكارا زيرپا گذارد، و سپس امام حسن(عليه السلام) را مسموم و شهيد ساخت، وچون زمينه را مهيا ديد، براى فرزند خود يزيد با زور از مردم بيعت گرفت، درحالى كه مسلمانان در آن روز يزيد را بيش از آنچه ما امروز مى شناسيم، مى شناختند.

از اينجا آتش خشم ملت مسلمان و نارضايتى عمومى نسبت به دستگاه «بنى اميّه» در دلها برافروخته شد و همه دانستند كه او مرد دنياپرستى است كه كوچكترين علاقه اى به دين ندارد، و راستى خود معاويه چقدر خوب درباره خودش قضاوت كرده است، آنجا كه مطابق نقل زمخشرى در «ربيع الابرار» مى گويد:

«أمّا أبوبَكْر فَقَدْ سَلَمَ مِنَ الدُّنْيا وَسَلَمَتْ مِنْهُ، وَأمّا عُمَرُ فَقَدْ عَالَجَها وَعَالَجَتْهُ، وأمّا عُثْمَانَ فَقَدْ نَالَ مِنْهَا وَنَالَتْ مِنْهُ، وَأمّا أنَا فَقَدْ تَضَجَّعْتُها ظَهْراً لِبَطْن وَانْقَطَعَتْ إلَيْها وَانْقَطَعَتْ إِلَىَّ!; اما «ابوبكر» از دنيا به سلامت گذشت و دنيا هم از او به سلامت!

اما «عمر» آن را تدبير و چاره كرد، دنيا هم براى او تدبير و چاره اى نمود!

امام «عثمان» از آن بهره بردارى كرد، دنيا هم بهره خود را از او گرفت!

ولى من آن را كاملا در آغوش گرفتم، به او پيوستم، او هم به من پيوست!!».(9)

از آن روز، يعنى از روز خلافت معاويه و يزيد، حكومت «دينى» از حكومت «دنيوى» جدا شد; در حالى كه در خلفاى پيشين هر دو جمع بود، خليفه خود را موظف مى دانست كه با يك دست زمام امور دينى مردم را بگيرد، و با دست ديگر زمام امور زندگى مادى مردم را.

ولى از زمان معاويه مردم متوجه اين نكته شدند كه او كمترين رابطه اى با امور دينى و معنوى مردم ندارد، تنها توجه او به دنبال كردن سياست خود در جنبه هاى مادى است، و به اين ترتيب متوجه شدند كه امور دينى و معنوى مرجع و پيشواى ديگرى دارد كه بايد آن را از آنها فرا گرفت.

و چون هيچ كس را از نظر علم و زهد و شجاعت و حسب و نسب از على و فرزندان او لايق تر و جامع تر نيافتند به آنها پيوستند; اين موضوع به ضميمه اخبار و احاديثى كه از شخص پيغمبر(صلى الله عليه وآله)درباره آنها نقل شده بود، سبب شد كه نهال تشيّع روز به روز بارورتر گردد، و همچون روح تازه اى در جسد رنجور و ناتوان امّت اسلامى جريان پيدا كند.

به دنبال اين وضع، جريان شهادت امام حسين(عليه السلام) و حوادث دردناك و اسف انگيز «كربلا» پيش آمد، حوادثى كه تاريخ هرگز آن را فراموش نخواهد كرد و آثار حزن انگيز آن در دلها تا هميشه باقى خواهد ماند.

حسين فرزند پيغمبر و گل بوستان او بود، و باقيماندگان از صحابه پيامبر مانند «زيد بن ارقم» و «جابر بن عبدالله انصارى» و «سهل بن سعد ساعدى» و «انس بن مالك» همان كسانى كه نهايت محبّت آن حضرت نسبت به حسين و برادرش مشاهده نموده و ديده بودند چگونه پيامبر آنها را بر دوش خود حمل مى كند و مى گويد: مركب شما چه مركب خوبى است و شما هم چه سواران خوبى هستيد؟!» آرى اينها هنوز حيات داشتند و آنچه را از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)درباره فضايل امام حسين و فرزندان على(عليهم السلام) ديده و شنيده بودند در ميان مردم منتشر مى ساختند.

2. جنايات بنى اميّه و بنى مروان

اما «بنى اميّه» همچنان به جنايات خود ادامه مى دادند و دست و دهان آنها به خون فرزندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله)آلوده بود، عدّه اى را «شهيد» و جمعى را «مسموم» و عدّه ديگرى را «اسير» ساختند.

طبيعى است اين حوادث روز به روز «تشيّع» را گسترش مى داد و بر وسعت دامنه آن مى افزود. نهال عشق فرزندان على(عليه السلام) را در قلوب مسلمانان مى كاشت، و محبوبيت فوق العاده آنان را در اعماق دلها نافذتر مى ساخت.

آرى، همه مى دانند «مظلوميت» بزرگترين نقش را در اين قسمت بازى مى كند.

روى اين حساب هر اندازه بنى اميّه بر ظلم و ستم و استبداد و خودكامگى و خونريزى بى گناهان، براى محكم كردن پايه هاى حكومت لرزان خود، مى افزودند، قلوب مسلمانان بيشتر متوجه خاندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله)مى شد، يعنى در حقيقت آنها با اين اعمال خود به خاندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله)و پيشرفت اهداف آنها كمك قابل توجهى مى كردند!

هر اندازه شيعيان و دوستان اهل بيت را تحت فشار بيشترى قرار مى دادند و بر بالاى منبرها، آشكارا به على(عليه السلام) ناسزا مى گفتند و در مخفى كردن فضايل او مى كوشيدند، قضيه برعكس مى شد و با عكس العمل هاى شديد و احساسات برافروخته مسلمانان روبه رو مى گرديدند.

همان طور كه «شعبى» به فرزند خود مى گفت:

«فرزندم! هر چه «دين و مردم با ايمان» بنا كردند «دنيا» نتوانست آن را ويران سازد، و هر چه دنيا و دنياپرستان بنا نمودند دين آنها را ويران ساخت! درست درباره على و فرزندانش(عليهم السلام) فكر كن. بنى اميّه همواره براى پنهان نمودن فضايل آنان مى كوشيدند ولى گويا با اين عمل خود، آنها را گرفته وبه آسمان مى بردند، آنها همواره مساعى خود را براى نشر فضايل نياكان خود به خرج مى دادند، اما مثل اينكه مردارى را پراكنده مى ساختند!(10)

جالب توجه اينكه «شعبى» گوينده اين سخن از كسانى است كه متهم به عداوت على بن ابيطالب(عليه السلام)مى باشد، ولى زمخشرى دانشمند معروف اهل سنّت در «ربيع الابرار» از وى نقل مى كند كه مى گفت: «على(عليه السلام) براى ما مشكلى ايجاد كرده اگر او را دوست بداريم ما را به قتل مى رساند و اگر دشمن بداريم هلاك خواهيم شد!».(11)

اين وضع همچنان ادامه داشت تا اينكه دولت «سفيانى» (فرزندان و نواده هاى ابوسفيان) منقرض شد و كار به دست «مروانى ها» افتاد كه در رأس آنها «عبدالملك بن مروان» جاى داشت.

آرى عبدالملك! همان مردى كه دست نشانده او «حجاج»(12) به فرمان او منجنيق ها را در برابر «كعبه» نصب كرد و اين خانه توحيد را آتش زد و ويران ساخت، پناهندگان خانه خدا را كشت و «عبدالله بن زبير» را در مسجد الحرام در ميان كعبه و مقام ابراهيم سر بريد! و با اين عمل احترام حرم امن خدا را كه حتى مردم زمان جاهليت آن را محترم مى شمردند و حتى ريختن خون حيوانات وحشى را، تا چه رسد به انسان، در آن گناه مى دانستند، پايمال نمود!

نمونه ديگرى از اعمال ناجوانمردانه و ضد اسلامى او اين بود كه به پسر عمويش «عمرو بن سعيد اشدق» امان داد و با او عهد و پيمان بست كه متعرض وى نشود، ولى چيزى نگذشت كه پيمان خود را شكست و او را ناجوانمردانه ترور كرد(13)، به طورى كه «عبدالرحمن بن حكم» اشعارى در مذمت او گفت كه يكى از آنها بيت زير است:

غَدَرْتُمْ بِعَمْرو يَا بَنِي خَيْطِ بَاطِل *** وَمِثْلُكُمْ يَبْنِي الْعُهُودَ على الغَدْرِ! با «عمرو بن سعيد» خيانت كرديد اى فرزندان شخص «غدار» و امثال شما همواره پيمان هاى خود را بر اساس خيانت بنا مى كنند!(14)

آيا كسى كه اين گونه اعمال شرم آور و ننگين مرتكب شده، مسلمان است؟ تا چه رسد به اينكه خليفه مسلمانان و پيشواى مؤمنان باشد؟!

فرزندان مروان بن حكم همگى اين گونه اعمال اشتباه و ننگين تر از آن را دنبال كردند، تنها كسى كه برنامه او با ديگران تفاوت داشت عمر بن عبدالعزيز، آن مرد صالح بود.

هنگامى كه نوبت به «بنى عباس» رسيد ـ به قول معروف ـ نغمه هاى تازه اى در طنبور ساز كردند تا آنجا كه يكى از كسانى كه حكومت «بنى مروان» و «بنى العباس» هر دو را درك نموده بود در حق آنها مى گويد:

يَالَيْتَ جَوّ بَنِي مَرْوان دَامَ لَنا *** وَلَيْتَ عَدْلَ بَنِي الْعَبّاسِ فِي النَّارِ!

اى كاش ستم بنى مروان باقى مى ماند *** وعدالت بنى عباس طعمه آتش مى شد!

اين حكومت جبار نيز كار را به جايى رسانيد كه علويون را در هر كجا پيدا مى كردند مى كشتند، خانه هاى آنها را ويران مى ساختند و آثار آنان را در همه جا محو مى نمودند، در حالى كه به اصطلاح پسر عموى آنها بودند!

اين جنايت به قدرى توسعه يافت كه شعراى زمان متوكل (با آن همه محدوديت و خفقانى كه بر محيط حكومت مى كرد) زبان به مذمت بنى العباس گشودند، يكى از آنان مى گويد:

تَاللهِ اِنْ كَانَتْ اُمَيَّةُ قَدْ أتَتْ *** قَتْلَ ابْنِ بِنْتِ نَبِيِّها مَظْلوماً

فَلَقَدْ أتَاهُ بَنُو أبِيهِ بِمِثْلِها *** هذا لَعَمْرُكَ قَبْرُهُ مَهْدوماً

أسِفُوا على أن لاَ يكونوا شارَ *** كوا، فِي قَتْلِهِ فَتَتَّبَعُوهُ رَمِيماً

«به خدا سوگند اگر بنى اميّه فرزند پيغمبر خويش را مظلومانه شهيد كردند.

عموزادگان او نيز همان اعمال را تكرار نمودند، اين قبر ويران شده او گواه اين مدعاست.

اينها از اينكه در كشتن او شركت نكرده بودند، متأسف بودند و لذا همان معامله را با استخوانهاى پاك او نمودند!».

بايد در برابر اين رفتار وحشيانه بنى مروان و بنى عباس، رفتار فرزندان على(عليه السلام)را قرار داد و آنها را با يكديگر مقايسه نمود و از آن، سرّ پيشرفت و توسعه «تشيّع» را دريافت.

3. تشيّع، يك نهضت اسلامى

خوشبختانه در پرتو تواريخ زنده اى كه امروز از آنان در دست است اين حقيقت روشن مى شود كه برخلاف نظريه پوچ عدّه اى خيالباف، آيين تشيّع «يك جنبش ايرانى» يا منتسب به عبدالله بن سبا نبود، بلكه تنها يك «نهضت اسلامى محمدى» بود كه عواطف و علايق خاص مسلمانان نسبت به پيامبر اسلام سرچشمه مى گرفت.

براى درك اين حقيقت نظرى به تاريخ فرزندان على(عليه السلام) مى اندازيم كه در رأس آنها امام سجاد زين العابدين(عليه السلام) قرار داشت. او پس از شهادت پدرش امام حسين(عليه السلام) از دنيا و دنياپرستان در آن محيط پرغوغا كناره گيرى نمود و تنها به عبادت و تربيت اخلاق و تهذيب نفس و زهد مى پرداخت، و او بود كه اين باب را به روى جمعى از تابعين مانند حسن بصرى و طاووس يمانى و ابن سيرين و عمر بن عبيد و امثال آنها كه در وادى زهد و عرفان قدم گذاردند، گشود; در حالى كه اوضاع چنان بود كه مى توانست خداشناسى از دلهاى مردم به كلى برچيند و از نام خدا اثرى جز بر سر زبانها باقى نماند.

پس از آن حضرت، فرزندش امام باقر(عليه السلام) و نوه اش امام صادق(عليه السلام) بر سر كار آمدند و بنى العباس شروع شد، دسته اوّل رو به زوال و اضمحلال قطعى مى رفتند و دسته دوم هنوز قدرت كافى پيدا نكرده بودند.

اين موقعيت حساس، مجال خوبى به امام صادق(عليه السلام) داد، كابوس ظلم برچيده شد و حجاب تقيّه كنار رفت، و او توانست احكام خدا و احاديث پيامبر(صلى الله عليه وآله) را كه از يك سرچشمه صاف، يعنى از پدرش او هم از جدّش اميرمؤمنان، و او هم از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، گرفته بود، همه جا منتشر سازد.

در آن موقع آيين تشيّع به سرعت بى نظيرى انتشار يافت، و راويان حديث با شوق زيادى از آن حضرت اخذ حديث مى كردند، كه تعداد آنها از شماره بيرون بود.

تا آنجا كه ابوالحسن وشاء به يكى از اهالى كوفه مى گفت: در همين مسجد (مسجد كوفه) چهار هزار نفر افراد بافضيلت و اهل ورع و دين ديدم كه همه مى گفتند: جعفر بن محمد براى ما چنين روايت كرد!(15)

ما نمى خواهيم با ذكر شواهد گوناگون دامنه اين سخن را طولانى كرده و از هدف اصلى دور شويم، به خصوص اينكه مطلب روشنتر از آن است كه كسى در آن ترديد نمايد.

قابل توجه اينكه در همان زمان كه امويان و بنى عباس مرتباً مشغول تحكيم پايه هاى سلطنت و حكومت خود و مبارزه با دشمنان بودند، و بساط عيش و نوش گسترده و آشكارا به هر گونه لهو و لعب دست مى زدند، فرزندان على(عليه السلام)تمام توجه خود را صرف علم و عبادت و ورع و بى اعتنايى به ظواهر فريبنده زندگى مادى دنيا نموده و هيچ گونه دخالتى در امر سياست ـ همان سياستى كه آن روز به معناى دروغ و مكر و خدعه بود ـ نداشتند.

روشن است اين تفاوت، تأثير فراوانى در گسترش مذهب تشيّع و توجه مسلمانان نسبت به خاندان پيغمبر داشت، افكار عمومى را از بنى اميّه و بنى عباس رويگردان و به اهل بيت(عليهم السلام) متوجه مى ساخت.

اين نكته نيز بديهى است كه مردم آن زمان مانند هر زمان ديگر اگر چه غالباً نسبت به امور مادى علاقه شديدى داشتند و محبّت آنها نسبت به مال و ثروت جاى انكار نبود، ولى در عين حال معنويت و علم و روحانيّت آنها، موقعيت شايان خود را در افكار و نفوس مردم هنوز از دست نداده بود.

به خصوص اينكه از زمان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) چندان دور نيافتاده بودند و آثار تعليمات آن حضرت هنوز در افكار آنها باقى بود، و اسلام هم با آن وسعت نظرى كه دارد هرگز مانع از طلب دنيا از طريق مشروع نبود.

از طرفى مسلمانان آشكارا مى ديدند كه اسلام همان آيينى است كه درهاى خير و بركت را به روى آنها گشوده و سرچشمه هاى خوشبختى و سعادت را به سوى اجتماع آنان سرازير ساخته است; پادشاهان ايران و روم را در برابر آنان به خضوع وا داشته، و كليد خزاين شرق و غرب را به دست آنها داده است.

خلاصه پيروزيها و افتخاراتى نصيب عرب كرد كه حتى گوشه اى از آن را هم به خواب نمى ديدند.

آيا با اين حال ميل نداشتند از اصول و فروع تعليمات اين آيين بزرگ مطلع شوند؟

بديهى است با كمال ميل مى خواستند بدانند اسلام چه مى گويد و برنامه آن چيست؟ لااقل مى خواستند از برنامه هاى اجتماعى و تدبير خانواده، و آنچه به پاكى نسل آنها مربوط بود و امثال آن با خبر شوند.

از طرف ديگر هر چه جستجو مى كردند اثرى از اين علوم نزد كسانى كه پست خلافت را اشغال كرده و نام خليفة المسلمين! و امير المؤمنين! بر خود گذارده بودند، نمى يافتند.

ولى پس از تحقيق آن را به كاملترين و عاليترين صورت، نزد اهل بيت پيغمبر(عليهم السلام)مى يافتند، بنابراين جاى تعجب نبود كه به آنان ايمان بياورند و معتقد به امامت آنها گردند، و آنها را خليفه واقعى پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و پاسداران اسلام و مبلغين حقيقى احكام دين بدانند، اين عامل يكى ديگر از عوامل گسترش مذهب تشيّع در آن عصر بود.

اين عقيده دينى، و عاطفه ريشه دار معنوى، همچون شعله آتشى در كانون دلهاى عدّه اى از شيعيان بر افروخته بود، و همان بود كه آنها را به استقبال انواع خطرات و دادن قربانيها تشويق مى كرد.

4. مردان جانباز و شعراى فداكار!

در اينجا بايد نظرى به زندگى حجر بن عدى كندى، عمرو بن حمق خزاعى، رشيد هجرى، ميثم تمار، عبدالله بن عفيف ازدى و صدها نفر امثال آنان بيفكنيم، ببينيم چگونه براى درهم كوبيدن پايه هاى گمراهى و بيداد گرى آن قدر سرهاى خود بر آن كوبيدند و تا آنها را در هم نشكستند سرهاى آنها نشكست!

آيا اين فداكاريها و از خودگذشتگى هايى كه اين مردان شجاع از خود نشان دادند به خاطر كسب مال و منصبى از اهل بيت پيغمبر(عليهم السلام)بود؟ و يا از آنها ترس داشتند! با اينكه خود اهل بيت در آن زمان مرگبار، از خانه هاى خود آواره بودند؟!

نه، اين فداكاريها هيچ انگيزه اى جز ايمان راسخ و اعتقاد به يك هدف مقدس نداشت، و همان بود كه اين صحنه ها را به وجود مى آورد!(16)

باز نظرى به زندگى پرماجراى شعراى بزرگ قرن اوّل و دوم مى اندازيم:

آنها با اينكه هم از نظر مادى به هيأت حاكمه وقت شديداً محتاج بودند و هم از آنان حساب مى بردند و مى ترسيدند، در عين حال نه ترس و نه طمع ـ با اينكه شعرا غالباً مادى هستند! ـ نه فشارهاى حكومت، و نه شمشيرهاى برهنه اى كه بر سر آنها سايه انداخته بود، مانع از اين نشدند كه به حمايت حق برخيزند و با طرفداران باطل مبارزه كنند و آنها را رسوا نمايند.

از فرزدق گرفته تا كميت، و از سيّد حميرى تا دعبل خزاعى، تا ديك الجن تا ابى تمام تا بحترى تا امير ابوفراس الحمدانى صاحب قصيده معروف(17)كه در آن مى گويد:

الدِّينُ مُخْتَرَمٌ وَالْحَقُّ مُهْتَضَمُ *** وَفَىْءُ آلِ رَسُولِ اللهِ مُقْتَسَمُ!

پرده هاى دين را دريده، و آيين حق را زيرپا گذارده اند، و اموال خاندان پيغمبر را به يغما مى برند!

(تا آخر قصيده كه حقايق جالبى را در آن فاش نموده است).

آرى اينها بودند كه در آن محيط پرخفقان به يارى حق برخواستند و با اشعار كوبنده خود از خاندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) دفاع نمودند.

بلكه هر يك از نوابغ شعر و ادب آن عصر چندين قصيده هيجان انگيز يا قطعات پرارزش در مدح ائمه هدى و نكوهش سلاطين و خلفاى وقت و ظلم و ستم آنها واظهار محبت نسبت به اهل بيت و ابزار تنفر از دشمنان آنها داشته اند.

معروف است دعبل خزاعى مى گفت: چهل سال است چوبه دار خودم را بر دوش مى كشم اما هنوز كسى كه مرا به آن بياويزد نيافتم!

همين دعبل بود كه «هارون الرشيد» و «مأمون» و «امين» و «معتصم» را در اشعار خود هجو نمود و از امام صادق و امام كاظم و امام رضا(عليهم السلام) مدح بليغ كرد كه اشعارش در كتابهاى تاريخ و ادب ضبط شده است.

ولى نبايد فراموش كرد كه تمام اينها در موقع قدرت بنى اميّه و بنى عباس و تسلط كامل آنها بر مردم بود.

خوب ملاحظه مى كنيد نيروى ايمان و حقيقت با دلهاى بيدار و نفوس مسلمين چه مى كند، و چگونه حق شهامت و فداكارى و از خود گذشتگى را به عاليترين صورت ادا مى نمايد؟!

اين رشته سر دراز دارد… و همچون سيل خروشانى است كه قسمت مهمى از تاريخ اسلام را فرا گرفته، و فعلا از موضوع بحث ما خارج است.

ما فقط مى خواهيم سرچشمه اصلى تشيّع و مبدأ بذر افشانى آن در سرزمين اسلام و علل و عوامل پيشرفت سريع آن را تشريح كنيم.

ما اين بحث را تحت تأثير «عواطف مذهبى» دنبال نكرديم بلكه آنچه گفتيم يك تجزيه و تحليل منطقى و دور از هر گونه تعصب، به اتكاى يك سلسله حقايق و مدارك مسلّم تاريخى بود، و تصور مى كنيم بحمدالله تا اندازه اى حق اين مطلب را ادا ساختيم، حال به قول على(عليه السلام)، تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال، (فَمَنْ شَاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَمَنْ شَاءَ فَلْيَكْفُرْ!).(18)

باز اشتباه نشود، مقصود ما اين نيست كه پاره اى از خدمات خلفا و بعضى كارهاى نيك آنها را نسبت به عالم اسلام ناديده گرفته و انكار نماييم، زيرا اين گونه مطالب را تنها افراد متعصب و بى منطق انكار مى كنند و ما بحمدلله بى منطق نيستيم، و از بدگويى و بد زبانى متنفريم.

ما از نيكيها تقدير مى كنيم و از بديها تا آنجا كه ممكن است چشم مى پوشيم، ما مى گوييم: (تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَهَا مَا كَسَبَتْ وَلَكُمْ مَا كَسَبْتُمْ); آنها امتى بودند كه در گذشتند، اعمال آنان، مربوط به خودشان بود و اعمال شما نيز مربوط به خود شماست».(19) اگر خداوند آنها را ببخشد با لطف و فضل خود رفتار كرده و اگر كيفر دهد با عدالتش با آنها معامله نموده است!

يادآورى اين نكته را نيز لازم مى دانيم كه ما مايل نيستيم و حتى الامكان به قلم خود اجازه نمى دهيم اين درد دلها را بازگو كند، ولى چه مى توان كرد؟ بعضى از نويسندگان معاصر آنچنان نسبتهاى ناروا و حملات ناجوانمردانه نسبت به شيعه كرده اند كه ما را مجبور به بازگو كردن قسمتى از اين درد دلها نموده اند.

در هر صورت منظور اصلى ما همان معرفى «بنيان گذار اصلى تشيّع» و «غرس كننده نهال اولى» آن بود، و همان طور كه از بيانات گذشته آشكار گرديد اين كار به دست كسى غير از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)صورت نگرفت.

اين حقيقت نيز روشن شد كه عوامل اصلى گسترش و انتشار آيين تشيّع يك سلسله عوامل گوناگون و مرتبط به يكديگر بوده، كه به صورت اجتناب ناپذيرى اين اثر را به دنبال داشته است.

ما در اين «فصل» به همين مقدار قناعت كرده و به سراغ فصل دوم مى رويم و بحث در پيرامون عقايد شيعه را در اصول و فروع آغاز مى نماييم.

* * *

________________________________________

1 . صحيح بخارى، ج 5، ص 177 ; الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 337 ; الصواعق المحرقه، ص 13 ; الامامة والسياسة، ج 1، ص 11 ; مروج الذهب، ج 2، ص 302 .

2 . ر.ك: تاريخ طبرى، ج 3، ص 208 ; الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 325 ; تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 103 ; تاريخ ابوالفداء، ج 2، ص 63 ; العقد الفريد، ج 4، ص 259 .

3 . «ذى قار» يكى از شهرهاى نزديك «بصره» است كه على(عليه السلام) به اتّفاق لشكريانش در اثناى راه بصره هنگامى كه براى خاموش كردن فتنه «اصحاب جمل» مى رفت در آنجا منزل نمود. حضرت در اين محل خطبه كوتاه و مؤثرى ايراد فرمود و در ضمن آن تصميم قاطع خود را براى اجراى اصول حق و عدالت ـ به هر قيمت كه باشد ـ آشكار ساخت، اين خطبه امروز در نهج البلاغه (خطبه 32) از آن حضرت به يادگار مانده است، پيش از آنكه خطبه را ايراد فرمايند در خيمه مشغول دوختن و وصله كردن كفش خود بود ابن عباس اصرار داشت حضرت هر چه زودتر بيرون آيد و ايراد خطبه نمايد (گويا ابن عباس براى تحكيم پايه هاى حكومت على(عليه السلام)ايراد آن خطبه را خيلى لازم و ضرورى مى دانست).

ولى حضرت با خونسردى از ابن عباس پرسيد: قيمت اين كفش چقدر است؟! ابن عباس گفت ارزشى ندارد! امام فرمود:

«وَاللهِ هِيَ أحَبُّ إِلَيَّ مِنْ اِمْرَتِكُمْ إلاّ أنْ أقِيمَ حَقّاً أو أدْفَعَ باطِلاً!; به خدا سوگند اين كفش از زمامدارى و خلافت شما نزد من پرارزش تر است! مگر اينكه به وسيله اين زمامدارى حقى را برپا دارم و از باطلى جلوگيرى كنم»!… راستى هيچ كس مسأله زمامدارى و رياست را چون على(عليه السلام) نشناخته بود. او مى دانست كه اين مقام (اگر به خاطر تعقيب هدف مقدسى نباشد) فقط دورنماى فريبنده اى دارد كه جز افراد دنياپرستى كه خالى از يك نوع جنون (جنون شهرت و مقام) نيستند آن را نمى طلبند آنهايى كه براى «هيچ» تن به «همه كار»! مى دهند.

آرى روح و فكر بلند او از اين والاتر بود كه فريفته چنين متاع بى ارزشى گردد! و به همين دليل در تمام دوران حكومت خود گرفتارلغزشى نشد وبراى تحكيم موقعيت خويش قدمى برخلاف حقوعدالت برنداشت.

4 . ر.ك: سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 72 ; تاريخ يعقوبى، ج2، ص 182; وقعة الصفين، ص 34; شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 61; مختصر تاريخ دمشق، ج 19، ص 244 ; عيون اخبارالرضا، ج 1،

ص 438; العقد الفريد، ج 4، ص 97 و ج 5، ص 92 .

5 . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 441 ; مروج الذهب، ج 3، ص 193 ; تاريخ طبرى، ج 5، ص 214; سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 495 ; الاصابة، ج 3، ص 43 ; العقد الفريد، ج 5، ص 267 و ج 6، ص 144 .

6 . سويق، آرد نرم، و پاره اى از غذاهاى ساده اى است كه از آرد درست مى شود.

7 . نثر الدرر، ج 1، ص 305، و عين اين منطق را اميرمؤمنان على(عليه السلام) در نامه اى كه به فرماندار بصره (عثمان بن حنيف) نگاشت، ذكر فرمود. و راستى منطق عيجيبى است، امام مى گويد: زمامدار يك جمعيّت نبايد تنها به عناوين و نامها! قناعت كند، بلكه بايد همچون يك پدر مهربان براى حل مشكلات درو افتاده ترين افراد ملت خود بكوشد، اگر امكانات «مادى» او نتوانست جوابگوى تمام نيازمنديهاى افراد باشد از سرمايه هاى فناناپذير و غير محدود «معنوى» استفاده كند، يعنى از نظر طرز زندگى مانند محروم ترين افراد مردم زندگى نمايد تا از اين طريق فشار فقر و پريشانى را تنها بر جسم خود احساس كنند و روح آنها از شكنجه نجات يابد زيرا هنگامى كه غذا و لباس و مسكن آنها همرنگ پيشوايشان شد از وضع خود احساس حقارت و سرشكستگى نمى كنند، چون زندگى خود را يك «زندگى شاهانه» مى بينند اين سرمايه روانى و معنوى نصف بيشتر آلام روحى و ناراحتيهاى آنها را بر طرف مى سازد، اين يك سرمشق بزرگ ودرس عالى انسانى است كه على(عليه السلام)به عموم زمامداران جهان داده است.

8 . ربيع الأبرار، ج 1، ص 90 و 92 و 708 و 835 و ج 2، ص 693 و 720 ; و ج 3، ص 77 و 80 و ج 4، ص 239 و 242 .

9 . ربيع الأبرار، ج 1، ص 90 .

10 . ر.ك: المناقب، ج 2، ص 351 .

11 . ربيع الابرار، ج 1، ص 494 .

12 . درباره حجاج سفاك ر.ك: الاخبار الطوال، ص 328 ; وفيات الاعيان، ج 2، ص 29-54 ; نهاية الارب،

ج 21، ص 321-335 ; تتمة المنتهى، ص 2263 .

13 . ر.ك: الكامل فى التاريخ، ج 4، ص 297 ; مروج الذهب، ج 3، ص 304; العقد الفريد، ج 5، ص 155; تاريخ طبرى، ج 6، ص 140 .

14 . «خيط باطل» كه در شعر ذكر شده از نظر ادبيات عرب به معناى شخصى غدار و فريبكار است و شايد از اين نظر باشد كه افراد غدار و خيانت پيشه مانند «ريسمان پوسيده» قابل اعتماد نيستند.

15 . رجال نجاشى، ج 40، ص 80. در برخى منابع به جاى رقم متن نهصد شيخ محدث آمده است.

16 . انسان هنگامى كه تاريخ پرماجرا و تكان دهنده افرادى مانند حجر بن عدى ها و ميثم تمارها و عبدالله بن عفيف ها را مخصوصاً فصل آخر زندگى آنان را مطالعه مى كند غرق حيرت مى شود كه چگونه يك «مرد خرما فروش» يا يك «پيرمرد نابينا» پايه هاى حكومت ارتجاعى بنى اميّه را به لرزه درآورد و در برابر آن همه خشونت و قساوت و قدرت جهنمى آن دستگاه تا آخرين نفس مقاومت نمود و بر قيافه مرگ لبخند زد؟ آنها در مكتبى پرورش يافته بودند كه مرگ افتخارآميز را به زندگى ننگين و در يك محيط ملالت بار و خفقان آور ترجيح مى دادند به عقيده ما وجود چنان شاگردانى يكى از بهترين مدارك براى شناسايى مكتب على(عليه السلام)است.

17 . از قصيده ميميه ابوفراس است كه به «الشافية» معروف است.

18 . سوره كهف، آيه 29 .

19 . سوره بقره، آيه 134.

موضوعات: آئين ما (اصل الشیعه و اصولها)  لینک ثابت



[جمعه 1395-01-27] [ 09:56:00 ب.ظ ]