حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 3362
  • دیروز: 1092
  • 7 روز قبل: 2006
  • 1 ماه قبل: 11408
  • کل بازدیدها: 2481400





  • رتبه







    کاربران آنلاین



      نه مال جاويد ماند و نه فرزند   ...

    لقمان حكيم به فرزندش مى گفت :

    فرزندم ! پيش از تو مردم براى فرزندانشان اموالى گرد آوردند. ولى نه ، اموال ماند و نه فرزندان آنها و تو بنده مزدورى هستى . دستور داده اند كار بكنى و مزد بگيرى ! بنابراين كارت را به خوبى انجام بده و اجرت بگير!

    در اين دنيا مانند گوسفند مباش كه ميان سبزه زار مشغول چريدن است تا فربه شود و زمان مرگش هنگام فربهى اوست . بلكه دنيا را مانند پل روى نهرى حساب كن كه از آن گذشته و آن را ترك مى كنى كه ديگر به سوى آن برنمى گردى …

    بدان چون فرداى قيامت در برابر خداوند توانا بايستى از چهار چيز سواءل مى شود:

    1. جوانيت را در چه راهى از بين بردى ؟

    2. عمرت را در چه راهى نابود نمودى ؟

    3. مالت را از چه راهى به دست آوردى ؟

    4. در چه راهى خرج كردى ؟

    فرزندم ! آماده آن مرحله باش و خود را براى پاسخگويى حاضر كن ! (112)

    112- بحار: ج 13، ص 413 و ج 73، ص 68.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      در كوه بيت المقدس   ...

    روزى ابراهيم خليل در كوه بيت المقدس به دنبال چراگاهى براى گوسفندانش مى گشت . مردى را ديد كه مشغول نماز است .

    ابراهيم پرسيد:

    بنده خدا! براى چه كسى نماز مى خوانى ؟

    مرد پاسخ داد:

    براى خداى آسمان .

    ابراهيم : آيا از بستگان تو كسى مانده است ؟

    مرد: نه !

    - پس از كجا غذا تهيه مى كنى ؟

    - در تابستان ميوه اين درخت را مى چينم و در زمستان مى خورم .

    - خانه ات كجاست ؟

    - به كوه اشاره كرد و گفت آنجاست .

    - ممكن است مرا به منزلت ببرى امشب مهمان تو باشم ؟

    - در جلوى راه من آبى است كه نمى توان از آن گذشت .

    - تو چگونه مى گذرى ؟

    - من از روى آب مى روم .

    - دست مرا هم بگير شايد خداوند به من قدرت دهد تا از آب بگذرم . پيرمرد دست ابراهيم گرفت هر دو از آب گذشتند و به منزل آن مرد رسيدند. حضرت ابراهيم از او پرسيد:

    كدام روز مهمترين روزهاست ؟

    مرد عابد گفت :

    روز قيامت كه خداوند پاداش اعمال مردم را در آن روز مى دهد.

    ابراهيم : خوب است با هم دست به دعا برداريم و از خداوند بخواهيم ما را از شر آن روز نگهدارد.

    مرد عابد: دعاى من چه اثرى دارد؟ به خدا سوگند! سى سال است به درگاه خداوند دعايى مى كنم ، هنوز هم مستجاب نشده است !

    - مى خواهى بگويم چرا دعايت مستجاب نمى شود؟

    - چرا؟ بفرماييد!

    - خداوند بزرگ هنگامى كه بنده اى را دوست داشته باشد دعايش را دير اجابت مى كند تا بيشتر مناجات كند و بيشتر از او بخواهد و طلب كند. چون اين حالت را از بنده اش دوست دارد. اما بنده اى كه مورد لطف خدا نيست اگر چيزى درخواست كند، زود اجابت مى كند يا قلبش را از آن خواسته منصرف نموده نااميدش مى كند تا ديگر درخواست نكند. آنگاه پرسيد:

    چه دعايى مى كردى ؟

    عابد گفت :

    سى سال پيش گله گوسفندى از اينجا گذشت ، جوانى زيبا كه گيسوان بلندى داشت گوسفندان را چوپانى مى كرد از او پرسيدم : اين گوسفندان از آن كيست ؟

    گفت : از ابراهيم خليل الرحمان است . من آن روز گفتم :

    پروردگارا! اگر در روى زمين خليل و دوستى دارى ، او را به من نشان بده .

    ابراهيم فرمود:

    پيرمرد! خداوند دعايت را اجابت كرده ، من همان ابراهيم خليل الرحمان هستم . آنگاه برخاسته يكديگر را به آغوش كشيدند. (110)

    110- بحار: ج 12، ص 76.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ماجراى تهمت به همسر پيامبر صلى الله عليه و آله   ...

    عايشه مى گويد:

    رسول خدا صلى الله عليه و آله هر وقت مى خواست سفرى برود، در بين همسرانش قرعه مى انداخت ، به نام هر كدام مى آمد او را همراه خود مى برد، در يكى از سفرها قرعه به نام من در آمد و من همراه پيامبر به سوى جنگ بنى مصطلق حركت كردم ، براى اين كه دستور حجاب آمده بود من در هودجى پوشيده بودم . جنگ خاتمه يافت و ما برگشتيم . نزديك مدينه رسيده بوديم ، شب بود هنگام حركت لشكر نزديك بود، من براى انجام حاجتى كمى از لشكر فاصله گرفتم وقتى برگشتم ديدم ، گردن بندم افتاده است . براى پيدا كردن آن بازگشتم ، قدرى معطل شدم و پيدا كردم ، وقتى برگشتم ، ديدم لشكر حركت كرده و هودج مرا بر شتر گذارده اند به خيال اين كه من در آن هستم ، چون زنان در آن زمان به خاطر كمبود غذا سبك وزن بودند و به علاوه من هم سن و سالى نداشتم . در آن محل يكه و تنها ماندم و فكر مى كردم وقتى كه به منزلگاه رسيدند، متوجه شدند من نيستم به سراغم مى آيند.

    من شب را به تنهايى در آن بيابان ماندم ، اتفاقا صفوان يكى از افراد لشكر اسلام كمى دور از لشكر به خواب رفته در آن بيابان مانده بود. هنگام صبح كه مرا از دور ديد نزديك آمد و من نقابم را بر صورتم انداختم مرا كه شناخت به خدا سوگند! يك كلمه با من حرف نزد. شترش را خواباند و من بر آن سوار شدم ، او مهار ناقه را گرفت و حركت كرديم تا به لشكر رسيديم .

    اين قضيه سبب شد كه عده اى درباره من شايعه پراكنى كنند و عبدالله پسر ابى سلول بيش از همه به اين تهمت دامن مى زد. به مدينه كه رسيديم اين شايعه در شهر پيچيده بود در حالى كه من اصلا از آن خبر نداشتم .

    در اين وقت مريض شدم پيامبر خدا به ديدنم آمد ولى محبت گذشته را در او احساس نكردم و نمى دانستم جريان از چه قرار است .

    هنگامى كه بهتر شدم و با بعضيها تماس گرفتم ، كم كم به تهمت منافقان پى بردم به دنبال آن بيماريم شدت گرفت .

    پيامبر صلى الله عليه و آله به ديدارم آمد. از حضرت اجازه خواستم به منزل پدرم بروم . موقعى كه به منزل پدرم آمدم از مادرم پرسيدم مردم درباره من چه مى گويند؟

    گفت :

    خودت را ناراحت نكن ! آنان به تو حسد مى ورزند و از اين حرفها مى زنند. من در آن شب نخوابيدم تا به صبح گريستم .

    پيامبر خدا صلى الله عليه و آله با اسامة بن زيد و على بن ابى طالب در اين باره مشورت كرد.

    يا رسول الله ! شما به سخن مردم اعتنا نكن او همسر شماست .

    على گفت :

    شما از كنيز او در اين مورد تحقيق كن !

    پيامبر صلى الله عليه و آله كنيز را خواست و از او پرسيد:

    آيا چيزى كه باعث شك و شبه درباره عايشه شود نسبت به او ديده اى ؟

    كنيز گفت :

    تاكنون كار خلافى از او نديده ام به خدا سوگند! او را از اين تهمت پاك مى دانم .

    عايشه مى گويد:

    فكر نمى كردم درباره بى گناهى من آيه اى نازل شود لكن آرزو داشتم پيغمبر صلى الله عليه و آله راجع به تبرئه من از اين تهمت لااقل خوابى ببيند. تا اين كه خداوند در مورد بى گناهى من آياتى (108) نازل كرد و پيامبر به من مژده داد و فرمود:

    عايشه ! خداوند راجع به تبرئه تو آياتى نازل نموده است . آنگاه من شكر خدا را بجاى آوردم .(109)

    108- سوره نور: آيات 11 - 16.

    109- بحار: ج 20، ص 310.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      آفرين بر چنين مردان شجاع   ...

    موسى بن بغا از غلامان ترك معتصم (خليفه عباسى ) بود. در ميدان جنگهاى بزرگ مى جنگيد و هميشه سالم از صحنه جنگ بيرون مى آمد و هيچ وقت براى حفظ بدن خود لباس جنگى نمى پوشيد. بعضى او را بر اين كار سرزنش مى كردند.

    يك وقت از او پرسيدند كه چرا بدون لباس رزمى در جنگ شركت مى كند؟

    در پاسخ گفت :

    شبى پيغمبر گرامى را با عده اى از يارانش در خواب ديدم ، به من فرمود:

    بغا! درباره يكى از امتهاى من نيكى كردى او براى تو دعا كرد و دعايش ‍ مستجاب شد.

    گفتم : كدام مرد؟

    فرمود:

    همان كسى كه او را از درندگان نجات دادى .

    عرض كردم :

    از خدا بخواه عمرم طولانى شود.

    پيامبر صلى الله عليه و آله دست به سوى آسمان بلند كرد و گفت :

    خدايا! عمرش را طولانى كن و اجل او را به تاءخير انداز! در آن حال به زبانم آمد عرض كردم : نود و پنج سال ؟

    فرمود: آرى ، نود و پنج سال .

    مردى در كنارش بود، گفت :

    از آفات نيز محفوظ باشد.

    پيامبر فرمود:

    آرى ، از آفات محفوظ باشد.

    من از آن شخص پرسيدم : شما كيستيد؟

    فرمود: من على بن ابى طالبم .

    از خواب بيدار شدم در همان حال با خود مى گفتم :

    على بن ابى طالب .

    بغا برخلاف افراد مقتدر آن زمان به اولاد على عليه السلام مهربان بود.

    از او پرسيدند:

    آن مردى كه از درندگان نجاتش دادى ، چه كسى بود؟

    در جواب گفت :

    مردى را پيش معتصم آوردند كه نسبت بدعت در دين و خلاف عمل به او داده بودند، شب هنگام بين او و معتصم سخنانى رد و بدل شد، معتصم به من دستور داد آن مرد را ميان درندگان بيانداز!

    او را به سوى حيوانات درنده مى بردم و در دل بر او غضبناك بودم ولى در بين راه شنيدم كه مى گويد:

    خدايا! تو مى دانى جز براى تو سخن نگفتم و تنها در راه يارى به دين و يگانگى تو قدم برداشتم و نظرم فقط قرب و نزديكى تو بود و براى اطاعت از فرمان تو و پايدارى حق در مقابل كسى كه مخالفت تو را مى كرد، ايستادگى نمودم . خدايا! اكنون مرا تسليم آنان مى كنى ؟

    از سخنان وى لرزه بر اندامم افتاد، دلم به حالش سوخت . از وضع او ناراحت شدم . با اين كه چيزى به محل درندگان نمانده بود از بين راه او را برگرداندم و به خانه خود برده ، پنهانش نمودم .

    پيش معتصم رفتم ، پرسيد:

    چه كردى ، ميان درندگان انداختى ؟

    گفتم : آرى !

    پرسيد:

    در بين راه چه مى گفت ؟

    گفتم :

    من ترك زبانم ، عربى را درست نمى فهمم . او عربى سخن مى گفت ، متوجه نشدم چه مى گويد.

    سحرگاه در را باز كردم ، به او گفتم :

    اكنون درها را گشودم و تو را آزاد كردم ، اما بدان من خود را فداى تو نمودم و از اين مرگ نجاتت دادم ، سعى كن تا معتصم زنده است خود را آشكار نكنى و خود را به كسى نشان ندهى ! او هم پذيرفت .

    سپس پرسيدم :

    چه كرده بودى ، جريان گرفتاريت چه بود؟

    گفت :

    يك نفر از صاحب منصبان خليفه در شهر ما از مقام خود سوء استفاده كرده آشكارا فسق و فجور مى كرد، به ناموس مردم تجاوز مى نمود، حقوق بيچارگان را پايمال مى كرد و به هيچ گونه دستورات دين را رعايت نمى نمود. كم كم گروهى را از عقيده مذهبى خارج مى كرد و افراد مثل خودش را مى افزود. در اين فكر بودم كه يك چنين فرد آلوده بايد از جامعه ما برداشته شود. ولى كسى را نيافتم از من پشتيبانى كند تا هر چه زودتر كار او را بسازيم .

    بالاخره يك شب خودم تنها حمله كرده او را كشتم ، زيرا كارهاى زشت او از نظر دين اسلام همين كيفر را داشت و جزايش فقط مرگ بود و براى اين كار مرا دستگير كرده به اينجا آورده اند.(107)

    107- بحار: ج 50، ص 218.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      فرزند شجاع از مادر شجاع   ...

    روزى معاويه به عقيل گفت :

    حاجتى دارى ، من بر آورده كنم ؟

    عقيل گفت :

    آرى ! كنيزى برايم پيشنهاد شده و صاحبش كمتر از چهل دينار نمى فروشد، او را برايم خريدارى كن !

    معاويه از راه مزاح گفت :

    عقيل تو كه نابينا هستى ، چرا كنيزى به چهل دينار (طلا) مى خرى ، كنيزى به چهل درهم (نقره ) كافى است ، چون تو نابينا هستى ؟

    عقيل گفت :

    هدف اين است كنيزى لايق بخرم كه فرزندى بزايد كه هنگامى كه او را به غضب آوردى گردنت را بزند.

    معاويه خنديد و گفت :

    شوخى مى كنم .

    سپس دستور داد همان كنيز را برايش خريدند و از آن ، حضرت مسلم به دنيا آمد.

    مسلم 18 سال داشت كه پدرش عقيل از دنيا رفته بود، روزى به معاويه گفت : من در مدينه زمين دارم ، مبلغ صد هزار داده ام ، مايلم شما آن زمين را به همان قيمت كه خريده ام از من بخرى !

    معاويه زمين را خريد و پولش را داد.

    امام حسين عليه السلام از قضيه باخبر شد. طى نامه اى به معاويه نوشت : معاويه ! تو جوان بنى هاشم (مسلم ) را گول زده اى ، زمينى از او خريده اى كه هرگز مالك آن نخواهى شد. پولت را بگير و زمين را پس بده !

    معاويه مسلم را احضار كرد. نامه امام حسين براى او خواند، سپس گفت : اينك پول ما را بده و زمين مال تو است ، شما زمينى فروخته اى كه ملك تو نبوده .

    مسلم در پاسخ گفت :

    اى معاويه ! سرت را از بدن جدا مى كنم ، ولى پول را نمى دهم .

    معاويه از خنده به پشت افتاد و از شدت خنده پاهايش را به زمين كوبيد.

    آنگاه گفت : به خدا سوگند! اين همان سخنى است كه پدرت هنگامى كه مادرت را برايش مى خريدم به من گفت .

    پس از آن جواب نامه امام حسين را نوشت و اظهار داشت كه من زمين را پس دادم و مبلغ پولش را نيز بخشيدم .

    امام حسين فرمود: اى فرزندان ابوسفيان ما شما را فقط از كار زشت باز مى داريم .(106)

    106- بحار: ج 42، ص 116.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      حاضر جوابى   ...

    روزى عقيل (برادر على عليه السلام ) به مجلس معاويه وارد شد و عمروبن عاص نيز در كنار معاويه بود.

    معاويه به عمرو عاص گفت : اكنون با مسخره كردن عقيل تو را به خنده مى آورم . عقيل پس از ورود سلام كرد.

    معاويه گفت :

    خوش آمدى ، اى كسى كه عمويش ابولهب است .

    عقيل در پاسخ گفت :

    آفرين بر كسى كه عمه اش ((حمالة الحطب فى جيدها حبل من مسد)) است .

    هر دو راست گفته بودند، چون ابولهب عموى عقيل و زن او (ام جميل ) عمه معاويه بود.

    معاويه ساكت نشد و بار ديگر گفت :

    درباره عمويت چه فكر مى كنى ؟ او اكنون در كجاست ؟

    عقيل در جواب گفت :

    وقتى به جهنم رفتى ، طرف چپت را نگاه كن ! ابولهب را خواهى ديد كه روى عمه ات حمالة الحطب افتاده ، آن وقت ببين آيا در ميان آتش جهنم شوهر بهتر است ، يا زنش ؟

    معاويه گفت :

    به خدا سوگند! هر دو شان بد هستند.(105)

    105- بحار: ج 42، ص 114.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      بانويى در محضر هشت امام معصوم   ...

    حبابه والبيه (103) مى گويد:

    اميرالمؤ منين على عليه السلام را در محل پيش تازان لشكر ديدم ، در دستش ‍ تازيانه دو سر بود و با آن ، فروشندگان ماهى بى فلس و مار ماهى و ماهى طافى (كه حرامند) را مى زد و مى فرمود:

    اى فروشندگان مسخ شده هاى بنى اسرائيل و لشكر بنى مروان !

    فرات بن احنف عرض كرد:

    يا اميرالمؤ منين لشكر بنى مروان كيانند؟

    حضرت فرمود:

    مردمى بودند كه ريشهاى خود را مى تراشيدند و سبيلهايشان را تاب مى دادند.

    حبابه مى گويد:

    من گوينده اى را خوش بيان تر از على عليه السلام نديده بودم ، به دنبالش ‍ رفتم تا در محل نشيمن مسجد كوفه نشست .

    عرض كردم :

    يا اميرالمؤ منين ! خدا رحمتت كند! نشانه امامت چيست ؟

    امام على عليه السلام در پاسخ - به سنگ كوچكى اشاره كرد - و فرمود: آن را بياور!

    من سنگ كوچك را به حضرت دادم ، امام با انگشتر خود به آن مهر زد، سپس فرمود:

    اى حبابه ! هر كسى ادعاى امامت كرد و توانست مثل من اين سنگ را مهر زند، بدان كه او امام است و اطاعت از او واجب مى باشد و نيز امام كسى است كه هر چه را بخواهد از او پنهان نگردد.

    حبابه مى گويد:

    از محضر اميرالمؤ منين رفتم . مدتى گذشت حضرت به شهادت رسيد، نزد امام حسن عليه السلام كه در مسند اميرالمؤ منين نشسته بود و مردم از او سؤ ال مى كردند، رفتم .

    هنگامى كه مرا ديد، فرمود:

    اى حبابه والبيه !

    عرض كردم :

    بلى ، سرورم !

    فرمود:

    آنچه همراه دارى بياور!

    من آن سنگ كوچك را به حضرت دادم با انگشتر خود با آن مهر زد همچنان كه اميرالمؤ منين مهر زده بود.

    پس از امام حسن ، خدمت امام حسين عليه السلام كه در مسجد پيامبر خدادر مدينه بود - رسيدم مرا نزد خود خواست و به من خوشآمد گفت و فرمود:

    در ميان دليل امامت ، آنچه را كه تو مى خواهى موجود است . آيا دليل امامت را مى خواهى ؟

    عرض كردم :

    بلى ، سرور من !

    فرمود:

    آنچه همراه دارى بياور!

    من آن سنگ را به حضرت دادم امام مهر خود را بر آن زد و مهر در آن سنگ نقش بست .

    پس از شهادت امام حسين به خدمت امام زين العابدين رسيدم . آن چنان پير شده بودم ضعف و ناتوانى اندامم را فرا گرفته بود و من آن وقت خود را صد و سيزده سال مى دانستم ، امام را ديدم در حال ركوع و سجود بوده و مشغول عبادت است . - و به من توجه ندارد، من هم توان آنجا ماندن را نداشتم - از دريافت نشانه امامت ، نااميد شدم . در اين وقت حضرت با انگشت سبابه خود به من اشاره كرد به محض اشاره آن حضرت جوانى من برگشت . منتظر شدم امام نماز را تمام كرد.

    عرض كردم :

    سرور من ! از دنيا چقدر گذشته و چقدر باقى مانده است ؟

    فرمود:

    نسبت به گذشته آرى ، اما نسبت به آينده نه . (گذشته را مى توان معلوم كرد، به آن آگاهيم ، ولى باقى مانده را كسى آگاه نيست ، آن را خدا مى داند).

    آنگاه فرمود:

    آنچه همراه خود دارى بياور!

    من سنگ كوچك را به امام سجاد دادم آن حضرت نيز مهر زد. سپس محضر امام باقر رفتم ، او نيز بر آن سنگ مهر زد. بعد از آن خدمت امام صادق رسيدم آن حضرت نيز بر آن سنگ مهر زد. پس از آن سنگ را به خدمت امام كاظم عليه السلام تقديم نمودم . او نيز مهر كرد. سپس محضر امام رضا عليه السلام رفتم آن حضرت نيز همان سنگ كوچك را مهر زد. حبابه والبيه پس از آن ، نه ماه زندگى كرد و در سن 236 دار دنيا را وداع نمود.(104)

    103- نام زنى است از قبيله يمن ، وى از بانوان پرهيزگار با فضيلت بوده و امام رضا او را با لباس خود كفن نمود و دفن كرد.

    104- بحار: ج 25، ص 175.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      لنگه كفش به دست   ...

    در دوران جاهليت مردى بود به نام جميل پسر معمر فهرى حافظه اى بسيار قوى داشت ، به طورى كه هر چه مى شنيد حفظ مى كرد و مى گفت من داراى دو قلب (دو عقل ) هستم كه با هر كدام از آنها بهتر از محمد صلى الله عليه و آله مى فهمم ! از اين رو مشركان قريش نيز او را صاحب دو قلب مى شناختند.

    در جنگ بدر دشمنان اسلام فرار كردند جميل پسر معمر نيز با آنان فرار مى كرد.

    ابوسفيان او را ديد كه يك لنگه كفشش در پاى وى و كفش ديگرش را به دست گرفته فرار مى كند. گفت :

    اى پسر معمر چه خبر است ؟

    جميل گفت :

    لشكر فرار كرد.

    ابوسفيان : پس چرا لنگه كفشى را در دست دارى و لنگه ديگرى در پا؟

    جميل : به راستى از ترس محمد توجه نداشتم و خيال مى كردم هر دو لنگه در پاى من است .(102) آرى ! در دگرگونى روزگار، شخصيت انسان آشكار مى گردد.

    102- بحار: 16. ص 179.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      دانشمند ديوانه   ...

    نعمان پسر بشير مى گويد:

    من با جابر پسر يزيد جعفى ، از شيعيان مخلص امام باقر عليه السلام همسفر بودم . در مدينه محضر امام باقر عليه السلام شرفياب شد و با آن حضرت ديدار كرد و خوشحال برگشت . از مدينه به سوى كوفه حركت كرديم . روز جمعه بود. در يكى از منزلگاهها نماز ظهر را خوانديم ، همين كه خواستيم حركت كنيم ، مردى بلند قد گندمگون پيدا شد و نامه اى در دست داشت كه امام باقر عليه السلام به جابر نوشته بود و مهر گلى كه بر آن زده بود هنوز تر بود. جابر نامه را گرفت و بوسيد و بر ديدگانش گذاشت و پرسيد:

    چه وقت از محضر سرورم امام باقر مرخص شدى ؟

    پاسخ داد:

    هم اكنون از امام جدا شدم .

    جابر پرسيد:

    پيش از نماز ظهر يا بعد از نماز؟

    گفت :

    بعد از نماز.

    جابر چون نامه را خواند بسيار غمگين شد و ديگر او را خوشحال نديديم .

    شب هنگام وارد كوفه شديم و چون صبح شد، به ديدار جابر رفتم . ديدم از خانه بيرون آمده ، چند عدد استخوان ، مانند گلوبند بر گردن آويخته و بر يك نى سوار شده و فرياد مى زند: ((منصوربن جمهور)) اميرى است بدون ماءمور و استاندارى است بركنار شده و از اين گونه حرفها مى زد.

    جابر نگاهى به من كرد و من هم نگاهى به او كردم ، ولى با من سخنى نگفت ، و من نيز حرفى نزدم اما به حال او گريستم .

    جمعيت زياد اطراف او را گرفته بودند. جابر با آن حال وارد ميدان كوفه شد و در آنجا با كودكان به بازى پرداخت . مردم مى گفتند: جابر ديوانه شده ، جابر ديوانه شده .

    چند روز بيشتر نگذشته بود كه نامه اى از هشام بن عبدالملك (خليفه اموى ) رسيد كه به استاندار كوفه دستور داده بود جابر را پيدا كرده گردن او را بزند و سرش را به خليفه ارسال كند.

    استاندار كوفه از حاضران مجلس پرسيد:

    جابر كيست ؟

    گفتند:

    مردى دانشمند، فاضل و راوى حديث بود، ولى افسوس اكنون ديوانه است و بر نى سواره شده و در ميدان كوفه با كودكان بازى مى كند.

    استاندار كوفه خود به ميدان كوفه آمد، ديد جابر سوار بر نى شده با كودكان بازى مى كند. گفت :

    - خدا را شكر كه مرا از كشتن چنين انسانى نگه داشت و دستم را به خون وى آلوده نساخت .

    طولى نكشيد منصور همان طور كه جابر (با جمله اى امير است بدون ماءمور) خبر داده بود از مقام استاندارى بركنار شد.(101)

    و به اين گونه امام عليه السلام صحابه ارزشمند خود را از مرگى حتمى نجات داد.

    101- بحار: ج 27، ص 23 و ج 46، ص 282 با اندكى تفاوت .

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اولين سرى كه در اسلام به فراز نيزه رفت   ...

    پيامبر اسلام سپاهى را براى جنگ فرستاد و به آنان فرمود:

    در فلان شب و فلان ساعت راه را گم مى كنيد. هنگامى كه راه را گم كرديد به سمت چپ برويد! وقتى طرف چپ رفتيد، شخصى را مى بينيد كه در ميان گوسفندانش مى باشد، راه را از ايشان بپرسيد، او خواهد گفت :

    تا مهمان من نشويد راه را به شما نشان نخواهم داد.

    او گوسفندى مى كشد و از شما پذيرايى مى كند، آنگاه راه را به شما نشان مى دهد. شما سلام مرا به او برسانيد و بگوييد من در مدينه ظهور كرده ام .

    لشكر حركت كرد. همان شب كه پيغمبر فرموده بود راه را گم كردند، به طرف چپ رفتند با عمروبن حمق مواجه شدند. وى پس از پذيرايى از لشكر راه را نشان داد ولى فراموش كردند سلام رسول خدا را به ايشان برسانند.

    وقتى كه خواستند حركت كنند عمروبن حمق پرسيد آيا پيغمبرى در مدينه ظهور كرده است ؟

    گفتند آرى !

    عمربن حمق پس از شنيدن اين مژده به سوى مدينه حركت نمود خود را محضر پيامبر رساند و مسلمان شد. مدتى در حضور پيغمبر مانده بود حضرت به او فرمود به وطن خود برگرد! هنگامى كه على بن ابى طالب خليفه شد نزد او برو!

    عمربن حمق به وطن خود بازگشت . وقتى كه اميرالمؤ منين به كوفه آمد عمرو نيز به خدمت حضرت رسيد و در حضور امام ماند.

    روزى على عليه السلام به عمربن حمق فرمود: خانه دارى ؟

    عمرو گفت : آرى !

    فرمود: آن خانه را بفروش و ميان قبيله ازد خانه بخر! زيرا هنگامى كه از ميان شما رفتم فرمانروايان ستمگر در تصميم كشتن تو خواهند بود، ولى قبيله ازد از تو حمايت مى كنند و نمى گذارند تو را بكشند، تو از كوفه به سوى موصل خواهى رفت ، در بين راه به مرد زمين گيرى بر مى خورى ، در كنار او مى نشينى و آب مى خواهى وى به تو آب مى دهد. سپس از تو احوال پرسى مى كند شما وضع خود را براى وى توضيح بده و او را به دين اسلام دعوت كن ! او مسلمان خواهد شد. آنگاه به رانهاى وى دست بمال ! خداوند پاى او را شفا خواهد داد و برمى خيزد و همراه تو مى شود.

    مقدارى راه كه طى كردى به مرد كورى بر مى خورى ، از او هم آب طلب مى كنى او به تو آب خواهد داد، تو حال خود را به ايشان نيز بگو و او را به اسلام دعوت كن ! پس از آن كه مسلمان شد، دستانت را به چشمان او بكش ! چشمانش را خداوند شفا خواهد داد و او نيز با تو همراه مى شود و اين دو رفيق ، بدن تو را دفن مى كنند.

    عده اى سوار براى دستگيرى ، تو را تعقيب خواهند نمود و در نزديكى قلعه موصل به تو مى رسند. هنگامى كه سواران را ديدى از اسب پياده شده داخل آن غار مى شوى كه در آن حدودهاست . زيرا بدكاران جن و انس در ريختن خون تو شريك خواهند شد.

    پس از آن كه اميرالمؤ منين عليه السلام به شهادت رسيد، ماءمورين معاويه خواستند عمروبن حمق را دستگير كرده و به شهادت برسانند از كوفه به موصل فرار نمود هر چه على عليه السلام فرموده بود، پيش آمد.

    عمرو به همه دستورات امام عمل كرد. وقتى كه به نزديك قلعه موصل رسيد، به آن دو همراهش گفت : به طرف كوفه نگاه كنيد! اگر چيزى ديديد به من اطلاع دهيد.

    ايشان گفتند:

    سوارانى مى بينيم كه مى آيند. عمرو پياده شد، اسبش را رها نمود و داخل غار شد ناگهان مار سياهى آمد و او را نيش زد و كشت !

    هنگامى كه سواران رسيدند، اسب را ديدند. گفتند: اين اسب مال اوست . مشغول جستجوى وى شدند، ناگاه جسدش را در ميان غار پيدا كردند، ولى به هر عضو از اعضايش كه دست مى زدند از هم جدا مى شد.

    عاقبت سر مبارك وى را از پيكرش جدا نموده و نزد معاويه آوردند!

    معاويه دستور داد سر مقدس وى را بالاى نيزه زدند. اين اولين سرى بود كه در اسلام بر فراز نيزه رفت .(100)

    100- بحار: ج 44، ص 130.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.
     
     
    مداحی های محرم