آن روز مردم شهر، در مسجد جامع جمع شدند و به قصیده بلند و زیبای او گوش فرادادند. و به پاس زبان گرم و طبع لطیفش، تحسین فراوان کردند و هدایای با ارزشی به او بخشیدند.
در همین روزها خبر پیراهن اهدائی امام رضا علیه السلام به دعبل در شهر پیچید. مردم بار دیگر با شور و شوق زیاد، خود را به او رساندند و تقاضا کردند تا او «پیراهن مبارک» امام را به آنها نشان دهد. دعبل، با شوق و کمی هم واهمه، پیراهن امام را از لابلای بسته ای که در کنارش نهاده بود، بیرون آورد و با احتیاط و احترام، به مردم نشان داد. در آن حال، لحظه‌ای از آن پیراهن مقدّس غافل نمی‌شد و دیدگانش را از آن فرو نمی‌بست. او خوب می‌دانست که اهالی شهر، به آن لباس مبارک چشم طمع دارند و برای به دست آوردن آن به هر کاری ممکن است دست ‌بزنند. همین طور هم بود. بزرگان شهر به طمع افتاده بودند. به دعبل پیشنهاد فروش دادند:
- آن را به هزاردینار سرخ می‌خریم!
این مبلغ، پول کمی نبود. به دست آوردن آن؛ به تصوّر مرد فقیری چون دعبل هم نمی‌آمد. با این حال، ارزش نگهداری آن پیراهن برایش بیشتر بود. او چگونه می‌توانست لباسی را که از امامش به عنوان تبرّک گرفته بود، بفروشد؟به همین دلیل تقاضای اهالی قم را رد کرد. قمی‌ها، محزون و مایوس، خرید بخشی از آن لباس مبارک را پیشنهاد کردند. این بار هم مرد شاعر زیر بار نرفت و حاضر به فروش تکه‌ای از آن نشد. بزرگان شهر با یأس و نا امیدی به خانه‌های خود بازگشتند و جریان دیدار ناموفق خود با دعبل را به مردم بازگفتند. مردم با آه و افسوس، چاره‌ای جز سکوت و رضایت نداشتند؛ ولی این، برای جوانان شهر، قابل قبول نبود. سرسختی مرد مهمان، آنها را به ستوه آورد. چند تن از آنان، بعد از ساعت‌ها فکر و اندیشه، در پی به ثمر رسیدن هدفشان، راه خارج شهر را پیش گرفتند.
مرد شاعر نیز بار و بنه‌ی خود را برداشته و به سوی بیرون شهر حرکت کرده بود تا هرچه زودتر، خود را به سرزمین عراق برساند. هنوز خیلی از شهر دور نشده بود که حضور ناگهانی چند جوان با هیکل و هیبت، توجه‌اش را جلب کرد. لرزه‌ای توأم با هراس به تنش دوید. خواست مسیرش را تغییر داده به راهش ادامه دهد؛ اما دست‌های جوانان تنومند، نگذاشت او به راهش ادامه دهد. درگیری سختی به وجود آمد. تمام همّت جوانان این بود که کوله بار مرد شاعر را از لای دستان پر قدرتش بیرون آورند. دعبل با تمام توان از کوله بارش محافظت می‌کرد. لحظاتی به کشمکش گذشت. سرانجام دست‌های دعبل گشوده شد و کوله بارش به چنگ جوانان قمی افتاد. هنوز فریادها و واگویه‌های مرد شاعر ادامه داشت که جوانان قمی با ربودن آن لباس مقدس، صحنه را ترک کردند و خیلی زود ناپدید شدند. مرد شاعر درمانده و مایوس به اطرافش نگاه کرد. نگاههایش متحیر و هراس انگیز بود. نه قدرت پیش رفتن داشت و نه توان باز گشتن. لحظاتی به تفکر گذراند.
ای فاطمه‌جان! اموالی را می‌بینم که مختص تو و فرزندانت است، ولی دیگران در بین خود تقسیم کرده‌اند و دستهای فرزندان تو از اموال خودشان خالی است.
* * *

صفحات: · 2 · · 4 · 5

موضوعات: امام حسن مجتبی علیه السلام  لینک ثابت



[یکشنبه 1396-06-12] [ 10:37:00 ب.ظ ]