همراه قافله‌ای از مرو خارج شدم. کاروان در بین راه مورد حمله دزدها قرار گرفت. دزدها دست و پای مسافران را بستند و به تقسیم اموال آنان مشغول شدند. در آن حال شنیدم که یکی از آنان با خنده و استهزاء بخشی از قصیده‌ای که در محضر امام رضا علیه السلام قرائت کرده بودم را خواند:
ای فاطمه! زنان و دختران آل ابوسفیان و آل زیاد، درکاخ‌ها و حجره‌های زیبا زندگی می‌کنند؛ ولی دختران رسول خدا را بدون پوشش مناسب، در خرابه‌ها جای داده‌اند
هرگاه از آل محمد کسی کشته شود، مانند کسی که دستش را بسته باشند، نمی‌توانند قاتلش را قصاص کرده انتقامش را بگیرند.»
شوقی در درونم به خروش آمده بود. دیگر نتوانستم خودم را نگهدارم:
- ای بندة خدا! می‌دانی این شعری که خواندی، چه کسی سروده است؟
او با زبان کردی ‌گفت:
- شاعری از قبیله خزاعه، نامش دعبل است.
- اگر او را ببینی، می‌شناسی؟
- نه، کسی را که تا حالا ندیده‌ام، چگونه بشناسم؟
- دعبل منم، من، سراینده آن شعر.
- دعبل شما هستی!؟
- بله، من دعبل هستم. همان شاعری که آن قصیده را در محضر امام رضا علیه السلام خواند.
ای مردم قم! سخنم که به اینجا رسید، دیدم آن مرد دست از تقسیم اموال کشید. از دوستانش جدا شد و سراسیمه به سمت تپه‌ای که در آن نزدیکی بود، دوید. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که همراه مرد دیگر، بازگشت. مرد دزد من را به او نشان داد و گفت:
آقای رئیس! می‌بینی؟ خودش است، دعبل!
حالا فهمیده بودم که آن مرد، رئیس دزدها است. به من نزدیک شد. مقابلم زانو زد و گفت:
آیا به راستی تو دعبل هستی؟ همان شاعری که نزد ابوالحسن، قصیده‌اش را خواند؟!
- آری، ای بنده خدا! من دعبل هستم؛ شاعری از قبیله‌ای خزاعه.
- نه، به این زودی قبول نمی‌کنم! شاید تاراج اموالت آن بیت را ناخودآگاه به زبانت جاری ساخته است؟!
- نه، راست می‌گویم، من دعبل هستم؛ چندی قبل نزد امام علیه السلام مشرّف شدم و قصیده‌ای که در مدحش سروده بودم را برای اولین بار در محضرش خواندم؛ و اکنون از مرو می‌ایم؛ از مرو.
- اگر راست می‌گویی، آن قصیده را از اول تا آخر برایم بخوان؛ در این صورت حرفت را باور می‌کنم.
- باشد، می‌خوانم؛ بسم الله الرحمن الرحیم…
و شروع کردم به خواندن. هنگامی که قصیده به پایان رسید، رئیس دزدها دستور باز کردن دست‌های من و سایر اعضاء کاروان را صادر کرد. دستهایمان یکی پس از دیگری باز شد و دیگر بار، نسیم رهایی نوازشمان داد. دزد تمام اموالی را که ربوده بودند به صاحبانشان برگرداندند و مسافران خستة قافله را احترام و نوازش بسیار کردند و با نشان دادن راه و تقدیم هدایا، بدرقه نمودند.
کاروان جان تازه‌ای یافته بود و دشت‌ها و شهرهای بسیاری را پشت سرگذاشت. تا اینکه به سرزمین شما رسید. از دوستی شما با اهل بیت خبر داشتم. بی‌درنگ از کاروان جدا شدم و با شور و اشتیاق وارد شهرتان شدم. از محله به محله دیگر. چه می‌دانستم که در کمین من نشسته‌اید و قصد ربودن محبوب ترین سرمایه زندگی‌ام را دارید؟ مگر نگفتم که قصد فروش آن را ندارم؟ این یعنی چه؟ یعنی اینکه به اندازه جانم دوستش دارم. گفتم که آن لباس مبارک برایم ارزش بسیار دارد و حاضرم تمام زندگی‌ام را بدهم و آن را نگهدارم؟!
آه عجب سرنوشتی؟! چگونه بگویم، آن، لباس آخرتم است. بیایید بر من منّت گذارید، هرچه دارم مال شما، فقط آن پیراهن را به من برگردانید. همین!
صدایی از میان جمعیت بلند شد:
- ای شاعر گرانمایه! ما هم به آن لباس عشق می‌ورزیم. بیش از این با سخنان سوزان و نیشدارت آزارمان نده و تمام آن را از ما نخواه.
دعبل سکوت کرد. دیگر آن پیراهن برایش به یک رؤیای دست نیافتنی تبدیل شده بود. در آن حال به اندیشه فرو رفت. علاقه شدید قمی‌ها نسبت به اهل بیت: از ذهنش گذشت. فهمید که قمی‌ها نیز به درد او مبتلا شده‌اند. از یک سو، بی‌توجهی به خواسته آنها هم کار درستی نبود. از سوی دیگر، فراموش کردن آن پیراهن نیز برایش غیر ممکن بود. چه کار می‌کرد؟ سرانجام در فرجام گفت و گوهای ذهنی‌اش، در حالی که موجی از رضایت سیمای شکسته‌اش را در برگرفته بود، رو به جمعیت کرد و با دل سوزان و لحن التماس گونه گفت:
- قبول دارم؛ حالا که تمام آن پیراهن را به من نمی‌دهید؛ پاره‌ای از آن را به من بدهید تا به عنوان تبرّک با خود نگهدارم و با دست پر به شهر خویش باز گردم.
گویا قمی‌ها نیز منتظر چنین درخواستی بودند. به همین دلیل خیلی زود پیشنهاد او را پذیرفتند و بخشی از آن لباس مبارک را همراه با هزار دینار آوردند و به دعبل دادند. او با دستان پُر و چشمان اشک آلود، با شهر قم وداع کرد. 2-3
________________________________________
1. وی فرزند علی بن رزین بن سلیمان خزاعی است. برخی نامش را حسن و بعضی دیگر محمد نیز گفته‌اند. کنیه‌اش را ابوجعفر ذکر کرده‌اند. زادگاهش کوفه و محل زندگی‌اش بغداد بود. وی از اصحاب بزرگوار امام رضا علیه‌السلام و شاعری دلسوختة اهل‌بیت علیه‌السلام بود. از عالی‌ترین اشعار او قصیدة «مدارس ایات» است. او شاعر بی‌باک و شجاع بود که از هیچ کس نمی‌هراسید. در اواخر عمرش می‌گفت: «من پنجاه سال است چوبة دار خود را بر شانه نهاده، دنبال کسی می‌گردم تا مرا بر آن بیاویزد.»
2. بحارالانوار، ج 45، ص 25علیه السلام و 258 و ج 49، ص 246 - 251. و منابع دیگر.
3. لازم به ذکر است که دعبل کنیزی داشت که مورد علاقه‌اش بود، وقتی به خانه‌اش برگشت، آن کنیز به مرض سختی مبتلا شده بود و بینایی خودش را از دست داده بود. وقتی عجز و ناتوانی اطباء را نسبت به درمان او دید، به یاد آن قسمت (آستین) از پیراهن امام رضا علیه‌السلام افتاد که با خودش از مرو آورده بود. شبانگاهان آن بخش از لباس امام را به چشمان کنیزش بست. کنیز که صبح از خواب برخاست، دیدگانش از برکت آن شفا یافته بود.

آئین خدمتگزاری و زیارت امام هشتم، ابراهیم غفاری، ص 197.
تنظیم گروه دین و اندیشه - عسگری

صفحات: 1 · 2 · 3 · · 5

موضوعات: امام حسن مجتبی علیه السلام  لینک ثابت



[یکشنبه 1396-06-12] [ 10:37:00 ب.ظ ]