- قصیده ات را بخوان.
با خوشحالی شروع کردم به خواندن:
… مَدارِسُ ایاتٍ خَلَتْ مِنْ تِلاوَةٍٍ مَنزِلُ وَحی مُقَفِرُ العَرَصاتِ
«خانههایی که محل نزول وحی بود، خراب شده و بسان بیابان بیصاحب افتاده است؛ و خانههایی که صدای ساز و عربدة شرابخواران از آنها بلند است، آباد شدهاند.»
بخشهای از قصیدهام را خواندم. به ابیاتی رسیدم که مخاطبش مادر رنجها، فاطمةزهرا(س) بود. روی دل، به آن بانوی دردمند نمودم و خواندم:
«ای فاطمه! رسم روزگار چنین است که اگر اعضای یک خانواده از دنیا بروند، همه را در یک جا و در کنار هم به خاک میسپارند؛ از مزار ناپیدای خودت که بگذریم، قبور فرزندان و بستگانت از هم دور افتاده است و هریک در دیاری، غریبانه آرمیدهاند. بعضی در نجف است و برخی در مدینه. بعضی در کربلایند و برخی در جای دیگر.
ای فاطمهجان! اموالی را میبینم که مختص تو و فرزندانت است، ولی دیگران در بین خود تقسیم کردهاند و دستهای فرزندان تو از اموال خودشان خالی است.
ای مردم قم! قصیدهام که به اینجا رسید، امام شروع به گریه کرد. در آن حال دیدگان اشک آلودش را به من دوخت و فرمود:
- آری! آری! راست گفتی ای دعبل!
و من در حالی که سوز درونم را پنهان میکردم، به خواندن قصیده ادامه دادم:
ای فاطمه! زنان و دختران آل ابوسفیان و آل زیاد، درکاخها و حجرههای زیبا زندگی میکنند؛ ولی دختران رسول خدا را بدون پوشش مناسب، در خرابهها جای دادهاند.
هرگاه از آل محمد کسی کشته شود، مانند کسی که دستش را بسته باشند، نمیتوانند قاتلش را قصاص کرده انتقامش را بگیرند.
هرگاه از آل محمد کسی کشته شود، مانند کسی که دستش را بسته باشند، نمیتوانند قاتلش را قصاص کرده انتقامش را بگیرند.
آنگاه دعبل، در حالی که نگاه غم انگیزش را به جمعیت دوخته بود گفت::
ای مردم قم! در همین لحظه بود که دیدم امام رضا علیه السلام دستهای مبارکش را بر هم زد و با لحن اندوه باری فرمود
«أَجَلْ مُنقَبِضاتٌ؛ آری، دستهای ما بسته است.»
سپس دعبل در حالی که اشکهایش، بسان جویباری، از دل غبارهای نشسته بر صورتش جاری بود، افزود: ای مردم! در بخشی از قصیدهام به غریب بغداد اشاره شده بود: «ای فاطمه! مزار یکی از فرزندانت در سرزمین بغداد است، او صاحب نفس پاک و پاکیزه است و خداوند در قصرهای بهشت از او پذیرایی میکند.»
ای مردم! هنگامی که به ستایش آن پیشوایی پرداختم که هارون هر صبحگاه و شامگاه، از زندانی به زندان دیگر سیرش میداد تا لحظهای از هراس دعاها و نجواهای عارفانهاش در امان باشد؛ امام رضا علیه السلام فرمود:
من هم دو بیت شعر میگویم، آن را در پایان اشعارت بنویس.
عرض کردم: فدایت شوم! شعر شما را در آغاز اشعارم میآورم تا بدان تبرّک جسته باشم، نه در آخر.
- نه! به این ترتیبی که نام قبرها را بردی، جای شعر من در آخر است. سپس چنین زمزمه نمود:
«ای فاطمه! قبر یکی دیگر از فرزندانت در خراسان است؛ وای از این مصیبت! غمها و غصهها به اعضای صاحب آن فشار میآورد؛ مگر آن که خداوند قائم آل محمد را برانگیزد و او غمها و غصههای ما را از بین ببرد.»
ای اهل قم! در حالی که اشک از گوشه چشمانم میسُرّید، پرسیدم: یابن رسول الله! این قبری که فرمودید در خراسان است، از آن چه کسی است؟
در حالی که نگاهش را به زمین دوخته بود، فرمود::
ای دعبل! بدان که آن قبر، از آن منِ غریب است؛ مرا با زهر شهید کرده در خراسان دفن میکنند. مزارم محل رفت و آمد شیعیان و زوّارم خواهد شد.
صدای گریه مردم که با شوق و حماسه همراه بود، شنیده میشد. شور و ولولهای به وجود آمده بود. سخنان دعبل به عشق و علاقه آنها نسبت به امام رضا علیه السلام افزوده بود. نوای گرم و دلنشین دعبل در فضا به طنین آمد
ای مردم! ساکت باشید! هنوز فراز دیگری از سخنان امام را برایتان نگفتهام، گوش کنید، گوش کنید، آنگاه حضرت افزود:
ای دعبل! بدان که هرکه مرا در طوس زیارت کند، در بهشت با من در یک درجه خواهد بود و خداوند در روز قیامت او را خواهد آمرزید.
آنگاه دعبل در حالی که نظاره گر چشمان اشک آلود مردم بود گفت:
ای اهل قم! شما که نمیدانید با شنیدن فراز آخر سخنان امام چه حالی داشتم؟
نباید بیش از آن وقت شریف امام را میگرفتم. از جایم برخاستم و آماده شدم تا محضرش را ترک کنم. هنوز گامی برنداشته بودم که یکبار دیگر آواز دلنشینش گوشم را به نوازش آورد:
ای دعبل! اندکی صبر کن تا بیایم.
از جایش برخاست و داخل حجره کناری شد. لحظاتی نگذشته بود که خادمش از همان حجره بیرون آمد و کیسهای که حاوی یکصد دینار بود آورد و به من داد. میخواستم از کیسه و محتوای آن بپرسم. ولی قبل از من، خادم امام به سخن آمد و گفت:
- مولایم فرمود: این پول را به شما بدهم تا صرف مخارج زندگیات کنی.
گفتم: ای بنده خدا! به مولایم بگو: «به خدا سوگند! من برای پول نیامده بودم و قصیدهام را از روی طمع نگفتهام.» سپس آن کیسه را به خادم امام برگرداندم و گفتم:
پیراهنی از مولایم میخواهم تا خودم را همواره با آن متبرّک سازم…!
* * *
شاعر دلسوخته اهل بیت: به اینجا که رسید، گریه امانش نداد و شروع کرد به وای وای گریستن. اهالی قم نیز با او هم صدا شدند و صدای شیونشان فضا را اشک آلود ساخت. شور بود و نشاط و شادمانی. چند لحظه به این صورت گذشت. آنگاه دعبل دستی به چشمان مرطوبش کشید و ادامه داد:
- ای مردم قم! هنوز چند دقیقه نگذشته بود که بار دیگر خادم امام آمد و پیراهن سبزرنگ و پشمینة امام را به همراه همان کیسة دینار آورد و به من داد. در حالی که به کیسه پول اشاره میکرد، پیغام امام را به من رساند:
- این کیسه پول را نگهدار که بدان محتاج خواهی شد.
ای مردم! اینک هم صاحب پول شده بودم و هم پیراهن امام را به دست آورده بودم.
* * *
[یکشنبه 1396-06-12] [ 10:37:00 ب.ظ ]