حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 20
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 3818
  • 1 ماه قبل: 16704
  • کل بازدیدها: 2401061





  • رتبه






    کاربران آنلاین

  • زفاک
  • پارلا
  • ♡ گوشه نشین حرم ♡
  • زهرا بانوی ایرانی


  •   حضرت عيسى در جستجوى گنج   ...

    عيسى عليه السلام با يارانش به سياحت مى رفتند، گذرشان به شهرى افتاد.

    هنگامى كه نزديك شهر رسيدند گنجى را پيدا كردند. ياران حضرت عيسى گفتند:

    يا عيسى ! اجازه فرماييد اين را جمع آورى كنيم تا از بين نرود.

    عيسى فرمود:

    شما اينجا بمانيد من گنجى را در اين شهر سراغ دارم در پى اش مى روم . هنگامى كه وارد شهر شد قدم زنان به خانه خرابى رسيد، وارد آن خانه شد. پيرزنى در آن زندگى مى كرد.

    فرمود:

    من امشب ميهمان شما هستم ، سپس از پيرزن پرسيد:

    غير از شما كسى در اين خانه هست .

    پيرزن پاسخ داد:

    آرى ، پسرى دارم كه روزها از صحرا خار مى كند و در بازار مى فروشد و با پول آن زندگى مى كنيم .

    شب شد. پسر آمد، پيرزن گفت :

    امشب ميهمان نورانى داريم كه آثار بزرگوارى از سيمايش نمايان است ، اينك وقت را غنيمت دان و در خدمت او باش و از صحبتهاى او استفاده كن !

    جوان نزد عيسى آمد، در خدمت حضرت تا پاسى از شب بود. عيسى از وضع زندگى او پرسيد. جوان چگونگى زندگى خويش را به حضرت توضيح داد.

    عيسى عليه السلام احساس كرد او جوانى عاقل ، هوشيار و دانا است ، مى تواند مراحل تكامل را طى كند و به درجه عالى كمال برسد. اما پيداست فكر او به چيز مهمى مشغول است .

    حضرت فرمود:

    جوان ! من مى بينم فكر تو به چيزى مشغول است كه تو را همواره پريشان ساخته است ، اگر مشكلى دارى به من بگو! شايد علاجش كنم . جوان گفت : آرى مشكلى دارم كه تنها خداوند مى تواند حلش نمايد. عيسى اصرار كرد كه او گرفتاريش را توضيح دهد.

    جوان گفت :

    مشكلم اين است ، روزى از صحرا خار به شهر مى آوردم از كنار كاخ دختر پادشاه رد مى شدم ناگاه چشمم بر چهره دختر شاه افتاد. چنان عاشق او شدم كه مى دانم چاره اى جز مرگ ندارم .

    عيسى فرمود:

    جوان ! ميل دارى من وسايل ازدواج تو را تهيه كنم .

    جوان نزد مادرش آمد و سخنان مهمان را برايش نقل كرد.

    پيرزن گفت :

    فرزندم ! ظاهر اين مرد نشان مى دهد آدم دروغگو نيست وعده بدهد و عمل نكند. برو به دستورش عمل كن حضرت برگشت .

    چون صبح شد حضرت فرمود:

    برو پيش پادشاه و دخترش را خواستگارى كن هر مطلبى شد به من اطلاع بده ! جوان پيش وزراء و نزديكان شاه آمد و گفت

    من براى خواستگارى دختر شاه آمده ام ، تقاضا دارم عرايض مرا به پيشگاه پادشاه برسانيد.

    اطرافيان شاه از سخنان جوان خنديدند و از اين پيش آمد تعجب كردند ولى براى اين كه تفريح بيشترى داشته باشند او را به حضور شاه بردند جوان در محضر شاه از دخترش خواستگارى كرد پادشاه با تمسخر گفت :

    من دخترم را هنگامى به ازدواج تو در مى آورم كه برايم فلان مقدار ياقوت و جواهرات بياورى ! اوصافى را بيان كرد كه در خزانه هيچ پادشاهى پيدا نمى شد. جوان برگشت و ماجرا را براى حضرت عيسى نقل كرد. عيسى عليه السلام او را به خرابه اى برد كه سنگ ريزه و ريگهاى فراوان داشت دعا نمود و نيايش به درگاه خداوندى كرد، ريزه سنگها به صورت جواهراتى در آمدند كه شاه از جوان خواسته بود.

    جوان مقدارى از آن را براى پادشاه برد هنگامى كه شاه و اطرافيان ديدند، همه از قضيه جوان در حيرت فرو رفتند و گفتند:

    جوان خار كن از كجا اين جواهر را به دست آورده است و سپس گفتند: اين اندازه كافى نيست .

    جوان بار ديگر خدمت عيسى رسيد و آنچه را در مجلس شاه گذشته بود خبر داد حضرت فرمود:

    برو خرابه به مقدار لازم از آن جواهرات بردار، ببر. جوان وقتى جواهرات را نزد پادشاه برد شاه متوجه شد اين قضيه عادى نيست جوان را به خلوت خواست و حقيقت ماجرا را از او پرسيد.

    جوان هم از آغاز ماجراى عشق تا ورود ميهمان و گفتگوى او را به شاه عرضه داشت .

    شاه فهميد ميهمان حضرت عيسى است ، گفت :

    برو به ميهمانت بگو بيايد و دخترم را به ازدواج تو در آورد.

    حضرت عيسى تشريف آورد و مراسم ازدواج را انجام داد.

    پادشاه يك دست لباس عالى بر تن جوان پوشاند و دخترش را نيز همراه او به حجله عروسى فرستاد. شب به پايان رسيد.

    شاه صبحگاه داماد را به حضور خواست و با او به گفتگو پرداخت متوجه شد او جوان فهميده و هوشيار و لايقى است و چون شاه جز دختر فرزند ديگرى نداشت ، از اين رو جوان را وليعهد خود نمود از قضا در شب دوم شاه ناگهان از دنيا رفت و جوان وارث تخت و تاج شاه شد.

    روز سوم حضرت عيسى براى خداحافظى پيش جوان رفت . شاه تازه ، از او پذيرايى نمود و گفت :

    اى حكيم تو حقى بر گردن من دارى كه هرگز قابل جبران نيست ولى برايم پرسشى پيش آمده كه اگر جوابم را ندهى اين همه نعمت برايم لذت بخش ‍ نخواهد بود.

    عيسى گفت :

    هر چه مى خواهى بپرس !

    جوان گفت :

    شب گذشته اين فكر در من شكل گرفت كه تو چنين قدرتى را دارى كه خاركنى را در مدت دو روز به پادشاهى برسانى . چرا نسبت به خود كارى را انجام نمى دهى و با اين وضع محدود روزگار را مى گذرانى ؟

    فرمود:

    كسى كه عارف به خدا و نعمت جاويد او است و آگاه به فناء و پستى دنيا است ، هرگز ميل به اين گونه امورات پست و فانى نخواهد داشت .

    و ما را در نزد خداوند و در شناخت و محبت او، لذتهاى روحى است كه لذتهاى دنيا با آن قابل مقايسه نيست .

    سپس عيسى عليه السلام از فناء دنيا و مشكلات آن و همين طور از نعمتهاى آخرت و زندگى جاويدان آن دنيا براى جوان شرح داد.

    جوان گفت :

    اكنون پرسش ديگرى برايم مطرح شد. چرا آنچه را كه ارزشمند است براى خود خواستى و مرا به اين گرفتارى بزرگ مبتلا نمودى ؟

    فرمود:

    خواستم ميزان عقل و فهم تو را آزمايش كنم ، گذشته از اين ، مقام براى تو مهيا است اگر آن را واگذارى به درجات بزرگترى نايل خواهى شد و براى ديگران مايه عبرت و پند خواهى شد.

    جوان همان لحظه از تخت به زير آمد، لباس شاهان را از تن كند و لباس ‍ خاركنى خود را پوشيد و با حضرت عيسى از شهر بيرون آمد. هنگامى كه نزد حواريون آمدند، حضرت فرمود:

    اين همان گنجى است كه در اين شهر سراغ داشتم كه به خواست خداوند پيدايش كردم .(118)

    118- ب : ج 14، ص 280.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      چاره بى تابى در سوگ عزيزان   ...

    يكى از قاضى هاى بنى اسرائيل پسرى داشت كه زياد مورد علاقه او بود. ناگاه پسر مريض شد و مرد. قاضى از اين پيشامد سخت ناراحت شد و صدايش به ناله و گريه بلند گرديد.

    دو فرشته براى پند و نصيحت به نزد قاضى آمده و شكايتى را عليه يكديگر مطرح كردند.

    يكى گفت :

    اين مرد با گوسفندان ، زراعتم را لگدكوب كرده و آن را از بين برده است .

    ديگرى گفت :

    او زراعتش را ما بين كوه و رودخانه كاشته بود، راه عبور برايم نبود، چاره اى نداشتم جز آن كه گوسفندان را از زراعت ايشان عبور دهم .

    قاضى رو به صاحب زراعت نموده و گفت :

    تو آن وقت كه زراعت را بين كوه و رودخانه مى كاشتى ، مى بايست بدانى چون زمين زراعت راه مردم است . در معرض خطر خواهد بود. بنابراين نبايد از صاحب گوسفند شكايت داشته باشى !

    صاحب زراعت در پاسخ قاضى گفت :

    شما نيز آن وقت كه پسرت به دنيا آمد بايد بدانى در مسير مرگ قرار دارد، ديگر چرا ناله و گريه در مرگ فرزندت مى كنى ؟ قاضى فورى متوجه شد اين صحنه براى پند و آگاهى او بوده . از آن لحظه گريه و ناله را قطع كرد و مشغول انجام وظيفه خود گرديد.(117)

    117- ب : ج 82، ص 155.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      كيفر كمترين بى احترامى به پدر   ...

    يوسف عليه السلام پس از مشكلات زياد فرمانرواى مصر شد. پدرش ‍ يعقوب سالها با رنج و مشقت ، دورى و فراق يوسف را تحمل كرده و توان جسمى را از دست داده بود. هنگامى كه باخبر شد يوسف ، زمامدار كشور مصر است ، شاد و خرم با يك كاروان به سوى مصر حركت كرد، يوسف نيز با شوكت و جلالى در حالى كه سوار بر مركب بود، به استقبال پدر از مصر بيرون آمد. همين كه چشمش به پدر رنج كشيده افتاد، مى خواست پياده شود، شكوه سلطنت سبب شد كه به احترام پدر پياده نشد و كمى بى احترامى در حق پدر كرد.

    پس از پايان مراسم ديدار، جبرئيل از جانب خداوند نزد يوسف آمد و گفت :

    يوسف ! چرا به احترام پدر پياده نشدى ؟ اينك دستت را باز كن ! وقتى يوسف دستش را گشود ناگاه نورى از ميان انگشتانش برخاست و به سوى آسمان رفت .

    يوسف پرسيد:

    اين چه نورى است كه از دستم خارج گرديد؟

    جبرييل پاسخ داد:

    اين نور نبوت بود كه از نسل تو، به خاطر كيفر پياده نشدن براى پدر پيرت (يعقوب ) خارج گرديد و ديگر از نسل تو پيغمبر نخواهد بود.(116)

    116- ب : ج 12، ص 251 و ج 73، ص 223.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      نفرت از حاكم ستمگر   ...

    روزى كنفوسيوس ،(114) با شاگردانش به صحرا مى رفت ، ديد زنى وسط باغ نشسته است ، از او پرسيد:

    چرا اينجا نشسته اى ؟

    زن گفت : دعا كن من همين جا بمانم و جاى ديگر نروم ، چون در اين باغ شوهرم ، پسرم و پدرم هم بودند، پلنگى آمد و همه آنها را طعمه خود ساخت و من تنها ماندم .

    كنفوسيوس گفت :

    از اينجا به شهر برو، شهر نزديك است .

    زن گفت : آيا در شهر حاكمى وجود دارد؟

    كنفوسيوس گفت : بله .

    زن گفت : حاكم ظالم است و براى من عيب است به شهرى بروم كه در آن حاكم ستمگر حكومت مى كند، لذا در اينجا مى مانم تا روى حاكم ستمگر را نبينم ، چون من از ظالم متنفرم .(115)

    114- كنفوسيوس يكى از حكماء است كه در حدود پانصد سال قبل از ميلاد مى زيست و اكنون پيروان زياد در چين و تبت و…دارد.

    115- در مكتب استاد ص 52 (شيرازى ).

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      اميد و آرزو   ...

    روزى حضرت عيسى در جايى نشسته بود، پير مردى را ديد كه زمين را با بيل براى زراعت زير و رو مى كند.

    حضرت عيسى به پيشگاه خدا عرضه داشت :

    خدايا آرزو را از دل او ببر! ناگهان پيرمرد بيل را به يك طرف انداخت و روى زمين دراز كشيد و خوابيد، كمى گذشت حضرت عيسى عليه السلام عرض ‍ كرد:

    خداوند اميد و آرزو را به او بر گردان ! ناگاه مشاهده كرد كه پيرمرد از جانب بر خاست و دوباره شروع به كار كرد!

    حضرت عيسى از او پرسيد و گفت :

    پيرمرد چطور شد بيل را به كنار انداختى و خوابيدى و كمى بعد ناگهان بر خاستى و مشغول كار شدى ؟

    پيرمرد در پاسخ گفت :

    در مرتبه اول با گفتم من پير و ناتوانم ممكن است امروز بميرم و يا همچنين فردا، چرا اين همه زحمت دهم با اين انديشه بيل را به يك طرف انداختم و خوابيدم !

    ولى كمى كه گذشت با خود گفتم :

    از كجا معلوم كه من سالها بمانم و اكنون كه زنده هستم و انسان تا زنده است وسايل زندگى برايش لازم است ، بايد براى خود زندگى آبرومندى تهيه نمايد، اين بود كه برخاستم و بيل را برداشتم و مشغول كار شدم .(113)

    113- ب : ج 14، ص 329.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مصيبت كمر شكن   ...

    لقمان حكيم به مسافرت طولانى رفته بود، پس از برگشت غلامش به حضور او رسيد. از غلام پرسيد:

    پدرم چكار مى كند:

    غلام گفت : پدرت مرد.

    لقمان گفت : صاحب سرنوشت خود شدم .

    سپس گفت : همسرم چه كار مى كند؟

    غلام گفت : او نيز مرد.

    لقمان گفت : بسترم تازه گشت .

    پس از آن پرسيد خواهرم چه كار مى كند؟

    غلام : او نيز مرد.

    لقمان : ناموسم پوشيده شد.

    سپس پرسيد: برادرم چكار مى كند؟

    غلام : او نيز مرد.

    الان انقطع ظهرى : اكنون كمرم شكست .(112)

    112- ب : ج 13 ص 424.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      دانشمندتر از همه   ...

    حضرت موسى به خداوند عرض كرد:

    كدام يك از بندگانت نزد تو محبوب تر است ؟

    خداوند فرمود:

    آن كس كه مرا ياد كند و فراموشم نكند.

    موسى عرض كرد: كداميك در قضاوت برتر از ديگران است ؟

    خداوند فرمود:

    آن كس كه به حق قضاوت كند و از نفس پيروى ننمايد.

    موسى عرض كرد:

    كداميك از بندگانت دانشمندتر است ؟

    خداوند فرمود:

    آن كس كه علم ديگران را بر علم خود بيفزايد، ممكن

    است در اين وقت به سخنى برخورد كه سبب هدايت او گردد و از هلاكت باز دارد…(111)

    111- ب : ج 13، ص 281.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      قلمها از نوشتن باز ماندند   ...

    هرگاه كسى عايشه را سر زنش مى كرد چرا جنگ جمل را به پا كردى ؟

    مى گفت : قضا كار خود را كرد و قلمها از نوشتن باز ماندند!! مقدراتى بود پيش آمد!

    به خدا سوگند! اگر من از پيغمبر صلى الله عليه و آله بيست پسر مى داشتم كه همه مانند عبدالرحمن بن حارث مى بودند، داغ آنها را به وسيله مرگ و يا قتلشان مى ديدم ، برايم آسان تر از اين بود كه به على بن ابى طالب خروج كردم و آن همه دشمنى ها درباره او انجام دادم ! در اين مورد دردم را جز به كسى نخواهم گفت . (110)

    110- ب : 44، ص 34.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      در جستجوى همسر لايق   ...

    يكى از هوشمندترين و خردمندترين عرب مردى بود بنام شن .

    روزى گفت :

    به خدا سوگند آنقدر دنيا را مى گردم تا زنى عاقل و هوشيار مانند خودم را پيدا كنم و با او ازدواج كنم .

    با اين انديشه به سياحت پرداخت . در يكى از مسافرتها با مردى مواجه شد، شن از او پرسيد:

    كجا مى روى ؟

    مرد: به فلان روستا.

    شن متوجه شد او هم به آن روستا كه وى قصد آن را دارد، مى رود.

    به اين جهت با وى رفيق شد.

    شن در بين راه به آن مرد گفت :

    تو مرا جمل مى كنى يا من تو را حمل كنم .

    مرد گفت :

    اى نادان ! هر دو سواره هستيم چگونه يكديگر را حمل كنيم . شن ساكت ماند و چيزى نگفت . به راه خود ادامه دادند تا نزديك آن روستا رسيدند. زراعتى را ديد كه وقت درو كردن آن رسيده است . شن گفت :

    آيا صاحب زراعت آن را خورده است يا نه ؟

    مرد پاسخ داد:

    اى نادان ! مى بينى كه اين زراعت وقت درو آن تازه رسيده است باز مى پرسى صاحبش آن را خورده است يا نه ؟

    شن باز ساكت شد و چيزى نگفت تا اينكه وارد روستا شدند با جنازه اى روبرو شدند.

    شن گفت :

    اين جنازه زنده است يا مرده ؟

    مرد گفت :

    من تاكنون كسى را به اندازه تو نفهمتر و نادان تر نديده بودم ، اينكه جنازه را مى بينى مى پرسى مرده است يا زنده ؟

    شن بار ديگر ساكت ماند و چيزى نگفت . در اين وقت شن خواست از او جدا شود. ولى مرد نگذاشت و او را با اصرار همراه خود به منزلش ‍ برد.

    اين مرد دخترى داشت كه او را طبقه مى ناميدند. دختر از پدرش پرسيد اين ميهمان كيست ؟

    مرد گفت : با او راه رفيق شدم ، آدم بسيار جاهل و نادانى است . سپس ‍ گفتگوهايى را كه با هم داشتند براى دخترش نقل كرد.

    دختر گفت :

    پدر جان ! اين شخص آدم و نادان نيست بلكه او آدم عاقل و فهميده است . سپس سخنان او را پدرش توضيح داد، گفت :

    اما اينكه گفته است آيا تو مرا حمل مى كنى يا من تو را حمل كنم ؟ مقصودش ‍ اين بوده كه آيا تو برايم قصه مى گويى يا من براى تو داستان بگويم ؟ تا راه طى كنيم و به پايان برسانيم .

    و اما اينكه گفته است :

    اين زراعت خورده شده يا نه ؟ منظورش اين بوده كه آيا صاحبش آن را فروخته و پولش را خورده يا نفروحته است ؟

    و اما سخن در مورد جنازه اين بوده آيا مرده فرزندى دارد كه بخاطر آن نامش ‍ برده شود يا نه ؟

    پدر از نزد دخترش خارج شد و پيش شن آمد و با او مدتى به گفتگو پرداخت ، سپس گفت :

    ميهمان گرامى ! آيا ميل دارى آنچه را كه گفتى برايت توضيح دهم ؟

    شن پاسخ داد: آرى .

    مرد سخنان او را توضيح داد.

    شن گفت :

    اين سخن از آن تو نيست و نتيجه انديشه تو نمى باشد. حال بگو ببينم اين سخنان را چه كسى به تو ياد داد.

    مرد در پاسخ گفت :

    دخترم اينها را به من آموخت . شن متوجه شد او فهميده است ، از آن دختر خواستگارى كرد و پدرش هم موافقت نمود و دختر را به ازدواج شن در آورد.

    شن با همسرش نزد خويشان خود آمد.

    وقتى خويشان ، شن را با همسرش ديدند، گفتند:

    وافق شن طبقه ، سازش كرده است . و اين جمله در ميان عرب مثال شد و به هر كس با ديگرى سازش كند، گفته مى شود.(109)

    نكته

    ازدواج مسئله اى بسيار حساس و مهمى است . بايد خيلى مواظب بود و همسر مناسب انتخاب نمود وگرنه انسان در طول زندگى با مشكلات فراوان روبرو گشته ، سرمايه عمرش به كلى سوخته و نابود مى گردد.

    109- ب : ج 23، ص 227.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      دروغ شاخدار   ...

    روزى معاويه به سعد بن وقاص گفت :

    چرا در خونخواهى امام مظلوم (عثمان ) به من يارى نكردى ؟ خوب بود در اين مورد به من كمك مى نمودى !

    سعد گفت :

    مى دانى كه من در كنار تو با على مى جنگيدم . اما از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله شنيدم به على عليه السلام مى فرمود:

    تو نسبت به من ، مانند هارون نسبت به موسى هستى .

    معاويه گفت :

    تو اين سخن را از رسول خدا شنيدى ؟

    سعد گفت :

    آرى ! اگر نشنيده باشم اين دو گوشم كر شوند.

    معاويه گفت :

    اكنون عذر تو مقبول است كه ما را يارى نكردى .

    سپس گفت :

    به خدا سوگند! اگر من هم چنين سخنى را از پيغمبر صلى الله عليه و آله مى شنيدم هرگز با على جنگ نمى كردم !

    البته اين ادعاى معاويه به هيچ گونه قابل قبول نيست ، چون معاويه از اين گونه فرمايشات ، از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام بيشتر شنيده بود. با اين همه هنگامى كه على عليه السلام از دنيا رحلت نمود، معاويه او را لعنت مى كرد و به حضرت ناسزا مى گفت . نظر معاويه اين بود كه سلطنت و حكومت او به وسيله لعن و ناسزا گفتن ، به على برقرار مى گردد و هدف او از آن سخنى كه به سعد گفت ، اين بود كه عذر او پذيرفته باشد.(108)

    108- ب : ج 44، ص 35.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.