روزى كنفوسيوس ،(114) با شاگردانش به صحرا مى رفت ، ديد زنى وسط باغ نشسته است ، از او پرسيد:
چرا اينجا نشسته اى ؟
زن گفت : دعا كن من همين جا بمانم و جاى ديگر نروم ، چون در اين باغ شوهرم ، پسرم و پدرم هم بودند، پلنگى آمد و همه آنها را طعمه خود ساخت و من تنها ماندم .
كنفوسيوس گفت :
از اينجا به شهر برو، شهر نزديك است .
زن گفت : آيا در شهر حاكمى وجود دارد؟
كنفوسيوس گفت : بله .
زن گفت : حاكم ظالم است و براى من عيب است به شهرى بروم كه در آن حاكم ستمگر حكومت مى كند، لذا در اينجا مى مانم تا روى حاكم ستمگر را نبينم ، چون من از ظالم متنفرم .(115)
114- كنفوسيوس يكى از حكماء است كه در حدود پانصد سال قبل از ميلاد مى زيست و اكنون پيروان زياد در چين و تبت و…دارد.
115- در مكتب استاد ص 52 (شيرازى ).
[سه شنبه 1395-06-30] [ 11:25:00 ب.ظ ]