حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 780
  • دیروز: 1092
  • 7 روز قبل: 2006
  • 1 ماه قبل: 11408
  • کل بازدیدها: 2481400





  • رتبه







    کاربران آنلاین



      سفير امام حسين عليه السلام   ...

    هنگامى كه كاروان امام حسين عليه السلام در مسير خود به سوى كوفه به منزلگاه حاجز رسيد، اين نامه را به مردم كوفه نوشت :

    به نام خداوند بخشنده و مهربان …نامه مسلم بن عقيل به من رسيد و نوشته است شما با هماهنگى و راءى نيك در راه يارى ما خاندان بوده و آماده مطالبه حق ما مى باشيد. از خداوند مى خواهم كه همه آينده مرا به خير نموده و شما را موفق گرداند، خداوند بر همه شما ثواب و اجر بزرگ عنايت فرمايد و من هم روز سه شنبه ، هشتم ذى حجه ، از مكه به سوى شما حركت كرده ام ، جلوتر سفير خودم را فرستادم ، با رسيدن نامه من به سرعت كارهاى خود را سر و سامان دهيد و من به زودى وارد خواهم شد.

    نامه را به قيس مسهر صيداوى داد و او را به سوى كوفه فرستاد.

    قيس با شتاب به سوى كوفه حركت نمود ولى در قادسيه حصين پسر نمير - كه آن سامان را تحت كنترل داشت - او را دستگير كرد، خواست او را تفتيش كند قيس نامه امام حسين را پاره كرد و پراكنده نمود. حصين او را نزد ابن زياد فرستاد. وقتى كه قيس به نزد ابن زياد وارد شد. ابن زياد پرسيد:

    تو كيستى ؟

    قيس پاسخ داد:

    من يكى از شيعيان اميرمؤ منان على عليه السلام و فرزندان او هستم .

    ابن زياد: چرا نامه را پاره كردى ؟

    قيس : تا ندانى كه در نامه چه نوشته شده است .

    ابن زياد: نامه را چه كسى براى چه شخصى نوشته است ؟

    قيس : نامه از امام حسين عليه السلام به جمعيتى از مردم كوفه بود كه نام آنها را نمى دانم .

    ابن زياد خشمگين شد و گفت : هرگز از تو دست برنمى دارم مگر اين كه نام آنها را كه نامه برايشان فرستاده شده بگويى ، يا بالاى منبر بروى و بر حسين و پدر و برادرش لعن بگويى و گرنه قطعه قطعه ات خواهم كرد.

    قيس گفت : نامهاى آنان را نخواهم گفت . ولى براى لعن كردن حاضرم .

    قيس بالاى منبر رفت ، پس از حمد و ثنا و درود بر خاندان پيامبر و لعن بر ابن زياد و بنى اميه گفت : مردم كوفه ! من سفير امام حسين عليه السلام به سوى شما هستم ، كاروان امام عليه السلام را در منزلگاه حاجز گذاشتم دعوت او را اجابت كنيد!

    زياد آنچنان غضبناك شد دستور داد قيس را بالاى دارالعماره برده و از همانجا به زمين انداختند و استخوانهاى بدنش خورد شد. اندكى رمق داشت يكى از دژخيمان ابن زياد به نام عبدالملك پسر عمير سرش را از بدن جدا كرد و بدين گونه قيس به شهادت رسيد (ره ).(39)

    39- بحار: ج 44، ص 371.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      امام حسين عليه السلام و مرد فقير   ...

    عرب بيابانى نيازمند وارد مدينه شد و پرسيد سخيترين و بخشنده ترين شخص در اين شهر كيست ؟

    همه امام حسين عليه السلام را نشان دادند.

    عرب امام حسين عليه السلام را در مسجد در حال نماز ديد و با خواندن قطعه شعر حاجت خود را مطرح كرد. مضمون قطعه شعرى كه وى خواند چنين است :(36)

    تا حال هر كه به تو اميد بسته نااميد برنگشته است ، هر كس حلقه در تو را حركت داده ، دست خالى از آن در، باز نگشته است .

    تو بخشنده و مورد اعتمادى و پدرت كشنده مردمان فاسق بود.

    شما خانواده اگر از اول نبوديد ما گرفتار آتش دوزخ بوديم .

    او اشعارش را مى خواند و امام در حال نماز بود. چون از نماز فارغ شد و به خانه برگشت ، به غلامش قنبر فرمود:

    از اموال حجاز چيزى باقى مانده است ؟

    غلام عرض كرد:

    آرى ، چهار هزار دينار موجود است .

    فرمود:

    آن پولها را بياور! كسى آمده كه از ما به آن سزاوارتر است .

    سپس عبايش را از دوش برداشت و پولها را در ميان آن ريخت و عبا را پيچيد مبادا عرب را شرمنده ببيند، دستش را از شكاف در بيرون آورد و به او داد و اين اشعار را سرود:(37)

    اين دينارها را بگير و بدان كه من از تو پوزش مى خواهم و نيز كه من بر تو دلسوز و مهربانم .

    اگر امروز حق خود در اختيار داشتم بيشتر از اين كمك مى كردم ، لكن روزگار با دگرگونيش بر ما جفا كرده ، اكنون دست ما خالى و تنگ است .

    امام عليه السلام با اين اشعار از او عذرخواهى كرد.

    عرب پولها را گرفت و از روى شوق گريه كرد.

    امام پرسيد: چرا گريستى شايد احسان ما را كم شمردى ؟

    گفت : گريه ام براى اين است كه چگونه اين دستهاى بخشنده را خاك در بر مى گيرد و در زير خاك مى ماند.(38)

    36- لم يخب الان من رجاك و من حرك من دون بابك الحلقه

    انت جواد و انت معتمد ابوك قد كان قاتل الفسقه

    لو الذى كان من اوائكم كانت علينا الجهيم منطبقه

    37- خدها فانى اليك معتذر و اعلم بانى عليك ذو شفقه

    لو كان فى سيرنا الغداة امست سمانا عليك مندفقة

    ولكن ريب الزمان ذو غير و الكف منى قليلة النفقه

    38- بحار: ج 44، ص 190.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مرد لطيفه گو   ...

    مرد لطيفه گويى از دوستان امام حسن عليه السلام بود. مدتى نزد آن حضرت نيامده بود. روزى خدمت امام عليه السلام رسيد. حضرت پرسيد:

    چگونه صبح كردى ؟ (حالت چطور است ؟)

    گفت :

    يابن رسول الله ! حال من برخلاف آن چيزى است كه خودم و خدا و شيطان آن را دوست مى داريم .

    امام عليه السلام خنديد و فرمود:

    چطور؟ توضيح بده !

    گفت :

    خداوند مى خواهد از او اطاعت كنم و معصيت كار نباشم . اما من چنين نيستم .

    و شيطان دوست دارد، خدا را معصيت كرده و به دستوراتش عمل نكنم ولى من اين طور هم نيستم .

    و خودم دوست دارم هميشه در دنيا باشم ، اين چنين هم نخواهم بود. روزى از دنيا خواهم رفت .

    ناگاه شخصى برخواست و گفت :

    يابن رسول الله ! چرا ما مرگ را دوست نداريم ؟

    امام فرمود:

    به خاطر اين كه شما آخرت خود را ويران و اين دنيا را آباد كرده ايد،

    بدين جهت دوست نداريد از جاى آباد به جاى ويران برويد.(35)

    35- بحار: ج 44، ص 110.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      شاخه اى از درخت نبوت   ...

    يكى از فرزندان امام حسن عليه السلام به نام عمرو با كاروان امام حسين به كربلا آمد و چون كودك بود (11) سال داشت كشته نشد و با كاروان اسرا به مدينه بازگشت .

    وقتى اسيران كربلا را در شام به كاخ يزيد وارد كردند، چشم يزيد به عمرو پسر امام حسن افتاد و به او گفت :

    آيا با فرزندم خالد كشتى مى گيرى ؟

    عمرو گفت :

    نه . ولكن يك چاقو به پسرت بده و يك چاقو به من بده كه با هم بجنگيم ، تا بدانى كه كدام يك از ما شجاعتر است .

    يزيد از شنيدن سخن قهرمانانه ، آن هم از يك كودك اسير، تعجب كرد و گفت :

    خاندان نبوت چه كوچك و چه بزرگشان همواره با ما دشمنى مى كنند.

    سپس اين شعر را خواند:

    اين خويى است كه من از اخزم سراغ دارم آيا از مار جز مار متولد مى شود.(33)

    منظور يزيد اين بود كه آقازاده ، شاخه اى از درخت نبوت است كه چنين شجاعانه سخن مى گويد.(34)

    33- شنشنة اعفها من اخزم هل تلد حية الا الحية اين جمله در ميان عربها ضرب المثل است معمولا به افراد شجاع و زيرك گفته مى شود.

    34- بحار: ج 45، ص 143.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      پاسخ امام حسن (ع ) به معاويه   ...

    روزى معاويه به امام حسن گفت :

    من از تو بهتر هستم !

    امام در پاسخ گفت :

    چگونه از من بهترى ، اى پسر هند!؟

    معاويه گفت :

    براى اين كه مردم در اطراف من جمع شده اند ولى اطراف تو خالى است .

    امام حسن فرمود:

    چقدر دور رفتى اى پسر هند جگرخوار! اين ، بدترين مقامى است كه تو دارى . زيرا آنان كه در اطراف تو گرد آمده اند دو گروهند:

    گروهى مطيع و گروهى مجبور.

    آنان كه مطيع تو هستند، معصيت كارند و اما افرادى كه به طور اجبار از تو فرمانبردارند طبق بيان قرآن عذر موجه دارند.

    ولى من هرگز نمى گويم از تو بهترم چون اصلا در وجود تو خيرى نيست تا خود را با فردى مثل تو مقايسه نمايم ، بلكه مى گويم :

    خداى مهربان مرا از صفات پست پاك نموده ، همان طور كه تو را از صفات نيكو و پسنديده محروم ساخته است .

    آرى شخصيت انسان در پاكى و اخلاق پاك اوست ، نه در مزاياى مادى .

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      كودكى در مكتب وحى   ...

    امام حسن عليه السلام در هفت سالگى در مجلس رسول خدا شركت مى كرد، آيات قرآنى را مى شنيد و حفظ مى كرد. وقتى محضر مادرش ‍ مى آمد آنچه را كه حفظ كرده بود بيان مى نمود.

    اميرالمؤ منين عليه السلام به منزل كه مى آمد، فاطمه عليه السلام آيه تازه اى از قرآن را براى على عليه السلام مى خواند.

    اميرالمؤ منين مى فرمود:

    فاطمه جان ! اين آيه را از كجا ياد گرفته اى تو كه در مجلس پيامبر (صلى الله عليه و آله ) نبودى ؟

    مى فرمود:

    پسرت حسن در مجلس بابايش ياد مى گيرد و برايم مى گويد:

    روزى على عليه السلام در گوشه منزل پنهان شد امام حسن عليه السلام مانند روزهاى گذشته محضر مادرش فاطمه آمد، تا آنچه را كه از آيات قرآنى شنيده بيان كند. زبانش به لكنت افتاد، نتوانست سخن بگويد، فاطمه عليه السلام از اين پيشامد تعجب كرد!

    امام حسن عرض كرد:

    مادر جان ! تعجب نكن ! حتما شخص بزرگوارى سخنانم را مى شنود، گوش ‍ دادن او مرا از سخن گفتن بازداشته است .

    ناگاه على عليه السلام بيرون آمد و فرزند عزيزش حسن را بغل گرفت و بوسيد.(32)

    32- بحار: ج 43، ص 338.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      قطره هاى اشك امام حسن عليه السلام   ...

    امام حسن عليه السلام در زمان خويش عابدترين ، زاهدترين و برترين مردم به شمار مى رفت . وقتى حج بجاى مى آورد بسيارى از اوقات پاى برهنه مى رفت . هر وقت به ياد مرگ مى افتاد، مى گريست و اگر در حضورش از قبر سخن به ميان مى آمد گريان مى شد و چون به ياد قيامت و برانگيخته شدن در محشر مى افتاد اشك مى ريخت و هر وقت به ياد عبور از صراط مى افتاد گريه مى كرد و هرگاه به ياد حضور مردم براى حساب در پيشگاه خداوند مى افتاد ناگهان فرياد مى كشيد و از شدت بيم و هراس از هوش مى رفت و غش مى كرد، هرگاه براى نماز آماده مى شد اعضايش از خوف خدا مى لرزيد، هر وقت از بهشت و دوزخ سخن مى گفت چون شخص مارگزيده مضطرب مى شد آنگاه از خدا خواستار بهشت مى شد و از آتش جهنم به او پناه مى برد و چون آيه يا ايها الذين امنوا را تلاوت مى كرد، مى فرمود:

    لبيك ! اللهم لبيك !…(30)

    هنگامى كه مشغول وضو مى شد اعضايش مى لرزيد و چهره مباركش زرد مى گشت وقتى كه مى پرسيدند:

    چرا چنين حالى پيدا مى كنى ؟

    مى فرمود:

    سزاوار است كسى كه در مقابل پروردگار عرش مى ايستد، رنگش زرد و اعضاى او دچار رعشه گردد.

    هر وقت به در مسجد مى رسيد روى به آسمان مى نمود، عرض مى كرد:

    بار خدايا! مهمان تو بر در خانه ات ايستاده است ، اى خداى بخشنده ! شخصى گناهكار پيش تو آمده ، اى خداى مهربان ! از گناهان من به خاطر بزرگواريت درگذر!(31)

    30- بحار: ج 43، ص 331.

    31- بحار: ج 43، ص 339.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      جلوه گاهى از تربيت فاطمه عليهاالسلام   ...

    فضه كنيز فاطمه زهرا عليهاالسلام بود و در محضر آن بانوى گرامى پرورش ‍ يافت ، مدتها مطالب خود را با آياتى قرآنى ادا مى نمود.

    ابوالقاسم قشيرى از شخصى نقل مى كند:

    از كاروانى كه عازم مكه بود، فاصله داشتم ، بانويى را در بيابان ديدم متحير و نگران است . به نزد او رفتم هر چه از او پرسيدم با آيه اى از قرآن جوابم را داد.

    پرسيدم : تو كيستى ؟

    گفت : وقل سلام فسوف تعلمون (اول سلام بگو آنگاه بپرس .)

    بر او سلام كردم و گفتم :

    در اينجا چه مى كنى ؟

    گفت : و من يهدى الله فماله من مضل (فهميدم راه را گم كرده است .)

    پرسيدم : از جن هستى يا از انس ؟

    جواب داد: يا بنى آدم خذوا زينتكم (يعنى از آدميان هستم .)

    گفتم : از كجا مى آيى ؟

    پاسخ داد: ينادون من مكان بعيد (فهميدم كه از راه دور مى آيد.)

    گفتم : كجا مى روى ؟

    گفت : لله على الناس حج البيت (دانستم قصد مكه را دارد.)

    گفتم : چند روز است از كاروان جدا شده اى ؟

    گفت : و لقد خلقنا السموات فى ستته ايام (فهميدم كه شش روز است .)

    گفتم : آيا به غذا ميل دارى ؟

    گفت : و ما جعلنا جسدا لا ياكلون الطعام (دانستم كه ميل به غذا دارد به او غذا دادم .)

    گفتم : عجله كن و تند بيا.

    گفت : لا يكلف الله نفسا لا وسعها (فهميدم خسته است .)

    گفتم : حالا كه نمى توانى راه بروى بيا با من سوار شتر شو!

    گفت : لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا (يعنى سوار شدن مرد و زن نامحرم بر يك مركب موجب فساد است . به ناچار من پياده شدم و او را سوار كردم .)

    گفت : سبحان الله الذى سخر لنا هذا (در مقابل اين نعمت ، خدا را شكر نمود.)

    چون به كاروان رسيديم ، گفتم :

    آيا كسى از بستگان شما در كاروان هست ؟

    گفت : يا داود انا جعلناك خليفة و ما محمد الا رسول الله . يا يحيى خذ الكتاب . يا موسى انى انا الله (فهميدم چهار نفر از كسان وى در كاروان هستند و اسمهايشان داود، موسى ، يحيى و محمد مى باشد. آنها را صدا كردم ، در اين وقت چهار نفر با شتاب به سوى وى دويدند.)

    پرسيدم : اينها با تو چه نسبتى دارند؟

    در جواب گفت : المال و البنون زينة الحيواة الدنيا (دانستم كه چهار نفر فرزندان وى هستند.)

    هنگامى كه آنان نزد مادرشان رسيدند، گفت :

    يا ابتى استاجره خير من استاجرت لقوى امين (متوجه شدم كه به پسرانش مى گويد، به من مزدى بدهند آنان نيز مقدارى پول به من دادند.)

    سپس گفت : والله يضاعف لم يشاء (فهميدم مى گويد مزدم را زيادتر بدهند، از اين رو مزدم را اضافه كردند.)

    از آنان پرسيدم : اين زن كيست ؟

    پاسخ دادند: اين زن مادر ما فضه ، كنيز حضرت فاطمه زهراست كه مدت بيست سال است به جز قرآن سخن نمى گويد.(29)

    29- بحار: ج 43، ص 87. آيات به ترتيب : زخرف 89، زمر 38، اعراف 29، فصلت 44، آل عمران 91 ق 37، انبيا 22، زخرف 12، ص 25، آل عمران 128، مريم 13، طه 11 و 13، كهف 44، قصص 26، بقره 263، حجر 43 و 44.

    در گذشته اين داستان براى بعضى باور كردنى نبود ولى ظهور دكتر محمد حسين طباطبايى مساءله را حل كرد و امروز بسيارى از مردم از نزديك و يا در رسانه ها اين نابغه كوچك قرن را كه اكنون تقريبا نه بهار از عمر پر بركتش مى گذرد، ديده و از حالات وى كم و بيش آگاهند.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      22- فاطمه عليهاالسلام در هاله عفت و عصمت   ...

    در آخرين روزهاى زندگى ، زهراى مرضيه به اسماء (27) دختر عميس ‍ فرمود:

    اسماء! من اين عمل را زشت مى دانم كه (جنازه را روى چهار چوب مى گذارند و پارچه اى روى جناره زنان مى اندازند، به سوى قبرستان مى برند) زيرا اندام او از زير پارچه نمايان است و هر كسى از حجم و چگونگى او آگاه مى شود.

    اسماء گفت :

    من در حبشه چيزى ديدم ، اكنون شكل آن را به تو نشان مى دهم . آنگاه چند شاخه تر خواست . شاخه ها را خم كرد و پارچه اى روى آنها كشيد. به صورت تابوت كنونى درآورد حضرت زهرا عليهاالسلام فرمود:

    - چه چيز (تابوت ) خوبى است . زيرا جنازه اى كه در ميان آن قرار گيرد تشخيص داده نمى شود كه جنازه زن است ، يا جنازه مرد. (28)

    آرى زهراى اطهر راضى نبود پس از مرگ نيز نامحرمى حجم بدان او را ببيند.

    27- اسماء از نزديكان حضرت فاطمه عليهاالسلام و از مهاجران حبشه بود وى نخست همسر جعفر بن ابيطالب بود، چون جعفر در جنگ موته شهيد شد ابوبكربن ابى قحافه او را تزويج نمود. ظاهرا در شستشوى حضرت زهرا عليهاالسلام به اميرالمؤ منين عليه السلام كمك مى كرده و شكل تابوتهاى كنونى از پشنهاد او مى باشد. چون در گذشته شايد هنوز هم در بعضى جاها هست ، جنازه را روى چند چوب مى گذاشتند و به سوى مغسل و قبرستان مى بردند. (م )

    28- بحار: ج 43، ص 189.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      جمجمه انوشيروان سخن مى گويد   ...

    به امام على عليه السلام خبر رسيد معاويه تصميم دارد با لشكر مجهز به سرزمين هاى اسلامى حمله كند.

    على عليه السلام براى سركوبى دشمنان از كوفه بيرون آمد و با سپاه مجهز به سوى صفين حركت كردند در سر راه به شهر مدائن (پايتخت پادشاهان ساسانى ) رسيدند و وارد كاخ كسرى شدند. حضرت پس از اداى نماز با گروهى از يارانش مشغول گشت ويرانه هاى كاخ انوشيروان شدند و به هر قسمت كاخ كه مى رسيدند كارهايى را كه در آنجا انجام شده بود به يارانش ‍ توضيح مى دادند به طورى كه باعث تعجب اصحاب مى شد و عاقبت يكى از آنان گفت :

    يا اميرالمؤ منين ! آنچنان وضع كاخ را توضيح مى دهيد گويا شما مدتها اينجا زندگى كرده ايد!

    در آن لحظات كه ويرانه هاى كاخها و تالارها را تماشا مى كردند، ناگاه على عليه السلام جمجمه اى پوسيده را در گوشه خرابه ديد، به يكى از يارانش ‍ فرمود:

    او را برداشته همراه من بيا!

    سپس على عليه السلام بر ايوان كاخ مدائن آمد و در آنجا نشست و دستور داد طشتى آوردند و مقدارى آب در طشت ريختند و به آورنده جمجمه فرمود: آن را در طشت بگذار. وى هم جمجمه را در ميان طشت گذاشت .

    آنگاه على عليه السلام خطاب به جمجمه فرمود:

    اى جمجمه ! تو را قسم مى دهم ! بگو من كيستم و تو كيستى ؟ جمجمه با بيان رسا گفت :

    تو اميرالمؤ منين ، سرور جانشينان و رهبر پرهيزگاران هستى و من بنده اى از بندگان خدا هستم .

    على عليه السلام پرسيد:

    حالت چگونه است ؟

    جواب داد:

    يا اميرالمؤ منين ! من پادشاه عادل بودم ، نسبت به زيردستان مهر و محبت داشتم ، راضى نبودم كسى در حكومت من ستم ببيند. ولى در دين مجوسى (آتش پرست ) به سر مى بردم . هنگامى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به دنيا آمد كاخ من شكافى برداشت . آنگاه كه به رسالت مبعوث شد من خواستم اسلام را بپذيرم ولى زرق و برق سلطنت مرا از ايمان و اسلام باز داشت و اكنون پشيمانم .

    اى كاش كه من هم ايمان مى آوردم و اينك از بهشت محروم نبودم .

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.
     
     
    مداحی های محرم