سحر بود…
سپاه سیاه و سپید
شب و روز
در پشت ، در پیش
صفوف سواران منظم
نه یک دانه کم
نه یک دانه پیش
سحر بود
و در این میان خنجر شب
به پهلوی خورشید خورد
شفق زد…
زمین از تماشای این صحنه افسرد
سحر بود
زن و مرد و پیر و جوان میهمان
حرم جانِ جانِ جهان
حرم میزبان
صدای اذان با صدای گلوله یکی شد
سحر بود
سپاه شب و روز
و پیکار دیگر…
و خورشید یکبار دیگر…
شاعر: حمیدرضا فاضلی
[جمعه 1396-06-10] [ 09:56:00 ق.ظ ]