اما قصه وکیلی چون تو را نه … تو که وکیل باشی همه حق ها گرفتنی است … پرونده ای که تو وکیل باشی قصه اش ستودنی است … وکیل که توباشی یک قدم با من است ده قدم باتو … در قصه وکالت تو به ازای دادخواهیت عشق و محبت است که هزینه می شود … از لحظه سپردن حالم به تو آرامش مهمان خانه زندگی ام شد … از روزی که ایمان آوردم تو وکیل منی و تنها پناهم … کتاب زندگی ام روی میزِ تو و تو آگاه از تمام خطوطش ، کلماتش … من یقین دارم که تو همه جا با منی و عاشقانه حقم را می ستانی … و تو در این عشق بازی ، پرده از رازی بزرگ برداشتی ، رازی که اسمش رامی دانستم اما رسمش را … رازی به اسم “توکل” … “توکل” قصه ای است که از روز ازل بر ایمان خواندی و گفتی در هر تاریکی و پیچ و خم دنیا و حتی درتمام لحظات روشنایی دستانت دردست من است … نگران نباش و به من اعتماد کن … “توکل"،” توکل” … اما من نفهمیده بودم راز این قصه را … روزها و شبها بر من گذشت تا که شیرینی اش را به من چشاندی … قصه ای که در آن خدا وکیل من است … و فهمیدم : “حسبنا الله ونعم الوکیل”
[جمعه 1396-06-10] [ 10:04:00 ق.ظ ]