بيا بنشين دمى خواهر، كنار بسترم امشب
نظر كن حالت محزون و چشمان ترم امشب
حسينم را بگو آيد، كنارم لحظه اى از غم
كه گويم درد دل با يادگار مادرم امشب
بهار عمرم آخر شد، خزان از زهر ملعونه
ز ظلم اوست بى تاب و توان در بسترم امشب
نظر كن خواهرا اكنون ، ببين حال پريشانم
زجا برخيز و رُوْ طشتى بياور در برم امشب
بيا خواهر دم آخر، مرا ديگر حلالم كن
كه مهمانم به جنّت نزد جدّ اطهرم امشب
شدم راحت من ، ليكن دچار غم شود قاسم
به كفر آن جوان ، بى كَسُ و بى ياورم امشب (55)
………..
هرگز دلى ز غم چو دل مجتبى نسوخت
ور سوخت اجنبى دگر از آشنا نسوخت
هر گلشنى كه سوخت ز باد سموم سوخت
از باد نوبهارى و نسيم صبا نسوخت
چندان دلش ز سرزنش دوستان گداخت
كز دشمنان زهر بد و هر ناسزا نسوخت
هرگز برادرى به عزاى برادرى
در روزگار چون شه گلگون قبا نسوخت
آن دم كه سوخت حاصل دوران ز سوز دهر
در حيرتم كه خرمن گردون چرا نسوخت
تا شد روان عالم امكان ز تن روان
جنبنده اى نماند كزين ماجرا نسوخت (56)
[پنجشنبه 1395-03-27] [ 11:46:00 ب.ظ ]