حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 326
  • دیروز: 573
  • 7 روز قبل: 9787
  • 1 ماه قبل: 14888
  • کل بازدیدها: 2398628





  • رتبه







    کاربران آنلاین

  • انانه


  •   انفاق نان جو   ...

    حسن و حسين عليهماالسلام مريض شدند. پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله با چند تن از ياران به عيادتشان آمدند. گفتند:

    - يا على ! خوب بود نذرى براى شفاى فرزندانت مى كردى .

    على عليه السلام و فاطمه عليهماالسلام نذر كردند، اگر عزيزان شفا يابند، سه روز روزه بگيرند. خود حسن و حسين عليهماالسلام و فضه كه خادمه آنها بود نيز نذر كردند كه سه روز روزه بگيرند. چيزى نگذشت كه خداوند به هر دو شفاى عنايت فرمود. روز اول را روزه گرفتند در حالى كه غذايى در خانه نداشتند. حضرت على عليه السلام سه صاع (تقريبا سه كيلو) جو قرض كرد. حضرت زهرا عليهاالسلام يك قسمت آن را رد كرد. پنج عدد نان پخت . وقت غروب سفره انداختند و پنج نفر كنار سفره نشستند. هنگام افطار سائلى بر در خانه آمد و گفت : سلام بر شما اى خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله ! من مستمندى از مستمندان مسلمين هستم . طعامى به من دهيد كه خداوند به شما از طعامهاى بهشتى عنايت كند. خاندان على عليه السلام همگى غذاى خويش را به او دادند و تنها با آب افطار كردند و خوابيدند. روز دوم را نيز روزه گرفتند. فاطمه عليهاالسلام پنج عدد نان جو آماده كرد و در سفره گذاشت . موقع افطار يتيمى آمد و گفت : - سلام بر شما اى خاندان محمد صلى الله عليه و آله ! من يتيمى مسلمانم ، به من غذايى دهيد كه خداوند به شما از غذاى بهشتى مرحمت كند. همه سهم خود را به او دادند و باز با آب افطار كردند. روز سوم را نيز روزه گرفتند. زهرا عليهاالسلام غذايى (نان جو) آماده كرد. هنگام افطار اسيرى به در خانه آمد و كمك خواست . بار ديگر همه غذاى خويش را به اسير دادند و تنها با آب افطار كرده و گرسنه خوابيدند. صبح كه شد على عليه السلام دست حسن و حسين عليهماالسلام را گرفته و محضر پيامبر رسيدند. در حاليكه بچه ها از شدت گرسنگى مى لرزيدند. وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را در چنان حالى ديد فرمود: يا على ! اين حالى را كه در شما مى بينم برايم بسيار ناگوار است . سپس برخاست و با آنان به سوى فاطمه عليهاالسلام حركت كردند. وقتى كه به خانه وارد شدند. ديدند فاطمه عليهاالسلام در محراب عبادت ايستاده ، در حالى كه از شدت گرسنگى بسيار ضعيف گشته و ديدگانش به گودى نشسته . رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به آغوش ‍ كشيد و فرمود: از وضع شما به خدا پناه مى برم . در اين وقت جبرئيل نازل گشت و گفت : اى رسول خدا! خداوند به داشتن چنين خاندانى تو را تهنيت مى كند. آن گاه سوره ((هل اءتى )) را بر او خواند.(22)

    22- بحار: ج 35، ص 237 و 247. اين داستان به طور خلاصه بيان گرديد.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      بهترين اهل بهشت   ...

    مردى به همسرش گفت : برو خدمت حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام از او بپرس آيا من از شيعيان شما هستم يا نه ؟

    آن زن خدمت حضرت زهرا عليهاالسلام رسيد و مطلب را پرسيد. حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود:

    - به همسرت بگو اگر آنچه را كه دستور داده ايم بجا مى آورى و از آنچه كه نهى نموده ايم دورى مى جويى از شيعيان ما هستى وگر نه شيعه ما نيستى .

    زن به منزل برگشت و فرمايش حضرت زهرا عليهاالسلام را براى همسرش ‍ نقل كرد. مرد با شنيدن جواب حضرت سخت ناراحت شد و فرياد كشيد:

    - واى بر من ! چگونه ممكن است انسان به گناه و خطا آلوده نباشد؟

    بنابراين من هميشه در آتش جهنم خواهم سوخت ، زيرا هركس از شيعيان ايشان نباشد هميشه در جهنم خواهد بود.

    زن بار ديگر محضر فاطمه عليهاالسلام رسيد و ناراحتى و سخنان همسرش ‍ را نزد آن حضرت بازگو نمود.

    حضرت زهرا عليهاالسلام فرمود:

    - به همسرت بگو؛ آن طور كه فكر مى كنى نيست . چه اينكه شيعيان ما بهترين هاى اهل بهشتند ولى هركس ما را و دوستان ما را دوست بدارد دشمن دشمنان باشد و نيز دل و زبان او تسليم ما شود، ولى در عمل با اوامر و نواهى ما مخالفت كرده ، مرتكب گناه شود، گرچه از شيعيان واقعى ما نيست اما در عين حال او نيز در بهشت خواهد بود، منتهى پس از پاك شدن گناه .

    آرى ! به اين طريق است كه به گرفتاريهاى (دنيوى ) و يا به شكنجه مشكلات صحنه قيامت و يا سرانجام در طبقه اول دوزخ كيفر ديده ، پس از پاك شدن از آلودگيهاى گناه به خاطر ما از جهنم نجات يافته ، در بهشت و در جوار رحمت ما منزل مى گيرد.(21)

    21- بحار: ج 68، ص 155.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند   ...

    عمران پسر شاهين از بزرگان عراق بود. وى عليه حكومت عضدالدوله ديلمى قيام نمود.

    عضدالدوله با كوشش فراوان خواست او را دستگير نمايد. عمران به نجف اشرف گريخت و در آنجا با لباس مبدل مخفيانه زندگى مى كرد.

    عمران در كنار بارگاه حضرت على عليه السلام پيوسته به دعا و نماز مشغول بود تا اينكه يك بار آن حضرت را در خواب ديد كه به او مى فرمايد:

    - اى عمران ! فردا فناخسرو (عضدالدوله ) به عنوان زيارت به اينجا مى آيد و همه را از اين مكان بيرون مى كنند. آن گاه حضرت به يكى از گوشه هاى قبر مطهر اشاره نموده و فرمود:

    - تو در اينجا توقف كن كه آنان تو را نمى بينند. عضدالدوله وارد بارگاه مى شود. زيارت مى كند و نماز مى خواند. سپس به درگاه خدا دعا و مناجات مى كند و خدا را به محمد و خاندان پاكش سوگند مى دهد كه وى را بر تو پيروز نمايد. در آن حال تو نزديك او برو و به او بگو: پادشاها! آن كسى كه در دعاهايت مورد تاءكيد تو بود و خدا را به محمد و خاندان پاكش قسم مى دادى كه تو را بر او پيروز كند كيست ؟

    فناخسرو خواهد گفت : مردى است كه در ميان ملت ما اختلاف انداخته و او قدرت ما را شكسته و عليه حكومت قيام نموده است . به او بگو اگر كسى تو را بر او پيروز كند چه مژده اى به او مى دهى ؟

    او مى گويد هر چه بخواهد مى دهم . حتى اگر از من بخواهد او را عفو كنم عفو مى كنم .

    در اين وقت تو خودت را به او معرفى كن . آنگاه هر چه از او خواسته باشى به تو خواهد داد.

    عمران مى گويد: همان طور كه امام على عليه السلام مرا در عالم خواب راهنمايى كرده بود، واقع شد. عضدالدوله آمد. پس از زيارت و نماز خدا را به محمد و آل محمد قسم داد كه او را بر من پيروز گرداند. من نزدش رفتم به او گفتم : اگر كسى تو را بر او پيروز كند، چه مژده اى به او مى دهى ؟ او هم در پاسخ گفت : هر كس مرا بر عمران پيروز گرداند، حتى اگر خواسته اش عفو باشد، او را خواهم بخشيد.

    عمران مى گويد در اين موقع به پادشاه گفتم : منم عمران پسر شاهين كه تو در تعقيب و دستگيرى او هستى .

    عضدالدوله گفت : چه كسى تو را به اينجا راه داد و از جريان آگاهت نمود؟ گفتم : مولايم على عليه السلام در خواب به من فرمود فردا فناخسرو به اينجا خواهد آمد و به او چنين و چنان بگو! من هم خدمت شما عرض كردم . عضدالدوله گفت :

    - تو را به حق اميرالمؤ منين قسم مى دهم كه آيا حضرت به تو فرمود: فردا فناخسرو مى آيد؟

    گفتم : آرى ! سوگند به حق اميرالمؤ منين كه آن حضرت به من فرمود. عضدالدوله گفت : هيچ كس غير از من ، مادرم و قابله نمى دانست كه اسمم ((فناخسرو)) است .

    پادشاه در همانجا از گناه وى درگذشت و او را به وزارت انتخاب نمود. و دستور داد برايش لباس وزارت آوردند و خود به سوى كوفه حركت نمود. عمران نذر كرده بود هنگامى كه مورد عفو و گذشت پادشاه قرار گرفت با سر و پاى برهنه به زيارت اميرالمؤ منين مشرف شود. (كه البته همين كار را هم كرد.)

    راوى اين داستان حسن طهال مقدادى مى گويد:

    - جد من نگهبان بارگاه اميرالمؤ منين عليه السلام بود. حضرت را شب به خواب مى بيند كه به او مى فرمايد: از خواب برخيز و برو براى دوست ما (عمران پسر شاهين ) در حرم را باز كن !

    جد من از خواب برمى خيزد و در حرم را باز كرده و منتظر مى نشيند. ناگهان مشاهده مى كند مردى به سوى مرقد حضرت مى آيد. هنگامى كه به حرم مى رسد، جدم به او مى گويد: بفرماييد اى سرور ما! عمران مى گويد: من كيستم ؟

    جدم پاسخ مى دهد: شما عمران پسر شاهين هستيد.

    عمران تاءكيد مى كند كه من عمران پسر شاهين نيستم !

    جدم مى گويد: شما عمران هستيد. الان على عليه السلام را در خواب ديدم و دستور داد كه برخيز و در را به روى دوست ما باز كن .

    عمران با تعجب مى پرسد:

    - تو را به خدا سوگند مى دهم كه چنين گفت ؟

    جدم مى گويد: آرى ! به حق خداوند سوگند مى خورم كه چنين گفت . عمران خود را بر درگاه حرم مى اندازد و مشغول بوسيدن مى شود دستور مى دهد شصت دينار به جدم بدهند. (20)

    20- بحار: ج 42، ص 319.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      قطيفه بر دوش   ...

    هارون پسر عنتره از پدرش نقل مى كند:

    در فصل سرما در محضر مولا على عليه السلام وارد شدم . قطيفه اى كهنه بر دوش داشت و از شدت سرما مى لرزيد. گفتم : يا اميرالمؤ منين ! خداوند براى شما و خانواده تان بيت المال مانند ديگر مسلمانان سهمى قرار داده كه مى توانيد به راحتى زندگى كنيد. چرا اين اندازه به خود سخت مى گيريد و اكنون از سرما مى لرزيد؟

    فرمود: به خدا سوگند! از بيت المال شما حبه اى برنمى دارم و اين قطيفه اى كه مى بينيد همراه خود از مدينه آورده ام . غير از آن چيزى ندارم .(19)

    19- بحار: ج 40، ص 344.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      زنى در نكاح فرزندش !   ...

    در زمان خلافت عمر، جوانى به نزد او آمد و از مادرش شكايت كرد. و ناله سر مى داد كه :

    - خدايا! بين من و مادرم حكم كن .

    عمر از او پرسيد:

    - مگر مادرت چه كرده است ؟ چرا درباره او شكايت مى كنى ؟

    جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شكم خود پرورده و دو سال تمام نيز شير داده . اكنون كه بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخيص مى دهم ، مرا طرد كرده و مى گويد: تو فرزند من نيستى ! حال آنكه او مادر من و من فرزند او هستم .

    عمر دستور داد زن را بياورند. زن كه فهميد علت اظهارش چيست ، به همراه چهار برادرش و نيز چهل شاهد در محكمه حاضر شد.

    عمر از جوان خواست تا ادعايش را مطرح نمايد.

    جوان گفته هاى خود را تكرار كرد و قسم ياد كرد كه اين زن مادر من است . عمر به زن گفت :

    - شما در جواب چه مى گوييد؟

    زن پاسخ داد: خدا را شاهد مى گيرم و به پيغمبر سوگند ياد مى كنم كه اين پسر را نمى شناسم . او با چنين ادعاى مى خواهد مرا در بين قبيله و خويشاوندانم بى آبرو سازد. من زنى از خاندان قريشم و تا بحال شوهر نكرده ام و هنوز باكره ام .

    در چنين حالتى چگونه ممكن است او فرزند من باشد؟

    عمر پرسيد: آيا شاهد دارى ؟

    زن پاسخ داد: اينها همه گواهان و شهود من هستند.

    آن چهل نفر شهادت دادند كه پسر دروغ مى گويد و نيز گواهى دادند كه اين زن شوهر نكرده و هنوز هم باكره است .

    عمر دستور داد كه پسر را زندانى كنند تا درباره شهود تحقيق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفترى مجازات گردد.

    ماءموران در حالى كه پسر را به سوى زندان مى بردند، با حضرت على عليه السلام برخورد نمودند، پسر فرياد زد:

    - يا على ! به دادم برس . زيرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بيان كرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانيد. چون بازگردانده شد، عمر گفت : من دستور زندان داده بودم . براى چه او را آورديد؟

    گفتند: على عليه السلام دستور داد برگردانيد و ما از شما مكرر شنيده ايم كه با دستور على بن ابى طالب عليه السلام مخالفت نكنيد.

    در اين وقت حضرت على عليه السلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار كنند و او را آوردند. آن گاه حضرت به پسر فرمود: ادعاى خود را بيان كن .

    جوان دوباره تمام شرح حالش را بيان نمود.

    على عليه السلام رو به عمر كرد و گفت :

    - آيا مايلى من درباره اين دو نفر قضاوت كنم ؟

    عمر گفت : سبحان الله ! چگونه مايل نباشم و حال آنكه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده ام كه فرمود:

    - على بن ابى طالب عليه السلام از همه شما داناتر است .

    حضرت به زن فرمود: درباره ادعاى خود شاهد دارى ؟

    گفت : بلى ! چهل شاهد دارم كه همگى حاضرند. در اين وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پيش گواهى دادند.

    على عليه السلام فرمود: طبق رضاى خداوند حكم مى كنم . همان حكمى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به من آموخته است .

    سپس به زن فرمود: آيا در كارهاى خود سرپرست و صاحب اختيار دارى ؟

    زن پاسخ داد: بلى !

    اين چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختيار دارند. آن گاه حضرت به برادران زن فرمود:

    - آيا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختيار مى دهيد؟

    گفتند: بلى ! شما درباره ما صاحب اختيار هستيد.

    حضرت فرمود: به شهادت خداى بزرگ و شهادت تمامى مردم كه در اين وقت در مجلس حاضرند. اين زن را به عقد ازدواج اين پسر درآوردم و به مهريه چهارصد درهم وجه نقد كه خود آن را مى پردازم . (البته عقد صورت ظاهرى داشت ).

    سپس به قنبر فرمود: سريعا چهارصد درهم حاضر كن .

    قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ريخت . فرمود: اين پولها را بگير و در دامن زنت بريز و دست او را بگير و ببر و ديگر نزد ما برنگرد مگر آنكه آثار عروسى در تو باشد، يعنى غسل كرده برگردى .

    پسر از جاى خود حركت كرد و پولها را در دامن زن ريخت و گفت :

    - برخيز! برويم .

    در اين هنگام زن فرياد زد: ((اءلنار! النار!)) (آتش ! آتش !)

    اى پسر عموى پيغمبر آيا مى خواهى مرا همسر پسرم قرار بدهى ؟!

    به خدا قسم ! اين جوان فرزند من است . برادرانم مرا به شخصى شوهر دادند كه پدرش غلام آزاد شده اى بود اين پسر را من از او آورده ام . وقتى بچه بزرگ شد به من گفتند:

    - فرزند بودن او را انكار كن و من هم طبق دستور برادرانم چنين عملى را انجام دادم ولى اكنون اعتراف مى كنم كه او فرزند من است . دلم از مهر و علاقه او لبريز است .

    مادر دست پسر را گرفت و از محكمه بيرون رفتند.

    عمر گفت : ((واعمراه ، لو لا على لهلك عمر))

    - ((اگر على نبود من هلاك شده بودم .)) (18)

    18- بحار: ج 40، ص 306.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ترس از گناه   ...

    حضرت على عليه السلام مردى را ديد كه آثار ترس و خوف در سيمايش ‍ آشكار است . از او پرسيد:

    - چرا چنين حالى به تو دست داده است ؟

    مرد جواب داد:

    - من از خداى مى ترسم

    امام فرمود:

    - بنده خدا! (نمى خواهد از خدا بترسى ) از گناهانت بترس و نيز به خاطر ظلمهايى كه درباره بندگان خدا انجام داده اى . از عدالت خدا بترس و آنچه را كه به صلاح تو نهى كرده است در آن نافرمانى نكن ، آن گاه از خدا نترس ؛ زيرا او به كسى ظلم نمى كند و هيچ گاه بدون گناه كسى را كيفر نمى دهد.(17)

    17- بحار: ج 70، ص 392.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      گردنبند گران قيمت   ...

    على بن ابى رافع مى گويد:

    من نگهبان خزينه بيت المال حضرت على بن ابى طالب عليه السلام بودم . در ميان بيت المال گردنبند مرواريد گران قيمتى وجود داشت كه در جنگ بصره به غنيمت گرفته شده بود. دختر اميرالمؤ منين كسى را نزد من فرستاد و پيغام داد كه شنيده ام در بيت المال گردنبند مرواريدى هست . من ميل دارم آن را به عنوان امانت ، چند روزى به من بدهى تا در روز عيد قربان خود را با آن آرايش دهم و پس از آن بازگردانم . من پيغام دادم به صورت مضمونه (كه در صورت تلف به عهده گيرنده باشد) مى توانم به او بدهم . دختر آن حضرت نيز پذيرفت . من با اين شرط به مدت سه روز گردنبند را به آن بانوى گرامى دادم .

    اتفاقا على عليه السلام گردنبند را در گردن دخترش ديده و شناخته بود و از وى مى پرسيد: اين گردنبند از كجا به دست تو رسيده است ؟

    او اظهار مى كند: از على بن ابى رافع ، خزينه دار شما به مدت سه روز امانت گرفته ام تا در روز عيد قربان خود را زينت دهم و سپس بازگردانم . على ابن ابى رافع مى گويد:

    - اميرالمؤ منين عليه السلام مرا نزد خود احضار كرد و من خدمت آن حضرت رفتم . چون چشمش به من افتاد فرمود:

    - ((اتخون المسلمين يابن ابى رافع ؟))

    ((اى پسر ابى رافع ! آيا به مسلمانان خيانت مى كنى ؟!))

    گفتم : پناه مى برم به خدا از اينكه به مسلمانان خيانت كنم .

    حضرت فرمود: پس چگونه گردنبندى را كه در بيت المال مسلمانان بود بدون اجازه من و مسلمانان به دخترم دادى ؟

    عرض كردم : اى اميرالمؤ منين ! او دختر شماست و از من خواست كه گردنبند را به صورت عاريه كه بازگردانده شود به او دهم تا در عيد با آن خود بيارايد. من نيز آن را به عنوان عاريه به مدت سه روز به ايشان دادم و ضمانت آن را به عهده گرفتى كه صحيح و سالم به جاى اصلى خود بازگردانم . حضرت على عليه السلام فرمود:

    - همين امروز بايد آن را پس گرفته و به جاى خود بگذارى و اگر بعد از اين چنين كارى از تو ديده شود كيفر سختى خواهى ديد.

    سپس فرمود: اگر دختر من اين گردنبند را به عاريه مضمونه نمى گرفت نخستين زن هاشميه اى بود كه دست او را به عنوان دزد مى بريدم . اين سخن به گوش دختر آن حضرت رسيد به نزد پدر آمده و گفت :

    - يا اميرالمؤ منين ! من دختر شما و پاره تن شما هستم . چه كسى از من شايسته تر به استفاده از اين گردنبند بود؟

    حضرت فرمود: دخترم ! انسان نبايد به واسطه خواسته هاى نفس و خواهشهاى دل ، پاى از دايره حق بيرون بگذارد. آيا همه زنان مهاجر كه با تو يكسانند، در اين عيد به مانند چنين گردنبند خود را زينت داده اند تا تو هم خواسته باشى در رديف آنها قرار گرفته و از ايشان كمتر نباشى ؟(16)

    16- بحار: ج 40، ص 337.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      سفره افطار   ...

    ام كلثوم دختر اميرالمؤ منين عليه السلام مى گويد:

    در شب نوزدهم ماه رمضان دو قرص نان جو، يك كاسه شير و مقدارى نمك در يك ظرف براى افطار خدمت پدر آوردم . وقتى نمازش را به اتمام رساند. براى افطار آماده شد.

    هنگامى كه نگاهش به غذا افتاد به فكر فرو رفت . آنگاه سرش را تكان داد و با صداى بلند گريست و فرمود:

    - عزيزم ! براى افطار پدرت دو نوع خورش (شير و نمك )، آن هم در يك ظرف آماده ساخته اى ؟

    تو با اين عمل مى خواهى فرداى قيامت براى حساب در محضر خداوند بيشتر بايستم ؟

    من تصميم دارم هميشه دنباله رو برادر و پسر عمويم رسول خدا صلى الله عليه و آله باشم . هرگز براى آن حضرت دو نوع خورش در يك ظرف آورده نشد تا آنكه چشم از جهان فرو بست .

    دختر عزيزم ! هر كس در دنيا خوردنيها، نوشيدنيها، و لباسهايش از راه حلال و پاك تهيه گردد، روز قيامت در دادگاه الهى بيشتر خواهد ايستاد و چنانچه از راه حرام باشد علاوه بر بيشتر ايستادن عذاب هم خواهد داشت زيرا كه در حلال اين دنيا حساب و در حرام آن عذاب است .(15)

    15- بحار: ج 42، ص 276.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      نجواى شبانه   ...

    ابودرداء نقل مى كند:

    در يكى از شبهاى ظلمانى از لابلاى نخلستان بنى نجار در مدينه مى گذشتم . ناگهان نواى غم انگيز و آهنگ تاءثرآورى به گوشم رسيد و ديدم انسانى است كه در دل شب با خداى خود چنين سخن مى گويد:

    - پروردگارا! چه بسيار از گناهان مهلكم به حلم خود درگذشتى و عقوبت نكردى و چه بسيار از گناهانم را به لطف و كرمت پرده روى آنها كشيده و آشكار نكردى . خدايا! اگر چه عمرم در نافرمانى و معصيت تو گذشته و گناهانم نامه اعمالم را پر كرده است . اما من به جز آمرزش تو اميدوار نيستم و به غير از معرفت و خوشنودى تو به چيز ديگرى اميد ندارم .

    اين صداى دلنواز چنان مشغولم كرد كه بى اختيار به سمت آن حركت كرده ، تا به صاحب صدا رسيدم . ناگهان چشمم به على بن ابى طالب عليه السلام افتاد. خود را در ميان درختان مخفى كردم تا از شنيدن راز و نياز محروم نمانده و مانع دعا و مناجات آن حضرت نشوم .

    على بن ابى طالب عليه السلام در آن خلوت شب دو ركعت نماز خواند و آنگاه به دعا و گريه و زارى و ناله پرداخت .

    باز از جمله مناجاتهاى على عليه السلام اين بود:

    - پروردگارا! چون در عفو و گذشت تو مى انديشم ، گناهانم در نظرم كوچك مى شود و هرگاه در شدت عذاب تو فكر مى كنم ، گرفتارى و مصيبت من بزرگ مى شود. آنگاه چنين نجوا نمود:

    - آه ! اگر در نامه اعمالم گناهانى را ببينم كه خود آن را فراموش كرده ام ولى تو آن را ثبت كرده باشى ، پس فرمان دهى او را بگيريد. واى به حال آن گرفتارى كه خانواده اش نتوانند او را نجات بدهند و قبيله و طايفه او را سودى ندهند و فرشتگان به حال وى ترحم نكنند.

    سپس گفت : آه ! از آتشى كه دل و جگر آدمى را مى سوزاند و اعضاى بيرونى انسان را از هم جدا مى كند. واى از شدت سوزندگى شراره هاى آتش كه از جهنم بر مى خيزد.

    ابودرداء مى گويد: باز حضرت به شدت گريست . پس از مدتى ديگر نه صدايى از او به گوش مى رسيد و نه حركت و جنبشى از او ديده مى شد. با خود گفتم : حتما در اثر شب زنده دارى خواب او را فرا گرفته . نزديك طلوع فجر شد و خواستم ايشان را براى نماز صبح بيدار كنم . بر بالين حضرت رفتم . يك وقت ديدم ايشان مانند قطعه چوب خشك بر زمين افتاده است . تكانش دادم ، حركت نكرد. صدايش زدم ، پاسخ نداد. گفتم : - ((انالله و انا اليه راجعون )). به خدا على بن ابى طالب عليه السلام از دنيا رفته است . ابودرداء در ادامه سخنانش اظهار مى كند:

    - من به سرعت به خانه على عليه السلام روانه شدم و حالت او را به اطلاع آنان رساندم .

    فاطمه عليهاالسلام گفت : ابودرداء! داستان چيست ؟

    من آنچه را كه از حالات على عليه السلام ديده بودم همه را گفتم . فرمود:

    ابودرداء! به خدا سوگند اين حالت بيهوشى است كه در اثر ترس از خدا بر او عارض شده .

    سپس با ظرف آبى نزد آن حضرت برگشتم و آب به سيمايش پاشيديم . آن بزرگوار به هوش آمد و چشمانش را باز كرد و به من كه به شدت مى گريستم ، نگاهى كرد و گفت :

    - ابودرداء! چرا گريه مى كنى ؟

    گفتم : به خاطر آنچه به خودت روا مى دارى گريه مى كنم .

    فرمود:

    - اى ابودرداء! چگونه مى شود حال تو، آن وقتى كه مرا براى پس دادن حساب فرا خوانند و در حالى كه گناهكاران به كيفر الهى يقين دارند و فرشتگان سخت گير دور و برم را احاطه كرده اند و پاسبانان جهنم منتظر فرمانند و من در پيشگاه خداوند قهار حاضر باشم و دوستان ، مرا تسليم دستور الهى كنند و اهل دنيا به حال من ترحم ننمايند.

    البته در آن حال بيشتر به حال من ترحم خواهى كرد، زيرا كه در برابر خدايى قرار مى گيرم كه هيچ چيز از نگاه او پنهان نيست . (14)

    14- بحار: ج 41، ص 11 و ج 87، ص 195.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      جوان شب زنده دار   ...

    روزى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نماز صبح را با مردم در مسجد خواند. در اين ميان چشمش به جوانى افتاد كه از بى خوابى چرت مى زد و سرش پايين مى آمد. رنگش زرد شده بود و اندامش باريك و لاغر گشته ، چشمانش در كاسه سر فرو رفته بود.

    رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود:

    - حالت چطور است و چگونه صبح كرده اى ؟

    عرض كرد:

    - با يقين و ايمان كامل به جهان پس از مرگ ، شب را به صبح آوردم و حالتم چنين بود.

    حضرت با تعجب پرسيد:

    - هر يقينى علامتى دارد. علامت يقين تو چيست ؟

    پاسخ داد:

    - يا رسول الله ! اين يقين است كه مرا افسرده ساخته و شبها خواب را از چشمم ربوده و در روزهاى گرم تابستان (به خاطر روزه ) مرا به دنيا و آنچه در اوست ، بى رغبت كرده است . هم اكنون با چشم بصيرت قيامت را مى بينم كه براى رسيدگى به حساب مردم برپا شده و مردم براى حساب گرد من آمده اند و من در ميان آنان هستم . گويا بهشتيان را مى بينم كه از نعمتهاى بهشتى برخوردارند و بر تخت هاى بهشتى تكيه كرده اند و با يكديگر مشغول تعارف و صحبتند و اهل جهنم را مى بينم كه در ميان شعله هاى آتش ناله مى زنند و كمك مى خواهند. هم اكنون غرش آتش جهنم در گوشم طنين انداز است .

    رسول خدا صلى الله عليه و آله به اصحاب فرمود: اين جوان بنده ايست كه خداوند قلب او را به نور روشن ساخته است . سپس روى به جوان نموده ، فرمود: بر همين حال كه نيك دارى ، ثابت باش و آن را از دست مده .

    عرض كرد:

    - يا رسول الله ! از خدا بخواه در راه حق به شهادت برسم .

    پيامبر صلى الله عليه و آله او را دعا كرد و طولى نكشيد، همراه پيغمبر در يكى از جنگها شركت كرد و دهمين نفرى بود كه در آن جنگ شهيد شد.(13)

    13- بحار: ج 70، ص 159.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.