حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 455
  • دیروز: 473
  • 7 روز قبل: 2796
  • 1 ماه قبل: 18324
  • کل بازدیدها: 2403413





  • رتبه







    کاربران آنلاین

  • بحرکاظمي
  • زفاک
  • انانه
  • avije danesh
  • بهار


  •   كودكى در مكتب وحى   ...

    امام حسن عليه السلام در هفت سالگى در مجلس رسول خدا شركت مى كرد، آيات قرآنى را مى شنيد و حفظ مى كرد. وقتى محضر مادرش ‍ مى آمد آنچه را كه حفظ كرده بود بيان مى نمود.

    اميرالمؤ منين عليه السلام به منزل كه مى آمد، فاطمه عليه السلام آيه تازه اى از قرآن را براى على عليه السلام مى خواند.

    اميرالمؤ منين مى فرمود:

    فاطمه جان ! اين آيه را از كجا ياد گرفته اى تو كه در مجلس پيامبر (صلى الله عليه و آله ) نبودى ؟

    مى فرمود:

    پسرت حسن در مجلس بابايش ياد مى گيرد و برايم مى گويد:

    روزى على عليه السلام در گوشه منزل پنهان شد امام حسن عليه السلام مانند روزهاى گذشته محضر مادرش فاطمه آمد، تا آنچه را كه از آيات قرآنى شنيده بيان كند. زبانش به لكنت افتاد، نتوانست سخن بگويد، فاطمه عليه السلام از اين پيشامد تعجب كرد!

    امام حسن عرض كرد:

    مادر جان ! تعجب نكن ! حتما شخص بزرگوارى سخنانم را مى شنود، گوش ‍ دادن او مرا از سخن گفتن بازداشته است .

    ناگاه على عليه السلام بيرون آمد و فرزند عزيزش حسن را بغل گرفت و بوسيد.(32)

    32- بحار: ج 43، ص 338.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      قطره هاى اشك امام حسن عليه السلام   ...

    امام حسن عليه السلام در زمان خويش عابدترين ، زاهدترين و برترين مردم به شمار مى رفت . وقتى حج بجاى مى آورد بسيارى از اوقات پاى برهنه مى رفت . هر وقت به ياد مرگ مى افتاد، مى گريست و اگر در حضورش از قبر سخن به ميان مى آمد گريان مى شد و چون به ياد قيامت و برانگيخته شدن در محشر مى افتاد اشك مى ريخت و هر وقت به ياد عبور از صراط مى افتاد گريه مى كرد و هرگاه به ياد حضور مردم براى حساب در پيشگاه خداوند مى افتاد ناگهان فرياد مى كشيد و از شدت بيم و هراس از هوش مى رفت و غش مى كرد، هرگاه براى نماز آماده مى شد اعضايش از خوف خدا مى لرزيد، هر وقت از بهشت و دوزخ سخن مى گفت چون شخص مارگزيده مضطرب مى شد آنگاه از خدا خواستار بهشت مى شد و از آتش جهنم به او پناه مى برد و چون آيه يا ايها الذين امنوا را تلاوت مى كرد، مى فرمود:

    لبيك ! اللهم لبيك !…(30)

    هنگامى كه مشغول وضو مى شد اعضايش مى لرزيد و چهره مباركش زرد مى گشت وقتى كه مى پرسيدند:

    چرا چنين حالى پيدا مى كنى ؟

    مى فرمود:

    سزاوار است كسى كه در مقابل پروردگار عرش مى ايستد، رنگش زرد و اعضاى او دچار رعشه گردد.

    هر وقت به در مسجد مى رسيد روى به آسمان مى نمود، عرض مى كرد:

    بار خدايا! مهمان تو بر در خانه ات ايستاده است ، اى خداى بخشنده ! شخصى گناهكار پيش تو آمده ، اى خداى مهربان ! از گناهان من به خاطر بزرگواريت درگذر!(31)

    30- بحار: ج 43، ص 331.

    31- بحار: ج 43، ص 339.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      جلوه گاهى از تربيت فاطمه عليهاالسلام   ...

    فضه كنيز فاطمه زهرا عليهاالسلام بود و در محضر آن بانوى گرامى پرورش ‍ يافت ، مدتها مطالب خود را با آياتى قرآنى ادا مى نمود.

    ابوالقاسم قشيرى از شخصى نقل مى كند:

    از كاروانى كه عازم مكه بود، فاصله داشتم ، بانويى را در بيابان ديدم متحير و نگران است . به نزد او رفتم هر چه از او پرسيدم با آيه اى از قرآن جوابم را داد.

    پرسيدم : تو كيستى ؟

    گفت : وقل سلام فسوف تعلمون (اول سلام بگو آنگاه بپرس .)

    بر او سلام كردم و گفتم :

    در اينجا چه مى كنى ؟

    گفت : و من يهدى الله فماله من مضل (فهميدم راه را گم كرده است .)

    پرسيدم : از جن هستى يا از انس ؟

    جواب داد: يا بنى آدم خذوا زينتكم (يعنى از آدميان هستم .)

    گفتم : از كجا مى آيى ؟

    پاسخ داد: ينادون من مكان بعيد (فهميدم كه از راه دور مى آيد.)

    گفتم : كجا مى روى ؟

    گفت : لله على الناس حج البيت (دانستم قصد مكه را دارد.)

    گفتم : چند روز است از كاروان جدا شده اى ؟

    گفت : و لقد خلقنا السموات فى ستته ايام (فهميدم كه شش روز است .)

    گفتم : آيا به غذا ميل دارى ؟

    گفت : و ما جعلنا جسدا لا ياكلون الطعام (دانستم كه ميل به غذا دارد به او غذا دادم .)

    گفتم : عجله كن و تند بيا.

    گفت : لا يكلف الله نفسا لا وسعها (فهميدم خسته است .)

    گفتم : حالا كه نمى توانى راه بروى بيا با من سوار شتر شو!

    گفت : لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا (يعنى سوار شدن مرد و زن نامحرم بر يك مركب موجب فساد است . به ناچار من پياده شدم و او را سوار كردم .)

    گفت : سبحان الله الذى سخر لنا هذا (در مقابل اين نعمت ، خدا را شكر نمود.)

    چون به كاروان رسيديم ، گفتم :

    آيا كسى از بستگان شما در كاروان هست ؟

    گفت : يا داود انا جعلناك خليفة و ما محمد الا رسول الله . يا يحيى خذ الكتاب . يا موسى انى انا الله (فهميدم چهار نفر از كسان وى در كاروان هستند و اسمهايشان داود، موسى ، يحيى و محمد مى باشد. آنها را صدا كردم ، در اين وقت چهار نفر با شتاب به سوى وى دويدند.)

    پرسيدم : اينها با تو چه نسبتى دارند؟

    در جواب گفت : المال و البنون زينة الحيواة الدنيا (دانستم كه چهار نفر فرزندان وى هستند.)

    هنگامى كه آنان نزد مادرشان رسيدند، گفت :

    يا ابتى استاجره خير من استاجرت لقوى امين (متوجه شدم كه به پسرانش مى گويد، به من مزدى بدهند آنان نيز مقدارى پول به من دادند.)

    سپس گفت : والله يضاعف لم يشاء (فهميدم مى گويد مزدم را زيادتر بدهند، از اين رو مزدم را اضافه كردند.)

    از آنان پرسيدم : اين زن كيست ؟

    پاسخ دادند: اين زن مادر ما فضه ، كنيز حضرت فاطمه زهراست كه مدت بيست سال است به جز قرآن سخن نمى گويد.(29)

    29- بحار: ج 43، ص 87. آيات به ترتيب : زخرف 89، زمر 38، اعراف 29، فصلت 44، آل عمران 91 ق 37، انبيا 22، زخرف 12، ص 25، آل عمران 128، مريم 13، طه 11 و 13، كهف 44، قصص 26، بقره 263، حجر 43 و 44.

    در گذشته اين داستان براى بعضى باور كردنى نبود ولى ظهور دكتر محمد حسين طباطبايى مساءله را حل كرد و امروز بسيارى از مردم از نزديك و يا در رسانه ها اين نابغه كوچك قرن را كه اكنون تقريبا نه بهار از عمر پر بركتش مى گذرد، ديده و از حالات وى كم و بيش آگاهند.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      22- فاطمه عليهاالسلام در هاله عفت و عصمت   ...

    در آخرين روزهاى زندگى ، زهراى مرضيه به اسماء (27) دختر عميس ‍ فرمود:

    اسماء! من اين عمل را زشت مى دانم كه (جنازه را روى چهار چوب مى گذارند و پارچه اى روى جناره زنان مى اندازند، به سوى قبرستان مى برند) زيرا اندام او از زير پارچه نمايان است و هر كسى از حجم و چگونگى او آگاه مى شود.

    اسماء گفت :

    من در حبشه چيزى ديدم ، اكنون شكل آن را به تو نشان مى دهم . آنگاه چند شاخه تر خواست . شاخه ها را خم كرد و پارچه اى روى آنها كشيد. به صورت تابوت كنونى درآورد حضرت زهرا عليهاالسلام فرمود:

    - چه چيز (تابوت ) خوبى است . زيرا جنازه اى كه در ميان آن قرار گيرد تشخيص داده نمى شود كه جنازه زن است ، يا جنازه مرد. (28)

    آرى زهراى اطهر راضى نبود پس از مرگ نيز نامحرمى حجم بدان او را ببيند.

    27- اسماء از نزديكان حضرت فاطمه عليهاالسلام و از مهاجران حبشه بود وى نخست همسر جعفر بن ابيطالب بود، چون جعفر در جنگ موته شهيد شد ابوبكربن ابى قحافه او را تزويج نمود. ظاهرا در شستشوى حضرت زهرا عليهاالسلام به اميرالمؤ منين عليه السلام كمك مى كرده و شكل تابوتهاى كنونى از پشنهاد او مى باشد. چون در گذشته شايد هنوز هم در بعضى جاها هست ، جنازه را روى چند چوب مى گذاشتند و به سوى مغسل و قبرستان مى بردند. (م )

    28- بحار: ج 43، ص 189.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      جمجمه انوشيروان سخن مى گويد   ...

    به امام على عليه السلام خبر رسيد معاويه تصميم دارد با لشكر مجهز به سرزمين هاى اسلامى حمله كند.

    على عليه السلام براى سركوبى دشمنان از كوفه بيرون آمد و با سپاه مجهز به سوى صفين حركت كردند در سر راه به شهر مدائن (پايتخت پادشاهان ساسانى ) رسيدند و وارد كاخ كسرى شدند. حضرت پس از اداى نماز با گروهى از يارانش مشغول گشت ويرانه هاى كاخ انوشيروان شدند و به هر قسمت كاخ كه مى رسيدند كارهايى را كه در آنجا انجام شده بود به يارانش ‍ توضيح مى دادند به طورى كه باعث تعجب اصحاب مى شد و عاقبت يكى از آنان گفت :

    يا اميرالمؤ منين ! آنچنان وضع كاخ را توضيح مى دهيد گويا شما مدتها اينجا زندگى كرده ايد!

    در آن لحظات كه ويرانه هاى كاخها و تالارها را تماشا مى كردند، ناگاه على عليه السلام جمجمه اى پوسيده را در گوشه خرابه ديد، به يكى از يارانش ‍ فرمود:

    او را برداشته همراه من بيا!

    سپس على عليه السلام بر ايوان كاخ مدائن آمد و در آنجا نشست و دستور داد طشتى آوردند و مقدارى آب در طشت ريختند و به آورنده جمجمه فرمود: آن را در طشت بگذار. وى هم جمجمه را در ميان طشت گذاشت .

    آنگاه على عليه السلام خطاب به جمجمه فرمود:

    اى جمجمه ! تو را قسم مى دهم ! بگو من كيستم و تو كيستى ؟ جمجمه با بيان رسا گفت :

    تو اميرالمؤ منين ، سرور جانشينان و رهبر پرهيزگاران هستى و من بنده اى از بندگان خدا هستم .

    على عليه السلام پرسيد:

    حالت چگونه است ؟

    جواب داد:

    يا اميرالمؤ منين ! من پادشاه عادل بودم ، نسبت به زيردستان مهر و محبت داشتم ، راضى نبودم كسى در حكومت من ستم ببيند. ولى در دين مجوسى (آتش پرست ) به سر مى بردم . هنگامى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به دنيا آمد كاخ من شكافى برداشت . آنگاه كه به رسالت مبعوث شد من خواستم اسلام را بپذيرم ولى زرق و برق سلطنت مرا از ايمان و اسلام باز داشت و اكنون پشيمانم .

    اى كاش كه من هم ايمان مى آوردم و اينك از بهشت محروم نبودم .

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ماجراى مشك عسل   ...

    پس از شهادت على عليه السلام برادرش عقيل وارد دربار معاويه شد، معاويه از عقيل داستان آهن گداخته را پرسيد، عقيل از يادآورى برادرى مانند على عليه السلام قطره هاى اشك از ديده فرو ريخت ، سپس ‍ گفت :

    معاويه ! نخست داستان ديگرى از برادرم على نقل مى كنم آنگاه از آنچه پرسيدى سخن مى گويم .

    روزى مهمانى به امام حسين عليه السلام وارد شد. حضرت براى پذيرايى او يك درهم وام گرفت . چون خورشتى نداشت از خادمشان ، قنبر، خواست يكى از مشك هاى عسل را كه از يمن آورده بودند باز كند، قنبر اطاعت كرد، حسين عليه السلام يك ظرف عسل از آن برداشت و مهمانش را با نان و عسل پذيرايى نمود.

    هنگامى كه على عليه السلام خواست عسل را ميان مسلمانان تقسيم كند، ديد دهانه مشك باز شده است . فرمود:

    - قنبر! دهانه اين مشك عسل باز شده و به آن دست خورده است .

    قنبر عرض كرد:

    بلى ، درست است . سپس جريان حسين عليه السلام را بيان نمود.

    امام سخت خشمگين شد، دستور داد حسين را آوردند شلاق را بلند كرد او را بزند حسين عليه السلام عرض كرد:

    به حق عمويم جعفر از من بگذر! هرگاه امام را به حق برادرش جعفر طيار قسم مى دادند غضبش فرو مى نشست . امام آرام گرفت و فرزندش حسين را بخشيد.

    سپس فرمود:

    چرا پيش از آن كه عسل ميان مسلمانان تقسيم گردد به آن دست زدى ؟

    عرض كرد:

    پدر جان ! ما در آن سهمى داريم ، من به عنوان قرض برداشتم وقتى كه سهم ما را داديد قرضم را ادا مى كنم .

    حضرت فرمود:

    فرزندم ! اگر چه تو هم سهمى در آن داريد ولى نبايد قبل از آن كه حق مسلمانان داده شود از آن بردارى .

    آنگاه فرمود:

    اگر نديده بودم پيغمبر خدا دندانهاى پيشين تو را مى بوسيد به خاطر پيش دستى از مسلمانان تو را كتك زده ، شكنجه مى كردم . پس از آن يك درهم به قنبر داد تا با آن از بهترين عسل خريده به جاى آن بگذارد.

    عقيل مى گويد:

    گو اين كه دست على را مى بينم دهانه مشك عسل را باز كرده و قنبر عسل خريدارى شده را در آن مى ريزد. سپس دهانه مشك را جمع كرد و بست و با حال گريه عرض كرد:

    ((اللهم اغفر لحسين فانه لم يعلم )):

    بار خدايا! حسين را ببخش و از تقصيرات وى در گذر كه توجه نداشت .(25)

    معاويه گفت :

    سخن از فضايل شخصى گفتى كه كسى توان انكار آن را ندارد. خداوند رحمت كند ابوالحسن را حقا بر گذشتگان سبقت گرفت و آيندگان نيز ناتوانند مانند او عمل كنند.

    اكنون داستان آهن گداخته را بگو! (26)

    25- بحار: ج 42، ص 117 اين قضيه پيش از مقام امامت امام حسين بوده و در ج 41، ص 112 به امام حسن نسبت داده شده است .

    26- بحار: ج 42، ص 117.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      در سرزمين وادى السلام   ...

    روزى اميرالمؤ منين على عليه السلام از كوفه حركت كرد و به سرزمين نجف آمد و از آن هم گذشت .

    قنبر گفت : يا اميرالمؤ منين ! اجازه مى دهى عبايم را زير شما پهن كنم ؟

    حضرت فرمود: نه ، اينجا محلى است كه خاكهاى مؤ منان در آن قرار دارد و پهن كردن عبا مزاحمتى براى آنهاست .

    اصبغ مى گويد؛ عرض كردم : يا اميرالمؤ منين ! خاك مؤ منان را دانستم چيست ، ولى مزاحمت آنها چگونه است ؟

    فرمود: اى اصبغ ! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود، ارواح مؤ منان را مى بينيد كه در اينجا حلقه حلقه دور هم نشسته اند و يكديگر را ملاقات مى كنند و با هم مشغول صحبت هستند، اينجا جايگاه ارواح مؤ منان است و ارواح كافران در برهوت قرار گرفته اند! (24)

    24- بحار: ج 6، ص 242.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      عشق سوزان   ...

    مرد سياه چهره اى به حضور على عليه السلام رسيد عرض كرد:

    يا اميرالمؤ منين من دزدى كرده ام مرا پاك كن ! حدى بر من جارى ساز!

    پس از آن كه سه بار اقرار به دزدى كرد، امام عليه السلام چهار انگشت دست راست او را قطع نمود. از محضر على عليه السلام بيرون آمد و به سوى خانه خود رهسپار گرديد با اين كه ضربه سختى خورده بود در بين راه با شور شوق خاص فرياد مى زد:

    دستم را اميرالمؤ منين ، پيشواى پرهيزگاران و سفيدرويان ، آن كه رهبر دين و آقاى جانشينان است ، قطع كرد.

    مردم از هر طرف اطرافش را گرفته بودند، او همچنان در مدح على سخن مى گفت .

    امام حسن و امام حسين از گفتار مرد با خبر شدند آمدند او را مورد محبت قرار دادند، سپس محضر پدر گراميشان رسيدند و عرض كردند:

    پدر جان ! ما در بين راه مرد سياه چهره اى كه دستش را بريده بودى ، ديديم تو را مدح مى كرد.

    امام عليه السلام دستور داد او را به حضورش آوردند. حضرت به وى عنايت نمود و فرمود:

    من دست تو را قطع كردم ، تو مرا مدح و تعريف مى كنى ؟

    عرض كرد:

    يا اميرالمؤ منين ! عشق با گوشت و پوست و استخوانم آميخته است ، اگر پيكرم را قطعه قطعه كنند، عشق و محبت شما از دلم يك لحظه بيرون نمى رود. شما با اجراى حكم الهى پاكم نمودى .

    امام عليه السلام درباره او دعا كرد، آنگاه انگشتان بريده اش را بجايشان گذاشت ، انگشتان پيوند خورد و مانند اول سالم شد. (23)

    23- بحار ج 41، ص 202.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      چرا دعاهاى ما مستجاب نمى شود   ...

    اميرالمؤ منين على عليه السلام روز جمعه در كوفه سخنرانى زيبايى كرد، در پايان سخنرانى فرمود:

    اى مردم ! هفت مصيبت بزرگ است كه بايد از آنها به خدا پناه ببريم :

    1- عالمى كه بلغزد.

    2- عابدى كه از عبادت خسته گردد.

    3- مؤ منى كه فقير شود.

    4- امينى كه خيانت كند.

    5- توانگرى كه به فقر درافتد.

    6- عزيزى كه خوار گردد.

    7- فقيرى كه بيمار شود.

    در اين وقت مردى برخواست ، عرض كرد:

    يا اميرالمؤ منين ! خداوند در قرآن مى فرمايد: ((ادعونى استجب لكم )):

    مرا بخوانيد، دعا كنيد، تا دعايتان را مستجاب كنم .

    اما دعاى ما مستجاب نمى شود؟

    حضرت فرمود: علتش آن است كه دلهاى شما در هشت مورد يك : اين كه خدا را شناختيد، ولى حقش را آن طور كه بر شما واجب بود بجا نياورديد، از اين رو آن شناخت به درد شما نخورد.

    دو: به پيغمبر خدا ايمان آوريد ولى با دستورات او مخالفت كرديد و شريعت او را از بين برديد! پس نتيجه ايمان شما چه شد؟

    سه : قرآن را خوانديد ولى به آن عمل نكرديد و گفتيد:

    قرآن را به گوش و دل مى پذيريم اما به آن به مخالفت برخواستيد.

    چهار: گفتيد ما از آتش جهنم مى ترسيم در عين حال با گناهان و معاصى به سوى جهنم مى رويد.

    پنج : گفتيد به بهشت علاقه منديم اما در تمام حالات كارهايى انجام مى دهيد كه شما را از بهشت دور مى سازد. پس علاقه و شوق شما نسبت به بهشت كجاست ؟

    شش : نعمت خدا را خورديد، ولى سپاسگزارى نكرديد.

    هفت : خداوند شما را به دشمنى با شيطان دستور داد و فرمود: ((ان شيطان لكم عدو فاتخذوه عدوا)): شيطان دشمن شماست ، پس ‍ شما او را دشمن بداريد! به زبان با او دشمنى كرديد ولى در عمل به دوستى با او برخاستيد.

    هشت : عيبهاى مردم را در برابر ديدگانتان قرار داديد و از عيوب خود بى خبر مانديد (ناديده گرفتيد) و در نتيجه كسى را سرزنش مى كنيد كه خود به سرزنش سزاوارتر از او هستيد.

    با اين وضع چه دعايى از شما مستجاب مى شود؟ در صورتى كه شما درهاى دعا و راه هاى آن را بسته ايد پس از خدا بترسيد و عملهايتان را اصلاح كنيد و امر به معروف كنيد و نهى از منكر نماييد تا خداوند دعاهايتان را مستجاب كند. (22)

    22- بحار: ج 93، ص 277.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ساده زيستى در اسلام   ...

    شريح قاضى (20) مى گويد:

    خانه اى را به هشتاد دينار خريدم ، به نام خود قباله كردم و گواهان بر آن گرفتم .

    خبرش به اميرالمؤ منين عليه السلام رسيد، مرا احضار كرد و فرمود:

    اى شريح ! شنيده ام خانه اى به هشتاد دينار خريده اى و بر آن قباله نوشته و چند نفر گواه گرفته اى !؟

    گفتم : آرى ، درست است .

    امام عليه السلام نگاه خشمگين به من كرد و فرمود:

    شريح از خدا بترس به زودى كسى (عزرائيل ) به سوى تو خواهد آمد. نه به قباله ات نگاه مى كند و نه به امضاى آن گواهان اهميت مى دهد و تو را از آن خانه حيران و سرگردان خارج مى كند و در گودال قبرت مى گذارد.

    اى شريح ! خوب تاءمل كن ! مبادا اين خانه را از مال ديگران خريده باشى و بهاى آن را از مال حرام پرداخته باشى ؟ كه در اين صورت ، در دنيا و آخرت خويشتن را بدبخت ساخته اى .

    سپس فرمود:

    اى شريح ! آگاه باش ! اگر وقت خريد خانه نزد من آمده بودى براى تو قباله اى مى نوشتم ، كه به خريد اين خانه حتى به يك درهم هم رغبت نمى كردى من اين چنين قباله مى نوشتم : اين خانه اى است كه بنده خوار و ذليل ، از شخص ‍ مرده اى كه آماده كوچ به عالم آخرت است ، خريدارى كرده كه در سراى فريب (دنيا)، در محله فانى شوندگان و در كوچه هلاك شدگان قرار دارد، كه داراى چهار حد است :

    حد اول آن ؛ به پيشامدهاى ناگوار (آفات و بلاها) منتهى مى شود.

    و حد دوم ؛ به مصيبتها (مرگ عزيزان و…) متصل است .

    و حد سوم ؛ به هوسهاى نفسانى و آرزوهاى تباه كننده اتصال دارد.

    و حد چهارمش ؛ شيطان گمراه كننده است و درب اين خانه از حد چهارم باز مى گردد.

    اين خانه را شخص فريفته آرزوها از كسى كه پس از مدت كوتاهى مى ميرد به مبلغ خارج شدن از عزت قناعت و داخل شدن در پستى دنيا پرستى خريده است … (21)

    آرى نگاه انسانهاى وارسته نسبت به زندگى پست همين است .

    20- شريح مردى بود كوسه كه مو در صورت نداشت بسيار هشيار و زيرك بود و شناخت عجيبى در امور قضايى و حل و فصل اختلاف مردم داشت . نخست عمرابن خطاب او را براى كوفه قاضى قرار داد و در آن ديار به قضاوت اشتغال داشت اميرالمؤ منين خواست او را عزل نمايد اهل كوفه اعتراض ‍ كردند و گفتند: نبايد شريح را عزل كنى ، زيرا او را عمر نصب كرده است و ما با اين شرط با تو بيعت كرديم كه آنچه ابوبكر و عمر انجام داده اند تغير ندهى !

    هنگامى كه مختار ثقفى به حكومت رسيد، او را از كوفه بدهى كه همه ساكنين آن يهودى بودند تبعيد نمود و چون حجاج حاكم كوفه گشت او را به كوفه آورد با اين كه پير و سالخورده بود، دستور داد به قضاوت مشغول گردد ولى شريح عذر خواست و عذرش پذيرفته شد. داستانى از او نقل شده ، مى گويند:

    شريح مدتى در نجف اشرف ساكن بود وقتى كه به نماز و عبادت مى پرداخت . روباهى مى آمد و در اطراف او بازى مى كرد و فكر او را پرت مى نمود. (البته در محلى بيرون از شهر)

    اين قضيه مدتى تكرار شد تا اين كه شريح آدمكى درست كرد و در جايى گذاشت ، پس از آن روباه مى آمد كنار آن آدمك (به خيال اين كه آدم واقعى است ) بازى مى كرد. يك وقت شريح از پشت سر آن روباه آمد و او را گرفت . به اين جهت در ميان عرب ضرب المثل ماند كه مى گفتند: شريح ادهى من الثعلب (شريح از روباه زيركتر و حيله بازتر است .

    شريح هفتاد و پنج سال قاضى بود دو سال آخر عمر بركنار ماند و در سن صد و بيست سالگى از دنيا رفت .(م )

    21- بحار: ج 33، ص 458 و ج 41، ص 155 و ج 77، ص 279.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.