حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 124
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1636
  • 1 ماه قبل: 6260
  • کل بازدیدها: 2389323





  • رتبه






    کاربران آنلاین

  • متین
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ


  •   مناظره دانشمند شيعى با يك عالم سنى   ...

    گروهى از شاگردان امام صادق عليه السلام از جمله هشام در محضر آن حضرت بودند، امام به هشام رو كرد و فرمود:

    مناظره اى كه بين تو و عمر و بن عبيد (93) واقع شده براى ما بيان كن !

    هشام : فدايت شوم من شما را خيلى بزرگ مى دانم و از سخن گفتن در حضور شما حيا مى كنم ، زيرا زبانم در محضر شما توان سخن گفتن را ندارد!

    امام : هر وقت ما دستور داديم شما اطاعت كنيد.

    هشام : به من اطلاع دادند كه عمروبن عبيد روزها در مسجد بصره با شاگردانش مى نشيند و پيرامون (امامت و رهبرى بحث و گفتگو مى كند و عقيده شيعه را در مساءله امامت بى اساس مى داند).

    اين خبر براى من خيلى سنگين بود. به اين جهت از كوفه حركت كرده ، روز جمعه وارد بصره شدم و به مسجد رفتم . ديدم عمروبن عبيد در مسجد نشسته و گروه زيادى گرداگرد او حلقه زده بودند و از او پرسشهايى مى كردند و او هم پاسخ مى گفت .

    من هم در آخر جمعيت ميان حاضران نشستم . آنگاه رو به عمرو كرده ، گفتم :

    اى مرد دانشمند! من مرد غريبى هستم ، آيا اجازه مى دهى از شما سواءلى كنم ؟ عمرو گفت :

    آرى ! هر چه مى خواهى بپرس .

    گفتم :

    آيا شما چشم دارى ؟

    گفت : اين چه پرسشى است مطرح مى كنى ، مگر نمى بينى كه چشم دارم ديگر چرا مى پرسى ؟

    گفتم پرسشهاى من از همين نوع است ؟

    گفت : گرچه پرسشهاى تو بى فايده و احمقانه است ولى هر چه دلت مى خواهد بپرس !

    گفتم : آيا شما چشم دارى ؟

    گفت : آرى !

    - با چشم چه كار مى كنى ؟

    - ديدنيها را مى بينم و رنگ و نوع آنها را تشخيص مى دهم .

    - آيا بينى دارى ؟

    - آرى !

    - با آن چه مى كنى ؟

    - با آن بوها را استشمام كرده و بوى خوب و بد را تميز مى دهم .

    - زبان هم دارى ؟

    - آرى !

    - با آن چه كارى انجام مى دهى ؟

    - با آن حرف مى زنم ، طعم غذاها را تشخيص مى دهم .

    - آيا گوش هم دارى ؟

    - آرى ؟

    - با آن چه مى كنى ؟

    - با آن صداها را مى شنوم و از يكديگر تميز مى دهم .

    - آيا دست هم دارى ؟

    - آرى !

    - با آن چه مى كنى ؟

    - با دست كار مى كنم .

    - آيا قلب (مركز ادراكات ) هم دارى ؟

    - آرى !

    - با قلب چه نفعى مى برى ؟

    - چنانچه اعضا و جوارح ديگر من دچار خطا و اشتباه شود، قلب اشتباه و خطا را از آنها برطرف مى سازد.

    - آيا اعضا از قلب بى نياز نيست ؟

    - نه ، هرگز.

    - اگر اعضا بدن صحيح و سالم باشند، چه نيازى به قلب دارند؟

    - اعضاء بدن هرگاه در آنچه مى بويد يا مى بيند يا مى شنود يا مى چشد، شك و ترديد كنند فورا به قلب (مركز ادراكات ) مراجعه مى كنند تا ترديدشان برطرف شده يقين حاصل كنند.

    - بنابراين خداوند قلب را براى رفع شك و ترديد قرار داده است .

    - آرى !

    - اى مرد عالم ! هنگامى كه خداوند براى تنظيم اداره امور كشور كوچك تن تو، رهبرى به نام قلب قرار داده تا صحيح را از باطل تشخيص دهد و ترديد را از آنان برطرف سازد، چگونه ممكن است خداى مهربان پس از رسول خدا(ص ) آن همه بندگان خود را بدون رهبر وابگذارد، تا در شك حيرت به سربرند و امام و راهنمايى قرار ندهد تا در موارد مختلف به او مراجعه كنند و در نتيجه به انحراف و نابودى كشيده شوند!؟ هشام مى گويد:

    در اين وقت ((عمرو)) ساكت شد ديگر نتوانست پاسخى بگويد. پس از مدتى تاءمل روى به من كرد و گفت :

    تو هشام بن حكم هستى ؟

    گفتم : نه . (اين جواب توريه يا دروغ مصلحت آميز بوده .)

    عمرو: آيا با او ننشسته اى و در تماس نبوده اى ؟

    هشام : نه .

    عمرو: پس تو اهل كجا هستى ؟

    هشام : از اهل كوفه هستم .

    عمرو: پس تو همان هشام هستى .

    هشام : هنگامى كه فهميد من شيعه و از شاگردان امام صادق هستم از جا برخواست و مرا به آغوش كشيد و در جاى خود نشانيد و تا من در آن مكان بودم حرفى نزد.

    آنگاه كه سخن هشام به اينجا رسيد امام صادق عليه السلام خنديد و فرمود:

    هشام ! اين طرز مناظره را از چه كسى آموخته اى ؟

    هشام : آنچه از شما ياد گرفته بودم بيان كردم .

    امام صادق عليه السلام : هذا و الله مكتوب فى صحف ابراهيم و موسى : قسم به خدا! اين طرز مناظره تو در صحف ابراهيم و موسى نوشته شده است . (94)

    93- عمرو بن عبيد (12880 ه.ق ) در عصر امام صادق عليه السلام ، از بزرگان و اساتيد فرقه معتزله بود و از نزديكان دومين خليفه عباسى (منصور دوانيقى ) به شمار مى رفت . شاگردان بسيار در جلسه درس ايشان مى نشست و او مطابق راى خود (برخلاف عقايد شيعه بود) درس مى گفت . هشام بن حكم كه يكى از شاگردان نوجوان و محقق برجسته و دانشمند زبر دست امام صادق بود، روزى در جلسه درس عمرو شركت نموده و مناظره مذكور را با ايشان انجام داده است . (م )

    94- بحار: ج 61، ص 248.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      او مادر من هم بود   ...

    هنگامى كه مادر اميرالمؤ منين (فاطمه بنت اسد) از دنيا رفت ، حضرت على عليه السلام در حالى كه اشك از چشمان مباركشان جارى بود، محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد.

    پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيدند:

    چرا اشك مى ريزى ؟ خداوند چشمانت را نگرياند!

    على عليه السلام : مادرم از دنيا رفت .

    پيامبر صلى الله عليه و آله : او مادر من هم بود و سپس گريه كرد. پيراهن و عباى خود را به على عليه السلام داد و فرمود:

    با اينها او را كفن كنيد و به من اطلاع دهيد! پس از فراغ از غسل و كفن حضرت را در جريان كار گذاشتند آنگاه به محل دفن حركت دادند.

    رسول خدا صلى الله عليه و آله جنازه را تشييع كرد قدمها را با آرامى برمى داشت و آرام بر زمين مى گذاشت . در نماز وى هفتاد تكبير گفت . سپس ‍ داخل قبر شد و با دست مباركش لحد قبر را درست كرد كمى در قبر دراز كشيد و برخاست جنازه را در قبر گذاشت ، خطاب به فاطمه فرمود:

    فاطمه !

    جواب داد:

    لبيك يا رسول الله ! فرمود:

    آنچه را خدا وعده داده بود درست دريافتى ؟

    پاسخ داد:

    بلى ! خداوند شما را بهترين پاداش مرحمت كند.

    حضرت تلقينش را گفت از قبر بيرون آمد. خاك بر قبر ريختند. مردم كه خواستند برگردند ديدند و شنيدند رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

    پسرت ! پسرت !

    پس از پايان مراسم دفن پرسيدند:

    يا رسول الله ! شما را ديديم كارهايى كردى كه قبلا با هيچكس چنين كارى نكرده بودى ؟ لباس خود را به او كفن كردى با پاى برهنه و آرام ، آرام او را تشييع نمودى ، با هفتاد تكبير برايش نماز گزاردى در قبر وى خوابيدى و لحد را با دست خود درست كردى و فرمودى : پسرت ! پسرت !

    پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

    همه اينها داراى حكمت است .

    اما اينكه لباس خود را به او كفن كردم به خاطر اين بود كه روزى از قيامت صحبت كردم و گفتم : مردم در آن روز برهنه محشور مى شوند فاطمه خيلى ناراحت شد و گفت : واى از اين رسوايى ! من لباسم را به او كفن كردم و از خداوند خواستم كفن او نپوسد و با همان كفن وارد محشر گردد.

    و اينكه با پاى برهنه و آرام او را تشييع كردم به خاطر ازدحام فرشتگان بود كه براى تشييع فاطمه آمده بودند.

    و اينكه در نماز هفتاد تكبير گفتم براى اين بود كه فرشتگان در هفتاد صف بر نماز فاطمه ايستاده بودند.

    و اينكه در قبرش خوابيدم بدين جهت بود روزى به او گفتم : هنگامى كه ميت را در قبر گذاشتند قبر بر او فشار مى دهد و دو فرشته (نكير و منكر) از او سؤ الاتى مى كنند. فاطمه ترسيد و گفت :

    واى از ضعف و ناتوانى ! آه ! به خدا پناه مى برم از چنين روزى ! من در قبرش ‍ خوابيدم تا فشار قبر از او برداشته شود.

    و اينكه گفتم : پسرت ! پسرت !

    چون آن دو فرشته وارد قبر شدند از فاطمه پرسيدند پروردگارت كيست ،

    گفت : پروردگارم الله است .

    پرسيدند: پيغمبرت كيست ؟

    پاسخ داد: محمد صلى الله عليه و آله پيغمبر من است .

    پرسيدند: امامت كيست ؟ فاطمه حيا كرد از اينكه بگويد فرزندم على است . لذا من گفتم :

    پسرت ! پسرت ! على بن ابى طالب عليه السلام است و خداوند نيز از او پذيرفت .(92)

    92- بحار: ج 6، ص 232 و 241 و ج 35، ص 81

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ماجراى ازدواج جويبر و ذلفا   ...

    جويبر از اهل يمامه بود، هنگامى كه آوازه پيغمبر صلى الله عليه و آله را شنيد، به مدينه آمد و اسلام آورد. طولى نكشيد از خوبان اصحاب رسول خدا به شمار آمد و مورد توجه پيامبر اسلام قرار گرفت . چون نه ، پول داشت و نه ، منزل و نه ، آشنايى ، پيغمبر صلى الله عليه و آله دستور داد در مسجد به سر برد. تدريجا عده اى از فقرا اسلام آوردند و آنان نيز با جويبر در مسجد به سر مى بردند. رفته رفته مسجد پر شد، همه در مضيقه قرار گرفتند. از جانب خداوند دستور رسيد كسى حق ندارد در مسجد بخوابد! پيامبر دستور داد بيرون مسجد سايبانى ساختند تا مسلمانان غريب و بى پناه در آنجا ساكن شوند و آن مكان را (صفه ) ناميدند و به ساكنين آنجا اهل صفه مى گفتند. رسول خدا مرتب به وضع آنها رسيدگى مى كرد و مشكلاتشان را برطرف مى ساخت .

    روزى پيامبر اسلام براى رسيدگى به وضع آنها تشريف آورده بود، به جويبر كه جوان سياه پوست ، فقير، كوتاه قد و بدقيافه بود، با مهر و محبت نگريست ، فرمود:

    جويبر چه خوب بود زن مى گرفتى تا هم نياز تو به زن برطرف مى شد و هم او در كار دنيا و آخرت به تو كمك مى كرد. جويبر عرض كرد:

    يا رسول الله ! پدر و مادرم فداى تو باد! چه كسى به من رغبت مى كند، نه ، حسب و نسب دارم و نه ، مال و جمال ، كدام زنى حاضر مى شود با من ازدواج كند؟

    رسول خدا فرمود:

    جويبر! خداوند به بركت اسلام ارزش افراد را دگرگون ساخت ، كسانى كه در جاهليت بالانشين بودند آنها را پايين آورد و كسانى كه خوار و بى مقدار بودند، مقام آنها را بالا برد و عزيز كرد.

    خداوند به وسيله اسلام افتخار و باليدن به قبيله و حسب و نسب را به كلى از ميان برداشت . اكنون همه مردم ، سياه و سفيد قريشى و عرب يكسانند و همه فرزندان آدمند، آدم از خاك آفريده شده است و هيچكس بر ديگرى برترى ندارد. مگر به وسيله تقوا و محبوب ترين انسان روز قيامت در پيشگاه خداوند افراد پارسا و پرهيزگارند. من امروز فقط كسى را از تو برتر مى دانم كه تقوا و اطاعتش نسبت به خدا از تو بيشتر است .

    سپس فرمود:

    جويبر! هم اكنون يكسره به خانه زياد بن لبيد رئيس طايفه بنى بياضه برو و بگو من فرستاده پيامبر خدا هستم و آن حضرت فرمود: دخترت ((ذلفا)) را به همسرى منِ جويبر درآور!

    در مقام خواستگارى

    جويبر برخاست و به سوى خانه زياد بن لبيد روان شد. وقتى وارد خانه زياد شد، گروهى از بستگان و افراد قبيله لبيد در آنجا گرد آمده بودند. جويبر پس ‍ از ورود به حاضرين سلام كرد و در گوشه اى نشست ، سر پايين انداخت ، لحظاتى گذشت سر را بلند كرد، روى به زياد نمود و گفت :

    من از جانب پيغمبر صلى الله عليه و آله براى مطلبى پيام دارم ، محرمانه بگويم يا آشكارا؟

    زياد: چرا سرى ؟ آشكارا بگو! من پيام رسول خدا را براى خود افتخار مى دانم .

    جويبر: پيغمبر پيغام داد كه دخترت ذلفا را به ازدواج من درآورى ! زياد از شنيدن اين پيام غرق در حيرت شد و با تعجب پرسيد:

    پيغمبر تو را فقط براى ابلاغ اين پيام فرستاد؟

    جويبر: بلى ، من سخن دروغ به پيغمبر نسبت نمى دهم .

    زياد: جويبر! ما هرگز دختران خود را جز به جوانان انصار كه هم شاءن ما باشند تزويج نمى كنيم ، تو برو تا من شخصا خدمت رسول خدا برسم و عذر خود را در عدم پذيرش با آن حضرت در ميان مى گذارم .

    جويبر در حالى كه مى گفت :

    به خدا سوگند! اين گفته زياد با دستور قرآن و پيامبر مطابق نيست ، از خانه بيرون آمد.

    ذلفا از پس پرده گفتگوى جويبر و پدرش را شنيد، با شتاب پدرش را به اندرون خواست و پرسيد:

    پدر جان ! اين چه سخنى بود به جويبر گفتى و چرا اين گونه او را رد كردى ؟

    زياد: اين جوان سياه براى خواستگارى تو آمده بود و مى گفت :

    پيغمبر مرا فرستاده كه دخترت ذلفا را به همسرى من درآورى !

    ذلفا: به خدا قسم ! جويبر دروغ نمى گويد، رد كردن او بى اعتنايى به دستور پيغمبر است . زود كسى را بفرست پيش از آن كه به حضور پيغمبر برسد، برگردان و خودت محضر رسول خدا برو و ببين قضيه از چه قرار است .

    زياد فورا كسى را فرستاد و جويبر را برگردانيد و مورد محبت قرار داد و گفت :

    جويبر! تو اينجا باش ! تا من برگردم . سپس خود به حضور رسول خدا رسيد و عرض كرد:

    يا رسول الله ! پدر و مادرم به فدايت ! جويبر پيامى از جانب شما آورده بود ولى من جواب رضايت بخش به ايشان ندادم و اينك من شرفياب شدم تا به عرضتان برسانم ، رسم ما طايفه انصار اين است كه دختران خود را جز به هم شاءن خود نمى دهيم .

    پيغمبر فرمود:

    اى زياد! جويبر مرد مؤ من است . مرد مؤ من هم شاءن زن باايمان مى باشد، دخترت را به او تزويج كن ! و ردش نكن !

    زياد به خانه برگشت و آنچه از پيغمبر شنيده بود به دخترش رسانيده . دختر گفت :

    پدر جان ! دستور پيغمبر بايد اجرا شود اگر سرپيچى كنى كافر شده اى .

    زياد از اتاق بيرون آمد و دست جويبر را گرفت به ميان طايفه خود آورد و دخترش ذلفا را به عقد او در آورد و مهريه اش را از مال خودش تعين نمود و جهاز خوبى براى عروس تهيه ديد و دختر را براى رفتن به خانه داماد آماده ساختند.

    آنگاه از جويبر پرسيدند:

    آيا خانه دارى كه عروس را به آنجا ببريم ؟

    پاسخ داد:

    نه ، منزلى ندارم .

    زياد دستور داد خانه مناسب با تمام وسايل لازم براى جويبر فراهم كردند و لباس دامادى بر جويبر پوشاندند و عروس را نيز آرايش نموده ، به خانه شوهر فرستادند.

    به اين گونه (ذلفا) دختر زيباى يكى از بزرگ ترين و شريف ترين قبيله بنى بياضه به همسرى جوانى سياه چهره ، بى پول ، از نظر افتاده كه تنها به زيور ايمان آراسته بود درآمد.

    در حجله دامادى

    جويبر به هجله دامادى وارد شد، همين كه چشمش به رخسار زيباى عروس افتاد و خود را در خانه اى ديد كه همه وسايل زندگى در آن مهيا است ، برخاسته و گوشه اى از اتاق رفت ، تا سپيده دم به تلاوت قرآن و عبادت پرداخت .

    وقتى صداى اذان صبح به گوشش رسيد، برخاست براى اداى نماز به سوى مسجد حركت كرد و همسرش ذلفا نيز وضو گرفت و مشغول نماز شد. روز كه شد، سرگذشت شب را از ذلفا پرسيدند. گفت :

    جويبر شب را تا سحر در حال تلاوت قرآن و نماز بود، اذان صبح را كه شنيد براى اداى نماز از منزل بيرون آمد، شب دوم نيز به همين ترتيب گذشت .

    ماجراى را از زياد بن لبيد پنهان داشت ولى چون شب سوم هم به اين گونه گذشت زياد از قضيه آگاه گشت و به محضر رسول خدا رسيد و عرض ‍ كرد:

    يا رسول الله ! دستور فرموديد دخترم را به جويبر تزويج كنم ، با اين كه هم شاءن ما نبود، به فرمان شما اطاعت كردم ، دخترم را به عقد جويبر در آوردم .

    پيغمبر فرمود:

    مگر چه شده است ؟ چه مساءله اى پيش آمده ؟

    زياد گفت :

    ما براى او خانه اى با تمام وسايل مهيا كرديم ، دخترم را به آن خانه فرستاديم اما جويبر با قيافه اى غمگين با او روبرو شد، سپس ماجراى شبهاى گذشته را به عرض پيغمبر رسانيد و اضافه كرد باز نظر، نظر شماست .

    حضرت جويبر را به حضور خواست و به او فرمود:

    جويبر! مگر تو ميل به زن ندارى ؟

    جويبر: يا رسول الله ! مگر من مرد نيستم ؟ اتفاقا من به زن بيش از ديگران علاقه مندم .

    حضرت فرمود: من خلاف گفته شما را شنيده ام ، مى گويند: خانه اى با تمام لوازم براى تو تهيه كرده اند و در آن خانه دختر زيبا و آرايش كرده اى را در اختيار تو گذاشته اند ولى تو تاكنون با عروس حتى صحبت هم نكرده و نزديك او نرفته اى ، علت اين بى اعتنايى چيست ؟

    جويبر عرض كرد:

    يا رسول الله ! هنگامى كه وارد آن خانه وسيع شدم و تمام لوازم زندگى را در آن فراهم ديدم ، به ياد روزهاى گذشته افتادم كه چه روزهايى بر من گذشت و اكنون در چه حالى هستم ! از اين رو خواستم قبل از هر چيز شكر نعمت را بجاى آورم ، شبها را تا به صبح مشغول تلاوت قرآن و عبادت گشتم و روزها را روزه گرفتم و در عين حال آنها را در مقابل اين همه نعمتهاى خداوند كه به من عطا نموده چيزى نمى دانم . ولى تصميم دارم از امشب زندگى عادى را شروع كنم و رضايت همسر و خويشان او را جلب نمايم ، ديگر از من شكايت نخواهند داشت .

    رسول خدا زياد را به حضور خواست و عين جريان را به اطلاع ايشان رسانيد.

    جويبر و ذلفا شب چهارم به وصال يكديگر رسيدند و مدتى با خوشى زندگى نمودند تا اينكه جهادى پيش آمد. جويبر با عزم راسخ در آن جنگ شركت كرد و به شهادت رسيد.

    پس از شهادت ايشان ذلفا خواستگاران زيادى پيدا كرد، به طورى كه هيچ زنى به اندازه ذلفا در مدينه خواستگار نداشت و براى هيچ زنى به اندازه ذلفا، حاضر نبودند در راهش پول خرج كنند.(91)

    91- بحار: ج 22، ص 117.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مقدس اردبيلى در محضر امام زمان (عج )   ...

    عالم فاضل و پرهيزگار مير علام - كه از شاگردان مقدس اردبيلى بوده است مى گويد:

    در يكى از شبها در صحن مقدس اميرالمؤ منين عليه السلام بودم مقدار زيادى از شب گذاشته بود كه ناگاه ديدم شخصى به طرف حرم اميرالمؤ منين مى رود. وقتى نزديك او رفتم ، ديدم استاد بزرگ و پرهيزگارم مولانا مقدس اردبيلى (قدس سره ) است . من خود را از او پنهان كردم ، مقدس به درب حرم رسيد. در بسته بود، ولى به محض رسيدن او، در باز شد و وارد حرم گرديد. در كنار قبر مطهر امام قرار گرفت . صداى مقدس را شنيدم مثل اين كه آهسته با كسى حرف مى زند.

    سپس از حرم بيرون آمد در بسته شد. من به دنبال او رفتم ، از شهر نجف خارج شد و به جناب كوفه رهسپار گشت . من هم پشت سر او بودم به طورى كه او مرا نمى ديد. تا اين كه داخل مسجد كوفه شد و به سمت محرابى كه اميرالمؤ منين عليه السلام آنجا شهيد شد، رفت و مدتى آنجا توقف كرد، آنگاه برگشت از مسجد بيرون آمد و به سوى نجف حركت كرد. من همچنان دنبال او بودم تا به دروازه نجف رسيديم ، در آنجا سرفه ام گرفت ، نتوانستم خوددارى كنم ، چون صداى سرفه مرا شنيد برگشت و نگاهى به من كرد و مرا شناخت ، گفت : تو مير علام هستى ؟

    گفتم : آرى !

    گفت :

    اينجا چه مى كنى ؟

    گفتم :

    از لحظه اى كه شما وارد صحن مطهر شديد تاكنون همه جا با شما بوده ام . شما را به صاحب اين قبر سوگند مى دهم ! آنچه در اين شب بر تو گذشت از اول تا به آخر برايم بيان فرماييد.

    گفت : مى گويم ، به شرط اين كه تا زنده ام به كسى نگويى ! وقتى اطمينان پيدا كرد به كسى نخواهم گفت ، فرمود:

    فرزندم ! بعضى اوقات مسائل علمى بر من مشكل مى شود، به حضور آقا اميرالمؤ منين رسيده و حل مشكل را از او مى خواهم و پاسخ پرسشها را از مقام آن حضرت مى شنوم ، امشب نيز براى حل مشكلى به حضورش رفتم و از خداوند خواستم كه مولا على عليه السلام جواب پرسشهايم را بدهد. ناگاه صدايى از قبر شريف شنيدم كه فرمود:

    برو به مسجد كوفه و از فرزندم قائم سؤ ال كن ! زيرا او امام زمان تو است . من هم به مسجد كوفه آمدم و به خدمت حضرت رسيدم و مساءله را پرسيدم و حضرت پاسخ داد و اينك برگشته به منزل خود مى روم . (90)

    90- بحار: ج 52، ص 174.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      يك داستان جالب   ...

    احمد پسر ابى روح مى گويد:

    زنى از اهل دينور مرا خواست ، چون نزد او رفتم گفت :

    اى پسر ابى روح ! تو از لحاظ دين و تقوى از همه مورد اطمينان تر هستى مى خواهم امانتى به تو بسپارم كه آن را به عهده گرفته و به صاحبش ‍ برسانى .

    گفتم :

    به خواست خداوند انجام مى دهم .

    گفت :

    مبلغى پول در اين كيسه مهر كرده است ، آن را باز مكن ! و نگاه ننما! تا آن كه به كسى بدهى كه پيش از باز كردن ، آنچه در آن هست به تو بگويد و اين همه گوشواره من كه ده دينار ارزش دارد و سه دانه مرواريد نيز در آن است كه معادل با ده دينار مى باشد و من حاجتى به امام زمان دارم مايلم پيش از آن كه از او بپرسم به من خبر دهد.

    گفتم :

    حاجت تو چيست ؟

    گفت :

    مادرم ده دينار در عروسى من وام گرفته ، اكنون نمى دانم از چه كسى گرفته و بايد به كى پرداخت كنم ؟ اگر امام زمان عليه السلام خبر آن را به تو داد، هر كس را كه حضرت به تو نشان داد اين كيسه را به او بده .

    با خود گفتم :

    اگر جعفربن على (جعفر كذاب پسر امام على النقى كه آن روزها ادعاى امامت مى كرد) آن را از من بخواهد چه بگويم ؟ سپس گفتم :

    اين خود يك نوع آزمايش است بين من و جعفر (اگر او امام زمان باشد ناگفته مى داند نياز به گفتن من ندارد.)

    احمد پسر ابى روح مى گويد:

    آن مال را برداشتم و در بغداد نزد حاجز پسر يزيد وشاء (وكيل امام زمان ) رفتم ، سلام كردم و نشستم . حاجز پرسيد:

    كارى دارى ؟

    گفتم : مقدار مال نزد من است ، آن را وقتى به شما مى دهم كه از طرف امام زمان خبر دهى ، مقدار آن چقدر است و چه كسى آن را به من داده است ، اگر خبر دهى به شما تسليم مى كنم .

    حاجز گفت :

    اى احمد! اين مال را به سامرا ببر!

    گفتم :

    لا اله الله ! چه كار بزرگى را به عهده گرفته ام . از آنجا بيرون آمدم خود را به سامرا رساندم ، با خود گفتم :

    اول سرى به جعفر كذاب مى زنم ، سپس گفتم :

    نه ، نخست به خانه امام حسن عسكرى مى روم ، چنانچه به وسيله امام زمان آزمايش درست درآمد كه هيچ وگرنه به نزد جعفر خواهم رفت .

    وقتى به خانه امام حسن عسكرى نزديك شدم ، خادمى از خانه بيرون آمد و گفت :

    تو احمد پسر ابى روح هستى ؟

    گفتم : آرى !

    گفت :

    اين نامه را بخوان ! نامه را گرفتم و خواندم ديدم نوشته است : به نام خداوند بخشنده و مهربان ، اى پسر ابى روح ! عاتكه دختر ديرانى كيسه اى به عنوان امانت به شما داده ، هزار درهم در آن است تو امانت را خوب به جايش ‍ رساندى ، نه كيسه را باز كردى و نه دانستى چه در آن هست . ولى بدان در كيسه هزار درهم و پنجاه دينار موجود است و نيز آن زن گوشواره اى به تو داده گمان مى كند معادل با ده دينار است .

    گمانش درست است . اما با دو نگينى كه در كيسه مى باشد و نيز سه دانه مرواريد در آن كيسه است كه او مرواريدها را به ده دينار خريده ولى ارزش ‍ آنها بيش از ده دينار است . آن گوشواره را به فلان خدمتكار ما بده كه به او بخشيديم و به بغداد برو و پولها را به حاجز بده و مقدارى از آن پول براى مخارج راهت به تو مى دهد، بگير!

    و اما ده دينار كه زن مى گويد مادرش در عروسى وى وام گرفته و اكنون نمى داند از كى گرفته است ؟ بدان كه او مى داند مادرش وام را از كلثوم دختر احمد گرفته كه او زن ناصبى (دشمن اهل بيت ) است . ولى براى عاتكه گران بود كه آن پول را به آن زن ناصبى بدهد، اگر او از ما اجازه بخواهد آن ده دينار را در ميان برادران خود تقسيم كند ما اجازه مى دهيم ولى آن را به خواهران تهى دست بدهد.

    اى پسر ابى روح لازم نيست نزد جعفر بروى و او را آزمايش كنى ، زودتر به وطن برگرد كه عمويت از دنيا رفته و خداوند زندگى او را به تو قسمت نموده است .

    من به بغداد آمدم و كيسه پول را به حاجز دادم . حاجز پولها را شمرد، همان مقدار بود كه امام نوشته بود. حاجز سى دينار از آن پول به من داد و گفت :

    امام دستور داده اين مقدار را براى مخارج راه به تو بدهم . من نيز سى دينار را گرفتم و به منزلى كه در بغداد گرفته بودم برگشتم ، در آنجا خبر رسيد عمويم فوت كرده و خويشان مرا خواسته اند نزد آنها برگردم ، من به وطن برگشتم و از عمويم مبلغ سه هزار دينار و صدهزار درهم به من ارث رسيد(89)

    89- بحار: ج 51، ص 295.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      غيبت امام زمان در بيان على عليه السلام   ...

    اميرالمؤ منين عليه السلام مى فرمايد:

    خداوند در آخرالزمان و روزگار سخت مردى را مى انگيزد و او را به وسيله فرشتگان خود تاءييد كرده ، ياران وى را حفظ مى كند و با آيات و معجزات خودش او را يارى نموده و بر كره زمين مسلط مى گرداند تا آنجا كه عده اى از مردم با ميل و گروهى به اجبار به دين خداوند مى گروند.

    او زمين را پس از آن كه پر از ظلم و ستم مى گردد، پر از عدل و داد و نور و برهان مى كند. تمام مردم جهان در برابر وى مطيع مى شوند. هيچ كافرى نمى ماند، مگر اين كه مؤ من مى شود، هيچ تبهكارى نمى ماند مگر اين كه اصلاح مى گردد.

    در دوران سلطنت او درندگان در حال آشتى و صلح زندگى مى كنند و زمينيان خود را رشد مى دهند و آسمان بركاتش را فرو مى ريزد، گنجها براى او آشكار مى شود، مدت چهل سال بر شرق و غرب حكومت خواهد كرد. خوشا به حال آن كسى كه روزگار او را درك كند و سخنان وى را بشنود.(88)

    88- بحار: ج 44، ص 20 و ج 52، ص 280.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      غيبت امام زمان (عج ) در بيان پيغمبر صلى الله عليه و آله   ...

    پيامبر اسلام مى فرمايد:

    يا على ! تو از من و من از تو هستم ، تو برادر من و وزير منى . هنگامى كه رحلت نمودم در سينه هاى قومى عداوت هايى درباره تو پديد مى آيد و به زودى آشوبى شديد رخ مى دهد كه دامنگير همه خواهد شد. اين قضيه پس ‍ از غيبت پنجمين امام از فرزندان امام هفتم از نسل تو خواهد بود و اهل زمين و آسمان در غيبت او غمگين مى شوند.

    در آن وقت چه بسيار مرد و زن مؤ من افسوس مى خورند و دردمند و سرگردان مى باشند!

    سپس رسول خدا سر مبارك خود را به زير انداخت . لحظه بعد سر برداشت و فرمود:

    پدر و مادرم فداى كسى كه همنام و شبيه من و موسى بن عمران است . او لباسى از نور بسيار درخشنده مى پوشد.

    براى آنان كه در غيبت او آرامش ندارند، تاءسف دارم . آنها صدايى را از دور مى شنوند كه براى مؤ منان رحمت و براى كافران عذاب است .

    اميرالمؤ منين : يا رسول الله آن صدا چيست ؟

    پيامبر: در ماه رجب سه مرتبه صدا مى آيد، دور و نزديك همه مى شنوند:

    صداى اول ، ((الا لعنة الله على القوم الظالمين ))

    و صداى دوم ، ((ازفت الازفة )) يعنى روز قيامت فرا رسيده است

    و صداى سوم ، آشكارا شخصى را نزديك خورشيد مى بينيد كه مى گويد:

    اى اهل عالم آگاه باشيد! خداوند مهدى فرزند امام حسن عسكرى فرزند…تا على بن ابى طالب مى شمرد، برانگيخت و روز نابودى ستمگران فرا رسيد!

    در آن موقع امام زمان ظهور مى كند خداوند دلهاى دوستانش را شاد مى گرداند و عقده هاى دلشان را برطرف مى سازد.

    اميرالمؤ منين : يا رسول الله ! بعد از من چند امام خواهد بود؟

    پيامبر: پس از تو از امام حسين نُه امام خواهد بود و نهمى قائم آنهاست .(87)

    87- بحار: ج 36، ص 337 و ج 51، ص 108.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      نامه امام عسكرى به يكى از علماء بزرگ   ...

    امام حسن عسكرى نامه اى به يكى از بزرگان فقهاء شيعه (على پسر حسين بن بابوى قمى ) نوشته اند كه فرازى از آن چنين است :

    اى على ! پيوسته صبر و شكيبايى كن ! و منتظر فرج باش ! همانا پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : بهترين اعمال امت من انتظار فرج است . همواره شيعيان ما در حزن و اندوه خواهند بود، تا فرزندم (امام قائم عليه السلام ) ظهور نمايد، همان كسى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله بشارت ظهور او را چنين داد: زمين را پر از عدل و داد كند، همچنان كه پر از ظلم و جور شده است .

    اى بزرگمرد و مورد اعتماد من ! اى ابوالحسن ! صبر كن ! و بگو به شيعيان صبر كنند، در حقيقت زمين از آن خداست . به هر كس بخواهد مى دهد، سرانجام نيكو براى پرهيزكاران است و سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو و همه شيعيانم ، درود او بر محمد و آلش باد.(86)

    86- بحار: ج 50، ص 317. نامه آن حضرت در كتب ديگر بيش از اين مقدار نقل شده .

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      امام حسن عسكرى و شكنجه گران   ...

    در زمان خليفه وقت (مهتدى عباسى ) امام حسن عسكرى را زندانى كردند. رئيس زندان فردى به نام صالح بن وصيف بود.

    گروهى از دشمنان امام عليه السلام پيش رئيس زندان رفتند و اكيدا از او خواستند به آن حضرت در زندان سخت بگيرد.

    رئيس زندان گفت :

    چه كنم ؟ دو نفر از بدترين اشخاص را براى شكنجه حسن عسكرى ماءمور كردم ، آن دو نفر پس از مشاهده حال عبادت و راز و نياز آن حضرت ، آن چنان تحت تاءثير قرار گرفته اند كه خود مرتب به عبادت و نماز مشغولند، به طورى كه رفتارشان شگفت آور است ! آنها را احضار كردم و پرسيدم :

    شما چرا چنين شده ايد؟ چرا به اين شخص شكنجه نمى كنيد، مگر از ايشان چه ديده ايد؟

    در پاسخ گفتند:

    چه بگويم درباره شخصى كه روزها را روزه مى گيرد و شبها را به عبادت مى گذراند، نه سخن مى گويد و نه جز عبادت به كار ديگر سرگرم مى گردد، هنگامى كه به ما نگاه مى كند بدنمان مى لرزد و چنان وحشت سراسر وجود ما را فرا مى گيرد كه نمى توانيم خود را نگه داريم . مخالفين امام كه اين سخنان را شنيدند نااميد سر افكنده برگشتند.(85)

    85- بحار: ج 50، ص 308.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      نگين انگشتر   ...

    يونس نقاش ، در سامراء همسايه امام هادى عليه السلام بود، پيوسته به حضور امام عليه السلام شرفياب مى شد و به آن حضرت خدمت مى كرد.

    يك روز در حالى كه لرزه اندامش را فرا گرفته بود محضر امام آمد و عرض ‍ كرد:

    سرورم ! وصيت مى كنم با خانواده ام به نيكى رفتار نماييد!

    امام فرمود:

    - چه شده است ؟

    عرض كرد:

    - آماده مرگ شده ام .

    امام با لبخند فرمود: چرا؟

    عرض كرد:

    موسى بن بغا (83) نگين پر قيمتى به من فرستاد تا روى آن نقشى بندازم . موقع نقاشى نگين شكست و دو قسمت شد. فردا روز وعده است كه نگين را به او بدهم ، موسى بن بغا كه حالش معلوم است اگر از اين قضيه آگاه شود، يا مرا مى كشد، يا هزار تازيانه به من مى زند.

    امام عليه السلام فرمود:

    برو به خانه ات جز خير و نيكى چيز ديگر نخواهد بود. فرداى آن روز يونس ‍ در حال لرزان خدمت امام رسيد و عرض كرد:

    فرستاده موسى بن بغا آمده تا نگين انگشتر را بگيرد.

    امام فرمود:

    نزد او برو جز خوبى چيزى نخواهى ديد.

    يونس رفت و خندان برگشت و عرض كرد:

    سرورم ! چون نزد موسى بن بغا رفتم ، گفت : زنها بر سر نگين با هم دعوا دارند ممكن است آن را دو قسمت كنى تا دو نگين شود؟ اگر چنين كنى تو را بى نياز خواهم كرد.

    امام عليه السلام خدا را سپاسگزارى كرد و به يونس فرمود:

    به او چه گفتى ؟

    - گفتم : مرا مهلت بده تا درباره آن فكر كنم كه چگونه اين كار را انجام دهم .

    امام فرمود: خوب پاسخ دادى . (84) بدين گونه ، يونس نقاش ، از مشكلى كه زندگى او را تهديد مى كرد رهايى يافت .

    83- از سرداران قدرتمند متوكل عباسى بود.

    84- بحار 50، ص 125.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.