هنگامى كه مادر اميرالمؤ منين (فاطمه بنت اسد) از دنيا رفت ، حضرت على عليه السلام در حالى كه اشك از چشمان مباركشان جارى بود، محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد.

پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيدند:

چرا اشك مى ريزى ؟ خداوند چشمانت را نگرياند!

على عليه السلام : مادرم از دنيا رفت .

پيامبر صلى الله عليه و آله : او مادر من هم بود و سپس گريه كرد. پيراهن و عباى خود را به على عليه السلام داد و فرمود:

با اينها او را كفن كنيد و به من اطلاع دهيد! پس از فراغ از غسل و كفن حضرت را در جريان كار گذاشتند آنگاه به محل دفن حركت دادند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله جنازه را تشييع كرد قدمها را با آرامى برمى داشت و آرام بر زمين مى گذاشت . در نماز وى هفتاد تكبير گفت . سپس ‍ داخل قبر شد و با دست مباركش لحد قبر را درست كرد كمى در قبر دراز كشيد و برخاست جنازه را در قبر گذاشت ، خطاب به فاطمه فرمود:

فاطمه !

جواب داد:

لبيك يا رسول الله ! فرمود:

آنچه را خدا وعده داده بود درست دريافتى ؟

پاسخ داد:

بلى ! خداوند شما را بهترين پاداش مرحمت كند.

حضرت تلقينش را گفت از قبر بيرون آمد. خاك بر قبر ريختند. مردم كه خواستند برگردند ديدند و شنيدند رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

پسرت ! پسرت !

پس از پايان مراسم دفن پرسيدند:

يا رسول الله ! شما را ديديم كارهايى كردى كه قبلا با هيچكس چنين كارى نكرده بودى ؟ لباس خود را به او كفن كردى با پاى برهنه و آرام ، آرام او را تشييع نمودى ، با هفتاد تكبير برايش نماز گزاردى در قبر وى خوابيدى و لحد را با دست خود درست كردى و فرمودى : پسرت ! پسرت !

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

همه اينها داراى حكمت است .

اما اينكه لباس خود را به او كفن كردم به خاطر اين بود كه روزى از قيامت صحبت كردم و گفتم : مردم در آن روز برهنه محشور مى شوند فاطمه خيلى ناراحت شد و گفت : واى از اين رسوايى ! من لباسم را به او كفن كردم و از خداوند خواستم كفن او نپوسد و با همان كفن وارد محشر گردد.

و اينكه با پاى برهنه و آرام او را تشييع كردم به خاطر ازدحام فرشتگان بود كه براى تشييع فاطمه آمده بودند.

و اينكه در نماز هفتاد تكبير گفتم براى اين بود كه فرشتگان در هفتاد صف بر نماز فاطمه ايستاده بودند.

و اينكه در قبرش خوابيدم بدين جهت بود روزى به او گفتم : هنگامى كه ميت را در قبر گذاشتند قبر بر او فشار مى دهد و دو فرشته (نكير و منكر) از او سؤ الاتى مى كنند. فاطمه ترسيد و گفت :

واى از ضعف و ناتوانى ! آه ! به خدا پناه مى برم از چنين روزى ! من در قبرش ‍ خوابيدم تا فشار قبر از او برداشته شود.

و اينكه گفتم : پسرت ! پسرت !

چون آن دو فرشته وارد قبر شدند از فاطمه پرسيدند پروردگارت كيست ،

گفت : پروردگارم الله است .

پرسيدند: پيغمبرت كيست ؟

پاسخ داد: محمد صلى الله عليه و آله پيغمبر من است .

پرسيدند: امامت كيست ؟ فاطمه حيا كرد از اينكه بگويد فرزندم على است . لذا من گفتم :

پسرت ! پسرت ! على بن ابى طالب عليه السلام است و خداوند نيز از او پذيرفت .(92)

92- بحار: ج 6، ص 232 و 241 و ج 35، ص 81

موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



[سه شنبه 1395-06-30] [ 11:26:00 ب.ظ ]