حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 366
  • دیروز: 1092
  • 7 روز قبل: 2006
  • 1 ماه قبل: 11408
  • کل بازدیدها: 2481400





  • رتبه







    کاربران آنلاین



      عقيده يا حكومت ؟   ...

    شايد برترين روش براى روشن ساختن موضوعى كه در اين فصل ، مورد بحث ما است ، اين باشد كه ابتدا قدرى در توضيح دو معناى مختلفى كه مسلمانان براى ( خلافت) در نظر دارند ، سخن گوئيم هر چند كه سخن گفتن درباره ى مسئله ى ( خلافت) ( و حتى مسائل مربوط به آن ) داراى خطر و مسئوليت - غالبا در برابر يكى از طرفين و احيانا در برابر هر دو طرف - ميباشد .

    و ما كه فهرست وار ، معنى خلافت را از نظر هر دو طرف تشريح مى كنيم ، در نظر نداريم كه در اين باره بيش از آنچه به موضوع ما مرتبط است ، مطلبى بيان نمائيم .

    علاوه بر اين ، ضمنا و در پرتو شكل خاص بحث ، سعى مى كنيم كه ميان اين دو نظر مختلف ، تقريبى ايجاد كنيم كه اى بسا بتواند نهال اصلاح را سر سبز و بارور سازد اگر اين نهال را در اين سرزمين ، راهى به روئيدن و بارور شدن باشد ! .

    آنچه منظور ماست ، خطر و مسئوليتى نزد دو گروه يا يكى از دو گروه ايجاد نخواهد كرد چه ، در آن جز خير نيست و از اصلاح ، همگان يكسان بهره مى برند .

    اكنون مى گوئيم : خلافت عبارت است از : نيابت عام پيغمبر - صلى الله عليه و آله - در امر رياست و رهبرى مسلمانان پس از وفات آنحضرت تعهد مردم در برابر اين مقام ، اطاعت مطلق است و تعهد اين مقام در برابر مردم ، عمل به كتاب خدا و سنت پيغمبر ( ص ) .

    فريقى از مسلمانان عادت كرده اند كه براى تصدى اين مقام ، هر آنكسى را بپذيرند كه بتواند آن را براى خود ادعا و احراز كند :

    - يا بزور همچون خلافت معاويه كه گفته اند : ( خلافت را با شمشير و با سياست و مكر بدست آورد) ( 1 ) و همچون خلافت ابن زبير و ابى العباس سفاح و عبدالرحمن ناصر و جمعى ديگر .

    - يا به وليعهدى از خليفه ى ديگرى كه او خود ، آن را بزور يا وسيله ای ديگر بدست آورده است مانند خلافت عمر و هرون الرشيد و جمعى ديگر .

    - و يا به انتخاب جمعى از مسلمانان ابتدائا و بدون سابقه ، همچون خلافت ابى بكر و عثمان و محمد رشاد .

    فريق دوم از مسلمانان ، در تعيين نايب رسول اكرم ( ص ) به گفتار صريح خود صاحب رسالت ، مراجعه كرده و فقط آنكس را به نيابت و خلافت مى پذيرند كه نبى بزرگوار ، شخصا او را به نيابت و خلافت خويش برگزيده باشد .

    بر اين اساس ، دو گروه مزبور مشى كرده و بدين ترتيب بصورت دو فرقه ى متمايز در آمده اند ( 2 ) .

    و باز همانطور كه در موجبات نصب خليفه اختلاف دارند ، در اينكه خليفه قابل تغيير و عزل هست يا نه ، نيز اختلاف دارند : بنابر نظريه ى اول ، هرگاه شخص ديگرى توانست بر خليفه ى موجود غلبه يابد يا هرگاه زمينه ى خلافت يك شخص تغيير يافت ، خليفه ى مزبور قابل عزل است و بنابر نظريه ى دوم هيچكس را مجال تغيير و عزل خليفه ای كه پيغمبر معين كرده ، نيست و اساسا خليفه ى منصوص پيغمبر ، هرگز در معرض نقيصه ای كه با مقام نيابت او از پيغمبر ناسازگار باشد ، قرار نمى گيرد و از اينجاست كه او نيز همچون خود رسول اكرم ، داراى خصيصه ى عصمت است.

    بنابر آنچه گفته شد : خلافت از نوع اول ، قدرت و سلطه ای عام است با شكل و مقرراتى مخصوص بخود اين نوع خلافت از لحاظ واقعيت همچون حكومتهاى دنياى امروز است و فقط از لحاظ شكل و مقررات از آنها متمايز است همانطور كه حكومتهاى موجود نيز همه از لحاظ شكل و مقررات يكسان نيستند .

    قداست اين نوع خلافت ، وابسته به استعداد و قابليت آنكسى است كه از هر طريق و به هر جهت ، متصدى آن شده است اى بسا آنكس كه متصدى اين مقام است پاكترين و مقدسترين و اى بسا كه از دين و اخلاق بيگانه ترين و دورترين افراد باشد.

    ولى خلافت از نوع دوم ، منصبى الهى و آسمانى است كه اطاعت از آن - همچون اطاعت از پيغمبر - بحكم دين واجب است بنابراين معنى ، خلافت ، سايه ای است از نبوت از آن نظر كه مرتبط و متصل به خدا و ماوراء الطبيعه است نهايت اين ارتباط و اتصال ، از طريق نبى و به وساطت اوست و نبى ، مصدر و سر چشمه ى معنويت آن است همچنانكه مرجع تعيين آن نيز اوست .

    قداست اين مقام ، طبيعى و ذاتى آن است همچنانكه قداست مقام نبوت و خلفاى منصوص بايد عموما پاك ترين و با فضيلت ترين شخصيت هاى عالم باشند.

    موضوع خلافت ، از دورانهاى قديم ، مايه ى دو دستگى و اختلاف شديد مسلمانان و منشأ حوادث اسفبار در تاريخ اسلام بوده است در آن دورانها نزديك ساختن اين دو فريق بيكديگر و وادار كردن آنها به اعتدال و ميانه روى و وحدت و گوشزد نمودن وظيفه ى برادرى و اصلاح به آنان - كه امروز آسان بنظر ميرسد - آسان و امكان پذير نبوده است .

    اين يگانگى و برادرى ، لازمه ى پرداختن به جوهر و اصل دين و كنار گذاردن پيرايه ها و غرض ها است و اين همان اسلام واقعى است ، اسلامى كه بايد مايه ى ارتباط راستين مسلمان با خدا باشد و او را از فريب عصبيت ها و عواطف و عوامل انحرافى مصون دارد .

    مسئله ى دين يعنى پيوند ميان انسان و خدا و نقطه ى اتكاء بشر براى زندگى واپسين ( 3 ) - همچون مسائل دنيوى كه مى تواند در بسيارى از گوشه هايش تابع تمايلات و عادت ها و هوس ها و عصبيت ها باشد ، نيست .

    ديندار ، براى درك و فهم دين ، ناگزير بجز دريافتن و شناختن واقعيت ، راهى ندارد .

    ما اكنون در موضوع خلافت در نظر داريم نقطه ى مشتركى در ميان واقعيت ها نشان دهيم ، بى آنكه كوچكترين دخل و تصرف و تحريفى در واقعيت بنمائيم .

    اينك دو واقعيت مورد اتفاق را از نظر ميگذرانيم :

    يك واقعيت ، عبارت است از خلافت بمعناى اول يعنى همان سلطه و قدرت همگانى و عمومى پس از رحلت پيغمبر اين يك موضوع واقعى شده ( واقعيت ) است كه شيعه هم به وقوع آن اعتراف مى كند و در بسيارى از آثار مترتب بر آن ، آنرا مستوجب مدح و ثنا نيز ميداند .

    واقعيت ديگر عبارت است از خلافت بمعناى دوم يعنى واسطه بودن ميان امت و پيامبر در دين كه اين نيز بشهادت روايات صحيح كه از طرق معتبر و غير قابل خدشه وارد شده ، امرى مسلم و واقع شده است و سنى نيز بدان اعتراف مى كند .

    و اين راه حلى است شايسته ى اعتبار و بدين وسيله گره هاى مهم ميان دو گروه - بى آنكه يكطرف مغبون يا محروم شده باشد - گشوده مى گردد ( 4 ).

    و چون ما اينك در صدد بحث درباره ى يكى از افراد گروه برگزيده ى خلفاى منصوص ( يعنى كسانى كه پيغمبر به خلافت آنان تصريح كرده است ) مى باشيم بايد دانسته باشيم كه خلافت شخص مورد بحث ما ، به نوعى بود كه در تاريخ خلافت هاى اسلامى ، براى آن مشابهى نميتوان يافت باين معنى كه وى از روز وفات پدرش و از لحظه ای كه مردم با او بيعت كردند ، از خلافت به هر دو معنى به بهترين وجهى برخوردار بوده و خليفه به هر دو صورت ، بوده است هم خليفه از نوع اولى ولى به انتخاب و هم خليفه از نوع دوم و از راه نص و با عنوان امام .

    گويا خواننده در ( فصل سوم) نمونه ای از نصوصى را كه بر تعيين او براى منصب امامت ، دلالت مى كند و هم گوشه ای از نحوه ى انتخاب و كيفيت بيعت مردم با او را ، ملاحظه كرده باشد.

    در اين هنگام كه سلسله ى حوادث جارى ميان حسن و معاويه ، امام حسن را به دو راهى : ( حكومت ؟ يا عقيده ؟) رسانيده بود ، منظور از حكومت ، همين سلطه و قدرتى بود كه وى بموجب انتخاب مردم بدان نائل آمده بود ، نه آن منصب و مقامى كه مصدر و منشاء آن ، انتخاب خدا و نصب و تعيين رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - بود زيرا اين منصب - همچنانكه گفتيم - در معرض تغيير و تبديل قرار نمى گيرد و تابع چيزى جز امر و فرمان خدا نيست و فرمان خدا تغيير ناپذير است .

    همچنين بليه ها و حوادث سوای كه در دوران خلافت امام حسن بدو روى مى كرد ، تماما حسن را بدين لحاظ و از اين دريچه كه حاكمى داراى قدرت و سپاه است ، هدف قرار مى داد ، نه حسن را از آن نقطه نظر كه امامى است تعيين شده ى رسول خدا .

    امامت حسن ، دستخوش تغيير نمى شود و در معرض آسيب قرار نمى گيرد امامت او همچون قرآن است و قرآن را - كه عاليترين مرجع مسلمانان است و باطل را از هيچ سو بدان راه نيست - چه زيان اگر مردم با او مخالفت كنند و از امرش سر بپيچند و از او دورى گزينند ؟ رتبت پيشوای و رهبرى قرآن همچنان باقى و سخن خدا بودنش همچنان صادق است مردم راضى باشند يا نه ، به راهنمای او عمل كنند يا نه ، زمام خود را بدو بسپرند يا نه.

    امامت حسن بن على نيز همينطور است .قرآن و حسن هر كدام ، يكى از دو مركز ثقل اند در اسلام ، همچنانكه در حكومتهاى قانونى ، قانون و رئيس حكومت هر كدام يكى از دو مركز ثقل مى باشند .

    منظور ما از ( مركز ثقل) در اسلام ، همان چيزى است كه رسولخدا - صلى الله عليه و آله - در حديث صحيح بلكه متواتر بدان اشاره كرده و فرموده است : ( من بجا گذارنده ى دو چيز گرانوزن در ميان شمايم : كتاب خدا و اهل بيتم ، ايندو از هم جدا نمى شوند تا بر سر حوض كوثر بر من وارد گردند) ( 5 ).

    حسن بن على در آنروز ، بزرگ عترت و پيشواى قوم خود بود پس او مركز دائره ای است كه صاحب رسالت بهمراه قرآن - يعنى عاليترين مرجع - در ميان مسلمانان بجا گذارده است .

    راستى ، امامت جز اين چيز ديگرى است ؟ .

    به حسن بنگريد وقتى از حقيقت او سخن مى گوئيد ، ببينيد چگونه از همه سو كلمات خدا او را فرا ميگيرد : قرآن ، نبوت ، امامت دو گرانوزن ، بهشت ، اصلاح ، حفظ خون ، وفا بعهد .

    حال ، ذهن خود را بسوى رقيب او كه بر سر فرمانروای واجب الاطاعه با او ستيزه مى كرد ، منعطف سازيد ببينيد در هنگامى كه از او سخن بميان مىآيد ، توصيف او چه كلماتى مى طلبد : طمع ، حيله گرى ، فتنه انگيزى ، رشوه ، عهد شكنى ، مال و منال ، جنگ ، غارت و چپاول .

    براستى كه از پستى و حقارت دنياست كه آنچنان كسى با اينچنين كسى در ميدان مبارزه و ستيز در آيند ! .

    آرى ، اين حسن است ، پسر رسولخدا و دارنده ى منصب امامت سلطنت و مال و منال دنيا را در برابر اين ، چه شأن و مقام است ؟ .

    اين ( سرور جوانان بهشت) است بگفته ى جد بزرگوارش رسول اكرم گفته ای كه همه ى فرقه هاى اسلامى آن را از حضرتش نقل كرده اند و در صحت و تواتر ، همدوش و همپاى قرآن است و در عمق و بلاغت ، فراتر از كلام آدميان .

    در حاشيه ى اين حديث ميگوئيم :

    آيا به ذهن كسى نمى رسد كه سئوال كند چرا در اين حديث ، حسن به سرورى جوانان دنيا توصيف نشده است ؟ مگر وى در دنيا با آن برترى ها و مزيت ها و شرافت هاى نمايانش بر همه ى مردم ، سرور جوانان نبود ؟ .

    پس چه رازى در ميان است كه اين حديث از يك جهان - در بست - گذر مى كند و به آن جهان ديگر ناظر مى شود ؟ .

    امروز كسى به اين پرسش توجه ندارد ، زيرا تا ذهن به طرف حسن - كه اكنون از اين جهان رخت بر بسته و در بهشت نعيم پروردگار متنعم است - التفات مى يابد ، او را جز سرورى از سروران بهشت نمى بيند پس طبعا بايد سرور جوانان بهشت باشد ، ديگر انتساب اين سرورى به دنيا ، مورد نظر قرار نمى گيرد ديگر آنكه گذشت چهارده قرن از صدور اين حديث و ذكر شدن آن در مناسبتهاى مختلف ، آن را بصورت جمله ى بسيط و واحدى در آورده كه از آن ، همين نام حسن و حسين و سرورى جوانان بهشت به ذهن مى رسد نه چيز ديگر .

    ولى در آن روزى كه اين حديث از زبان بلاغتبار پيغمبر صادر شد ، فكر مى كنيد مردم از اين گفتار چه مى فهميدند و منظور آن بليغ ترين گوينده ى عرب را چگونه تصور مى كردند ؟ .

    بلى ، آن بزرگوارى كه دو پسر خود را بدين لقب سر افراز مى ساخت ، به اشاره تفهيم مى كرد كه : سرزمين محنت بارى چون اين جهان كه جز گياه خيانت و غدر در آن نمى رويد ، و مردم بى ثبات و نا آرامى چون جوانان اين روزگار كه بر نفاق و عهد شكنى خو گرفته اند ، شايسته و لايق آن نيستند كه در سايه ى سيادت و سرورى اين دو سرور بزرگوار قرار گيرند پس آندو ، سرور جوانانند اما آن جوانان برگزيده ای كه به پيمان خود با خدا وفا كرده اند ، و در آن سرزمين برگزيده ای كه خدا ناپاكدلى و كينه را از سينه ى ساكنان آن ، بركنده و آنان را با يكديگر برادر و مهربان ساخته است .دو سرور جوانان بهشت همين و بس .

    و به روشى واضح تر : آنگاه كه اين دنيا و جوانان آن ، حق اين دو را انكار كردند و به آزار آنان كمر بستند و بر آنان طغيان گرفتند و سيادت و سروريشان را نپذيرفتند و از آن دو گريختند آيا با اين حق ناشناسى ها و ناسپاسى ها حق آنان از بين مى رود ؟ نه ، اين سيادت و سرورى همچنان باقى است ، نهايت در جهانى برتر از اين جهان و بر مردمى برتر از اين مردم .

    بگذار اين دنياى پست ، از بركت و فضل و رهبرى آنان محروم ماند .

    بگذار جوانان خيانت پيشه و غدار اين روزگار ، ننگ و ندامت و رسوای تاريخ و عذاب قيامت را بر دوش كشند .

    با اين معنى ، حديث مزبور يك پيشگوای نبوى است كه آينده را از وراى پرده هاى زمان مى بيند و با اين سخن ابهام آميز ، به آنچه اين دو سرور جوانان بهشت ، از جوانان اين دنيا خواهند ديد اشاره مى كند و نصيب و بهره ى كامل و پر سود و بى زيان هر يك را معين مى سازد .

    و ترديد نيست كه آن كسى كه سيد بهشت و سرور جوانان آن ست ، بيقين سرور همه ى مردم و سيد اين جهان نيز هست .

    كلمات قصار رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - كه به اسانيد صحيح به ما رسيده ، داراى آنچنان بلاغتى است كه نيروى بلاغت بزرگترين سخنوران بليغ روزگار نيز نمى تواند بدان نائل آيد اين كلمات در فصاحت عربيش و از لحاظ وسعت معنى و زيبای لفظ ، اعجوبه ى زبان و نادره ى لغت است و از دلكش ترين وجوه امتياز در بلاغت نبوى آنست كه به لفظ كم ، معانى بسيارى را افاده مى كند ، گاه به صراحت و گاه به اشاره آميختگى سخنان آن حضرت به پيشگوئيهاى صادق - كه جز به اعجاز ، به چيز ديگرى قابل حمل نيست - نيز از همين جاست .

    اين نوع بلاغت در هر حديثى كه باشد خود دليل صحت آن حديث است ، هر چند كه صحت آن از جهات ديگر جاى ترديد باشد .

    يكى از همين سخنان ، گفتارى است كه درباره ى تعيين دو سبط بزرگوارش به امامت ، از آنحضرت صادر شده : ( همانا آندو امامند ، بنشينند يا قيام كنند) اين حديث بظاهر ، همين اندازه مى فهماند كه آندو امامند ليكن در وراى اين ظاهر ، پيشگوای صادقى نهفته است كه به سيره ى ايندو امام ، اشاره مى كند و به زبان تلويح مى فهماند كه يكى از آندو ، قيام خواهد كرد و ديگرى خواهد نشست يا اينكه يكى از آندو يا هر يك از آندو ، نوبتى قيام خواهد كرد و نوبتى قعود و در اين هر دو حالت ، امام و پيشواست و مخالفت با سيره ى او جايز نيست .

    در اسلام ، كسى وجود نداشته كه به پيشگوئيهاى رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - بيش از پسر و خليفه اش حسن بن على - عليهما السلام - واقف باشد او هر آنچه راكه در اين حديث و احاديث بسيار ديگر ، منظور جدش بود ميدانست و او از هر كسى سزاوارتر بود كه روشهاى زندگى و مرگ را از اين پيشگوئيها انتخاب كند .

    مگر او پسر همين پيغمبر و وارث خلق و خوى او و وصى او بر امتش نبود ؟ پس بايد هر آنچه را كه پيغمبر در راه دعوت ، از قوم خود ديد ، او نيز به بيند و همان سخنى را كه پيغمبر آنروز مى گفت ، او نيز امروز بر زبان جارى كند :( بار خدايا ! قوم مرا هدايت كن ، زيرا آنان نمى فهمند) .

    اين نسب شريف ، اين خاصيت ارجمند را داشت كه حسن را در جهان اسلام بر ديگر مسلمانان مزيت مى بخشيد و او را از نيروى مادى و ثروت و قدرت بى نياز مى ساخت ، زيرا كه اين خود در حقيقت ، نيرو و ثروت و قدرت بود .

    بگذار معاويه با او دشمنى كند ، عبيدالله بن عباس بدو خيانت ورزد و كوفه از يارى و همراهى او سرباز زند و او را تنها گذارد ، اما آنچه هرگز او را تنها نخواهد گذارد ، آن نسب كرامتبار و آن امامت و پيشوای مفترض الطاعة و بالاخره ، آن مودت و محبتى است كه خدا مردم را بدان امر كرده است.

    سلطنت و حكومت محدود اين جهان را در مقايسه با حكومت معنوى نامحدود ، چه بها و ارزشى است ؟ .

    شكست و ناكامى و مرگ ، حتى يكروز هم نخواهد توانست اين معنوياتى را كه مايه ى افتخارى نا محدود و مورد اعجاب و تحسين تاريخ و حاكم بر قلوب مسلمانان است ، تحت الشعاع و محكوم خود سازد و تجاوز متجاوز يا انكار منكر ، نمى تواند مانع شكوفا شدن و بارور گشتن اين معنويات باشد و هر روزى كه بگذرد ، اين افتخارات هر چه بزرگتر و نمايانتر در ديدگاه وسيع اين جهان نمودار خواهد گشت .

    تا اينجا پيوند مستحكمى را كه ميان حسن و آن چشمه ى فياض بشريت بود - چشمه ای كه در هنگامه ى شر و فساد و سرگردانى و قحطى ، بر سر مردم خير و هدايت و بركت فرو مى ريخت - دريافتيم و حسن را با صفت : پسر رسولخدا ، سرور جوانان بهشت و امامى كه با قرآن در هدايت شريك است ، باز شناختيم .

    اين مطلب باقى ماند كه با دقت و اهتمام ، سخنانى را كه حسن عليه السلام ، خود در نماياندن وضع خاص خود - بر سر دو راهى : حكومت يا عقيده - بيان كرده است ، بفهميم .

    نخست بايد اندكى از روايات بسيارى را كه با سندهاى متفاوت الحال بما رسيده بازگو كنيم و سپس اشاره ى رساى او را كه در خلال اين روايات موجود است - و براى راهنمای ما به نظر نهای در اين موضوع حائز اهميت فراوان است - استظهار نمائيم .

    اكنون به تصريحى كه از شخص او صادر شده و در اين موضوع ، داراى ارزش خاصى است ، گوش فرا دهيم .

    به پرسش عتاب آميز ( سليمان بن صرد) - مردى كه ابن قتيبه او را بعنوان : آقا و رئيس عراق توصيف مى كند ( 6 ) - اينگونه پاسخ مى دهد : ( اگر من در امر دنيا سختكوش و براى رسيدن به آن ، در تلاش و زحمت مى بودم ، معاويه كسى نبود كه از من نيرومندتر و نسوه تر باشد و من نيز جز اين كه اكنون مى بينيد رأى و نظرى ميداشتم) ( 7 ) .

    اين يك نمونه ، ما را از ذكر پاسخهاى زياد ديگرى كه به شيعيان خود داده بى نياز مى سازد .

    و اما پاسخهاى او به دشمنانش كه برخى از آنان چون از ناحيه ى او ايمن بودند ، خوش داشتند او را آزار دهند مانند عبدالله بن زبير كه آشكارا رقابت و دشمنى خود را با آل محمد اظهار مى كرد يك نمونه از آنها پاسخى است كه به همين عبدالله داده ، به وى مى گويد : ( پنداشته ای كه من تسليم او شدم ؟ ! واى بر تو ! چگونه چنين كارى امكان پذير است در حاليكه من پسر شجاعترين مرد عرب و مولود فاطمه سرور زنان جهانم ! صلح من نه از روى ترس بود و نه از روى ضعف ، ولى مردمى با من بيعت كرده بودند كه همچون تو ، دلى بيگانه داشتند و محبتى ريای و قدمى ناپايدار) ( 8 ) .

    گفتار كوتاه - ولى پر اهميت - ديگرى نيز هست كه با وجود اجمال و اختصار ، شايد رساترين گفته ى آنحضرت در اين زمينه باشد و آن گفتارى است كه در جواب برادر و پاره ى تن و شريك رنج و راحتش حسين بن على عليه السلام بيان كرده است وى از او سئوال كرد : ( علت چه بود كه حكومت را واگذاشتى ؟) پاسخ داد : ( همان چيزيكه پدرت را پيش از من بدينكار واداشت) ( 9 ) .

    مؤلف : اين چند نمونه ما را از ذكر نظائر بسيار آن - كه همه شاهد ( آزمايش ) ) دشوارى است كه مقام امامت از ناحيه ى دوست و دشمن بدان دچار بوده ولى در آخر كار ، سربلند و موفق از آن بيرون آمده بى نياز مى سازد .

    با بررسى گفته هاى امام در اين مورد ، مشاهده مى كنيم كه آن حضرت بطور كلى در همه ى بيانات خود ، عناصر اصلى زير را روشن مى سازد :

    1 - براى دنيا فعاليت نكرده است.

    2 - اگر ميخواست براى دنيا در تلاش باشد ، از دشمنانش نيرومندتر ميبود و روشهايش در زندگى با آنچه اكنون هست ، تفاوت ميداشت .

    3 - در وضع خاص خود ، مرتكب كوچكترين ضعف نفس و ضعف سياست و جبن و ترس نشده بلكه فاقد ياران با اخلاص بوده است و اين بدان معنى است كه اگر ميتوانست ياوران با اخلاص و راستگوای داشته باشد ، وسائل پيروزى بطور كامل براى او فراهم بود .

    4 - يگانه هدف او همان بوده كه پيش از او پدرش داشته است و البته هدف پدرش جز اين نبود كه معنويات اسلام را از انقراض و درك صحيح اسلامى را از نابودى مصون بدارد .

    چنانكه ملاحظه مى كنيد ، نشانه هاى امامت و پيشوای روحى ، بوضوح از لابلاى اين عناصر چهارگانه متجلى است ، بدانگونه كه آنرا نه به ضعف ميتوان حمل كرد ، نه به عقب نشينى و نه به فرار از وظيفه پيداست كه عامل اتخاذ اين روش ، نيروای قائم به نفس و مستقل است كه دارنده ى خود را به عمل براى خدا و اميدارد .

    چنين روحيه ای هرگز در راه فعاليت براى دنيا ، بكار نيافتد چه ، آنرا با دنيا مناسبتى و پيوندى نيست .

    از طرفى ، امامت بمعناى صحيح و بدين اعتبار كه سايه ای است از نبوت - كه باز نبوت ، رابطه ای است ميان آسمان و زمين - اينچنين است نبوت هر آنگاه كه به اراده ى خدا در زمين پديد آمده ، استقرار و پاى گرفتن آن ، جز به كمك ياورانى با اخلاص صورت نيافته است پس امامت نيز ممكن نيست بدون چنين ياورانى مستقر و پاى بر جا گردد حال ، اين چنين ياورانى كجا و آن مردم سست عنصر كه با همه ى تظاهر به دوستى ، دلى بيگانه داشتند و با وجود بيعت بشرط اطاعت كامل و بدون قيد و شرط ، بى پروا فرار را بر قرار ترجيح مى دادند .

    همانطور كه محمد ( ص ) جز پيامبرى كه پيش از او پيامبران در گذشته اند ، نبود ، پسرش حسن نيز جز اين نبود كه امامى است با ايمان قوى در دل و نمونه هاى عالى بر زبان و اين بود رسالتى كه براى وى - و او براى آن - مقدر گشته بود .

    همان وضع دشوار و بحرانى جدش رسولخدا در حادثه ى ( حديبيه) و ( بنى اشجع ) براى او نيز مقدر شده بود و همان بيكسى و بى ياورى پدرش على مرتضى در روز ( سقيفه) و روز ( شورى) ( 10 ) او را نيز مبتلا ساخته بود با اين وصف چه دليل دارد كه برنامه ى خود را از روش جد و پدرش فرا نگيرد و عمل خود را بر طبق سنت آنان ترتيب نبخشد ؟ براى او چه نقيصه و عيبى كه سومين آندو بزرگ باشد ؟ .

    در حاشيه ى مفاد ماده ى دوم مى گوئيم : حسن بن على بر خود چنين قرار داده بود كه هست و نيست خود را ، زندگيش را ، تاريخش را ، كيان سياسيش را ، همه ى نيرويش و همه ى امكاناتش را در خدمت فكر و هدف و عقيده ى خود و وسيله ى پياده كردن و بلند آوازه ساختن آن ، بكار گيرد او در اين گام خطير و دشوارى كه ( دو راهى ميان حكومت و عقيده) را با آن بپايان رسانيد ، سيماى امام و خليفه ى پارسا و بى اعتنا به دنيای را مجسم ساخت كه مسئوليت حكومت را فقط بدين موجب پذيرفته كه بوسيله ى آن ، فضائل و خصائص ايده آل انسانى را در اجتماع بشرى پياده كند .

    بنابرين ، او در تمام اقدامات مثبت و منفى ، نمودار كامل يك رهبر مسلكى است .

    دنيا ، با همه ى جلوه هاى فريبنده اش همچون : حكومت ، ثروت ، نفوذ و لذتهاى گوناگون ، خود را در اختيار او قرار داد و در بهاى اين انقياد و اختصاص و رام شدن ، جز قبول و انتخاب او ، چيزى نخواست ولى او امتناع ورزيد و قبول نكرد.

    اگر او قبول ميكرد ، دنيا را ترجيح ميداد و بخاطر آن ( سختكوش و در تلاش) مى شد ، بيگمان از هر انسان ديگرى بيشتر بهره ى آنرا ميبرد زيرا او در آن صورت برترين نسب در تاريخ انسانيت را با بزرگترين كشور در تاريخ ممالك عالم ، يكجا در اختيار ميداشت .

    ولى در صورتى كه او - بفرض محال - چهره ى يك شخصيت دنيای و مادى را بخود مى گرفت ، ناگزير ميبايد از قيود و راثت و تربيتش بگذرد و افتخارات روحى خود را فراموش كند و كسى غير از حسن پسر على و فاطمه و نوه ى پيغمبر باشد ، يعنى طمعكاران را راضى كند ، براى خود همدست - های بسازد و دو دل ها و مرد دين را با رشوه ، گلوگير محبت و احسان خود كند ماليات آن امپراطورى وسيع ، به آسانى مى توانست جواب توقعات و مطامعى را كه رهبران آن اجتماع و ( فرزندان فاميلهاى سود جو) مدهوش سحر آن بودند ، بدهد آنوقت بود كه منافقين به مؤمنينى پاكيزه جان ، و خيانتكاران به مردمى امين و با اخلاص ، و دو دلها به افرادى سر براه و مطيع تبديل يافته و همه ى ملت بى آنكه خود بدانند در نقشى دروغين و غير واقعى جلوه مى كردند .

    در آنصورت عمر و بن عاص و مغيره بن شعبه و زياد بن ابيه و ديگر رجال اين مكتب را ميديدى كه در كوفه در جوار قصر حسن بن على اقامت گزيده و در زير سايه ى او آرميده اند ! هم چنانكه امروز حجر بن عدى و قيس بن سعد و عدى بن حاتم بدان پناهنده اند ، يا همچنانكه همان گروه نخست ، امروز كاخ معاويه را طواف ميكنند ! .

    رئيس و نقطه ى اتكای چون حسن بن على ، براى آنان اين امتياز را هم داشت كه از نقطه ضعف های از آنگونه كه در زندگى معاويه و گذشته ى او و مواريث او فراوان ديده مى شد ، مبرا و بر كنار بود .

    ديگر ، ماجراى حسن با آنچنان كاميابى و موفقيتى توأم مى بود كه بهيچ وجه ضرورت نداشت درباره ى آن چيزى نوشته شود يا تحقيقى بعمل آيد و يا وقتى و عمرى براى آن مصرف گردد .

    در آن فرض ، همين ملت پست كوفه كه در تاريخ ، همپا و هم دوره ى حسن اند ، در چهره ى ملتى با ثبات و موقر و يكپارچه ظاهر مى شدند كه در عين حال ، بيت المالشان مايه ای براى خريدارى و جدانها است و حكومت ولاياتشان در خدمت طمع و آز رجال است و سياست دولتشان با هوسهاى نفسانى و غرض هاى حزبى و طمع هاى دنيوى اطرافيان ، به مدارا و سازش است .

    تنها كسانى كه در آن صورت ممكن بود به وضع موجود تن در ندهند ، همين گروه اقليت پولادين شيعيان على بودند كه با اخلاص و پاكبازى خود در همراهى امام حسن و پدرش امام على - عليهما السلام - كه اولى يكباره از سر دنيا در گذشته و دومى دنيا را سه طلاقه كرده بود ، ثابت كرده بودند كه همواره در جبهه ى حقايق قرار دارند نه در وراى مطامع و هوسها تازه همين گروه نيز اميد مى رفت كه بخاطر انتساب امام حسن به رسول اكرم اين خاصيت غير قابل انتزاع كه مى توانست شفيع مقبول الشفاعه ای در نزد آنان باشد - از فشار اعتراض و عصيان خود نسبت به وى بكاهند .

    حال چگونه فكر مى كنيد ؟ آيا راستى معاويه مى توانست در برابر ( اين حسن) مقاومت كند يا بر او پيروز شود ؟ در چنين وضعى كداميك از اين دو رقيب ، شانس پيروزى و پيشرفت داشتند ؟ حسن يا معاويه ؟ .

    در پرتو اين توضيح ، معناى گفته ى امام را درك مى كنيم : ( اگر من در امر دنيا سختكوش و براى آن در فعاليت و تلاش ميبودم ، معاويه كسى نبود كه از من نيرومندتر و نستوه تر باشد و من نيز رأى و نظرى جز اينكه اكنون مى بينيد ، ميداشتم) .

    آرى ، اگر حسن در پى دنيا مى بود ، جز اين گمان و انتظارى نمى رفت .

    ولى موضوع معلوم و مسلم آنست كه حسن بن على - بر او و بر پدرش درود و رحمت - بشرى از نوع ديگر بود او از آنگونه انسانهای بود كه فقط در فترتهاى معدودى از زمان ، در دسترس اين جهان قرار ميگيرند و بشريت ، روحيات عالى و نمونه ى انسانى را از روش و كيفيت زندگى آنان الهام ميگيرد و به رهنمای آنان ، به سعادت خود راه مى يابد .

    او از شرف معناى خاصى درك ميكرد كه تركيبى بود از عزت نفس و مصالح دينى ديگر نه حكومت و نه مال و نه تمتعات لذتبخش اين جهان ، هيچيك بعقيده ى او داخل در حساب شرف نبودند .

    معصوميت او از پليدى - كه قرآن بدان ناطق است - و روحيه ى عالى و نمونه ای كه تمام وجود او را انباشته بود نميگذاشت كه وى از اوج اين شرف به حضيض تمايلات دنياى چند روزه و خواسته هاى محدود و عيش منغص و تيره ى اين جهان فرود آيد علاوه ، اينكار مستلزم روى گردانى از خدا و از كتابهاى آسمانى و پيامبران الهى و روز قيامت ، بود و مرد دنيا ناگزير ميبايد از اين همه چشمپوش و احيانا با آنها دشمن باشد .

    برد موقعيت بكمك اين روشهاى انحرافى و فساد آميز ، در زندگى اين رديف انسانهاى اوج نشين و بلند پرواز ، بزرگترين زيان و خسارت است .

    لازمه ى تن دادن به اين روشها - در مورد حسن بن على آن بود كه غرائز بينظير و پر ارزشى كه بدست نبوت در كيان او بر نشانده شده و از وحى ، تغذيه كرده و در مهبط قرآن گسترش يافته ، بكلى در وجود او متلاشى شود و از بين برود .

    ولى مگر ممكن بود ، اين غرائز كه همچون ذاتيات وى و جزای از وجود او بود متلاشى گردد ؟ مگر ممكن بود او - كه پسر رسولخدا و پرورده ى دامان او و شاگرد مكتب اوست - براى دنيا به فعاليت برخيزد و يا در امر دنيا سختكوش و در تلاش باشد ؟ …

    مگر رسولخدا با دنيا - جز بدين لحاظ كه ميدان رسالت اوست - كارى داشت ؟ .

    پس حسن نيز بحكم آنكه از تربيت و عقيده و محيط زندگى آنحضرت الهام گرفته ، ميبايد در ميدان امامت ، آئينه ى تمام نماى جدش باشد و اين همان تأسى و پيروى نيكوای است كه هرگز نميتوان آنرا به ضعف و زبونى مشتبه ساخت يا تهمت جبن و ترس بدان زد يا هر ايراد و اشكال ديگرى بر آن وارد آورد آرى همانگونه كه حسن در صفات و خصال پسنديده ، آئينه ى جدش رسولخدا است ، در زهد و پيراستگى از مطامع دنيا و هم در سياست و اداره ى امت بايد آئينه و نمودار كامل او باشد زيرا كه او ( شبيه ترين مردم به پيغمبر است در خلقت و در اخلاق)

    با اين ترتيب ، انتقادگران و قاضيان شتابزده ، كدام ضعف و زبونى را بر حسن خرده ميگيرند ؟ .

    اين گروه ، گويا وضع بحرانى و دشوارى را كه آن حضرت از ناحيه ى اصحابش بدان دچار بود ، از ياد برده و هم فراموش كرده اند كه ناهنجارى اين ياوران و همراهان ، ناشى از يك سلسله حوادثى بود كه حسن در آنها دستى نداشت بلكه دگرگونى زندگى عمومى در سومين دوره ى پس از عهد نبوت و بيرون آمدن همگى يا بيشترين مردم از قيد و بند تقوى و دل نهادنشان به مطامع و لذتها و هوسها ، عامل اساسى اين وضع بود در اين صورت گناه ، گناه شرائط و تقصير ، تقصير آن نسلى بود كه حسن ميبايد با آن بسر برد و او از هر گناه و تقصيرى مبرا و بر كنار بود .

    فراموش كرده اند كه هر آنگاه چنان موقعيت ناهنجارى و چنان نسل فاسدى كه به تظاهر و باطل گرای خو گرفته ، با چنين مرد با ايمانى كه جز با اخلاص و حق گرای سر سازش ندارد ، مواجه گردد ، نتيجه و عاقبت كار ممكن نيست بهتر از آنچه واقع شد ، واقع گردد .

    لذا مى بينيم تدابير خاصى كه امام حسن در مراحل مختلف ماجراى خود اتخاذ ميكرده ، ماهرانه ترين راه حل ها و جالب ترين تدبيرها با نظرى بنهايت دقيق و سياستى شايسته ى سيره ى امام ، بوده است .

    ما در فصول اين كتاب ، همه ى نقاطى را كه بعنوان نقطه ضعف ، در داستان امام حسن ذكر كرده اند ، در فصول اين كتاب بمناسبت ياد آور شده و در هر موردى توجيه صحيح و منطبق با واقعيت را كه مانع هر گونه تحريف و بيهوده گوای است ، ذكر كرده ايم .

    بدين ترتيب بود كه حسن در آخر كار بزرگترين قدم اصلاحى خود را برداشت و هنگامه ای را كه بر فتنه و سلاح ، استوار بود به مكتب اخلاق و محبت و اصلاح تبديل كرد و با سيماى ( بزرگترين مصلح) در صحنه ى مصلحان عالم نمودار گشت و در ميان رهبران مسلكى جهان ، برترين مدارج كمال را احراز كرد .

    و سپس به حكومت همه ى جهان نائل آمد - گرچه نه بر تخت سلطنت مگر اسلام در حقيقت و معنى ، جز همين روح آسمانى و فرشته گون كه مغلوب ما ديگرى دنيا و ذليل شهوتهاى پست و اوهام مسخره و دروغين نشود ، چيز ديگرى است ؟ ! .

    او به انبوه اصحاب خود نگريست و بسى بر او گران آمد كه مشاهده كند آنان بر اثر بى اعتنای به مسئوليت و بى ثباتى در دوستى و واگذارى جبهه ى حق خودشان ، بحقيقت در صف دشمنان او در آمده اند نه در صف او واگير خطرناكى كه خيانتكاران معدود آن لشكر را سخت مبتلا ساخته بود ، تمامى آن اجتماع از دست رفته و شكست خورده را تهديد ميكرد ، اختلاف كلمه در آنان راه يافته و صفوف از هم متلاشى شده و سليقه ها و طرز فكرهاى گوناگون پديد آمده بود ، هر گروهى خط مشى مخصوصى را انتخاب مى كرد و خود را براى جنگ آماده مى ساخت اما نه با آنكس كه از خير او دورتر و به حرمان او نزديكتر است .

    راستى به ياورانى كه هيچ دشمنى از آنان بدتر نيست ، چه اميدى ميتوان داشت ؟ .

    در اينصورت چرا امامى كه نايب پيغمبر است ، آن سخنى را كه در رحمت و عظمت ، گوای از زبان نبوت صادر مى شود ، بر زبان جارى نكند ، همان سخنى كه در لب و حقيقت ، نشان كناره گيرى از اين هر دو گروه متخاصم است ، گوای كه چيزى است برتر از همه .

    و مگر امام در حقيقت چيزى بجز آن موجود برتر است ؟ .

    …………………………

    پی نوشت ها

    1- ( تاريخ الاسلام السياسى) ( ج 1 - ص 396 )

    2- فريق اول ، اهل سنت و فريق دوم ، شيعيانند بيشتر معتزله نيز با شيعه در اين مسئله همرايند و مى گويند : ( امامت ، جز به نص و تعيين نيست) رجوع شود به كتاب ( آراء المعتزلة السياسة) ( ص 15 ) ، مجله ( الالواح) شماره 11 - سال 1 .

    3- اين تعريف ، بيش از آنچه معرف ماهيت دين باشد ، نشان دهنده ى اثر و نتيجه و غايت نهای دين است دين در اصطلاح قرآن و گفتار پيشوايان مذهبى ، عبارت است از ايده ئولوژى و طرز فكرى كه هدف آفرينش انسان و رسالت و نقطه ى تكامل او را مشخص مى سازد و برنامه های كه بر اساس آن ايده ئولوژى ، به زندگى فرد و اجتماع شكل مى دهد و مسير آنان را در اين جهان - و بالمال در جهان ديگر - معين مى سازد ، بدينجهت همه ى اديان الهى در طول تاريخ همت بر اين گماشته اند كه جامعه ى انسانيت را به شكل پيشنهادى خود بسازند و براى تأمين اين منظور برنامه ها و مقررات و قوانينى متناسب با وقت و زمان و به تعبير صحيح تر : متناسب با فطرت و سرشت انسان ، به جوامع پيشنهاد كرده و براى اجراى آن ، همه ى تدبيرهاى لازم را بكار برده اند ، براى آشنای بيشتر با اين حقيقت رجوع كنيد به كتاب ( آينده در قلمرو اسلام) نوشته ى ( سيد قطب) فصل 2 و 3 ( مترجم ) .

    4 - منظور مؤلف از خلافت بمعناى دوم ، مفاد و مضمون احاديثى از قبيل : ( انى تارك فيكم الثقلين : كتاب الله و عترتى ) ( مثل اهل بيتى كمثل سفينه نوح ، من ركبها نجا و من تخلف عنها غرق ) و احاديث ديگرى از اين قبيل است كه از طريق معتبر شيعه و سنى نقل شده و در كتابهاى هر دو فرقه موجود است بعقيده ى مؤلف بزرگوار ، خلاصه ئيكه از اين احاديث بدست مىآيد ، مرجعيت اهل بيت است در تعليم مسائل دين بمعناى عام و به تعبير خود وى : ( وساطت ميان نبى و امت) .

    و نظير اين احاديث با اين مفاد درباره ى هيچكس ديگر در اسلام وارد نشده است .

    موضوعى كه لزوما بايد در اينجا تذكر داد آنست كه از اين بيان هرگز نبايد استنباط كرد كه منصب و رتبتى كه اهل بيت از طرف خدا و بوسيله ى پيامبر بدان منصوب شده اند ، صرفا رتبت تعليم و ارشاد و راهنمای و پند و اندرز و خلاصه ، - مسئله گوای و موعظه است و اما دخالت كردن در امر اداره ى ملت و تدبير جامعه ى مسلمان و تعيين و ترسيم سياست كلى و عمومى امت اسلامى در شأن ايشان نبوده و مربوط به ديگران است آنها بايد در خانه بنشينند و احكام دين را بيان كنند و مقام حكومت و اداره ى امت را به ديگران واگذارند اين همان پندار باطلى است كه گسترش و مقبوليت آن در نظر توده ى مسلمين ، براى احكام جور در تمام ادوار تاريخ اسلام تا امروز ، فوز عظيمى بوده و بوسيله ى آن مى توانسته اند بزرگترين مزاحمان حكومت غاصبانه ى خود - يعنى امامان شيعه و پيروان راستين آنان - را محكوم و مغلوب سازند و با نهايت تأسف بايد گفت جامعه ى شيعى - لااقل در دو سه قرن اخير - بيش از همه ى جوامع ديگر مسلمان ، بازيچه ى اين فكر غلط و اين بد آموزى شيطنتبار بوده و هست اساسا در اسلام اين دو وظيفه از هم جدا نيستند ، حكومت در اسلام در اختيار همان كسى است كه ميتواند و ميبايد مرجع حل معضلات و بيان مقررات شرعى باشد و اين هر دو منصب - لااقل براى دورانى خاص - از طرف خدا و بوسيله ى پيغمبر به برگزيدگان اهل بيت يعنى آن دوازده امام پاك واگذار شده است و بطور كلى حكومت در اسلام ، خاص آنكس است كه به ايده ئولوژى دين از همه آشناتر و به مواد آن از همه عامل تر باشد ( با تفصيلى كه در خور كتابى بزرگ است ) در دنياى امروز هم در كشورهای كه جامعه و حكومت بر اساس مسلك و مرام و مكتبى خاص بوجود آمده ، هميشه در رأس حكومت ، آنكسى قرار دارد كه از همه كس به آن مرام و به هدفهاى آن آشناتر و بعبارت مأنوس ما ، در آن مكتب ( فقيه ) تر است و با بودن چنين فردى نوبت حكومت و رهبرى اجتماع به ديگرى نمى رسد پس اگر مى پذيريم كه رسول اكرم ( ص ) كسان معينى را بعنوان مرجع نهای آموزش احكام و مقررات و معارف دين قرار داده و آنها را از همه در دين فقيه تر و داناتر شناخته ، بايد بپذيريم كه حاكم و زمامدار و رئيس جامعه ى اسلامى نيز همينها يند و هيچ عامل و ارزش ديگرى نميتواند ملاك حكومت كس ديگرى باشد ( مترجم ) .

    5 - اين حديث را ( حاكم) ( درج 3 - ص 148 كتابش ) ذكر كرده و سپس گفته : ( اين حديث بلحاظ شرائطى كه از نظر ( بخارى) و ( مسلم) ( دو محدث بزرگ سنى و صاحب معتبرترين كتابهاى حديث نزد اهل سنت ) در صحت حديث ، معتبر است ، صحيح مى باشد) .( ذهبى) نيز در كتاب تلخيص المستدرك آن را نقل كرده و به صحت آن از لحاظ همان شرائط ، اعتراف نموده است ( امام احمد حنبل) در ( مسند) ش ( ص 17 و 26 ) آنرا روايت كرده و ( ابن ابى شيبة) و ( ابويعلى) و ( ابن سعد) در ( كنز العمال) ( ج 1 ص 47 ) و جمعى ديگر نيز آن را نقل نموده اند.

    6- ( السياسة و الامامة) تأليف : ابن قتيبه ى دينورى ( ص 151 ) .

    7 - مدرك پيشين .

    8- ( المحاسن والمساوى) تأليف بيهقى ( ج 1 - ص 60 - 65 ) .

    9 - بحار الانوار ( ج 10 - ص 113 ).

    10 - براى معرفى روز ( سقيفه) بحثهای كه كتابهاى فراوان و بزرگ بدان اختصاص يافته ، بسنده اند ولى براى نمايش دادن وضع على عليه السلام در روز ( شورى) بهترين سخن ، گفته ای است كه خود آنحضرت در آنروز خطاب به اصحاب شورى بيان كرد فرمود : ( بيشك همه ى شما ميدانيد كه من از هر كس ديگر بدان ( خلافت ) شايسته ترم و سوگند بخدا تا روزيكه ببينم وضع مسلمين در بهبود است و جز به گروهى خاص ستم نمى رود ، آن را واگذار مى كنم ، تا پاداش و فضيلت اين ايثار نصيب من گردد و از زيور و زينت اين منصب كه شما بخاطر آن در كشمكش و مجادله ايد ، وارسته و بر كنار باشم) ( نهج البلاغه : ج 1 ص 124 ) .

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



    [جمعه 1395-03-28] [ 05:36:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      قلمرو ترديد   ...

    به تفكر پرداخت زيرا خطير بودن وضع و دوران امر ميان : فاجعه يا خوارى و ذلت يا مرگى بى شباهت به مرگ بزرگان ، بر او پوشيده نبود .

    حيرت و ترديدى كه موجب سرگردانى و بلاتكليفى شود نداشت ولى احساس او از واقعيت ، بسى تلخ و گدازنده بود و همچون تيغه ى خار مشتعل ، مى خراشيد و مى سوزانيدو مصرانه ، او را بر يافتن راه حلى بر مى انگيخت كه نه مايه ى خوارى و ذلت باشد ، نه مستلزم تسليم در برابر فاجعه و نه موجب مرگى تحميلى و بى تناسب با خاطرات عزيز و شكوهمند .

    اوضاع و احوالى كه محيط او را تشكيل مى داد ، لجاجت خسته كننده بود از سوای و شايعات دروغ از سوای و كشانيده شدن در جريان هرج و مرجى مخوف از سوى ديگر .

    حسن در ميانه ى اين حوادث خطير ، كوهى بود كه هيچ زمين لرزه ای آن را تكان نميداد و پيشواى نيكوكار و پر گذشتى كه نادانى نادانان او را خشمگين نمى ساخت و نارضای عيبجويان او را بغضب نمىآورد ، بى اعتنا به آنچه در پيرامونش مى گذرد ، ايستاد تا نقشه ها را بسنجد و سپس نقشه ى خود را طرح كند و نظريات را ارزيابى نمايد و آنگاه تصميم قاطع خود را بگيرد .

    امروز براى ما ميسر نيست كه آنچه را او بدان مى انديشيده بتفصيل بخوانيم ولى بطور حتم ميدانيم كه فكر او در اطراف اين موضوع دور مى زده كه آنچه خدا از او مى خواهد و پيغمبر بدان دستور داده چيست ؟ و آنچه ضامن حفظ عقيده و فكر او تواند بود ، كدامست ؟ .

    و اما آنچه مردم ميگويند ، براى او چندان مهم نبود .

    فراموش نكنيم كه او پيشواى روحانى ای بود كه زنده ماندن و زيستن در اين جهان را فقط تا آنجا مى خواست كه بتواند آن را پيشكش راه خدا و مايه ى استفاده ى خلق خدا و سرمشق اصلاح و احسان قرار دهد در اينصورت ، گفته ها و حرفهاى مردم را در جنب اين معنوياتى كه در راه خدا و براى خداست ، چه وزن و مقدارى خواهد بود پيشوا و امامى كه بايد با نيروى روحى خود ، ديگران را به خير رهنمون شود هرگز به فكرى جز اين نميگرايد و فكر و ذكر و عاطفه اش جز بر محور اراده ى خدا و سيره ى پيامبر و عقيده و فكر صحيح دور نمى زند .

    بدينجهت - همچنانكه گفتيم - حيرتى كه موجب سرگردانى و بلاتكليفى شود نداشت ، چون راه خدا نمايان و سيره ى رسول گرامى ، واضح است ولى احساسى كه از واقعيت داشت ، تلخ و گدازنده بود .

    و چه دشوار است كه شرائط و اوضاع ، كسى را بى اختيار و دست بسته به حالتى كه خلاف ميل اوست ، سوق دهد بحرانهاى پى در پى بدو رو كند و گرهها و عقده هاى بهم پيوسته او را احاطه نمايد اين همان وضع ( استثنای) يى است كه هرگز بدون سرگشتگى و اضطراب صورت نمى يابد و آدمى را در ميانه ى فعل و ترك و خوف و رجا نگاه ميدارد در چنين حالت و وضعيتى بيش از همه چيز ، به تأمل و تفكر و متانت و پايدارى احتياج هست و در چنين بحرانى است كه جوهر افراد و قدرت ذاتى آنان ، داراى نقشى دقيق و حساس است .

    وه كه اين چه نفس با عظمتى و چه روح آسمانى و بزرگى بود ؟ ! .

    اين همان نفس مطمئنه ای بود كه در هنگامه ى هجوم بليات ، خشنود و سرشار از رضايت ، به خدا باز ميگردد ، به غير او تكيه و اعتماد نمى كند و از غير او رشد و هدايت نمى خواهد و اين همان روح پاك و پيراسته ای بود كه بر اثر سنگينى بار وظيفه ، سستى و فتور نمى گرفت و در هر حال ، از حادثه ای كه بدو روى آورده ، سر سخت تر و محكم تر ميبود .

    نشنيده ايم كه در هنگامه ى هجوم آن بلاهاى سخت ، يكى از يارانش احساس كرده باشد كه او اينكه در پنجه ى بلا و مصيبت گرفتار است تمام آنچه از او بظهور مى رسيد ثبات و تصميم و استقرار بود حتى مناجات او با خدا نيز خود آيتى از پايدارى و پيوند با خدا و تكيه و اعتماد به او بود در يكى از دعاهاى خود مى گفت :

    ( بار خدايا ! اى صاحب نيرو و اقتدار ! اى بلند جايگاه ! چگونه از كسى بترسيم ؟ كه توای اميد من و چگونه از چيزى بينديشيم ؟ كه بر تو است تكيه و اعتماد من از بردباريت بر من فرو ريزد و بفرمان خود ، مرا بر دشمنانم پيروز كن و بياريت مؤيد گردان پناه من بسوى تو و پناهگاه من از لطف توست پس در كار من فتوح و گشايشى پيش آور ، اى آنكه اهل حرم را از آسيب اصحاب فيل مصون داشتى و بر آنان پرندگانى گروه گروه فرستادى كه آنان را هدف سنگريزه های از گل خشك سازند دشمنان مرا هدف عقوبتى عبرت افزا قرار ده) .

    در لابلاى افكار ياس آور و انديشه هاى بيفر جام ، ناگهان پرتوى از اميد - كه گوای پاسخى به نيايش اوست - درخشيد و عطر دلپذيرى كه گفتى رايت سرور و بشارت است ، در فضاى روحش پراكنده گشت .

    اتفاق غريبى بود ناگهان راه تمامى غم و اندوهها بروى او بسته شد و در ميانه ى طوفانى از خاطرات گذشته ، خاطراتى كه اكنون از آنها اثرى نبود ، ولى ياد آورى آنها لذتى عميق در روح بجا مى گذاشت ، قرار گرفت .

    روح آدمى گاه در آن لحظه كه دستخوش درد و رنج و گرفتار تركتازى انديشه هاى تلخ است ناگهان طراوتى فيض بخش و مبارك مى يابد ، از تنگنا به گشايش و از نوميدى به اميد و از حيرت و ترديد به ثبات و استقرارى اميد افزا ، راه مى يابد .

    او در حالت كنونيش ، از ناملائماتى كه احاطه اش كرده بود ، و بر آينده اش از اين دشمن بيباك و بى اعتنا به مقدسات ، بيمناك بود و مى انديشيد كه :( اگر دست در دست او گذارده و با او صلح كند ، او چنان بخود وا نخواهدش گذارد كه بر آئين جدش رسولخدا - صلى الله عليه و آله - رفتار كند) ( 1 ).

    ولى اين اتفاق جديد ، او را يك ثلث قرن ، عقب برد و او ناگهان خود را در ميانه ى سرزمين نبوت و جايگاه وحى و در احاطه ى جمع مهاجر و انصار ، مشاهده كرد رؤياى لذتبخشى كه سراپاى او را فرا گرفته و آلام را از ياد او برد .

    اينك اين جد بزرگوار اوست و اين حكومت نبوى است در خاندان او و اين ستارگان آيات كريم قرآن است كه لحظه بلحظه از آسمان علم خدا فرو مى ريزد گوای قاصد آسمان است بسوى زمين و جز در خانه ى آنان هم فرود نمىآيد .

    و اين پدر اوست وزير پيامبر و مجاهد بزرگى كه مهتران عرب را در مقابل كلمات خدا خاضع ساخت گوای هم اكنون از گشودن قلعه ى خيبر باز ميگردد .

    و اين مادر اوست طاهره ى بتول ، كه رسولخدا او را به مباهله برد و او بحق ، سرور زنان جهان است .

    اگر اين رؤياهاى شيرين هيچيك اكنون داراى عينيت خارجى نيست ولى مگر نه بحقيقت همه ى آنها داراى واقعيت هاى نفسانى است كه بيننده را در آنچنان جريان روحى ای قرار ميدهد كه روح او را به روح اين جد و اين پدر و مادر متصل مى سازد همچنانكه جسم او به جسم آنان مرتبط و متصل است و خدا در روزى كه هيئت مباهله با نصاراى نجران را - كه مركب بود از حسن و جد و پدر و مادر و برادرش - تشكيل ميداد ، اين اتصال جسمى را تأييد كرد و پيغمبر نيز در روزى كه برگزيدگان خاندان خود - يعنى خودش و آن چهار تن - را در كساء پيچيد و هم در روزى كه آيه ى تطهير نازل شد و آنحضرت آن را با همين برگزيدگان تطبيق كرد ، از اين اتصال و ارتباط جسمى ، تعبيرى بدينصورت آورد .

    وه ، چه نشانه هاى عظمتى كه در اسلام هيچكس با آنان در آن شركت نداشته است ! .

    از وراى افق حزن آور پيرامونش ، مناظر لذتبخشى از دوران كودكى و دوران صباوت ، در برابر چشمانش ظاهر گشت از اين ديدگاه دور ، روزهاى روشن و منورى را بخاطر آورد كه در مدينه با موقعيت ممتاز و مقام مشخص خود در ميان اقران و همسالان خود ، مدارج كمال را مى پيمود ، آنروزهای كه در ميان اقران و همسالان خود ، مدارج كمال را مى پيمود ، آنروزهای كه در ميان بازوان نيرومند پدر يا بر سينه و پشت پيغمبر و يا بر روى چوبهاى منبر جدش ببازى مشغول مى شد ، آنروزهای كه وحى را در اولين لحظات نزول ، دريافت مى كرد و كلمات خدا را از زبان پيامبر ( ص ) مىآموخت و دانش خود را از مصدر دانش و منبع علم استخراج مى كرد و خود را براى پيشوای و امامتى كه براى او مقرر شده بود آماده مى ساخت و بسخن جد خود - كه هرگاه از حسن ياد مى شد با بيانى مباهات آميز شايستگى او را براى پيشوای امت بيان مى كرد - گوش فرا ميداد و اين سخنى بود كه بارها بر زبان رسول خدا ميگذشت .

    اينها دورانهای بود آميخته به روح عظمت و همراه با عظمت روح ، گذشته های شايسته ى آنكه بر حسن بانگ زند و پاكيزه ترين و مسرت آميزترين و مكرمت بازترين خاطرات او را بيادش آورد .

    اين خاطرات آنچنان گيرا و جذاب بود كه بر سراسر وجود او مستولى شد و اثر آن بصورت لبخندى حاكى از مسرت - در وضعى كه گمان لبخند در آن نمى رفت - بر لبهاى وى ظاهر گشت .

    جدش پيغمبر را ديد كه گوای هم اكنون او را از روى دوش مادر بر ميدارد و بدست مى گيرد و بر سر دو پا مى ايستاند و بصدای نرم و ملايم اين سرود مقدس را زمزمه مى كند : حزقه ! حزقه ! ترق عين بقه ! ( 2 ) .

    و او با قدمهاى كوچك خود آهسته آهسته بالا مى رود تا پاى خود را بر سينه ى جد بزرگوارش مى نهد و بدستور او دهان خود را باز مى كند و او دهان فرزندش را مى بوسد و آنگاه مى گويد : ( بار خدايا ! اين را دوست ميدارم ، تو نيز دوستش بدار و دوستدار او را نيز دوست بدار) ( 3 ) .

    اين خاطره ، كليد خاطراتى بود كه حقا مى بايست او را به خود مشغول دارد و ناملائمات اين لحظات آخرين را از ياد او ببرد روشن ترين دورانها در زندگى هر انسانى همان دوران كودكى و پاكى و سادگى اوست كه پيوندهاى مقدسى - ميان او و آغوشهای كه بدان پناه مى برده و هم ميان او و اجتماعى كه در آن زيست مى كرده - آنرا آرايش مى بخشد خاطرات اين دوران از زندگى هر كسى تا ابد در مغز و دل و روح او پاينده است و فراموشى را در آن راه نيست .

    مثلا ناگهان جدش رسولخدا - صلى الله عليه و آله - را بياد آورد كه او را بر دوش راست و برادرش حسين را بر دوش چپ نشانيده است ابوبكر بانان برخورد مى كند و به ايندو مى گويد : ( چه خوب مركبى داريد ، بچه ها) ! و رسولخدا مى گويد : ( ( و چه خوب سوارانند ايندو اين بچه ها مايه ى دلخوشى منند از دنيا ) ( 4 ) .

    و باز آنروزى را بياد آورد كه جدش بروى زانوش خم شد و او را بر پشت خود نشانيد ، برادرش حسين را هم با او نشانيد و آنگاه به آندو گفت : ( چه خوب شترى است شتر شما و چه خوب جفتى هستيد شما) ( 5 ) .

    و باز روزى را بياد آورد كه جدش در حال سجده بود و او آمد تا بروى گردن آنحضرت - كه نماز مى گذارد - نشست ( 6 ) و روزى را كه جدش در حال ركوع بود و او از ميان دو پاى او عبور كرد ( 7 ) و روز ديگرى را كه به جدش گفتند : ( اى رسولخدا ! تو با اين پسر - يعنى حسن - رفتارى مى كنى كه با هيچكس ديگر نمى كنى ، ) وجدش فرمود : ( اين مايه ى دلخوشى من است و اين پسرك من ، سيدى است كه خدا بدست او ميان دو گروه مسلمانان صلح خواهد داد) ( 8 ) .

    بياد آورد كه روزى بر گردن جدش رسولخدا - صلى الله عليه وآله - كه در مسجد خطبه مى خواند بالا رفت تا حدى كه برق خلخالهايش تا آخر مسجد ديده شد و آندو پاى بر نجن بر سينه ى جدش درخشيد و به همين صورت بود تا نبى اكرم ( ص ) از خطبهفراغت يافت ( 9 ) .

    و باز بياد آورد كه چگونه روزى جدش رسولخدا صلى الله عليه و آله با شتاب از منبر فرود آمد و او را كه بر در مسجد به زمين خورده بود ، برداشت و با خود بروى منبر برد ، سپس گفت : هان اين مردم ! فرزند ، محنت و آزمايش است ( 10 ) .

    و باز بياد آورد كه جدش بارها بدو مى گفت : ( تو شبيه خوى و خلقت منى) ( 11 ) .

    و باز بياد آورد روزى را كه از خواب برخاست و ديد كه جدش و مادرش سخن مى گويند روى به جدش كرد و گفت : ( پدر بزرگ ! بمن آب ده) و جدش او را برداشت و از ناقه ى پر شيرى بدست خود شير براى او دوشيد و ظرفى از پوست يا چوب آورد و شير را كه كف كرده بود در آن ريخت و آورد كه به او بدهد ، ناگهان حسين بيدار شد و گفت : ( پدر جان ! آبم بده) پيغمبر باو گفت : پسرم ! برادرت از تو بزرگتر است و پيش از تو آب از من خواسته است ( 12 ) .

    و باز بياد آورد روزى از دوران طفلى اش را كه پيش روى مادرش فاطمه - عليها السلام - نشسته بود ، پدرش رسولخدا - صلى الله عليه و آله - وارد شد و او را كه ديد كه به بازى مشغول است به فاطمه گفت : خداى تعالى در آينده بدست اين پسر تو ، ميان دو گروه بزرگ از مسلمانان اصلاح خواهد كرد ( 13 ) .

    از نشانه هاى عظمت روحى خود در دوران صباوت ، آن روزى را بياد آورد كه نزد ابوبكر رفته و به او - كه بر منبر رسولخدا قرار داشت - گفته بود : از جايگاه پدرم فرود آى ! ( 14 ) .

    و هم آن روزى را كه رسول اكرم او را با خود بر فراز منبر برده بود ، گاه روى به مردم مى كرد و گاه به او و ميگفت : اين پسر من سيد است و اميد مى رود كه خدا بدست او ميان دو گروه مسلمان ، صلح بر قرار كند .

    اين مناظر ، در احساس او اثر مى گذاشت و خاطرات تاريخى لذتبخشى را كه ميتوانست جايگزين وحشت آن لحظه شده و از عظمت آن بليه بكاهد در مغز او بيدار مى كرد هر خاطره ای خاطره ى ديگرى را بياد او مىآورد و هر منظره ای كه از برابر چشمش عبور مى نمود ، مناظر ديگرى را بدنبال خود مى كشيد او به گفته ى جدش آنچنان اطمينان دارد كه به آيات قرآن و اينك جد بزرگوار اوست كه با او سخن مى گويد ، گوای اين صداى گيرا و محبوب اوست كه هم اكنون در گوش حسن منعكس مى شود و دارد به مادر او - طاهره ى بتول - يا بر فراز منبر و يا در جمع اصحاب ، بار ديگر اين گفته را تكرار مى كند : ( اين پسر من سيد است و خدا ميان دو گروه از مسلمانان بدست او صلح خواهد افكند ) .

    حسن به خود باز ميگردد و با خود چنين مى گويد :

    راستى آيا منظور رسول خدا اين بود كه امروز با اهل شام صلح كنم ؟ آيا مردم سركش و طغيانگر شام ، گروهى مسلمانند كه ممكن است منظور از اين حديث باشند ؟ .

    آيا آن فتنه ای كه رسولخدا خواسته كه من آن را اصلاح كنم ، همين فتنه ى در گرفته ى امروز است ؟ مگر ما فاقد نيروى لازم براى قلع و قمع اين فتنه ايم ؟ .

    اين افكار در مغز حسن بن على وارد مى شد و در روح او آشوب و غوغای كه ميتوانست مبدأ تحول و نقطه ى عطف تاريخ باشد ، بپا مى كرد اينها سئوالاتى بود كه پاسخ با آنها ، سرنوشت نهای را تعيين مى كرد .

    اين خاطرات كه متضمن راهنمای هاى جدش بود و حسن عليه السلام از آنها چنين نتيجه مى گرفت كه جدش در بحرانى ترين لحظات ، حمايت خود را از او دريغ نداشته است - او را بدين فكر انداخت كه اگر بتواند پاسخى مناسب حال بدين سئوالات بدهد ، موقعيت حاضر را از اين بحران نجات خواهد داد.

    بله ! بدون ترديد ، رسولخدا اين سخن را گفته است .

    و آن فتنه ای كه در اين گفته ، بدان اشاره شده جز همين فتنه ى كنونى نيست و چه فتنه ای بالاتر از پديد آمدن اينچنين شكاف و فاصله ای ميان مسلمانان كه آنانرا از نقشه ها و كوششهاى دشمن در كمين نشسته شان غافل ساخته ( 16 ) و از وظائفى همچون آبادانى و عمران و تنظيمات ادارى و جهاد با دشمن خارجى ، بازشان داشته است .

    و اما اينكه آن سركشان طغيانگر مسلمانند ، مطلبى است كه از رفتار اميرالمؤمنين با آنان بدست مىآيد چه ، آنحضرت لشگر خود را از اسير كردن زنان و كودكان همين مردم ، منع كرده و سيره ى اميرالمؤمنين عليه السلام بهترين سرمشق و شايسته ترين رهنمون است .

    و اما اين پرسش كه مگر نيروى لازم براى فرو خواباندن اين فتنه ، وجود ندارد ؟ ( يعنى سئوال از تحقق اين رؤياى لذتبخش كه شيعيان پرشور كوفه در آغاز جنبش جهاد ، بدان شعار مى دادند ) آنوقت قابل جواب است كه موقعيت امام حسن هم از لحاظ عدد سپاهيان و هم از لحاظ روحيه و نيروى معنوى اين سپاه ، بررسى شود و اين در صورتى ممكن خواهد بود كه امكانات موجود بر طبق واقعيت ، مورد سنجش قرار گيرد .

    روحيه و نيروى معنوى در افراد سپاهى ، رمز اصلى قدرتى است كه براى برد حوادث ، مورد نياز است و خيلى بيش از تصاعد كميتى و عددى بكار مىآيد .

    امام حسن در مسكن ، بازمانده ای از سپاه اصلى خود داشت كه پس از خيانت فرمانده و فرار هشت هزار نفر از سربازان ، فقط يك معجزه مى توانست در آنها روحيه و نيروى معنوى بدمد .

    در مدائن هم مجموعه ای از اشباح مى زيستند كه اغتشاشات عدوات آميز و پياپى آنان از مقاصد پليدشان خبر ميداد بدست آنان نه اميد خوابانيدن فتنه مى رفت و نه گمان اقدام به كارهاى بزرگ يا اداره ى ميدان جنگ .

    اين ، درباره ى جنبه ى معنوى و روحيه ى سپاه .

    و اما نسبت عددى بزرگترين رقمى كه ميتوان ادعا كرد لشكر امام حسن در اين واقعه بدان بالغ شده ، بيست هزار يا كمى بيشتر است در حاليكه عدد لشكر معاويه كه در مرزهاى عراق مستقر شده بودند به شصت هزار مى رسيد ! بنابراين ، حسن در آغاز كار ، يك سوم سربازان معاويه را داشت .

    جريان فرارى كه در اردوگاه مسكن اتفاق افتاد و آن عمو زاده ى بيگانه صفت ، با هشت هزار سرباز بسوى معاويه گريخت ، نسبت عددى ميان دو لشكر را بالا برد .

    يعنى براى امام حسن مجموعا در هر دو اردوگاه ، يك پنجم لشكر معاويه باقى ماند ! .

    و اگر اين فرمول جديد نظامى را - كه براى نيروى معنوى ، ارزشى بميزان سه برابر تعداد سرباز قائل است - قبول كنيم ، به نتيجه ای فوق العاده اسفبار مى رسيم و آن اينكه نسبت لشكر امام حسن با معاويه ، نسبت 15 / 1 بوده است .

    و اگر با توجه به اين محاسبه ، باقيمانده ى لشكر مسكن را بتنهای در نظر بگيريم ، خواهيم ديد كه اين عده ، ميخواسته اند با لشكرى بجنگند كه بنابر مقياس مذكور ، 45 برابر آنان بوده است .

    در اينصورت كو نيروى لازم براى قلع و قمع فتنه ى شام ؟ .

    هيچيك از نظامات جنگى معمول تاريخ ، جنگيدن يكتن را با 45 نفر و يا با 15 نفر ، جايز نمى داند ، چنين وضعى اگر هم اتفاقا پيش آيد ، جنگ نظامى ای كه نتيجه ى نيك در انتظار آن باشد نيست بلكه صرفا حمله ای جانبازانه و بيشتر در حكم انتحار و خودكشى خواهد بود .

    در اينصورت بگذار حسن ، پسر رسولخدا ، همان مخلوقى باشد كه خدا او را براى صلح ذخيره كرده نه براى جنگ ، و براى مسالمت آفريده نه براى مخاصمت ، بگذار اين همان نهالى باشد كه خدا او را براى مسلمانان در زمين نشانده نه براى خود او ، و براى دين تربيت كرده نه براى سلطنت ، بگذار سهم او از اين ماجرا ، باقى و ابدى باشد نه زود گذر و آنى ، و در آن نشأه ى دائمى باشد نه لذت اين جهان فانى ، و از لطف و رحمت خدا باشد نه از دست مردم .

    بدين ترتيب بود كه رسالت حسن به صلح تبديل يافت ، بى آنكه دو گروه به كوچكترين زد و خوردى دست زنند و اين از نظر تاريخ ، موضوعى ثابت و مسلم است اگر چه برخى از مورخان در صدد بر آمده اند اثبات كنند كه ميان لشكر قيس بن سعد ( لشكر مقدمه ) و سپاهيان شام در ( مسكن) جنگى در گرفته و ( سيد عليخان) دركتاب ( الدرجات الرفيعة) در كيفيت اين واقعه ى پندارى چيزها نوشته است .

    ما براى اين خبر ، مدرك قابل اعتنای كه زمانا جلوتر از اين سيد عاليمقام ( سيد عليخان متوفى در 1120 ) باشد ، سراغ نداريم و با تحقيق و بررسى وضع آنروز مسكن ، چيزى هم كه مؤيد اين نظر باشد نمى يابيم .

    و با توجه به روش حفظ خون كه نشانه ى بارز سياست امام حسن عليه السلام بود ، در ساير مراحل اين سياست نيز پديده ای كه به قبول اين خبر كمك كند ، بياد نداريم .

    و از آن حديث رسولخدا صلى الله عليه و آله كه : ( خدا بدست حسن ميان دو گروه بزرگ مسلمان را اصلاح خواهد داد) نيز جز اين نمى فهميم كه حسن عليه السلام پيامبر صلح در اسلام است .

    در اينصورت چه دليل دارد كه لشكر او به جنگ و حمله دست زند ؟ .

    از وصيت امام حسن در لحظه ى مرگ هم اين را دانسته ايم كه او راضى نبوده در مورد او و براى او قطره ى خونى ريخته شود پس در اين مورد نيز بر وفق رسالتى كه خود انتخاب كرده بود - يا براى او انتخاب كرده بودند - مشى كرده است .

    از اين گذشته ، گواهان زياد واقعه ، تأكيد مى كنند كه : ( خلافت را بدست گرفت و قطره خونى در دوران خلافتش ريخته نشد) و بعضى از راويان اين نص ، سخن خود را همراه با دو سوگند بيان مينمايند ( 17 ) .

    …………………………………….

    پی نوشت ها

    1- از سخنان آنحضرت بنا به روايت بحار الانوار : ( 10 / 107 ) .

    2- اين كوچولوى كوچك پا ! بالا برو ! اى ريز چشم ! .

    3- زمخشرى ، ابن البيع ، طبرانى ، ( ينابيع الموده) ، ( الاصابه) ( 2 / 12 ) و جز اينها .

    4- كتاب سليم بن قيس و هم ( المحاسن و المساوى) بيهقى ( ص 49 ) و اين دومى ، گفته ى حميرى را هم كه حديث مزبور را به نظم در آورده ، نقل كرده است : پيغمبر نزد حسن و حسين آمد - كه روزى ببازى در آمده بودند آندو را در آغوش گرفت و گفت : جانم بقربانتان - و آندو نزد وى چنين مكانتى داشتند آندو گذشتند در آنحال كه دوش او زير پايشان بود - وه ، چه خوب مركبى ، و چه خوب سوارانى .

    5- ( الابانه) تأليف : ابن بطه .

    6- ( حليه الاولياء) تأليف : ابونعيم .

    7- ( الاصابه) - ج 2 ص 11 .

    8- ( حلية الاولياء) .

    9- بحار ( ج 6 - ص 58 ) .

    10- مناقب ، كتاب ترمذى ، انساب سمعانى و فضائل احمد .

    11- غزالى در ( احياء العلوم) و مكى در ( قوت القلوب) .

    12- كتاب سليم بن قيس ( ص 98 ) .

    13- ( عقد الفريد) ( 1 / 194 ) و بيهقى ( 1 / 40 ) و بخارى و خطيب و سمعانى و حركوشى و جنابذى و ابونعيم در ( حلية الاولياء) و ( ينابيع الموده ) و ( مروج الذهب) و جز اينها .

    14- ( الصواعق المحرقه) ( ص 105 ) و هم دار قطنى .

    15 - بخارى و مسلم و ( الاصابة) ( ج 2 ص 12 ) .

    16 - اشاره به عمليات امپراطورى بيزانس در مرزهاى شام در سال 40 .

    17 - رجوع شود به : ( الاصابة) ( 2 / 12 ) و ( تاريخ ابن كثير) ( 8 / 8 / 14 ) و جز ايندو.

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:28:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      آغاز سرنوشت   ...

    براى اولين بار ، قاصدى از ( مسكن) به حضور امام حسن آمد با نامه ى قيس بن سعد كه گزارش ميداد كه :

    ( در قريه ای بنام ( جنوبيه) در محاذات ( مسكن) در برابر معاويه ، موضع گرفته اند معاويه به عبيدالله پيغام فرستاده و او را به رفتن نزد خود تشويق كرده و يك ميليون درهم پاداش براى او قرار داده است كه نيمى از آن را نقد و نيم ديگر را در هنگام ورود به كوفه به او بپردازد و عبيدالله ، شبانه با نزديكانش به اردوگاه معاويه رفته است و صبح كه مردم برخاسته اند ، امير خود را در اردو نيافته اند و قيس با آنان نماز گزارده و اداره ى امور آنان را بدست گرفته است) ( 1 ) .

    فقره ى اول اين نامه نشان ميدهد كه عبيدالله بن عباس از آغاز ورود به ( مسكن ) نامه ای براى امام حسن ننوشته بوده است ( 2 ) .

    حال ، آيا قطع رابطه ى يك فرمانده با مركز عالى فرماندهى ، دليل آن ست كه وى از پيش ، بناى تمرد داشته است ؟ نميدانيم بعلاوه ، اساسا روشن نيست كه آيا مدت زمانى كه ميان ورود لشكر به مسكن و پيوستن عبيدالله به معاويه فاصله شده ، چندان بوده كه در آن مجال و امكان نامه نگارى بوده باشد ، يا نه ؟ .

    همراه با نامه ى قيس و بدنبال آن ، اخبار مسكن پى در پى رسيد ( و هميشه خبرهاى بد زودتر مى رسد و بيشتر پخش مى شود ) و امام حسن اطلاع يافت كه اين ( نزديكان ) كه در نامه ى قيس از آنها ياد شده - و ماخذ تاريخى آنها را بعنوان ( اشراف و خانواده دارها) يا ( وجوه و وابستگان به فاميل هاى معروف) معرفى كرده اند - در طرح كردن نقشه ى خيانت ، با عبيدالله شريك بوده اند و همچنين كشف كرد كه بعضى از آنان پيش از عبيدالله ، فرار اختيار كرده اند برخى از خبرها در بدگوای از عبيدالله دست بالا را گرفته و مى گفتند كه وى ( پرچم را در هم پيچيده است) ( 3 ) .

    اين حركت دشمنى بار ، فضاى مساعدى براى پديد آمدن روح تمرد و نافرمانى ايجاد كرد بطوريكه اثر آن به گروههاى ديگرى از سپاه نيز سرايت كرد و جمعى از آنان به فكر فرار افتادند با اين پندار كه متابعت از ( اشراف و وابستگان به فاميلهاى معروف) داراى منافعى است كه اگر بدنبال آنان نروند از آن منافع ، محروم خواهند گشت .

    معاويه ، چندان كه مى توانست در بر انگيختن و سپس پختن و آنگاه توسعه دادن اين روح تمرد و نافرمانى فعاليت ميكرد او به روحيه ى اين افراد فاميلدار بد دل ترسو كه بر اثر غلبه ى اشرافگيرى و غرق شدن در ناز و نعمت ، آن مفاخره و سرسختى عربى را از دست داده بودند ، كاملا واقف بود و بدينجهت هميشه منتظر سر خوردن و كشيده شدن آنان بسوى خود بود و با وسائل گوناگون و حيله هاى رنگارنگ با آنان رابطه بر قرار مى ساخت لهذا آنقدر فعاليت كرد تا عاقبت توانست غرور و مناعت آنان را با مطالع مادى بشكند و بزرگتر آنان را كه مسحور وعده هاى او شده بود پيشاپيش همه دوان دوان بسوى پرتگاهى مذلتبار بكشد پرتگاهى كه هيچ انسان شرفدوست و علاقمند به آبرو و حيثيت خود ، ممكن نيست بدان نزديك شود.

    بدين صورت ، اصحاب امام حسن كه بزرگترهاشان همراه عبدالله بودند ، بدنبال اشراف و فاميلدارها مخفيانه بسوى معاويه روانه شدند( 4 ) در فاصله ى كوتاهى ، عدد فراريان ميدان جنگ و خيانتكاران به خدا و پيغمبر و فرزند پيغمبر ، به هشت هزار نفر بالغ شد ( بنابر نقل احمد بن يعقوب در تاريخش ) عبارت اين مورخ چنين است : ( معاويه كسى نزد عبيدالله فرستاد و براى او يك ميليون درهم معين كرد و او با هشت هزار نفر از يارانش به معاويه ملحق شد و قيس بن سعد بجاى او در مقام جنگ بر آمد) ( 5 ) آرى ، هشت هزار از دوازده هزار ! .

    اين شكافى هولناك در حصار اردوگاهى بود كه در برابر 60 هزار دشمن سر سخت ، جبهه بسته است ، نه ، بلكه سقوطى دهشتبار و شكستى تلخ بود كه از فاجعه ای نزديك خبر ميداد .

    و اين عبيدالله است كه در پيشگاه خدا و در قضاوت تاريخ ، مسئوليت سنگين آنرا بر دوش دارد .

    اينهای كه بشتاب تمام ، به فتنه رو كرده و يكسره فرار را بر قرار ترجيح داده بودند خيال ميكردند كه چون در اينكار از پسر عم خليفه - كه از هر كس به داشتن پاس حق او و وفا به بيعت او سزاوارتر است پيروى كرده اند و در خور ملامت نيستند و همين منطق غلط و نارسا را براى توجيه عمل خود در برابر مردم هم بكار ميبردند ولى مردم به فرار آنان فقط از ناحيه ى چهار چوب زر اندود آن مينگريستند و در ميان اين عذر و بهانه ها فقط سكه هاى طلاى معاويه را مى ديدند و براى اين ( وابستگان به فاميل ها) افتخارى بجز جلو بودن در پيمان شكنى و دين به دنيا فروشى ، نمى شناختند .

    مردمى كه از ميدان جهاد حسن بن على مى گريختند ، منكر فضل و برترى او يا نا آشنا به بزرگوارى و آقای او نبودند ، همين بود كه او را براى دنياى خود خواسته بودند و سپس او را بر طبق خواسته ى خود نيافته بودند .

    و اينكه بسوى معاويه مى گريختند بدين معنى نبود كه به او و وعده هايش اعتماد دارند يا عاقبت كارشان را با او - همان عاقبتى كه در روز ورود به كوفه و شكستن همه ى پيمانها و قراردادها بر آنان روشن شد - حدس نمى زدند زيرا نه معاويه آنچنان كسى بود كه كارش پوشيده باشد و نه آنان از طبقه ای بودند كه امثال معاويه را نشناسند .

    در اينصورت نه دشمنى و ناشناسى امام حسن و نه دوستى و اعتماد به معاويه ، انگيزه ى فرار و رميدگى آنان را تشكيل نميداد بلكه دليل ديگر يا دليل هاى گوناگونى در ميان بود كه اين دل از دست دادگان را باين كار ننگين كه هنوز موج آن در جو تاريخ باقيست ، و ادار ساخت .

    چه ميدانيم ؟ شايد اينها مراحل حساب شده و توطئه هاى قبلى رؤساى مخالف امام حسن بود كه بدينوسيله مى خواستند خود را از سر انجامى كه در صورت پيروزى كوفه ، در انتظار آنان بود در امان نگاه دارند .

    تدابير وسيعى كه امام در دعوت آفاق اسلامى به جهاد ، بكار بسته بود و بارقه ى نشاط و تحركى كه بوسيله ى شيعيان مخلص در اين دعوت همگانى ، پديدار گشته بود ، موجب مى شد كه دل مضطرب رؤساى خيانتكار كوفه ، نسبت به آينده شان بيمناكتر و هراسانتر شود و آنانرا به دقت و احتياط بيشتر در انجام نقشه ها و تاكتيك های كه بر ضد اردوگاه كوفه داشتند ، و ادار سازد .

    اين بود كه ديدند پيوستن به معاويه هم موجب آنست كه زودتر از اين دغدغه و هراس آسوده شوند و هم ضربت مؤثرى است بر جبهه ای كه منشأ اين بيم و هراس است بكار بستن اين فكر در كمترين وقت و به وسيعترين شكل ، كاملا تأييد كرد كه اين عمل ، نتيجه ى توطئه ى قبلى جمع انبوهى از سران بوده است .

    گويا تفسير فاجعه ى فرار باينصورت ، از تفسيرهاى ديگرى كه ديگر راويان اين ماجرا - از دشمن و دوست - كرده اند بواقع نزديكتر باشد.

    معناى اين تفسير ، آن نيست كه معاويه هيچيك از سران و فرماندهان را به رشوه يا وعده ای نفريفته است بعكس ، او بقدرى بيدريغ وعده داد كه هوش از سر آنان ربود و فقط به فرماندهشان يك ميليون درهم بخشيد و دين و شرف او را با آن خريد.

    ولى اين مطلب در خور دقت و شايسته ى توجه است كه در حادثه ى فرار ، از هيچ شخص ديگرى - جز عبيدالله بن عباس - كه بپاداش خيانت خود از معاويه پولى گرفتهباشد ، نام نيست .

    آيا ميتوان قبول كرد كه ساير سران و رؤسا ، فقط بوعده راضى شده و پول نقد از او نگرفته باشند ؟ مسلما خير مگر در صورتى كه بپذيريم همان هراس و بيمى كه بدان اشاره شد در آنان وجود داشته و آنان را بقبول وعده بجاى پول ، وادار كرده است ! !.

    اثر ترس را در نفوس - مخصوصا در نفوس مردم اشرافى - نميتوان ناديده گرفت بنابرين تعجبى نيست اگر در آن محيط كه بجز خدا و عدالت قاطع ، چيزى حكمفرما نيست ، جلوه هاى فريبنده ى شام ، انديشه ى خيانت را در ( مردم وابسته به فاميل ها) بيدار و بر افروخته سازد .

    بدين ترتيب بود كه هر گروهى از عناصر مختلف اين لشكر ، باطن خود را كه اكنون ديگر پوشش آن دريده بود ، آشكار كرد و رنگ واقعى خود را در آن صحنه نشان داد و اين بود كه عافيت طلبى جمعى و تعصب هاى جاهلانه يا هوس ها و هواها و تمايلات جمعى ديگر ، اثر آشكار خود را در تكوين سر انجام و مال كار گذاشت .

    طمع و انگيزه هاى مادى ، كار مردمى را كه بعشق غنيمت جنگى باين لشكر پيوسته بودند ، بفضاحت و رسوای كشانيد براى اينها جاى بسى خوشوقتى بود كه ميتوانستند غنائم مورد نظر خود را از راه خيانت ، باسانى بدست آورند در حاليكه قبلا فكر ميكردند كه آنرا جز از راه جنگ و روبرو شدن با نيزه و شمشير ، بدست نخواهند آورد .

    از اين راه بود كه به دره ى پست هوسهای كه از روى غفلت و فريفتگى براى خود انتخاب كرده بودند ، سقوط كردند ( و هر آنكس كه عهد شكنى كند ، بزيان خود كرده و هر كس كه بعهدى كه با خدا بسته وفا كند ، بزودى خدا پاداش بزرگى بدو خواهد داد) .

    آن مسلمانى كه امام و پيشواى خود را رها ميكند تا بظالم سركشى بپيوندد ، از آن ظالم سركش ، بدتر و پليدتر است اين عده در دينشان ضعيف و در دنياشان مضطرب و متزلزل بودند و جبهه ى معاويه براى اين گونه مردمى مناسبتر و شايسته تر بود .

    اين بليه ى بزرگ ، پايداران معركه و آنانكه فكر مقاومت را بى آنكه در جستجوى راه فرارى باشند ، پذيرفته بودند و بعزم مرگ حتمى پاى در ميدان جنگ نهاده ( 6 ) و شادمان و مطمئن براى دفاع از فرزند پيغمبر و وفاء به بيعت ، به استقبال آن رفته بودند ، اينچنين مردمى را مشخص و از ديگران جدا ساخت .

    استقبال كردن از خطر ، پايدارى در پيشامدهاى دشوار ، آمادگى براى تحمل دردها و رنجها و فداكارى و جانبازى در راه هدف ، بزرگترين دليل بر پاكى گوهر و درستى نيت و صلابت ذات و قابليت براى زنده ماندن است و اينها بود صفات شيعيان درست پيمان امام حسن .

    خبر وقايع تلخ ( مسكن) در لشكر ( مدائن) نيز اثر سوای را كه متناسب با بزرگى و اهميت آن بود گذارد و بر طبق معمول ، در بزرگ جلوه دادن اين حوادث در ميان واحدهاى آن لشكر ، مبالغه بعمل آمد در اين لشكر ، جمع كثيرى از توده ى مردم عراق و نيز از باندهاى مختلف و به همين قياس ، برجستگانى از بنى هاشم و عناصر با اخلاصى از دو قبيله ى : ربيعه و همدان بودند .

    اگر اين كوههاى استوار - كه صخره هاى آن ، امواج مخالفت آشوبگران را درهم مى شكست - در هر گوشه ى اين لشكر نمى بودند اين خبر همچون زمين لرزه ای شديد ، اردوگاه را متزلزل مى ساخت .

    و اما خود حسن او در مواجهه با اين ناملائمات ، با روح اميدى كه آبادگر دلهاى قوى و جانهاى جاودانه است ، خود را مسلح ساخته بود اعتقاد وى بر اين بود كه شكست و ناكامى در زمان و مكانى خاص ، بمعناى محروميت از بارور شدن فكر و ايده ى او در موقعيتى ديگر - كه اگر خود او در آن حاضر نيست ، فكر و ايده ى او هست - نمى باشد اين بود نقطه ى تمركز در هدفهاى امام حسن ، چه در حال پيروزى و چه در حال شكست ، و اين بود مركز تجلى ( ربانى) در شخصيت اين پيشواى روحى كه انسانيت وى از آن مشتق مى شد و آن بيخودى در برابر خدا و فنا در راه وظيفه ى الهى از آن پديدار مى گشت .

    و ديگر او يك لحظه از فعاليت پيگير خود در بگردش در آوردن گردونه ى جهاد و حركت لشگرش ، باز نايستاد با اينكه از آتش فتنه ای كه گاه بگاه از زير خاكستر حوادث متوالى جرقه مى زد كاملا با خبر بود در سرتاسر اين مدت يك كلمه ى خشم آلود يا جمله ای كه آگاهى باطنى او را از اهميت بليه ، ظاهر سازد يا متضمن بدگوای از وضع موجود باشد ، از او شنيده نشد مگر همان كلمات آموزنده ای كه بمقصد آموزش و تمرين دادن نظم و انضباط به نفرات سپاه و آشنا ساختن و وادار كردن ايشان به پايبندى به مبانى ( جهاد) در اسلام ، از او صادر مى گشت .

    روى خود را بسوى كوفه گردانيد ، گوای چيزى را در خاطره اش جستجو مى كند يا ناسپاسى هاى آن شهر را در برابر لطفهای كه او و پدرش نسبت بان مبذول داشته اند ، از نظر ميگذراند اين پدر او على بن ابيطالب بود كه شالوده ى مجد و شكوه اين شهر را ريخته و كيان شامخ و با عظمت آنرا بوجود آورده بود و آن را در رديف بزرگترين پايتخت هاى عالم اسلام و مركز تلاقى تمدن هاى گوناگون و مليت هاى و نژادهاى مختلف ساخته و با موقعيت فرهنگى و بازرگانيش شايسته ى رقابت و همسرىبا بزرگترين پايتخت هاى معروف جهان ، كرده بود .

    و در سياست خود او ، كوفه ، همه چيز بود ، يا بگو : بزرگترين ذخيره ى او بود براى روزهاى سياه و حوادث خونين و بليه هاى گوناگونى كه اتفاقا اكنون براى او پيش آمده بود .

    همانطور كه گذشته هاى خود را با كوفه يا گذشته هاى كوفه را با خود ، از نظر مى گذرانيد ، بخاطر آورد كه در آنجا چگونه مردم به بيعت 204 او روى آورده و دست او را گرفتند و همه يكزبان ، شرطى را كه او براى بيعت خود قائل شده بود - يعنى شنوای و فرمانبردارى و جنگ و صلح با هر كه او بگويد - قبول كردند .

    آنگاه نظرى به حوادث ( مسكن) انداخت تزلزل اكثريت سپاهيان كوفه و رميدن آنان از جنگ و دل نهادن به فرار و فريفتگى به مطامع و نا فرمانى آشكار و شكستن پيمان خدای و در برابرش مجسم شد .

    بر او دشوار آمد كه دنائت و پستى بشرى و لا اباليگرى در دين و فقر اخلاقى ، در ميان مردمى كه داعيه ى مسلمانى و پيروى از قرآن دارند و بظاهر به پيغمبر ايمان آورده و روزى پنج نوبت در نمازها بر او و آل او درود مى فرستند به آنجا برسد كه به پيغمبر خيانت كنند و ميثاق خدا را بشكنند و بى هيچ تكلف و دغدغه ، خويشتن را در چنين رسوای و فضاحتى بيفكنند .

    گمان كنند كه معاويه ميتواند براى ايشان سپر مرگ و فقر باشد ! و نه ، بخدا سوگند ! از مرگ نميتوان گريخت و رشوه هاى معاويه براى آنان از روزى حلالى كه مقدرشان گرديده سودمندتر نتواند بود ديرى نپايد كه معاويه در همين كوفه بر منبر بالا رود و در برابر چشم همه ، شكستن تمامى سوگندها و عهدها و پيمانهايش را اعلام كند و ( همه را زير پاهايش بگذارد) ( 7 ) و اين خوى و عادت اوست كه بلند پروازى و عشق به غلبه و آرزوى دست يافتن به سلطنت بدو آموخته و تعليم دادهاست .

    راستى آنهائيكه از ترس فقر و تنگدستى ، از پيشوا و امام خود گريختند ، آنروزيكه به پيمان شكنى و خلف وعده ى معاويه اطمينان يافتند كجا فرار ميكردند ؟ و مرگى را كه نخواستند در ميدان جهاد در راه خدا و در كنار فرزند پيغمبر ملاقات كنند ، چگونه علاج ميتوانستند كرد ؟ مرگى كه آنان را در خواهد يافت ( اگر چه در برجهاى استوار باشند) در حاليكه از دين و دنيا تهيدستند ، نه به پيمان خدا عمل كرده اند و نه به رشوه هاى معاويه نائل آمده همان ( مرگ جاهلى) كه پيش از ايشان گريبان پدرانشان را گرفت و آنها را به آتش دوزخ در افكند .

    بزرگترين گناهى كه كوفيان در ( مسكن) بر دوش گرفتند ، گناه جمعى بود كه آن حركت خائنانه را در نخستين مراحلش با جبهه بنديها و نامه نگاريهايشان ، رهبرى كردند .

    براى حسن كه در مدائن بود چهره ى چندتن از اين ( وابستگان به فاميل ها) كه در لشكر ( مسكن) بودند مجسم شد ، او اينها را به نادرستى در گفتار - و شايد در كردار نيز - مى شناخت ، اينها كسانى نبودند كه از او و جماعت او در كوفه جدا باشند ولى در باطن از دوستى او و پاكبازى و يكرنگى با هدفهاى او ، بكلى بيگانه بودند اين باطن پليد و عملياتى كه بر ضد امام حسن انجام مى يافت بر او پوشيده نبود اينها هنگامى كه در كنار حسن بودند تظاهر به ديندارى را وسيله ى دست يافتن به دنيا قرار داده بودند و مى پنداشتند كه توانسته اند راه رسيدن به اين هدف ناپاك را بيابند ولى وقتى كه فهميدند اشتباه كرده اند ، به پاشيدن بذرهاى پليد خيانت براى آينده ، دست زدند و در همان حال كه در قيد و بند عهد و پيمان خود با او بودند به روش قديمى خود رو كردند ، همان روشى كه شاخص رفتار غير انسانى آنان در روزگار على بود و در آنروز زندگى را در كام على تلخ تر از زهر كرده و موجب آن شده بود كه آن حضرت آشكارا تمناى مرگ و آرزوى جدای از آنان بنمايد .

    حسن بن على با قاطعيت تمام ، ميدانست كه ايادى معاويه كه مقدرات سپاه او را در ( مسكن) ببازى گرفتند ، همين جمع بودند و همينها بودند كه بخاطر رشوه هاى كلان و گوناگون معاويه - كه از رشوه هاى معمولى و متعارف تجاوز كرده و شامل ( ناموس) نيز مى شد ( چه ، در وعده هاى نامه ای او اين جمله هم بود : و يكى از دخترانم( 8 ) ! - واحدهاى سپاه را بر فرار بسوى معاويه تشجيع و تحريص كردند .

    خصلت بارز معاويه اين بود كه فرصت هاى ناشى از ( در بن بست افتادن حريف ) را از دست نمى داد او پيش از هر چيز ، استاد هنرمندى در ايجاد اينگونه بن بست ها و بهره بردارى از فرصتهاى ناشى از آن ، بود و اين تنها خصلتى بود كه توجهافرادى را كه از زيركى او در اعجاب بودند ، جلب مى كرد مهارت او در اين صفت ، چندان بود كه نويسندگان شرح حال او از آن به اشتباه در افتاده و او را داهيه ( يعنى بسيار تيز هوش و با تدبير ) و سياستمدار آزموده و نظامى هنرمند ، پنداشتند ولى بررسى حالات معاويه در پرتو ملاحظه ى كامل حركات و اطوار گوناگون دوران زندگى او و مشاهده ى اين قيافه هاى رنگارنگ : جنگجوای .

    در صف مقابل پيغمبر در بدر ( 9 ) - آزاد شده ای در روز فتح مكه - فرومايه ى تهيدستى ( 10 ) كه در ركاب علقمه بن وائل حضرمى در مدينه با پاى برهنه مى دود ( 11 ) - حاكمى كه بيست سال بر شام حكومت مى كند ولى از جانب عمر و عثمان - طغيانگر سركشى كه چهار سال با اميرالمؤمنين على و پسرش حسن مى جنگد - داعيه دارى كه خود را خليفه ى رسولخدا - صلى الله عليه و آله - ميداند ولى آشكارا با مقررات و سيره ى او مخالفت مى كند و علنا مى گويد : ( بخدا لذتى در دنيا نماند كه بدان دست نيافته باشم( 12 )) اين بررسى و ملاحظه ، ما را به تصديق همه ى صفاتى كه خوشبين ها بدو نسبت داده اند ، وادار نمى سازد .

    اين بررسى جز اين نتيجه نمى دهد كه وى مهارتى در بهره بردارى از فرصت ها - چه در جاهليت و چه در اسلام - داشته است .

    اين نه درايت و كاردانى است و نه سياست بمعناى صحيح كلمه ، كه انسان در راه رسيدن به مقاصد خود به وسائلى تشبث جويد كه نخواهد توانست وجهه و آبروى خود را محفوظ داشته و جامعه را ( ولو بحسب ظاهر ) قانع سازد يا دست به بيقاعدگيهای بزند كه با عرف و عادت و دين سازگار نباشد و با اينحال پيوسته داعيه ى حمايت از دين و مراعات سنن اجتماعى را ، تكرار نمايد .

    در منطقه ى تناقض ها ، كاردانى و تيز هوشى نيست .

    زندگى آرام مردمى را بر هم زدن ، آشكارا دشنام و ناسزا گفتن و آن را بر مردم واجب ساختن ، عهد شكستن و به سوگند خود بى اعتنا بودن را نميتوان درايت و زرنگى شمرد .

    اينها هيچكدام نه از مقوله ى ( دهاء) و تيزهوشى است و نه نشانه ى لياقت حكومت و ملك دارى در دنياى دشمنيها اينگونه عمليات جزو روشهاى ابتدای محسوب مى شود ، شايد در بين مردم معمولى و عادى كسانى باشند كه شديدتر و ماهرانه تر از او ، اين روشها را با دشمنانشان بكار مى زنند ، پس آنها از معاويه با هوش تر و كاردان ترند ؟ .

    چگونه ميتوان غير طبيعى بودن در مكر و فريب را دهاء و تيز هوشى دانست ؟ .

    اگر معاويه با منكراتى كه مرتكب شد داهيه است ، بايد پسرش يزيد از او داهيه تر ،باشد زيرا او براى رسيدن به مقاصد خود از راههاى خشن تر و غير انسانى ترى استفاده مى كرد .

    بگذر از اينكه كارهای از قبيل : جلب رضايت امپراطورى روم شرقى با پول ، خطابه ى ناشيانه و سبكسرانه ى او در هنگام ورودش به كوفه كه سياست او را نقض كرد ، رفتار احمقانه ى او با شهداى ( مرج عذراء) و نشانه هاى ضعف و ناتوانى معاويه ميباشند .

    ولى انصاف را ، در يك مورد كار معاويه ، مؤيد نظر طرفداران دهاء و تيز هوشى اوست ، وى در اين مورد براى آينده ى خود زمينه سازى مى كند و سپس براى كسانيكه اين مسئله مطرح است ، عذر قابل قبولى مى تراشد .

    اين مورد ، همان جريان خوددارى آرام و بيسر و صداى معاويه از كمك و امداد عثمان در ماجراى عزل و قتل او بود.

    استفاده ى معاويه از ماجراى قتل عثمان ، گردآوردن ياورانى از ( عثمانيان) ( طرفداران عثمان ) بود كه عذر و بهانه ى او را براى تنها گذاردن و يارى نكردن عثمان در حال حياتش ( 13 ) ، پذيرفته و خود را در اختيار او گذارده بودند كه اينك پس از مرگ او را يارى كند بيچاره ها نمى فهميدند كه معاويه بوسيله ى آنان ، خود را يارى مى كند نه عثمان را با همين ( كودن ها) بود كه معاويه توانست جبهه ى ضعيف خود را در برابر على عليه السلام تقويت كند .

    و از اينجا بود كه معاويه نظامى بودن خود را بر تاريخ عرضه كرد .

    و ما هيچ شاهدى كه نظامى بودن او را - به هر يك از دو معنای كه از اين كلمه متبادر مى شود - تأييد كند ، در تاريخ نمى شناسيم .

    نه نظامى بمعناى مصطلح يعنى ( طرح كننده ى نقشه هاى جنگى و فرمانده ميدان جنگ ) و نه نظامى بمعناى مرد چابك سوارى كه چون به هماوردى و همرزمى حريفى فرا خوانده شود ، دلاورى و شجاعت خود را نمايان سازد .

    در جنگ صفين اميرالمؤمنين - عليه السلام - او را به مبارزه دعوت كرد ( 14 ) و او پس از لمحه ای تمجمج و ترديد ، همچون فرومايگان از مبارزه ى تن بتن امتناع ورزيد ! .

    چرا ، همانطور كه گفتيم او از موهبتى برخوردار بود ولى در محوطه ای محدود ، سخاوت داشت ولى از نوعى خاص ، هدف وجهتى هم داشت كه همه ى وجود او را مسخر ساخته بود .

    موهبت او ، بهره بردارى از فرصتهاى ناشى از مضيقه ها و بن بست هاى مردم بود ، هدف و منظور او دست يافتن بر حكومت و قدرت بود ، و سخاوت او در مورد اشيای بود كه اگر كسى براى آخرتش حسابى باز كرده باشد ، بدانها سخاوت نمى ورزد.

    ظاهرا معاويه بخوبى مى دانست كه بسيارى از شرائط جنگيدن با شجاعترين نظامى اسلام را كسر دارد از اين رو پيوسته علاقمند بود كه جنگهاى عراق را به تاكتيكى كه پذيراى خصلت مخصوص او است ، مبدل سازد و هر اندازه كه ميتواند از جنگيدن بوسيله ى سلاح ، به جنگ بمعناى فتنه انگيزى و حيله گرى ، بگريزد .

    تجربه هاى جنگ صفين نيز سابقه ى ديگرى بود كه بدو مىآموخت كه تا آخرين حد امكان بايد به اين روش قناعت ورزد .

    در آن جنگ ، معاويه از شكست قطعى و مسلمى كه او را فرا گرفته و وادارش ساخته بود كه تنها و بر پشت يك مركب در صدد فرار باشد ، فقط آنگاه رهای يافت كه نظريه و صوابديد مستشار بزرگش ( عمر و عاص) را بكار بست ! و بدنبال آن ، فتنه ى همه گير و وسيعى كه انواع مشكلات و مضيقه ها را براى مسلمانان ببار آورد ، پديدار گشت .

    در قاموس معاويه فتنه انگيزى و حيله گرى بهترين مركب موفقيت بود آزمايشهاى او نشان داده بود كه فتنه از اسلحه برنده تر و مؤثر تر است ، بنابرين چه دليل داشت كه در هنگام هجوم مشكلات و مضيقه های از آنگونه كه او بمناسبتهاى مختلف براى خود فراهم مىآورد ، بدان پناه نبرد ؟ .

    معاويه در ميدان ( فتنه انگيزى) توفيق يافت كه وسيله ای از نوع سنگين - بدانگونه كه از كسى جز او بياد نداريم - براى خود فراهم آورد اين توفيق در وحله ى اول معلول ثروت بيحسابى بود كه بلاد شام در ظرف بيست سال تمام در اختيار او قرار داده بود و در وحله ى دوم مرهون مصاحبت و همكارى افراد زبده ى اين ميدان همچون : مغيره بن شعبه و عمرو بن العاص و اين عمرو بزرگترين پهلوان اين ميدان و همانكسى بود كه ( هر چه زخم مى زد كارى بود) .

    برايندو زياد بن عبيد رومى را هم كه بوضعى فضاحت بار و شرم آور ( 15 ) از اردوگاه حسن عليه السلام جدا كرده بود ، ملحق ساخت و در نتيجه ، مثلث مخوفى پديد آمد فتنه انگيز و مايه ى چه هيجان ها و چه آشفتگى ها در دين .

    خلاصه ، فتنه گرى بمعناى عام ، تنها خصلتى بود كه هيچ هنرمند هشيارى در آن خصلت از معاويه برتر نبود .

    روى همين اصل بود كه معاويه جنگ خود را با حسن بن على ، به جنگ حيله گرانه و فتنه آميز ، تغيير داد .

    او در آن هنگام كه اردوى خود را در مرزهاى عراق مستقر مى ساخت ، بفكر جنگ كردن نبود و از آن ميترسيد كه حريف دست بكار جنگ شود ، بلكه دوست ميداشت كه با آنان در ميدانى غير از ميدان سرباز و سلاح ، دست و پنجه نرم كند .

    او اين راز را افشاء هم نميكرد ، بلكه با مداهنه و تصنع ، روش خود را مخفى مى داشت و به مراعات مصلحت و احتياط در امر مردم ، تظاهر مى كرد مثلا در جنگ با امام حسن هنگامى كه به سربازان دو طرف نظر مى كرد مى گفت : ( اگر اينها آنها را بكشند و آنها اينها را بكشند ، ديگر مرا با مردم چكار خواهد بود ؟) ( 16 ) و يا مى گفت : ( كار كوچك ، كار بزرگ را علاج مى كند) ( 17 ) چه ميدانيم شايد او در آن هنگام كه با اين جملات و امثال آن دفع الوقت مى كرده در حقيقت از نتائج جنگ با عراق مى ترسيده و از اينكه عراقيان براستى وارد معركه شوند بيم ميبرده است بنابراين احتمال ، بايد گفت كه معاويه از وضعيت كوفه آنچنانكه بايد مطلع نبوده و نتيجه ى تبليغات شيعيان را بيش از آنچه واقعا بوده ، مى پنداشته است شايد هم اين تأمل بدين معنى بوده كه وى مى خواهد خود را از فضاحت جنگيدن با دو پسر رسولخدا و دو سرور جوانان اهل بهشت - اينكارى كه در برابر جهان اسلام ، هيچ چيزى نمى تواند عذر آن محسوب شود - بر كنار دارد و شايد هم برگزيدن اين حربه بر شمشير بدينجهت بوده كه زعماى خيانتكار كوفه و رؤساى قبائل ، بدو نامه نوشته و كتبا ( شنوای و فرمانبرى) خود را بدو عرضه داشته و پيشاپيش بدو وعده ها داده و براى خود نزد او مكانت فراهم آورده بودند و او را بر حركت بسوى خود ترغيب نموده و تضمين كرده بودند كه هرگاه به اردوى او نزديك شوند ، حسن را دست بسته بدو تسليم كنند يا ناگهانى بكشند ( 18 ) در عالم ( فتنه انگيزى) كار جالب اين بود كه معاويه همه ى اين نامه ها را كه از اين گروه دريافت كرده بود يكجا جمع كند و سپس بهمراهى هيئتى مركب از : ( مغيره بن شعبه) و ( عبدالله بن عامر بن كريز) و ( عبدالرحمن ابن حكم ) نزد حسن بن على ارسال دارد ( 19 )

    و او را از اين نامه ها و از اغراض اصحاب و داوطلبان سپاهش با خبر سازد و ضمنا در صورتيكه اين هيئت در حسن ، آمادگى تفاهم يا صلح مشاهده كنند ، اين خود در آمدى جهت ورود در مذاكرات صلح باشد امام حسن با دقت و امعان در خط و امضاى كوفيان نگريست ، گفتى كه از پيش خط و امضاى آنان را مى شناسد ، و انتساب آنها را به امضاء كنندگان تأييد كرد ولى اين ديدار بر معرفت او نسبت به اصحابش نيفزود و چيز تازه ای كه قبلا درباره ى اين گروه ندانسته باشد ، كشف نكرد اينها همان طبقه ای بودند كه از نقطه نظر تمايلات و هوسها و انحرافات اخلاقى ، نزد او كاملا شناخته شده بودند و وى از اولين لحظه ى دعوت به جهاد ، از طرف آنان به انواع مصيبت ها و بليه ها دچار شده بود آنگاه هيئت شامى را مخاطب ساخت و با عبارتى دقيق ، بى آنكه مطلبى را بطور جزم بگويد يا چيزى از اسرار خود را آشكار سازد ، با آنان سخن گفت و در ضمن از خير انديشى براى مغيره و همراهانش نيز خوددارى نكرد و آنانرا به پيروى از فرمان خدا در مورد نصرت او و ترك عصيان و سركشى دعوت كرد و مسئوليتى را كه در پيشگاه خدا و رسولش درباره ى او خواهند داشت ياد آورى كرد .

    و ديگر نميدانيم - و مصادر نيز در اين خصوص چيزى روايت نمى كنند - كه درباره ى صلح ، سخنى به نفى يا اثبات گفته باشد .

    همين اندازه ميدانيم كه مغيره و همراهانش كه وارد اردوگاه مدائن شده و براى ورود به خيمه ى امام بار يافته بودند ، اردوگاه را ترك نكردند مگر آنگاه كه بذر بزرگترين فتنه را در آن پاشيده بودند همانطور كه ميگذشتند و در راه خود ، خيمه ها را از نظر مى گذرانيدند و طبعا در معرض نگاههاى كنجكاو سپاهيان قرار داشتند ، با خود بگفتگو پرداختند يكى از آنان در حاليكه متعمدا صداى خود را بلند مى كرد ، خطاب به ديگران گفت : ( خوب شد ، خدا بدست پسر رسولخدا خونها را حفظ كرد و فتنه را خوابانيد و آرزوى صلح را بر آورده ساخت) ( 20 ) .

    اين گفتگو همان ( فتنه) ای بود كه بدانوسيله ميخواستند صلح را بزور و جبر ، بدست آورند .

    اين ضربت كارى ای بود كه در شرائط ناهنجار مدائن و با آن اضطراب و همه گيرى كه بدنبال حوادث اسفبار ( مسكن) همه جا را فرا گرفته بود ، وارد مى شد .

    اكثريت سربازان ( مدائن) همچنان بر اقدام به جنگ اصرار داشتند و مجوزى براى صلح قائل نبودند و چنين مى پنداشتند كه بقاياى مجاهدان ( مسكن) براى جنگ با معاويه بسنده اند و قواى احتياطى مدائن ميتواند در صورت ضعف نيروهاى مسكن به آنان مدد لازم را برساند شايد هم در ميان اين سربازان كسانى بودند كه اين فكرها را نمى كردند ولى با اينحال بر جنگ اصرار مى ورزيدند زيرا ( بهر حيلتى در پى جنگ با معاويه بودند) ( 21 ) و اين غريو خوارج لشكر امام حسن بود در اينصورت چگونه ميتوان اين گفته ى مغيره و همراهانش را باسانى هضم كرد كه : ( حسن ، صلح را پذيرفته است) بعقيده ى آنان اين سخن كفر آميزى بود كه شكيبای بر آن جائز نبود .

    عصيان جمعيت بزرگى همچون خوارج مى توانست گروههاى ديگرى را هم كه از لحاظ عدد بيش از آنها بودند متزلزل و مردد سازد و مخصوصا مردمان رذل و فرومايه را كه پيوسته در ميانه ى اطاعت و عصيان در نوسانند و هر لحظه آماده اند كه بدنبال يك فرياد مخالفت آميز ، به فتنه و آشوب رو كنند .

    اين نقشه ى مدبرانه كه هيئت مثلث شامى آن را خيلى خوب طرح و اجرا كرده بودند ، فتنه ای بوجود آورد كه در مقدرات مدائن تأثير عميقى داشت .

    اينك بسهولت ميتوان استنباط كرد كه در پاسخهاى امام حسن به هيئت اعزامى شام ، هيچگونه سخنى كه مشتمل بر صلح يا دليل آمادگى براى آن باشد وجود نداشته است چه اگر همانطور كه اين عده اظهار ميكردند ، آنحضرت به پيشنهاد صلح ، جواب مثبت داده بود ، همه چيز پايان يافته و ديگر جنگى ميان عراق و شام باقى نمى بود و در اينصورت اين فتنه انگيزى چه معنى داشت ؟ و در آن موقعيت كار اين جمع ، كارى غير از سلاح كشيدن در حال صلح بود ؟ و مگر نه اينكه صلح بمعناى افكندن اسلحه است ؟ .

    بنابرين ، يقينا از جانب امام حسن به قبول صلح تصريح نشده و اين حرفها جز براى فتنه انگيزى يعنى بكار بردن اسلحه ى خطرناك شام - نبوده است.

    معاويه در بكار بردن اين سلاح ، دست به نفاق و تلون بسيار مهيبى زده بود باين معنى كه مضامينى را با دقت تمام ، انتخاب ميكرد و با روشهاى آزموده و حساب شده و فنى ، خبرهاى دروغ مى ساخت و سپس آن خبرها را به اردوگاه هاى معاويه مى فرستاد مثلا ( كسى را به اردوگاه امام حسن در مدائن ميفرستاد كه شايع كند قيس بن سعد - فرمانده مسكن پس از فرار ابن عباس - با معاويه صلح كرده و همراه او شده است( 22 )) و باز ( كسى را به لشكر گاه قيس در مسكن مى فرستاد كه بسربازان بگويد حسن با معاويه صلح كرده و بدو پاسخ مثبت داده است( 23 )) و باز ضمن شايعه ى ديگرى در اردوگاه مدائن منتشر ميساخت كه : ( قيس بن سعد كشته شده است كوچ كنيد) ( 24 ) .

    راستى درباره ى تأثير اين شايعات در لشكرى همچون لشكر مدائن چه فكر مى كنيد ؟ آنهم با سابقه ى خيانت فرماندهى كه گمان خيانت او نمى رفته است پس به چه دليل خيانت اين ديگرى يا خبر قتل او را باور نكنند ؟ .

    در مسكن نيز وضع با مدائن تفاوت نداشت ، همان كينه هاى نهان و همان مردم آماده ى فرار و همان دستهای كه در كار فتنه انگيزى و شايعه افكنى و دروغ پردازى بودند و خلاصه همان وضع اسفبار وجود داشت .

    بدين ترتيب بود كه معاويه با ( فتنه انگيزى) به منظور خود رسيد و دو لشكر دستخوش اضطرابها و حوادث تلخى شدند كه به هيچ صورت مناسب ميدان جنگ نبود .

    اسلام از آغاز استقرار در جزيره العرب ، به مصيبت و بليه ای از اين بزرگتر دچار نشده بود كه مقام خلافت از چهار طرف در محاصره ى سستى سرباز و خيانت فرمانده و ناهمرهى دوست و فتنه انگيزى دشمن قرار گيرد .

    اين شرائط نامساعدى بود كه محيط را قبضه كرده و از حوادثى بزرگ و نكبت بار خبر مى داد حوادثى كه بطور حتم به پايان يافتن دوره ای كوتاه - كه درخشانترين و پرشكوه ترين و افتخار آميزترين صفحات تاريخ اسلامى است - منتهى مى گشت .

    اين همان فاجعه ای بود كه نزديك شدن لحظه ى شوم تاريخ اسلام را اعلام مى كرد و از فرا رسيدن نقطه عطف و فصل ممتاز ميان دو دوره ى حكومتهاى اسلامى - يعنى دوره ى خلافت با آن مميزات و نقطه هاى درخشنده و دوره ى ( سلطنت گزنده) ( 25 ) با مفاسد حتمى و اجتناب ناپذيرش - خبر ميداد حسن عليه السلام از هر كسى به ارزش معنوياتى كه اكنون مورد تهديد قرار گرفته آشناتر و از هر مسلمانى به حفظ اسلام حريص تر است ، او مرد آهنينى است كه انبوه حوادث و بليات اگر در او اثرى بگذارد ، اين اثر جز دو چندان شدن اخلاص و فروزندگى فكر و آمادگى براى انجام وظيفه و جانبازى در راه عقيده ، چيز ديگرى نخواهد بود با آنهمه موجبات تحير و ترديد ، كوچكترين ترديد و تحيرى در او پديد نيامد ، سينه اش تنگ نشد و ندامت و ناراحتى وجدان بدو راه نيافت فقط بتأمل ايستاد تا راه صحيح را انتخاب و خط مشى عاقلانه را ترسيم كند و تدابير لازم را براى بكار بردن آن اتخاذ نمايد ( 26 ) براى برگزيدن رأى نهای ، ناچار بايد ديگر آراء مورد بررسى قرار گيرد ، و اين چيزى است كه ميخواهيم آنرا قلمرو ترديد بناميم.

    …………………………..

    پی نوشت ها

    1 - ارشاد مفيد ( ص 170 ) .

    2 - زيرا فقره ى اول اين نامه ، متضمن اولين خبرى است كه از ورود به مسكن ، به امام مى رسد و نامه از قيس است و نه از عبيدالله .

    3 - بحار : 10 / 114 .

    4 - شرح نهج البلاغه : 4 / 8 .

    5 - يعقوبى : 2 / 191 و روضه الشهداء : 115 .

    6 - ابن كثير مى نويسد : ( 19 / 8 ) ( ابوالعريف گفت ما در مقدمه ى لشكر حسن بن على در مسكن بوديم و براستى خود را براى جانبازى در راه مبارزه با اهل شام آماده داشتيم) .

    7 - براى اين جمله ، به اكثر مصادر تاريخى ميتوان مراجعه كرد ابن قتيبه نيز در كتاب ( تاريخ الخلفاء الراشدين و دوله بنى اميه) ( ص 151 ، چاپ مصطفى محمد - مصر ) آن را ذكر كرده است .

    8 - ( علل الشرايع) تأليف : ابن بابويه ( ص 84 طبع ايران ) .

    9 - ابن نديم مى نويسد ( ص 249 ) : از هشام بن حكم پرسيدند آيا معاويه جنگ بدر را درك كرد ؟ گفت : بله در آن جبهه ! .

    10 - دميرى مى نويسد ( ج 1 ص 59 ) : زنى با پيغمبر درباره ى ازدواج با معاويه مشورت كرد پيغمبر فرمود : او فرومايه ای تهيدست است .

    11 - بيهقى در ( المحاسن و المساوى) ( ج 1 ص 109 - 210 ) و مدارك ديگر .

    12 - مدرك پيشين .

    13 - تصريح به اين حقيقت تاريخى ( كوتاهى كردن معاويه در يارى عثمان ) را در بسيارى از گفته ها و خطبه ها و اشعار كسانى كه معاصر اين جريان بوده و در آنباره سخن گفته اند ، ميتوان يافت ( شبث بن ربعى) در يكى از برخوردهايش با معاويه به وى گفت : ( بخدا آنچه ميخواهى و ميجوای بر ما پوشيده نيست تو حرفى كه با آن بتوان مردم را فريفت و نظر آنان را جلب كرد و اطاعت آنان را بدست آورد ، بجز اين نيافتى كه بگوای : امامتان مظلومانه كشته شد و ما بخونخواهى او بر خاسته ايم و مردم نادان هم بدين سخن پاسخ گفتند ما دانسته ايم كه تو در يارى او كوتاهى و درنگ كردى و براى اينكه به آنچه اكنون در طلب آنى ، برسى به قتل او راغب شدى اى بسا خواستار و جوينده ى چيزى كه خدا بقدرت خود ، وى را از رسيدن بدان باز دارد و اى بسا آرزومندى كه به آرزوى خود يا برتر از آن نائل آيد و سوگند بخدا كه هيچيك از ايندو بخير تو نيست ، اگر به آنچه ميجوای نرسى ، بدبخت ترين افراد عرب خواهى بود و اگر به آرزوى خود نائل ای ، بدان نمى رسى مگر آنگاه كه مستوجب آتش شده باشى پس بترس از خدا اى معاويه ! و اين وضع را واگذار و بر سر اين امربا اهل آن منازعه مكن) ( طبرى 5 / 243 ) ابن عساكر از ابى طفيل عامر بن واثله نقل مى كند كه وى روزى بر معاويه وارد شد معاويه بدو گفت : ( در آنروز كه مهاجر و انصار ، عثمان را وا گذاشتند ، تو چرا او را يارى نكردى ؟ ) وى در جواب گفت : ( تو خود چرا او را يارى ندادى اى اميرالمؤمنين ! با اينكه اهل شام با تو بودند ؟) معاويه گفت : ( مگر خونخواهى او ، يارى كردن او نيست ؟) ابو طفيل بن واثله خنديد و گفت : ( تو و عثمان مصداق اين شعريد :

    گمان نمى كنم پس از مرگم بر من بگريى .

    تو كه در زندگيم خيرى ببار نياوردى ! ) .

    مسعودى همين روايت ابن عساكر را نقل كرده با اين تفاوت كه در پاسخ ابى طفيل به معاويه اين جمله را هم آورده كه : ( همان چيزى كه تو را از كمك به او در آن هنگامه ى بلای كه او را احاطه كرده بود باز داشت ، مرا نيز از يارى وى مانع شد ) ! بلاذرى مى نويسد : هنگاميكه عثمان از معاويه استمداد كرد ، وى در عمل كوتاهى كرد و به وعده اكتفا نمود تا آنگاه كه محاصره شدت يافت در اين موقع يزيد بن اسد قشيرى را بسوى او گسيل داشت و باو گفت : چون به ذى خشب رسيدى توقف كن و پيش مرو ، و مگو كه ( شاهد چيزى مى بيند كه غائب نمى بيند) زيرا شاهد منم و تو غائبى ! گويند : ( چندان در ذى خشب ماند كه عثمان كشته شد آنگاه معاويه او را طلب كرد) .

    14- بيهقى در ( المحاسن و المساوى) ( ج 1 ص 37 ) مى نويسد : چون جنگ صفين بر پا شد ، اميرالمؤمنين به معاويه نوشت : چرا مردم ميان من و تو كشته شوند ، خودت بيرون آى تا اگر تو مرا كشتى از من بياسای و اگر من تو را كشتم از تو بياسايم عمر و عاص به معاويه گفت : اين مرد با تو بانصاف سخن مى گويد ، بمبارزه اش در آى ! معاويه گفت : نه عمر و عاص ! خواستى بجنگ او روم تا مرا بكشد و پس از من بخلافت دست اندازى كنى ! ديگر قريش اين را دانسته اند كه پسر ابيطالب سرور شير مردان است .

    و در صفحه ى 38 مى نويسد : از شعبى روايت شده كه عمر و بن عاص بر معاويه وارد شد و جمعى نزد او بودند چون او را ديد كه مىآيد ، خنديد عمرو گفت : اى اميرالمؤمنين ! خدا لبت را خندان و چشمانت را روشن دارد ! هر چه مينگرم موجب خنده ای نمى بينم معاويه گفت : يادم آمد از روز صفين ، كه تو به مبارزه ى اهل عراق رفتى على بن ابيطالب بر تو حمله گرفت و چون به تو رسيد ، خود را از مركب بزير افكندى و عورت خود راظاهر ساختى ! راستى اين فكر چگونه بخاطرت رسيد ؟ در آنحال تو با هاشمى بزرگوارى روبرو بودى كه اگر مى خواست تو را بكشد ، مى كشت عمرو گفت : اى معاويه ! اگر از وضع من ، تو را خنده مى گيرد ، بهتر آنكه بر حال خود نيز بخندى ! اگر همانطور كه من با على روبرو شدم تو روبرو مى شدى بخدا آنچنان ضربتى بر تو مى نواخت كه فرزندانت را يتيم مى كرد و مالت تاراج ميشد و قدرتت سلب مى گشت ! چيزى كه هست تو ، خود را در حصارى از مردان مسلح محفوظ داشته بودى من خود تو را در آن هنگام كه على به مبارزه ات طلبيده بود ديدم و فراموش نمى كنم كه چشمانت سياهى رفت ، لبانت كف كرد ، بينى ات فراخ شد ، از پيشانيت عرق سرازير گشت و از پايين تنه ات چيزى نمودار شد كه خوش ندارم نام ببرم ! معاويه گفت : بس است ديگر اينهمه لازم نبود ! مسعودى نيز اين گفتگو را ذكر كرده ( حاشيه ى ابن اثيرج 6 ص 91 ) ولى در روايت او گفتگو ميان معاويه و عمرو اينطور شروع ميشود : عمر و عاص گفت : اگر مصر و حكومت آن نمى بود خود را نجات ميدادم زيرا ميدانم كه على بن ابيطالب بر حق است و من بر باطل معاويه گفت : بخدا مصر تو را كور كرده است و اگر مصر نمى بود من تو را بينا مى يافتم سپس معاويه خنده ى با معنای كرد عمرو پرسيد : از چه مى خندى اى اميرالمؤمنين : خدا لبت را خندان بدارد ، گفت از ابتكارى كه در روز مبارزه ى على بخرج دادى !

    15- ( زياد) كارگزار حسن بن على عليه السلام بر ناحيه ای از فارس بود و اين منصب را در روزگار على عليه السلام ، عبدالله بن عباس كه استاندار بصره بود ، داده بود معاويه نامه های تهديد آميز و ضمنا نويد بخش براى او فرستاد زياد بعد از رسيدن آن نامه ها خطبه ای ايراد كرد ، به معاويه دشنام داد و او را بصفت : ( پسر زن جگر خواره ، معدن نفاق و بازمانده ى احزاب) موصوف ساخت و وى را به پسران رسولخدا - كه زياد در آنروز پيرو آنان بود - تهديد كرد متن اين خطبه را در فصل ( عدد سپاه) در همين كتاب خواهيد ديد و اما داستان ( استلحاق) ( ملحق ساختن زياد به نسبت ابوسفيان ) بطور اجمال عبارت است از داستان عمل جنسى نامشروع ابوسفيان با زن هرزه ای از ( ذوات الاعلام) ( فاحشه های كه براى راهنمای مسافران و تازه واردان پرچمى بر سر در خانه ى خود نصب ميكردند ) شهر طائف بنام ( سميه) كه ( باج ده) حرث بن كلده ى ثقفى بوده است ، و ثمره ى اين زنا ، همين جناب ( زياد است) معاويه در اين جريان ، شهادت ( پسر اسماء حرمازى) و ( ابومريم خمارسلولى) را كه دلالان اين فاحشه و فاحشه هاى ديگرى از قبيل او بوده اند ، مى پذيرد و زياد را همچون برادر شرعى و قانونى به خود پيوند ميدهد و به گفته ى ( عبدالله بن عامر) ( شوهر هند دختر معاويه ) هم كه اصرار داشت شهودى از قريش اقامه كند تا قسم ياد كنند كه ابوسفيان ، سميه را نديده است ! اعتنا نمى كند ! آنگاه ( جويريه ) دختر ابوسفيان حجاب از موى خود نزد زياد بر ميدارد و به او ميگويد : ( تو برادر منى ! ابو مريم گفته است) ! و آنگاه زياد درباره ى پدر اولش كه در بستر او تولد يافته و سپس او را به ابوسفيان تبديل كرده - يعنى همان برده ى رومى حرث بن كلده ى ثقفى بنام ( عبيد) - ميگويد : عبيد پدرى است كه سپاس او را داريم و فرود مىآيد و اين بنابر اصلح در سال 41 هجرى است .

    مردم حادثه ى ( استلحاق) را بزرگترين هتك حرمتى دانستند كه در اسلام آشكارا انجام شده است .

    ( ابن اثير) مى نويسد : ( استلحاق) زياد نخستين واقعه ای بود كه احكام شرع را رد كرد چه ، رسول خدا ( ص ) حكم كرده كه فرزند از آن بستر است و سنگ براى زناكار ، و معاويه بعكس اين حكم كرد يعنى بر طبق عادت جاهلى خداى تعالى ميفرمايد : ( آيا حكم جاهلى را مى طلبند و كه بهتر از خدا حكم كننده است براى آنانكه يقين دارند)

    زياد دانست كه عرب به نسب جديد او اعتراف نخواهند كرد چون حقيقت حال بر آنان روشن است و انگيزه هاى اين پيوند دروغين را ميدانند ، اين بود كه ( كتاب المثالب) را فراهم آورد و در آن هر نقيصه ای را به عرب منسوب ساخت و با اينكار نيز شعوبيگرى خود را ثابت كرد .

    كوفه محكوم شد كه پس از هلاك اولين حاكم اموى اش : ( مغيره بن شعبه ثقفى ) ، تحت حكومت زياد قرار گيرد و وى از آن جهنمى سوزان و در آن زلزله ای آرام ناپذير بسازد .

    طبرى ( ج 6 - ص 123 ) مى نويسد : ( زياد چون به كوفه آمد گفت : با چيزى آمده ام كه آن را جز از براى شما نمى طلبيدم گفتند : به هر چه خواهى ما را بخوان گفت : به اينكه مرا به معاويه ملحق دانيد گفتند : ( اما بشهادت دروغ ، كه نه) و او اول كسى بود كه حكومت كوفه و بصره را يكجا حائز شد و هم اول كسى بود كه پيشاپيش او اسلحه مى بردند و عمود مى كشيدند و پاسبانها او را حراست ميكردند در غياب خود ( سمره بن جندب) را بر بصره مى گماشت و ( عمر و بن حريث) را بر كوفه يكنوبت كه پس از شش ماه به بصره رفت ديد كه سمره هشت هزار نفر را بقتل رسانيده است ! ( و همه جامع قرآن) .

    زياد در سال 53 هجرى مرد و در سال 159 كه مهدى عباسى بخلافت رسيد اين ( استلحاق) را ملغى ساخت و دستور داد كه آل زياد را از ديوان قريش و عرب خارج سازند و زياد بار ديگر به پدر واقعى خود همان برده ى رومى ملحق شد !

    16 - ابن كثير ( ج 8 ص 17 ) .

    17 - مسعودى - در حاشيه ى ابن اثير ( ج 6 ص 67 )

    18 - ماخذ اين مطلب در فصل سوم گذشت .

    19 - رجوع شود به تاريخ يعقوبى ( ج 2 - ص 191 )

    20 - يعقوبى ( ج 2 ص 191 ) .

    21- بحار الانوار ( ج 10 ص 110 ) ، و ارشاد مفيد .

    22 و 23 - يعقوبى ( ج 2 - ص 191 )

    24 - ابن اثير ( 3 / 161 ) ، طبرى ( 6 / 92 ) ، ابن كثير ( 8 / 14 ) و دميرى در ( حياه الحيوان) ( ص 57 )

    25- ( دميرى) ( ص 58 - ج 1 ) پس از ذكر خلافت امام حسن عليه السلام و تعداد روزهاى آن ، مى گويد : ( و آن تتمه ى مدتى بود كه رسولخدا ( ص ) براى مدت دوران ( خلافت) معين كرده بود و از آن پس دوران ( پادشاه گزنده) و روزگار سلطه هاى نابحق و فساد همه گير بود - همچنانكه رسول خدا فرمود .

    26 - ابن كثير مى نويسد ( ج 8 - ص 19 ) : (و او - يعنى حسن عليه السلام - در اين ماجرا ، امام نيكوكار باثبات ستوده خصالى بود كه سينه اش را شائبه ى ترديد و ملامت وجدان ، تنگ نكرد بلكه در همه حال راضى و گشاده روى بود)

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:28:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      عبيد الله بن عباس   ...

    اين سردار جنگى كه دلى بر افروخته و بيقرار جنگ و سينه ای داغدار و جوياى انتقام دو فرزند بيگناه خود داشت ، از روزى كه با لشكر خود از ( دير عبدالرحمن) خارج شد ، پيوسته بطور جسته گريخته اخبار كوفه را دريافت ميكرد او كوفه را با موج تبليغات همه گير شيعى منش و دوستدارانه اش كه رو به ازدياد نيز مى رفت ، ترك گفته و اميدوار بود كه بر اثر زمينه ى مساعدى كه آن وضع بوجود آورده ، قواى امدادى پى در پى بسوى او سرازير گردد .

    وقتى به ( مسكن) - يعنى نقطه ى ديدار دو لشكر متخاصم - رسيد ، اطلاع يافت كه آن تبليغات آتشين و پر هيجان كوفه اثر تازه ای بروز نداده و جز گروههاى پراكنده ای از جنگجويان اطراف يا داوطلبان مدائن كه به لشكر همان شهر پيوسته اند ، كس ديگرى به سپاه حسن ملحق نگشته است به او خبر رسيد .

    كه عمليات كينه توزانه ای كه برخى از رؤساى كوفه آنرا رهبرى ميكرده اند ، علت اساسى خنثى شدن كوششهاى فراوان بزرگان شيعه شده و مانعى در سر راه بسيج عمومى - با آن افق وسيعى كه انتظار مى رفت بر آن شور و هيجان آغاز كار مترتب شود - قرار گرفته است .

    طبيعى است كه اين اخبار ، عبدالله را بخشم آورده و همه ى وجود او را از غيظ و غضب بر مردم ، آكنده سازد .

    على القاعده او بايد همچون فرماندهى كه اميد او به رسيدن قواى امدادى ضعيف شده و طلای ترين آرزوهايش كه بر اين اميد استوار بود نقش بر آب گشته ، از اين واقعيتى كه اوضاع و احوال براى او پيش آورده درس بگيرد و نيروهاى خود را مورد مطالعه قرار دهد و آنها را با نيروهاى دشمنى كه روبروى اوست و قدر مسلم از 60 هزار سرباز چشم بسته و گوش بفرمان - كه معروف به اطاعت بى قيد و شرط از امراء و سرداران خود مى باشند - كمتر نيست ، موازنه كند .

    تفاوت عدد دو سپاه براى او چندان رعب آور نبود او بيشتر به مزاياى معنوى ای كه سپاهيان دو جبهه از آن برخوردار بودند مى انديشيد او فرماندهى بود كه بيش از هر چيز به روحيه ى سپاهش كه تنها ذخيره ى وى براى لحظه ى ديدار دشمن بود ، اهميت ميداد .

    در هنگام مقايسه ، نا هماهنگى واحدها و نفرات سپاهش براى او آشكار شد او ميدان جنگى در پيش داشت كه در آن هيچ چيز بجز جمع انبوهى از مردم با اخلاص و جنگاوران سر سخت ، بكار نمىآمد در اينصورت ، سپاهى لشكرى كه جهاد را جز وسيله ای براى رسيدن به غنائم جنگى نمى شناسد ، چه ارزشى ميتوانست داشته باشد ؟ .

    از اولين لحظه ای كه عبيدالله وارد اردوگاه ( مسكن) شد ، يكنوع بد بينى در روح او پديد آمد كه اثر آن در حوادث بعدى آشكار گشت .

    نا ملايمترين چيزى كه عبيدالله از آن بر مقدرات سپاه بيم داشت اين بود كه خبر فعاليت خنثى و شكست خورده ى كوفه به صفوف او برسد يا دام تزوير معاويه كه از مشتى خبر دروغ و وعده هاى فريبنده درست شده بود ، در سر راه آن گسترده شود اينك كه اين دو سپاه در يك سرزمين و بر سر يك آبشخور و در زير آسمان ( مسكن ) قرار داشتند ، چگونه او ميتوانست مطمئن باشد كه با سربازان او و يا از خود همين سربازان ، كسانى از سوى معاويه حامل بذر فساد نبوده و كار را بر او و بر امام ، دگرگون نسازند ؟ چه اينكه ( سلاح سرد) در اين ميدان و در همه ى ميدانهاى معاويه ، كارگرترين و براترين سلاح هاى او بود .

    و عبيدالله درست حدس زده بود .

    طليعه ى دسائس معاويه در اردوگاه ( مسكن) پديدار شد در حاليكه در اين اردوگاه هم مردم با اخلاص بودند و هم افراد منافق و هم عافيت طلبانى كه آرزو ميكردند شايعه ى جديد - يعنى شايعه ى شروع مذاكرات صلح از طرف امام حسن ( 1 ) - راست و مطابق واقع باشد .

    براى ابن عباس كافى نبود كه او و ياران خصوصى اش از دروغ بودن اين خبر مطلع باشند درست است كه آنها ميدانستند اين شايعه با واقعيت غير قابل ترديد ، مخالف است و امام حسن كه در همه ى پيامهايش به اطراف و در نامه هايش به معاويه و هم در خطبه ای كه در كوفه انشاء كرد ، همه جا آمادگى خود را براى جنگ نشان داده ، ممكن نيست كلمه ای درباره ى صلح به معاويه بنويسد و از رأى خود عدول نمايد ولى اين دام شيطان بود كه با كمال مهارت گسترده شده بود .

    فرياد ياران مخلص بلند شد كه مردم را به آرامش دعوت ميكردند و از آنان تا رسيدن قاصد مدائن ، مهلت مى خواستند ولى اين فريادها كجا ميتوانست در آن موقعيت مؤثر باشد ، آشفتگى تأسف آورى بر محيط تسلط يافته و آنرا از صورت يك محيط مساعد براى جنگ ، خارج ساخته بود .

    عبيدالله ، زبون خدعه و فريبى شد كه نقطه ى حساس را هدف قرار داده بود .

    ساعتى تنها ماند و در زير خيمه ى خود كه از غوغاى جمعيت دور بود ، بفكر فرو رفت ناگهان واقعيت تلخ در برابرش نمايان شد احساس كرد كه اين فرماندهى ، موقعيت نظامى او را به آخرين درجه ى انحطاط ، تنزل خواهد داد ، ياد آورى آبروى بر خاك ريخته اش و حرف های كه مردم درباره ى او خواهند زد ، خون او را بجوش آورد و پشيمانى از قبول اين مأموريت بر تمام وجودش مستولى گشت ، خشونت و تند مزاجى جبلى او چنان تحريك شد كه بر شرائطى كه موجب افتادن او به دام اين مأموريت شده بود ، لعنت فرستاد و سپس تحت تاثير كابوسى از اضطراب و ( حب نفس) چنان در هم كوبيده شد كه نميدانست چه بكند ! .

    عاقبت پس از فكر زياد به اين نتيجه رسيد كه بايد از اين منصب كناره گيرى كند اين فرمانى بود كه صفات و روحيات خود پسندانه اش صادر مى كردند چه ميدانيم ! شايد در او آن مايه از استعداد و نيروى فكرى كه بتواند موقعيت او را براى خودش روشن سازد و وى را در دور ماندن از اشتباهات يا پيشگيرى از پيشامدهاى ناگهانى و غيره منتظره ، كمك كند وجود نداشته است .

    بارى ، اكنونكه مصمم بر كناره گيرى است ، ميبايد فرماندهى را به همان وضعى كه امام اراده كرده است در آورد ، يا آنرا به دست فرمانده دوم سپاه ، يعنى ( قيسبن سعد) بسپارد .

    هنوز از خيمه ى خود - آن تنها شاهد هيجان روح زبون شده و زمزمه ى شكايتبار و دل ناسپاس و حق ناشناس او - كه در نقطه ای دور از جايگاه سربازانش قرار داشت ، بيرون نرفته بود كه ناگهان متوجه شد كناره گرفتن از هر وظيفه و مسئوليتى ، طبق مقررات اسلام فقط در آنصورت جايز و ممكن است كه به ناتوانى از آن كار ، صريحا اعتراف شود ولى آيا او آن جوان خود خواه و مغرور ، كسى بود كه شخصيت خود را در هم كوبيده و خويشتن را در معرض تمسخر و ريشخند مردم قرار دهد ؟ بار ديگر به فكر فرو رفت شايد بتواند راهى پيدا كند كه مستلزم اين اعتراف تلخ نباشد .

    نامه هاى معاويه كه در همانشب به دست او رسيده بود - و او نميدانست كه آنها را از دست همانكسى دريافت كرده كه صبح آنروز ، آن شايعه ى لعنتى دروغين را در ميان اردو منتشر ساخته است - نقطه ى ديگرى بود كه در اثناى تفكر و چاره جوای ، با وعده هاى فريبنده اش مزاحم او مى شد و توجه او را بسوى خود جلب مى كرد .

    ياد آورى اين نامه ها ، تفاوت زيادى را كه ميان ( بردبارى و خوش اخلاقى زراندود ! معاويه و ( حقيقت تلخ) موجود است از خاطر او برد نيروى فكر و تشخيص از او گرفته شد و از گرفتن تصميمى كه ميبايد يك فرمانده هاشمى در ميدان جنگ با سرسخت ترين دشمن بنى هاشم بگيرد ، عاجز ماند .

    او ميتوانست كناره گيرى كند و بدون ترديد و تأمل اعتراف به عجز را بپذيرد و سپس از شكست حتمى و مسلمى كه در انتظار جانشين او - فرمانده دوم لشكر - بود ، عذر موجه و مشروعى براى عجز خود بدست بياورد و بدينوسيله ، حيثيت و شرف از دست رفته را باز گرداند .

    و باز ميتوانست در همان وضعى كه داشت ، با تردستى و درايت و با وعد و وعيد ، آشوب طلبان را بر سر جاى خود نشانده و با يكى از همين تدبيرهاى رائجى كه سردارانى چون او با آنها كاملا آشنايند ، رفتار احتياط آميزى را در پيش گيرد كه به ظاهر ، خشونت و در باطن ، رهبرى و اداره كردن است و آنگاه اندكى كارها را متوقف سازد تا دستور و فرمان نهای امام به او برسد و با اين روش خود را از جهت وظيفه ى دينى معذور و از تعرض زبانى مردم مصون داشته باشد .

    اما اينكه خود را از شأن و مرتبه ای كه در خور فرمانده اردوگاه امام است ، تنزل دهد و با فرستاده هاى معاويه درباره ى مزد فرار گفتگو كند ، نه اين ديگر بسى پست و زشت است ! در نامه ى معاويه ، بر روى نقطه ضعف اساسى او يعنى جاه طلبى و ميل به جلو افتادن ، انگشت گذارده شده بود معاويه در اين نامه نوشته بود : ( همانا حسن بزودى ناگزير از صلح خواهد شد ( 2 ) براى تو بهتر است كه پيشقدم باشى نه تابع ( 3 ) ) و در همين نامه براى او يك ميليون درهم پاداش قرار داده بود ( 4 ) و معاويه حريص ترين مردم بر بهره بردارى از تنگناهاى دشمنانش بود.

    ( ايمان معاويه به پستى و دنائت بشرى ، نهايت نداشت اين ايمان از آنجا بود كه وى اعتقاد داشت : با اراده ترين و با فضيلت ترين افراد نيز در لحظه ای كه ضعف بشرى بر او چيره مى شود و شك و ترديدى كه كمتر كسى از آن مصون است ، بر او مستولى مى گردد ، ممكن است فريفته و زبون حرص و طمع شود( 5 ) ) .

    اميرالمؤمنين على عليه السلام در توصيه هايش به ( زياد) گفته بود : ( معاويه ، از پيش رو و پشت سر و طرف راست و طرف چپ انسان ، پيش مىآيد ، زنهار و زنهار از او غافل نباش) ( 6 ) .

    بدين ترتيب ، احساس شكست و تسليم شدن به طمع ، اين جوان هاشمى اصيل را مغلوب ساخت و واقعه ای كه نمايشگر يكى از زشتترين صحنه هاى خيانت و ضعف و زبونى بود ، بوقوع پيوست .

    نه دين ، نه انتقامجوای ، نه مفاخر قبيله ای ، نه خويشاوندى نزديك با رسولخدا و با مقام فرماندهى عالى ، نه ميثاقى كه در روز بيعت حسن بن على و پيش از هر كس ديگر ، با خدا بسته بود و نه ترس از زبان مردم و انتقام تاريخ ، هيچيك نتوانست او را از پرت شدن در اين پرتگاه ژرف باز دارد.

    شبانه ، همچون فرارى ذليلى كه خودش ميداند چه گناه بزرگى مرتكب شده ، وارد اردوگاه معاويه شد .

    و تاريخ از او روى بر گردانيد و نام او را جز در ليست سياه ، ثبت نكرد و اين است سزاى خيانتكارانى كه بدست خود گور خويشتن را مى كنند و آنگاه به عمد و پيش از آنكه مجبور شوند ، ميميرند .

    فرار عبيدالله ، فضاى ( مسكن) را به بد دلى همه گيرى آلوده ساخت و ديرى نپائيد كه اين حالت به ( مدائن) نيز سرايت كرد و كم كم مصيبتى كمر شكن شد .

    پس از اين مصيبت بزرگ ، مسئوليت هاى ديگرى نيز پديد آمد كه عهده دار همه ى آنها در پيشگاه خدا و در قضاوت تاريخ ، كسى جز عبيدالله نيست.

    فرماندهى ( لشكر مقدمه) را پس از فرار اولين فرمانده اش ، مسئول قانونى آن كه امام ، از پيش به فرماندهى برگزيده بود - يعنى قيس بن سعد - بدست گرفت و او همان دارنده ى اعتقاد پولادين و صاحب عقل و درايت مورد اعتراف تاريخ عرب و شخصيت ممتاز در ميان بقاياى اصحاب على عليه السلام است ( 7 ) و همانكسى است كه جوانيش را در جهاد گذرانيده و پيوسته در صحنه هاى خونين و بر افروخته ى جنگ بوده است ، هميشه ضعف كسان را بديده ى انكار نگريسته و دلباختگى آنان را به جلوه هاى فريبنده ى مادى و پهلوتهى كردنشان را از وظيفه ، تقبيح كرده است .

    همينكه اردوگاه ( مسكن) زير فرمان او در آمد ، به ميان صفوف خود كه از بقاياى لشكر تشكيل شده بود آمد تا فرمانده پيشين را با سخنى كه شايسته ى او باشد ، توديع گويد و سپس در پست جديد فرماندهى به كار شروع كند و شكست روحى و معنوى ای را كه واقعه ى فرار ، در ميان لشكر ايجاد كرده ترميم نمايد .

    گفت :

    ( هان اى مردم ! كارى كه اين مرد بيخرد انجام داد بر شما گران نيايد و شما را نترساند همانا او و پدر و برادرش ، يك روز نيك براى اسلام ببار نياوردند .

    پدرش عموى پيغمبر در روز بدر به جنگ رسولخدا آمد ، ابواليسر كعب بن عمر و انصارى او را اسير كرد و نزد پيغمبر آورد و آنحضرت فديه ى او را گرفت و ميان مسلمانان تقسيم كرد برادرش را على بر بصره گماشت و او اموال على و مسلمانان را دزديد و با آن كنيز خريد و پنداشت كه اين كار براى او جايز است و خود او را على والى يمن قرار داد و او از جلو بسر بن ارطاه گريخت و بچه هايش را گذاشت تا كشته شوند و امروز هم اينكارى كه ديديد انجام داد) ( 8 ) قيس ، سخنران ماهرى بود كه بميل خود ميتوانست هر گونه تأثيرى را در شنونده باقى گذارد ، مخصوصا هرگاه كه مانند اين مورد ، احساس و عاطفه ای قوى بر روحش مستولى مى گشت اثرى كه با اين خطابه بر روى شنوندگانش گذارد آنچنان بود كه مردم فرياد ميزدند : ( الحمدلله كه او را از ميان ما خارج ساخت) ! ( 9 ) .

    و اين است كه گفته اند : آزمايش ، كليد مردان است .

    …………………………….

    پی نوشت ها

    1 - شرح نهج البلاغه ( 4 / 15 ) .

    2- همين سخن ، خود دليل آن است كه شايعه ى ( اظهار تمايل امام حسن به صلح) كه در اردوگاه مسكن رواج داشت ، دروغ و خلاف واقع بوده است .

    3- ابن ابى الحديد : 4 / 15 .

    4- يعقوبى : 2 / 191 و شرح النهج : 4 / 15 .

    5- على ادهم - مجله ى ( العالم العربى) ( سال 11 ، شماره 2 ص 30 ) .

    6- ابن اثير در ( كامل) : ج 5 ص 176 .

    7- مسعودى مى نويسد : ( قيس بن سعد در ديانت و زهد و گرايش به على ، مرتبه ای رفيع داشت ترس او از خدا و اطاعتش در برابر او آنچنان بود كه روزى در حال نماز در جايگاه سجده اش افعى بزرگى را ديد كه حلقه زده است ، سر خود را قدرى كنار كشيد و پهلوى افعى سر به سجده نهاد افعى به گردن او پيچيد ولى او از نمازش چيزى فرو نگذاشت و كم نكرد تا از نماز فارغ شد ، آنگاه افعى را گرفت و بكنارى پرتاب كرد) مى گويد : ( به همين گونه داستانى را حسن بن على بن عبدالله بن مغيره بن معمر بن خلاد از ابى الحسن على بن موسى الرضا نقل كرده است) و قيس در سال 85 وفات يافت.

    8- مقاتل الطالبيين ( ص) 35 .

    9- مقاتل الطالبيين ( ص) 35 .

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:24:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      عناصر سپاه   ...

    مفيد در كتاب ( ارشاد) ( ص 169 ) مى نويسد :

    ( حسن ، حجربن عدى را فرستاد تا كارگزاران - يعنى اميران نواحى اطراف - را فرمان حركت دهد و مردم را به جهاد دعوت كند نخست كاهلى كردند و سپس براه افتادند در همراهى او همه گونه مردم بودند : جمعى شيعيان او و پدرش و جمعى طرفداران حكميت ( خوارج ) كه به هر حيله ای در صدد جنگ با معاويه بودند و گروهى طرفداران هرج و و مرج و آشوب و طمعكاران غنيمت جنگى و برخى شكاك و عده ای صاحبان عصيبت هاى قبيله ای كه دنباله روى سران قبائل بودند و دين ، انگيزه ى آنان نبود) ( 1 ) .

    از آنچه در فصل پيش گذشت دانستيم كه سپاه حسن عليه السلام تقريبا از 20 هزار جنگجو يا اندكى بيشتر تشكيل يافته بود ولى بتفصيل روشن نيست كه گرد آورى اين عده ، چگونه بوده است بنظر مى رسد كه براى اينكار از همان روشهاى ابتدای و ساده استفاده مى شده است اين روشها همان بود كه در همه ى اجتماعات قرنهاى نخستين اسلام بكار مى رفت و در آن براى قبول سرباز يا مجاهد داوطلب هيچگونه استعداد خاص يا سن معين در نظر گرفته نمى شد و اجبارى هم در سربازگيرى - به معنای كه امروز وجود دارد - وجود نداشت هر مسلمان قادر بر گرفتن سلاح ، با شنيدن نداى دعوت كننده ى خدا انگيزه ای دينى در خود مى يافت يا اين انگيزه ى دينى ، احساس وظيفه را در او بيدار ميكرد و جان خود را در اين راه تقديم ميداشت و يا كششهاى مادى بر او پيروز مى شد و اين احساس را در او خفه ميكرد و او را از پاداش اخروى و هم - در صورت پيروزى - از غنيمت و باز يافت جنگى محروم مى ساخت .

    روشهاى جديد كه امروز براى خدمت اجبارى و زير پرچم و احضار متولدين سنين معين و بازجوای از استعدادها و امكانات خاص ، معمول است در آنروز مرسوم نبود و اساسا اين روشها با مقررات اسلامى - كه داراى تساهل و دور از سختگيرى است - سازگار نمى باشد .

    در اسلام براى بر انگيختن مردم به اطاعت و انقياد ، بيشتر تكيه به صحت و استحكام حقائق اين آئين است و در عناصر اين آئين ، اكراه و اجبار و بكار بردن زور براى وادار كردن مردم به اطاعت ، وجود ندارد همين اندازه مردم را با هر دو راه آشنا مى سازد و با هدايت و راهنمای ، آنها را در پيمودن بهترين راه ، كمك ميدهد ( آنانكه براى ما مجاهده كنند به راههاى خود هدايتشان ميكنيم) و اين است شعار اسلام در همه ى چيزهای كه بدان امروز يا از آن نهى كرده است .

    رؤساى مسلمين نيز هر جا مردم را به كارى دعوت كرده يا از چيزى بر حذر داشته اند ، همين روش را پيموده اند منجمله براى سربازگيرى و اعزام مردم به جنگ ، از تبليغات جالب و جذاب و مشوق جنگ و روشهاى مؤثرى كه معمولا بيشتر افراد شايسته ى جنگ را قانع ميساخت ، استفاده مى كردند مثلا : بر مزاياى جنگجويان مواجب بگير مى افزودند ، به كارگزاران خود در شهرها دستور بسيج مى دادند و آنان خطباء و رجال با نفوذ را بر تشويق مردم به داوطلب شدن براى جهاد در راه خدا ، ميگماشتند .

    امام حسن عليه السلام در آغاز خلافت و هنگام اعلان بسيج براى جنگ ، همه ى اين كارها را كرد از اولين كارهايش اين بود كه مزاياى سپاهيان را صد ، صد افزود ، حجربن عدى را نزد كارگزاران ولايات براى دعوت به جهاد فرستاد ، خطيبان زبر دست همچون : عدى بن حاتم و معقل بن قيس و زياد بن صعصعه و قيس بن سعد با او همكارى كردند ، مردم را بر كاهلى و سستى در جهاد نكوهش و ملامت نمودند ( 2 ) و بر لبيك گفتن به داعى الهى ، تشويق كردند و آنگاه ، خود پيش از همه به صفوف جنگ در اردوگاه پيوستند .

    رايت جهاد ، در هفت محله ى كوفه و همه ى مراكز عمومى آن بر افراشته شده و مردم را بسوى خدا و به پيروى از آل محمد - عليهم السلام - دعوت مى كرد .

    در آن پايتخت مرده ى عافيت طلب ، بيدارى و سر زندگى تازه ای پديد آمده بود كه به احساس وظيفه يا آمادگى براى انجام آن شبيه بود .

    كاهلى و سنگينى مردم براى جنگ كه معلول تبليغات شام يا راحت طلبى خود آنان بود هر چند در كوفه نفوذ فراوان داشت ولى اين بيدارى تازه كه مديون فعاليت آن خطباى بزرگ بود ، در زمانى كوتاه ، در مردم رغبتى و بر اثر آن نشاط و فعاليتى و بدنبال آن شور و حماسه ای بر انگيخت .

    با همه ى نغمه هاى پليدى كه از طرف مخالفان امام حسن ساز مى شد ، تبليغات ياران نزديك به وى توانست تا حدودى مؤثر واقع شده و عده ى زيادى از مردم را به جهاد ، راغب سازد و در نتيجه : ( مردم براى رفتن به اردوگاه ، شور و نشاطى يافتند) ( 3 ) .

    همچنين اين تبليغات تا حدودى زيادى موفق شد كه افكار عمومى مردم كوفه و محلات و نواحى نزديك به آن را - كه با بازارها و دستگاههاى قضای و ادارى آن ارتباط روزانه داشتند - با خود همراه سازد .

    مهارت و زبردستى خطباى كوفه در اين بود كه بخوبى توانستند از زمينه ى فكرى مساعد و آماده ى مردم استفاده كنند و در پوشش دعوت به جهاد ، با تمام قوا آنان را به پيروى از خاندان پيغمبر دعوت نمايند .

    دوستان و ياران اهل بيت ، با آهنگى رسا و بيانى قوى ، مناقب اين خاندان و معايب و رسوائيهاى دشمنان ايشان را بيان مى كردند و در مجامع و اماكن عمومى و در ميان قبائل ، همه جا مردم را با موقعيت ممتاز و برجسته ى ( دو سرور جوانان بهشت) و صلابت دينى مورث خاندان وحى و مزاياى فراوان ويژه ى اين تيره از بنى هاشم - مانند : دانش و تقوى و طهارت و بى اعتنای به زيورهاى مادى و فداكارى در راه حق و كوشش براى اصلاح امت و وجوب دوستدارى آنان - آشنا مى ساختند .

    سپس از بيعت ، ياد ميكردند و از اينكه خداوند درباره ى اطاعت اولى الامر و وفا به عهد و ميثاق از آنان مؤاخذه خواهد كرد .

    در سخنرانيهاى خود نسب ها را با يكديگر مقايسه ميكردند و اين براى آن مردم ( آهنگ) ظريف و صادق و مؤثرى بود كه هوش و دل آنان را مى ربود.

    مثلا مى گفتند : فرزند على كجا و فرزند ( صخر) كجا ؟ ! پسر فاطمه كجا و پسر هند كجا ؟ ! آنكس را كه جدش رسولخداست چه نسبت با آنكه جدش ( حرب) است و آنكس را جده اش خديجه است چه قياس با آنكه جده اش ( فتيله) است ؟ ! آنگاه از اين دو نفر آنكس را كه نامش نكوهيده تر ، و دودمانش پليدتر ، و گذشته و حالش شرارتبارتر ، و در كفر و نفاق با سابقه تر است ، لعنت مى كردند و مردم يكصدا فرياد مى زدند : آمين ، آمين نسلهاى بعدى نيز هرگاه به اين مقايسه ى ظريف بر خورد كرده اند ، همصدا با مردم آن دوره گفته اند : آمين .

    اين روشهاى حكيمانه و خطابه هاى حماسى و بليغ ، كار خود را كرد و اميدوارى به شكست شام و پيروزى كوفه را در همه جا و همه كس دميد .

    در آن دوره ، كوفه - اين پايتخت جديد و با عظمت كه با بزرگترين پايتخت هاى اسلامى تاريخ رقابت مى كرد - گروههاى مختلفى از مهاجران عرب و غير عرب و از رنگها و نژادهاى گوناگون را در خود گرد آورده بود بسيارى از اينان ، مردمى بودند كه اسلام ، آنان را ارضاء نكرده و پيروى از آن ، راه تازه ای برويشان نگشوده و ادب اسلامى نمايانى در آنان بوجود نياورده بود و همين اندازه بود كه اسلام را همچون وسيله ای براى تأمين منافع نزديك خود مى شناختند ايندسته از جهاد فقط همين را مى فهميدند كه راهى است بسوى غنيمت و ميدانى براى بدست آوردن سود مادى و از اميد و اطمينان عمومى مردم به موفقيت و پيروزى اين جنگ ، استنتاج ميكردند كه : پيوستن به سپاه حسن ( عليه السلام ) تنها وسيله ى مطمئنى است كه ميتواند دست يافتن به غنيمت را تسريع كند در اينصورت چرا هر چه زودتر خود را به صفوف اين جنگ نرسانند ؟ ! .

    اكنون خواننده ، با موجبات گرد آمدن گروههاى مختلط و از همه رنگ ، در اردوگاه امام حسن بخوبى آشنا شده و كاملا مى داند كه به چه دليل ، داوطلبان اين لشكر از : جمعى آشوب طلبان و جمعى طمعكاران غنيمت و گروهى صاحبان عصبيت هاى قبيله ای نه انگيزه هاى دينى و عده ای شكاك و تشكيل شده و هر يك بنحوى از هدف و مقصد آنحضرت دور و بيگانه بوده اند .

    و همانطور كه قبلا گفتيم ، در روشهاى سربازگيرى رائج آنروز نيز وسيله ای كه بتواند از ورود همه گونه مردمى در اردوگاه ممانعت كند و فقط يكعده سرباز و مجاهد مورد اطمينان را بسيج نمايد ، وجود نداشت و توانای حمل سلاح ، تنها چيزى بود كه ميتوانست صلاحيت يك سرباز مسلمان را اثبات كند .

    شيخ مفيد پيوستن خوارج را به سپاه امام حسن ، چنين توجيه ميكند كه ( آنها به هر حيلتى در صدد بودند با معاويه بجنگند) .

    ما با اينكه اين سخن را تا حدودى تصديق مى كنيم ، نميتوانيم آنرا بكلى بپذيريم ممكن است اين ، يكى از هدفهاى آنان بوده و اى بسا كه اساسا داراى هدف ديگرى بوده اند .

    در آنچه از روابط ( خوارج) با امام حسن و پدر بزرگوارش در دست است ، چيزى كه ما را نسبت به اين گروه خوشبين سازد وجود ندارد و مخصوصا بررسى حوادث ( نهروان) بر ترديد و بد گمانى نسبت به آنان مى افزايد اگر براستى منظور آنان از همراهى با امام حسن ، جنگيدن با معاويه بود و به خود آن حضرت نظر سوای نداشتند ، پس جاى اين سئوال است كه پيش از آن تاريخ كجا بودند و چرا هرگز شورشى دسته جمعى - از آنگونه كه تاريخ از ايشان در مورد على عليه السلام بياد دارد - بر ضد او بر پا نكردند ؟ ! .

    خونهای كه در زمانى نزديك به دوران امام حسن از آنان ريخته شده بود و سبك تبليغات همه گير و منظم آنان ، موجب بدگمانى به هدف ايشان از پيوستن به لشكر امام حسن است .

    حالات آنان پيش از آماده شدن براى اين جنگ نشان ميدهد كه اين فرقه پس از دست آلودن به جنايت قتل على ، با فرزندش حسن و مسلمانان ، راه مداهنه و سازش در پيش گرفته بودند و بدينوسيله ميخواستند خود را از عواقب منفوريت عامى كه پس از آن جنايت بزرگ آنان را فرا گرفته بود ، بر كنار دارند .

    با اين زمينه آيا به ذهن نمى رسد كه تظاهر آنان به جهاد داوطلبانه و بظاهر همرنگ ديگران شدنشان نيز خود نيرنگى در اين مورد و قيافه ای مصنوعى و معلول ضرورت و مصلحت زمانه بوده و در وراى آن چهره ى موافق ، افكار و اغراض پنهانى آنان - كه تاكنون نيز بدرستى شناخته نيست قرار داشته است ؟ .

    انديشه ى ( خروج) ( قيام بر ضد حكومت على ) بذر پليدى بود كه در واقعه ى ( حكميت) در جنگ صفين پاشيده شد و از اينرو خوارج را ( محكمه) ( طرفداران حكميت) نيز ناميده اند كم كم اين فكر همچون اعتقاد راسخى در دل اين عده ريشه دوانيد و پا بپاى زمان رشد كرد و درخت نامبارك آن ، گونه گون حادثه ى شوم براى مسلمانان ببار آورد .

    خوارج با همه مقدس مابى و تظاهرات خشك دينى شان ، مردمى سخت مكار و حيله گر بودند .

    در اينصورت چرا از اين موقعيت مناسب كه ميان دو دشمن بزرگ آنان آتش جنگ بر افروخته است ، بهره بردارى نكنند ؟ و چرا خود را در انبوه اين سپاه كه از كوفه بعزم جنگ خارج مى شود ، وارد نسازند و در پى بدست آوردن فرصتهاى مساعد در ميان تجهيزات مجاهدان و حركتهاى سوق الجيشى و صحنه هاى زد و خورد كه غالبا در افقى وسيع و گسترده خواهد بود ، نباشند ؟ چه ، در چنين جنگهای اگر توطئه گران با هشيارى و درايت عمل كنند ، فرصتها زودتر و آسان تر و با نتيجه ى بزرگتر بدست خواهد آمد .

    بيگمان همانطور كه شيخ مفيد فرموده - منكر عدوات خوارج با معاويه و اينكه به هر حيلت در پى جنگ با معاويه بوده اند ، نميتوان شد ولى من معتقدم كه آنان از اين اقدام خود دو هدف در نظر داشتند غرض اصلى خوارج از همه ى شورشها و توطئه هايشان ، هدف قرار دادن زمامداران جهان اسلام - در عراق يا مصر يا شام - بود روح تروريستى و ( از قفا ضربه زدن) در ميان آنان رواج يافته و ديگر افكار و روشهاى آنان را تحت الشعاع قرار داده بود با حسن همراهى ميكردند اما براى فتنه انگيزى ، براه جهاد مى رفتند اما بقصد فساد ضربه ى جسارت آميز و نه چندان كارى ای كه در ( مظلم ساباط) ( 4 ) بر حسن بن على وارد آوردند ، دومين حلقه ى دوزخى از سلسله ى جرائمى بود كه اين گروه نسبت به خاندان معظم پيغمبر مرتكب شدند و اين هر دو جنايت ، زائيده ى توطئه هاى مخفى و جدى باند خوارج در موقعيت هاى مختلف بوده است .

    لطف خدا موجب شد كه ضربت ( ابن سنان اسدى) ( 5 ) به امام حسن ، موفقيتى را كه ضربت ( ابن ملجم مرادى) در گذشته ى نزديك بدست آورده بود ، حائز نشود .

    اين توطئه ى پست و پليد با رفتار كينه توزانه ى خود نسبت به امام دوم و سبط بزرگ پيغمبر ، در نوع خود نمونه ى بزرگترين جفا و دشمنى با پيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله - بود با اينكار ، پر ارزش ترين و عاليترين خدمت به هدفهاى معاويه انجام گرفت ، بدست مردمى كه درباره ى آنان گفته مى شود : ( با حسن از اينجهت بيرون آمدند كه به هر حيلتى در صدد جنگ با معاويه بودند) ! .

    بدين ترتيب ، به شكلى ترديد ناپذير ، مقاصد خبيث و پليد خوارج - كه بظاهر روش مجامله در پيش گرفته بودند - بر امام حسن آشكار شد او خود از آغاز كار ، از آنان بشدت پرهيز مى كرد ولى هميشه مخالفت خود را از آنان پوشيده مى داشت هيچ چيز خطر ناكتر از دشمنى نيست كه به لباس دوست ظاهر شود اين همان دشمنى است كه بظاهر با كسى دوستى مى ورزد و در باطن با او مى جنگد و خطرناكترين دشمن از اين نوع ، آن است كه به انگيزه ى انتقام و عصبيت ، شمشير مى كشد چنانكه خوارج با حسن بن على بودند براى سپاه امام حسن چنين پيش آمد كه به تورم ناشى از گرد آمدن اين گروههاى ناهماهنگ مبتلا شود و بر اثر اين نا هماهنگى ، فاقد روحيه ى يك سپاه اميد بخش و داراى افق روشن ، باشد و پيوسته هدف كينه توزى و دشمنى آشكار و نهان دشمنان خارجى و داخلى در دو منطقه ى : شام و عراق ، قرار گيرد لشكرى كه از اينچنين عناصرى تركيب يافته ، ميبايد كه در برابر هر پيشامدى تهديد به دو دستگى و قيام بر ضد سران و رهبران شود جهاد مقدس ، هرگز وسيله ى طمع مادى يا زمينه ى توطئه هاى خطرناك يا مظهر تعصب هاى بيجاى جاهلانه يا صحنه ى تجربه هاى شكاكان نبوده است ( آگاهى امام حسن به سست عهدى و ناهمرهى قومش افزون گشت) (6) و شبح ناكامى و شكستى را كه در انتظار اين جنگ بود ، از لابلاى اوضاع و احوال خود مشاهده كرد چه ، تنها گروه ذخيره ى او همين سپاه بود كه به هيچ بابت اميد اصلاح آن نمى رفت .

    كلمات زيادى از او باقى مانده كه از كم اعتمادى او به اين سپاه ، حكايت مى كند و بليغ ترين سخنى كه در اين مورد از آنحضرت باقى است ، نطق اوست خطاب به لشكر مدائن در اين خطا به چنين گفت : ( براه صفين كه مى رفتيد دينتان پيشاپيش دنياتان بود ولى اكنون دنياتان پيشاپيش دينتان قرار دارد شما اكنون در ميانه ى دو كشته قرار گرفته ايد : كشته ای در صفين كه بر او ميگرييد و كشته ای در نهروان كه انتقام او را مى طلبيد ( 7 ) بازماندگان ، عهد فرو گذار و نامردند و گريه كنندگان ، شورشگر و عاصى) .

    اين تنها خطبه ای است كه در آن به اختلاف تمايلات و هدفهاى عناصر سپاه در اين جنگ اشاره شده است .

    منظور وى از ( گريه كننده ى شورشگر) اكثريت ياران و نزديكانش بودند ، و از ( طلب كننده ى انتقام) خوارج ، كه در لابلاى صفوف وى جا داشتند و البته اين انتقام را از كسى جز او نمى طلبيدند و از ( عهد فروگذار و نا مردم) ديگر عناصر سپاه ، كه فتنه جويان و طمعكاران و هوى پرستان بودند .

    در اينجا تاريخ ، سطور تيره و خونينى در خلال صفحات خود گنجانيده است در اين سطور ، افراد فريب خورده و مفتونى از اين عناصر را مى بينيم كه به سپاه امام حسن پيوسته و ميدان جهاد مقدس را به انواع مكر و نفاق و پيمان شكنى و توطئه چينى آميختند و موجب شدند كه بازماندگان آثار نبوت - يعنى پاكمردان خاندان پيامبر و فرزندان او عليهم السلام - از صحنه ى حكومت و قدرت خارج گشته و از حق خود دور بمانند .

    شايد برخى از فرازهاى اين مطلب را بمناسبت در مواردى از اين كتاب بيان كنيم .

    در پايان اين فصل شايسته است ايرادى را كه در ذهن بسيارى از بررسى كنندگان اين بخش از تاريخ امام حسن ، مى رسد مطرح سازيم مى پرسند : چرا امام حسن ميدان را براى اين عناصر باز گذارد و روشهای را كه در تصفيه ى سپاه معمول است - يعنى قطع عضو فاسد يا ضعيف ساختن و يا لااقل دور ساختن وى - بكار نبرد .

    و اين موضوع در نظر برخى ، نقطه ى اساسى اشكال است .

    ………………………………..

    در پاسخ اين پرسش ميگوئيم :

    1 - اسلام در جهاد نيز مانند همه ى شئون اجتماعى ديگر ، طبقات و تقسيم بندى هاى اجتماعى را ملغى ساخته است ، لذا بر اولياى امور لازم است كه داوطلب جهاد را مادامى كه مدعى اسلام و قادر بر حمل سلاح است ، طرد نكرده و ميان طبقات مختلف امتيازى قائل نشوند و چون انبوه مردمى كه با سپاه امام حسن در آميخته بودند ، همه مدعى اسلام و تواناى حمل سلاح بودند ، امام - نظر به متن حكم اسلامى - چاره ای بجز پذيرش آنان نداشت .

    2 - رسول اكرم و اميرالمؤمنين - عليهما السلام - نيز در برخى .

    از حوادث جنگى خود به چنين سپاه مختلطى دچار شده اند و در حالات آن بزرگواران نقل نشده كه در اين موارد از پذيرش افرادى از اين رديف ، خوددارى كرده يا كسى را از ميدان جنگ رانده باشند و ميدانيم آن هر دو نيز بنوبه ى خود از زيانهاى ناشى از حضور اين افراد ، در امان نماندند .

    مثلا تاريخ از ماجراى جنگ حنين چنين ياد مى كند : ( جمعى از مسلمانان از انبوه سپاهيان پيامبر بشگفت آمدند و گفتند كه اين سپاه از گروه اندك مشركان درهم نخواهند شكست ولى سپاه مسلمين ، سپاهى مختلط بود و در آن بسيار بودند آنانكه براى غنيمت آمده بودند) .

    در ضمن حوادث بازگشت مسلمانان از جنگ ( بنى المصطلق) نيز شبيه به همين ، نقل شده است .

    درباره ى جنگهاى على عليه السلام نيز نوشته اند : ( سپاه على در ( صفين) از ملتها و قبيله هاى گوناگون تشكيل يافته بود و اين سپاهى پر اختلاف و پر ستيزه بود ، نه گوش به فرمان ميداد و نه دل به نصيحت و خير خواهى مينهاد) .

    معاويه - بنا به نقل ( بيهقى) در كتاب ( المحاسن و المساوى) - گفته است : ( على در ميان پليدترين و پر تفرقه ترين سپاه بود و من در ميان رام ترين و كم تفرقه ترين سپاه) .

    در اينصورت امام حسن نيز وظيفه داشت كه به رويه ى پدر و جدش عمل كند و نا روا است كه از او بيش از آنچه از آندو انتظار داريم ، متوقع باشيم چه آندو بزرگوار ، بهترين و شايسته ترين سر مشق بودند .

    دقت در امر دين و التزام به متن اسلام ، امام حسن را در هر حركت و سكونى مقيد ميداشت ، در حاليكه دشمنان وى در هيچ كارى چنين قيد و التزامى نداشتند و اگر جز اين ميبود ، بيشك سرگذشت اين قطعه از تاريخ به صورتى غير از آنچه اكنون هست نوشته مى شد .

    3 - اگر امام حسن براى تصفيه ى سپاه خود به روش معمولى همه ى سران سپاه ، به اعدام يا تبعيد يا تضعيف عناصر مخالف دست مى زد ، در وضع ويژه ى او اينكار موجب تسريع در بليه و بدبختى مى شد و اختلاف و دو دستگى و شكاف ، آشكار مى گشت و پرچم نافرمانى لااقل در ميان نيمى از سپاهيان بر افراشته مى شد بنابراين ، اين اقدام حسن بدينمعنى بود كه قصد دارد بدست خود شعله ى عصيان و شورش را در قلب لشگر خود بر افروزد ، يعنى جهاد مقدس را به يك جنگ داخلى خونين مبدل سازد و اينكار در آن وضع ، نهايت آرزوى معاويه بود در حاليكه امام حسن با آگاهى ای كه از وضع خود و شيطنت هاى معاويه داشت ، از آن كمال اجتناب و پرهيز را مينمود .

    و پس از اين همه :

    امام حسن در دوران كوتاه زمامداريش كه سراسر آن را بليه هاى گوناگون فرا گرفته بود ، چندان فرصت و مجال نيافت كه به اصلاح اين گروههاى رنگارنگ و گرد آوردن آنان بر رأى و عقيدت واحد بپردازد اينكار در آن موقعيت از هيچكس ديگر نيز ساخته نبود ، چه ، اولا شايستگى اخلاقى چيزى نيست كه بتوان آنرا در دورانى كوتاه تزريق كرد ، اين كار مستلزم تهذيب دينى و زدودن زنگ هاى روزگارى دراز مدت است ، و ثانيا جريانهاى متضادى كه اين نسل را در معرض انواع جلوه هاى فريبنده ى مادى قرار داده بود ، امكان اصلاح و وحدت دادن به هدفها را محال مى ساخت ، اينكار فقط به وسيله ى تأمين همان مطالعه مادى قابل اجراء بود و اين در حقيقت درمان مرض به مرض بود و در قاموس حسن بن على بكار بستن اينگونه روشها ممنوع و غير عملى بشمار مى رفت

    ……………..

    پی نوشت ها

    1 - اين فراز را عينا ( اربلى) در كتاب ( كشف الغمه ( ( ص) 161 و ( مجلسى) در ( بحار ( ( ج 10 ص) 110 نيز آورده اند .

    2 - ابن ابى الحديد ( ج 4 ص 14 ) .

    3 - عين عبارت ابن ابى الحديد در اينباره ( ج 4 ص 14 ) .

    4- ( ساباط) در لغت ، فضاى سرپوشيده ى ميان دو خانه است و نام آبادى ای در ( مدائن) نيز هست در كنار پلى كه بر روى ( شاهرود) است شايد بدينجهت آنرا ساباط ناميده اند كه سر پوشيده ى بزرگ و كم نظيرى در آن وجود داشته و شايد ، همان سر پوشيده ، ( مظلم ساباط) ناميده مى شده است .

    5- ( حسن مراد) در كتاب ( الدوله الامويه فى الشام و الاندلس) بغلط ، ضربه ى خنجرى را كه بر امام حسن وارد آمد به پيروان بنى اميه نسبت داده است در آينده ى نزديك ( در فصل 14 ) متون تاريخى اين حادثه را همانگونه كه مورخان پيشين ذكر كرده اند و مورخان جديد بايد درك كنند ، مطالعه خواهيد كرد .

    6 - متن عبارت شيخ مفيد در كتاب ( ارشاد) ص 170 .

    7 - و به روايت ابن طاوس در كتاب ( الملاحم و الفتن) ( ص 142 - طبع نجف سال : ( 1368 ( و كشته ای در نهروان كه انتقام او را از ما مى طلبيد).

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:24:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      بحث و تحليل :   ...

    چنانكه ملاحظه شد ، نصوص تاريخى از ارقامى كه در مورد قواى نظامى امام حسن فرض شده ، به چندين گونه ياد كرده اند و بزرگترين عددى كه در اين مورد گفته شده به ترتيب : از 40 هزار تا 80 هزار و 100 هزار است و حقيقت آنست كه اين هر سه رقم و حتى كمترين آنها مورد ترديد و قابل تأمل است و اينك توضيح :

    1- بالاترين رقم ( يعنى صد هزار و بيشتر يا 90 هزار ) كه در كلام زياد بن ابيه ( به روايت يعقوبى ) و در گفتار سليمان بن صرد ( بنا به روايتى كه ابن قتيبه ى دينورى در آن منفرد و مخالف با چند مورخ ديگر است ) آمده ، از چند جهت مورد ترديد است مهمترين جهت اين است كه اين هر دو نفر - سليمان و زياد - در طول دوران خلافت حسن بن على در كوفه نبوده و در جريان بيعت و جهاد امام حسن حضور نداشته اند و هر يك از آنان دو سال از آن محيط و مردمش دوره بوده اند ( 9 ) اكنون كسى كه در كوفه نبوده و وضع آنجا را از نزديك نديده و دسته بنديهاى قوى و كاهلى و سستى مردم را با امام و صاحب بيعتشان ، نشناخته است قضاوتش چه ارزشى ميتواند داشته باشد ؟ .

    زياد و سليمان كه گمان چنين رقمى را درباره ى قواى امام حسن داشتند ، وضع كوفه ى آنروز را به گذشته ى آن قياس مى كردند و مى پنداشتند كه همه ى آن سپاهى كه در سالهاى 37 و 38 هجرى - يعنى سالهائي كه هر يك از آندو خود در كوفه بوده و در آن صفوف همكارى مى كردند - در خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام بود اكنون نيز در خدمت پسرش امام حسن هست اين اولا و ثانيا موقعيت اين دو نفر كه هر يك از جهتى در يك بحران عاطفى قرار داشتند و همين بحران انگيزه ى اين گفتارشان بود - اقتضاد مى كرد كه بدينگونه بمبالغه و اغراق سخن بگويند اينچنين مبالغه ای نه از سليمان كه در صدد تقبيح صلح و تحت تأثير طغيان احساسات است و نه از زياد كه در مقام تهديد معاويه و پاسخگوای به وعد و وعيد اوست ، چندان دور نيست .

    از اين گذشته ، در اين دو اظهار ، چيزى كه بتوان در مورد عدد سپاه بدان اطمينان و استناد كرد وجود ندارد .

    ميدانيم اين سليمان ، دوست نزديك مسيب به نجيه بوده و ميان آندو پيوندى بسى محكمتر از پيوند دوستى هاى شخصى وجود داشته است و در يكى از نصوص تاريخى مذكور ( شماره 4 ) ديديم كه مسيب ابن نجيه در مقام عتاب و توبيخ امام حسن بر صلح ، مى گويد : تو با داشتن چهل هزار سپاهى و يقينا ميان دو دوست نزديك در يكى از موضوعات مربوط به خاندان پيغمبر ، چنين اختلافى معقول نيست .

    در اينصورت ، بيقاعدگى گفتار ابن صرد هيچ دليلى جز اين ندارد كه راوى آن ابن قتيبه ى دينورى است يعنى راوى چند داستان ترديد پذير و قابل تأمل در جريان امام حسن كه هيچ كس جز او آنها را روايت نكرده است ! .

    اتفاقا تقدير چنين بود كه اين دو دوست بزرگ ، پيش از رخت بستن از دنيا پاسخ عملى آن عتابى را كه به رهبرشان امام حسن در مورد صلح كرده بودند ، دريافت دارند :

    در سال 65 هجرى ، هجده هزار از مردم كوفه براى انتقام خون حسين با ايندو بيعت كردند و هنگاميكه در ( عين الورده) كار به سختى كشيد بيش از 3100 نفر با آنها نبود و اينجا بود كه رو گردانى و ناهمرهى مردم آنانرا بياد خاطره ى امام حسن انداخت و پس از چندى سليمان و مسيب كه رهبران نهضت ( توابين) بودند با بيشتر همراهانش در ( عين الورده) شهيد شدند .

    2 - 80 هزار يا 70 هزار عددى است كه در پاسخ امام حسن به اين سئوال : ( آيا تو در اينكار براه انصاف رفته ای ؟) ذكر شده است .

    در حقيقت اين گفتار حداكثر بر بيش از 20 هزار دلالت نمى كند زيرا آنحضرت عدد كسانى را كه ( در روز قيامت ، خون آلوده در پيشگاه خدا حاضر مى شوند) با ترديد ، 70 هزار يا 80 هزار ذكر كرده و روشن است كه منظور آنحضرت از اين عدد ، فقط سپاهيان خودش نبوده بلكه جنگجويان هر دو سپاه را در نظر داشته است و چون ميدانيم كه عده ى شاميان در اين جنگ 60 هزار بوده ، نتيجه مى گيريم كه ما بقى يعنى 20 هزار ، عدد سپاهيان خاص آنحضرت بوده است .

    ترديدى نيست كه آنحضرت در تعيين عدد اظهار داشته ( : 70 يا 80 هزار ) كاملا تائيد ميكند كه منظور وى هر دو سپاه بوده است نه فقط سپاه خودش چه ، اگر منظورش فقط سپاه كوفه بود معنى نداشت كه در عدد آن مردد باشد زيرا كه عدد سپاه كوفه براى او نمى توانست مخفى باشد .

    3 - 40 هزار ، عددى است كه چند نفر از مورخان آنرا تعيين نموده اند و مسيب بن نجيه نيز در گفتارى كه ما از او نقل كرديم بدان تصريح كرده است ما در اين عدد فقط از دو نظر اشكال داريم :

    نخست آنكه با گفتار خود امام حسن كه در آن تلويحا عدد سپاه را معين مى كند قابل تطبيق نيست زيرا همانطور كه ديديم بنابر گفتار مزبور ، عدد سپاه حداكثر 20 هزار است ، و همچنين با گفتار ديگر آنحضرت كه رفتار مردم را با خود توصيف مى كند و از سستى و سنگينى آنان در جنگ مى نالد ( 10 ) سازگار نيست چه ، در صورت فراهم آمدن چهل هزار سپاهى ، امام حسن از كدام سستى و سنگينى گله مى كند ؟ بنابرين ، عدد مزبور نيز مورد ترديد است .

    ديگر آنكه مدرك اين عدد ، حدس و گمان گويندگان آنست و نه چيز ديگر اينها به اين دليل كه اميرالمؤمنين على عليه السلام براى آخرين حمله اش به شام ، سپاهى متشكل از 40 هزار نفر تجهيز كرده و پيش از كوچ دادن اين سپاه ، وفات يافته ، استنباط كرده اند كه بايد اين لشكر آماده براى فرزندش امام حسن باقى مانده باشد و ديگر فراموش كرده اند كه تأثير روگردانى و ناهمرهى مردم را نيز در برابر خليفه ى جديد بحساب آورند .

    و پس از اينهمه ، اساسا آمارى كه با اينهمه اشتباه توأم است چگونه قابل اطمينان خواهد بود ؟ .

    عجيب ترين روايات در اينمورد ، روايت زهرى است كه عدد لشكر مقدمه را تحت فرماندهى قيس بن سعد در ( مسكن) يعنى پس از فرار عبيدالله بن عباس و همراهانش ، چهل هزار معين ميكند معناى اين نقل آنست كه فقط عده ى سربازان لشكر مقدمه ، پيش از حوادث فرار ، 48 هزار بوده است ! .

    و اين به هيچ صورت مورد تائيد تاريخ نيست لشكر مقدمه در دوران فرماندهى عبيدالله بر آن ، بيش از 12 هزار نبوده است و اين چيزى است كه در فرمان امام حسن به عبيدالله و هم در نصوص تاريخى بدان تصريح شده است .

    اساسا روايات ( زهرى) در قضاياى مربوط به خاندان پيغمبر ، سست ترين و آشفته ترين روايات است ، مؤلف كتاب ( در اسات فى الاسلام) او را ( مزدور و حقوق بگير امويان) دانسته و همين كافى است .

    علاوه بر اينكه همين روايت زهرى نيز بدينگونه قابل توجيه است كه بگوئيم : منظور وى از لشكرى كه معاويه و عمر و اهل شام در كنار آن فرود آمده بودند ، لشكر معاويه است نه لشكر قيس ( 11 ) و بنابرين ، عدد ( چهل هزار) مربوط به لشكر معاويه خواهد بود نه لشكر امام حسن و در صورتيكه اين عده را سپاهيان مزدور و مواجب بگير شام فرض كنيم و منظور وى را از جمله ى : ( اهل شام) سپاهيان داوطلب معاويه بدانيم ، روايت او با ديگر رواياتى كه در مورد عدد سپاه امام حسنو معاويه منافاتى نخواهد داشت .

    4- ( لشكر عظيم) تعبيرى است كه ابن ابى الحديد ، آنجا كه از حركت امام حسن از ( نخيله) به ( دير عبدالرحمن) سخن مى گويد ، درباره ى سپاه آنحضرت آورده و چنانكه ملاحظه مى كنيد اين ، كلمه ای مجمل و با عددى كه ما ذكر كرديم ، قابل انطباق است چه ، 16 هزار و دست آخر 20 هزار هم ( سپاه عظيمى) است .

    5 - روايت ( بحار) نيز كه نخستين روايتى بود كه ما - براى اينكه همه ى متون تاريخى را ذكر كرده باشيم - در اينجا آورديم ، از لحاظ پيوستگى و نظم و ترتيب خاصى كه در حوادث مكرر آن وجود دارد سخت قابل ترديد و تأمل است .

    اولا نام دو فرماندهى كه در اين روايت از آنان ياد شده و يكى از قبيله ى ( كنده) و ديگرى از قبيله ى ( مراد) بوده و هر دو پيش از عبيدالله بن عباس بسوى معاويه رفته و قبل از او خيانت ورزيده اند ! بكلى فراموش شده است و در تاريخ بى سابقه است كه در جريانى بدين اهميت - كه از ننگين ترين حوادث تاريخ انسانى است - نام دو نفر فرمانده مورد غفلت و فراموشى قرار گرفته باشد .

    از اين عجيب تر آنست كه بنابراين روايت ، امام حسن پيش از فرستادن اين دو سردار اصرار مى ورزيده كه آنان را به خيانت متهم سازد ! و باز با علم و يقين به خيانت آنان ، هر دو را در رأس لشكرى به استقبال معاويه اعزام داشته است ! .

    تنها يكى از اشكالات مزبور كافى است كه بررسى در اطراف اين روايت را بيهوده جلوه دهد در اين صورت چه بهتر كه آنرا بحال خود رها كنيم تا خود معرف ميزان اعتبار خود باشد .

    اينك پس از اين بررسى و تحليل ، مائيم و همان ابهام نخستين در موضوع ( عدد سپاه) .

    بگذار تا اين نصوص و متون تاريخى - كه اين اندازه داراى 168 اختلاف و تحريف است - خود شاهد بارزى بر وضع نابسامان و آشفته ى ( ماجراى امام حسن) در تاريخ باشد ، و اين حقيقتى است كه چه از لحاظ اهميت و چه از لحاظ نتايج و آثار ، در خور دقت و تأمل و ياد آورى و تأسف است چنانكه ديديم اين هشت فقره متن تاريخى بود كه هيچيك از آنها نه تاب بررسى و تحقيق داشت و نه همچون ( سندى تاريخى) قابل اطمينان و استناد بود .

    آنچه بطور مقطوع و حتمى در اختيار ماست ، عدد ( لشكر مقدمه) است يعنى 12 هزار و عدد داوطلبان بعدى كوفه يعنى 4 هزار و سپس گروههاى متفرقى كه در ظرف اقامت سه روزه ى امام حسن در ( دير عبدالرحمن) به وى پيوسته اند و اين مجموعا در حدود بيست هزار سرباز كه تمامى سپاه امام حسن را در هنگام پيشروى بسوى دو ارودگاه ( مسكن) و ( مدائن) تشكيل ميداده اند .

    اما جنگجويان و سربازان مدائن همين اندازه ميدانيم كه اينها در گذشته هرگز از ميدانهاى جنگ على عليه السلام روى گردان نبوده اند و بسى بعيد به نظر مى رسد كه فرزند على در پيش روى آنان اردو بزند و آنگاه از آنان هر كس توانای حمل سلاح دارد ، به او ملحق نگردد .

    بدين قرار ، گمان قوى بر آنست كه عدد سپاهيان امام حسن در اين دو اردوگاه مجموعا 20 هزار يا اندكى بيشتر بوده است .

    و اين همان ( سپاه عظيم) است كه ابن ابى الحديد از آن نام ميبرد و همان عددى است كه با گفتار خود امام حسن - كه قبلا گذشت - قابل تطبيق است و در ميان همه ى گفته هاى تاريخى كدام سخن از سخن خود آنحضرت بهتر و بعنوان ( دليل ) شايسته تر است ؟ .

    از آن پس نيز ديگر از اينكه چه اندازه و از كجا قواى امدادى براى امام حسن رسيده ، اطلاعى در دست نيست .

    ………………………….

    پی نوشت ها

    1- مؤلف در آخر فصل ( تصميم بر جنگ) آمار سپاهيانى را كه براى كوفه در نظر گرفته شده بود 90 يا 100 هزار - به اختلاف دو روايت - ذكر كرده كه بظاهر با عدد بالا سازگار نيست ولى چنانكه كمى بعد خواهيم ديد ، عدد 90 يا 100 هزار فقط در روايت يعقوبى و ابن قتيبه است كه از نظر مؤلف و تحليلى كه در اين فصل خواهد شد ، قابل تأييد نيست ( مترجم ) .

    2- الخرايج و الجرايح : راوندى ( ص 228 ) .

    3- شهرى بر ساحل فرات ( در مغرب بغداد ) و بفاصله 10 فرسنگى آن بوده است نامگذارى اين شهر به ( انبار) بدينجهت بود كه در زمان تسلط ايرانيان ، همه ى انبارهاى گندم و جو در آن قرار داشت ( ابوالعباس سفاح) خليفه ى عباسى ، تا پايان عمر در اين شهر مسكن داشت و قصرها و بناهای در آن احداث كرد ولى پس از چندى عمران و رونق اين شهر از بين رفت .

    4- وى ابوالحسن بن محمد بن عبيدالله بن ابى سيف است كه اصلش از بصره و سكونتش در مدائن بوده و سپس به بغداد منتقل شده و در آنجا بسال 215 وفات يافته است او همان كسى است كه ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه بسيار از او نقل مى كند و داراى دويست تاليف در موضوعات گوناگون است ، رحمه الله عليه .

    5- صحيح ( عبيدالله) است نه ( عبدالله) و نه ( قيس) و ما موجب اين اشتباه را در هر دو مورد قبلا بيان كرديم .

    6- شرح نهج البلاغه ( ج 4 ص 7 ) و ابن كثير ( ج 8 ص 42 ) .

    7- در متن : ( لله ابوك) است و اين جمله ای است كه در عربى معمولا در خطابهاى ملاطفت آميز آورده مى شود و در فارسى معادل تقريبى آن : ( پدر آمرزيده) و جملاتى از اين قبيل است ( مترجم ) .

    8- يعقوبى ( ج 2 ص 194 ) و ابن اثير ( ج 3 ص 166 ) اولى عدد را 90 هزار ، و دومى 70 هزار روايت كرده اند .

    9- ابن قتيبه در ( الامامه و السياسه) و سيد مرتضى در ( تنزيه الانبياء) به غيبت دو ساله ى سليمان بن صرد از كوفه تصريح كرده اند و اما ( زياد) از سال 39 كه عبدالله بن عباس استاندار بصره او را به حكومت فارس منصوب كرده بود ، در آنجا مى زيست و پيش از آنهم وى - بنا به روايت طبرى در وقايع سال 39 - در بصره زندگى مى كرد .

    10- در پاسخ ( بشير همدانى) كه يكى از بزرگان شيعه ى آنحضرت در كوفه بوده است بحار ( ج 10 ص 113 ) .

    11- اين توجيه و تأويل از متن عربى روايت زهرى چندان دور نيست بنابرين ، ناسازگارى آن با ترجمه ى فارسى آن روايت ، نبايد موجب استبعاد اين احتمال گردد ( مترجم ) .

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:22:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      عدد سپاه   ...

    عدد سپاهيان رسمى كوفه در اواسط قرن اول ، چهل هزار بود ( 1 ) كه هر سالى ده هزار آنان به جهاد مى رفتند ( اين آمارى است كه ماخذ مورد اطمينان بدان تصريح كرده اند ) .

    قبلا گفتيم سپاهى كه اميرالمؤمنين على عليه السلام براى حمله به شام تجهيز كرده بود - به اختلاف دو روايت - به چهل يا پنجاه هزار مى رسيد و دانستيم كه على خود پيش از شروع اين جنگ وفات يافت گمان مى رود كه قسمتى از اين سپاه را همان عده ى مقرر ساليانه از نظاميان رسمى كوفه تشكيل ميداده اند .

    پس از آن ديگر اطلاعى از وضعيت اين دو سپاه ( سپاه رسمى كوفه و سپاهيانى كه على عليه السلام براى حمله به شام تجهيز كرده بود ) در برابر حسن بن على در آغاز دعوت به جهاد ، در دست نيست همين اندازه ميدانيم كه لشكر مقدمه كه امام حسن به استقبال معاويه به مسكن فرستاد - بنابر نقل بسيارى از ماخذ تاريخى - مركب از 12 هزار جنگجو بوده است و به نظر مى رسد كه اينها ، بازماندگان همان لشكر فراهم آورده ى اميرالمؤمنين بوده اند كه اين عده شان دعوت حسن بن على را پاسخ گفته و ما بقى سر پيچى كرده اند .

    و باز از ماخذ تاريخى ديگرى بدست آورديم كه كوفه در آن حضيض سستى و ناهمرهيش نسبت به جهاد ، ناگهان به خروش آمد و چهار هزار سرباز ديگر روانه ى ميدان جنگ كرد ( 2 ).

    تا اينجا بر حسب نصوص غير قابل خدشه ى تاريخى ، عدد لشكريان امام حسن را تا 16 هزار بدست آورده ايم .

    …………………………….

    ارقام ديگرى نيز در نوشته هاى تاريخى به صراحت يا اشاره ديده مى شود كه همگى قابل مناقشه و ترديد است و ما اينكه آن نصوص تاريخى را عينا در اينجا بازگو مى كنيم و سپس به تحقيق و بررسى دقيق آن مى پردازيم :

    1 - بحار الانوارج 10 - ص 110 :

    ( سپس امام حسن ، سردارى با چهار هزار سپاهى بسوى معاويه فرستاد اين سردار از قبيله ى ( كنده) بود و از آنحضرت دستور داشت كه در ( انبار) ( 3 ) اردو بزند و تا فرمانى از مركز دريافت نكرده ، دست بكارى نزند چون به ( انبار) روى آورد و در آنجا فرود آمد و معاويه از آمدن او خبر يافت ، قاصدهای بسوى او گسيل داشت و براى او نوشت : كه اگر به من بپيوندى ، بيدرنگ تو را به حكومت چند آبادى از آباديهاى شام و جزيره ( عراق ) منصوب خواهم كرد پانصد هزار درهم نيز براى او فرستاد مرد كندى آن نقد را گرفت و كارها را بر امام حسن دگرگون ساخت و با دويست مرد از ياران و خويشانش به معاويه پيوست چون اين خبر به امام حسن رسيد به خطبه برخاست و گفت : اين مرد كندى بسوى معاويه رفته و به من و شما خيانت ورزيده است ، بارها گفته ام كه در شما وفای نيست و شما بندگان دنيائيد اينك مرد ديگرى را بجاى او مى فرستم و ميدانم كه او نيز با من و شما همانگونه عمل خواهد كرد و خدا را در امر من و شما نظر نخواهد داشت آنگاه مردى از قبيله ى ( مراد) را با چهار هزار نفر اعزام كرد و در برابر جمع به او توصيه و تأكيد نمود و خبر داد كه او نيز همچون ( كندى) خيانت خواهد كرد مرادى با سوگندهای كه كوه تاب آن را ندارد تأكيد كرد كه چنين نخواهد كرد ولى امام حسن گفت : بزودى دست به خيانت خواهد زد چون به انبار رسيد باز معاويه قاصدهای گسيل داشت و نامه های همانند نامه هاى پيشين نوشت و پنج هزار درهم ( گويا منظور پانصد هزار درهم است ) براى او فرستاد و آرزوى حكومت بر آباديهاى شام و جزيره را در دل او ريخت مرادى تاب نياورد كارها را دگرگون ساخت و راه اردوى معاويه پيش گرفت و آنهمه پيمان و ميثاق را فراموش كرد) .

    پس از ذكر اين واقعه ، جريان اردو زدن امام حسن در ( نخيله) و سپس حركت از آنجا را بيان كرده است

    2 - شرح نهج البلاغه : ابن ابى الحديدج 4 ص 14 :

    ( مردم بيرون آمدند و اردوگاه ساختند و آماده ى حركت شدند حسن بن على به اردوگاه آمد و مغيره بن نوفل ( بن حرث بن عبدالمطلب ) را بر كوفه گماشت و به او دستور داد كه مردم را بر انگيخته به اردوگاه فرستد و او مردم را بر مى انگيخت و اعزام مى كرد تا اردوگاه آراسته شد آنگاه حسن بن على با سپاه عظيم و ساز و برگ كامل حركت كرد چون به ( دير عبدالرحمن) رسيد سه روز توقف كرد تا مردم جمع شدند سپس عبيدالله بن عباس را فرا خواند و به او گفت : هان اى پسر عمو ! اينك دوازده هزار از سواران عرب و پارسايان شهر را با تو ميفرستم)

    3 - زهرى بنا به روايت ابن جرير طبرى در تاريخ ج 6 ص 94 :

    ( معاويه ، چون از كار عبيدالله بن عباس و حسن عليه السلام فراغت يافت ، همت به فريفتن مردى گماشت كه فريفتن او در نظرش از همه مهمتر بود و با او چهل هزار نفر بودند و معاويه و عمر و اهل شام در برابر آنان فرود آمده بودند)

    4 - سخن ، مسيب بن نجيه در عتاب امام حسن بر صلح ( به روايت جمعى از مورخين ) متن زير از مدائنى ( 4 ) است بنابر نقل ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ( ج 4 ص 6 ) :

    ( مسيب بن نجيه به حسن عليه السلام گفت : هميشه از تو در شگفتم ! كه با داشتن چهل هزار سپاهى با معاويه صلح كردى ! ( يا : ( بيعت كردى) بنابر اختلاف دو روايت ) .

    5 - كامل التواريخ : ابن اثير ، ج 3 ص 61 :

    ( وقتى خبرهای كه على درباره ى اهل شام داده بود بمرحله ى وقوع پيوست ، چهل هزار از لشكريان على با او بر مرگ بيعت كردند و در همين ميان كه او آماده ى حركت مى شد ، بقتل رسيد و چون خداكارى را اراده كند از آن گريزى نيست ، همين كه على كشته شد و مردم با پسرش حسن بيعت كردند ، وى اطلاع يافت كه معاويه و اهل شام بسوى عراق روانه شده اند لذا به بسيج سپاهى كه با على بيعت كرده بودند پرداخت و از كوفه بعزم مقابله با معاويه - كه در ( مسكن) فرود آمده بود - حركت كرد چون به مدائن رسيد قيس بن سعد بن عباده ى انصارى را به فرماندهى مقدمه - كه مركب از 12 هزار بود - گماشت و بقولى عبدالله ( 5 ) را بفرماندهى گماشت و او قيس را براى فرماندهى طليعه ى لشكر مقدمه ، انتخاب كرد) .

    مؤلف : عين همين جريان را ابن كثير نيز نقل كرده و گويا كه بى كم و كاست آنرا از ( كامل) گرفته است .

    6 - گفتار امام حسن عليه السلام - بنا به روايت مدائنى ( 6 ) در پاسخ مردى كه به وى گفته بود : ( آيا در اين كار به راه انصاف رفته ای ؟) :

    ( آرى ! ولى من از اين مى ترسم كه در روز قيامت هفتاد هزار يا هشتاد هزار انسان خون آلوده نزد خدا داد خواهى كنند كه براى چه خون آنان ريخته شده است)

    7- ( الامامه و السياسه) : ابن قتيبه ى دينورى ص 151 :

    ( گفته اند كه چون بيعت با معاويه ، صورت گرفت و او بسوى شام بازگشت ، سليمان بن صرد كه بزرگ و رئيس اهل عراق بود و در جريان صلح در كوفه حضور نداشت ، نزد حسن بن على آمد چون بر حسن وارد شد گفت : سلام بر تو اى خوار كننده ى مؤمنين ! حسن جواب سلام گفت و سپس گفت : حال بنشين ، پدرت آمرزيده باد ( 7 ) سليمان نشست و گفت : ما پيوسته در تعجبيم كه چگونه با معاويه بيعت كردى با اينكه صد هزار جنگجو از اهل عراق با تو بودند و همه حقوق بگير ، با همين اندازه فرزندان و غلامانشان ، غير از شيعيان تو از اهل بصره و حجاز) ! .

    مؤلف : متن كامل گفتگو ميان حسن عليه السلام از يكطرف و سليمان بن صرد و همراهانش از طرف ديگر را سيد مرتضى در ( تنزيه الانبياء) و ابن شهر آشوب در ( مناقب) و مجلسى در ( بحار) نقل كرده اند ولى در هيچيك از اين نقل ها ، عدد سپاهيان در گفته ى سليمان بن صرد ، بيش از چهل هزار نيست بنابراين ، ابن قتيبه ، هم در تعيين عدد صد هزار و هم در آوردن كلمه ى بيعت بجاى كلمه ى صلح در ميان مورخين تنها است

    8 - سخنى كه در پاسخ تهديد معاويه ، از زياد بن ابيه - كه در آن هنگام هنوز كارگزار حسن بن على در فارس بود - صادر شد وى گفت :

    ( فرزند زن جگر خواره ، كانون نفاق و بازمانده ى احزاب ، به من نامه مى نويسد و مرا وعده و وعيد ميدهد در حاليكه ما بين من و او پسران رسولخدايند با نود هزار ( و در روايتى هفتاد هزار ) شمشير زن گوش و دل بفرمان كه تا دم شهادت روى از جنگ بر نمى گردانند بخدا سوگند كه اگر معاويه به من برسد مرا بسى گزنده تر و سر سخت تر خواهد يافت) ( 8 ) .

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:22:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      بسيج و فرماندهى   ...

    منادى در كوفه فرياد بر آورد : ( الصلوه جامعه) ( 1 ) .

    خلايق در مسجد مجتمع شدند ، حسن عليه السلام بر منبر بالا رفت ، خدا را ستايش و سپاس كرد سپس گفت :

    ( اما بعد : همانا خداوند جهاد را بر خلق بر نوشت و آنرا ( كره) ( مشقت ) ناميد آنگاه به اهل جهاد فرمود : پايدارى كنيد كه خدا با پايداران است و شما اى مردم ! به آنچه دوست ميداريد نائل نخواهيد شد مگر بوسيله ى پايدارى و صبر بر آنچه مكروه ميداريد شنيده ام كه معاويه پس از اطلاع از تصميم ما بر جنگ ، بدينسوى راه افتاده است پس شما نيز به اردوگاهتان در ( نخيله) ( 2 ) در آئيد - رحمت خدا بر شما باد - تا با كمك فكر و رأى همگان تصميم بگيريم) .

    مورخان اين حادثه ، نوشته اند : ( مردم همگى سكوت كردند و هيچكس زبان به سخن نگشود و امام حسن را به يك كلمه پاسخ نگفت) ! .

    ( عدى بن حاتم) بزرگ قبيله ى ( طى) و فرمانده سرشناسى كه بر اثر سوابق شكوهمندش با رسول اكرم و على عليهما السلام ، در ديده ى مسلمانان ، مقامى رفيع داشت ، اين وضع را مشاهده كرد و در حاليكه از خشم مرتعش بود ، با صداى رسا و تكان دهنده اش فريادى بر آورد كه همه ى سرها را بسوى او برگردانيد ، همه سعى كردند سخن او را بشنوند ، در ميان اين جمع ، زياد بودند كسانيكه از تاريخچه ى زندگى ( عدى) و آقای و رياست و ثبات قدم او در راه حق باخبر بودند عدى فرياد گرم و سخن درشت خود را در نكوهش مردم بر اين سستى و سكوت ، اينچنين ادامه داد :

    ( منم عدى پسر حاتم وه چه زشت است اين رفتار ! چرا به پيشوا و فرزند پيغمبرتان پاسخ نميدهيد ؟ ! كجا رفتند خطيبان شهر كه در دوران راحت ، زبانشان همچون تازيانه بود و اكنون كه كار جدى شده ، همچون روباه به سوراخ ها خزيده اند ؟ مگر از خشم خدا نمى ترسيد و از ننگ و عار انديشه نمى كنيد ؟) .

    سپس روى به حسن بن على كرد و گفت :

    ( خدا تو را به راه راست نائل آورد و از هر مكروه و ناپسندى دور سازد و به هر كار شايسته و پسنديده ای موفق دارد سخنت را شنيديم و فرمانت را گردن نهاديم و هر آنچه را كه بگوای و بينديشى فرمانبردار و تسليميم) .

    سپس گفت : ( من همين لحظه به اردوگاه مى روم ، هر كه دوست دارد با ما باشد ، بسم الله) و از مسجد خارج گشت ، مركبش بر در مسجد بود ، بر آن سوار شد و به ( نخيله) رفت و به غلامش دستور داد كه لوازم جنگ را برايش به اردوگاه ببرد او اولين نمونه ى يك مجاهد گوش بفرمان و نخستين كسى بود كه مهياى جنگ شد ( 3 ) و در قبيله ى ( طى) هزار جنگجو بودند كه از فرمان عدى تخلف نميكردند ( 4 ) .

    پس از او چند نفر ديگر از خطباء نيز به شور و نشاط در آمدند و همچون او با امام حسن سخن گفتند ، امام حسن به آنان فرمود : ( رحمت خدا بر شما باد ! من همواره شما را به صدق نيت و وفاو دوستى شناخته ام ، شما را از جانب خدا پاداش نيك باد) .

    سپس پسر عمويش مغيره بن نوفل ( بن الحارث بن عبدالمطلب ) را بر كوفه گماشت و به وى دستور داد كه مردم را بر حضور در ( نخيله) تحريك و ترغيب كند .

    آنگاه خود با اطرافيانش از شهر خارج شدند و اينكار كه وى خود در نخستين روز اعلان جهاد به اردوگاه رفت ، رساترين حجتى بود كه براى بسيج مردم بكار برد .

    واحدهاى سپاه نخيله را نيكمردان از اصحاب و شيعيان وى و پدرش و جمعى از ديگر مردم تشكيل دادند مغيره بن نوفل نيز با شور و نشاط ، مردم را به كوچ كردن به نخيله بر مى انگيخت تظاهرات فراوان و جشنهاى پر شكوه هفته ى بيعت ، در هر كسى اين انتظار را بوجود مىآورد كه حتى يكنفر در كوفه دعوت امام را رد نكند و همه بدون استثناء به اردوگاه كوچ كنند ولى اين انتظار بر آورده نشد ! حتى گردانهاى مجهزى كه اميرالمؤمنين على عليه السلام كمى پيش از وفاتش براى حمله به شام آماده كرده بود - و آنان را چهل هزار جنگجو نوشته اند - وحدت و پيوستگى خود را از دست داده و اكثر آنان سر از فرمان پيچيده بودند و بيشتر سلاح داران كوفه نيز در كاهلى و نافرمانى با آنان همراه شده بودند .

    رؤساى دو رنگ و دو روى كوفه در اين لحظه ى حساس كه ساعت عمل فرا رسيده بود ، بيش از همه فعاليت مى كردند .

    روايات تاريخى از ( حارث همدانى) كه شاهد واقعه بوده است چنين نقل مى كنند : آنها كه مى خواستند حركت كنند ، با حسن بن على بيرون رفتند و خلق انبوهى در شهر باقى ماندند و به عهد و پيمان خود وفا نكردند و او را هم مثل اميرالمؤمنين فريب دادند ده روز در نخيله مكث كرد ، در اين مدت فقط چهار هزار نفر گرد او جمع شدند ، اين بود كه به كوفه بازگشت تا مردم را كوچ دهد و خطبه ای را كه در آن مى گويد :

    ( مرا فريفتيد همچنانكه خليفه ى پيشين را فريفته بوديد) .

    انشاء كرد ( 5 )

    تعداد كساني كه پس از اين نطق به وى پيوستند ، بطور دقيق معلوم نيست همين اندازه ميدانيم كه - به گفته ى ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه - سپاه عظيمى از كوفه حركت كرد .

    و ما در فصل ( عدد سپاه) اختلاف گفته هاى مورخان را در مورد عدد سپاهيان امام حسن عليه السلام بازگو خواهيم كرد .

    نخيله را بسوى ( دير عبدالرحمن) ترك كرد و در اينجا سه روز اقامت نمود ، عده ى ديگرى هم كه باز تعدادشان معلوم نيست در اينجا به وى پيوستند دير عبدالرحمنبر سر دو راهى ميان دو اردوگاه امام در ( مدائن) ( 6 ) و ( مسكن) ( 7 ) قرار داشت .

    امام حسن در مورد اين دو اردوگاه ، خط مشى و روش خاصى داشت .

    - مدائن در ابتداى خط سيرى قرار داشت كه عراق را به فارس و شهرهاى دنباله ى آن متصل مى ساخت و از لحاظ موقعيت جغرافيای تنها نقطه ای بود كه راههاى كوفه و بصره و ايران در آنجا بيكديگر مى پيوستند و از نظر ارزش نظامى ، سنگرى در برابر پيش آمدهاى جنگ محسوب مى شد و ايران در معرض انفجارهاى خطرناك بود از جانب امام ، ( زياد بن عبيد) بر آن حكومت ميكرد و او هنوز به خوى و روش واژگونه ای كه همه چيز او را دگرگون ساخت ، در نيامده بود .

    - و اما مسكن ، نقطه ى حساس در تاريخ جهاد امام حسن ( ع ) بود چه ، در آنجا بود كه امام حسن روبروى دشمن قرار گرفت اين نقطه در آن هنگام آخرين نقطه ى مرزهاى شمالى عراق هاشمى يا مناطق تحت فرمان كوفه - يعنى مركز حكومت هاشمى - بود در اراضى ( مسكن) نواحى سرسبز و آباد و پرجمعيت و روستاهاى معروف فراوان وجود داشت كه از آنجمله بود : ( اوانا) و ( عكبرا) و هم ( العلث) كه آخرين آبادى شمالى ( 8 ) آن بود و در برابر آن ، دهكده ى ( الجنوبيه) قرار داشت و اين همان نقطه ای است كه معاويه پس از ترك گفتن ( جسر منبج) با سپاهيانش بدانجا سرازير شد و در آنجا دو سپاه در برابر يكديگر قرار گرفتند .

    به نظر مى رسد كه در آن روز ( مسكن) از همين دشت وسيع كنونى ميان دو دهكده ى ( سميكه) و ( بلد) در نزديكى ( سامراء) فراتر نبوده است .

    اين نقطه از نظر محصول زياد و آبشخورهاى نزديك و دشت هاى گسترده اش ، آبادى غنى و بى نيازى بوده و به همين دليل ، محل مناسبى براى صف آرای و جنگ بشمار مى رفته است در تاريخ اين محل ، ميدان جنگ امام حسن و معاويه ، نخستين ميدان جنگى بود كه تشكيل مى شد ولى از آن پس ، وقايع زيادى ميان عراق و شام در آنجا رد و بدل شد .

    امام حسن در نظر گرفت كه مدائن را بخاطر موقعيت حساس نظامى اش ، پايگاه عالى فرماندهى قرار دهد ، تا هم نيروهاى امدادى او بتوانند از سه منطقه ى نزديك به آن ، در آنجا گرد آيند و هم در پشت ميدان جنگ با معاويه و اهل شام - يعنى مسكن - موضع گرفته باشد اين دو اردوگاه هاشمى ( مدائن و مسكن ) بيش از 15 فرسنگ با يكديگر فاصله نداشتند اين يك تاكتيك جنگى نمونه و جالب بود كه در اوضاع جنگى آن زمان ، هيچ نقشه ى ديگرى جايگزين آن نمى شد .

    بدين ترتيب ، امام حسن با ترسيم خط مشى جنگى خود ، چهره ى فرمانده آگاه و چيره دستى را نشان داد كه به رموز نظامى مرسوم زمان خود به بهترين وجهى وارد و مسلط است اقدامات بعدى وى نيز چه در انتخاب زمان مناسب و چه در انتخاب موقعيت ها و چه در نحوه ى حركت دادن سپاه ، همه دليل آن بود كه وى از فنون نظامى نيز همچون ساير موهبت هاى ممتازش - در سياست و اخلاص و فداكارى - بطور كامل برخوردار است .

    حسن بن على ، نگاهى به چپ و راست افكند و بدقت در چهره ى سران شيعه و برگزيدگان خاندانش كه در پيرامونش مجتمع بودند نگريست ، تا از ميان آنان كسى را براى فرماندهى مقدمه ى سپاه - كه تصميم گرفته بود به ( مسكن) اعزام دارد - انتخاب كند سه نفر در اين ميان نظر او را جلب كردند اين سه نفر كه بيش از همه در يارى او بيتابى كرده و از خود اخلاص نشان ميدادند ، عبارت بودند از : عبيدالله بن عباس ( 9 ) ، .

    قيس بن سعد بن عباده و سعيد بن قيس همدانى رئيس يمنى هاى ساكن كوفه ، لذا فرماندهى مقدمه را به ترتيب به اين سه نفر سپرد .

    عبيدالله بن عباس يكى از آن مردمى بود كه سرى پر شور و ماجراجو و دلى بى اعتنا به زندگى داشتند ، غيرت دينى از يكسو و تعصب قبيله ای از سوى ديگر ، او را بر افروخته و از او ، سلاحى پولادين در دفاع از حكومت هاشمى فراهم آورده بود و اين شگفت نيست ، چه او خود يكى از سران خاندان بنى هاشم بود و هميشه گفته اند : آه صاحب درد را باشد اثر ( 10 ) از لحاظ سوابق افتخار آميز : در سال 36 ( به روايت اصابه ) يا سال 39 ( به روايت طبرى ) و يا در هر دو سال اميرالحاج بود ، در زمان اميرالمؤمنين عليه السلام يكبار استاندار بحرين شد و يكبار كارگزار يمن و توابعش (11) مردى كريم و سفره دار بود كه حاجيان در مكه بدان گواهى مى دادند و علاوه بر همه اينها ، نخستين كسى بود كه مردم را به بيعت امام حسن دعوت كرد.

    در اين صورت ، وى شايسته و لايق آن بود كه پسر عمويش امام حسن عليه السلام به او اين اطمينان را داشته و منصب فرماندهى مقدمه را بدو بسپارد (12) .

    او را فرا خواند و فرمانى را - كه بطور كامل به دست ما نرسيده و فقط بخشى از آن را بعضى از ماخذ نقل كرده اند - بدو داد در اين فرمان چنين آمده است : ( هان اى پسر عمو ! اينك من دوازده هزار تن از سواران عرب و پارسايان شهر را با تو مى فرستم يكتن از آنان با يك لشكر برابر است آنان را كوچ ده و بدان كه بايد با آنان زبان نرم و روى باز و فروتنى تمام شده داشته باشى و با آنان همنشينى كنى زيرا اينها بازمانده ى ياران يكرنگ اميرالمؤمنين اند آنها را بر كناره ى فرات ببر و سپس تا هر جا به معاويه برسى پيش برو هرگاه با معاويه روبرو شدى اورا نگاهدار تا من خود برسم و من به فاصله ای اندك ، بر اثر تو روان خواهم شد بايد هر روز مرا از خبر خود آگاه سازى در كارها با ايندو نفر - قيس بن سعد و سعيد بن قيس - مشورت كن و چون به معاويه رسيدى نخست به جنگ مپرداز تا او شروع كند اما اگر او شروع كرد آنگاه تو هم بجنگ اگر كشته شدى فرماندهى با قيس بن سعد است و اگر او هم كشته شد ، با سعيد بن قيس) همانطور كه مى بينيد امام حسن در اين فرمان به اصحاب ، بيش از عبيدالله پرداخته و آنانرا به لطف و عنايت بيشترى نواخته است هم مدحشان كرده و هم دليرى و شجاعتشان را ستوده و هم آنها را به پدرش اميرالمؤمنين منسوب ساخته است و از اين همه منظورش لبريز كردن معنويات و شعله ور ساختن شور و هيجان و تأثير گذاردن بر عواطف آنان بوده است سپس بفرمانده دستور داده كه با آنان به زبان نرم و روى باز و روش ملايمت آميز رفتار كند و آنان را با خود همنشين سازد واين آموزشها همه بمنظور ايجاد اطمينان متقابل ميان فرمانده و سربازان است و اين اطمينان در جنگهائيكه فاقد روشهاى نظامى امروزند ، در خور آن است كه مهمترين عناصر سازنده ى نيروای باشد كه مايه ى اميد روزهاى سياه است مى بينيم امام حسن در مقام توصيه به فرمانده خود ، چهار جمله پى در پى فرموده كه مفاد و مضمون آن فقط يكچيز است آيا نمى توان استفاده كرد كه منظور آنحضرت از اين تكرار مؤكد ، ريشه كن ساختن خوى مخصوص در عبيدالله - اين فرمانده تازه كار - بوده است ؟ در آن لشكر عده ى زيادى از برگزيدگان و نخبه ها و دارندگان افتخارات و خاطره هاى پر شكوه ، همراه عبيدالله بودند و اينها مردمى نبودند كه تبختر و خشونت يا امر و نهى بيمورد اين فرمانده هاشمى جوان را - كه از لحاظ شأن و منزلت و سابقه ى جهاد و تقوى و سن بر آنان برترى نداشت هضم كنند و ناديده بگيرند .

    عبيدالله بن عباس در روزى كه به فرماندهى اين لشكر انتخاب شد سى و نه سال داشت .

    دستور آن حضرت كه : ( با اين دو نفر مشورت كن) دليل ديگرى است بر اينكه منظور وى ، كوبيدن خوى درشت و ناهموارى است كه اى بسا امام در پسر عموى خود سراغ داشته و از آن همچون مانعى بر سر راه موفقيت ، بيم مى برده است .

    بايد دانست كه وجود اين درشتخوای در عبيدالله - در صورتيكه اين حدس ، صائب باشد - نمى تواند مانعى براى فرماندهى وى بشمار رود در صورتيكه شرائط و اوضاع و احوال فراوان ديگرى سپردن اين منصب را به وى ايجاب ميكرده است علاوه بر اينكه هميشه ميان ( خشونت) و ( زندگى نظامى) پيوند نزديك و مستحكمى وجود داشته است .

    اكنون جاى اين پرسش است كه به چه موجبى امام حسن ، فرماندهى مقدمه را به عبيدالله سپرد و با بودن كسى همچون ( قيس بن سعد بن عباده) كه لياقت نظامى و امانت و سر سپردگيش به خاندان پيامبر مورد اعتراف است ، او را بدين سمت انتخاب نكرد ؟

    …………………………

    اين سؤال داراى چند پاسخ است :

    1 - در فرمان امام حسن به عبيدالله ، مشورت كردن با قيس بن سعد و سعيد بن قيس بطور لزوم و حتميت توصيه شده و با اين كار ، فرماندهى از شكل انحصارى - كه اگر موجب خلاف مصلحت بود جاى ايراد و اعتراض بر امام حسن داشت - خارج شده و بصورت شوراى مثلثى در آمد كه اعضاى آن را لايقترين افراد سپاه تشكيل مى دادند اما انتخاب قيس منحصرا براى فرماندهى و مقدم داشتن وى بر آندو نفر ديگر و بر ديگر ياران و فرماندهان ، اين اشكال را داشت كه ممكن بود موجب همچشمى و رشك مردان شايسته ى ديگرى كه در اين لشگر بودند ، گردد زيرا در اين لشكر شخصيت هاى برجسته ای وجود داشتند كه ميدانداريها و فرماندهيهاى آنان و اخلاص و فداكارى و سوابق درخشانشان زبانزد بود مانند : ابو ايوب انصارى و حجر بن عدى و عدى بن حاتم و جمعى ديگر از آنانكه نامشان گذشت .

    بدين جهت مقدم ساختن پسر عموى امام - كه پسر عموى پيغمبر نيز بود - و او را در ظاهر و بنام ، فرمانده قرار دادن و سپس استفاده از رأى قيس و سعيد را به او توصيه كردن ، تدبير خردمندانه ای بود كه راه هر گونه اختلاف و همچشمى را مى بست.

    2 - با توجه به وضع عمومى آنروزگار ، يكى از بجاترين احتياط ها اين بود كه فرمانده جبهه ى امام حسن فقط از ميان بنى هاشم انتخاب شود .

    توضيح آنكه : سستى و ناهمرهى كوفيان كه از ابتداى ماجراى حسن بن على ظهور كرده بود ، موجب بد بينى فراوان به سر انجام وضع مى شد و مستلزم آن بود كه وى هر تدبيرى را كه براى اثبات برائت خود در آينده در برابر سرزنش و تخطئه ى عيبجويان لازم مى بيند ، بكار بندد براى مردم بسى آسان بود كه با مشاهده ى كوچكترين نقطه ضعف يا ناچيزترين بهانه براى تعليل شكست احتمالى ، بدون ملاحظه ى جوانب كار ، سيل اعتراض و انتقاد را بسوى امام حسن سرازير سازند ، كاملا انتظار مى رفت كه در صورت شكست امام حسن در مسكن ، كسانى بگويند كه : اگر فرمانده سپاه از بنى هاشم مى بود ، بيشتر از ديگران در برابر سختيها پايدارى و صبر مى كرد و سرانجام كار به اينجا نمى كشيد .

    در اينصورت ، خود را براى مقابله با نتايج احتمالى ، آماده كردن - يعنى فرماندهى از بنى هاشم تعيين نمودن - تدبيرى بسى دقيق و بجا بود .

    3- بيشك غير از عبيدالله بن عباس ، هيچ آفريده ى ديگرى نه قيس و نه سعيد و نه هيچكس ديگر - نسبت به معاويه سينه ای آنچنان پر غيض و روحى آنچنان آشتى ناپذير نداشت او پدرى بود كه دو طفل خردسالش بدست ( بسر بن ارطاه) سر كرده ىلشكر اعزامى معاويه به يمن ، بوضع فجيعى بقتل رسيده بودند ( و اينداستان از داستانهاى مشهور تاريخ است ) .

    بنابراين ، تعيين اين فرمانده داغديده ى خشمگين ، به سر كردگى لشكرى كه به جنگ قاتل فرزندان او مى رفت ، جدا بهره بردارى متناسب و جالبى بود .

    4- بيشتر جنگجويان لشكر ( مقدمه) كه عبيدالله به فرماندهى آن منصوب شده بود از بقاياى سپاه عظيمى بودند كه اميرالمؤمنين عليه السلام براى مقابله با شاميان فراهم آورده و خود پيش از شروع جنگ وفات يافته بود همين قيس بن سعد در زمان على عليه السلام فرمانده و سر كرده و همه كاره ى آن سپاه عظيم بود ، ( 13 ) بديهى است كه اين سابقه در ايجاد روابط شخصى ميان فرمانده و سربازان داراى تأثيرى بسزا است و اينچنين فرماندهى هرگاه بخواهد به آسانى ميتواند از آزادى فكر و اراده ى خود استفاده كرده و چشم براه دستور مركز فرماندهى نماند و اين موضوعى بود كه احتياط و پرهيز از آن ، همچون مهمترين موضوع در آن موقعيت ، ميبايست مورد ملاحظه قرار گيرد .

    ما با احترام فراوان و شايسته ای كه براى قيس قائليم ، نمى توانيم تأثر پذيريهاى روح او را كه به او امكان اين خود سرى و خود رای را مى دهد نديده بگيريم و فراموش نمى كنيم كه همين قيس در روزى كه فرماندهى لشكر ( مسكن) بدو رسيد ، در وسط صفوف خود ايستاد و مردم را ميان يكى از اين دو كار : يا پيوستن به امام حسن در صلح و يا ادامه ى جنگ با معاويه بدون امام ، مخير ساخت ! .

    بنابراين ، چه احتياطى از اين بهتر كه فرماندهى جنگ به چنين كسى سپرده نشود ولى براى استفاده از لياقت و كاردانى او ، بعنوان مستشار نظامى انتخاب گردد و اين همان كارى بود كه امام حسن انجام داد .

    مؤلف : بايد دانست كه تعيين قيس بعنوان نايب فرماندهى - يعنى دومين فرمانده در صورت كشته شدن عبيدالله - با ملاحظه ى سياسى مزبور منافاتى ندارد زيرا كه پس از كشته شدن فرمانده اول ، اراده ى دومين فرمانده در گروه تصميم و اقدامى است كه فرمانده پيشين ، شرايط و اوضاع جنگ را بر طبق آن ترسيم كرده و به آسانى قابل تغيير نيست و اى بسا تا آنوقت كارها زير نظر و اراده ى مستقيم خود امام - يعنى فرمانده كل قوا - قرار مى گرفت و چنانكه قبلا دانستيم ، آنحضرت وعده كرده بود كه بزودى به مقدمه اش بپيوندد .

    در اين صورت بر تعيين وى بعنوان دومين فرمانده ، اشكالى وارد نيست .

    ……………………………

    پی نوشت ها

    1- جمله ای كه براى دعوت مردم به اجتماع گفته مى شد ( م ) .

    2- تصغير ( نخله) ، جای در نزديكى كوفه از طرف شام مؤلف : هم اكنون نيز در سمت ( كربلا) بنای است معروف به ( خان النخيله) كه فاصله ى آن تا كوفه 12 ميل است .

    3 - شرح نهج البلاغه : ابن ابى الحديد ( ج 4 ص 14 ) .

    4 - تاريخ يعقوبى ( ج 2 ص 171 ) .

    5 - الخرايج و الجرايح ( ص 228 ط ايران ) .

    6 - اين شهر پايتخت هزار ساله ى ساسانيان و وارث عظمت ( بابل) بود و امروز بجز ( طاق كسرى) و آرامگاه ( سلمان فارسى) صحابى بزرگ پيامبر ، از آثار آن چيزى بر جاى نمانده است مدائن هفت شهر نزديك به هم بود بر كناره ى رود دجله ، مسلمانان در سال 15 هجرى آن را گشودند و در آن هنگام ، پايتخت تمامى ايران بود اين هفت شهر بدينقرار بودند : از سوى مغرب ( سلوكيه) و ( درزيجان) و ( وه اردشير) و ( جنديشاپور) ( كوكه ) در ناحيه ( مظلم ساباط) متصل به شاه رود ، و از سوى مشرق ( اسپانير) و ( رومگان) و ( تيسفون) ( شهر مركزى مدائن ) .

    پيش از آنكه مدائن بر اثر بناى شهر ( بغداد) بسال 150 هجرى رو به ويرانى رود ، بيش از صد سال پس از فتح آن ، در حال عمران و آبادى بود و در اين مدت كوفه از صنايع و گنجينه ها و محصولات آن تغذيه مى كرد به اين صورت كه ( موالى ) ) ايرانى را كه اسلام آورده بودند به كوفه مى فرستاد.

    در دوران حكومت سلمان فارسى بر مدائن ، مردم آن همه تشيع و پيروى آل محمد را پذيرفتند و تا قرن هفتم هجرى نيز همواره شيعيان خالص و پر شور در آن سكونت داشتند : ( مسعودى) در فصل مربوط به عراق از آن نام برده و مى نويسد :( شهرهاى آن مدائن است و توابعش مردم آن داراى بهترين رنگ و خوشترين بوى و برترين مزاج و نيكوترين قريحه اند و در ميان آنان همه فضيلت ها و زبده ترين خوبيها وجود دارد) .

    7 - مسكن ( بفتح ميم و كسر كاف ) نام بخشى است كه قريه ى سر سبز و پر باغ و درخت : ( اوانا) بر ساحل نهر ( جيل) متعلق به آن است و اين همان قريه است كه در شعر ( ابوالفرج سوادى) ( از شعراى قرن 6 ) بدان اشاره شده :حجبت عن خطابها بالاوانى واجتلوها بكرا لشت ( بأوانا)

    8 - اوردى در ( الاحكام السلطانيه) ( به روايت حموى ) مى نويسد : ( علث از اينسو ، ابتداى عراق است) مؤلف : علث در ميانه ى عكبرا و سامراء واقع شده و ( عكبرا) قريه ای است از نواحى و ( دجيل) نزديكى ( اوانا) .

    9 - ارشاد : شيخ مفيد ( ص 170 ) و شرح نهج البلاغه : ابن ابى الحديد ( ج 4 ص 14 ) و تاريخ يعقوبى ( ج 2 ص 191 ) مورخ ديگرى نام او را ( عبدالله بن عباس) آورده يعنى برادر عبيدالله و اين درست نيست زيرا عبدالله در دوران خلافت حسن بن على در كوفه نبود و در مكه اقامت داشت و از آنجا نامه ای متضمن صلاحديد جنگ براى امام حسن فرستاد كه عين آن نامه را در شرح نهج البلاغه ميتوان يافت ( ج 4 ص 98 ) و عبدالله كسى نبود كه در صورت حضور در كوفه نامش در خلال حوادث اين دوره پنهان بماند طبرى در تاريخ مى نويسد ( ج 6 ص : ( 81 ( در اين سال ( سال 40 ) عبدالله بن عباس - بگفته ى عموم اهل تاريخ - از بصره خارج شد و به مكه رفت بعضى اين مطلب را رد كرده و پنداشته اند كه او همچنان تا واقعه ى قتل اميرالمؤمنين على عليه السلام از طرف او در بصره ماند و پس از كشته شدن وى نيز تا زمان صلح حسن در آنجا بود و سپس بمكه عزيمت كرد) مؤلف : نه ، او در بصره هم نبود و گرنه قواى بصره در لحظه ى احتياج شديدى كه امام حسن در مدائن به آن داشت ، تأخير نمى كرد ( ابن اثير) نيز تأييد مى كند كه عبدالله بن عباس در زمان حيات اميرالمؤمنين از وى جدا شده است ( ج 3 ص 166 ) به نظر مى رسد كه شباهت كتابتى نام اين دو برادر و يكى بودن نام پدرشان اين اشتباه را پيش آورده است اشتباه ديگرى كه بعضى كرده اند اينست كه پنداشته اند فرماندهى مقدمه با قيس بن سعد بوده در حاليكه قيس فرمانده ى طليعه ى اين مقدمه بوده ( همانطور كه ابن اثير بصراحت بيان كرده است ) و شايد همين موجب اشتباه گرديده است

    10 - معادل اين جمله : ( و ليست الثكلى كالمستاجره) كه در متن بود انتخاب شد ( مترجم ) .

    11 - برخى خواسته اند بموجب حادثه ى يمن - كه عبيدالله در برابر قواى اعزامى معاويه تاب نياورد و از يمن خارج شد - در سوابق او ترديد كنند ولى حق اين است كه اعتراف كنيم در آن روز پادگان نظامى يمن ضعيف تر از آن بوده كه بتواند در برابر حمله ى ( بسربن ارطاه) مقاومت كند قضايای از قبيل : انشعاب عده ای از يمنى ها از حكومت هاشمى و نامه نوشتنشان به معاويه و بيرون كردن اميرشان ( سعيد بن نمران) از لشكر و دشمنى هايشان با كارگزارشان ( عبيدالله) همه گواه برائت عبيدالله بن عباس از موجبات شك و ترديد است اگر عبيدالله در آن جريان به فكر مقاومت در برابر ( بسر بن ارطاه) مى افتاد ، عثمانيهاى يمن كار او را يكسره مى كردند و نوبت به بسر نمى رسيد ! تازه وى همان كارى را كرد كه پيش از او كارگزار مكه و مدينه كرده بودند چه ، آنها هم از برابر ( بسر) گريخته بودند و در نتيجه ، فرستاده ى معاويه بر اين سه شهر بزرگ هجوم برد و بالغ بر سى هزار نفر از مردم بى پناه آن را بقتل رسانيد ميدانيم كه ( عبيدالله) از يمن بقصد كوفه خارج گشت و اگر قصد خيانت داشت ، بيشك به كوفه نمىآمد و باز ميدانيم كه ( سعيد بن نمران) نزد اميرالمؤمنين اينگونه اعتذار كرد كه : ( من ، مردم - يعنى اهل يمن - را به جنگ دعوت كردم ، گروهى اجابت كردند و جنگ ضعيفى هم در گرفت و سپس مردم از پيرامون من متفرق شدند و من بازگشتم) آيا آزمايش ( ابن نمران) عذر ابن عباس را موجه نمى سازد ؟ بنابراين سوابق نامبرده جاى ايراد و اشكال نيست و در اينصورت چه جاى شگفتى اگر امام حسن با اطمينان به اين سوابق ، او را بدين سمت برگزيند ؟ .

    12 - براى آنچه درباره ى فرماندهى و وضع سوق الجيشى گفتيم ، رجوع كنيد به : شرح ابن ابى الحديد ( ج 4 ص 14 ) و ارشاد مفيد ( ص 168 - 169 ) و تاريخ يعقوبى ( ج 2 ص 191 ) در اين ميان فقط يعقوبى است كه نام سومين فرمانده مقدمه را ذكر نكرده است و سپس گفته است : ( امام حسن به عبيدالله دستور داد كه رأى و نظر قيس بن سعد را بكار بندد عبيدالله بسوى جزيره ( منظورش بين النهرين است ) حركت كرد معاويه نيز چون خبر قتل على را شنيد حركت كرد و 18 روز پس از قتل آنحضرت به ( موصل) رسيد و در آنجا دو لشكر با يكديگر روبرو شدند) مؤلف : اين موصل - همانطور كه حموى در معجم اشاره كرده - يكى از آباديهاى ( مسكن) است كه مرقد حضرت ( سيد محمد) فرزند امام على الهادى عليه السلام در نزديكى آن واقع شده ، و اين غير از شهر موصل معروف است بنابراين ميان روايت يعقوبى و گفته ى ديگر مورخان درباره ى محل فرود آمدن سپاه معاويه ، منافاتى وجود ندارد ، زيرا ( موصل) و ( حيوضه) و ( جنوبيه) همه از آباديهاى ( مسكن) بوده اند و شايد لشكر معاويه همه ى اين روستاها را تصرف كرده و از اينرو در هر يك از روايات تاريخى نام يكى از آنها آمده است و ما از اين جهت به آوردن نام ( جنوبيه) اكتفا كرديم كه در نامه ى قيس بن سعد به امام حسن - كه به تفصيل در جاى خود خواهد آمد - اين نام آورده شده است .

    13 - تاريخ ابن كثير ( ج 8 ص 14 ) و جز آن .

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:22:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      تصميم بر جنگ   ...

    بررسى فرازهاى تاريخ نشان ميدهد كه پيروزى يافتن دين در اجتماع ، داراى نقشى بزرگ در پيشرفت اخلاق است و اين بدانجهت است كه ملتها و توده ها در خوى و روش ، دنباله رو رهبران و فرماندهان ، و در شكل زندگى ، محكوم و تابع هدف قوانين اند و اگر دين بجز امر به معروف و نهى از منكر و پيراستن نفس آدميان از طمع ورزى به ماديات ، چيز ديگرى نميداشت ، براى اصلاح جامعه كافى بود .

    اما اين گروه بازماندگان جاهليت - همچون ديگر طرفداران نظام طبقاتى - به محافظه كارى و پيروى از عادت هاى پدران و نياكان و نظام هاى پوسيده و كهن و روش هاى ظالمانه ، خو گرفته بودند .

    اينها در آغاز ظهور دين جديد ، در صف سر سخت ترين دشمنان آن قرار داشتند و بعدها كه از گردن نهادن به آن گزيرى نداشتند ، آنرا به چشم ابزارى براى رسيدن بدنياى خود مى نگريستند .

    در سايه شوم اين انگيزه ها ، هدف دين پايمال شد و جامعه از سير تدريجى و منظم بسوى اصلاحات مورد نظر ، باز ماند مردم بمطامع دنيوى سرگرم شدند و ( دين لقلقه ای بر زبانشان گشت كه تا گذران زندگى از آن نگهدارى مى كردند اما در هنگامه ى بلا آنكس كه ديندار بماند كم بود) .

    اما آل محمد ( صلى الله عليه و آله ) رسالتى اهمال ناپذير داشتند اين رسالت ، نجات مردم بود نه سود شخصى ، و بر پا داشتن اردوگاه دين بود نه آراستن مسند قدرت خود ، و پاسدارى معنويات بود نه حفاظت منافع اختصاصى .

    و چون معاويه ، تا بوده همواره دشمن اين هدف ها و معارض مناديان اين اصلاحات بوده و بالاخره هم با سركشى و طغيان ، از جامعه ى مسلمين كناره گرفته و هوس حكومت در جان او ريشه دوانيده و منافع شخصى در ادراك و روش او اثر گذارده ، ناچار ميبايد حسن بن على نيروى توده هاى مسلمان را بر ضد او بسيج كند و او را به حكومت الهى بطلبد و خدا بهترين حكم كنندگان است .

    ابوالفرج اصفهانى مى نويسد : نخستين كارى كه حسن بن على كرد اين بود كه عطاى سپاهيان را صد ، صد افزايش داد ( 1 ) پيش از او على عليه السلام در واقعه ى جنگ جمل اين كار را كرده بود و او نيز در آغاز خلافتش به اين كار دست زد و پس از وى خلفاء همگى از او پيروى كردند سپس مى نويسد : حسن عليه السلام بوسيله ى ( حرب بن عبدالله ازدى) نامه ای براى معاويه فرستاد ، بدينقرار : ( از حسن بن على اميرالمؤمنين بسوى معاويه پسر ابوسفيان سلام بر تو سپاس ميگزارم الله را كه معبودى جز او نيست و بعد ، همانا خداوند - جل جلاله - محمد را بر انگيخت : رحمتى براى عالميان و منتى بر مؤمنان و رسولى بسوى همه ى مردمان تا آنان را كه زنده اند از عذاب خدا بر حذر دارد و سخن را بر كافران تمام سازد ، و او رسالت خدای را گزارد و به امر او قيام كرد و آنگاه در حاليكه نه تقصير كرده بود و نه سستى روا داشته و خدا حق را بدو ظاهر ساخته بود و شرك را بدو سركوب كرده ، پروردگارش او را ميرانيد .

    ( و قريش را باو اختصاص داد و فرمود ( همانا اين قرآن ، ياد آور تو و قوم تو است) پس چون اين جهان را بدود گفت ، بر سر حكومت او در ميان عرب منازعه در افتاد قريش گفتند : ما عشيره و خويشاوندان و نگهبانان نسب اوئيم و روا نيست كه شما بر سر حكومت و قدرت او با ما مخاصمه كنيد ، عرب اين حجت را از قريش پذيرفت و به داعيه ى او گردن نهاد ، آنها را گرامى داشت و مسند را تسليم آنان كرد .

    ( پس آنگاه ما به قريش همانرا گفتيم كه قريش به عرب گفته بود ولى او همانند عرب با ما به انصاف نگرائيد قريشيان ، حكومت را به نيروى استدلال خود و به يارى انصاف عرب گرفتند ولى چون نوبت استدلال ما و انصاف آنان فرا رسيد ، از ما دورى گزيدند و با همدستى در ظلم و دشمنى و جفاى ما ، بر ما تسلط يافتند و زمان كار را بدست گرفتند بارى ميعاد گاه ما و آنان ، در پيشگاه خدا است و اوست سرپرست و ياور ما .

    ( ما آنروز از اينكه كسانى حق ما را غصب كرده و به حكومتى كه از خاندان ماست دست اندازى نموده اند ، بسى در شگفت بوديم ولى چون آنها مردمى با فضيلت و داراى سابقه در اسلام بودند ، از منازعه با آنان چشم پوشيديم ، مباد كه منافقان و دشمنان بدين وسيله رخنه ای در دين وارد كنند يا راهى بر اخلالگرى و فساد در آن بيابند .

    ( ولى امروز جاى آنست كه همه كس از دست اندازى تو بدين منصب و مسند در شگفت فرو روند چه ، تو به هيچ بابت شايسته ى اين منصب نيستى ، نه به داشتن فضيلتى اسلامى و نه به گذاردن اثرى نيك و پسنديده و بالاتر آنكه تو زاده ى يكى از باندهاى مخاصم و فرزند دشمنترين افراد قريش با رسولخدا و قرآن ، ميباشى خداوند شر تو را كفايت خواهد كرد و عنقريب بر او وارد خواهى شد و خواهى ديد كه عاقبت از كيست سوگند بخدا بزودى پروردگارت را ديدار خواهى كرد و آنگاه او سزاى كرده هاى تو را خواهد داد و خدا بر بندگان ستمكار نيست .

    ( وقتى على وفات يافت رحمت خدا بر او آنروز كه وفات يافت و آنروز كه خدا بر او منت گذارد به اسلام و آنروز كه از قبر بر انگيخته شود - مسلمانان زمام امر را به من سپردند از خدا مسئلت مى كنم كه در اين جهان زودگذر چيزى كه موجب نقصان كرامت او در آخرت باشد به ما عطا نكند چيزى كه مرا بر نامه نوشتن به تو وادار ساخت اين بود كه خواستم در برابر خداى - عزوجل - در كار تو معذور باشم و تو اگر گفته ى مرا بكار بندى ، خودت بهره ای بزرگ خواهى برد و مسلمانان نيز به صلاح و مصلحت خواهند رسيد .

    ( پس پيگيرى از راه باطل را فرو گذار و همچون ديگر مردم به بيعت من درآچه ، تو خود ميدانى كه من بكار خلافت از تو شايسته ترم از خدا بپرهيز و طغيان و سركشى را فرو گذار و خون مسلمانان را مريز بخدا سوگند كه بيش از اين مظلمه ى خون مردم را با خود به پيشگاه الهى بردن ، به خير تو نيست از در اطاعت و مسالمت در آى و بر سر خلافت با اهل آن و كسيكه از تو بدان شايسته تر است منازعه مكن مگر خدا فتنه را بخواباند و كلمه ى مسلمين را متحد سازد و فيما بين آنان را اصلاح كند.

    ( و اگر جز به پيگيرى از گمراهى و ستيزه گرى ، تن در ندهى ، مسلمانان را به سر وقت تو خواهم آورد و تو را به محاكمه خدای خواهم كشيد تا خدا ميان ما حكم كند و او بهترين حكم كنندگان است) ( 2 ) .

    چنانكه مى بينيد ، پايان نامه آشكارا متضمن تهديد به جنگ است و امام حسن چاره ای جز اين روش نداشت چه ، ابتدا دشمن را به فرو گذاردن راه باطل و از در بيعت در آمدن همچون ديگران ، دعوت مى كند و اين روش سياسى مدبرانه ايست كه براى ضعيف كردن روحيه ى مقاومت دشمن از راه تضعيف اراده ى او بكار بسته مى شود و تازه اين سخن را در وقتى ميگويد كه قبلا احتجاج آل محمد را با قريش ، با او در ميان گذارده و با اين بيان با او احتجاج كرده است .

    دعوتى خير خواهانه ، وعده ای تهديد آميز و سپس تهديد آشكار به جنگ .

    او در رفتار خود با معاويه ، از روش پدرش پيروى كرد و براستى امام حسن در اوضاع و احوال خاصى كه او را احاطه كرده بود و با دشمنانى كه داشت ، نمودار كامل پدرش بود گوای روزگار او قطعه ای از دوران اميرالمؤمنين بود كه تا پس از وفات آن حضرت ادامه يافته بود همچنان كه جنگ در دوران على عليه السلام ضرورتى اجتناب ناپذير بود ، در دوران امام حسن نيز هيچ چيز ديگر نمى توانست جاى آن را پر كند .

    از جمله چيزهای كه خلافت جديد را مىآراست اين بود كه نشان دهد در عين جوانى ، از تسلط و اقتدار كافى برخوردار است و اينكار مستلزم آن بود كه دست خيانتكاران را از كارها كوتاه كند و با اين تصفيه ، هيبت خود را در دلها بيفكند و راه ثبات و استقرار و قبضه كردن امور را بر خود هموار سازد.

    در اينصورت طبيعى است كه اين نامه متضمن تهديدى صريح و اندرزى شديد و لحن آمرانه ای محكم و قوى باشد : ( از خدا بپرهيز و طغيان و سركشى را فرو گذار و خون مسلمانان را مريز ! بخدا سوگند كه از اين بيش مظلمه ى خون مردم را با خود به پيشگاه خدا بردن به خير تو نيست از در سلم و اطاعت در آى و بر سر خلافت با اهل آن و كسيكه از تو بدان شايسته تر است منازعه مكن) .

    رايت امويان در شام ، همچنان بر دشمنى با خلافت هاشمى كوفه ، در اهتزاز بود و همان سر پيچى و نافرمانى قديم را كه در برابر بيعت على داشت ، در برابر بيعت امام حسن نيز در پيش گرفت نامه هاى خير خواهانه و با صراحت سودى نبخشيد و روش عاقلانه و استدلالهاى محكم اين نامه ها نتوانست گردنكشى و طغيان او را فرو نشاند .

    و ما هنگاميكه نامه هاى امام حسن به معاويه را بررسى مى كنيم ، چيزى كه از كسى مثل او بعيد نمايد يا سخنى كه از استدلال صحيح و محكم بيرون باشد در آنها نمى يابيمدر اين نامه ها يا سخن از حق مفروض ايشان بر مردم يعنى وجوب دوستى و مودت است يا از طهارت و پاكيزگى آنان از پليديهاى گناه و هم از ولايت ايشان بر مسلمين كه قرآن بدان ناطق است و يا از گفته هاى صريح و قطعى پيغمبر درباره ى تعيين امام و مسئله ى خلافت و بالاخره يا از دعوت وى به تسليم و اطاعت و حفظ خون مسلمانان و فرو نشاندن آتش فتنه و اصلاح ذات البين.

    بعكس در نامه هاى معاويه به امام حسن ، غالبا بجاى آنكه به ماهيت موضوع توجه شود ، به حواشى پرداخته شده و بسيارى از آنها ياد آور دشمنيهاى فراموش شده و بر انگيزنده ى روح تفرقه و نفاق ميان برادران مسلمان است .

    بسيار بجا است اگر معاويه را نخستين بر انگيزاننده ى احساسات قبيله ای در تاريخ اسلام بدانيم او با بياد آوردن خصومتهاى فراموش شده و بر افروختن آتش اختلاف ، نخستين كسى بود كه مبناى دين توحيد يعنى اتحاد و وحدت را در هم شكست و اين پايه ى اساسى را كه بحقيقت ، مايه ى اصلاح و راز موفقيت اين دين است ، متزلزل ساخت .

    گويا معاويه چون دانسته بود كه با آوردن نام خود و پدرش ابوسفيان - كه سوابق ننگين هر دو نفر با ارقام و تاريخ براى مسلمانان روشن بود - قادر نيست ساده دلان را اغفال كند و به دام افكند ، در نامه هايش به امام حسن ، از ابوبكر و عمر و ابوعبيده ياد ميكرد و مخالفت اهل بيت را با بيعت ابوبكر به رخ امام حسن مى كشيد .

    نامه هاى معاويه ، در پيرامون موضوعى كه اين نامه ها به انگيزه ى آن نوشته مى شد ، فقط يك چيز كم داشت و آن دليلى معقول براى اثبات حق خلافت و تصرف اين مسند مقدس بود حتى موضوع خونخواهى عثمان - اين بهانه ى مغلطه آميز - كه همچون حربه ى برانى بر ضد على عليه السلام در همه ى جبهه بنديها و جنگهاى طولانى ميان على و معاويه ، بكار مى رفت ، اكنون با مرگ آن امام بزرگوار ، كند شده و از كار افتاده بود معاويه اكنون در برابر حسن بن على قرار داشت ، يعنى همانكسى كه در روز قتل عثمان ، بر در خانه ى او ايستاده و از وى دفاع كرده بود تا حدى كه - بگفته ى عموم مورخان - پيكرش از خون رنگين شده بود ، همانكسى كه طقطقى درباره ى اومى نويسد : ( در دفاع از عثمان جنگ سختى كرد بطوريكه خود عثمان او را باز ميداشت ولى او همچنان به جنگ ادامه ميداد و جان خود را براى او در خطر مى انداخت) و اين در همان موقعيت خطيرى بود كه ديگران به عثمان حتى نزديك هم نشده و خويشاوندانش او را واگذاشته بودند ( 3 ) .

    بلى ، تنها دليل و حجت معاويه در نامه های كه به حسن بن على مى نوشت اين بود كه : ( من در حكومت از تو با سابقه تر و در اين امر ، آزموده تر و بسال از تو بزرگترم ( 4 ) همين و ديگر هيچ .

    بيگمان اگر معاويه غير از اين جملات پى در پى ، دليل قابل ذكر و شايسته ى قبولى ميداشت ، بيان ميكرد و براى موفقيت خود به بيدار كردن احساسات خصمانه ى كهن و بر انگيختن دشمنى ها و كينه ها متوسل نمى شد .

    و ايكاش مى فهميديم كه وى از كدام آزمودگى اش ياد مى كند ؟ ! .

    آيا آنروزى را مى گويد كه شام از دست او به فغان آمده و شاميان شكايت او را نزد عمر برده بودند و عمر كه سخت به هيجان آمده بود او را بوسيله ى قاصدى احضار كرد و او در اين هنگام از عمر بيش از غلامش ( يرفأ) مى ترسيد ؟

    يا آنروز را كه لباس سبز رنگ پوشيده و با تفاخر بر عمر وارد شد و عمر با تازيانه بر سرش نواخت ؟ ! .

    يا آن هنگام را كه بى خبر عثمان ، كارها را بنام او انجام ميداد و عاقبت با اين رفتار خود ، يكى از موجبات بدبختى او شد ؟ ! .

    يا آنروز را كه از روى گردنكشى و طغيان ، سپاهيانش را به جنگ با امام زمانش برد و بى هيچ عذرى با وى جنگيد ؟ ! .

    آيا اين ( آزمايش ها) دليل برترى و شايستگى براى حكومت و يا ادامه ى آن مى توانست شد ؟ و اگر نه ، پس اين شايستگى را از كجا ادعا مى كرد ؟ !.

    آيا حكومتى را كه از اين راهها بدست آمده و بر پايه ى دروغ و تهمت و خون ريزى بنا گرديده ميتواند دليل شايستگى براى احراز مقام ارجمند دينى يعنى خلافت باشد ؟ .

    جملاتى پى در پى و پيوسته ، بشيوه ى استدلالهاى روشن و محكم و در معنى بازگشت همه ى آنها فقط به يك چيز : استدلال به طول مدت ! و ما در منطق حق ، هيچ مقياس و معيارى سراغ نداريم كه خلافت را از راه ( طول مدت) يا ( زيادتى عمر) ثابت كند ! .

    اى بسا كسى كه در خريدارى و جدانها يا بر انگيختن فتنه و فساد در مجتمع ، از همه بصيرتر و كار آزموده تر است ولى اين نميتواند موجب شايستگى واستحقاق او براى جانشينى مقام نبوت باشد .

    واى بسا كسى كه در كنترل اعصاب و پوشيده داشتن عواطف خود بقدرى تواناست كه همه او را از پر گذشت ترين و حليم ترين مردم مى پندارند ولى اين ، دليل رهبرى و پيشوای دينى در ميان مردم نيست ، چه ، حلم و گذشت همچنانكه در امام و پيشواى دينى هست ، در رياست طلبان و مدعيان رهبرى و حكومت هم ممكن است وجود داشته باشد .

    واى بسا كسى كه بر اثر كار كشتگى قادر است آراء و افكار عمومى را در جهت رأى و عقيده ى شخصى خود بكار اندازد - چه منشاء اين رأى و عقيده رأى الهى باشد يا هوى و هوس شخصى - ولى چنين كسى نيز فقط يك بدعت گذار در دين است نه خليفه ى مسلمين زيرا خليفه را رأيى جز رأى قرآن و مدركى جز حديث و مرجعى جز خدا نيست .

    بنابرين ، فرد شايسته براى مقام رفيع خلافت اسلامى و جانشينى رسالت ، عنصر كميابى است كه خداوند از ميان بندگان بر مى گزيند و بر اثر مزايا و خصال پسنديده و يگانه اش ، او را بر ديگر خلق برترى ميدهد ، و خدای كه آفريننده ى آدميان است ، اين بنده ى شايسته و ممتاز را از همه كس بهتر مى شناسد و او را به نام و نشان به رسولش معرفى مى كند و پيغمبر ، وى را به نيابت و وصايت خود بر مى گزيند و پس از اين جريان ، ديگرى را حق انتخاب و تعيين كسى نيست .

    براى معاويه نه آن سوابق ننگين خود و پدرش و نه كيفيت اسلام آوردن آندو و نه نقشى كه در برابر عمر و عثمان و در برابر على عليه السلام داشته است ، مانع از اين نبود كه به برترين منصب و مسند دينى دست اندازى و طمع ورزى كند لذا به امام حسن ، فرزند رسولخدا - كه مسلمانان در همه ى آفاق كشور اسلامى با او بيعت كرده و ياران پيغمبر و خاندان و نزديكانش و همه كسانى كه روى مسلمانى آنان حساب مى شد ، طاعت او را به گردن گرفته اند - نوشت : من از تو بسال بزرگتر و با سابقه تر و مجرب ترم ! .

    راستى در دنياى استدلالها ، استدلالى ميتوان يافت كه در نشان دادن عجز و بيدليلى ، از اين رساتر باشد ؟ .

    نوبت ديگرى نيز به امام حسن نامه نوشت ولى ايندفعه بقصد تهديد به ترور و فريفتن به حرف و گويا در شناخت حسن بن على دچار اشتباه شده بود كه بدين روش مبتذل و پست با وى سخن گفت :

    ( بپرهيز از آنكه مرگ تو بدست مردم پست و فرو مايه باشد ، و نوميد باش از اينكه بتوانى در ما فتورى پديد آورى ، وانگهى ، پس از من خلافت از آن تو است چه ، تو از همه كس بدان سزاوارترى) ( 5 )

    و آخرين پاسخى كه به فرستادگان امام حسن : ( جندب بن عبدالله ازدى) و ( حرث بن سويد تيمى) داد اين بود : ( برگرديد ! ميان ما و شما بجز شمشير نيست) ( 6 ) .

    بدين ترتيب ، دشمنى از طرف معاويه شروع شد و او بود كه با امام منقرض الطاعه اش مخالفت و گردنكشى كرد ، امام و پيشوای كه بجز معاويه و پيروان دست پرورده و چشم و گوش بسته اش - كه به گفته ى صعصعه بن صوحان عبدى در برابر معاويه : فرمانبردارترين مردم در برابر مخلوق و نافرمانترين مردم در برابر خدا و عاصيان فرمان حق و هم پيمانان اشرار ، بودند - هيچكس از مسلمانان نبود كه با او بيعت نكند ( 7 ) .

    كوفه تهديد معاويه را مى شنيد و خبر پيشروى او را بسوى عراق دريافت ميكرد و با زبان نام آوران و بر جستگان شيعه ، حماسه ى رزم مى سرود و بدينگونه روزگار مى گذرانيد .

    موضوع بصورت كاملا جدى در آمده بود و زمامدار ناگزير ميبايد اوضاع و احوال ناگهان پيش آمده را پاسخ گويد و بر طبق حكم واقعيت ، عمل كند.

    جنگيدن با اهل بغى و گردنكشان ، وظيفه ای بود كه عقيده و طرز فكر دينى اش ، بدان حكم مى كرد و اساسا خلافت اسلامى بدون سركوب كردن اين تجزيه و اختلاف - كه معاويه در مدت سه سال متوالى با شورشهاى مسلحانه ى خود بر ضد خلافت ، در صفوف مسلمانان انداخته بود - ثبات و استقرار و وحدتى را كه آنروز بيش از هميشه بدان نياز داشت ، باز نمى يافت .

    جنگهاى شام از همان روزى كه معاويه بدان پرداخت ، شوم ترين و زيان بارترين جنگها براى اسلام بوده اند خونى كه در اين جنگها ريخت و حقى كه پايمال شد و حقايقى كه مورد تجاوز قرار گرفت و پيروزى ای كه تهى مغزان بدست آوردند و پيشرفتى كه نصيب هوسهاى پست مادى شد در همه ى جنگهاى تاريخ اسلام بى نظير بود .

    اسلام با الهام از اصول انسانى عالى خود ، جنگ را جز در راه خدا و براى صلاح انسانها و دفاع از جامعه ى اسلامى ، جائز نميداند حمله به سر حدات و ترسانيدن مردمى كه در آغوش امنيت بسر ميبرند و جنگ با ملتهاى مسلمان و گرويده به خدا و پيغمبر - فقط به منظور فرمان راندن بر آنها -هيچيك از نظر اصول اسلام ، انگيزه ى جنگ مشروع نيستند و اينگونه جنگها را جز نظام وحشيانه ى جاهليت ، صحه نميگذارد جنگهای از اين قبيل بود كه يكپارچگى مسلمانان را از بين برد و بذر كينه و دشمنى را ميان گروههاى مسلمان پاشيد .

    در اين جنگها جمعى ( سفيهان دون) ( و اين تعبيرى است كه شبث بن ربعى هنگاميكه در سال 36 با معاويه روبرو شد ، درباره ى آنان به معاويه گفت ) به معاويه پاسخ مثبت دادند و او از انحطاط اخلاقى و كج فهمى و بد انديشى آنان بهره ها برد و همه ى آنان را در كام مرگ افكند در حاليكه همه راضى و مطيع بودند .

    اين ، خوى موروثى بنى هاشم بود كه هرگز جنگ را آنها شروع نمى كردند در فرمان امام حسن به فرمانده مقدمه ى سپاهش : عبيدالله بن عباس مراعات اين خصلت پسنديده ى هاشمى تأكيد شده است امام حسن بطور اختصاصى ، گنجينه ای از سفارشات و دستورات پدرش اميرالمؤمنين - آن بزرگ عرب - عليه السلام ، در اختيار داشت و بطوريكه تاريخ شهادت ميدهد ، پدرش به وى عنايتى فراوان داشته و ( او را بسى بزرگ و عزيز و گرامى ميداشته است ( 8 ) اين دستورها و سفارشات ، اگر در امور دين يا امور دنيا و اگر در تربيت يا اخلاق ، بدون استثنا نمونه هاى ارزنده و سخنانى همه بر طبق صواب و دور از خطا و خدشه بودند يكى از اين سفارشها اين بود :( هرگز كسى را به مبارزه مخواه و اگر كسى تو را به مبارزه خواست ، بپذير زيرا ، جنگ افروز ، تجاوزگر است و تجاوزگر ، زمين خورده و مغلوب است) .

    به همين سبب بود كه ديديم : امام حسن در اوان بيعت و در همان حال كه يارانش بيصبرانه در انتظار جنگ بودند ، آشكارا را پاسخ مثبت بدان نداد و آن را جدى نگرفت ، زيرا او به جنگ ، به ديده ى وظيفه ای نا مطلوب كه فقط در حال ضرورت و از روى لاعلاجى بايد بدان دست زد ، مينگريست بعلاوه ، او در انتظار جنگى بود كه قبلا نيروى لازم را براى آن تدارك ديده باشد يا نيروای كه فرجام جنگ را براى او تضمين كند و اوضاع بحرانى آنروز كه لحظه به لحظه بحرانى تر هم مى شد ، مانع بر آمدن خواسته ى او بود .

    در فصل پيشين ما جبهه هاى مختلفى را كه دستجاب مبارزه طلب و پرهيجان ، به آنها وابسته بودند - يعنى امويان ، خوارج ، شكاك ها و الحمراء - معرفى كرده و روح خرابكارى و فتنه انگيزى و مخالفت با سياست موجود را كه در آن جامعه موج مى زد ، باز نموديم .

    مجموع اين عوامل - كه برخى از آنها هم كافى بود - موجب شده بود كه امام حسن جنگ را - با وجود پيشنهاد بسيارى از ياران خير خواهش براى مبادرت كردن بدان - به تأخير افكند شور و هيجان محدود و موقتى كه در روزهاى بيعت ، كوفه را فرا گرفته بود ، اين عده ياران راستين امام حسن را فريفته و به امكان هر گونه اقدامى بنفع خليفه ى جديدشان اميدوار ساخته بود ولى اين ، نظرى سطحى و نزديك بين بود كه پشت پرده را نميديد و هدفهاى مخصوص اين جبهه ها را به حساب نمىآورد.

    ولى امام حسن با هوشيارى و بصيرتى كه داشت ، آينده ى دورترى را مى ديد و در پرتو خرد بيدارش ، مشكلات را بيش از آنان مى شناخت و بحكم وظيفه ى دينى اش ، مصلحت عام را با دقت و احتياط بيشترى در مد نظر قرار ميداد .

    او اهميت و باريكى موقعيت را بخوبى درك مى كرد زيرا از فساد اخلاقى كه بخش بزرگى از همراهان و سپاهيانش را فرا گرفته بود ، آگاهى داشت و از اين بيمناك بود كه اگر جنگ را پيش از وقت ضرورت شروع كند اين فساد اخلاق - يعنى عامل دين به دنيا فروشى - در شرائط جنگ ، كار خود را كرده و اثر پليد و شوم خود را بگذارد .

    از طرفى ميديد كه تحمل اندكى از مفاسد اينان ، متضمن مصلحت فراوانى براى سياست موجود او مى باشد احساس مى كرد كه ترتيب وضع موجود را بايد با سر پنجه ى تدبير داد ، لذا روش مدارا در پيش گرفت و با مردم به ملايمت رفتار نمود و سياست نرمش و مسالمت و چشم پوشى را در برنامه قرار داد و تصفيه را به فرا رسيدن وقت مناسب موكول كرد و اين همه براى جلوگيرى از حدوث فتنه ای همه گير و بخاطر بهم دوختن جراحت نهانى بود كه امام حسن در پيكر جامعه ى كوفى مشاهده مى كرد .

    در اينجا پرسشى به ذهن مى رسد كه روا نيست بدون بررسى و تحقيق ، از سر آن بگذريم و آن اين است كه : اگر درست است كه يك رئيس دولت در هنگاميكه با چنين محيط نامساعد و فضاى گرفته و ابر آلودى روبرو است ، بايد براى سركوبى عوامل هرج و مرج و آشوب ، نهايت مراقبت و احتياط را بكار برد و با بخرج دادن شدت عمل ، توطئه ها را كشف و خيانتكاران را مجازات كند پس چرا حسن بن على بجاى سختگيرى و شدت عمل ، به خوشرفتارى و مدارا روى آورد ؟ در حاليكه وضع و موقعيت خاص او براى تأمين ثبات و تضمين آينده ى خطيرش ، به روش اول - يعنى روش خشونت و سختگيرى - بيشتر احتياج داشت .

    اين پرسش داراى سه پاسخ است كه در آخر فصل 8 ( عناصر سپاه ) بدانها اشاره خواهيم كرد در اينجا همين اندازه مى گوئيم كه : اگر امام حسن روش شدت عمل را - كه در اينگونه موارد براى همه كس به روشنى مطرح است - در پيش مى گرفت ، بدست خود آتش فتنه را پيش از وقت ، مشتعل ساخته و ميدان را براى شورشهاى داخلى كه از لحاظ نتيجه ، كم ضررتر از جنگهاى شام نبود ، باز گذارده بود و معاويه آنچنان دشمنى بود كه پيوسته با تمام نيروى مالى و فكريش در پى فرصت مى گشت كه در كوفه زمينه ى شورشهاى داخلى را فراهم نمايد .

    بدين قرار ، بهترين روش در آن وضعيت خطير و باريك ، همان بود كه امام حسن انتخاب كرد .

    در پاسخ پيشنهاد يكى از يارانش كه معتقد بود : خوبست در شروع جنگ شتاب كند و ميگفت : ( در حركت بسوى معاويه پيشدستى كن تا صحنه ى جنگ در شهر و ديار او تشكيل شود) ( 9 ) نيز مى گوئيم : اگر امام حسن اين كار را مى كرد ، به رهبران باندها و جبهه هاى مخالف خود در كوفه و به ( مقدس مابان ظاهر الصلاح) دستاويز مناسبى براى اظهار مخالفت ميداد كه چندان بى دليل و ناموجه نبود و براى موجه ساختن مخالفت آنان ، همين شروع به جنگ كفايت مى كرد كه در نظر بيشتر مردم و لااقل ، مردم ساده لوح و سطحى ، اشكالى بدون پاسخ بود و اى بسا كه همين مسئله به بيعت شكنى و سر پيچى و تخلف آشكار اين گروهها از فرمان امام حسن ، منجر مى گشت بدين قرار ، پيشدستى كردن در جنگ - كه بعضى به آنحضرت پيشنهاد مى كردند - در حقيقت بدين معنى بود كه وى به دست خود خطرناكترين و فجيع ترين شكاف و اختلاف را در جامعه ى خود ايجاد كند و عواقب آن را تحمل نمايد .

    بر اثر اين موجبات بود كه حسن بن على ترجيح داد حالت ( عدم تعرض) موجود را حفظ كند و در شروع جنگ شتاب نكند .

    ولى پس از چندى ، ناگهان فرمان جهاد داد .

    او در اين هنگام ، در وضعيتى قرار گرفته بود كه به عقيده ى همگان ، هيچ اقدامى جز فرمان جهاد در آن شايسته نبود زيرا معاويه ، دشمنى و طغيان را شروع كرده و هوس كشور گشای اش - آنهم در قلب سرزمينهاى اسلامى ! - تحريك شده و رو بسوى عراق تا ( جسر منبج) ( 10 ) پيش آمده بود و اين پس از گذشت اندك زمانى از وفات اميرالمؤمنين عليه السلام بود كه يعقوبى ( 11 ) آنرا خيلى كوتاه دانسته : 18 روز .

    و در آنجا يعنى در نواحى علياى فرات بود كه معاويه براى ايجاد رعب در مرزهاى امن و آرام و هشدار به شير مردان كوفه و اعلام تدريجى جنگ ، فرياد مخالفت خود را كه ميكوشيد پر طنين و مهيب نيز باشد ، سر داد .

    او مرگ على را بهترين فرصتى ميدانست كه مى توان از آن براى خاتمه دادن به ماجراى كوفه و شام استفاده كرد و اين آخرين تصميمى بود كه او و مشاورانش بر آن اتفاق كرده بودند و اين مشاوران ، همان ياران شب و روز او بودند كه جنبش مخالفت با خلافت هاشمى را با تجربه ای توأم با تيز هوشى و زيركى ، رهبرى مى كردند ، مانند : مغيره بن شعبه ، عمر و بن عاص ، مروان بن حكم ، وليد بن عتبه ، يزيد بن حر عبسى ، مسلم بن عقبه ، ضحاك بن قيس فهرى .

    معاويه در انتخاب موقعيت مناسب و هم در ايجاد روح اخلالگرى در كوفه ، توفيق يافت او براى اينكار ، با اهتمام هر چه تمامتر ، وجدانهاى پست را با پول خريدارى ميكرد و جاسوسهای به اطراف مى فرستاد كه در هنگام رفتن ، با خود انواع دروغها را ميبردند و در بازگشت ، اخبار و اطلاعات گوناگونى در مورد تصميم هاى گرفته شده يا مقدار امكانات جنگى دشمن ، با خود به ارمغان مىآوردند و اين براترين و مؤثرترين و قوى ترين حربه هاى جنگى او بود .

    ( معاويه تمامى عشاير و سپاهيانش را به بسيج عمومى فرا خواند بخشنامه ای به همه ى نواحى قلمرو خويش فرستاد به اين صورت : برسيدن اين نامه ، با ساز و برگ تمام بسوى من حركت كنيد) ( 12 ) .

    امام حسن نيز متقابلا تصميم خود را براى پاسخ به ستيزه جوای معاويه ، دنبال كرد و رسما اعلان جهاد داد بدعوت او مؤمنان با اخلاص و حاملان قرآن ، فرماندهان جنگ و پارسايان اسلام گرد او جمع شدند ، مانند :

    حجر بن عدى ، ابوايوب انصارى ، عمر و بن قرضه ى انصارى ، يزيد بن قيس ارحبى ، عدى بن حاتم طای ، حبيب بن مظاهر ، ضرار بن خطاب ، معقل بن سنان اشجعى ، وائل بن حجر حضرمى ( سيدالاقيال ) ، هانى بن عروه ، رشيد هجرى ، ميثم تمار ، بريربن خضير ، حبه ى عرنى ، حذيفه بن اسيد ، سهل بن سعد ، اصبغ بن نباته ، صعصعه بن صوحان ، ابوحجه عمر و بن محصن ، هانى بن اوس ، قيس بن سعد ، سعيد بن قيس ، عابس بن شبيب ، عبدالله بن يحيى حضرمى ، ابراهيم بن مالك اشتر ، مسلم بن عوسجه ، عمر و بن حمق ، بشير همدانى ، مسيب بن نجيه ، عامر بن وائله ، جويريه بنمسهر ، عبدالله بن مسمع همدانى ، قيس بن مسهر صيداوى ، عبدالرحمن بن عبدالله بن شداد ، عماره بن عبدالله سلولى ، هانى بن هانى سبيعى ، سعيد بن عبدالله ، كثيربن شهاب ، عبدالرحمن بن جندب ، عبدالله بن عزيز ، ابوثمامه ى صائدى ، عباس بن جعده ، عبدالرحمن بن شريح ، قعقاع بن عمرو ، قيس بن ورقاء ، جندب بن عبدالله ازدى ، حرث بن سويد ، زياد بن صعصه ى تيمى ، عبدالله بن وال ، معقل بن قيس رياحى .

    اينها جناح نيرومند جبهه ى امام حسن عليه السلام را تشكيل مى دادند و همينها بودند كه امام حسن در فرمانش به عبيدالله بن عباس ، ايشان را چنين توصيف كرد :( يكتن از آنان ، افزون بر يك لشكر است) و معاويه در جنگهاى صفين از ايشان بدينگونه ياد كرد : ( دلهاى آنان همگى همچون يكدل است) و گفت : ( اينها تا جماعتى را نكشند ، كشته نمى شوند) و باز همينها بودند كه معاويه درباره ى آنان مى گفت : ( هر وقت چشمهاى آنان را در زير كلاهخودها در صفين بياد مىآورم ، هوش از سرم پرواز مى كند) و گواهى دشمن ، بيشك صادقترين گواهيهاست .

    خوشبينى شديدى كه همه ى مردم را فرا گرفته بود ، در هنگامه ى دعوت به جهاد ، كوفه را تكان داد و مردم دسته دسته به صفوف جنگ پيوستند در ميان اين داوطلبان جنگ ،عناصر مختلفى نيز وجود داشتند كه پيش از آن هيچكس از ايشان چنين شور و نشاطى دركارهاى شايسته و اقدامات خداپسند ، بياد نداشت .

    لذا در اردوگاه امام حسن ، در كنار آندسته ياوران با اخلاص ، توده ى مجهول الحالى از مردم و جماعتى از وابستگان به فاميل هاى سرشناس و خيل انبوهى از بداند يشان كه طرز فكرى بيگانه از طرز فكر امام حسن داشتند و اى بسا فقط بجاسوسى براى دشمن آمده بودند و بالاخره گروهى از مردم سست عنصر كه معمولا هنگامه ى جنگ را با گريز علاج مى كنند و اى بسا اميدى بجز گرد آوردن غنيمت ندارند ، نيز قرار گرفتند ( هيچ دسته ای از آنها با فكر و رأى دسته ى ديگر موافق نبود ، با يكديگر مخالف و همه بى فكر و بى هدف) علاوه بر اينها مجادلات و مناقشات حزبى - كه بزرگترين خار راه آمادگيهاى لازم شرائط جنگ است - نيز در ميان آنان فراوان وجود داشت .

    امام حسن از نخستين روز ، از عواقب اين ناهماهنگى اسفبار بيمناك و نا مطمئن بود و اين چيزى است كه برخى از مصادر ، صريحا بدان اشاره مى كنند .

    او به اين انبوه مردمى كه پيش روى او حماسه ى جنگ مى سرودند ، نه اطمينان پايدارى داشت و نه اميد اخلاص و همفكرى .

    در پشت سر اين توده ى مردم ، سران منافق و دو روى كوفه بودند كه به هيچ وجه اميد اصلاح و هدايت آنان نمى رفت ، مانند : اشعث بن قيس ، عمر و بن حريث ، معاويه بن خديج ، ابو برده ى اشعرى ، منذربن زبير ، اسحق بن طلحه ، حجربن عمرو ، يزيد بن حارث بن رويم ، شبث بن ربعى ، عماره بن وليد ، حبيب بن مسلمه ، عمر بن سعد ، يزيد بن عمير ، حجار بن ابجر ، عروه بن قيس ، محمدبن عمير ، عبدالله بن مسلم بن سعيد ، اسماء بن خارجه ، قعقاع بن شور ذهلى ، شمر بن ذى الجوشن .

    و امام حسن ميدانست كه عاقبت با ايندسته ، ماجرای خواهد داشت .

    اينها همان كوفيان نافرمانى بودند كه عليرغم ادعاى مسلمانى ، براى خود وكسانى مانند خود بر طبق ميل و اراده ى خود ، دستور اخلاق وضع مى كردند ! اسلام كه جارى كننده ى سرچشمه ى اخلاق در دلها و بخشنده ى نعمت هاى بيشمار به مسلمانان است ، در جمع اين مردم نابخرد ، از ماديگرى شكست خورده بود و به همين دليل هم بود كه از خاندان پيغمبر فاصله گرفته و قدرت هم آهنگى با آموزش و تربيت و فرهنگ آنانرا از دست داده بودند .

    از همان لحظه ای كه با حسن بن على بشرط اطاعت كامل و بر ( شنوای و فرمانبرى ) بيعت كردند ، بصورت دستياران دشمن او در ايجاد بلوا و شورش در آمدند : پيوسته در فكر حادثه جوای و دام گسترى و فرصت طلبى و توطئه براى بزرگترين جنايتها بدون كوچكترين نگرانى از عواقب دنيوى و اخروى آن .

    خطرى كه از پيوستن اين عده به سپاه ، امام حسن را تهديد ميكرد بزرگتر از خطرى بود كه از دشمن روبرو و آشكار ، انتظار مى رفت .

    بنابراين آيا بجا نبود كه فرمانرواى كوفه ، از تنها ماندن در آخر كار بيمناك باشد و تا جائيكه ميتواند جنگ را به تأخير اندازد ترديد نيست كه ابهام نتيجه ى كار ، مستلزم شكيبای و بردبارى و مستوجب آمادگى بيشتر براى زيانهاى احتمالى است .

    ولى او اكنون كه به مبارزه دعوت شده ، شايسته است كه به ميراث پر ارزشى كه از خصال پدر بزرگوارش در اختيار دارد ، باز گردد : شير را بچه همى ماند بدو .

    بايد اين سفارش پدر را به كار بندد كه : ( هرگز كسى را به مبارزه دعوت مكن ، اما اگر كسى تو را به مبارزه دعوت كرد بپذير ، چه ، جنگ افروز متجاوز است) .

    همچنين بايد مسئوليت شرعى حكومت بر مسلمين را در نظر گيرد براى رهبر و پيشوای كه مردم سر بر اطاعت او نهاده و با او بيعت كرده اند ، جايز نيست كه از قانون شكنى آشكار و تجاوز به اسلام ( بغى ) چشم پوشى كند و تا سر حد امكان ، در مقابله با آن نكوشد .

    خداوند مى فرمايد : ( با آنكس كه راه بغى مى پيمايد بجنگيد تا به امر خدا باز گردد) و رسول اكرم صلى الله عليه و آله ميفرمايد : ( هر كس با بودن پيشوا و امام ، مردم را به خود يا ديگرى دعوت كند ، مورد لعنت خداست ، او را بكشيد) .

    و اما وسيله براى اينكار ، يعنى نيرو براى مقابله با كجروى .

    علير غم اوضاع غير عادى و بر خلاف قاعده ای كه بسيارى از خائنين كوفه بدان تمايل نشان ميدادند ، در مرزهاى تابع كوفه ، آنقدرها قواى نظامى وجود داشت كه گمان فراهم بودن نيروى لازم براى جنگ را تقويت كند .

    دولت اسلامى در اواسط قرن اول ، بزرگترين سپاهى را كه در آن دوره براى دولتى فراهم بود ، در اختيار داشت ، نهايت ، حفظ و حراست مرزها ، مستلزم مراقبت فراوان و گماشتن بخش بزرگى از سپاه اسلامى بر نقاط دور از مركز بود و اين امر اجازه نميداد كه تعداد زيادى از واحدهاى نظامى براى جنگهاى نزديك مركز ، مورد استفاده قرار گيرند مخصوصا با توجه به دشوارى عمليات سوق الجيشى با روشهاى قديمى و وسائل ناقص آن در آنروز .

    سپاهى كه فقط براى كوفه در نظر گرفته شده بود - به اختلاف دو روايت ( 13 ) - نود يا صد هزار ، و سپاهى كه در بصره استقرار داشت هشتاد هزار بود ( 14 ) اينها سپاهيانى بودند كه در اين دو شهر از خزانه ى دولت ، حقوق دريافت ميكردند تعداد اتباع و غلامان اين عده و داوطلبان جهاد نيز در اين دو شهر نظامى ، معمولا به همين اندازه ها مى رسيد .

    بنابراين مجموعا نيروى نظامى عراق در حدود 350 هزار مى شد و اين غير از سپاهيان ايران و يمن و حجاز و ديگر اردوگاهها بود .

    شور و شيفتگى شيعيان براى جنگ از يكسو و اصرارى كه خوارج بر جنگ با ( و گمراهان) ( به تعبير خودشان ) مى ورزيدند از سوى ديگر ، علاوه بر اين ، تمايل عامى كه توده ى مردم در هنگام پيشرفت رأى .

    و نظر طرفداران جهاد ، به پيوستن به صفوف جنگ اظهار ميداشتند بطور مجموع كافى بود كه هر كس را به وجود قواى جنگى مجهز كافى ، مطمئن سازد فقط لازم بود كه اين جنگجويان در روز درگيرى دو گروه و بر افروخته شدن آتش جنگ ، عهد و ميثاق خود را با خدا فراموش نكنند و همچنان راستگو بمانند

    …………………..

    پی نوشت ها

    1- بنگريد به پاورقى ( 1 ) ص 109 .

    2- ابن ابى الحديد ( ج 4 ص 12 ) .

    3- خوب است كسانيكه شرح اين مختصر را طالبند ، رجوع كنند به تصويرى كه استاد عبدالله علايلى از اجتماع مسلمين در عهد عثمان ، ترسيم كرده است ( كتاب ايام الحسين ، ص 112 تا 128 ) و گويا بهتر آنست كه ما نيز خطوط برجسته اى اين تصوير را از گفتار وى اقتباس و براى تكميل فائده در اينجا نقل كنيم وى چنين مى نويسد : .

    ( اين امويان تنها بدين اكتفا نكردند كه براى قالبهاى بى روح و وجودهاى بيكاره ى خود ، موجوديت و شخصيتى قائل شوند بلكه از اين قدم بالاتر نهاده و جامعه ای بشكل طبقاتى بوجود آوردند و ناگهان ثروت هاى هنگفت در نزد امويان و هوا خواهانشان انباشته شد و مروان مقدرات جامعه را بر طبق هوى و هوس خود بدست گرفت و بيشتر استانهاى بزرگ تيول اين و آن شد ( يعلى بن اميه) غير از املاك فراوانش ، برابر صد هزار دينار ثروت اندوخت دارای ( عبدالرحمن بن عوف) به پانصد هزار دينار بالغ گشت اندوخته ى طلا و نقره ى ( زيد بن ثابت) به اندازه ای رسيد كه براى تقسيم آنها مجبور شدند آنرا با تبر بشكنند قهرا اكثريت مردم اين روش تازه را به ديده ى انكار نگريستند و با ياوران خليفه به منازعه برخاسته ، آنانرا به بيدينى متهم ساختند و با آنان وارد مبارزه ای شدند كه آرام و پنهان شروع شد ولى روز بروز گرمتر و افروخته تر گشت .

    حالت عمومى آنروز در دو جمله خلاصه مى شد : حكومتى در حال دسيسه براى ملت ، و ملتى در حال توطئه بر ضد حكومت ، ولى هميشه برترى و استيلاء نهای از آن ملت است انصاف را بايد ياد آور شد كه ملت با اين حال ، در نهضت خود راه خشونت و غرور نپيمود ، ابتدا با متصديان و اولياى امور تماس گرفت و بارها بوسيله ى نمايندگانش خواسته هاى خود را در ميان گذاشت ولى هر بار خواسته هاى او با شكست مواجه شد آنهم شكست پى در پى و سخت و از نوع بر انگيزاننده و تحريك آميز .

    در اين حال ( عمر و بن عاص) مردم را بر ضد عثمان مى شورانيد و آشكارا از سياست او انتقاد ميكرد ، از راههاى مخفى ، اطلاعاتى از او بدست مىآورد و آنگاه جريانات داخل خانه ى او را بر ملا مى ساخت و با هيچكس روبرو نمى شد مگر آنكه نفرت از عثمان را بدو تزريق مى كرد هنگاميكه عثمان براى جمعى از شورشيان و مخالفان خود ، خطبه ميخواند ، وى به او گفت : ( اى اميرالمؤمنين تو خود را به مهلكه افكندى و ما نيز خويشتن را با تو در مهلكه افكنديم ، تو توبه كن تا ما نيز توبه كنيم) ! .

    از طرفى ( عايشه) آنچنان بر عثمان جرى شده بود كه در اثناى خطبه ى وى ، پيراهن رسولخدا را بر افراشت و گفت : ( اين پيراهن پيغمبر است كه هنوز فرسوده نشده و تو سنت او را فرسوده كرده ای) از طرف ديگر ( طلحه) و ( زبير) به شورشيان كمك مالى مى كردند ولى على عليه السلام با همه خشم و نارضائيش ، دو پسر خود را - با آن آبرو و اعتبارى كه در جامعه ى مسلمان داشتند - و همچنين خدمتكارانش را فرستاد تا از پيش آمدهاى غيرعادلانه و خصومت آميز جلوگيرى كنند و هنگاميكه خبر يافت مردم خانه ى عثمان را محاصره كرده و از رسيدن آب به وى ممانعت نموده اند ، سه مشك آب براى وى فرستاد و به حسن و حسين گفت : شمشيرتان را برداريد و بر در خانه ى عثمان بايستيد و مگذاريد كسى به او آسيب رساند در اين جريان پيكر حسن بن على از خون رنگين شد و ( قنبر) - غلام على - مجروح گشت .

    اين چيزى است كه تاريخ از على و فرزندانش در اين واقعه به ياد دارد در حاليكه از سوى ديگر ، اين را نيز ميداند كه عثمان در روزهاى محاصره به معاويه كه در شام بود نوشت : ( اهل مدينه كافر گشته و از اطاعت من سر پيچى نموده و بيعت مرا نقض كرده اند ، از جنگاوران شام بر اسبهاى سركش و راهوار هر چه توانى بفرست) و معاويه پس از دريافت اين نامه ، وقت را به معاطله و سستى گذرانيد زيرا به ادعاى خودش - مخالفت با صحابه ى پيغمبر را - كه ميدانست بر اين كار همداستان شده اند خودش نميداشت .

    از شگفتيهاى مسخره آميز تقدير اين است كه : ( عمر و بن عاص) مردم را بر كشتن عثمان تحريك كند ، ( عايشه) رو در روى او آشكارا به مخالفت بر خيزد ، ( معاويه) از يارى او شانه خالى كند و ( طلحه) و ( زبير) به مخالفان او كمك كنند و آنگاه اينها هر يك ديگرى را به خونخواهى او تشويق كنند و خون او را از ( على بن ابيطالب) كه خير خواهانه به او اندرز داده و او را از اين سر انجام ، بر حذر داشته و در پيشامدها سپر بلاى او شده است ، مطالبه نمايند) .

    4 - شرح نهج البلاغه ( 4 و 13 ) .

    5 و 6 - شرح نهج البلاغه ( ج 4 ص 13 و 10 ) .

    7 - مسعودى بر حاشيه ى ابن اثير ( ج 6 ص 119 ) .

    8 - ابن كثير ( ج 8 ص 36 37 ) .

    9 - ابن ابى الحديد ( ج 4 ص 13 ) .

    10- ( منبج) شهر قديمى بزرگى است كه تا پلى كه به همين نام معروف است بر روى ( فرات) سه فرسنگ و تا حلب 10 فرسنگ ( و بگفته معجم : دو روز ) فاصله است معجم مى نويسد : از آنجا تا ( مليطه) چهار روز و تا فرات يكروزه راه است كسانى كه از اين شهر برخاسته اند منجمله : بحترى و ابوفراس حمدانى .

    11- جلد دوم ص 191 .

    12- شرح ابن ابى الحديد ( ج 4 ص 13 ) .

    13- رجوع كنيد به : تاريخ يعقوبى ( ج 2 ص 94 ) و : الامامه والسياسه ( ص 151 ) .

    14- ( حضاره الاسلام فى دار السلام) تأليف : جميل مدور .

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:22:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      4 - الحمراء   ...

    اين گروه - به گفته ى طبرى در تاريخ - بيست هزار مرد مسلح كوفى بودند كه در هنگام تقسيم بندى كوفه ، در قسمتى قرار گرفتند كه هم پيمانان آنها از طايفه ى ( بنى عبدالقيس) در آنجا واقع شده بودند اين عده در اصل ، نه از ( بنى القيس) بودند و نه حتى از عرب بلكه داراى نژادى مخلوط و اولاد بردگان و موالى بودند و شايد بيشتر آنان اولاد كنيزكان پارسى ای بودند كه در سالهاى 12 تا 17 در ( عين التمر) و ( جلولاء) اسير شده بودند .

    و همين ها در سال 41 و هم در سال 61 - يعنى در دو بحران مربوط به امام حسن و امام حسين - مردمى صاحب سلاح و جنگجو بشمار مى رفتند - دقت كنيد .

    و باز همين ها پاسبانان ( زياد بن ابيه) بودند كه در حدود سال 51 هجرى آن فجايع را نسبت به شيعه مرتكب شدند و خلاصه ، اينها از افرادى محسوب مى شدند كه در برابر مزد ، به هر جنايتى تن در ميدهند و غالبا اتباع و اطرافيان مردم صاحب قدرت و شمشير برنده ای در دست جباران مقتدر بشمار مى رفتند .

    بر اثر استقبالى كه اين عده از فتنه ها و حوادث مختلف كوفه در قرن اول هجرى كرده بودند ، بتدريج بر قدرت و شوكت آنان افزوده شده و كارشان چنان بالا گرفته بود كه شهر كوفه را به آنان نسبت ميدادند و مى گفتند : ( كوفه ى الحمراء) .

    در بصره نيز عده ای از اولاد بردگان و موالى سكونت داشتند زياد - كه در آن هنگام حاكم بصره بود - از قدرت آنان بيمناك شد و در صدد قلع و قمع آنان بر آمد ولى ( احنف بن قيس) او را از اين كار باز داشت .

    برخى از نويسندگان معاصر ، بغلط اين عده را از شيعه دانسته اند حال آنكه ايشان نه تنها كوچكترين شباهتى به شيعيان نمى داشتند ، كه از خطر ناكترين دشمنان شيعه و پيشوايانشان بودند نميتوان انكار كرد كه ممكن است در ميان آنها افرادى معتقد به مرام شيعه وجود داشته اند ولى همه را نميتوان به عده ى ناچيزى قياس كرد .

    در كنار اين عناصر مخالف ، شيعيان حسن قرار داشتند كه از لحاظ تعداد ، در مركز حكومت على از ديگر گروهها بيشتر بودند در ميان اين عده ، جمعى از بقاياى مهاجرين و انصار نيز وجود داشتند كه به تبع على عليه السلام در كوفه مسكن گزيده بودند و مصاحبت آنان با رسول خدا ( صلى الله عليه و آله ) به آنان مكانت و منزلت شامخى در ميان مردم داده بود .

    بزرگمردان كوفه ، اخلاص و صميميت خود را نسبت به اهل بيت - چه در آغاز خلافت حسن بن على و چه در هنگاميكه آنحضرت پس از بيعت ، فرمان جهاد داد و چه در مراحل ديگرى كه بعدها پيش آمد - ثابت و مدلل ساختند بيگمان اگر اين شيعيان با اخلاص در آنروز از دسيسه هاى ساير همشهريان خود مصون مى ماندند ، براى مقابله با خطرهای كه از شام بسوى كوفه سرازير بود ، عده ای كافى و شايسته ميبودند در اين جمع فرخنده ، چنان آمادگى و شور و نشاطى وجود داشت كه براى هيچكس قابل انكار نبود و به آن اندازه كه هر مشكلى را براى آنان هضم و قابل درك مى ساخت و معرفتى كه زمينه و شرط ورود در مشكلات است به آنان مى بخشيد .

    براستى درباره ى كسانى همچون : قيس بن سعد بن عباده ، حجر بن عدى ، عمر و بن الحمق خزاعى ، سعيد بن قيس همدانى ، حبيب مظاهر اسدى ، عدى بن حاتم ، مسيب بن نجيبه ، زياد بن صعصعه و ديگرانى از اين طراز ، چگونه ميتوان انديشيد ؟ .

    البته جريانهاى تند و مخالف و دستهاى مزدور و خائن نيز براى دگرگون ساختن اين زمينه هاى مساعد و تغيير سرنوشت ، پيوسته مشغول فعاليت بودند .

    در اين محيطى كه سراسر آنرا تمايلات گوناگون و متضاد فرا گرفته و فتنه گريها و تبليغات رنگارنگ آنرا به هيجان در آورده بود ، براى حسن بن على آينده ى كار و مولود اين شبان آبستن حوادث ، پوشيده و مستور نبود و چون در طليعه ى حكومت بود ، ناگزير ميبايد برنامه ى كار و هدف خود را براى مردم بيان كند و ضمنا روش و خط مشى خود را از شرائط و مقتضيات گوناگونى كه در داخل و خارج او را احاطه كرده است ، الهام بگيرد.

    معاويه دشمن بيرون از مرزى بود كه با مكر و فريب خود و با وسائل قدرتى كه در اختيار داشت و با پايگاه مستحكمى كه در صفحات حكومتش از آن برخوردار بود ، خاطر كوفه را سخت مشوش و مشغول داشته بود معاويه آنچنان دشمن حقيرى نبود كه حسن بن على بتواند در مورد او خونسرد و بى تفاوت بماند و يا در صورت چشم پوشى و خونسردى ، از حملات سخت او مصون باشد و در حقيقت امام حسن بيش از هر كس ديگر ، علاقمند بود كه در صورت مساعد بودن شرائط ، قدرت شيطانى معاويه را در هم كوبيده و سزای در خور او ، به او بچشاند .

    و اما در داخل قلمرو حكومت حسن بن على ، آنچه بيش از همه توجه و اهتمام او را جلب كرده بود ، دشمنيهاى مردمى بود كه هر چند بظاهر در كنار او مى زيستند اما از لحاظ معنى و روح و هدف ، فرسنگها از او دور بودند .

    براى آن حضرت بسى ناگوار بود كه در مركز حكومتش مردمى زندگى كنند كه غرائز بر آنان چيره شده و حرص و آزدست تطاول بر آنان گشوده و هرزه گرای ايشان را به هر سو كشانيده است ، نه از وفا مفهومى مى شناسند و نه دين را حرمتى مى نهند و نه همسايگى را حقى قائلند ، بيگانگى و دورى از خود انسانى ، آنان را به آلت و ابزارى براى مكر و فساد و نفاق مبدل ساخته است ، با هر آوازى هم صدا مى شوند و در هر وادى براه مى افتند ، نه صحنه ى سياست به آنان رونقى مى گيرد و نه ميدان جنگ با آنان سامان مى يابد وجود اينچنين نامردمانى كافى است كه اجتماعى را دستخوش اضطراب و هرج و مرج ساخته و در خطر فتنه و معرض انواع بلاها و خطرات قرار دهد.

    حسن بن على در مواجهه با اين اوضاع و احوال ، آنچنان نبوغى از خود نشان داد كه اگر آن حوادث و مصائب ناگهانى و غير قابل محاسبه پيش نمىآمد ، يقينا پيروزى درخشانى بدست مىآورد .

    بسيارى از حوادث را پيشگوای ميكرد ولى مراعات احتياط ، مانع از آن بود كه پيش بينى هاى خود را ابراز كند و بدين جهت فقط به اشاره ای بدان ، اكتفا ميكرد ، جمله ى ابهام آميز و شيوای كه از آيه ى كريمه ى قرآن اقتباس كرده و در نخستين خطبه اش در روز بيعت بيان فرمود از اين قبيل بود آن جمله اين بود : ( انى ارى ما لاترون ) ( من مى بينم آنچه را شما نمى بينيد ) .

    در آن روزى كه اين جمله را ادا كرد در پيش روى او بجز جشنهاى سرشار از شور و نشاط كه بيش از همه چيز ، نمايشگر صميميت توده ى مردم با خليفه ى جديد مى توانست باشد ، چيز ديگرى وجود نداشت پس چگونه است كه او چيزى در آنان مشاهده مى كند كه آنان خود از ديدن آن عاجزند ؟ .

    اين همان دور انديشى و دور بينى ويژه ى حسن بن على بود كه در جنگ و صلح و در هر گامى كه با دشمنان يا دوستانش برداشته ، نشانه ى آنرا ميتوان يافت .

    اگر چه مجموعه هاى تاريخى در آن مقام بر نيامده اند كه نمونه هاى فراوانى را كه ميتوان بعنوان نمودارهاى تاريخى از سياست حسن بن على ارائه داد - مخصوصا آنچه را كه مربوط به بخش اول از دوران حكومت وى يعنى پيش از اعلان جهاد مى باشد - نشان دهند ، با اينحال همان موارد نادرى كه از سيره ى زندگى وى بدست مىآيد ، بيننده را به سياست ماهرانه ى وى مؤمن و مطمئن مى سازد چه ، او در وضعى آنچنان نا متعادل و بحرانى ، بقدرى حكيمانه و مدبرانه فرماندهى كرد كه بهتر از آن در چنان وضعى امكان پذير نيست .

    اينك مثالى چند از روشهاى سياستمدارانه ى او در اداره ى اوضاع پيش از آغاز جنگ :

    براى بيعت ، عبارت مخصوصى وضع كرد و از قبول هر گونه قيد و شرطى در بيعت استنكاف كرد از همه به شرط : شنوای و فرمانبرى ( اطاعت كامل ) در جنگ و صلح ،بيعت گرفت سخندانى مدبرانه ى او در اين جمله ، همانطورى بود كه حدس زده مى شد چه ، از جنگ و صلح هر دو نام آورد ، هم طرفداران جنگ و هم مخالفين آن را قانع ساخت و البته آشنای او به اوضاع عمومى كوفه ، چندان بود كه ميتوانست در چنين اوضاعى راهبر او به چنين آگاهى حكيمانه گردد .

    عطاى جنگجويان را صد ، صد افزايش داد ( 10 ) و اين نخستين چيزى بود كه پس از آغاز خلافت پديد آورد و پس از وى خلفاء همه از او پيروى كردند ( 11 ) .

    بديهى است كه تغيير وضع بصورت افزودن مزاياى خاص سپاهيان ، موجب افزايش قدرت و محبوبيت بود ، بعلاوه در گرد آوردن تعداد زيادترى از مردم براى جنگ ، تأثير بسزای داشت .

    اين پديده ای بود كه هر چند ميتوانست دليل آمادگى براى جنگ باشد ، با اينحال بطور قاطع ، تصميم وى را بر جنگ اعلام نميكرد چه ، همچنين ميتوانست فقط نمونه ای از تغيير وضع هاى يك دوران جديد باشد .

    اين كار با اين روش ، در عين آنكه يكنوع پيشگيرى عاقلانه و مدبرانه براى آينده ای بود كه اى بسا شروع جنگ را ضرورى مى ساخت ، با اينحال موجب تفرقه و اختلاف كلمه هم نبود .

    دستور داد دو نفرى را كه براى معاويه جاسوسى ميكردند ، اعدام كنند و با اجراى اين حكم ، روح فتنه جوای و بلواگرى را - كه عناصر زيادى از مردم بصره و كوفه بدان گرائيده بودند - سركوب ساخت .

    مفيد مى نويسد : ( چون خبر وفات اميرالمؤمنين و بيعت مردمان با حسن بن على به معاويه رسيد ، پنهانى مردى از قبيله ى حميرا به كوفه و مردى از بنى القين را به بصره فرستاد تا اخبار را براى او بنويسند و در كارهاى امام حسن ايجاد اختلال كنند ، حسن از اين موضوع اطلاع يافت ، دستور داد تا جاسوس ( حميرى) را در كوفه از خانه ى گوشت فروشى بيرون آورده گردن زدند و به بصره نوشت تا جاسوس ( قينى) را در ميان قبيله ى ( بنى سليم) جستجو كنند و او را يافته و اعدام نمايند) .

    ابوالفرج اصفهانى نيز شبيه به همين روايت كرده و سپس گفته است : ( حسن به معاويه نوشت : اما بعد ! جاسوسانت را فرستادى ، گويا مايلى ديدار كنيم ! در اين ترديد ندارم پس منتظر باش كه آن روز دور نيست شنيده ام كه زبان شماتت گشوده ای به آنچه شيوه ى خردمندان نيست كه بدان شماتت كنند ( اشاره به شادى كردن معاويه به وفات على عليه السلام ) .

    حال تو مناسب اين شعر است :

    ( به آنكس كه در پى مخالفت با آن در گذشته است ، بگو :

    تو نيز آماده ى آنچنان پيشامدى باش كه گوای هم اكنون خواهد شد .

    ما آن چنانيم كه هر كه از ما بميرد ، همچون كسى است كه شب را در جايگاه شبانه به انتظار صبح بسر ميبرد) .

    با وجود اصرار زيادى كه بيشتر اطرافيان و نزديكان وى از نخستين روز حكومتش بر شروع جنگ داشتند ، جنگ را بتأخير انداخت ما در فصل( 5 ) وضع سياسى آنروز را تحليل خواهيم كرد و آشكار خواهد شد كه در آن شرائط ، اين يگانه تدبير صحيح و موافق مصلحت بود .

    بوسيله ى تبادل نامه و پيغام ، موقعيت متزلزل معاويه را كه با ادعاهاى پوچ خود او قابل تحكيم نبود ، از ياد او برد و پرونده ای از مغلطه كاريهاى او - كه همان نامه هاى او به امام حسن بود - فراهم آورد و همين پرونده ى سياه بود كه معاويه ى ماسكدار و ناشناخته را به مردم شناسانيد و براى امام حسن در برابر آراء و افكار عمومى ، بهانه ى معقولى براى جنگ با معاويه ، درست كرد در نتيجه ، جبهه ى معاويه در منطق خردمندان براى هميشه مغلوب شد اگر چه پس از آن در منطق زور ، غالب بشمار آمد .

    هر يك نمونه از اين تدبيرهاى خردمندانه كه حسن بن على بوسيله ى آنها روش سياسى خود را در فاصله ى كوتاه ميان وفات على تا تصميم بر شروع جنگ ، معرفى كرده است ، ميتواند ما را از ذكر همه ى نمونه ها بى نياز سازد

    ……………………..

    پی نوشت ها

    1- شرح حال او را در فصل : ( رهبران برگزيده ى شيعه) در همين كتاب خواهيد خواند جمله ى بالا را مسعودى از وى نقل كرده است : ( حاشيه ى تاريخ ابن اثير ، ج 6 ص 118 )

    2- ( بلاذرى) در فتوح البلدان و ( براقى) در تاريخ الكوفه ( حموى) نيز در المعجم همين را گفته ولى در ماده ى ( بصره) به خلاف آن رأى داده و گفته :( شهر سازى بصره در سال 14 هجرى 6 ماه پيش از بناى كوفه بود) ! .

    3- كلمه ى ( قطايع) را پس از مراجعه به لغت و هم به خبرگان زبان عرب ، با تأمل و ترديد فراوان به اين صورت ترجمه كردم بايد ياد آور شوم كه اين معنى علاوه بر آنكه با معناى مصطلح لغتهاى ( اقطاع) و ( قطيع) و ( قطيعه) متناسب است ، با عبارت زير كه در ( اقرب الموارد) پس از ذكر چند معنى براى كلمه ى ( قطيعه) آمده ، كاملا تاييد مى شود : ( و - مواضع فى بغداد اقطعها الملك المنصور اناسا من اعيان دولته ليعمروها و يسكنوها و هى قطيعه فلان و فلان) به هر صورت از فضلای كه با مراجعه به متون تاريخ به معناى قطعى ترى رسيده باشند ، اميد راهنمای دارم ( مترجم ) .

    4- البدايه و النهايه ( ج 8 ص 41 )

    5- ( مفيد) در كتاب ارشاد ( ص 170 ) و ( طبرسى) در كتاب اعلام الورى

    6- حاشيه ى تاريخ ابن اثير ( ج 6 ص 42 ) مؤلف : چه ميدانيم ! شايد بسيارى از مردم شام نيز نامه های همانند نامه هاى كوفيان به معاويه ، براى حسن بن على نوشته باشند چه اينكه دانستيم كه هر دو گروه - هم كوفيان و هم شاميان - در فقر اخلاقى كه موجب فريفتگى به جلوه هاى مادى و خيانت است ، شريك بودند رجوع كنيد به كتاب ( المحاسن و المساوى) ( ج 2 ص 200 ) تأليف ( بيهقى) براى اطلاع از نامه ى ياران معاويه به على عليه السلام و به تاريخ يعقوبى ( ج 3 ص 12 ) براى مطالعه ى نامه ى همه ى ياران عبدالملك بن مروان به مصعب بن زبير كه از وى امان طلبيده و جائزه خواسته اند اى بسا كه نامه هاى نزديكان معاويه به حسن بن على از اين جهت بر ما پوشيده مانده كه آن حضرت مراعات امانت را كرده و راز نامه نگاران را افشاء نساخته و يا اينكه مورخان خواسته اند اين موضوع را هم مانند بسى موضوعات ديگر ، نديده بگيرند !.

    7- علل الشرايع ( ص 84 ) .

    8- رجوع كنيد به : الامامه و السياسه ( ص 150 ).

    9- تاريخ طبرى ( ج 6 ص 109 ) .

    10- ترجمه ى اين جمله : ( زاد المقاتله مأه مأه) و گويا بدين معنى كه بر سهميه ى هر سپاهى صد در هم مثلا افزود ، يعنى به آنكه سهميه اش پانصد بود ، ششصد و به آنكه نه صد بود ، هزار درهم عطا كرد يا اينكه به هر سپاهى نخست صد در هم اضافه حقوق داد و اگر ديد وظيفه اش را به نيكى انجام ميدهد ، بر حقوق او صد ديگر افزود و همچنين و آنچه گويا جاى ترديد نيست آنست كه در اين عبارت ، سخن از افزايش سهميه ى مالى و حقوق است و نه چيز ديگر ( مترجم ) .

    11- شرح النهج - ابن ابى الحديد ( ج 4 ص 12 ) .

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:19:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.
     
     
    مداحی های محرم