پس از جنگهاى بى نتيجه خونين صفين و نهروان ارتش امام دچار ناتوانى و خستگى شد و سستى در ياران آن حضرت پديدار گرديد، دعوت او را نپذيرفته و از فرامينش اطاعت نمى نمود، اين سختى ها و ناگواريها چنان كام امام را تلخ ساخته بود كه ديگر زندگانى برايش دردناك و مصيبت بار بود و هميشه آرزوى مرگ مى كرد تا از اين دنياى سياه و تاريك به جهان روشنى ها كوچ كند، و هر لحظه اين آرزو را تكرار مى كرد و از خدايش تمناى شهادت مى نمود.
چنانكه قبل از حادثه شهادتش از اين دعاها و فريادها به فرزندش حسن عليه السلام حكايت كرد و فرمود: ديشب اندكى به خواب رفتم و چشمهايم بهم آمد، رسول خدا را ديدم كه به زند من آمده است ، گفتم : اى پيامبر خدا مى بينى كه از امت تو چه كژى ها و دشمنى ها بر سر من آمده است ، فرمود: آنان را نفرين كن ، گفتم : خدايا از اينها بهتر را به من بده و از من بدتر را به آنان مسلط كن .
ياران امام كه از ترور آن حضرت احساس خطر مى كردند از امام خواستند كه براى خود نگهبانانى انتخاب كند ايشان نپذيرفته و فرمودند: فعلا تيرى نيست كه به من رسد و ضربه اى نيست كه مجروحم سازد.
تا اينكه ماه رمضان فرا رسيد، ماهى كه آن قدر ارزش و منزلتش والا است كه ماه خدا ناميده شده ، و قرآن كريم ، در آن نازل گرديده است ، در قرآن شبها امام افطار را گاه در منزل فرزندش حسن عليه السلام و گاه در منزل حسين عليه السلام و گاه در منزل دخترش زينب صرف مى كرد ولى بيش از سه لقمه نمى خورد و مى فرمود: دوست دارم خدايم را با شكم گرسنه ديدار كنم .
شب نوزدهم آن ماه را امام با هيجانى بسيار آغاز نمود، در صحن خانه با اندوه و اسف و در عين حال با شور و اشتياق راه مى رفت و به آسمانها نگاه مى كرد و از وقوع حادثه اى بزرگ كه در اين شب رخ مى دهد، خبر مى داد و مى فرمود: دروغ نگفت ، و دروغگو نبود، امشب است آن شبى كه به من وعده داد.
هنگامى كه امام خواست از خانه بيرون رود مرغابى هايى كه در خانه بودند بفرياد آمدند، امام حسن عليه السلام پيش آمد و گفت : چرا اين وقت از خانه بيرون مى رويد، امام فرمود: خوابى كه ديشب ديدم مرا بر اين كار واداشت ، آنگاه امام خواب را نقل كرد و سپس فرمود: اگر تعبيرش ظاهر شود، پدرت كشته شده و ماتم تمامى مردم مكه و مدينه را فرا مى گيرد، سراپاى امام حسن عليه السلام را وحشتى بزرگ فرا گرفت ، و اندامش بلرزيد، و پرسيد: اين فاجعه كى اتفاق مى افتد؟ امام فرمود: خداوند در قرآن مى فرمايد: هيچكس نمى تواند فردا چه به دست مى آورد و در كدام سرزمين بميرد، ولى حبيبم پيامبر خدا فرمود: اين حادثه در ده آخر ماه رمضان رخ داده و قاتلم پسر ملجم است ، امام فرزندش را سوگند داد كه به خانه بازگشته و بخوابد و امام حسن عليه السلام چاره اى جز اطاعت نيافت ، و امام در تاريكى سحرگاه از خانه به مسجد رفت (5).
حضرت على عليه السلام آن شايسته ترين موجودى كه بعد از پيامبر از آغاز تا پايان آن بر روزگار چهره نموده و عنصر بيگانه اى كه همه فضائل را حائز گرديده ، و سيرت پاكش از همه نقائص و آلودگى ها مبراست بدست شقى ترين افراد، در محراب عبادت خون آلود، بر زمين افتاد، مردم از هر سوى به جانب مسجد شتافتند، و با صداى بلند مى گريستند، پيشاپيش همه فرزندان به سوى پيكر خونيش پدر روى آوردند، امام در محراب افتاده بود و گروهى مى خواستند امام را براى نماز آماده كنند ولى امام توان حركت نداشت ، آن حضرت نگاهش به امام حسن عليه السلام افتاد و فرمود كه ايشان با مردم نماز بخواند، پس از نماز امام حسن عليه السلام سر پدر را به دامان گرفت و در حاليكه قطرات اشك بر چهره اش مى ريخت گفت : كدامين جنايتكار با شما اين چنين كرد؟ فرمود: همان پسر زن يهودى عبدالرحمن بن ملجم ، گفت : از كجا فرار كرد، فرمود: لازم نيست ، كسى به دنبالش برود بزودى او را در مسجد مى آورند، لحظه اى نگذشت كه او را به مسجد آوردند، امام حسن عليه السلام به او گفت : اى لعنت شده ، اميرالمؤمنين و امام المسلمين را كشتى ، اين پاداش خيرخواهى هاى او بود كه پناهت داد و به خود نزديكت ساخت و اكنون پاداش خدمات او را چنين دادى .
امام حسن عليه السلام پدر را به خانه انتقال داد، و بهترين پزشك كوفه اثيربن عمرو سكونى را براى معالجه حضرت حاضر نمود، پس از آنكه پزشك گفت : اى اميرالمؤمنين وصايايت را بكن ، كه خواهى مرد، امام حسن عليه السلام سراسيمه و گريان آنچنان قلبش در آتشى از اندوه مى سوخت به پدر گفت : پدر پشتم را به مرگت شكستى ، چگونه مى توانم تو را به اين حالت ببينم ، امام به نرمى فرمود: پسرم ديگر از امروز به بعد بر من غم مخور و زارى مكن امروز جدت پيامبر و جده ات خديجه و مادرت زهرا را ديدار مى كنم ، و فرشتگان هر لحظه انتظار قدوم مرا مى كشند، پس بر من اندوه نكن و گريه منما.
امام در اين حال بيهوش شد، و آن گاه كه به هوش آمد فرزندش را گريان ديد براى تسكين خاطر او فرمود: پسر چرا مى گريى ، از امروز بر پدرت ديگر اندوه و دردى نيست ، پسرم گريه مكن تو هم روزى با زهر شهيد مى شوى و برادرت حسين عليه السلام را هم با شمشير خواهند كشت .
آنگاه امام رو به فرزندانش كرد، و وصاياى خود را فرمود، و هنگاميكه احساس مرگ كرد، و دانست به زودى به ديدار خدايش خواهد شتافت امر خلافت را به فرزندش امام حسن عليه السلام واگذاشت ، و از فرزندانش و بزرگان خاندان و پيروانش بر اين امر گواه گرفت و نامه ها و سلاحش را به او تفويض كرد و فرمود: پبامبر به من سفارش كرد كه اينها را به تو بسپارم .
و امام در حاليكه آيات قرآن تلاوت مى كرد؛ روحش از اين تيره خاكدان پرواز كرد، پس از او دنيا تاريك شد، چرا كه او نورى بود كه خدايش آفريد تا ظلمتهاى سهمگين جهان را روشنائى بخشد.
امام حسن عليه السلام به تجهيز پدر شهيدش پرداخت و پيكر مطهرش را غسل داد و كفن نمود، و چون پاره اى از شب گذشت به همراه چند تن از ياران وفادار آن حضرت در حاليكه جبرئيل و ميكائيل جلوى جنازه ايشان را گرفته بودند، او را از كوفه به نجف اشرف برده و در آنجا دفن كردند.
در اين هنگام مقام خلافت به وجود امام حسن عليه السلام زينت يافت و زمامدارى حكومت اسلامى با وصيت اميرالمؤمين عليه السلام به ايشان رسيد، و از طرف ديگر معاويه با تمام قوا، به جلب افراد ساده لوح و نادان مشغول شد.