حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 2542
  • دیروز: 1092
  • 7 روز قبل: 2006
  • 1 ماه قبل: 11408
  • کل بازدیدها: 2481400





  • رتبه







    کاربران آنلاین

  • anam


  •   نمونه اى از جنايات خلفاى عباسى   ...

    هنگامى كه منصور دوانيقى ساختمان هاى بغداد را مى ساخت ، دستور داد، هر چه بيشتر به جستجوى فرزندان على عليه السلام پرداخته ، هر كس را پيدا كردند دستگير نموده در لاى ديوارهاى ساختمانهاى بغداد بگذارند.

    روزى پسر بچه زيبايى از فرزندان حسن مجتبى عليه السلام را دستگير نمودند و او را به بنا تحويل دادند و دستور داد او را در لاى ديوار بگذارد و چند نفر جاسوس مورد اعتمادش را گماشت كه مواظب كار بنا بوده و ببينند آن پسر بچه را در لاى ديوار بگذارد.

    بنا از ترس جان خود مطابق دستور، پسر بچه را در ميان ديوار گذاشت ، ولى دلش به حال او سوخت ، در ديوار سوراخى گذاشت تا پسرك بتواند تنفس ‍ كند و آهسته به او گفت :

    ناراحت نباش ! صبر كن ! شب كه شد من تو را از لاى اين ديوار نجات خواهم داد. شب كه فرا رسيد بنا در تاريكى شب آمد و پسر بچه سيد را از لاى آن ديوار بيرون آورد و به او گفت :

    تو را آزاد كردم هر طور شده خودت را پنهان كن ! و مواظب خود من و كارگرانى كه با من كار مى كنند باش ! مبادا ما را به كشتن دهى ، اكنون كه در اين تاريكى شب تو را از لاى ديوار خارج كردم بدان جهت است كه روز قيامت نزد جدت رسول الله شرمنده نباشم و حضرت مرا در پيشگاه خداوند به محاكمه نكشاند.

    سپس با ابزار بنايى كمى از موى سر آن پسرك را چيد، دوباره به او تاءكيد كرد كه خود را پنهان كن و مبادا پيش مادرت برگردى . پسر بچه گفت :

    حال كه نبايد پيش مادرم بروم ، به مادرم اطلاع بده كه من نجات يافته ام و فرارى هستم ، تا نگران من نباشد و كمتر گريه كند، آنگاه رو به فرار گذاشت ولى نمى دانست كجا برود، عاقبت راهى را بدون هدف پيش گرفت و گريخت و معلوم نشد كجا رفت . او آدرس مادرش را در اختيار بنا گذاشت . بنا مى گويد:

    من به همان آدرس به سوى خانه مادرش حركت كردم ، وقتى به نزديك خانه رسيدم ، زمزمه گريه و ناله مانند زمزمه زنبور شنيدم ، فهميدم كه صداى گريه مادر همان پسر بچه است ، نزد او رفتم و جريان فرزندش را به او نقل كردم و موى سر پسرش را نيز به او دادم و به خانه برگشتم .(102)

    102- ب : ج 47، ص 306.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ظهور صاحب الزمان (عج )   ...

    سيد حميرى مى گويد:

    من ابتدا غالى مذهب بودم (100) و عقيده داشتم محمد بن حنيفه امام است مدتها چنين گمراه بودم تا اينكه خداوند بر من منت نهاد و به وسيله امام صادق عليه السلام هدايت كرد و از آتش نجات داد و به راه راست راهنمايى نمود و نشانه هايى از آن بزرگوار ديدم كه برايم يقين حاصل شد كه او حجت خدا بر تمام مردم است و همان امامى است كه اطاعتش بر همه لازم مى باشد.

    روزى عرض كردم :

    يابن رسول الله ! اخبارى از پدران بزرگوارتان در مورد غيبت يكى از امامان نقل شده ، بفرماييد كدام يك از شما غايب مى شوند؟

    حضرت فرمود:

    اين غيبت براى ششمين فرزند از نسل من پيش خواهد آمد كه او دوازدهمين امام پس از پيامبر اكرم است و اول آنها اميرالمؤمنين و آخر آنها قائم بحق ، بقية الله در زمين و صاحب زمان است او روزى ظهور كرده و دنيا را پر از عدل و داد مى كند همانطور كه پر از ظلم و ستم و جور شده .(101)

    100- غالى مذهب كسانى را گويند كه مرتبه خدايى براى ائمه بوده اند.

    101- ب : ج 47، ص 317.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      حكومت امام زمان (عج )   ...

    از امام صادق عليه السلام روايت شده است :

    هنگامى كه امام زمان قيام نمود، به عدالت حكم مى كند و در حكومت او ظلم و ستم از بين مى رود و راهها امن مى گردد، بركات زمين آشكار مى شود، هر حقى به صاحبش مى رسد، پيروان هيچ مذهبى نمى ماند مگر اينكه مسلمان شده و مؤمن شناخته مى شوند و خداوند مى فرمايد: هر كس در زمين و آسمان از روى ميل و رغبت تسليم او مى شوند…

    سپس امام صادق عليه السلام فرمود:

    حكومت ما آخرين حكومتها خواهد بود پيش از ما گروهها حكومت خواهند كرد (خداوند به همه قدرت مى دهد روى زمين حكومت كنند ولى نتوانند حق را به طور شايسته پياده كنند).

    آنگاه كه روش حكومت ما را ديدند، نگويند اگر حكومت به دست ما هم مى افتاد، مى توانستيم مانند اينها (حكومت امام زمان ) حكومت كنيم .(99)

    99- در زمان طاغوت فكر مى كرديم ما قدرت نداريم . جامعه در شعله هاى فساد مى سوخت اگر روزى قدرت به دست ما بيفتد اسلام را پياده مى كنيم . زندگى از چنگال فساد و جنايات تباه نجات مى يابد. خداوند اين قدرت را از راه امتحان در اختيار ما گذاشت . خدا را شكر، بيست و يك سال از عمر انقلاب مى گذرد، در اين مدت قدمهاى مثبت برداشته شده است ، ولى توقع بيش از اينهاست . متاءسفانه در اين اواخر در برخى موارند نه تنها جلو نرفته ايم بلكه از اوايل انقلاب عقب نشينى هم كرده ايم !!

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مردى از همدان در محضر امام زمان (عج )   ...

    احمد بن فارس اديب كه از بزرگان حديث است نقل مى كند:

    طايفه اى در همدان به بنى راشد معروف بودند و همه شيعه و دوازده امامى هستند. پرسيدم :

    علت چيست در ميان مردم همدان فقط آنها (در اين عصر) شيعه مى باشند؟

    پير مردى از آنها كه آثار صلاح و نيكى در سيماى او نمايان بود، گفت :

    علت شيعه بودن ما اين است كه جد ما (راشد) كه طايفه ما به او منسوب است سالى به زيارت مكه مى رفت ، نقل مى كرد:

    هنگام بازگشت از مكه چند منزلگاه را در بيابان پيموده بودم مايل شدم از شتر پايين آمده و قدرى پياده راه بروم ، از شتر پياده شدم و راه زيادى را پيمودم ، خسته و ناتوان شدم و با خود گفتم :

    اندكى مى خوابم تا رفع خستگى شود وقتى كه كاروان رسيد بر مى خيزم ، خوابيدم ولى بيدار نشدم مگر آن وقتى كه حرارت آفتاب را در بدنم احساس ‍ كردم ، چون بر خواستم ديدم كاروان رفته است و كسى در آن بيابان نيست ، به وحشت افتادم ، نه راه را مى شناختم و نه اثرى از كاروان نمايان بود. به خدا توكل نمودم و گفتم : راه را مى روم ، هر كجا خدا خواست ، ببرد.

    چندان نرفته بودم كه ناگاه خود را در سرزمين سبز و خرمى ديدم كه گويى تازه باران بر آن باريده است و خوش بوترين سرزمينها بود. در وسط آن سرزمين قصرى ديدم مانند برق شمشير مى درخشيد.

    گفتم :

    اى كاش ! مى دانستم اين قصر كه همانند آن را تاكنون نديده و نشنيده ام ، چيست و از آن كيست ؟ به طرف قصر حركت كردم .

    وقتى به در قصر رسيدم ، ديدم دو پيشخدمت سفيد پوست ايستاده اند، سلام كردم و آنها با بهترين وجه جواب سلام مرا دادند و گفتند: بنشين ! كه خدا سعادت تو را خواسته است . در آنجا نشستم . يكى از آنها وارد قصر شد، پس از اندك زمانى بيرون آمد و به من گفت :

    برخيز داخل شو!

    وارد قصر كه شدم ، ديدم قصرى بسيار باشكوه و بى نظير است ، پيشخدمت رفت پرده اى را كه بر در اتاق آويزان بود، كنار زد، ديدم جوانى در وسط اتاق نشسته و بالاى سرش شمشير بلندى از سقف آويزان است ، به طورى كه نزديك بود نوكش به سر وى برسد. جوان مانند ماه شب چهاردهى بود كه در ظلمت شب بدرخشد.

    من سلام كردم و او با لطيف ترين و نيكوترين بيان ، جواب داد.

    سپس فرمود:

    مى دانى من كيستم ؟

    گفتم : نه ، به خدا قسم !

    فرمود:

    (من قائم آل محمد هستم ، من همان كسى هستم در آخرالزمان با اين شمشير (اشاره كرد به همان شمشير آويزان ) قيام مى كنم ) و سراسر زمين را پر از عدل و داد مى كنم همان گونه كه پر از جور و ستم شده ، من بر زمين افتادم و صورت به خاك ماليدم .

    فرمود:

    چنين نكن ! برخيز! تو فلانى از اهل شهر همدان هستى .

    گفتم :

    بلى اى سرورم !

    فرمود:

    ميل دارى نزد خانواده ات برگردى ؟

    گفتم :

    آرى سرور من ! ميل دارم نزد آنها برگردم و ماجراى اين كرامتى را كه خدا به من عنايت كرده به آنها بازگو كنم و به آنها مژده بدهم .

    در اين وقت اشاره به پيشخدمت كرد و او هم دست مرا گرفت و كيسه پولى به من داد بيرون آمديم ، چند قدم برداشته بوديم . ناگاه چشمم به سايه ها و درختها و مناره مسجدى افتاد. پيشخدمت به من گفت :

    اينجا را مى شناسى ؟

    گفتم :

    در نزديكى شهر ما شهرى بنام استاباد (اسد آباد) است اينجا شبيه آن شهر است .

    فرمود:

    اين همان استاباد است ، برو كه به منزل مى رسى !

    در اين هنگام به هر سو نگاه كردم . ديگر آن بزرگوار را نديدم ، وارد استاباد شدم ، كيسه را باز كردم ، چهل يا پنجاه دينار در آن بود، از آنجا به همدان آمدم ، خويشان خود را جمع كردم و آنچه را كه به من رخ داده بود، براى آنها نقل كردم ، تا موقعى كه دينارها را داشتيم همواره در آسايش و خير و بركت زندگى مى كرديم .(98)

    98- ب : ج 52، ص 41.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      خدمت پدر از ديدگاه امام زمان (عج )   ...

    مرد كارگرى (در نجف اشرف ) بود كه پدر پيرى داشت ، در خدمت گذارى او هيچ گونه كوتاهى نمى كرد، تا آنجا كه آفتابه مستراح پدرش را خود مى برد و منتظر مى ماند تا خارج شود و او را به منزل برساند.

    او هميشه در خدمت پدر بود، جز شبهاى چهارشنبه كه به مسجد سهله مى رفت و در آن شبها به خاطر اعمال مسجد سهله و شب زنده دارى در مسجد نمى توانست در خدمت پدر باشد. ولى پس از مدتى ترك كرد و به مسجد سهله نرفت .

    از او پرسيدند: چرا رفتن به مسجد سهله را ترك نمودى ؟

    در پاسخ گفت :

    چهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم ، آخرين شب چهارشنبه بود، نتوانستم بعد از ظهر زود حركت كنم ، نزديكى هاى غروب به راه افتادم ، مختصر راه رفته بودم ، شب شد و من تنها به راه خود ادامه دادم . يك سوم راه مانده بود و هوا هم بسيار تاريك بود. ناگاه عربى را ديدم در حالى كه بر اسب سوار است به سوى من مى آيد، با خود گفتم : اين مرد راهزن است ، حتما مرا برهنه مى كند، همين كه به من رسيد با زبان عربى شروع به صحبت نمود و گفت :

    كجا مى روى ؟

    گفتم :مسجد سهله مى روم .

    فرمود: همراه تو چيز خوردنى هست ؟

    گفتم : نه .

    فرمود: دست خود را در جيب كن !

    گفتم : در جيبم چيزى نيست .

    بار ديگر با تندى اين سخن را تكرار كرد.

    من دست خود را در جيب كردم ، ديدم مقدارى كشمش توى جيبم هست كه براى بچه ها خريده بودم و در خاطرم نبود.

    آنگاه فرمود:

    اوصيك بالعود: پدر پيرت را به تو سفارش مى كنم . (عرب بيابانى پدر پير را عود مى گويد.)

    اين جمله را سه بار تكرار كرد.

    سپس از نظرم ناپديد شد، فهميدم او حضرت مهدى است و راضى نيست خدمت پدرم را حتى در شبهاى چهارشنبه نيز ترك بنمايم . از اين جهت ديگر به مسجد سهله نرفتم و آن عبادتها را ترك نمودم .(97)

    97- ب : ج 53، ص 246.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      پاسخ امام زمان (عج ) به نامه اسحاق   ...

    اسحاق بن يعقوب نامه اى به ولى عصر امام زمان (عج ) نوشت و در آن مطالبى را از حضرت سؤال نمود. امام زمان (عج ) در پاسخ نامه وى مرقوم فرمود:

    اما ظهور فرجم بسته به اراده خدا است .

    كسانى كه براى ظهور وقت تعين مى كنند دروغگو هستند.

    در پيشامدها كه به شما رخ مى دهد - براى دانستن حكم - آنها به راويان حديث ما (مراجع تقليد) رجوع كنيد، زيرا آنها حجت من بر شما هستند و من حجت خدا بر آنها مى باشم .

    اما كسانى كه اموال ما (وجوهات ) در اختيار آنها است ، هر كس ولو مختصرى از آن را حلال بداند و بخورد، آتش خورده است .

    و خمس بر شيعيان ما تا ظهور مباح شده و حلال است (95) تا اولادشان پاك باشد.

    و علت غيبت مرا صلاح نيست بدانيد. خداوند مى فرمايد:

    (يا ايها الذين آمنو لا تسئلوا عن اشياء ان تبدلكم تسؤ كم ):

    اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از چيزهايى كه اگر به شما آشكار شود ناراحت مى شويد، نپرسيد.

    هر كدام از پدران من ، بيعت يكى از طاغوتيان به گردن آنها بود ولى من زمانى ظهور مى كنم كه بيعت هيچ كس از طاغوتيان زمان ، به گردن من نخواهد بود.

    اما كيفيت بهره مندى مردم از من در زمان غيبتم ، مانند بهره مندى از خورشيد پنهان در پشت ابر است و من امان براى ساكنين زمين هستم .(96)

    95- فتاواى مشهور بر اساس دلايل ديگر خلاف اين جمله ها است .

    96- ب : ج 78، ص 53، در ج 53 مفصل تر آمده است .

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      امام زمان (عج ) نورى بر دوش پدر   ...

    احمد بن اسحاق (وكيل امام حسن عسكرى در قم ) مى گويد:

    محضر امام حسن عسكرى عليه السلام رسيدم و مى خواستم درباره جانشين آن حضرت سؤ ال كنم .

    امام عليه السلام پيش از آن كه من سؤال كنم ، فرمود:

    اى احمد! خداوند متعال از لحظه اى كه آدم را آفريده تا روز قيامت ، زمين را از حجت خود خالى نگذاشته و نخواهد گذاشت و به ميمنت حجت الهى از اهل زمين گرفتاريها بر طرف مى شود، باران مى بارد و زمين بركاتش را خارج مى كند.

    عرض كردم :

    پسر پيامبر خدا! و جانشين پس از شما كيست ؟

    حضرت با شتاب برخاست و به درون خانه رفت و بازگشت ، در حالى كه پسر بچه سه ساله اى را كه چهره اى همانند ماه شب چهارده داشت بر دوش ‍ گرفته بود.

    آنگاه فرمود:

    اى احمد بن اسحاق ! اگر نزد خداى متعال و حجتهاى او گرامى نبودى ، اين پسرم را به تو نشان نمى دادم ، همين پسرم همنام رسول خدا و هم كينه اوست . او كسى است كه زمين را پر از عدل و داد مى كند، همچنان كه پر ظلم و جور شده باشد.

    اى اسحاق ! مثل او در ميان امت من ، مثل خضر و ذوالقرنين است . به خدا سوگند او غايب مى شود، كه در زمان غيبت او كسى از هلاكت نجات نمى يابد مگر اينكه خداوند او را در عقيده به امامتش ثابت نگه دارد و موفق بدارد كه براى ظهور او دعا كند.

    عرض كردم :

    سرور من ! آيا نشانه اى در اين بچه هست كه قلب من به امامت او اطمينان بيشترى پيدا كند و بدانم كه او همان قائم بحق است ؟

    در اين وقت ناگاه آن پسر بچه به سخن آمد و با زبان فصيح عربى فرمود:

    انا بقية الله …

    من آخرين سفير الهى در روى زمين و انتقام گيرنده از دشمنان خدا هستم . سپس فرمود:

    اى احمد بن اسحاق ! اكنون كه با چشم خود، حجت حق را ديدى ، در جستجوى نشانه ديگرى مباش !

    احمد بن اسحق مى گويد:

    شاد و خرم از محضر امام عسكرى عليه السلام اجازه گرفته ، بيرون آمدم . فرداى آن روز به خدمت امام عسكرى عليه السلام رسيدم ، عرض ‍ كردم :

    اى پسر رسول خدا! از عنايتى كه ديروز درباره من فرموديد (فرزند عزيزت با به من نشان داديد) بسيار شادمان شدم ، ولى نفرموديد علامتى از خضر و ذوالقرنين در اوست ، چه مى باشد؟

    حضرت فرمود:

    منظورم غيبت طولانى اوست …(93).(94)

    93- ب : ج 52 ص 25.

    94- ب : ج 52 ص 25.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      قوانين آسان   ...

    شخصى يكى از قوانين مذهبى را شكسته و خطا كار شده بود.

    خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيد و گفت :

    هلاك شدم ! هلاك شدم !

    پيغمبر صلى الله عليه و آله پرسيد:

    چه كار كرده اى ؟

    مرد گفت :

    در ماه رمضان با زنم همبستر شده ام . اكنون چاره چيست ؟

    حضرت فرمود:

    يك نفر غلام بخر و آزاد كن !

    مرد گفت : نمى توانم .

    پيامبر صلى الله عليه و آله : دو ماه روزه بگير!

    مرد: تواناى دو ماه روزه گرفتن ندارم .

    پيامبر صلى الله عليه و آله : برو شصت فقير را غذا بده !

    مرد: براى خوراك دادن شصت نفر فقير وسيله اى ندارم .

    پيامبر صلى الله عليه و آله كمى سكوت كرد. در اين وقت شخص ديگرى وارد شد و يك سبد خرما به پيغمبر تقديم كرد.

    حضرت فرمود: اين سبد خرما را ببر و در بين مردم فقير تقسيم كن !

    مرد عرض كرد:

    اى پيامبر خدا! در سراسر اين شهر هيچ كس از من فقيرتر نيست .

    حضرت خنديد و گفت :

    بسيار خوب ، برو اين خرماها را ميان زن و فرزندانت تقسيم كن .(7)

    7- ب : ج 94، ص 279.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      حق شناسى پيامبر صلى الله عليه و آله   ...

    بيست و پنج سال از عمر مبارك پيامبر گذشته بود با حضرت خديجه (ع ) ازدواج كرد، در يكى از سالها باران نيامد در اثر خشكسالى حيوانات مردند و قحطى شد.

    حليمه خاتون در اثر نيازمندى به مكه آمد تا هزينه زندگى خود را تاءمين كند، حضور رسول خدا رسيد و شرح حال خود را بيان نمود، حضرت از مال خديجه چهل گوسفند و شتر به حليمه داد.(6)

    بدينوسيله از مادر شيرى خود قدردانى نمود.

    6- ب : ج 15، ص 401.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      پيامبر صلى الله عليه و آله و مبارزه با كارهاى بى منطق   ...

    حليمه خاتون ، مادر شيرى حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند: پيامبر صلى الله عليه و آله سه ساله بود روزى به من گفت : اى مادر! چرا دو برادرانم را (منظورش دو فرزندان حليمه بود) روزها نمى بينم ؟ گفتم : فرزندم ! آنها روزها گوسفندان را به بيابان براى چراندن مى برند. گفت : چرا من همراه آنها نمى روم ؟

    گفتم : آيا دوست دارى همراه آنها به صحرا بروى ؟

    گفت : آرى !

    صبح بعد روغن بر موى محمد صلى الله عليه و آله زدم و سرمه بر چشمش ‍ كشيدم و يك (مهره يمانى ) براى حفاظت او بر گردنش آويختم . حضرت كه از دوران كودكى با خرافات و كارهاى بى منطق مبارزه مى كرد، فورا آن مهره را از گردن بيرون آورد و به دور انداخت .

    آنگاه رو به من كرد و گفت : مادر جان ! اين چيست ؟ من خدايى دارم كه مرا حفظ مى كند.(5)

    5- ب : ج 15، ص 392.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.
     
     
    مداحی های محرم