در گذشته دانستيم كه ياران حجر ، گلهاى سر سبد مردان خدا و زبدگان انگشت شمار رجال دين بودند و بتعبير فرموده ى حسين بن على عليه السلام : ( نمازگزارانى عابد بودند كه ظلم را تقبيح مى كردند و بدعت ها را بزرگ مى شمردند و در راه خدا نكوهش ملامتگران را بچيزى نمى گرفتند)

همچنين ديديم كه ديگر بزرگان مسلمان چگونه هرگاه نام حجر را ميبردند ، از آنان نيز ياد مى كردند .

و اگر بازى تقدير يا كنترل هاى دستگاه اموى ميخواسته اند نام آن بزرگمردان را در زواياى فراموشى بيفكنند ، اين مقدار جاى هيچگونه ترديد و گمانى نبوده كه اينعده ، شهيدان عقيده و فكر و قربانيان حق مغصوب بوده اند و همين براى فضل و شكوه و نام آورى آنان در تاريخ بسنده است .

معاويه در حج ( مقبولى) ! كه پس از قتل اين عزيزان بزرگوار گزارد ، در مكه با حسين بن على عليه السلام ملاقات كرد و از روى كبر و تفرعن گفت : شنيدى با حجر و يارانش كه شيعيان پدرت بودند چه كرديم ؟ آنحضرت فرمود : چه كردى ؟ ! گفت : آنها را كشتيم و كفن كرديم و بر جنازه شان نماز گزارديم و بخاك سپرديم ! حسين عليه السلام خنده ای كرد و فرمود : آنها بر تو غلبه يافته اند ، ولى ما اگر پيروان تو را بكشيم نه آنان را كفن مى كنيم ، نه بر جنازه شان نماز مى گزاريم و نه بخاكشان مى سپاريم !( 21 ) .

و اينك فهرست نام اين شهيدان بترتيب حروف و با هر آنچه درباره ى هر يك از آنان ميدانيم :

شريك بن شداد - يا نداد - حضرمى و بنا بر قولى : ( عريك بن شداد) .

صيفى بن فسيل شيبانى - سر آمد ياران حجر ، داراى قلبى آهنين و عقيده ای استوار و سخنى محكم .

هنگاميكه او را دستگير كرده و نزد زياد آوردند ، زياد خطاب به او كرد و گفت : درباره ى ابوتراب چه ميگوای ؟ اى دشمن خدا ؟ ! پاسخ داد : من ابوتراب را نمى شناسم زياد گفت : او را خوب مى شناسى ! گفت : نمى شناسم زياد گفت : چطور ؟ على بن ابيطالب را نمى شناسى ؟ ! گفت : چرا گفت : بسيار خوب ، ابوتراب هموست گفت : نخير او پدر حسن و حسين است ، درود بر او رئيس انتظامات زياد گفت : امير بتو مى گويد او ابوتراب است و تو ميگوای نخير ؟ ! ( صيفى) گفت : اگر امير دروغ مى گويد منهم بايد دروغ بگويم ؟ و اگر او بر سخن باطلى شهادت ميدهد منهم بايد شهادت دهم ؟ - بنگريد به صلابت و استوارى اين مسلمان - زياد گفت : اين نيز گناهى ديگر ، عصاى مرا بياوريد ! عصا را آوردند ، گفت : خوب عقيده ات درباره ى على چيست ؟ گفت : نيكوترين اعتقادى كه درباره ى بنده ای از بندگان شايسته ى خدا ميتوان داشت نعره ى زياد بلند شد : با چوب بقدرى بگردنش بكوبيد كه نقش زمين شود آنقدر او را زدند كه بر زمين غلطيد آنگاه گفت : رهايش كنيد هان ! عقيده ات چيست ؟ گفت : بخدا سوگند اگر با شمشير قطعه قطعه ام كنى جز آنچه شنيدى سخن ديگرى از من نخواهى شنيد گفت : بايد او را لعن كنى يا گردنت را خواهم زد گفت : در اينصورت گردنم را خواهى زد ، و اگر چنين كنى بخدا من خشنودم و تو بدبخت ( زياد) فرياد زد : او را با زنجير آهنين ببنديد و در زندان بيفكنيد .

و بالاخره پس از چندى او نيز در كاروان مرگ بهمراه حجر و در شمار شهيدان عزيز عذراء بود .

عبدالرحمن بن حسان عنزى - در شمار ياران حجر بود و بهمراه او دست بسته و در زنجير به قتلگاه كشانيده شد هنگاميكه به چمنزار عذراء رسيدند در خواست كرد كه او را نزد معاويه بفرستند - گويا مى پنداشت كه معاويه از پسر سميه بهتر است - چون بر معاويه در آمد معاويه خطاب به او كرد و گفت : هان ! درباره ى على چه ميگوای ؟ گفت : از اين موضوع در گذر و سئوال مكن كه براى تو بهتر است معاويه گفت : نه بخدا در نميگذرم عبدالرحمن گفت : شهادت ميدهم كه او كسى بود كه خدا را بسيار ياد ميكرد و امر به حق مى نمود و عدل را بپا ميداشت و از مردم در ميگذشت گفت : پس درباره ى عثمان عقيده ات چيست ؟ گفت : او اول كسى بود كه باب ظلم را گشود و درهاى حق را بست معاويه گفت : خودت را بكشتن دادى ! جواب داد : نه ، بلكه تو را كشتم و از ربيعه كسى در وادى نيست - يعنى براى شفاعت يا دفاع از او - معاويه او را به كوفه نزد زياد فرستاد و دستور داد به بدترين وضعى او را بقتل رساند !

اين عبدالرحمن همانكسى است كه چون دژخيمان معاويه در چمنزار ( عذراء) به ايشان حمله كردند گفت : ( بارالها ! مرا از كسانى قرار ده كه خوارى آنان را ارج مينهى و از آنان خشنودى ، چه بسيار زمانها كه جان خود را بمعرض قتل در آوردم ولى خداوند جز آنچه اراده فرموده بود مقدر نساخت).

حبه ى عرنى در ( تاريخ كوفه) ( ص 274 ) از او ياد كرده و گويد : عبدالرحمن بن حسان عنزى از ياران على عليه السلام بود در كوفه اقامت داشت و مردم را بر ضد بنى اميه تحريك مى كرد ، زياد او را دستگير ساخت و به شام فرستاد معاويه او را به بيزارى جستن از على عليه السلام فرا خواند ، عبدالرحمن در پاسخ او بخشونت سخن گفت و معاويه وى را نزد زياد باز پس فرستاد و او وى را بقتل رسانيد .

ابن اثير ( درج 3 ص 192 ) و طبرى ( درج 6 ص 155 ) نوشته اند كه زياد او را در ( قس الناطف) ( 22 ) زنده بگور ساخت .

مؤلف : اگر معاويه از چگونگى اعدام شيعيان على بوسيله ى زياد در كوفه خبر مى يافت و دست و پا قطع كردن ها و زبان بريدنها و چشم در آوردنها را ميدانست ، يقينا سفارش نمى كرد كه عبدالرحمن بن حسان را ( ببدترين وضعى) بقتل رساند مگر بدتر و وحشيانه تر از اينگونه كشتن ها و مثله كردن ها ، وضعى ميتوان تصور كرد ؟ با اينحال ، زياد سفارش معاويه را بكار بست و ( زنده بگور كردن) را هم به انواع اعدامهاى قبلى افزود ! ( 23 )

براستى آيا در آنروز كه همگان در پيشگاه خداوند قهار گرد آيند معاويه بر اين سفارشها و زياد بر آن جنايت ها چگونه سزای خواهند داشت ؟

قبيصة بن ربيعه ى عبسى - بعضى از مورخان بجاى ربيعه ، ( ضبيعه) نوشته اند و او همان شجاع پيشتازى است كه تصميم داشت بكمك قوم خود مقاومت مسلحانه را ادامه دهد ، ولى رئيس قواى انتظامى دولتى بدو امان داد و او باعتماد ( قرار داد امان) كه همواره ميان عرب - چه رسد به مسلمانان - داراى اعتبار و احترام فراوان بود ، دست از جنگ كشيد غافل از اينكه خصلتهاى برگزيده ى اسلامى و عربى را در قاموس بنى اميه مفهومى نيست و از آنها جز بعنوان ابزارى براى سلطه ى ظالمانه و تحكم آميز در دستگاه ايشان استفاده نمى شود قبيصه را نزد زياد حاضر ساختند ، زياد رو به او كرد و گفت : بخدا كارى مى كنم كه ديگر فرصت شورش و قيام بر ضد زمامداران را پيدا نكنى ! نظر گاه تنگ و محدود قدرتمندان را بنگر ! قبيصة پاسخ داد : من با ( امان) نزد تو آمده ام زياد فرياد زد : او را به زندان ببريد !

و بالاخره ، او نيز در شمار كاروانيان اسيرى بود كه دست و پا بسته و بيدفاع راهى قتلگاه شدند و در حديث است كه : ( هر آنكس كه شخصى را امان دهد و سپس او را بقتل برساند من از وى بيزارم اگر چه آن مقتول كافر باشد) ( 24 ) .

هنگاميكه كاروان بسوى خارج شهر كوفه ميرفت ، اسيران را از برابر خانه ى قبيصه عبور دادند ، قبيصه دختران خود را ديد كه بسوى او گردن كشيده و زار زار بر او مى گريند به دو نگاهبان خود ( وائل) و ( كثير) گفت : بگذاريد تا به خانواده ى خود وصيت كنم ، چون نزديك آنان رسيد لحظه ای سكوت كرد و سپس گفت : ساكت شويد ! دختران سكوت كردند آنگاه گفت : تقوى و شكيبای پيشه كنيد ، من از خداى خود اميد ميبرم كه در اينراه مرا به يكى از دو نيكى نائل آورد : يا شهادت كه سعادت من در آنست و يا بازگشتن نزد شما با عافيت عهده دار زندگى شما خدا است و او زنده است و هرگز نميميرد بنگر كه در قالب اين پيكر بشرى چه روح آسمانى و فرشته سيرتى نهفته است اميد ميبرم كه شما را فرو نگذارد و پاس مرا در وجود شما بدارد .

آنگاه براه خود ادامه داد و آن خانواده ى نوميد و پريشان را گريان و دعا گويان در انتظار خود گذارد و چه خانواده ها و چه دخترها كه در آنروزگار سياه بگونه ى خانواده و دختران قبيصه زندگى را بسر ميبردند .

طبرى مى نويسد : قبيصة بن ضبيعه بدست ( ابو شريف بدى) افتاد ، قبيصة بدو گفت : ميان قبيله ى من و قبيله ى تو اختلاف و نزاع نيست ، بگذار كس ديگرى مرا بكشد وى قبول كرد و سپس ( قضاعى) او را بقتل رسانيد .

مؤلف : و باز قدرت و بزرگوارى اين روح بزرگ را بنگر كه در چنين لحظه ای در آن انديشه است كه ميان دو قبيله كدورت و نفاقى پديد نيايد و ميكوشد كه برادرى و مسالمت را حفظ كند .

موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



[جمعه 1395-03-28] [ 05:48:00 ب.ظ ]