(6) مناظره آن حضرت با مروان بن حكم
امام بر معاويه داخل شد، هنگامى كه آن حضرت را ديد برخاست ، و احترام بسيار به ايشان گذاشت ، اين امر بر مروان ، سخت آمد، و كلامى در بدى ايشان بيان كرد، امام فرمود:
واى بر تو اى مروان تو هميشه در ميدانهاى جنگ و به هنگام رويارويى با دشمن ريسمان خوارى و ننگ به گردن داشتى ، زنان بر تو بگريند، اين مائيم كه برهانهاى روشن را به همراه داريم ، و اگر سپاسگزار باشيد ما بر شما هدايت را باريديم ، ما شما را به نجات مى خوانيم ، و شما ما را به آتش دعوت مى كنيد، و چقدر اين دو مقام از يكديگر دور است .
تو به بنى اميه افتخار مى كنى و مى پندارى ، كه آنان در جنگ پايدارند، و همچون شير دلاور، مادرت به عزايت بنشيند، مگر نمى دانى ، كه خاندان عبدالمطلب پهلوانان بزرگوار و ياران و نگهبان ، و بزرگمردانند.
بخدا قسم كه تو آنان و هر كس كه از اين خاندان است را ديده اى كه هرگز سختى ها و خطرها به هراسشان نينداخته و از ميدان دليران نگريخته اند، و آنان همچون شيران خشمگين ، و حمله ورند، و اين تو بودى كه از ميدانشان گريختى ، و تو را به اسارت گرفتند، و به همراه خويشانت به خوارى و ننگ افتادى .
گمان مى برى كه مى توانى ، خون مرا بريزى ، اگر خيلى دلاورى ، چرا نتوانستى خون آن كس كه بر عثمان حمله برد را بريزى ، كه عثمان را همچون شترى سر بريد، و تو در آن وقت همچون گوسفندان صيحه مى زدى ، و مثل زنان فرومايه آه و ناله سر مى دادى ، چرا از او دفاع نكردى ، و تيرى به جانب قاتلش پرتاب ننمودى ، بلكه بندهاى بدنت مى لرزيد، و چشمانت را از شدت وحشت ، فرو مى بستى و از ترس جانت از من پناه مى خواستى ، چون بنده اى كه به دامان آقايش درآويزد، و من ترا از مرگ رهانيدم ، و اكنون معاويه را به قتل من برمى انگيزى ، و اگر آن روز معاويه با تو بود او هم با عثمان كشته مى شد، حال هم تو و معاويه كمتر و ناتوان تر از آنيد كه بتوانيد به من گستاخى كنيد.
و اكنون گمان مى برى كه من بر بردبارى معاويه زنده مانده ام ، به خدا قسم كه معاويه خودش را بهتر از هركس مى شناسد، و از اينكه حكومت را به او واگذار كرده ايم ، سپاسگزارتر است ، و اكنون وجود تو همچون خارى در چشمش خليده كه نمى تواند ديده بر هم نهد، و اگر بخواهم مى توانم سپاهى بر اهل شام برانگيزم ، كه جهان بر او تنگ شود و از حمله سواران به ستوه آيد، و در آن وقت ، فرار كردن ، و نيرنگ و پرگوئى ترا سودى نخواهد بخشيد.
و ما كسى نيستيم كه پدران بزرگوار و فرزندان نيكوكارمان ناشناخته باشند، حال اگر راست مى گويى آزادى .
معاويه به مروان فرياد زد و گفت : من گفتم كه به اين مرد گستاخى نكن و تو نپذيرفتى ، و به چنين خوارى و تحقير گرفتارى شد، آخر تو مانند او نيستى ، و پدرت به مقام پدر او نمى رسد تو پسر مردى رانده شده و دور افتاده اى ، اما پدر او پيامبر بزرگوار خداست ، و چه بسا كسانى كه با پاى خود به قبرستان رفته و گور خود را مى كنند.
[شنبه 1395-03-29] [ 11:28:00 ب.ظ ]