محمد پسر منكدر، يكى از دانشمندان اهل سنت مى گويد:

روزى در وقت شدت گرماى هوا به بيرون از مدينه رفته بودم . ديدم امام باقر عليه السلام با اندام توانمند و فربه خود به دو تن از غلامانش تكيه كرده و مشغول كشاورزى است . با خود گفتم :

پيرمردى از بزرگان قريش در اين وقت در هواى گرم در طلب مال دنياست ! تصميم گرفتم او را موعظه كنم . نزديك رفته ، سلام كردم و گفتم :

آيا سزاوار است مرد شريفى مثل شما در اين هواى گرم با اندام سنگين در پى دنياطلبى باشد؟ اگر در اين موقع و در چنين حال مرگت فرا رسيد، چه خواهى كرد؟

حضرت دستهايش را از دوش غلامها برداشت و روى پا ايستاد و فرمود: - به خدا سوگند! اگر در اين حال بميرم ، در حال فرمانبردارى و طاعت خداوند جان سپرده ام . تو خيال مى كنى عبادت فقط نماز و ذكر و دعا است ؟ تاءمين مخارج زندگى از راه حلال خود نوعى عبادت است . زيرا من مى خواهم با كار و كوشش ، خود را از تو و ديگران بى نياز سازم (كه تلاش و كوششم براى دنياپرستى نيست .) آرى ! فقط آن گاه از فرا رسيدن مرگ بترسم كه در حال انجام دادن گناه باشم و در حالت نافرمانى خدا از دنيا بروم . خداوند ما را موظف كرده بار دوش ديگران نباشم و اگر كار نكنيم ، دست نياز بسوى تو و امثال تو دراز خواهيم كرد.

محمد بن مكندر عرض كرد: خدايت رحمت كند! من مى خواستم شما را موعظه كنم ، شما مرا موعظه كرديد. (44)

44- بحار: ج 46، ص 287.

موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



[سه شنبه 1395-06-30] [ 11:23:00 ب.ظ ]