يك سال بعد از عروسي مان يكي از رفقاي عباس ما رو به منزلش دعوت كرد وقتي رفتيم ديديم اوضاع خيلي خرابه و مجلس زننده اي است .عباس نتونست تحمل كند و از آنجا بيرون اومديم بيرون خونه كه رسيديم زد زير گريه.بعدشم رفت وضو گرفت شروع كرد به نماز خوندن و مشغول خوندن قرآن و نماز شداون شب خيلي از دوستان موندن و توجهي به رضايت خدا نكردند ولي عباس باز هم نشان داد
قهرمان مبارزه با نفس است .
خاطرات آسمان /خاطرات شهيد عباس بابايي/ص37
[جمعه 1397-03-04] [ 11:52:00 ب.ظ ]