مردانی چند از یاران امام حسن‌علیه السلام، در گوشه نخلستانی از نخلستان‌های اطراف كوفه گرد هم آمده بودند. یكی از آنان اهل مدینه و دیگری اهل شام و بقیه از اهالی كوفه بودند. آنان خاطراتی را كه خود شاهد آن بودند برای یكدیگر بازگو می‌كردند.

فرق اهل فضیلت با اهل رذیلت

مردی كه اهل مدینه بود و سر و وضعی مرتب‌تر از دیگران داشت، گفت: در مجلسی حاضر بودم كه «مروان بن حكم» به مناسبت خویشاوندی با صاحب منزل، در آن حضور داشت. در آن مجلس شنیدم كه مروان در جمع برخی هم پیاله‌گان خویش گفت: من شیفته قاطری هستم كه حسن بن علی بر آن سوار می‌شود. قاطری زیبا و قدرتمند و سبك‌رو كه فقط برازنده بزرگان است.

«ابن ابی عتیق» كه پیرمردی چاپلوس و چرب زبان بود، رو به مروان گفت: اگر آن را به تو برسانم آیا سی حاجت مرا بر آورده می‌كنی؟

«مروان» در حالی كه می‌خندید دستی برشانه او نهاد و گفت: آری! هر حاجتی را كه طلب كنی بر آورده می‌كنم.

گفت: بسیار خوب. فردا در نماز جماعت شركت كن و زمانی كه من شروع به مدح قریشیان كردم و حسن بن علی را نادیده گرفتم مرا ملامت كن.

«مروان» قهقهه بلندی سر داد و گفت: فرزند شیطان! چه نقشه‌ای داری؟

«ابن ابی عتیق» سرش را تكان داد و گفت: همان كه گفتم. اگر قاطر حسن‌بن علی را می‌خواهی باید آنچه را كه گفتم انجام دهی.

فردا وقتی مردم برای نماز جماعت جمع شده بودند «ابن ابی عتیق» را دیدم كه در حضور مروان و دیگران شروع به ستایش قریشیان كرد و از اخلاق والا و مزایای اجتماعی و سوابق درخشان و خدمات شایانشان به آیین الهی تمجید و تعریف كرد.

«مروان» حرف او را قطع كرد و گفت: آیا از فضایل و برتری‌های «ابو محمد» یادی نمی‌كنی در حالی كه او در همه این زمینه‌ها ویژگی‌هایی دارد كه دیگران از آن بی‌بهره‌اند؟!
وجود گرامی او آرام بخش دلهای بی‏قرار و نقطه‏ی امید خاكیان بود. آن قدر كرامت داشت كه هیچ فقیری با دست خالی از خانه‏ی او باز نگشت. هیچ آزرده دلی شرح پریشانی خود را نزد او نمی گفت جز آن كه مرهمی بر دل ریش او می نهاد

«ابن ابی عتیق» با لحنی شیطنت آمیز گفت: من فقط از اشراف و بزرگان سخن می‌گفتم و اگر سخنم درباره انبیاء و اولیاء می‌بود یقینا فضایل او را مقدم بر دیگران ذكر می‌كردم.

امام حسن‌علیه السلام كه در بین نمازگزاران حاضر در مسجد، شاهد این مناظره بود، بی آن كه عكس‌العملی نشان دهد، یا كلامی بر زبان آورد، تنها نگاهی به «ابن ابی عتیق» و «مروان» انداخت و در حالی كه لبخند تلخی روی لبانش جای گرفته بود روگرداند و آماده اقامه نماز شد.

پس از نماز وقتی كه امام حسن‌علیه السلام خارج شد تا بر مركب خویش سوار شود «ابن ابی عتیق» در پی او بیرون آمد و طمعكارانه به دنبال او رفت. امام حسن‌علیه السلام كه اینك بر قاطر خویش سوار شده بود، برگشت و تبسمی زد و گفت: آیا حاجتی داری؟

ابن ابی عتیق قدری شرمنده شد، لكن با به یاد آوردن وعده‌ای كه به مروان داده بود، جسورانه گفت: آری! قاطر شما را می‌خواستم.

امام حسن‌علیه السلام با خوشرویی پیاده شد و قاطر را به او داد.

مرد كوفی با شنیدن این ماجرا، از روی تاسف سری تكان داد و گفت: «ان الكریم اذا خادعته انخدع» راست است كه گفته‌اند: شخص كریم را اگر بفریبی، گول می‌خورد.

مرد مدنی با قاطعیت گفت: هرگز! من حتی فكرش را نمی‌كنم كه حسن بن علی‌علیهما السلام از ماهیت آنچه بین او و «ابن عتیق» شیاد و «مروان بن حكم» منافق گذشت، بی اطلاع بوده و چنان كه در ضرب المثل آمده گول خورده باشد. او اگر از مدح زیركانه ابن عتیق كه او را فراتر از اشراف قریش و هم‌رتبه انبیاء و اولیاء بر شمرد خوشش می‌آمد، همانجا به او عنایت می‌كرد و هدیه‌ای عطا می‌نمود و منتظر نمی‌ماند تا او ذلیلانه در پی قاطرش به راه افتد و در خواست خود را مطرح كند.

به خدا قسم! او همان كسی است كه دو بار همه اموالش را در راه خدا صدقه داد و سه بار هم مقاسمه كرد؛ یعنی هرآنچه را كه داشت دو قسمت كرد. قسمتی را برای خود نگه داشت و قسمت دیگر را به بیچارگان بخشید.

یكی از مردان كوفی پرسید: جای شگفتی است، پس چرا قاطرش را به او بخشید؟!

مرد مدنی در جواب گفت: تا فرق اهل فضیلت با اهل رذیلت عملا روشن گردد! او كه نگاه سایلانه سگی را بی جواب نمی‌گذاشت، چگونه می‌توانست درخواست انسانی را نادیده بگیرد؟
امام حسن علیه السلام

کرامت به حیوان ولگرد

مرد كوفی با تعجب به دوستان هموطن خود نگاه كرد و چون آن‌ها را نیز منتظر توضیح بیشتری دید، همانند آنان در سكوت چشم به دهان مرد مدنی دوخت. و او ادامه داد:

آری! من با حسن بن علی در سفری همراه بودم و به چشم خود دیدم كه در منزلگاهی بین راه، در سایه درختی نشسته بود و غذا می‌خورد، هر بار كه لقمه‌ای برای خود بر می‌داشت، لقمه‌ای مانند آن را، برای سگ صحرا گردی كه پیش رویش نشسته بود، می‌انداخت.

پیش رفتم و گفتم: ای پسر رسول‌خدا! آیا این سگ را با پرتاب سنگی برانم تا مزاحم غذا خوردن شما نشود؟

فرمود: او را رها كن. من از خدای عزوجل شرم دارم كه در حالی كه غذا می‌خورم، جانداری در چهره من نگاه كند و من چیزی به او ندهم.

دنیایی پست تر از نعلین وصله خورده‌

مرد شامی كه تا آن موقع ساكت مانده و شنیدن این خاطرات، شوق و ارادت او را به مولایش امام حسن مجتبی‌علیه السلام افزوده بود لب به سخن گشود و گفت: … یكی از قضایایی كه به دنبال سفر مولایمان به شام، بین مردم شهرت یافت، این بود كه در یكی از دیدارها جمع كثیری از سران لشكری و كشوری معاویه جمع بودند، معاویه به مامور محاسبات دربار دستور می‌دهد كه صورتی از بارنامه‌ای را كه به عنوان هدیه برای امام حسن‌علیه السلام، تهیه دیده بودند، در مجلس قرایت كند. محموله‌ای عظیم شامل انواع مختلف هدایا، كه هم می‌توانست نشانه لطف و سخاوت معاویه نسبت به خاندان وحی باشد و وسیله‌ای برای فریب مردمی كه هنوز تبلیغات دستگاه معاویه را نسبت به دنیا طلبی و پول دوستی امام حسن‌علیه السلام باور نكرده بودند.

مرد كوفی، با كنجكاوی نزدیك‌تر آمد، دو زانو نشست و با عجله پرسید: چه شد؟ آیا امام حسن‌ علیه السلام هدیه را پذیرفت؟

مرد شامی به آرامی پاسخ داد: آری! بارنامه را تحویل او دادند و او گرفت، اما زمانی كه از در قصر بیرون می‌رفت، خادمی را دید كه روی پله‌ها نشسته و نعلین او را وصله می‌زند. پیش رفت. از او تشكر كرد. نعلینش را گرفت و بارنامه را در پیش چشمان بهت زده سران شام، به او تحویل داد.
او همان كسی است كه دو بار همه اموالش را در راه خدا صدقه داد و سه بار هم مقاسمه كرد؛ یعنی هرآنچه را كه داشت دو قسمت كرد. قسمتی را برای خود نگه داشت و قسمت دیگر را به بیچارگان بخشید

خدمتكار كه جسته و گریخته درباره این بارنامه چیزهایی شنیده بود حیرت‌زده برخاست تا آن را به مولا تحویل دهد. اما امام‌علیه السلام با نگاهی او را منصرف ساخت. گویا در همان نگاه به او فهمانده بود كه ارزش نعلین وصله خورده‌اش در نزدش، بالاتر از محموله بزرگ هدایای معاویه است.

من فرزند فاطمه هستم

مردی كه اهل مدینه بود دیگر بار به سخن آمد و گفت:

این خاطره مرا به یاد جریان دیگری انداخت كه در مدینه بین امام حسن‌علیه السلام و معاویه اتفاق افتاد.

در اولین روزی كه معاویه وارد مدینه شد، هر كس از بزرگان و سران مدینه را كه به دیدارش می‌رفتند بین پنج هزار تا صد هزار درهم عطا می‌كرد. آخر از همه، امام حسن مجتبی‌علیه السلام بود كه بنا به مصالحی بر او وارد شد. معاویه به احترام او برخاست و با لحنی شكوه‌آمیز گفت:

دیر یاد ما كردی ای ابامحمد! نكند خواستی ما را در نزد قریش، بخیل جلوه دهی؟ به همین خاطر منتظر ماندی تا آنچه مال به همراه آورده‌ایم تمام شود و دستی برای عطای مورد استحقاق تو نداشته باشیم.

معاویه لحظاتی ساكت ماند. نگاهی به اطرافیانش كرد و چون كلامی از امام حسن‌ علیه السلام نشنید، رو به جوانی كه در سمت راست جایگاهش ایستاده بود كرد و به طوری كه همگان بشنوند گفت: ای غلام! برو و از درهم و دینار به میزان مجموع آنچه امروز به دیگران بخشیدیم به ابو محمد حسن بن علی عطا كن.

جوان بیرون رفت و معاویه در حالی كه از جا برمی‌خاست، مستكبرانه نگاهی به امام حسن‌علیه السلام انداخت؛ چند قدمی راه رفت و بعد رو به روی آن حضرت ایستاد و گفت: یا ابا محمد! من فرزند هنرم!

امام حسن‌علیه السلام با خونسردی و وقار همیشگی از جا برخاست و قاطعانه فرمود: یا اباالرحمان! مرا به همه آنچه تو بخشیده و می‌خواهی ببخشی نیازی نیست. بنابراین همه آن را به تو باز می‌گردانم. من فرزند فاطمه، پاره تن محمد رسول‌الله‌ صلی الله علیه وآله هستم.

 

منابع:

ماه مدینه، واحد پژوهش انتشارات مسجد مقدس جمكران.

كرامات و مقامات عرفانی امام حسن مجتبی علیه السلام، علی حسینی قمی.

 

صفحات: · 2

موضوعات: امام حسن مجتبی علیه السلام  لینک ثابت



[جمعه 1396-06-10] [ 11:01:00 ق.ظ ]