هنگامى كه مختار بر اوضاع شهر كوفه مسلط گرديد پس از دستگيرى عمر بن سعد موقتا او را امان داد.

روزى حفص فرزند عمر بن سعد به نزد مختار آمده گفت :

پدرم مى گويد:

آيا به امان خود درباره من عمل مى كند؟

مختار گفت : بنشين !

سپس اباعمره را خواست و پنهانى به او دستور داد كه برود عمر بن سعد را در منزلش بكشد. طولى نكشيد ديدند اباعمره با سر نحس عمر بن سعد وارد شد.

حفص وقتى سر پدرش را ديد گفت : انا لله و انا اليه راجعون . مختار به حفص گفت :

اين سر را مى شناسى ؟

حفص گفت :

آرى ! از اين پس در زندگى خيرى نيست .

مختار گفت :

بلى ! پس از او تو ديگر زندگانى نخواهى كرد.

آنگاه دستور داد او را هم كشتند.

سپس گفت :

عمر با حسين ، حفص با على اكبر، هرگز برابر نيستند، به خدا سوگند هفتاد هزار نفر را به خاطر شهداى كربلا خواهم كشت ، چنانچه در عوض ‍ خونبهاى يحيى بن زكريا هفتاد هزار نفر كشته شدند.(95)

95- بحار: ج 45، ص 336.

موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



[سه شنبه 1395-06-30] [ 11:26:00 ب.ظ ]