#طلبه_نوشت
زیباترین نقش الهی
نوشته شده براساس خاطرات واقعی
بعد از خواستگاری ،رفتن برای عقد. پدرم تنها اومده بود. چون خانوادش عاشق شاه بودن و پدربزرگم کدخدای روستایی که روز وفات امام جشن گرفتن و مسابقه ورزشی گذاشتن. سال ۶۵ بود مهوش که بعد شهادت شهید مطهری اسمشو مطهره گذاشت، حالا عروس شد. اما بدون لباس نو یا جشن و… چهارساله بود که پدر و مادرش رو از دست داد، همراه بقیه خواهر و برادراش از ییلاق سنگچال به قائمشهر اومدن. فردای عقد،رفتن خرید جهزیه. چهار تا پشتی ابری، شش تا قاشق و چنگال و بشقاب، نمکدون و قابلمه،کتری و قوری. مطهره، معلم قالی باف هلال احمر بود. شاگرداشم دوتا قالی بهش هدیه دادن، خیرالله جوان ۲۲ساله ای که از ۱۶سالگی به کردستان رفت. ابتدا به عنوان کماندو و نیروهای تکاور آموزش دیدن، اما بدلیل ناهماهنگی های داخلی از این نیروها خیلی استفاده نشد. بعد ازمدتی به عنوان بهیار و مسئول بهداشت سپاه کردستان مشغول به خدمت شد. هر روز چندین کوله رو پر از تجهیزات پزشکی میکرد و بار الاغش رو محکم می بست و بعداز نماز صبح از دره های وحشتناک و حیران ارتفاعات کردستان بالا میرفت، تا رزمنده ای به خاطر کمبود امکانات پزشکی به حرج نیفته جدای از نیروهای بعثی، خطر کومله و دموکرات ها قابل وصف نبود. درمجلس عروسی ،سپاهی گردن می زدند زیرپای عروس.
مرخصی تموم شد، و خیراله و مطهره با جهازشون به کردستان اومدن. پایگاه نظامی سردشت. وسط پایگاه، خانه های سازمانی کوچکی بود. اطرافش بیمارستان و مقر فرماندهی . زندگی عاشقانه درنهایت سادگی شروع شد. هر شب که خیرالله بر میگشت، آرام اشک میریخت از مظلومیت بچه های کردستان. از امکاناتی که مردم ارسال می کردند اما باز بچه ها نون خشکی که موش از سوراخ کیسه هاش بیرون میومد میخوردن. از سنگرای خیس و مرطوب رزمنده ها. از حمله های وحشیانه کومله ها. از چادرهایی که برف حبسشون کرد. از آب افتادن چادرها و سنگرهایی که رزمنده هاش دچار رماتیسم قلبی هم شدن. رطوبت بالا و نبود امکانات باعث شده بود اکثر رزمنده ها بیماری های مفصلی سختی بگیرن.
خیرالله، جوان ۲۲ساله ای که جز چند کیسه دارو چیزی نداشت، چطور می توانست تسکین درد باشد. ماه رمضان بود و از غصه ی رزمنده ها افطار نمیخورد، سحری هم … غصه خوردن، افطار و سحر شد برای پدر ومادرم. نیمه های ماه مبارک بود. وسطای روز صدای زنگ در اومد. از بهداری بود، به مادرم گفت آماده شو باید بروی شیراز. خیرالله دچار موج انفجار شده و موجی شده. با هواپیما بردنش بیمارستان شیراز. نزدیکای غروب بود که سوار آمبولانس سپاه شد، همراه راننده آمبولانس و خانمش. آمبولانس چن تا از مجروحای موجی رو به شیراز منتقل می کرد. هر چند دقیقه یکبار فریاد می کشیدن. دستاشونو با زنجیر بسته بودن و …
بیمارستانهای شیراز رو گشتن اما تختها پر بودن. بناچار به اهواز منتقل شدن تا همراه اونا به تبریز فرستاده بشن. آمبولانس رفته بود، و مادرم تنها مانده بود بدون پول به کجا می تونست بره. انگشترش رو فروخت. به اهواز رفت. هلی کوپتر انتقال مجروحین رفته بود. حرکت کرد به سمت تبریز. پدرم را در بیمارستان موجی ها بستری کردند. اکثر پزشکان هندی بودند، مادرم به عنوان پرستار داوطلب وارد ساختمان شد. اتاقها را یکی پس از دیگری واکاوی کرد، باورش نمیشد. خیراله با زنجیر به تخت بسته شده باشد، تختی که نرده های فلزیش شیرمردان ایرانی را حبس کرده بود، تلویزیون در قفس فلزی بالای اتاق نصب شده بود. با اصرار مادرم آزمایشات مختلف از پدرم انجام شدتا دکتر ها متقاعد بشن که حمله ی قلبی (در سن جوانی) باعث فریادهای پدرم شده بود، نه موج گرفتگی انفجار.
نوشته شده توسط مدیر وبلاگ حُسنِ حَسَن
#طلبه_نوشت
[سه شنبه 1397-07-03] [ 09:32:00 ب.ظ ]