از خواب پرید.
از پشت پنجره، ماه را تماشا کرد.
عکس پسرش را از طاقچه برداشت.
پسرم همه ی همرزم هایت برگشتند. یکی جنازه اش آمد.
دیگری بدون پاهایش برگشت.
و…
آن یکی بعد چند سال، اسارت آمد.
و بالاخره یکی دیگر از همسنگرهایت با یک پلاک به خانه برگشت.
اما …
انگار از آن جمع کسی که هرگز برنخواهد گشت، تویی…【✿】