در شهر غزنین ابوالعلی نام روزی به خدمت دانشمندی رفت و از او پرسید: افضل ترین اعمال کدام است که به کار آخرت آید؟ گفت: علم و عمل و پرهیزکاری. پرسید: حلال ترین مأکولات را از چه ممر به دست توان کرد؟ گفت: از رنج دست و عرق جبین. ابوالعلی روزها به تحصیل علوم و شب ها به دقاقی مشغول شد تا شبی در واقعه دید بر سر کوه بلندی تفرج کنان است، چشمش به شعبی از شعوب افتاد که نوری از وی می درخشد. سطحی دید مشبک از سوراخ های بزرگ و کوچک داشت و آب سفیدی باندازه منفذها بر می آید. از جمعی که متصدی آن امر بودند پرسید که این سوراخ ها و آب سفید که به هم آمیخته نمی شدند چیست؟ گفتند: این سوراخ های خرد و بزرگ و آبی که از آن ها فرو می ریزد سرچشمه رزق خلایق است.
ابوالعلی پرسید: سرچشمه رزق من کدام است؟ منفذی را که از دل یتیمان تنگ تر بود و قطره قطره آب از آن می چکید به او نمایاندند. در این حال از خواب برخاست و پس از آن در موقع دقاقی می خواند: بکوب بکوب همانست.
سلطان محمود شب ها به لباس درویشی سیر می نمود تا حال مردم شهر معلوم کند. عبورش به دکان ابوالعلی افتاد و زمزمه بکوب بکوب همانست که دیدی، از درون دکان شنید. پیش رفت، حلقه بر در زد و گفت: مردی غریبم و راه به جایی ندارم، امشب مرا جای ده. ابوالعلی درب بر روی مهمان ناخوانده باز کرد و نان خشکی که داشت او را خورانید.
سلطان در گوشه ای بیاسایید و ابوالعلی به کار دقاقی مشغول و همچنان می گفت: بکوب بکوب همان است که دیدی. سلطان سبب این جمله را پرسید. او خواب خود را نقل کرد.
چون صبح شد سلطان او را وداع کرد و به مقر سلطنت قرار گرفت و یکی از خادمان را گفت یک لنگری مزعفر با سه قطعه مرغ مسمن در شکم یک مرغ لعل و یاقوت و یکی زر سرخ و یکی در و مروارید کرده بعد از نماز شام بدون آشنایی به در خانه دقاق رسانید. ابوالعلی با خود اندیشید که اگر نفس را امشب به غذای لذیذ عادت و هم فردا تحصیل چنین غذایی میسر نباشد و در تعب افتم چه بهتر این طعام را دست نخورده به سوداگری که وقت شام از گرد راه رسیده و هنوز سرانجام طعام نکرده دهم و با او آشنا شوم شاید که در این شهر آنچه پارچه خرید نماید به من دهد تا دقاقی کنم و مزد ستانم طعام را به بود اگر غریب داد.
سوداگر چون دست به طعام برد از آن همه نعمت حیران شد. طعام را خورد و آن همه نعمت را برداشته طبق به سرایدار سپرد و خود نیمه شب از آن شهر کوچ کرد.
شب دیگر سلطان به سر وقت دقاق آمد، همان نوا را شنید: بکوب بکوب همان است که دیدی. از او پرسید طعامی که برایت آوردند صرف کردی؟ دقاق گفت: بازرگانی غریب از راه رسیده بود بدان امید که اگر طعام به او بدهم خرید کند من دقاقی کنم و مزد خود ستانم. سلطان گفت: بکوب بکوب همان است که دیدی.
جامع التمثیل
[سه شنبه 1397-06-20] [ 05:41:00 ب.ظ ]