عبدالرحمن پسر سيابه مى گويد:

هنگمى كه پدرم از دنيا رفت ، يكى از دوستانش به در خانه ما آمد. پيش او رفتم . مرا تسليت داد و گفت :

- عبدالرحمن ! آيا پدرت چيزى از خود بجاى گذاشته ؟

گفتم : نه !

در اين وقت كيسه اى كه هزار درهم در آن بود به من داد و گفت :

- اين پول به عنوان امانت نزد تو باشد و آن را براى خود سرمايه اى قرار بده و سود آن را به مصرف احتياجات خود برسان ، اصل پول را به من برگردان .

من با خوشحالى نزد مادرم رفتم و جريان را به او خبر دادم . شب كه شد پيش يكى از دوستان پدرم رفتم . او برايم مقدارى قماش خريد و مغازه اى برايم تهيه كرد و من در آنجا به كسب و كار مشغول شدم و خداوند هم بركت داد و روزى زيادى نصيب من فرمود. تا اينكه موسم حج فرا رسيد. به دلم افتاد به زيارت خانه خدا بروم . اول نزد مادرم رفته و گفتم مايلم به حج بروم . مادرم گفت :

- اگر چنين تصميمى دارى ، پول فلانى را بده . سپس به مكه برو. من آن پول را آماده كردم و به آن مرد دادم . چنان خوشحال شد كه انگار پول راه به او بخشيده ام . چرا كه انتظار پرداخت آن را نداشت .

آن گاه به من گفت : شايد اين پول كم بود كه برگرداندى . اگر چنين است بيشتر به تو بدهم .

گفت : نه ! دلم مى خواهد به مكه بروم از اين رو مايل بودم اول امانت شما را به شما بازگردانم .

بعد از آن به مكه رفتم . پس از انجام اعمال حج به مدينه بازگشتم و به همراه عده اى خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم . چون من جوان و كم سن و سال بودم در آخر مجلس نشستم . هر يك از مردم سؤ الى مى كردند و حضرت جواب مى دادند. همين كه مجلس خلوت شد، نزديك رفتم . فرمود: كارى داشتى ؟

عرض كردم : فدايت شوم ! من عبدالرحمن پسر سيابه هستم .

فرمود: حال پدرت چگونه است ؟

عرض كردم : از دنيا رفت !

امام صادق عليه السلام خيلى افسرده شد و براى او طلب رحمت كرد و سپس فرمود: آيا از مال دنيا به جاى گذاشته است ؟

گفتم : نه ! چيزى از خود به جاى نگذاشته است .

فرمود: پس چگونه به حج رفتى ؟

من داستان رفيق پدرم و هزار درهم را كه من داده بودم به عرض حضرت رساندم . امام عليه السلام مهلت نداد سخنم را تمام كنم . در ميان سخنم پرسيد:

- هزار درهم پول آن مرد را چه كردى ؟

عرض كردم : به صاحبش رد كردم .

فرمود: آفرين ! كار خوبى كردى . آن گاه فرمود:

- مى خواهى تو را سفارش و نصيحتى كنم ؟

عرض كردم : آرى !

امام عليه السلام فرمود: ((عليك بصدق الحديث و اداء الامانة …))

((همواره راستگو و امانتدار باش …)) اگر به اين وصيت عمل كنى ، در اموال مردم شريك خواهى شد. در اين هنگام ميان انگشتان خود را جمع كرد و فرمود:

- اين چنين شريك آنها مى شوى .

عبدالرحمن مى گويد: من سفارش آن حضرت را مراعات نموده و عمل كردم . در نتيجه وضع ماليم خوب شد و بجايى رسيد كه در يك سال سيصد هزار درهم زكات پرداختم .(76)

76- بحار: ج 47، ص 384.

موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



[سه شنبه 1395-06-30] [ 11:23:00 ب.ظ ]