مسمع نقل مى كند:

ما در سرزمين منى محضر امام صادق بوديم ، مقدارى انگور كه در اختيار ما بود، مى خورديم ، گدايى آمد و از امام كمك خواست .

امام دستور داد يك خوشه انگور به او بدهند!

گدا گفت :

احتياج به انگور ندارم اگر پول هست بدهيد!

امام فرمود:

خداوند به تو وسعت دهد. گدا رفت و امام چيزى به او نداد. گدا پس از چند قدم كه رفته بود پشيمان شد و برگشت و گفت :

پس همان خوشه انگور را بدهيد! امام ديگر آن خوشه را هم به او نداد.

گداى ديگرى آمد. امام سه دانه انگور به ايشان داد. گدا گرفت و گفت :

سپاس آفريدگار جهانيان را كه به من روزى مرحمت كرد! خواست برود، امام فرمود:

بايست ! (براى تشويق وى ) دو دست را پر از انگور نمود و به او داد.

گدا گرفت و گفت :

شكر خداى جهانيان را كه به من روزى عطا فرمود.

امام باز خوشش آمد، فرمود:

بايست و نرو!

آنگاه از غلام پرسيد:

چقدر پول دارى ؟

غلام : تقريبا بيست درهم .

فرمود:

آنها را نيز به اين فقير بده !

سائل گرفت . باز زبان به سپاسگزارى گشود و گفت :

خدايا! تو را شكر گزارم ، پروردگارا اين نعمت از تو است و تو يكتا و بى همتايى . خواست برود، امام فرمود: نرو! سپس پيراهن خود را از تن بيرون آورد و به فقير داد و فرمود: بپوش !

گدا پوشيد و گفت :

خدا را سپاسگزارم كه به من لباس داد و پوشانيد.

سپس روى به امام كرد و گفت :

خداوند به شما جزاى خير بدهد. جز اين دعا چيزى نگفت و برگشت و رفت .

راوى مى گويد:

ما گمان كرديم كه اگر اين دفعه نيز به شكر و سپاسگزارى خدا مى پرداخت و امام را دعا نمى كرد، حضرت چيزى به او عنايت مى كرد و همچنان كمك ادامه مى يافت .

ولى چون گدا لحن خود را عوض كرد بجاى شكر خدا، امام را دعا نمود به اين جهت كمك ادامه پيدا نكرد و حضرت احسانش را قطع نمود.(51)

51- بحار: ج 47، ص 42.

موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



[سه شنبه 1395-06-30] [ 11:25:00 ب.ظ ]