حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 553
  • دیروز: 812
  • 7 روز قبل: 9566
  • 1 ماه قبل: 14436
  • کل بازدیدها: 2398055





  • رتبه







    کاربران آنلاین

  • انتظار
  • آفتاب


  •   زن بى گناه !   ...

    بشار مكارى مى گويد:

    در كوفه خدمت امام صادق عليه السلام مشرف شدم . حضرت مشغول خوردن خرما بودند. فرمود:

    - بشار! بنشين با ما خرما بخور!

    عرض كردم !

    - فدايت شوم ! در راه كه مى آمدم منظره اى ديدم كه سخت دلم را به درد آورد و نمى توانم از ناراحتى چيزى بخورم !

    فرمود:

    - در راه چه مشاهده كردى ؟

    - من از راه مى آمدم كه ديدم كه يكى از ماءمورين ، زنى را مى زند و او را به سوى زندان مى برد. هر قدر استغاثه نمود، كسى به فريادش نرسيد!

    - مگر آن زن چه كرده بود؟

    - مردم مى گفتند: وقتى آن زن پايش لغزيد و به زمين خورد، در آن حال ، گفت : لعن الله ظالميك يا فاطمة .(63)

    امام عليه السلام به محض شنيدن اين قضيه شروع به گريه كرد، طورى كه دستمال و محاسن مبارك و سينه شريفش تر شد.

    فرمود:

    - بشار! برخيز برويم مسجد سهله براى نجات آن زن دعا كنيم . كسى را نيز فرستاد، تا از دربار سلطان خبرى از آن زن بياورد. بشار گويد:

    وارد مسجد سهله شديم و دو ركعت نماز خوانديم . حضرت براى نجات آن زن دعا كرد و به سجده رفت ، سر از سجده برداشت ، فرمود:

    - حركت كن برويم ! او را آزاد كردند!

    از مسجد خارج شديم ، مرد فرستاده شد، از دربار سلطان برگشت و در بين راه به حضرت عرض كرد:

    او را آزاد كردند. امام پرسيد:

    - چگونه آزاد شد؟

    مرد: نمى دانم ولى هنگامى كه رفتم به دربار، ديدم زن را از حبس خارج نموده ، پيش سلطان آوردند. وى از زن پرسيد:

    چه كردى كه تو را ماءمور دستگير كرد؟ زن ماجرا را تعريف كرد.

    حاكم دويست درهم به آن زن داد، ولى او قبول نكرد، حاكم گفت :

    ما را حلال كن ، اين دراهم را بردار! آن زن دراهم را برنداشت ، ولى آزاد شد.

    حضرت فرمود:

    - آن دويست درهم را نگرفت ؟

    عرض كردم :

    - نه ، به خدا قسم ! امام صادق عليه السلام فرمود:

    - بشار! اين هفت دينار را به او بدهيد زيرا سخت به اين پول نيازمند است . سلام مرا نيز به وى برسانيد.

    وقتى كه هفت دينار را به زن دادم و سلام امام عليه السلام را به او رساندم ، با خوشحالى پرسيد:

    - امام به من سلام رساند؟ گفتم :

    - بلى !

    زن از شادى افتاد و غش كرد. به هوش آمد دوباره گفت :

    - آيا امام به من سلام رساند؟

    - بلى !

    و سه مرتبه اين سؤ ال و جواب تكرار شد. آن گاه زن درخواست نمود سلامش را به امام صادق عليه السلام برسانم و بگويم كه او كنيز ايشان است و محتاج دعاى حضرت .

    پس از برگشت ، ماجرا را به عرض امام صادق عليه السلام رساندم ، آن حضرت به سخنان ما گوش داده و در حالى كه مى گريستند برايش دعا كردند. (64)

    63- خدا ستمكاران تو را لعنت كند اى فاطمه !

    64- بحار، ج 100، ص 441.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      تجارت با هفتاد دينار حلال   ...

    روزى جوانى به حضور امام صادق عليه السلام آمد و عرض كرد:

    - سرمايه ندارم .

    امام عليه السلام فرمود: درستكار باش ! خداوند روزى را مى رساند.

    جوان بيرون آمد. در راه ، كيسه اى پيدا كرد. هفتصد دينار در آن بود. با خود گفت : بايد سفارش امام عليه السلام را عمل نمايم ، لذا من به همه اعلام مى كنم كه اگر هميانى گم كرده اند نزد من آيند.

    با صداى بلند گفت :

    هر كس كيسه اى گم كرده ، بيايد نشانه اش را بگويد و آن را ببرد.

    فردى آمد و نشانه هاى كيسه را گفت ، كيسه اش را گرفت و هفتاد دينار به رضايت خود به آن جوان داد.

    جوان برگشت به حضور حضرت ، قضيه را گفت .

    حضرت فرمود:

    - اين هفتاد دينار حلال بهتر است از آن هفتصد دينار حرام و آن را خدا به تو رساند. جوان با آن پول تجارت كرد و بسيار غنى شد.(62)

    62- بحار، ج 47، ص 117.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      (48) آيه اى كه مسيحى را مسلمان كرد   ...

    زكريا پسر ابراهيم مى گويد:

    من مسيحى بودم و مسلمان شدم . سپس جهت مراسم حج به سوى مكه حركت كردم . در آنجا محضر امام صادق عليه السلام رسيدم ، عرض كردم :

    - من مسيحى بودم و مسلمان شده ام .

    فرمود:

    - از اسلام چه ديدى كه به خاطر آن مسلمان شدى ؟

    - اين آيه موجب هدايت من گرديد كه خداوند به پيامبر مى فرمايد: ((ما كنت تدرى ماالكتاب و لا الايمان و لكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء))(60)

    از مضمون اين آيه دريافتم ، اسلام دين كاملى است و از كسى كه هيچ نوع مكتب و مدرسه اى نديده ، چنين سخنانى ممكن نيست و بنابراين بايد به محمد صلى الله عليه و آله وسلم ، وحى شده است .

    حضرت فرمود:

    - به راستى خدا تو را هدايت كرده .

    بعد، سه مرتبه گفتند:

    - ((اللهم اهده )) خدايا! او را به راه ايمان هدايت فرما!

    سپس فرمودند:

    - پسر خان ! هر چه مى خواهى سؤ ال كن !

    گفتم :

    - پدر مادر و خانواده ام همه نصرانى هستند و مادرم كور است ، آيا من كه مسلمان شده ام و با آنان زندگى مى كنم ، مى توانم در ظرف هايشان غذا بخورم ؟

    فرمودند:

    - آنان گوشت خوك مى خورند؟

    گفتم :

    - نه حتى دست به آن نمى زنند.

    فرمودند:

    - با آنان باش ! مانعى ندارد.

    آن گاه تاءكيد نمودند نسبت به مادرت - بخصوص - خيلى مهربانى كن و اگر مرد او را به ديگرى واگذار مكن (خودت او را كفن و دفن كن ) و به هيچ كس مگو كه پيش من آمده اى ، تا به خواست خدا در منى نزد من بيايى .

    در منى خدمتشان رسيدم ، مردم مانند بچه هاى مكتب ، دور او را گرفته بودند و سؤ ال مى كردند!

    وقتى به كوفه بازگشتم ، با مادرم بسيار مهربانى كردم ، به او غذا مى دادم و لباس و سرش را مى شستم .

    روزى مادرم گفت :

    پسر جان ! تو در موقعى كه به دين ما بودى اين طور با من مهربانى نمى كردى ، اكنون چه سبب شده كه اين گونه با من رفتار مى كنى ؟

    گفتم :

    - من مسلمان شده ام و مردى از فرزندان يكى از پيامبران خدا مرا به خوشرفتارى با مادر دستور داده است .

    گفت :

    - نه ! او پسر پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم است .

    - مادرم گفت :

    خود او بايد پيامبر باشد، زيرا چنين سفارش هايى (در مورد احترام به مادر) روش خاص انبياست .

    - نه مادر! بعد از پيغمبر ما پيغمبرى نخواهد آمد و او پسر پيغمبر است .

    - دين تو بهترين اديان است ، آن را بر من عرضه كن !

    من هم شهادتين را به او آموختم و او نيز مسلمان شد و نماز خواندن را نيز ياد گرفت و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را خواند.

    بعد از مدتى مادرم مريض شد، رو به من گفت :

    - نور ديده ! آنچه به من آموختى تكرار كن !

    من شهادتين را برايش گفتم . شهادتين را گفت و در دم از دنيا رفت . صبحگاه ، مسلمانان او را غسل دادند و من بر او نماز خواندم و در قبرش ‍ گذاشتم .(61)

    60- شورى ، 52. تو پيش از اين نمى دانستى كتاب و ايمان چيست (از محتواى قرآن آگاه نبودى ) ولى ما آن را نورى قرار داديم كه بوسيله آن هر كس از بندگان خويش را بخواهيم .

    61- بحار، ج 47، ص 374

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      انسان هايى كه در باطن ، ميمون و خوكند!   ...

    ابوبصير يكى از شيعيان پاك و مخلص امام صادق عليه السلام مى گويد:

    من با آن حضرت در مراسم حج شركت نمودم .

    هنگامى كه به همراه امام عليه السلام كعبه را طواف مى كرديم ، عرض ‍ كردم :

    - فدايت شوم ، آيا خداوند اين جمعيت بسيار را كه در حج شركت نموده اند مى آمرزد؟

    امام صادق عليه السلام فرمود:

    - اى ابا بصير! بسيارى از اين جمعيت كه مى بينى ، ميمون و خوك هستند!

    عرض كردم :

    - آنها را به من نشان بده !

    آن حضرت دستى بر چشمان من كشيد و كلماتى به زبان جارى نمود. ناگهان ! بسيارى از آن جمعيت را ميمون و خوك ديدم ، وحشت كردم ! سپس بار ديگر دستش را بر چشمان من كشيد، آن گاه دوباره آنان را همان گونه كه در ظاهر بودند ديدم . سپس فرمود:

    - اى ابا بصير! نگران مباش ! شما در بهشت ، شادمان هستيد و طبقات دوزخ جاى شما نيست .

    سوگند به خدا! سه نفر، بلكه دو نفر، بلكه يك نفر از شما شيعيان حقيقى در آتش دوزخ نخواهد بود.(59)

    59- بحارالانوار، ج 47، ص 79 و ج 68، ص 118

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      شمش طلا و معجزه امام صادق عليه السلام   ...

    گروهى از اصحاب امام صادق عليه السلام خدمت حضرت نشسته بودند كه ايشان فرمودند:

    - خزانه هاى زمين و كليدهايش در نزد ماست ، اگر با يكى از دو پاى خود به زمين اشاره كنم ، هر آينه زمين آنچه را از طلا و گنج ها در خود پنهان داشته ، بيرون خواهد ريخت !

    بعد، با پايشان خطى بر زمين كشيدند. زمين شكافته شد، حضرت دست برده قطعه طلايى را كه يك وجب طول داشت ، بيرون آوردند!

    سپس فرمودند:

    - خوب در شكاف زمين بنگريد!

    اصحاب چون نگريستند، قطعاتى از طلا را ديدند كه روى هم انباشته شده و مانند خورشيد مى درخشيدند.

    يكى از اصحاب ايشان عرض كرد:

    - يا بن رسول الله ! خداوند تبارك و تعالى اين گونه به شما از مال دنيا عطا كرده ، و حال آنكه شيعيان و دوستان شما اين چنين تهيدست و نيازمند؟

    حضرت در جواب فرمودند:

    - براى ما و شيعيان ما خداوند دنيا و آخرت را جمع نموده است . ولايت ما خاندان اهلبيت بزرگترين سرمايه است ، ما و دوستانمان داخل بهشت خواهيم شد و دشمنانمان راهى دوزخ خواهند گشت !(58)

    58- بحار، ج 104، ص 37

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      شيعيان ائمه عليهماالسلام در بهشت   ...

    زيد ابن اسامه نقل مى كند كه وقتى به زيارت امام صادق عليه السلام مشرف شدم ، حضرت فرمودند:

    - اى زيد! چند سال از عمرت گذشته ؟

    گفتم : فلان مقدار.

    فرمودند:

    - عبادت هاى خود را اعاده كن و توبه ات را نيز تجديد نما!

    اين فرمايش حضرت مرا سخت متاءثر نمود، به گريه افتادم .

    حضرت فرمودند:

    - چرا گريه مى كنى ؟

    عرض كردم :

    - زيرا با فرمايش خود از مرگ من خبر داديد!

    حضرت فرمودند:

    - اى زيد! تو را بشارت باد كه از شيعيان مايى و جايت در بهشت خواهد بود. - زيرا كه شيعيان واقعى همه اهل بهشتند - (57)

    57- بحار، ج 47، ص 77

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      امام صادق عليه السلام و ترك مجلس شراب   ...

    هارون پسر جهم نقل مى كند:

    هنگامى كه حضرت صادق عليه السلام در ((حيره )) منصور دوانيقى را ملاقات نمود، من در خدمت ايشان بودم .

    يكى از سران سپاه منصور پسر خود را ختنه كرده بود. عده زيادى از اعيان و اشراف را براى وليمه دعوت كرد. امام صادق عليه السلام نيز از جمله دعوت شدگان بودند. سفره آماده شد و مهمانان بر سر سفره نشستند و مشغول غذا شدند. در اين ميان ، يكى از مهمانان آب خواست . به جاى آب ، جامى از شراب به دستش دادند. جام كه به دست او داده شد، فورا امام صادق عليه السلام نيمه كاره از سر سفره حركت كرد و از مجلس بيرون رفت . هر چه خواستند امام را دوباره برگردانند، برنگشت .

    فرمود:

    از رحمت الهى بدور و ملعون است آن كس كه بر كنار سفره اى بنشيند كه در آن شراب باشد.(56)

    56- بحار، ج 47، ص 39

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      انفاق نان بدون نمك   ...

    معلى بن خيس مى گويد:

    در يكى از شب هاى بارانى ، امام صادق عليه السلام از تاريكى شب استفاده كردند و تنها از منزل بيرون آمده ، به طرف ((ظله بنى ساعده ))(54) حركت كردند. من هم با كمى فاصله آهسته به دنبال امام روان شدم .

    ناگاه ! متوجه شدم چيزى از دوش امام به زمين افتاد. در آن لحظه ، آهسته صداى امام را شنيدم كه فرمود: ((خدايا! آنچه را كه بر زمين افتاد به من بازگردان .))

    جلو رفتم و سلام كردم . امام از صدايم ، مرا شناخت و فرمود:

    - معلى تو هستى ؟

    - بلى معلى هستم . فدايت شوم !

    من پس از آنكه پاسخ امام عليه السلام را دادم ، دقت كردم تا ببينم چه چيز بود كه به زمين افتاد. ديدم مقدارى نان بر روى زمين ريخته است . امام عليه السلام فرمود:

    - معلى نانها را از روى زمين جمع كن و به من بده !

    من آنها را جمع كردم و به امام دادم . كيسه بزرگى پر از نان بود طورى كه يك نفر به سختى مى توانست آن را به دوش بكشد.

    معلى مى گويد:

    عرض كردم : اجازه بده اين كيسه را به دوش بگيرم .

    فرمود:

    نه ! خودم به اين كار از تو سزاوارترم ، ولى همراه من بيا.

    امام كيسه نان را به دوش كشيد و راه افتاديم ، تا به ظله بنى ساعده رسيديم . گروهى از فقرا و بيچارگان كه منزل و مسكن نداشتند در آنجا خوابيده بودند حتى يك نفر هم بيدار نبود.

    حضرت در بالين هر كدام از آنها يك يا دو قرص نان گذاشت به طوريكه حتى يك نفر هم باقى نماند.

    سپس برگشتيم ، عرض كردم :

    فدايت شوم ! اينان كه تو در اين شب برايشان نان آوردى ، آيا شيعه هستند و امامت شما را قبول دارند؟

    امام عليه السلام فرمود:

    - نه ! ايشان معتقد به امامت من نيستند؛ اگر از شيعيان ما بودند بيشتر از اين رسيدگى مى كردم !(55)

    54- سايبانى كه مردم روزها براى در امان بودن از گرماى طاقت فرسا به زير آن جمع مى شدند و شب هنگام مكان مناسبى بود براى فقرا و افراد غريب كه در آنجا بخوابند.

    55- بحار، ج 47، ص 20

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      چگونه به وضع يكديگر رسيدگى مى كنيد؟   ...

    امام موسى بن جعفر عليه السلام فرمود:

    - اى عاصم ! چگونه به يكديگر رسيدگى و به هم كمك مى كنيد؟

    عرض كرد:

    - به بهترين وجهى كه ممكن است مردم به حال يكديگر برسند.

    فرمود:

    - اگر يكى از شما تنگدست شود و بيايد خانه برادر مؤ منش و او در منزل نباشد، آيا مى تواند بدون اعتراض كسى دستور دهد كيسه پول ايشان را بياورند و سر كيسه را باز كند و هر چه لازم داشت بردارد؟

    عرض كرد: - نه ! اين طور نيست .

    فرمود: - پس آن طور كه من دوست دارم شما هنگام فقر و تنگدستى به هم رسيدگى و كمك نمى كنيد.(53)

    53- بحار ج 48 ص 118

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      پابرهنه در ميان آتش !   ...

    ماءمون رقى نقل مى كند:

    روزى خدمت امام صادق عليه السلام بودم ، سهل بن حسن خراسانى وارد شد، سلام كرده ، نشست . آن گاه عرض كرد:

    - يابن رسول الله ، امامت حق شماست زيرا شما خانواده راءفت و رحمتيد، از چه رو براى گرفتن حق قيام نمى كنيد، در حالى كه يكصدهزار تن از پيروانتان با شمشيرهاى بران حاضرند در كنار شما با دشمنان بجنگند!

    امام فرمود:

    - اى خراسانى ! بنشين تا حقيقت بر تو آشكار شود.

    به كنيزى دستور دادند، تنور را آتش كند. بلافاصله آتش تنور افروخته شد، به طورى كه شعله هاى آن ، قسمت بالاى تنور را سفيد كرد.

    به سهل فرمود:

    - اى خراسانى ! برخيز و در ميان اين تنور بنشين !

    خراسانى شروع به عذر خواهى كرد و گفت :

    - يابن رسول الله ! مرا به آتش نسوزان و از اين حقير بگذر!

    امام فرمود:

    - ناراحت نباش ! تو را بخشيدم .

    در همين هنگام ، هارون مكى ، در حالى كه نعلين خود را به دست گرفته بود، با پاى برهنه وارد شد و سلام كرد. امام پاسخ سلام او را داد و فرمود:

    - نعلين را بيانداز و در تنور بنشين !

    هارون نعلينش را انداخت و بى درنگ داخل تنور شد!

    امام با خراسانى شروع به صحبت كرد و از اوضاع بازار و خصوصيات خراسان چنان سخن مى گفت كه گويا سال هاى دراز در آنجا بوده اند. سپس از سهل خواستند تا ببيند وضع تنور چگونه است . سهل مى گويد، بر سر تنور كه رسيدم ، ديدم هارون در ميان خرمن آتش دو زانو نشسته است . همين كه مرا ديد، از تنور بيرون آمد و به ما سلام كرد. امام به سهل فرمود:

    در خراسان چند نفر از اينان پيدا مى شود؟

    عرض كرد:

    - به خدا سوگند! يك نفر هم پيدا نمى شود.

    آن جناب نيز فرمودند:

    آرى ! به خدا سوگند! يك نفر هم پيدا نمى شود. اگر پنج نفر همدست و همداستان اين مرد يافت مى شد، ما قيام مى كرديم .(52)

    52- بحار، ج 47، ص 123

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.