حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 247
  • دیروز: 573
  • 7 روز قبل: 9787
  • 1 ماه قبل: 14888
  • کل بازدیدها: 2398628





  • رتبه







    کاربران آنلاین



      پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در معرض قصاص   ...

    رسول گرامى صلى الله عليه و آله در بيمارى آخرين خود به بلال دستور داد كه مردم را در مسجد جمع كند. مردم به مسجد آمدند. خود حضرت در حالى كه سخت بيمار بود وارد مسجد شد و به منبر تشريف برد. پس از حمد و ثناى الهى از زحمات خود براى مردم بيان نمود و فرمود:

    - ياران ! من براى شما چگونه پيامبرى بودم ؟ آيا همراه شما نجنگيدم ؟ آيا دندان پيشينم شكسته نشد؟ پيشانى ام شكسته نشد؟ آيا خون بر صورتم جارى نگرديد و محاسنم با خون رنگين نشد؟ آيا متحمل سختيها نشدم و سنگ بر شكم نبستم تا غذاى خود را به ديگران بدهم ؟

    اصحاب عرض كردند:

    - راستى چنين بوديد. چه سختيها كشيديد ولى تحمل كرديد و در راه نشر حقايق از هيچ گونه تلاش و كوششى كوتاهى نفرموديد. خداوند بهترين اجر و پاداش را به شما مرحمت كند.

    آن گاه پيامبر فرمود:

    - خداوند عالم ، سوگند ياد نموده كه از ظلم هيچ ظالمى نگذرد. شما را به خدا هر كس حقى بر من دارد و يا به كسى ستم روا داشته ام حقش را بگيرد. چون قصاص در اين دنيا نزد من بهتر از كيفر آن دنياست كه آن هم در مقابل فرشتگان و پيامبران انجام خواهد گرفت .

    در اين هنگام مردى به نام سوادة بن قيس از آخر مجلس برخاست و عرض ‍ كرد: يا رسول الله ! پدر و مادرم به فدايت ! وقتى كه از طائف برگشتى ، من به پيشوازتان آمدم . شما بر شتر غضباى خود سوار بودى و عصاى ممشوق به دست داشتى . همين كه عصاى را بلند كردى كه بر شتر بزنى به شكم من خورد. نفهميدم از روى عمد بود يا خطا.

    فرمود: به خدا پناه مى برم . هرگز عمدا نزده ام .

    سپس فرمود:

    - بلال ! به منزل فاطمه برو و عصاى ممشوق را بياور. بلال از مسجد بيرون آمد و در كوچه هاى مدينه فرياد مى زند: مردم ! هر كس حق و قصاصى بر گردن دارد، پيش از روز قيامت پرداخت كند و اكنون پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله خود را در معرض قصاص قرار داده و حقوق مردم را پيش از روز رستاخيز مى پردازد. بلال در خانه فاطمه عليهاالسلام را زد و به ايشان گفت :

    - پدرت عصاى ممشوق را مى خواهد.

    فاطمه عليهاالسلام فرمود:

    - بلال ! پدرم عصاى ممشوق را براى چه مى خواهد؟ امروز نيازى به عصا نيست . زيرا پدرم اين عصا را در روزهاى سفر همراه خود مى برد.

    بلال گفت :

    - اى فاطمه ! آيا نمى دانى كه اكنون پدرت در بالاى منبر است و با مردم خداحافظى مى كند.

    فاطمه عليهاالسلام فرياد كشيد و اشك از ديدگانش فرو ريخت و فرمود:

    - اى واى از اين غم و اندوه ! اى پدر! پس از تو چه كسى به حال فقرا و بيچارگان مى رسد و پس از تو به كه پناه برند؟ اى حبيب خدا! محبوب دلها! سپس عصا را به بلال داد. بلال عصا را خدمت پيامبر گرامى رساند.

    حضرت فرمود:

    - آن پيرمرد كجاست ؟

    - پيرمرد از جا برخاست و گفت :

    - اين منم يا رسول الله ! پدر و مادرم به فدايت .

    فرمود: جلو بيا و مرا قصاص كن تا راضى شوى .

    پيرمرد: پدر و مادرم فداى تو باد. شكمت را باز كن !

    پيامبر پيراهنش را از روى شكم كنار زد.

    پيرمرد: اجازه مى دهيد لبهايم را بر شكم مباركتان بگذارم و بوسه اى بردارم . حضرت اجازه داد. پيرمرد شكم پيامبر را بوسيد و گفت :

    - بار خدايا! با اين عمل در روز قيامت از آتش جهنم به تو پناه مى برم .

    پيامبر صلى الله عليه و آله : سوادة بن قيس ! حالا قصاص مى كنى يا مى بخشى ؟

    سوادة : يا رسول الله بخشيدم .

    پيامبر صلى الله عليه و آله : خدايا! سوادة بن قيس را ببخش ، چنانكه او پيامبر تو، محمد را ببخشيد. (7)

    7- بحار: ج 22، ص 508.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      قوى ترين انسان   ...

    روزى پيامبر اسلام از محلى مى گذشت ، مشاهده كرد گروهى از جوانان سرگرم مسابقه وزنه بردارى هستند. آنجا سنگ بزرگى بود كه هر كدام آن را به قدرى توانايى خود بلند مى كردند. رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيدند: چه مى كنيد؟ گفتند:

    - زورآزمايى مى كنيم تا بدانيم كدام يك از ما نيرومندتر است ؟ فرمود: مايليد من بگويم كدامتان از همه قويتر و زورمندتر است ؟

    عرض كردند: بلى ! يا رسول الله صلى الله عليه و آله . چه بهتر كه پيامبر سلام بگويد چه كسى از همه قويتر است ؟ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود:

    - از همه نيرومندتر كسى است كه هرگاه از چيزى خوشش آمد علاقه به آن چيز او را به گناه و خلاف حق وادار نكند و هرگاه عصبانى شد طوفان خشم او را از مدار حق خارج نكند. كلمه اى دروغ يا دشنام بر زبان نياورد و هرگاه قدرتمند گشت به زياده از اندازه حق خود دست درازى نكند.(6)

    6- بحار؛ ج 75 ص 28.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      نان خوردن به وسيله دين خدا ممنوع !   ...

    ابن عباس (پسرعموى پيغمبر اسلام ) مى گويد:

    هرگاه پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله كسى را مى ديد و وى توجه حضرت را به خود جلب مى كرد مى فرمود: او شغل و حرفه اى دارد؟ اگر مى گفتند: نه ! مى فرمود: از نظر من افتاد.

    وقتى از ايشان سؤ ال مى كردند: چرا؟

    حضرت مى فرمود:

    - به خاطر اينكه اگر آدم خداشناس شغلى نداشته باشد دين خدا را وسيله دنياى خود قرار مى دهد و از دين خود نان مى خورد.(5)

    5- بحار: ج 103، ص 9.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      فقيرى در كنار ثروتمند   ...

    يكى از مسلمانان ثروتمند با لباس تميز و فاخر محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و در كنار حضرت نشست ، سپس فقيرى ژنده پوش با لباس ‍ كهنه وارد شد و در كنار آن مرد ثروتمند قرار گرفت .

    مرد ثروتمند يكباره لباس خود را جمع كرد و خويش را به كنارى كشيد تا از فقير فاصله بگيرد. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از اين رفتار متكبرانه سخت ناراحت شد و به او رو كرد و فرمود:

    آيا ترسيدى چيزى از فقر او به تو سرايت كند؟

    مرد ثروتمند گفت : خير! يا رسول الله .

    پيامبر صلى الله عليه و آله : آيا ترسيدى از ثروت تو چيزى به او برسد؟

    ثروتمند: خير! يا رسول الله .

    پيامبر صلى الله عليه و آله : پس چرا از او فاصله گرفتى و خودت را كنار كشيدى ؟

    ثروتمند: من همدمى (شيطان يا نفس اماره ) دارم كه فريبم مى دهد و نمى گذارد واقعيتها را ببينم ، هر كار زشتى را زيبا جلوه مى دهد و هر زيبايى را زشت نشان مى دهد. اين عمل زشت كه از من سر زد، يكى از فريبهاى اوست . من اعتراف مى كنم كه اشتباه كردم . اكنون حاضرم براى جبران اين رفتار ناپسندم نصف سرمايه خود را رايگان به اين فقير مسلمان بدهم .

    پيامبر صلى الله عليه و آله به مرد فقير فرمود: آيا اين بخشش را مى پذيرى ؟

    فقير: نه ! يا رسول الله .

    ثروتمند: چرا؟!

    فقير:((زيرا مى ترسم من نيز مانند تو متكبر و خودپسند باشم و رفتارم مانند تو نادرست و دور از عقل و منطق گردد)).(4)

    4- بحار: ج 22، ص 130 و ج 72، ص 13.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      رضايت مادر   ...

    رسول خدا صلى الله عليه و آله در كنار بستر جوانى حاضر شدند كه در حال جان دادن بود. به او فرمود: بگو ((لا اله الا الله )).

    جوان چند بار خواست بگويد، اما زبانش بند آمد و نتوانست . زنى در كنار بستر او نشسته بود. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از او پرسيدند: اين جوان مادر دارد؟

    زن پاسخ داد: آرى ! من مادر او هستم .

    فرمود: تو از اين جوان ناراضى هستى ؟

    گفت : آرى ! شش سال است كه با او قهرم و سخن نگفته ام !

    فرمود: از او بگذر!

    زن گفت : خدا از او بگذرد، به خاطر خوشنودى شما اى رسول خدا!

    سپس پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به جوان فرمود: بگو ((لا اله الا الله )).

    جوان گفت : ((لا اله الا الله ))

    پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه مى بينى ؟

    - مرد سياه و بد قيافه اى را در كنار خود مى بينم كه لباس چركين به تن دارد و بدبوست . گلويم را گرفته و خفه ام مى كند!

    حضرت فرمود: بگو اى خدايى كه اندك را مى پذيرى و از گناهان بسيار مى گذرى ، اندك را از من بپذير و تقصيرات زيادم را ببخش ! تو خداى بخشنده و مهربان هستى . (2)

    جوان هم گفت .

    حضرت فرمود اكنون نگاه كن . ببين چه مى بينى ؟

    - حالا مردى سفيدرو و خوش قيافه و خوشبو را مى بينم . لباس زيبا به تن دارد. در كنار من است و آن مرد سياه چهره از من دور مى شود!

    پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: دوباره آن دعا را بخوان .

    جوان بار ديگر دعا را خواند.

    حضرت فرمود حالا چه مى بينى ؟

    - مرد سياه را ديگر نمى بينم و فقط مرد سفيد در كنار من است . اين جمله را گفت و از دنيا رفت . (3)

    2- ((يا من يقبل اليسير و يعفو عن الكثير اقبل منى اليسير و اعف عنى الكبير، انك الغفور الرحيم )).

    3- بحار: ج 74، ص 75 و ج 81، ص 232 و ج 95، ص 342.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      يك شبانه روز خدمت ، بهتر از يك سال جهاد!   ...

    جوانى محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:

    يا رسول الله ! خيلى مايلم در راه خدا بجنگم .

    حضرت فرمود: در راه خدا جهاد كن ! اگر كشته شوى زنده و جاويد خواهى بود و از نعمتهاى بهشتى بهره مند مى شوى و اگر بميرى ، اجر تو با خداست و چنانچه زنده برگردى ، گناهانت بخشيده شده و همانند روزى كه از مادر متولد شده اى از گناه پاك مى گردى … .

    عرض كرد: يا رسول الله ! پدر و مادرم پير شده اند و مى گويند، ما به تو انس ‍ گرفته ايم و راضى نيستند من به جبهه بروم .

    پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: در محضر پدر مادرت باش . سوگند به آفريدگارم ! يك شبانه روز در خدمت پدر و مادر بودن بهتر از يك سال جهاد در جبهه جنگ است . (1)

    1- بحار: ج 74، ص 52.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      از ما حركت از خدا بركت   ...

    يكى از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله فقير شد. محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و شرح حال خود را بيان كرد. پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود:

    برو هر چه در منزل دارى اگر چه كم ارزش هم باشد بياور!

    آن مرد انصار رفت و طاقه اى گليم و كاسه اى را خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آورد.

    حضرت آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمود: چه كسى اينها را از من مى خرد؟

    مردى گفت : من آنها را به يك درهم خريدارم .

    حضرت فرمود: كسى نيست كه بيشتر بخرد!

    مرد ديگرى گفت : من به دو درهم مى خرم .

    پيغمبر صلى الله عليه و آله به ايشان فروخت و فرمود: اينها مال تو است .

    آن گاه دو درهم را به آن مرد انصار داد و فرمود: با يك درهم غذايى براى خانواده ات تهيه كن و با درهم ديگر تبرى خريدارى كن و او نيز به دستور پيغمبر صلى الله عليه و آله عمل كرد.

    تبرى خريد و خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آورد. حضرت فرمود: اين تبر را بردار و به بيابان برو و با آن هيزم بشكن و هر چه بود ريز و درشت و تر و خشك همه را جمع كن ، در بازار بفروش .

    مرد به فرمايشات رسول خدا صلى الله عليه و آله عمل كرد. مدت پانزده روز تلاش نمود و در نتيجه وضع زندگى او بهتر شد.

    پيغمبر گرامى صلى الله عليه و آله به او فرمود: اين بهتر از آن است كه روز قيامت بيايى در حالى كه در سيمايت علامت زخم صدقه باشد.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ابوراجح حلى و امام زمان (عج )   ...

    ابوراحج از شيعيان مخلص شهر حله (88)، سرپرست يكى از حمام هاى عمومى آن شهر بود، بدين جهت ، بسيارى از مردم او را مى شناختند.

    در آن زمان ، فرماندار حله شخصى ناصبى به نام مرجان صغير بود. به او گزارش دادند كه ابوراجح حلى از بعضى اصحاب منافق رسول خدا (ص ) بدگويى مى كند. فرماندار دستور داد او را آوردند.

    آن قدر زدند كه تمام بدنش مجروح گشت و دندان هاى پيشين ريخت ! همچنين زبانش را بيرون آوردند و با جوالدوز سوراخ كردند و بينى اش ‍ را نيز بريدند و او را با وضع بسيار دلخراشى به عده اى از اوباش سپردند. آنها ريسمان بر گردن او كرده و در كوچه و خيابان هاى شهر حله مى گرداندند! و مردم هم از هر طرف هجوم آورده او را مى زدند. به طورى كه تمام بدنش مجروح شد، و به قدرى از بدنش خون رفت و كه ديگر نمى توانست حركت كند و روى زمين افتاد، نزديك بود جان تسليم كند.

    جريان را به فرماندار اطلاع دادند. وى تصميم گرفت او را بكشد، ولى جمعى از حاضران گفتند:

    - او پيرمرد فرتوتى است و به اندازه كافى مجازات شده و خواه ناخواه به زودى مى ميرد، شما از كشتن او صرف نظر كنيد و خون او را به گردن نگيريد!

    به خاطر اصرار زياد مردم - در حالى كه صورت و زبان ابوراجح به سختى ورم كرده بود - فرماندار او را آزار كرد. خويشان او آمدند و نيمه جان وى را به خانه بردند و كسى شك نداشت كه او خواهد مرد.

    اما فرداى همان روز، مردم با كمال تعجب ديدند كه او ايستاده نماز مى خواند و از هر لحاظ سالم است و دندان هايش در جاى خود قرار گرفته ، و زخم هاى بدنش خوب شده و هيچ گونه اثرى از آن همه زخم نيست ! و با تعجب از او پرسيدند:

    - چطور شد كه اين گونه نجات يافتى و گويى اصلا تو را كتك نزدند؟!

    ابوراجح گفت :

    - من وقتى كه در بستر مرگ افتادم ، حتى با زبان نتوانستم دعا و تقاضاى كمك از مولايم حضرت ولى عصر(عج ) نمايم ؛ لذا تنها در قلبم متوسل به آن حضرت شدم و از آن حضرت درخواست عنايت كردم .

    وقتى كه شب كاملا تاريك شد، ناگاه ! خانه ام نورانى گشت ! در همان لحظه ، چشمم به جمال مولايم امام زمان (عج ) افتاد، او جلو آمد و دست شريفش را بر صورتم كشيد و فرمود:

    - برخيز و براى تاءمين معاش خانواده ات بيرون برو و كار كن ! خداوند تو را شفا داد!

    اكنون مى بينيد كه سلامتى كامل خود را باز يافته ام .

    خبر سلامتى و دگرگونى شگفت انگيز حال او - از پيرمردى ضعيف و لاغر به فردى سالم و قوى - همه جا پيچيد و همگان فهميدند.

    فرماندار حله به ماءمورينش دستور داد ابوراجح را نزد وى حاضر كنند. ناگاه ! فرماندار مشاهده نمود، قيافه ابوراجح عوض شده و كوچكترين اثرى از آنهمه زخم ها در صورت و بدنش ديده نمى شود! ابوراجح ديروز با ابوراجح امروز قابل مقايسه نيست !

    رعب و وحشتى تكان دهنده بر قلب فرماندار افتاد، او آن چنان تحت تاءثير قرار گرفت كه از آن پس ، رفتارش با مردم حله (كه اكثرا شيعه بودند) عوض شد. او قبل از اين جريان ، وقتى كه در حله به جايگاه معروف به ((مقام امام (عج ))) مى آمد، به طور مسخره آميزى پشت به قبله مى نشست تا به آن مكان شريف توهين كرده باش ؛ ولى بعد از اين جريان ، به آن مكان مقدس مى آمد و با دو زانوى ادب ، در آنجا رو به قبله مى نشست و به مردم حله احترام مى گذاشت . لغزش هاى ايشان را ناديده مى گرفت و به نيكوكاران نيكى مى كرد. ولى اين كارها سودى به حال او نبخشيد، پس از مدت كوتاهى درگذشت . (89)

    88- يكى از شهرهاى عراق كه در نزديك نجف اشرف واقع است .

    89- بحار، ج 52، ص 70

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ملاقات با امام زمان (عج )   ...

    علامه مجلسى (ره ) از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفت :

    در زمان ما شخص صالح و مؤ منى به نام امير اسحق استر آبادى (ره ) بود كه چهل بار پياده به مكه رفته بود، و بين مردم مشهور شده بود كه او طى الارض دارد - يعنى چندين فرسخ را در يك لحظه طى مى كرده - در يكى از سال ها او به اصفهان آمد. من باخبر شدم و به ديدارش رفتم . پس ‍ از احوالپرسى از وى پرسيدم :

    - آيا شما طى الارض داريد؟ در بين ما چنين شهرت يافته است ؟

    در جواب گفت :

    در يكى از سالها با كاروان حج به زيارت خانه خدا مى رفتم به محلى رسيديم ، كه آنجا با مكه هفت يا نه منزل (بيش از پنجاه فرسخ ) راه بود. من به علتى از كاروان عقب مانده و كم كم به طور كلى از آن جدا شدم . و جاده اصلى را گم كرده حيران و سرگردان بودم .

    تشنگى چنان بر من غالب شد كه از زندگى ماءيوس گشتم . چند بار فرياد زدم :

    - يا اباصالح ! يا اباصالح ! (امام زمان )! ما را به جاده هدايت فرما!

    ناگاه شبحى از دور ديدم و به فكر فرو رفتم ! پس از مدت كوتاهى آن شبح در كنارم حاضر شد. ديدم جوانى گندم گون و زيبا است كه لباس تميزى به تن كرده و سيماى بزرگان را دارد. بر شترى سوار بود و ظرف آبى همراه خود داشت . به او سلام كردم ، جواب سلام مرا داد و پرسيد:

    - تشنه هستى ؟

    - آرى !

    ظرف آب را به من داد و از آن آب نوشيدم . سپس گفت :

    - مى خواهى به كاروان برسى ؟

    مرا بر پشت سر خود سوار شتر كرد و به جانب مكه حركت كرديم . عادت من اين بود كه هر روز دعاى حرز يمانى را مى خواندم . مشغول خواندن آن دعا شدم . در بعضى از جمله ها آن شخص ايراد مى گرفت و مى گفت :

    چنين بخوان !

    چيزى نگذشت كه از من پرسيد:

    - اينجا را مى شناسى ؟

    نگاه كردم ، ديدم در مكه هستم .

    امر كردند:

    - پياده شو!

    وقتى پياده شدم ، او بازگشت و از نظرم ناپديد شد. در اين وقت فهميدم كه او حضرت قائم (عج ) بوده است .

    از فراق او و از اينكه او را نشناختم متاءسف شدم . بعد از گذشت هفت روز، كاروان ما به مكه رسيد.

    افراد كاروان ، چون از زنده ماندن من ماءيوس شده بودند، يكباره مرا در مكه ديدند و از اين رو، بين مردم مشهور شدم كه من ((طى الارض )) دارم .

    علامه مجلسى (ره ) در پايان اظهار مى كند كه پدرم گفت :

    دعاى حرز يمانى را نزد وى خواندم و آن را تصحيح كردم ، شكر خدا كه او به من اجازه نقل و تصحيح آن را داد. (87)

    87- بحار، ج 52، ص 175

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      تولد امام زمان (عج )   ...

    حضرت حجة بن الحسن امام عصر(عج ) در پانزدهم شعبان سال دويست و پنجاه و پنج هجرى در شهر سامرا چشم به جهان گشود.

    حكيمه دختر امام محمد تقى (ع ) نقل مى كند كه امام حسن عسگرى (ع ) مرا خواست و فرمود:

    - عمه ! امشب نيمه شعبان است ، نزد ما افطار كن ! خداوند در اين شب فرخنده حجت خود را به زودى آشكار خواهد كرد.

    عرض كردم :

    - مادر نوزاد كيست ؟

    فرمود:

    - نرجس .

    گفتم :

    - فدايت شوم ! من كه اثرى از حاملگى در اين بانوى گرامى نمى بينم ! فرمود:

    - مصلحت اين است . همان طور كه گفتم خواهد شد.

    وارد خانه شدم . سلام كردم و نشستم . نرجس خاتون آمد، كفش ها را از پايم در آورد و گفت :

    - بانوى من ! شب بخير!

    گفتم :

    - بانوى من و خاندان ما تويى !

    گفت :

    - نه ! من كجا و اين مقام بزرگ ؟

    گفتم :

    - دخترم ! امشب خداوند فرزندى به تو عنايت مى فرمايد كه سرور دنيا و آخرت خواهد بود.

    تا اين سخن را از من شنيد در كمال حُجب و حيا نشست . من نماز شام را خواندم و افطار كردم و خوابيدم .

    نصف شب بيدار شدم و نماز شب را خواندم ، ديدم نرجس خوابيده و از وضع حمل در او اثرى نيست ، پس از تعقيب نماز به خواب رفتم .

    مدتى نگذشت كه با اضطراب بيدار شدم ، ديدم نرجس هم بيدار است و نمازش را مى خواند، ولى هيچ گونه آثار وضع حمل در او ديده نمى شود، از وعده امام كمى شك به دلم راه يافت .

    در اين هنگام ، امام حسن عسگرى (ع ) از محل خود با صداى بلند مرا صدا زد و فرمود:

    ((لا تعجلى يا عمه فان الامر قد قرب ))

    ((عمه ! عجله نكن كه وقت ولادت نزديك است .))

    پس از شنيدن صداى امام (ع ) مشغول خواندن سوره الم سجده و يس ‍ شدم .

    ناگاه ! نرجس با اضطراب از خواب بيدار شد و برخاست ، من به او نزديك شدم و نام خدا را بر زبان جارى كردم ، پرسيدم آيا در خود چيزى احساس مى كنى ؟ گفت :

    - بلى عمه !

    گفتم :

    - نگران نباش و قدرت قلب داشته باش ، اين همان مژده اى است كه به تو دادم .

    سپس من و نرجس را چند لحظه خواب گرفت . بيدار شدم ، ناگاه ! مشاهده كردم كه آن نور ديده متولد شده و با اعضاى هفتگانه روى زمين در حال سجده است . او را در آغوش گرفتم ، ديدم از آلايش ولادت پاك و پاكيزه است .

    در اين هنگام ، امام حسن عسگرى (ع ) مرا صدا زد:

    عمه ! پسرم را نزد من بياور!

    من آن مولود را به نزد وى بردم . امام (ع ) او را به سينه چسبانيد و زبان خود را به دهان وى گذاشت و دست بر چشم و گوش او كشيد و فرمود:

    - ((تكلم يابُنى )) فرزندم با من حرف بزن .

    آن نوزاد پاك گفت :

    - اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمد رسول الله .

    سپس صلواتى به اميرالمؤ منين (ع ) و ساير ائمه تا پدرش امام حسن عسگرى (ع ) فرستاد، سپس ساكت شد.

    امام (ع ) فرمود:

    - عمه ! او را نزد مادرش ببر تا به او نيز سلام كند و باز نزد من بياور!

    او را پيش مادرش بردم . سلام كرد و مادرش جواب سلامش را داد! بار ديگر او را نزد پدرش برگردانيدم .(86)

    86- بحار، ج 51، ص 2.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.