حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 943
  • دیروز: 5961
  • 7 روز قبل: 7597
  • 1 ماه قبل: 12221
  • کل بازدیدها: 2395284





  • رتبه







    کاربران آنلاین

  • زفاک


  •   لقمان امت   ...

    روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله به اصحابش فرمود:

    كدام يك از شما تمام عمرش را روزه مى دارد؟

    سلمان فارسى عرض كرد: من ، يا رسول الله !

    پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: كدام يك از شما در تمام عمر شب زنده دار است ؟

    سلمان : من ، يا رسول الله !

    حضرت فرمود: كدام يك از شما هر شب قرآن را ختم مى كند؟

    سلمان : من ، يا رسول الله !

    در اين وقت يكى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله خشمگين گشته و گفت :

    يا رسول الله ! سلمان خود يك مرد عجم (ايرانى ) است و مى خواهد به ما طايفه قريش فخر بفروشد. شما فرمودى كدام از شما همه عمرش را روزه مى دارد. گفت من ، با اينكه بيشتر روزها را غذا مى خورد و فرمودى كدام از شما همه شبها بيدار است ؟ گفت من در صورتى كه بسيارى از شبها مى خوابد و فرمودى كدام از شما هر روز يك ختم قرآن مى خواند؟ گفت من ، و حال آنكه بيشتر روزها ساكت است .

    رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

    خاموش باش اى فلانى ! تو كجا و لقمان حكيم كجا؟! از خود سلمان بپرس تا تو را آگاه سازد. در اين وقت مرد روى به سلمان كرد و گفت :

    اى سلمان ! تو نگفتى همه روز را روزه مى دارى ؟

    سلمان : بلى ! من گفتم .

    مرد: در صورتى كه من ديده ام كه بيشتر روزها تو غذا مى خورى .

    سلمان : چنين نيست كه تو گمان مى كنى . من در هر ماه سه روز روزه مى گيرم و خداوند متعال مى فرمايد:

    ((من جاء بالحسنة فله عشر اءمثالها)).

    هر كس كار نيكى انجام دهد ده برابر آن پاداش دارد.

    علاوه ماه شعبان را تا رمضان روزه مى گيرم بدين ترتيب من مثل اينكه تمام عمرم را روزه مى دارم .

    مرد: تو نگفتى تمام عمرم را شب زنده دارم ؟

    سلمان : آرى ! من گفتم .

    مرد: در حالى كه مى دانم بسيارى از شبها را در خوابى

    سلمان : چنان نيست كه فكر مى كنى . من از دوستم رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود:

    هر كس با وضو بخوابد گويا همه شب را احياء كرده مشغول عبادت بوده است و من هميشه با وضو مى خوابم

    مرد: آيا تو نگفتى هر روز همه قرآن را مى خوانى ؟

    سلمان : آرى ! من گفتم .

    مرد: در صورتى كه تو در بسيارى از روزها ساكت هستى ؟

    سلمان : چنان نيست كه تو مى پندارى زيرا كه من از محبوبم رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه به على عليه السلام فرمود:

    اى على ! مثل تو در ميان امت من مثل سوره ((قل هو الله احد)) است هر كس آن را يك بار بخواند يك سوم قرآن را خوانده است و هر كس دو بار بخواند دو سوم قرآن را خوانده و هر كس سه بار بخواند همه قرآن را خوانده است

    اى على ! هر كه تو را به زبانش دوست بدارد دو سوم ايمان را داراست و هر كس با زبان و دل دوست بدارد و با دستش ياريت كند ايمانش كامل است .

    سوگند به خدايى كه مرا به حق فرستاده اگر همه اهل زمين تو را دوست مى داشتند چنانچه اهل آسمان تو را دوست دارند خداوند هيچ كس را به آتش جهنم عذاب نمى كرد و من هر روز سوره ((قل هو الله احد)) را سه بار مى خوانم .

    آن گاه مرد معترض از جا برخاست و لب فرو بست . مانند اينكه سنگى به دهانش زده باشند.(71)

    71- بحار: ج 22 ص 317

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      يك ماءموريت كاملا محرمانه   ...

    بشر پسر سليمان كه از فرزندان ابو ايوب انصارى و يكى از شيعيان مخلص و همسايه امام على النقى و امام حسن عسكرى عليه السلام بود مى گويد: روزى كافور، خدمتگزار حضرت على النقى عليه السلام نزد من آمد و گفت : امام تو را به حضورش خواسته است چون خدمت حضرت رسيدم و در مقابلش نشستم ، فرمود:

    اى بشر! تو از فرزندان انصار هستى . از همان دودمانى كه در مدينه به يارى پيغمبر خدا برخاستند و محبت ما اهلبيت هميشه در خاندان شما بوده است . بدين جهت شما مورد اطمينان ما مى باشيد. اكنون ماءموريت كاملا محرمانه اى را بر عهده تو مى گذارم كه فضيلت ويژه اى براى تو است و با انجام آن بر ديگر شيعيان امتيازى داشته باشى .

    پس از آن حضرت نامه به خط و زبان رومى نوشت مهر كرد و به من داد و كيسه زرد رنگى كه دويست و بيست دينار سكه طلا در آن بود بيرون آورد سپس فرمود:

    اين كيسه طلا را نيز بگير و به سوى بغداد حركت و صبح روز فلان ، در كنار پل فرات حاضر باش هنگامى كه قايقهاى حامل اسيران به آنجا رسيد، مى بينى گروهى از كنيزان را براى فروش آورده اند. عده اى از نمايندگان ارتش بنى عباس و تعداد كمى از جوانان عرب به قصد خريد در آنجا گرد آمده اند و هر كدام سعى دارد بهترينش را بخرد.

    در اين موقع تو نيز شخصى به نام عمر بن زيد (برده فروش ) را مرتب زير نظر داشته باش . او كنيزى را براى فروش به مشتريان عرضه مى كند كه داراى نشانه هاى چنين و چنان است ؛ از جمله : دو لباس حرير پوشيده و به شدت از نامحرمان پرهيز مى كند. هرگز اجازه نمى دهد كسى به او نزديك شود يا چهره او را ببيند.

    آن گاه صداى ناله او را از پس پرده مى شنوى كه به زبان رومى گويد: واى كه پرده عصمتم دريده شد و شخصيتم از بين رفت .

    يكى از مشتريان به برده فروش خواهد گفت : من او را به سيصد دينار مى خرم زيرا عفت و حجابش مرا به خريد وى بيشتر علاقمند كرد. كنيز به او خواهد گفت : من به تو ميل و رغبت ندارم اگر چه در قيافه حضرت سليمان ظاهر شوى و داراى حشمت و سلطنت او باشى دلت بر اموالت بسوزد و بيهوده پول خود را خرج نكن !

    برده فروش مى گويد، پس چه بايد كرد؟ تو كه با هيچ مشترى راضى نمى شوى ؟ من ناگزيرم تو را بفروشم .

    كنيز اظهار مى كند چرا شتاب مى كنى ؟ بگذار خريدارى كه قلبم به وفا و صفاى او آرام گيرد و دل بخواه من باشد پيدا شود.

    در اين وقت نزد برده فروش برو و به او بگو يكى از بزرگان نامه اى به خط و زبان رومى نوشته و در آن بزرگوارى ، سخاوت ، نجابت و ديگر اخلاق خويش را بيان داشته است . اكنون اين نامه را به كنيز بده تا بخواند و از خصوصيات و اخلاص نويسنده آن آگاه گردد. اگر مايل شد من از طرف نويسنده نامه وكالت دارم اين كنيز را براى ايشان بخرم .

    بشر مى گويد: من از محضر امام خارج شدم و به سوى بغداد حركت كردم و همه دستورات امام را انجام دادم .

    وقتى نامه در اختيار كنيز قرار گرفت نامه را خواند و از خوشحالى به شدت گريست . روى به عمر بن زيد برده فروش كرد و گفت :

    بايد مرا به صاحب اين نامه بفروشى من به او علاقمندم . قسم به خدا! اگر مرا به او نفروشى خودكشى مى كنم و تو مسؤ ول هلاكت جان من خواهى بود. اين قضيه سبب شد تا من در قيمت آن بسيار گفتگو كنم و سرانجام به همان مبلغى كه مولايم (امام ) به من داده بود به توافق رسيديم . من پولها را به او دادم و او نيز كنيز را كه بسيار شاد و خرم بود، به من تحويل داد.

    من همراه آن بانو به منزلى كه براى وى در بغداد اجاره كرده بودم آمديم ؛ اما كنيز از نهايت خوشحالى آرامش نداشت نامه حضرت را از جيبش بيرون مى آورد و مرتب مى بوسيد. آن را بر ديدگانش مى گذاشت و به صورتش ‍ مى ماليد.

    گفتم : اى بانو! من از تو درشگفتم . چطور نامه اى را مى بوسى كه هنوز صاحبش را نديده و نمى شناسى ؟

    گفت : اى بيچاره كم معرفت نسبت به مقام فرزندان پيغمبران ! خوب گوش ‍ كن و به گفتارم دل بسپار تا حقيقت براى تو روشن گردد.

    خاطرات شگفت انگيز يك دختر خوشبخت !

    نام من ملكيه دختر يشوعا هستم . پدرم فرزند پادشاه روم است . مادرم از فرزندان شمعون صفا وصى حضرت عيسى عليه السلام و از ياران آن پيغمبر به شمار مى آيد. خاطرات عجيب و حيرت انگيزى دارم كه اكنون براى تو نقل مى كنم :

    - من دخترى سيزده ساله بودم كه پدر بزرگم - پادشاه روم - خواست مرا به پسر برادرش تزويج كند.

    سيصد نفر از رهبران مذهبى و رهبانان نصارا كه همه از نسل حواريون حضرت عيسى عليه السلام بودند و هفتصد نفر از اعيان و اشراف كشور و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان ارتش و بزرگان مملكت را دعوت نمود. با حضور دعوت شدگان - در قصر امپراطور روم - جشن شكوهمند ازدواج من آغاز گرديد. آن گاه تخت شاهانه اى را كه با جواهرات آراسته بودند در وسط قصر روى چهل پايه قرار دادند. داماد را با تشريفات ويژه اى روى تخت نشاندند و صليبها را بر بالاى آن نصب كردند و خدمتگزاران كمر به خدمت بستند و اسقفها در گرداگرد داماد حلقه وار ايستادند. انجيل را باز كردند تا عقد ازدواج را مطابق آئين مسيحيت بخوانند. ناگهان صليبها از بالا بر زمين افتادند و پايه هاى تخت درهم شكست داماد نگون بخت بر زمين افتاد و بيهوش گشت رنگ از رخسار اسقفها پريد و لرزه بر اندامشان افتاد بزرگ اسقفها روى به پدرم كرد و گفت : پادشاها! اين حادثه نشانه نابودى مذهب مسيح و آيين شاهنشاهى است چنين كارى را نكن و ما را نيز از انجام اين مراسم شوم معاف بدار! پدربزرگم نيز اين واقعه را به فال بد گرفت . در عين حال دستور داد پايه هاى تخت را درست كنند و صليبها را در جايگاه خود قرار دهند برادر داماد بخت برگشته را روى تخت بگذارند بار ديگر مراسم عقد را برگزار نمايند. هر طور است مرا به ازدواج درآورند تا اين نحس و شومى به ميمنت داماد از خانواده آنها برطرف شود.

    مجلس جشن بار ديگر به هم ريخت

    به فرمان امپراطور روم بار ديگر مجلس را آراستند. صليبها در جايگاه خود قرار گرفت . تخت جواهر نشان بر روى چهل پايه استوار گرديد. داماد جديد را بر تخت نشاندند بزرگان لشكرى و كشورى آماده شدند تا مراسم اين ازدواج شاهانه انجام گيرد. اما همين كه انجيل ها را گشودند تا عقد ازدواج ما را مطابق آيين مسيحيت بخوانند.

    ناگهان حوادث وحشتناك گذشته تكرار شد صليبها فرو ريخت پايه هاى تخت شكست داماد بدبخت از تخت بر زمين افتاد و از هوش رفت . مهمانان سراسيمه پراكنده شدند و مجلس جشن به هم ريخت و بدون آنكه پيوند ازدواج ما صورت بگيرد پدربزرگم افسرده و غمناك از قصر خارج شد و به حرمسرا رفت و پرده ها را انداخت .))

    رؤ ياى سرنوشت ساز

    من نيز به اتاق خود برگشتم شب فرا رسيد. به خواب رفتم در آن شب خوابى ديدم كه سرنوشت آينده ام را رقم زد.

    در خواب ديدم ؛ حضرت عيسى عليه السلام و شمعون صفا و گروهى از حواريون در قصر پدربزرگم گرد آمده اند و در جاى تخت منبرى بسيار بلند كه نور از آن مى درخشيد قرار دارد.

    در اين وقت ، حضرت محمد صلى الله عليه و آله و داماد و جانشين آن حضرت على عليه السلام و جمعى از فرزندانش وارد قصر شدند حضرت عيسى عليه السلام از آنان استقبال نمود و حضرت محمد صلى الله عليه و آله را به آغوش گرفت و معانقه كرد. در آن حال حضرت محمد صلى الله عليه و آله فرمود:

    اى روح الله ! من آمده ام مليكه دختر وصى تو شمعون را براى اين پسرم (امام حسن عسكرى عليه السلام ) خواستگارى كنم .

    حضرت عيسى عليه السلام نگاهى به شمعون كرده و گفت :

    اى شمعون سعادت به تو روى آورده با اين ازدواج مبارك موافقت كن و نسل خودت را با نسل آل محمد صلى الله عليه و آله پيوند بزن !

    شمعون اظهار داشت : اطاعت مى كنم .

    سپس حضرت محمد صلى الله عليه و آله در بالاى منبر قرار گرفت و خطبه خواند و مرا به فرزندش (امام حسن عسكرى عليه السلام ) تزويج نمود.

    حضرت عيسى عليه السلام حواريون و فرزندان حضرت محمد صلى الله عليه و آله همگى گواهان اين ازدواج بودند.

    هنگامى كه از خواب بيدار شدم از ترس جان خوابم را به پدر و پدربزرگم نگفتم زيرا ترسيدم از خوابم آگاه شوند مرا بكشند.

    بدين جهت ماجراى خوابم را در سينه ام پنهان كردم به دنبال آن آتش محبت امام حسن عسكرى عليه السلام چنان در كانون دلم شعله ور گشت كه از خوردن و آشاميدن بازماندم كم كم رنجور و ضعيف گشتم عاقبت بيمار شدم دكترى در كشور روم نماند مگر آن كه پدربزرگم براى معالجه من آورد ولى هيچ كدام سودى نبخشيد چون از معالجه ها ماءيوس شد از روى محبت گفت : نور چشمم ! آيا در دلت آرزويى هست تا بر آورده سازم ؟ گفتم :

    - پدر مهربانم ! درهاى نجات را به رويم بسته مى بينم . اما اگر از شكنجه و آزار اسيران مسلمان كه در زندان تواند دست بردارى و آنان را از قيد و بند زندان آزاد سازى اميدوارم حضرت عيسى عليه السلام و مادرش مرا شفا دهند.

    پدرم خواهش مرا قبول كرد و من نيز به ظاهر اظهار بهبودى كردم و كم كم غذا خوردم پدرم خوشحال شد و بيشتر از پيش با اسيران مسلمان مدارا نمود.

    رؤ ياى دوم پس از چهارده شب

    بعد از چهارده شب بار ديگر در خواب ديدم كه بانوى بانوان حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام و مريم خاتون و هزار نفر از حواريون بهشت تشريف آوردند. حضرت مريم روى به من فرمود: اين سرور بانوان جهان ، مادر همسر تو است .

    من دامن حضرت زهرا عليهاالسلام را گرفته و گريستم و از نيامدن امام حسن عسكرى عليه السلام به ديدنم شكايت كردم .

    حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود:

    تا وقتى كه تو در دين نصارا هستى فرزندم بديدار تو نخواهد آمد و اين خواهرم مريم از دين تو به خدا پناه مى برد. حال اگر مى خواهى خدا و حضرت عيسى عليه السلام و مريم از تو راضى شوند و فرزندم به ديدارت بيايد به يگانگى خداوند و رسالت پدرم حضرت محمد صلى الله عليه و آله اقرار كن و كلمه شهادتين (اءشهد ان لا اله الا الله و اءشهد اءن محمدا رسول الله ) را بر زبان جارى ساز. وقتى اين كلمات را گفتم فاطمه عليهاالسلام مرا به آغوش كشيد. روحم آرامش يافت و حالم بهتر شد. آن گاه فرمود:

    اكنون در انتظار فرزندم حسن عسكرى عليه السلام باش . به زودى او را به ديدارت مى فرستم .

    سومين رؤ يا و ديدار معشوق

    آن روز به سختى پايان پذيرفت . با فرا رسيدن شب به خواب رفتم . شايد به ديدار دوست نايل شوم . خوشبختانه امام حسن عسگرى عليه السلام را در خواب ديدم و به عنوان شكوه گفتم :

    - اى محبوب دلم ! چرا بر من جفا كردى و در اين مدت به ديدارم نيامدى ؟ من كه جانم را در راه محبت تو تلف كردم .

    فرمود: نيامدن من به ديدارت هيچ علتى نداشت ، جز آنكه تو در مذهب نصارا بودى و در آيين مشركان به سر مى بردى حال كه اسلام پذيرفتى من هر شب به ديدارت خواهم آمد تا اينكه خداوند ما را در ظاهر به وصال يكديگر برساند.

    از آن شب تاكنون هيچ شبى مرا از ديدارش محروم نكرده است و پيوسته در عالم رؤ يا به ديدار آن معشوق نايل گشته ام .

    ماجراى اسيرى دختر امپراطور روم

    بشر مى گويد: پرسيدم چگونه به دام اسارت افتاديد؟

    جواب داد:

    در يكى از شبها در عالم رؤ يا امام حسن عسكرى عليه السلام به من فرمود: پدربزرگ تو در همين روزها سپاهى به جنگ مسلمانان مى فرستد و خودش ‍ نيز با سپاهيان به جبهه نبرد خواهد رفت . تو هم از لباس زنانى كه براى خدمت در پشت جبهه در جنگ شركت مى كنند بپوش و بطور ناشناس ‍ همراه زنان خدمتگزار به سوى جبهه حركت كن تا به مقصد برسى .

    پس از چند روز سپاه روم عازم جبهه نبرد شد. من هم مطابق گفته امام خود را به پشت جبهه رساندم .

    طولى نكشيد كه آتش جنگ شعله ور شد. سرانجام سربازان خط مقدم اسلام ما را به اسارت گرفتند.

    سپس با قايقها به سوى بغداد حركت كرديم چنانكه ديدى در ساحل رود فرات پياده شديم و تاكنون كسى نمى داند كه من نوه قيصر امپراطور روم هستم تنها تو مى دانى آن هم به خاطر اينكه خودم برايت بازگو كردم .

    البته در تقسيم غنايم جنگى به سهم پيرمردى افتادم . وى نامم را پرسيد چون نمى خواستم شناخته شوم خود را معرفى نكردم فقط گفتم نامم نرجس است .

    بشر مى گويد: پرسيدم جاى تعجب است ! تو رومى هستى ؛ اما زبان عربى را بخوبى مى دانى .

    گفت :

    آرى ! پدربزرگم در تربيت من بسيار سعى و كوشش داشت و مايل بود آداب ملل و اقوام را ياد بگيرم لذا دستور داد خانمى را كه به زبان عربى آشنايى داشت و مترجم او بود، شب و روز زبان عرب را به من بياموزد. از اين رو زبان عربى را بخوبى ياد گرفتم و توانستم به زبان عربى صحبت كنم .

    مليكه خاتون و هديه آسمانى

    بشر مى گويد:

    - پس از توقف كوتاه از بغداد به سامراء حركت كرديم . هنگامى كه او را خدمت امام على النقى عليه السلام بردم ، حضرت پس از احوالپرسى مختصر فرمود:

    چگونه خدا عزت اسلام و ذلت نصارا و عظمت حضرت محمد صلى الله عليه و آله و خاندان او را به شما نشان داد؟

    پاسخ داد:

    اى پسر پيغمبر! چه بگويم درباره چيزى كه شما به آن از من آگاه تريد!

    سپس حضرت فرمود: به عنوان احترام مى خواهم هديه اى به تو بدهم . ده هزار سكه طلا يا مژده مسرت بخشى كه مايه شرافت هميشگى و افتخار ابدى توست كدامش را انتخاب مى كنى ؟

    عرض كرد: مژده فرزندى به من بدهيد.

    فرمود: تو را بشارت باد به فرزندى كه به خاور و باختر فرمانروا گردد و زمين را پر از عدل و داد كند پس از آنكه با ظلم و جور پر شده باشد. (69)

    مليكه عرض كرد: پدر اين فرزند كيست ؟

    حضرت فرمود:

    پدر اين فرزند شايسته همين شخصيتى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در فلان وقت در عالم خواب تو را براى خواستگارى نمود. سپس امام هادى عليه السلام پرسيد: در آن شب حضرت مسيح عليه السلام و جانشينش تو را به چه كسى تزويج كردند؟

    عرض كرد: به فرزند شما، امام حسن عسكرى عليه السلام .

    فرمود: او را مى شناسى ؟

    عرض كرد: از آن شبى كه به وسيله حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام مسلمان شدم ، شبى نبود كه آن حضرت به ديدارم نيامده باشد.

    پايان انتظار وصال

    سخن كه به اينجا رسيد امام على النقى عليه السلام به (كافور) خادم خود فرمود: خواهرم حكيمه را بگو نزد من بيايد چون حكيمه خاتون محضر امام رسيد، حضرت فرمود:

    - خواهرم ! اين است آن بانوى گرامى كه در انتظارش بودم .

    تا حكيمه خاتون اين جمله را شنيد، مليكه را به آغوش گرفت . روبوسى كرد و خيلى خوشحال شد.

    آن گاه امام عليه السلام فرمود: خواهرم ! اين بانو را به خانه ببر و مسايل دينى را به او ياد بده اين نو عروس همسر امام عسكرى عليه السلام و مادر قائم آل محمد صلى الله عليه و آله است .(70)

    68- بحار: ج 2، ص 255

    69- اءبشرى بولد يملك الدنيا شرقا و غربا و يملا الارض قسطا و عدلا كما ملئت ظلما و جورا .

    70- بحار: ج 51: ص 10-4.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      درود بر شما كه به اسرار آگاهيد!   ...

    ابو هاشم مى گويد:

    امام حسن عسكرى عليه السلام روزه مى گرفت . وقت افطار آنچه غلامش ‍ براى او غذا مى آورد ما هم با آن حضرت از آن غذا مى خورديم و من با آن حضرت روزه مى گرفتم . در يكى از روزها ضعف بر من چيره شد. اتاق ديگر رفتم و روزه خود را با مقدارى نان خشك قندى شكستم . (67)

    سوگند به خدا! هيچ كس از اين جريان باخبر نبود. سپس به محضر امام حسن عسكرى عليه السلام آمدم و نشستم حضرت به غلام خود فرمود: غذايى به ابو هاشم بده بخورد او روزه نيست من لبخندى زدم فرمود: چرا مى خندى ؟ هرگاه خواستى نيرومند شوى گوشت بخور، نان خشك قندى قوت ندارد گفتم : خدا و پيامبرش و شما راست مى فرماييد (درود بر شما باد كه به اسرار آگاهيد). آن گاه غذا خوردم ….(68)

    67- ظاهرا روزه وى مستحبى بوده ؛ لذا امام عليه السلام برايش آسان گرفتند.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      استخوان پيامبر و باران رحمت   ...

    در زمانى كه امام حسن عسكرى عليه السلام در زندان بود در سامراء قحط سالى شد و باران نيامد. خليفه وقت (معتمد) دستور داد تا همه براى نماز استسقاء (طلب باران ) به صحرا بروند. مردم سه روز پى در پى براى نماز به مصلى رفتند و دعا كردند ولى باران نيامد.

    روز چهارم ((جاثليق )) بزرگ اسقفهاى مسيحى با نصرانيها و رهبانان به صحرا رفتند. در ميان آنها راهبى بود. همين كه دست به دعا برداشت باران درشت به شدت باريد بسيارى از مسلمانان از ديدن اين واقعه شگفت زده شده و تمايل به دين مسيحيت پيدا كردند اين قضيه بر خليفه ناگوار آمد ناگزير دستور داد امام را به دربار آوردند خليفه به حضرت گفت : به فرياد امت جدت برس كه گمراه شدند!

    امام عليه السلام فرمود: فردا خودم به صحرا رفته و شك و ترديد را به يارى خداوند از ميان برمى دارم .

    همان روز جاثليق با راهب ها براى طلب باران بيرون آمد و امام حسن عسكرى عليه السلام نيز با عده اى از مسلمانان به سوى صحرا حركت نمود همين كه ديد راهب دست به دعا بلند كرد به يكى از غلامان خود فرمود:

    دست راست او را بگير و آنچه را در ميان انگشتان اوست بيرون آور.

    غلام ، دستور امام عليه السلام را انجام داد و از ميان دو انگشت او استخوان سياه فامى را بيرون آورد امام عليه السلام استخوان را گرفت . آن گاه فرمود:

    - حالا طلب باران كن !

    راهب دست به دعا برداشت و تقاضاى باران نمود. اين بار كه آسمان كمى ابرى بود، صاف شد و آفتاب طلوع كرد.

    خليفه پرسيد: اين استخوان چيست ؟

    امام عليه السلام فرمود: اين استخوان پيامبرى از پيامبران الهى است كه اين مرد از قبر يكى از پيامبران خدا برداشته است . هرگاه استخوان پيامبران ظاهر گردد آسمان به شدت مى بارد.(66)

    بدين گونه حقيقت بر همگان آشكار گشت و مسلمانان آرامش دل پيدا كردند.

    66- بحار: ج 50، ص 270

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      عقايد مورد پسند   ...

    حضرت عبدالعظيم عليه السلام مى گويد:

    محضر آقاى خودم امام على النقى الهادى عليه السلام رسيدم . همين كه چشمش به من افتاد فرمود: خوش آمدى اى اباالقاسم ! تو به راستى دوست ما هستى . عرض كردم : فرزند رسول خدا! مى خواهم دين خود را بر شما عرضه كنم . چنانچه اين اعتقاد من مورد پسند شماست در آن ثابت قدم باشم تا بميرم . فرمود: بگو!

    عرض كردم : من معتقدم كه خداى تبارك و تعالى يگانه است و مانند او چيزى نيست و از حد ابطال و تشبيه بيرون است (خارج از حد نفى خدا و تشبيه او به موجودات است ). جسم ، صورت ، عرض و جوهر نيست ؛ بلكه او پديد آورنده جسمها و صورتگر صورتها و آفريننده همه عرض و جوهر است و آفريدگار و مالك هر چيز است و معتقدم به اين كه محمد صلى الله عليه و آله بنده و پيامبر او و خاتم انبياء است و بعد از او پيغمبر تا روز قيامت نيست و شريعت او پايان همه شريعتهاست و پس از شريعت او شريعتى نيست و معتقدم كه امام ، جانشين و پيشواى بعد از او اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام است و پس از او امام حسن عليه السلام و بعد از او امام حسين عليه السلام و بعد على بن الحسين عليه السلام سپس ‍ محمد بن على عليه السلام پس از آن جعفر بن محمد عليه السلام بعد از آن موسى بن جعفر عليه السلام و بعد على بن موسى عليه السلام سپس محمد بن على عليه السلام و بعد شما اى سرور من امام مى باشيد.

    آن گاه حضرت فرمود: پس از من فرزندم حسن است . چگونه خواهد بود حال مردم نسبت به جانشينى او؟

    عرض كردم : مگر چطور مى شود سرورم ؟!

    فرمود: به خاطر اينكه جانشين فرزندم ، ديده نخواهد شد و بردن نام مخصوص او (م ح م د) جايز نيست تا آن گاه كه ظهور كند و زمين را پر از عدل و داد نمايد پس از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد. عرض كردم : به امامت ايشان هم اقرار مى كنم و مى گويم دوست آنها دوست خدا و دشمن آنها دشمن خداست نيز مى گويم معراج حق است . سؤ ال در قبر حق است . بهشت و جهنم حق است . صراط حق است و ميزان حق است . روز قيامت خواهد آمد و شكى در آن نيست و خداوند مردگان را زنده مى كند اعتقاد دارم عملهاى واجب بعد از ولايت و دوستى شما، نماز و زكات و روزه و حج و جهاد و امر بمعروف و نهى از منكر است .

    امام هادى عليه السلام فرمود: اى اباالقاسم (كنيه حضرت عبدالعظيم )! به خدا سوگند، اين است همان دينى كه خداوند براى بندگانش پسنديده و بر اين اعتقاد پابرجا باش ! خداوند تو را بر گفتار استوار و محكم در دنيا و آخرت ثابت قدم بدارد.(65)

    65- بحار: ج 3، 268، ج 36 ص 412 و ج 69، ص 1.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مجلس بزم و شادمانى به هم خورد   ...

    متوكل (خليفه خون ريز عباسى ) از توجه مردم به امام هادى عليه السلام سخت نگران و در وحشت بود. بعضى مفسده جويان نيز به متوكل گزارش ‍ داده بودند كه در خانه امام هادى عليه السلام اسلحه ، نوشته ها و اشياء ديگر جمع آورى شده تا او عليه خليفه قيام كند.

    متوكل بدون اطلاع گروهى از دژخيمان خود را به منزل آن حضرت فرستاد ماءموران به خانه امام هادى عليه السلام هجوم آوردند. ولى هر چه گشتند چيزى نيافتند آن گاه به سراغ امام رفتند و حضرت را در اتاقى تنها ديدند كه در به روى خود بسته و لباس پشمى بر تن دارد و روى شن و ماسه نشسته و به عبادت خدا و تلاوت قرآن مشغول است . امام را در آن حال دستگير كرده نزد متوكل بردند و به او گفتند كه ما در خانه اش چيزى نيافتيم و او را ديديم رو به قبله نشسته و قرآن مى خواند.

    متوكل عباسى در صدر مجلس عيش نشسته بود. جام شرابى در دست داشت و ميگسارى مى كرد در اين حال امام عليه السلام وارد شد. چون امام عليه السلام را ديد عظمت و هيبت امام او را فراگرفت . بى اختيار حضرت را احترام نمود و ايشان را در كنار خود نشاند و جام شراب را به آن حضرت تعارف كرد.

    امام عليه السلام فرمود: به خدا سوگند! هرگز گوشت و خون من با شراب آميخته نشده ، مرا از اين عمل معاف بدار.

    متوكل ديگر اصرار نكرد سپس گفت :

    پس شعرى بخوانيد و با خواندن اشعار محفل ما را رونق ببخشيد امام عليه السلام فرمود:

    - من اهل شعر نيستم و شعر چندانى نمى دانم .

    خليفه گفت :

    - چاره اى نيست بايد بخوانى .

    امام عليه السلام اشعارى خواند كه ترجمه آنها اين گونه است :

    ((زمامداران قدرتمند و خون ريز بر قله كوهساران بلند، شب را به روز مى آوردند در حاليكه مردان دلاور و نيرومند از آنان پاسدارى مى كردند. ولى قله هاى بلند نتوانست آنان را از خطر مرگ برهاند.

    آنان پس از مدتها عزت و عظمت از قله آن كوههاى بلند به زير كشيده شدند و در گودالها (قبرها) جايشان دادند، چه منزل و آرامگاه ناپسندى و چه بد فرجامى !))

    پس از آن كه آنان در گورها قرار گرفتند، فريادگرى بر آنان فرياد زد: چه شد آن دست بندهاى زينتى و كجا رفت آن تاجهاى سلطنتى و زيورهايى كه بر خود مى آويختند؟

    كجاست آن چهره هاى نازپرورده كه همواره در حجله هاى مزين پس ‍ پرده هاى الوان به سر مى بردند؟

    در اين هنگام قبرها به جاى آنان با زبان فصيح پاسخ دادند و گفتند: اكنون بر سر خوردن آن رخسارها كرمها مى جنگند.

    آنان مدت زمانى در اين دنيا خوردند و آشاميدند؛ ولى اكنون آنان كه خورنده همه چيز بودند خود خوراك حشرات و كرمهاى گور شدند.(63)

    سخنان امام عليه السلام چنان بر دل سخت تر از سنگ متوكل اثر بخشيد كه بى اختيار گريست به طورى كه اشك ديدگانش ريش وى را تر نمود!

    حاضران مجلس نيز گريستند متوكل كاسه شراب را به زمين زد و مجلس ‍ عيش و نوش بهم خورد.

    به دنبال آن چهار هزار دينار به امام عليه السلام تقديم كرد و امام عليه السلام را بااحترام به منزل خود بازگرداند.(64)

    63-

    باتوا على قلل الاجبال تحرسهم

    غلب الرجال فلم تنفعهم القلل

    واستتزلوا بعد عز من معاقلهم

    و اسكنوا حفرا يا بئسما نزلوا

    ناداهم سارخ من بعد دفنهم

    اءين الاساور و التيجان و الحلل

    اءين الوجوه التى كانت منعمة

    من دونها تضرب الاستار و الكلل

    فافصح القبر عنهم حين سائلهم

    تلك الوجوه عليها الدور تنتقل

    قد طال ما اءكللوا دهرا و قد شربوا

    و اصبحوا اليوم الاكل قد اءكلوا

    64- بحار: 50، ص 211

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      يك مناظره جالب   ...

    امام جواد عليه السلام نخستين امامى است كه در خردسالى (تقريبا در هشت سالگى ) به منصب امامت رسيد.

    در عين حال ، چون علمشان از جانب خداوند بود بر تمام اهل فضل از لحاظ علم و دانش برترى داشت .

    مخالفين آن حضرت مناظرات و گفتگوهايى با آن بزرگوار انجام مى دادند و گاهى سؤ الات مشكلى مطرح مى نمودند تا به خيال باطل خودشان او را در صحنه مبارزه علمى شكست دهند. بعضى از آنها هيجان انگيز و پر سر و صدا بوده ، از جمله مناظره يحيى بن اكثم قاضى القضات كشورهاى اسلامى است .

    بنا به دستور ماءمون خليفه عباسى مجلس مناظره اى تشكيل يافت . امام جواد عليه السلام حاضر شد و يحيى بن اكثم نيز آمد و در مقابل امام نشست .

    يحيى بن اكثم به خليفه نگريست و گفت :

    - اجازه مى دهى از ابو جعفر (امام جواد عليه السلام ) پرسشى بكنم ؟

    ماءمون گفت : از خود آن جناب اجازه بگير.

    يحيى از امام اجازه خواست .

    امام عليه السلام فرمود: هر چه مى خواهى سؤ ال كن .

    يحيى گفت : چه مى فرماييد درباره شخصى كه در حال احرام حيوانى را شكار كرده است ؟

    امام جواد عليه السلام فرمود: اين شكار را در خارج حرم كشته است يا در داخل حرم ؟

    آيا آگاه به حكم حرمت شكار در حال احرام بوده يا ناآگاه ؟

    عمدا شكار كرده يا از روى خطا؟ آن شخص آزاد بوده يا بنده ؟

    صغير بوده يا كبير؟

    اولين بار شكار كرده يا چندمين بار اوست ؟

    شكار او از پرندگان بود يا غير پرنده ؟

    از حيوان كوچك بوده يا بزرگ ؟

    باز هم مى خواهد چنين عملى را انجام دهد يا پشيمان است ؟

    شكار او در شب بوده يا در روز؟

    در احرام حج بوده يا در احرام عمره ؟

    يحيى بن اكثم از اين همه آگاهى متحير ماند و آثار عجز و ناتوانى در سيمايش آشكار گرديد و زبانش بند آمد طورى كه حاضران مجلس ضعف و درماندگى او را در مقابل امام عليه السلام به خوبى فهميدند.

    بعد از اين پيروزى ، ماءمون گفت : خدا را سپاسگزارم كه هر آنچه در نظرم بود همان شد.

    آن گاه رو به خويشاوندان خود كرد و گفت : حال آنچه را كه قبول نداشتيد پذيرفتيد؟ (چون آنان مى گفتند امام جواد عليه السلام به امامت لايق نيست ).

    پس از صحبت هايى كه در مجلس به ميان آمد مردم پراكنده شدند. تنها گروهى از نزديكان خليفه مانده بودند. ماءمون به امام عليه السلام عرض ‍ كرد:

    - فدايت شوم ! اگر صلاح بدانيد احكام مسائلى را كه در مورد كشتن شكار در حال احرام مطرح شد را بيان كنيد تا بهره مند شويم .

    امام جواد عليه السلام فرمود: آرى ! اگر شخص محرم در حل (بيرون از حرم ) شكار كند و شكار او از پرندگان بزرگ باشد، بايد به عنوان كفاره يك گوسفند بدهد و اگر در داخل حرم بكشد، كفاره اش دو برابر است (دو گوسفند). اگر جوجه اى را خارج از حرم بكشد، كفاره اش بره اى است كه تازه از شير گرفته شده باشد. اگر در داخل حرم بكشد، بايد علاوه بر آن بره ، بهاى جوجه را هم بپردازد. اگر شكار از حيوانات صحرايى باشد چنانچه گورخر باشد كفاره اش يك گاو است و اگر يك شتر مرغ باشد بايد يك شتر كفاره بدهد. اگر هر كدام از اينها را در داخل حرم بكشد، كفاره اش دو برابر مى شود. اگر شخص محرم عملى انجام دهد كه قربانى بر او واجب گردد، چنانچه در احرام عمره باشد، بايد آن را در مكه قربانى كند و اگر در احرام حج باشد، بايد قربانى را در منى ذبح كند و كفاره شكار بر عالم و جاهل يكسان است . منتها در صورت عمد (علاوه بر وجوب كفاره ) معصيت نيز كرده است ؛ اما در صورت خطا گناه ندارد. كفاره شخص آزاد بر عهده خود اوست ، اما كفاره برده را بايد صاحبش بدهد. بر صغير كفاره نيست ولى بر كبير كفاره واجب است . آن كس كه از عملش پشيمان است ، گناهش در آخرت بخشيده مى شود؛ ولى كسى كه پشيمان نيست عذاب خواهد ديد.

    ماءمون گفت : آفرين بر تو اى ابا جعفر! خدا خيرت بدهد. اگر صلاح مى دانى شما نيز از يحيى بن اكثم بپرس ، همچنان كه او از شما پرسيد. در اين هنگام امام عليه السلام به يحيى فرمود: بپرسم ؟

    يحيى پاسخ داد: فدايت شوم ! اختيار با شماست . اگر دانستم جواب مى دهم و اگر نه ، از شما استفاده مى كنم .

    امام عليه السلام فرمود: به من بگو! در مورد مردى كه در اول صبح به زنى نگاه كرد در حالى كه نگاهش به آن زن حرام بود و آفتاب كه بالا آمد زن بر او حلال گشت هنگام ظهر باز بر او حرام شد و چون وقت عصر فرا رسيد بر او حلال گرديد و موقع غروب آفتاب باز بر او حرام شد و در وقت عشاء حلال شد و در نصف شب بر وى حلال گرديد و در طلوع فجر بر او حلال گشت اين چگونه زنى است و به چه دليل بر آن مرد گاهى حلال و گاهى حرام مى شود؟

    يحيى گفت : به خدا سوگند! پاسخ اين سؤ ال را نمى دانم و نمى دانم به چه دليل حلال و حرام مى شود. اگر صلاح مى دانيد خوب جواب آن را بيان فرماييد تا بهره مند شويم .

    امام عليه السلام فرمود: اين زن كنيز مردى بوده است . در صبحگاهان مرد بيگانه اى به او نگاه كرد، نگاهش حرام بود و چون آفتاب بالا آمد كنيز را از صاحبش خريد و بر او حلال شد و هنگام ظهر او را آزاد كرد بر وى حرام گرديد و موقع عصر با او ازدواج نمود بر او حلال شد و در هنگام غروب او را ظهار (61) نمود بر او حرام گرديد و در وقت عشاء كفاره ظهارش را داد بر او حلال شد و در نيمه شب او را طلاق داد بر او حرام گشت و در سپيده دم رجوع نمود، زن بر او حلال شد (62)

    61- ظهار: آن است كه مردى به زن خود گويد: پشت تو براى من مانند پشت مادرم ، خواهرم يا دخترم است و در اين صورت همسرش حرام مى شود بايد كفاره ظهار را بدهد و دوباره بر او حلال گردد و ظهار در دوران جاهليت نوعى طلاق به شمار مى رفت و سبب حرمت ابدى مى گشت ؛ ولى اسلام حكم آن را تغيير داد و تنها سبب حرمت و كفاره گرديد.

    62- بحار: ج 50، ص 78 - 75.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      رفاقت با خردمندان   ...

    امام رضا عليه السلام مى فرمايد:

    اگر دوست دارى كه نعمت بر تو هميشگى باشد، جوانمردى تو كامل گردد و زندگيت رونق يابد، بردگان و افراد پست را در كار خود شريك مساز؛ زيرا اگر امانتى در اختيار آنان بگذارى بر تو خيانت مى كنند. اگر از مطلبى براى تو صحبت كنند به تو دروغ گويند و اگر گرفتار مشكلات و درمانده شوى تو را تنها گذارده و خوار كنند. چه مشكلى دارى از اينكه با افراد عاقل رفيق و هم صحبت شوى . چنانچه كرم و بزرگوارى او را نپسندى ، لااقل از عقل و خرد او بهره مند شوى . از بد اخلاقى دورى كن و مصاحبت با افراد كريم و بزرگوار را هيچ وقت از دست مده . اگر عقل و خرد او مورد پسندت نباشد، مى توانى در پرتو عقل خود، از بزرگوارى او سودمند شوى و تا مى توانى از آدم احمق و پست بگريز.(60)

    60- بحار: ج 74،ص 187.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      آهوى پناهنده !   ...

    پسر سلطان سنجر (پادشاه ايران ) يا پسر يكى از وزيرانش به تب شديد مبتلا شد. پزشكان نظر دادند كه بايد به تفريح رفته ، خود را به شكار مشغول نمايد. از آن وقت كارش اين بود كه هر روز با بعضى از نوكران و خدمتكارانش به گردش و شكار برود. در يكى از روزها با بعضى از نوكران و خدمتكارانش به گردش و شكار برود. در يكى از روزها آهويى از مقابلش ‍ گذشت . او با اسب آهو را به سرعت دنبال مى كرد. حيوان به بارگاه حضرت امام رضا عليه السلام پناه برد. شاهزاده نيز خود را به آن پناهگاه با عظمت امام عليه السلام رسانيد. دستور داد آهو را شكار كنند. ولى سپاهيانش ‍ جراءت نكردند به اين كار اقدام نمايند و از اين پيشامد سخت در تعجب بودند. سپس به نوكران و خدمتكاران دستور داد از اسب پياده شوند.

    خودش نيز پياده شد. با پاى برهنه و با كمال ادب به سوى مرقد شريف امام عليه السلام قدم برداشت و خود را روى قبر حضرت انداخت و با ناله و گريه رو به درگاه خداوند نموده و شفاى مريضى خويش را از امام عليه السلام خواست و همان لحظه دعايش مستجاب شد و شفا يافت . همه اطرافيان خوشحال شدند و اين مژده را به سلطان رساندند كه فرزندش به بركت قبر امام رضا عليه السلام شفا يافته و گفتند:

    - شاهزاده در كنار قبر امام عليه السلام بماند و برنگردد تا بناها و كارگران بيايند بر روى قبر امام بارگاهى بسازند و در آنجا شهرى زيبا شود و يادگارى از او بماند.

    پادشاه از شنيدن اين مژده شاد گشت و سجده شكر به جاى آورد. فورا معماران و بناها را فرستاد و روى قبر مبارك آن حضرت گنبد و بارگاهى ساختند و اطراف شهر را ديواركشى كردند.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      هرگز كسى را كوچك نشماريم   ...

    على بن يقطين از بزرگان صحابه و مورد توجه امام موسى بن جعفر عليه السلام و وزير مقتدر هارون الرشيد بود. روزى ابراهيم جمال (ساربان ) خواست به حضور وى برسد. على بن يقطين اجازه نداد. در همان سال على بن يقطين براى زيارت خانه خدا به سوى مكه حركت كرد و خواست در مدينه خدمت موسى بن جعفر عليه السلام برسد. حضرت روز اول به او اجازه ملاقات نداد. روز دوم محضر امام عليه السلام رسيد. عرض كرد:

    آقا! تقصير من چيست كه اجازه ديدار نمى دهى ؟

    حضرت فرمود:

    - به تو اجازه ملاقات ندادم ، به خاطر اينكه تو برادرت ابراهيم جمال را كه به درگاه تو آمده و تو به عنوان اينكه او ساربان و تو وزير هستى اجازه ملاقات ندادى . خداوند حج تو را قبول نمى كند مگر اينكه ابراهيم را از خود، راضى كنى .

    مى گويد عرض كردم :

    - مولاى من ! ابراهيم را چگونه ملاقات كنم در حاليكه من در مدينه ام و او در كوفه است . امام عليه السلام فرمود:

    - هنگامى كه شب فرا رسيد، تنها به قبرستان بقيع برو، بدون اينكه كسى از غلامان و اطرافيان بفهمد. در آنجا شترى زين كرده و آماده خواهى ديد. سوار بر آن مى شوى و تو را به كوفه مى رساند.

    على بن يقطين به قبرستان بقيع رفت . سوار بر آن شتر شد. طولى نكشيد در كوفه مقابل در خانه ابراهيم پياده شد. درب خانه را كوبيده و گفت :

    - من على بن يقطين هستم .

    ابراهيم از درون خانه صدا زد: على بن يقطين ، وزير هارون ، در خانه من چه كار دارد؟

    على گفت : مشكل مهمى دارم .

    ابراهيم در را باز نمى كرد. او را قسم داد در را باز كند. همين كه در باز شد، داخل اتاق شد. به التماس افتاد و گفت :

    - ابراهيم ! مولايم امام موسى بن جعفر مرا نمى پذيرد، مگر اينكه تو از تقصير من بگذرى و مرا ببخشى .

    ابراهيم گفت : خدا تو را ببخشد.

    وزير به اين رضايت قانع نشد. صورت بر زمين گذاشت . ابراهيم را قسم داد تا قدم روى صورت او بگذارد؛ ولى ابراهيم به اين عمل حاضر نشد. مرتبه دوم او را قسم داد. وى قبول نمود، پا به صورت وزير گذاشت . در آن لحظه اى كه ابراهيم پاى خود را روى صورت على بن يقطين گذاشته بود، على مى گفت :

    - ((اللهم اءشهد)) . خدايا! شاهد باش .

    سپس از منزل بيرون آمد. سوار بر شتر شد و در همان شب ، شتر را بر در خانه امام در مدينه خواباند و اجازه خواست وارد شود. امام اين دفعه اجازه داد و او را پذيرفت .(59)

    59- بحار: ج 48،ص 85.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.