حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 128
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1636
  • 1 ماه قبل: 6260
  • کل بازدیدها: 2389323





  • رتبه






    کاربران آنلاین

  • متین
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ


  •   معجزه اى از امام باقر عليه السلام   ...

    ابوبصير از ارادتمندان خاص امام باقر عليه السلام بود و از هر دو چشم نابينا شده بود. مى گويد:

    به امام باقر عليه السلام عرض كردم :

    شما فرزندان پيامبر خدا هستيد؟

    فرمود: آرى .

    ابوبصير: پيامبر خدا وارث همه انبيا بود. آيا هر چه آنها مى دانستند پيغمبر هم مى دانست ؟

    امام : آرى .

    ابوبصير: آيا شما مى توانيد مرده را زنده كنيد و كور و بيمار مبتلا به پيسى را شفا دهيد و از آنچه مردم مى خورند و در خانه هايشان ذخيره مى كنند خبر دهيد؟

    امام : آرى ، با اجازه خداوند.

    در اين موقع حضرت به من فرمود:

    نزديك بيا!

    نزديك رفتم ، به محض اين كه دست مباركش را بر صورت و چشمم كشيد، بيابان ، كوه ، آسمان و زمين را به خوبى ديدم .

    سپس فرمود:

    آيا دوست دارى همين گونه بينا باشى تا نظير ساير مردم در قيامت به حساب و كتاب الهى كشيده شوى و يا مانند اول كور باشى و به طور آسان وارد بهشت گردى ؟

    عرض كردم :

    مايلم به حال اول برگردم .

    آنگاه امام عليه السلام دست مباركش را بر چشمم كشيد، دوباره نابينا شدم .(46)

    46- بحار: ج 46، ص 237 و 249 با اندكى تفاوت .

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      انقلاب درونى   ...

    راوى مى گويد:

    در شام بودم اسيران آل محمد را آوردند، در بازار شام ، درب مسجد، همانجايى كه معمولا ساير اسيران را نگه مى داشتند، باز داشتند، پيرمردى از اهالى شام جلو رفت و گفت :

    سپاس خداى را كه شما را كشت و آتش فتنه را خاموش كرد و از اين گونه حرفهاى زشت بسيار گفت . وقتى سخنش تمام شد، امام زين العابدين به او فرمود:

    آيا قرآن خوانده اى ؟

    گفت : آرى ، خوانده ام

    امام : آيا اين آيه را خوانده اى ؟ ((قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى )) : بگو اى پيامبر! در مقابل رسالت ، پاداشى جز محبت اهل بيت و خويشانم نمى خواهم .

    پيرمرد: آرى ، خوانده ام .

    امام : اهل بيت و خويشان پيامبر ما هستيم .

    آيا اين آيه را خوانده اى ؟ ((و آت ذا القربى حقه )) : حق ذى القربى را بده !

    مرد: آرى ، خوانده ام .

    امام : مائيم ذوالقربى كه خداوند به پيامبرش دستور داده ، حق آنان را بده .

    مرد: آيا واقعا شما هستيد؟

    امام : آرى ، ما هستيم .

    آيا اين آيه را خوانده اى ؟ ((و اعلموا انما غنمتم من شيى ء فان لله خمسه و للرسول و لذى القربى )) (43): بدانيد هر چه به دست مى آوريد پنچ يك آن از آن خدا و پيامبرش و ذى القربى است .

    مرد: آرى ، خوانده ام .

    امام : ما ذوالقربى هستيم .

    آيا اين آيه را خوانده اى ؟ ((انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا)) (44): همانا خداوند اراده كرده كه هرگونه آلودگى را از شما اهل بيت دور كند و پاكتان سازد.

    مرد: آرى ، خوانده ام .

    امام : آنها ما هستيم .

    پيرمرد پس از شنيدن سخنان امام عليه السلام دستها را به سوى آسمان بلند كرد و سه مرتبه گفت :

    خدايا! توبه كردم ، پروردگارا از كشندگان خاندان پيامبر تو ((محمد صلى الله عليه و آله )) بيزارم ، من با اين كه قبلا قران را خوانده بودم ولى تاكنون اين حقايق را نمى دانستم .(45)

    43- سوره انفال : آيه 41.

    44- سوره احزاب : آيه 33.

    45- بحار: ج 45، ص 155 166 با اندكى تفاوت .

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      طولانى ترين روز عمر انسان   ...

    شخصى محضر امام زين العابدين رسيد و از وضع زندگيش شكايت نمود.

    امام عليه السلام فرمود:

    بيچاره فرزند آدم هرگز روز گرفتار سه مصيبت است كه از هيچكدام از آنها پند و عبرت نمى گيرد. اگر عبرت بگيرد دنيا و مشكلات آن برايش آسان مى شود.

    مصيبت اول اينكه ، هر روز از عمرش كاسته مى شود. اگر زيان در اموال وى پيش بيايد غمگين مى گردد، با اينكه سرمايه ممكن است بار ديگر باز گردد ولى عمر قابل برگشت نيست .

    دوم : هر روز، روزى خود را مى خورد، اگر حلال باشد بايد حساب آن را پس ‍ بدهد و اگر حرام باشد بايد بر آن كيفر ببيند.

    سپس فرمود:

    سومى مهمتر از اين است .

    گفته شد، آن چيست ؟

    امام فرمود:

    هر روز را كه به پايان مى رساند يك قدم به آخرت نزديك شده اما نمى داند به سوى بهشت مى رود يا به طرف جهنم .

    آنگاه فرمود:

    طولانى ترين روز عمر آدم ، روزى است كه از مادر متولد مى شود. دانشمندان گفته اند اين سخن را كسى پيش از امام سجاد عليه السلام نگفته است .(42)

    42- بحار: ج 78، ص 160.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      امام زين العابدين و مرد دلقك   ...

    در مدينه مرد دلقكى بود كه با رفتار خود مردم را مى خندانيد، ولى خودش ‍ مى گفت :

    من تاكنون نتوانسته ام اين مرد ((على بن حسين )) را بخندانم .

    روزى امام به همراه دو غلامش رد مى شد، عباى آن حضرت را از دوش ‍ مباركش برداشت و فرار كرد! امام به رفتار زشت او اهميت نداد. غلامان عبا را از آن مرد گرفته و بر دوش حضرت انداختند.

    امام پرسيد:

    اين شخص كيست ؟

    گفتند:

    دلقكى است كه مردم را با كارهايش مى خنداند.

    حضرت فرمود:

    به او بگوييد: ((ان لله يوما يخسر فيه المبطلون )) خدا را روزى است كه در آن روز بيهوده گران به زيان خود پى مى برند.(41)

    41- بحار: ج 46، ص 68.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      زائر امام حسين عليه السلام   ...

    احمد پسر داود مى گويد:

    همسايه اى داشتم ، به نام على پسر محمد، نقل كرد:

    ماهى يك مرتبه از كوفه به زيارت قبر امام حسين عليه السلام مى رفتم ، چون پير شدم و جسمم ناتوان شد، نتوانستم به زيارت امام بروم . يك بار پاى پياده به راه افتادم ، پس از چند روز به زيارت قبر مطهر امام مشرف شدم و سلام كردم و دو ركعت نماز زيارت خواندم و خوابيدم . در عالم رؤ يا ديدم امام حسين عليه السلام از قبر بيرون آمد و فرمود:

    اى على ! چرا در حق من جفا كردى ؟ در صورتى كه تو به من مهربان بودى ؟

    عرض كردم :

    سرورم ! جسمم ضعيف شده و پاهايم توان راه رفتن ندارد و احساس مى كنم عمرم به پايان رسيده است و اكنون كه آمده ام چند روز در راه بودم و با سختى بسيار به زيارتت مشرف شدم ، دوست دارم روايتى را كه نقل كرده اند از خود شما بشنوم .

    حضرت فرمود:

    بگو كدام است ؟

    عرض كردم :

    روايت كرده اند؛ كه فرموده ايد:

    هر كس در حال حياتش مرا زيارت كند، من او را پس از وفاتش زيارت خواهم كرد؟

    امام عليه السلام فرمود:

    بلى من گفته ام . (افزون بر اين ) هرگاه ببينم زوار من گرفتار آتش جهنم است ، او را از آتش جهنم بيرون مى آورم .(40)

    40- بحار: ج 101، ص 16.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      سفير امام حسين عليه السلام   ...

    هنگامى كه كاروان امام حسين عليه السلام در مسير خود به سوى كوفه به منزلگاه حاجز رسيد، اين نامه را به مردم كوفه نوشت :

    به نام خداوند بخشنده و مهربان …نامه مسلم بن عقيل به من رسيد و نوشته است شما با هماهنگى و راءى نيك در راه يارى ما خاندان بوده و آماده مطالبه حق ما مى باشيد. از خداوند مى خواهم كه همه آينده مرا به خير نموده و شما را موفق گرداند، خداوند بر همه شما ثواب و اجر بزرگ عنايت فرمايد و من هم روز سه شنبه ، هشتم ذى حجه ، از مكه به سوى شما حركت كرده ام ، جلوتر سفير خودم را فرستادم ، با رسيدن نامه من به سرعت كارهاى خود را سر و سامان دهيد و من به زودى وارد خواهم شد.

    نامه را به قيس مسهر صيداوى داد و او را به سوى كوفه فرستاد.

    قيس با شتاب به سوى كوفه حركت نمود ولى در قادسيه حصين پسر نمير - كه آن سامان را تحت كنترل داشت - او را دستگير كرد، خواست او را تفتيش كند قيس نامه امام حسين را پاره كرد و پراكنده نمود. حصين او را نزد ابن زياد فرستاد. وقتى كه قيس به نزد ابن زياد وارد شد. ابن زياد پرسيد:

    تو كيستى ؟

    قيس پاسخ داد:

    من يكى از شيعيان اميرمؤ منان على عليه السلام و فرزندان او هستم .

    ابن زياد: چرا نامه را پاره كردى ؟

    قيس : تا ندانى كه در نامه چه نوشته شده است .

    ابن زياد: نامه را چه كسى براى چه شخصى نوشته است ؟

    قيس : نامه از امام حسين عليه السلام به جمعيتى از مردم كوفه بود كه نام آنها را نمى دانم .

    ابن زياد خشمگين شد و گفت : هرگز از تو دست برنمى دارم مگر اين كه نام آنها را كه نامه برايشان فرستاده شده بگويى ، يا بالاى منبر بروى و بر حسين و پدر و برادرش لعن بگويى و گرنه قطعه قطعه ات خواهم كرد.

    قيس گفت : نامهاى آنان را نخواهم گفت . ولى براى لعن كردن حاضرم .

    قيس بالاى منبر رفت ، پس از حمد و ثنا و درود بر خاندان پيامبر و لعن بر ابن زياد و بنى اميه گفت : مردم كوفه ! من سفير امام حسين عليه السلام به سوى شما هستم ، كاروان امام عليه السلام را در منزلگاه حاجز گذاشتم دعوت او را اجابت كنيد!

    زياد آنچنان غضبناك شد دستور داد قيس را بالاى دارالعماره برده و از همانجا به زمين انداختند و استخوانهاى بدنش خورد شد. اندكى رمق داشت يكى از دژخيمان ابن زياد به نام عبدالملك پسر عمير سرش را از بدن جدا كرد و بدين گونه قيس به شهادت رسيد (ره ).(39)

    39- بحار: ج 44، ص 371.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      امام حسين عليه السلام و مرد فقير   ...

    عرب بيابانى نيازمند وارد مدينه شد و پرسيد سخيترين و بخشنده ترين شخص در اين شهر كيست ؟

    همه امام حسين عليه السلام را نشان دادند.

    عرب امام حسين عليه السلام را در مسجد در حال نماز ديد و با خواندن قطعه شعر حاجت خود را مطرح كرد. مضمون قطعه شعرى كه وى خواند چنين است :(36)

    تا حال هر كه به تو اميد بسته نااميد برنگشته است ، هر كس حلقه در تو را حركت داده ، دست خالى از آن در، باز نگشته است .

    تو بخشنده و مورد اعتمادى و پدرت كشنده مردمان فاسق بود.

    شما خانواده اگر از اول نبوديد ما گرفتار آتش دوزخ بوديم .

    او اشعارش را مى خواند و امام در حال نماز بود. چون از نماز فارغ شد و به خانه برگشت ، به غلامش قنبر فرمود:

    از اموال حجاز چيزى باقى مانده است ؟

    غلام عرض كرد:

    آرى ، چهار هزار دينار موجود است .

    فرمود:

    آن پولها را بياور! كسى آمده كه از ما به آن سزاوارتر است .

    سپس عبايش را از دوش برداشت و پولها را در ميان آن ريخت و عبا را پيچيد مبادا عرب را شرمنده ببيند، دستش را از شكاف در بيرون آورد و به او داد و اين اشعار را سرود:(37)

    اين دينارها را بگير و بدان كه من از تو پوزش مى خواهم و نيز كه من بر تو دلسوز و مهربانم .

    اگر امروز حق خود در اختيار داشتم بيشتر از اين كمك مى كردم ، لكن روزگار با دگرگونيش بر ما جفا كرده ، اكنون دست ما خالى و تنگ است .

    امام عليه السلام با اين اشعار از او عذرخواهى كرد.

    عرب پولها را گرفت و از روى شوق گريه كرد.

    امام پرسيد: چرا گريستى شايد احسان ما را كم شمردى ؟

    گفت : گريه ام براى اين است كه چگونه اين دستهاى بخشنده را خاك در بر مى گيرد و در زير خاك مى ماند.(38)

    36- لم يخب الان من رجاك و من حرك من دون بابك الحلقه

    انت جواد و انت معتمد ابوك قد كان قاتل الفسقه

    لو الذى كان من اوائكم كانت علينا الجهيم منطبقه

    37- خدها فانى اليك معتذر و اعلم بانى عليك ذو شفقه

    لو كان فى سيرنا الغداة امست سمانا عليك مندفقة

    ولكن ريب الزمان ذو غير و الكف منى قليلة النفقه

    38- بحار: ج 44، ص 190.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مرد لطيفه گو   ...

    مرد لطيفه گويى از دوستان امام حسن عليه السلام بود. مدتى نزد آن حضرت نيامده بود. روزى خدمت امام عليه السلام رسيد. حضرت پرسيد:

    چگونه صبح كردى ؟ (حالت چطور است ؟)

    گفت :

    يابن رسول الله ! حال من برخلاف آن چيزى است كه خودم و خدا و شيطان آن را دوست مى داريم .

    امام عليه السلام خنديد و فرمود:

    چطور؟ توضيح بده !

    گفت :

    خداوند مى خواهد از او اطاعت كنم و معصيت كار نباشم . اما من چنين نيستم .

    و شيطان دوست دارد، خدا را معصيت كرده و به دستوراتش عمل نكنم ولى من اين طور هم نيستم .

    و خودم دوست دارم هميشه در دنيا باشم ، اين چنين هم نخواهم بود. روزى از دنيا خواهم رفت .

    ناگاه شخصى برخواست و گفت :

    يابن رسول الله ! چرا ما مرگ را دوست نداريم ؟

    امام فرمود:

    به خاطر اين كه شما آخرت خود را ويران و اين دنيا را آباد كرده ايد،

    بدين جهت دوست نداريد از جاى آباد به جاى ويران برويد.(35)

    35- بحار: ج 44، ص 110.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      شاخه اى از درخت نبوت   ...

    يكى از فرزندان امام حسن عليه السلام به نام عمرو با كاروان امام حسين به كربلا آمد و چون كودك بود (11) سال داشت كشته نشد و با كاروان اسرا به مدينه بازگشت .

    وقتى اسيران كربلا را در شام به كاخ يزيد وارد كردند، چشم يزيد به عمرو پسر امام حسن افتاد و به او گفت :

    آيا با فرزندم خالد كشتى مى گيرى ؟

    عمرو گفت :

    نه . ولكن يك چاقو به پسرت بده و يك چاقو به من بده كه با هم بجنگيم ، تا بدانى كه كدام يك از ما شجاعتر است .

    يزيد از شنيدن سخن قهرمانانه ، آن هم از يك كودك اسير، تعجب كرد و گفت :

    خاندان نبوت چه كوچك و چه بزرگشان همواره با ما دشمنى مى كنند.

    سپس اين شعر را خواند:

    اين خويى است كه من از اخزم سراغ دارم آيا از مار جز مار متولد مى شود.(33)

    منظور يزيد اين بود كه آقازاده ، شاخه اى از درخت نبوت است كه چنين شجاعانه سخن مى گويد.(34)

    33- شنشنة اعفها من اخزم هل تلد حية الا الحية اين جمله در ميان عربها ضرب المثل است معمولا به افراد شجاع و زيرك گفته مى شود.

    34- بحار: ج 45، ص 143.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      پاسخ امام حسن (ع ) به معاويه   ...

    روزى معاويه به امام حسن گفت :

    من از تو بهتر هستم !

    امام در پاسخ گفت :

    چگونه از من بهترى ، اى پسر هند!؟

    معاويه گفت :

    براى اين كه مردم در اطراف من جمع شده اند ولى اطراف تو خالى است .

    امام حسن فرمود:

    چقدر دور رفتى اى پسر هند جگرخوار! اين ، بدترين مقامى است كه تو دارى . زيرا آنان كه در اطراف تو گرد آمده اند دو گروهند:

    گروهى مطيع و گروهى مجبور.

    آنان كه مطيع تو هستند، معصيت كارند و اما افرادى كه به طور اجبار از تو فرمانبردارند طبق بيان قرآن عذر موجه دارند.

    ولى من هرگز نمى گويم از تو بهترم چون اصلا در وجود تو خيرى نيست تا خود را با فردى مثل تو مقايسه نمايم ، بلكه مى گويم :

    خداى مهربان مرا از صفات پست پاك نموده ، همان طور كه تو را از صفات نيكو و پسنديده محروم ساخته است .

    آرى شخصيت انسان در پاكى و اخلاق پاك اوست ، نه در مزاياى مادى .

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:25:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.