حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 528
  • دیروز: 482
  • 7 روز قبل: 1842
  • 1 ماه قبل: 9843
  • کل بازدیدها: 2389323





  • رتبه







    کاربران آنلاین

  • زفاک
  • زهرا بانوی ایرانی
  • مریم


  •   11 ـ منظور از «وجه الله» چيست؟   ...

    در سوره بقره آيه 272 مى خوانيم «و ما تنفقون الاّ ابتغاء وجه اللّه» جز براى رضاى خدا انفاق نكنيد در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه منظور از (وجه اللّه) چيست؟

    ‏ «وجه» در لغت به معنى «صورت» است، و گاهى به معنى «ذات» بكار برده مى شود، بنابراين «وجه الله» يعنى ذات خدا، انفاق كنندگان نظرشان بايد ذات پاك پروردگار باشد، پس ذكر كلمه وجه در اين آيه و مانند آن متضمن يك نوع تأكيد است، زيرا هنگامى كه گفته شود «براى ذات خدا» تأكيد آن از «براى خدا» بيشتر است، يعنى حتماً براى خدا باشد و نه ديگرى.

    به علاوه معمولا صورت انسان شريف ترين قسمت ظاهرى بدن اوست، زيرا اعضاى مهم بينائى، شنوائى، و گويائى در آن قرار گرفته اند، به همين دليل هنگامى كه كلمه وجه بكار برده شود شرافت و اهميت را مى رساند، در اينجا هم «به طور كنايه» در مورد خداوند بكار برده شده است و در واقع يك نوع احترام و اهميت از آن فهميده مى شود، بديهى است كه خدا نه جسم است و نه صورت دارد.(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير نمونه 2/263

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-01-24] [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      10 ـ منظور از «لقاء اللّه» چيست؟   ...

    ‏ در آيات متعددى از قرآن مجيد كه اشاره به قيامت و رستاخيز مى كند تعبير به «لقاء الله» يا «لقاء ربّ» آمده است

    اين تعبير بسيار پرمعنى و عميق است، هرچند جمعى از مفسّران، بسيار ساده از كنار آن گذشته اند:

    گاه گفته اند منظور از «لقاء الله» ملاقات فرشتگان خدا در قيامت است.

    گاه گفته اند منظور ملاقات حساب و جزاء و ثواب او است.

    و گاه گفته اند به معنى ملاقات حكم و فرمان او است.

    و به اين ترتيب هر كدام كلمه اى را در تقدير گرفته اند، در حالى كه مى دانيم تقدير بر خلاف اصل است و تا دليلى بر آن نباشد بايد از آن پرهيز كرد.

    بدون شك منظور ملاقات حسى پروردگار نيست، چرا كه ملاقات حسى تنها در مورد اجسام است كه داراى مكان و زمان و رنگ و كيفيات ديگرند، به طورى كه مى توان آنها را با چشم ظاهر ديد.

    بلكه منظور يك شهود باطنى و ديدار و ملاقات روحانى و معنوى با خدا است، زيرا در قيامت حجاب ها كنار مى رود، و آثار خداوند چنان در عرصه محشر و تمام صحنه ها و مواقف قيامت ظاهر و آشكار مى گردد كه همه كس حتى كافران خدا را با چشم دل مى بينند، و او را ديدار مى كنند! (هرچند اين ديدارها متفاوت است).

    مرحوم علامه طباطبائى در تفسير الميزان چنين مى گويد: «بندگان خدا در شرائطى قرار مى گيرند كه حجابى ميان آنها و پروردگارشان نيست، زيرا طبيعت روز قيامت ظهور و بروز حقايق است، همانگونه كه در آيه 25 سوره نور آمده: «وَيَعْلَمُونَ اَنَّ الله هُوَ الْحَقُّ الْمُبيْنُ» (در آن روز مى دانند كه خداوند حق آشكار است)(1).

    جالب اينكه در حديث مشروحى مى خوانيم مردى خدمت امام امير مؤمنان على (عليه السلام) آمد و عرض كرد من درباره قرآن مجيد به شك افتاده ام!

    امام فرمود: چرا؟!

    عرض كرد: در آيات بسيارى مى بينيم كه قرآن سخن از ملاقات پروردگار در قيامت مى گويد، و از سوى ديگرى مى فرمايد: لاتُدْرِكُهُ الاَْبْصارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الاَْبْصارَ: «چشم ها او را درك نمى كند، و او چشم ها را درك مى كند» اين آيات چگونه باهم سازگار است؟.

    امام (عليه السلام) فرمود: اَللِّقاءُ هُنا لَيْسَ بِالرُّؤْيَةِ، وَالِّلقاءُ هُوَ الْبَعْثُ فَافْهَمْ جَميعَ ما فى كِتابِ الله مِنْ لِقائِهِ فَانَّهُ يَعْنى بِذلِكَ الْبَعْثَ:

    «لقاء به معنى مشاهده با چشم نيست، بلكه لقاء همان رستاخيز و برانگيخته شدن مردگان است، پس معنى تمام آنچه در قرآن تعبير به لقاءالله شده است درك كن كه همه به معنى بعث است»(2).

    در حقيقت اميرمؤمنان على(عليه السلام) مسأله لقاء الله را به چيزى تفسير مى كند كه شهود پروردگار از لوازم آن است، آرى روز رستاخيز روز برطرف شدن حجاب ها و كنار رفتن پرده ها، و ظهور آيات حق، و تجلى خداوند بر قلوب است، و از اين تعبير امام (عليه السلام) هر كس به فراخور حال خود مطلب را در سطوح مختلف درك مى كند، و همان گونه كه گفتيم شهود باطنى اولياء الله در قيامت با افراد عادى بسيار متفاوت و مختلف است.(3)

    فخر رازى در تفسيرش در اينجا بيان جالبى دارد، او مى گويد: «انسان در اين دنيا به خاطر غرق شدن در امور مادى و تلاش براى معاش غالباً از خدا غافل مى شود، ولى در قيامت كه همه اين شواغل فكرى برطرف مى گردد انسان با تمام وجودش متوجه پروردگار عالم مى شود و اين است معنى لقاءالله»(4)(5)

    اين حالت ممكن است بر اثر پاكى و تقوا و عبادت و تهذيب نفس در اين دنيا براى گروهى پيدا شود، چنان كه در نهج البلاغه مى خوانيم: يكى از دوستان دانشمند على (عليه السلام) به نام «ذعلب يمانى» از امام (عليه السلام) پرسيد «هل رأيت ربك»: «آيا خداى خود را ديده اى»؟!

    امام (عليه السلام) فرمود افأعبد مالا ارى آيا خدائى را كه نبينم پرستش كنم»؟!

    و هنگامى كه او توضيح بيشتر خواست امام اضافه كرد: لاتدركه العيون بمشاهدة العيان ولكن تدركه القلوب بحقائق الايمان» «چشم هاى ظاهر هرگز او را مشاهده نكنند، بلكه قلبها به وسيله نور ايمان او را درك مى نمايند»(6).

    ولى اين حالت شهود باطنى در قيامت براى همگان پيدا مى شود، چرا كه آثار عظمت و قدرت خدا در آنجا آنچنان آشكار است كه هر كور دلى هم ايمان قطعى پيدا مى كند.(7)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير الميزان جلد 15 صفحه 103 و جلد 10 ص 69.

    2 ـ توحيد صدوق صفحه 267 (باتلخيص).

    3 ـ تفسير پيام قرآن 5/44

    4 ـ «تفسير كبير فخر رازى» ذيل آيه مورد بحث.

    5 ـ تفسير نمونه 17/359

    6 ـ نهج البلاغه كلام 179.

    7 ـ تفسير نمونه 1/217

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      9 ـ تعدّد خدايان حكيم چه فسادى به دنبال دارد؟   ...

    در آيه شريفه 22 سوره انبياء مى خوانيم «لو كان فيهما آلهة الاّ اللّه لفسدتا) اگر در آسمان و زمين خدايانى جز «اللّه» بود هر دو فاسد مى شدند و نظام جهان برهم مى خورد.

    در اينجا اين سوال مطرح است كه: تعدد خدايان در صورتى منشأ فساد در جهان مى شود كه آنها به مبارزه با يكديگر برخيزند، امّا اگر قبول كنيم آنها افرادى حكيم و آگاهند، حتماً با كمك هم جهان را اداره مى كنند.

    پاسخ اين سؤال چندان پيچيده نيست، حكيم بودن آنها، تعدد آنها را از بين نمى برد، هنگامى كه بگوئيم آنها متعددند، مفهومش اين است كه از هر نظر يكى نيستند، چرا كه اگر از تمام جهات يكى بودند، يك خدا مى شدند بنابراين هرجا تعدّد است حتماً تفاوت ها و اختلافاتى وجود دارد كه خواه ناخواه در اراده و عمل اثر مى گذارد و جهان هستى را به هرج و مرج و فساد مى كشاند. (دقت كنيد).

    اين برهان تمانع را به صورت هاى ديگرى نيز بيان كرده اند كه از حوصله بحث ما بيرون است و آنچه در بالا گفتيم بهترين طرز بيان آن است.

    در بعضى از اين استدلالها، روى اين تكيه شده است كه اگر دو اراده در آفرينش حكمفرما بود، اصلاً جهانى موجود نمى شد، در حالى كه آيه فوق، سخن از فساد جهان و اختلال نظم مى گويد، نه از موجود نشدن جهان (دقت كنيد).

    جالب اينكه در حديثى كه هشام بن حكم از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده چنين مى خوانيم: كه امام (عليه السلام) در پاسخ مرد بى ايمانى كه سخن از تعدد خدايان مى گفت: فرمود: «اين دو خدائى كه تو مى گوئى يا هر دو قديم و ازلى و نيرومندند ويا هردو ضعيف و ناتوان، يا يكى قوى و ديگرى ضعيف؟.

    اگر هر دو قوى باشند چرا هركدام ديگرى را كنار نمى زند و تدبير جهان را به تنهائى بر عهده نمى گيرد، و اگر چنين گمان كنى كه يكى قوى و ديگرى ضعيف است، توحيد خدا را پذيرفته اى، زيرا دومى ضعيف است و ناتوان، بنابراين خدا نيست.

    واگر بگوئى آنها دو هستند، از دو حال خارج نيست، يا از تمام جهات متفقند يا مختلف، اما هنگامى كه ما آفرينش را منظم مى بينيم و كواكب آسمان هر كدام در مسير ويژه خود سير مى كنند و شب و روز بانظم خاصى جانشين يكديگر مى شوند و خورشيد و ماه هر يك، برنامه ويژه خود را دارند، اين هماهنگى تدبير جهان و انسجام امورش دليل بر اين است كه مدبّر يكى است.

    از اين گذشته، اگر ادعا كنى خداوند دوتا است لابد در ميان آنها بايد فاصله اى (امتيازى) باشد تا دو گانگى درست شود، در اينجا آن فاصله (امتياز) خود موجود سومى: ازلى خواهد بود، و به اين ترتيب خدايان، سه مى شوند، واگر بگوئى سه هستند، بايد ميان آنها دو فاصله (امتياز) باشد، در اين صورت بايد به پنج وجود قديم ازلى قائل شوى، و به همين ترتيب، عدد، بالا مى رود و سر از بى نهايت در مى آورد»(1).

    آغاز اين حديث، اشاره به برهان تمانع است، و ذيل آن اشاره به برهان ديگرى است، كه آن را «برهان فرجه» يا «تفاوت ما به الاشتراك، و ما به الامتياز» مى گويند.

    در حديث ديگرى مى خوانيم كه «هشام بن حكم» از «امام صادق»(عليه السلام) پرسيد: ماالدليل على ان الله واحد؟ قال: اتصال التدبير و تمام الصنع، كما قال الله عزوجل: لوكان فيهما آلهة الاالله لفسدتا.

    «هشام» مى گويد: عرض كردم چه دليلى بر يگانگى خدا وجود دارد؟ فرمود: پيوستگى و انسجام تدبير جهان، و كامل بودن آفرينش، آنگونه كه خداوند متعال فرموده: لو كان فيهما آلهة الاالله لفسدتا (اگر در آسمان و زمين، خدايانى جز او بودند جهان به فساد كشانده مى شد)(2)(3)

    ________________________________________

    1 ـ توحيد صدوق (طبق نقل تفسير نورالثقلين ج 3 صفحه 417 و 418).

    2 ـ همان مدرك.

    3 ـ تفسير نمونه 13/383

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      8 ـ زنده بودن خدا چه مفهومى دارد؟   ...

    در سوره بقره آيه 255 مى خوانيم «اللّه لإاله الاّ هو الحىّ القيّوم» هيچ معبودى جز خداوند يگانه زنده كه قائم به ذات خويش است وجود ندارد. در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه مراد از زنده بودن خدا چيست؟

    ‏ در تعبيرات معمولى، موجود زنده به چيزى مى گويند كه داراى نمو، تغذيه، توليد مثل و جذب و دفع و احياناً داراى حس و حركت باشد، ولى بايد به اين نكته توجه داشت كه: ممكن است افراد كوته بين، حيات را در مورد خداوند نيز چنين فرض كنند، با اينكه مى دانيم او هيچ يك از اين صفات را ندارد، و اين همان قياسى است كه بشر را درباره خداشناسى به اشتباه مى اندازد، زيرا صفات خدا را با صفات خود مقايسه مى كند.

    ولى حيات به معنى وسيع و واقعى كلمه، عبارت است از «علم» و «قدرت» بنابراين وجودى كه داراى علم و قدرت بى پايان است حيات كامل را دارد، حيات خداوند مجموعه علم و قدرت او است و در حقيقت به واسطه علم و قدرت، موجود زنده از غير زنده تشخيص داده مى شود، اما نمو و حركت و تغذيه و توليد مثل از آثار موجوداتى است كه ناقص و محدودند و داراى كمبودهائى هستند كه به وسيله تغذيه و توليد مثل و حركت آن را تأمين مى كنند، اما آن كس كه كمبودى ندارد اين امور هم درباره او مطرح نيست.(1)

    ________________________________________

    1 ـ تفسير نمونه 2/192

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      7 ـ چگونه دين فطرى است؟   ...

    ‏ مفهوم فطرت اين است كه انسان حقائقى را بدون هيچگونه نياز به استدلال (نه استدلال پيچيده و نه استدلال روشن) درمى يابد، و به وضوح به آن مى رسد و آن را پذيرا مى شود، مثلاً هنگامى كه يك شاخه گل جالب و خوشبو را مى بيند اعتراف به «زيبائى» آن مى كند، و در اين ادراك هيچ نيازى به استدلال نمى بيند. مى گويد: پيدا است كه زيبا است، نيازى به دليل ندارد.

    درك فطرى درباره خداشناسى نيز از همين قبيل است، انسان هنگامى كه به اعماق جانش نگاه مى كند، نور حق مى بيند، ندائى با گوش دل مى شنود، ندائى كه او را به سوى مبدء علم و قدرت بى نظير در جهان هستى دعوت مى كند، مبدئى كه كمال مطلق و مطلق كمال است، و در اين درك وجدانى درست همانند زيبائى گل خود را نيازمند به دليلى نمى بيند.

    شواهد زنده فطرى بودن ايمان به حق

    ممكن است گفته شود: اينها همه ادعا است، و راهى براى اثبات چنين فطرتى در مورد خداشناسى وجود ندارد، من مى توانم ادعا كنم چنين احساسى را در دل يعنى در اعماق روحم مى يابم، ولى اگر كسى نخواست اين سخن را بپذيرد چگونه مى توانم او را قانع كنم؟

    ولى ما شواهد فراوانى داريم كه مى تواند فطرى بودن توحيد را در شكل بسيار روشنى عرضه كند، به گونه اى كه زبان منكران را ببندد، اين شواهد را در پنج قسمت مى توان خلاصه كرد:

    1 ـ واقعيت هاى تاريخى كه از قديم ترين مورخان جهان مورد بررسى قرار گرفته، نشان مى دهد كه دينى در ميان هيچ قومى وجود نداشته است، بلكه هر كدام به نوعى نسبت به يك مبدأ علم و قدرت در عالم هستى معتقد و مؤمن بوده اند و او را پرستش مى كردند، و اگر قبول كنيم استثناهاى نادرى در اين زمينه وجود داشته، اين امر به اين اصل كلّى كه جوامع بشرى در طول تاريخ همواره در مسير پرستش حق بوده اند زيانى وارد نمى كند (هر اصل كلّى استثناهاى نادرى دارد).

    «ويل دورانت» مورخ معروف غربى در «تاريخ تمدن» خود بعد از ذكر مواردى از بى دينى به اين حقيقت اعتراف كرده، مى گويد: «با وجود اين مطالبى كه ذكر كرديم لادينى جزء حالات نادر است و اين اعتقاد كهن كه دين نمودى است كه عموم افراد بشر را شامل مى شود با حقيقت توافق دارد. اين قضيه در نظر شخص فيلسوف يكى از قضاياى اساسى تاريخ و روانشناسى به شمار مى آيد، او به نكته قانع نمى شود كه همه اديان از مطالب لغو و باطل آكنده است، بلكه به اين مسأله توجه دارد كه دين از قديم الايام با تاريخ همراه بوده است»(1)

    در تعبير ديگرى در همين زمينه مى افزايد: «منبع اين تقوائى كه به هيچ وجه از دل انسان زدوده نمى شود در كجا قرار دارد؟»(2)

    و نيز نامبرده در كتاب «درسهاى تاريخ» با تعبيرى كه معلوم است از روى خشم و ناراحتى است، مى گويد: «دين صد جان دارد، هر چه آن را بكشى دوباره زنده مى شود!»((2))

    اگر اعتقاد به خدا و مذهب جنبه عادت يا تقليد يا تلقين و تبليغ ديگران داشت، ممكن نبود اين چنين عمومى و همگانى و در طول تاريخ بشر استمرار داشته باشد، اين بهترين دليل فطرى بودن آن است.

    2 ـ شواهد باستان شناسى ـ آثار و علائمى كه از دوران هاى قبل از تاريخ (يعنى قبل از اختراع خط و نوشته شدن شرح حال انسانها) باقيمانده نيز نشان مى دهد كه اقوام قبل از تاريخ براى خود مذهبى داشته اند، و به «خدا» و حتى «معاد» و زندگى بعد از مرگ معتقد بوده اند، به دليل اينكه بسيارى از اشيائى كه مورد علاقه آنها بوده است با آنها به خاك سپرده مى شده، تا در زندگى بعد از مرگ مورد استفاده آنها قرار گيرد! موميائى كردن جسد مردگان براى جلوگيرى از پوسيدگى آنها و ساختن مقابرى چون «اهرام مصر» كه مى تواند على رغم گذشت زمان تا مدت زيادى دوام داشته باشد، همه شاهد ايمان گذشتگان به مسائل مبدأ و معاد است.

    درست است كه اين كارها نشان مى دهد ايمان مذهبى آنها با خرافات زيادى آلوده بوده، ولى دليل بر اين است كه اصل مسأله، يعنى وجود ايمان مذهبى در دورانهاى قبل از تاريخ قابل انكار نيست.

    3 ـ مطالعات روانى و اكتشافات روانكاوان درباره ابعاد روح انسان، و تمايلات اصيل او، نيز دليل روشنى بر فطرى بودن اعتقادات مذهبى است.

    چهار احساس معروف (يا چهار تمايل عالى) و اصيل كه جمعى از روانكاوان و روانشناسان اخير به عنوان ابعاد چهارگانه روح آدمى معرفى كرده اند (1 ـ حسّ دانائى 2 ـ حس زيبائى 3 ـ حس نيكى 4 ـ حسن مذهبى) گواه زنده اين معنى است.(1)

    بعد چهارم روح انسانى كه گاه از آن تعبير به گرايش به كمال مطلق يا «بعد قدسى ويزدانى» مى كنند همان است كه انسان را به سوى مذهب دعوت مى كند، وبى آنكه نيازى به دليل خاصى داشته باشد به وجود آن مبدأ بزرگ مؤمن مى شود. ممكن است اين ايمان مذهبى با انواع خرافات آلوده شود و سر از بت پرستى و آفتاب و ماه پرستى درآورد، ولى بحث ما در ريشه اصلى آن است.

    4 ـ ناكامى تبليغات ضد مذهبى ـ مى دانيم شديدترين تبليغات ضد مذهبى در طى چند قرن اخير مخصوصاً در مغرب زمين صورت گرفته كه در نوع خود از نظر وسعت و گستردگى و استفاده از وسائل مختلف، بى نظير بوده است.

    نخست به هنگام نهضت علمى اروپا (رنسانس) كه جوامع علمى و سياسى توانستند خود را از زير فشار حكومت كليسا، رها سازند، چنان موجى بر ضد مذهب (البته عمدتاً مذهب مسيحيت، چرا كه مذهب رائج آن محيط همان بود) در اروپا به وجود آمد كه مسائل الحادى در همه جا مطرح مى شد، مخصوصاً از نفوذ فلاسفه و علماى علوم طبيعى براى نفى همه مبانى مذهبى كمك گرفتند، به گونه اى كه كليسا به كلى از رونق افتاد، و علماى مذهبى اروپا سخت منزوى شدند، و اعتقاد به وجود خدا و معجزه و رستاخيز و كتب آسمانى در رديف خرافات قرار گرفت، و فرضيه تقسيم دورانهاى بشر به چهار دوران (دوران افسانه ها و اساطير ـ دوران مذهب ـ دوران فلسفه ـ دوران علم) براى بسيارى مسلم گشت، وطبق اين تقسيم بندى دوران مذهب مدتها پيش از دوران ما پايان گرفته بود!

    عجب اينكه در كتب جامعه شناسى امروز كه تكامل يافته جامعه شناسى آن زمان است اين مسأله به عنوان يك اصل مسلم فرض شده كه مذهب يك عامل طبيعى دارد، حال اين عامل، «جهل» است يا «ترس» يا «نيازهاى اجتماعى» ويا «مسائل اقتصادى» در آن اختلاف نظر وجود دارد!!

    درست است كه مذهب حاكم، يعنى كليساى قرون وسطى، مى بايست به خاطر خود كامگيها و بى رحمى ها و بدرفتارى ها نسبت به توده مردم عموماً، و علماى علوم طبيعى خصوصاً، و نيز به خاطر فرو رفتن در تشريفات و تجملات و فراموش كردن قشرهاى محروم، كفاره اعمال خود را بپردازد، ولى عيب كار اين است كه سخن تنها از پاپ و كليسا نبود بلكه از كل مذاهب جهان بود.

    «كمونيستها» نيز با تمام قدرت براى محو مذهب به ميدان آمدند و تمام وسائل تبليغاتى و افكار فلاسفه خود را براى اين كار استخدام كردند، و با تمام توان كوشيدند كه مذهب را افيون جامعه معرفى كنند!

    ولى مى بينيم كه اين امواج عظيم ضد مذهبى نتوانست ريشه هاى مذهب را از اعماق دلها بركند، و نشاط و جوشش مذهبى را پايان دهد، به طورى كه ما امروز با چشم خود مى بينيم كه احساسات مذهبى از نو شكوفا شده و حتى در كشورهاى كمونيستى گسترش چشمگيرى پيدا كرده و اخبارى كه اخيراً در رسانه هاى گروهى منتشر مى شود حاكى از وحشت روز افزون حكام اين مناطق از گرايش هاى مذهبى، و مخصوصا اسلامى است، حتى در كشورهاى «كمونيستى» كه هنوز براى نابودى مذهب به تلاشهاى مأيوسانه و ناموفق خود ادامه مى دهند جنبشهائى پيدا شده كه خواهان گسترش مذهب است.

    اين مسائل به خوبى نشان مى دهد كه مذهب ريشه اى در اعماق «فطرت» همه انسان ها دارد و لذا توانسته است خود را در برابر امواج شديد تبليغات مخالف حفظ كند، واگر غير از اين بود بايد تاكنون به كلى محو شده باشد.

    5 ـ تجربيات شخصى در شدائد زندگى ـ بسيارى از مردم در زندگى خود اين حقيقت را آزموده اند كه به هنگام بروز مشكلات طاقت فرسا، و هجوم طوفان هاى سخت زندگى، و گرفتار شدن در گرداب بلاها، در آنجا كه درهاى اسباب ظاهرى به روى انسان بسته مى شود، و كارد به استخوانش مى رسد، آرى در اين لحظات طوفانى، اميدى از اعماق جانش جوشيدن مى گيرد و متوجه مبدئى مى شود كه قادر بر حل همه مشكلات است، دل به او مى بندد، و از او استمداد مى طلبد.

    حتى افرادى كه در شرايط عادى گرايش مذهبى ندارند از اين امر مستثنى نيستند، آنها نيز به هنگام بيمارى هاى سخت و شكست هاى خرد كننده از چنين واكنش هاى روحى بهره مندند.

    اينها همه شاهد گوياى حقيقتى است كه در قرآن مجيد درباره فطرى بودن خداشناسى و اصالت حسّ مذهبى آمده است. آرى انسان در زواياى قلب و اعماق دل و روان خود ندائى لطيف و پر از مهر، و درعين حال محكم و رسا مى شنود كه او را به طرف حقيقتى بزرگ، عالم و قادر و متعالى كه نامش را «اللّه» يا «خدا» مى نهيم دعوت مى كند، ممكن است كسانى نام ديگرى بر او بگذراند، سخن در نام گذارى نيست، در ايمان به آن حقيقت است.

    شاعران نكته پرداز نيز در اشعار نغز و شيرين خود آن را منعكس كرده اند:

    شورش عشق تو در هيچ سرى نيست كه نيست *** منظر روى تو زيب نظرى نيست كه نيست!

    نه همين از غم تو سينه ما صد چاك است *** داغ تو لاله صفت، بر جگرى نيست كه نيست

    يا به گفته ديگرى:

    در اندرون من خسته دل ندانم كيست؟ *** كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست

    6 ـ گواهى دانشمندان بر فطرت مذهبى ـ مسأله فطرى بودن «معرفة اللّه» مطلبى نيست كه تنها در قرآن و روايات اسلامى باشد، كلمات دانشمندان و فلاسفه غير مسلمان و شعراى نكته سنج نيز از آن پراست.

    به عنوان نمونه:

    «اينشتاين» ضمن بيان مفصلى در اين زمينه مى گويد: «يك عقيده و مذهب بدون استثنا در همه وجود دارد… من آن را «احساس مذهبى آفرينش» نام مى نهم… در اين مذهب، انسان، كوچكى آمال و هدفهاى بشرى و عظمت و جلالى كه در ماوراى اين امور و پديده ها نهفته است حس مى كند، او وجود خود را يك نوع زندان مى بيند، گوئى مى خواهد از قفس تن پرواز كند، و تمام هستى را به صورت حقيقت واحدى دريابد»!(1)

    «پاسكال» دانشمند معروف مى گويد:

    «دل دلائلى دارد كه عقل را به آن دسترسى نيست»!(2)

    «ويليام جيمز» مى گويد:

    «من به خوبى مى پذيرم كه سرچشمه زندگى مذهبى «دل» است، و قبول هم دارم كه فرمول ها و دستورالعمل هاى فلسفى مانند مطلب ترجمه شده اى است كه متن اصلى آن به زبان ديگرى باشد».(3)

    «ماكس مولر» مى گويد:

    «اسلاف ما، از آن موقع به درگاه خدا سر فرود آورده بودند كه حتى براى خدا نام هم نتوانسته بودند بگذارند»!(1)

    نامبرده در جاى ديگر اظهار عقيده مى كند كه «برخلاف نظريه معروف كه مى گويد: دين اول از پرستش طبيعت واشياء و بت پرستى شروع شده، و بعد به پرستش خداى واحد رسيده است، ديرينه شناسى ثابت كرده كه پرستش خداى يگانه از قديمى ترين ايام وجود داشته است»(2)

    «پلوتارك» مورخ مشهور مى گويد:

    «اگر شما نظرى به صفحه جهان بيفكنيد اماكن زيادى را خواهيد يافت كه در آنجا خبرى از عمران و آبادى و علم و صنعت و سياست و دولت نيست، اما جائى كه «خدا» نباشد نمى توانيد پيدا كنيد»!(3)

    «ساموئيل كنيگ» در كتاب «جامعه شناسى» خود مى گويد: «تمام جوامع بشرى داراى نوعى مذهب بودند، گرچه نژادشناسان و جهان گردان و مبلغان نخستين (مسيحى) از طوائفى نام برده اند كه آئين و مذهبى نداشتند، ولى بعد معلوم شد كه گزارش هاى آنها مبنائى ندارد، و قضاوت آنها تنها ناشى از اين بوده كه گمان برده اند مذهب اين طوائف بايد شبيه مذهب ما باشد»(4)

    اين بحث را با سخنى از «ويل دورانت» مورخ معروف معاصر پايان مى دهيم، او مى گويد:

    «اگر ما براى مذاهب ريشه هائى در دوران پيش از تاريخ تصور نكنيم هرگز نمى توانيم آنها را در دوران تاريخ آنچنانكه هست بشناسيم»(5)(6)

    ________________________________________

    1و2- «تاريخ تمدن ويل دورانت» جلد 1 صفحه 87 و 89.

    3 ـ «فطرت» شهيد مطهرى صفحه 153.

    4 ـ به مقاله «كوونتايم» ترجمه (مهندس بيانى) در كتاب «حس مذهبى يا بعد چهارم روح انسانى» مراجعه شود.

    5 ـ «دنيائى كه من مى بينم» (باتلخيص) صفحه 53.

    6 ـ «سير حكمت در اروپا» جلد 2 صفحه 14.

    7 ـ همان مدرك صفحه 321.

    8 ـ مقدمه نيايش صفحه 31.

    9 ـ «فطرت» شهيد مطهرى صفحه 148.

    10 ـ مقدمه نيايش صفحه 31.

    11 ـ «جامعه شناسى ساموئيل كنيگ» صفحه 191.

    12 ـ تاريخ تمدن جلد 1 ص 88

    13 ـ تفسير پيام قرآن 3/120

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      6 ـ توحيد ذات، صفات، افعال و عبادت چيست؟   ...

    1 ـ توحيد ذات

    بسيارى از مردم مى گويند معنى توحيد ذات اين است كه خدا يك است و دو نيست، اين تعبير چنانكه در روايت اميرمؤمنان على (عليه السلام)آمده تعبير درستى نمى باشد، زيرا مفهومش واحد عددى است (يعنى دومى براى خدا تصور مى شود اما وجود خارجى ندارد) و مسلّما اين سخن نادرست است، صحيح اين است كه گفته شود معنى توحيد ذات اين است كه خدا يكى است و دومى براى او تصور نمى شود، يا به تعبير ديگر: خدا «شبيه و نظير و مانند» ندارد، نه چيزى به او شبيه است، و نه او به چيزى، چرا كه يك وجود بى نهايت كامل، داراى چنين صفتى مى باشد.

    و به همين دليل، در حديثى مى خوانيم كه امام صادق(عليه السلام) از يكى از يارانش پرسيد: اىُّ شيىء اللّهُ اَكْبَرُ: «مفهوم الله اكبر چيست»؟!

    عرض كرد: اَللّهُ اَكْبَرُ مِنْ كُلِّ شَيْىء: «خدا بزرگتر از هر چيزى است».

    امام فرمود: فَكانَ ثَمَ شَيىء فَيَكُوْنُ اَكْبَرَ مِنْهُ: «آيا چيزى (در مقايسه با او) وجود دارد كه خدا از او بزرگتر باشد»؟!

    عرض كرد: فَما هُوَ؟: «پس تفسير الله اكبر چيست؟»

    امام فرمود: اللّهُ اَكْبَرُ مِنْ اَنْ يُوْصَفَ: «خدا بزرگتر از آن است كه به وصف آيد»!(1)

    2 ـ توحيد صفات

    وقتى مى گوئيم: يك شاخه توحيد، توحيد صفات است، مفهومش اين است كه خداوند همان گونه كه ذاتش ازلى و ابدى است، صفات او همچون علم و قدرت و مانند اينها، ازلى و ابدى مى باشد، اين از يك سو از سوى ديگر اين صفات زائد بر ذات او نيست، جنبه عارض و معروض ندارد، بلكه عين ذات او است.

    و از سوى سوّم صفات او از يكديگر جدا نمى باشد، يعنى علم و قدرت او يكى است و هر دو عين ذات او است!

    توضيح اينكه: ما هنگامى كه به خودمان مراجعه مى كنيم مى بينيم در آغاز فاقد بسيارى از صفات بوديم، هنگام تولد نه علم داشتيم و نه قدرت، و تدريجاً اين صفات در ما پرورش يافت، به همين دليل مى گوئيم اينها امورى زائد بر ذات ما هستند، لذا ممكن است روزى فرا رسد كه ما باشيم و آن زور بازو، و علوم و دانشها كه داريم از ميان برود، و نيز به روشنى مى بينيم كه علم و قدرت ما از هم جدا است، قدرت جسمانى در بازوى ما، وعلم، در روح ما نقش بسته است!

    ولى در خداوند هيچيك از اين معانى تصور نمى شود، تمام ذات او علم است، و تمام ذاتش قدرت، و همه چيز در آنجا يكى است، و البته تصديق مى كنيم كه تصور اين معانى براى ما كه فاقد چنين صفتى هستيم پيچيده و نامأنوس است و جز با نيروى منطق و استدلال دقيق و ظريف به آن راهى نيست.(2)

    3 ـ توحيد افعالى

    يعنى هر وجودى، هر حركتى، هر فعلى در عالم است به ذات پاك خدا برمى گردد، مسبب الاسباب او است و علت العلل ذات پاك او مى باشد، حتى افعالى كه از ما سر مى زند به يك معنى از او است، او به ما قدرت واختيار و آزادى اراده داده، بنابراين در عين حال كه ما فاعل افعال خود هستيم، و در مقابل آن مسؤوليم، از يك نظر فاعل خداوند است، زيرا همه آنچه داريم به او بازمى گردد (لامؤثر فى الوجود الا الله).

    4 ـ توحيد در عبادت

    يعنى تنها بايد او را پرستش كرد و غير او شايسته عبوديت نيست، چرا كه عبادت بايد براى كسى باشد كه كمال مطلق و مطلق كمال است، كسى كه از همگان بى نياز است، و بخشنده تمام نعمت ها، و آفريننده همه موجودات، و اين صفات جز در ذات پاك او جمع نمى شود.

    هدف اصلى از عبادت، راه يافتن به جوار قرب آن كمال مطلق، و هستى بى پايان، و انعكاس پرتوى از صفات كمال و جمال او در درون جان است كه نتيجه اش فاصله گرفتن از هوى و هوسها، و روى آوردن به خود سازى و تهذيب نفس است.

    اين هدف جز با عبادت «اللّه» كه همان كمال مطلق است امكان پذير نيست.(3)

    ________________________________________

    1 ـ «معانى الاخبار» صدوق صفحه 11 حديث 1.

    2 ـ تفسير پيام قرآن 3/274

    3 ـ تفسير نمونه 27/446

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      5 ـ چگونه به خداى ناديده ايمان بياوريم؟   ...

    ساده ترين ايرادى كه مادى ها بر خدا پرستان دارند اين است كه: «انسان چگونه مى تواند موجودى را كه با حواس خود درك نكرده بپذيرد و به او ايمان آورد، شما مى گوئيد خدا نه جسم دارد، نه مكان دارد، نه زمان نه رنگ و نه…، آيا چنين موجودى را با چه وسيله مى توان درك كرد؟ ما تنها به چيزى ايمان مى آوريم كه حواس ما عاجز از درك آن نباشد، اصلا چنين چيزى وجود ندارد».

    ‏ اين ايراد از جهاتى قابل بحث است:

    1 ـ عمده عللى كه انگيزه مخالفت آقايان مادى ها با موضوع خداشناسى مى باشد، كاملا در اين ايراد تجلى كرده است.

    از جمله غرور علمى آنها، و حكومت دادن علوم طبيعى بر همه چيز و همه حقايق، و همچنين سنجش همه چيز با مقياس علوم مادى (مشاهده و تجربه)، و منحصر ساختن وسيله درك را به اسباب طبيعى و مادى، در اينجا ديده مى شود.

    ما از اين آقايان سؤال مى كنيم آيا قلمرو و منطقه فعاليت و نفوذ علوم طبيعى حدى دارد يا نه؟!

    واضح است كه جواب اين سؤال مثبت است، زيرا قلمرو علوم طبيعى همان موجودات محدود مادى طبيعى است وبس.

    بنابراين چگونه مى شود چيزى را كه غير محدود است، با ابزار طبيعى درك نمود.

    اساساً، خدا، و موجودات ماوراء طبيعت از قلمرو علوم طبيعى خارجند، و چيزى كه از طبيعت خارج باشد هرگز نبايد انتظار داشت كه با اسباب طبيعى درك شود، ماوراء طبيعت نامش با خود اوست و با مقياس علوم طبيعى قابل سنجش و محاسبه نيست، همچنانكه در شعب و رشته هاى مختلف علوم طبيعى، براى هر كدام ابزار و مقياس هائى معين شده، كه به درد ديگرى نمى خورد، وسائل مطالعات فلكى، تشريح، و ميكرب شناسى، هر يك باهم تفاوت زياد دارند.

    هيچگاه يك عالم مادى اجازه نمى دهد، كه به يك منجم و ستاره شناس گفته شود، فلان ميكرب را با وسائل و محاسبات نجومى براى ما ثابت كن، و همچنين نبايد از متخصص رشته ميكرب شناسى انتظار كشف قمرهاى مشترى را با وسايل ميكرب شناسى داشت، زيرا هركدام در قلمرو علمى خود مى توانند تصرف كنند و نمى توانند نسبت به خارج از دايره بحث خود، نفياً و اثباتاً اظهار نظر كنند، بنابراين ما چگونه به علوم طبيعى حق مى دهيم، كه در خارج از طبيعت بحث كند، با آنكه منطقه نفوذ آن محدود به طبيعت و آثار و خواص آن است؟!

    نهايت حقى را كه مى توان براى يك عالم طبيعى قائل شد اين است كه او مى تواند بگويد: من نسبت بماوراء طبيعت، سكوت اختيار مى كنم چون از حدود مطالعه وابزار كارم خارج است، نه اينكه انكار كند.

    چنانكه «اگوست كنت» كه يكى از پايه گذاران اصول فلسفه حسى است در كتابى به نام «كلماتى در پيرامون فلسفه حسى» مى گويد: «چون ما از آغاز و انجام موجودات بى خبريم نمى توانيم وجود موجود سابق يا لاحقى را انكار كنيم، همچنانكه نمى توانيم آنرا اثبات كنيم (دقت كنيد) خلاصه اينكه فلسفه حسى به واسطه جهل مطلق در اين قسمت از هرگونه اظهار نظرى خوددارى مى كند، همينطور علوم فرعى، كه اساس فلسفه حسى است، بايد از قضاوت درباره آغاز و انجام موجودات خوددارى كند، يعنى علم و حكمت خدا; و وجود او را ما انكار نمى كنيم و بى طرفى خود را در ميان نفى و اثبات حفظ مى نمائيم».

    منظور ما هم همين است كه عالم ماوراء طبيعت را نمى توان از دريچه علوم طبيعى مشاهده نمود، اصولا آن خدائى را كه ابزار و اسباب طبيعى بخواهد ثابت كند، از نظر خدا پرستان خدا نيست،!

    زيرا آنچه را اسباب طبيعى ثابت نمايد، در حدود ماده و خواص آن است، و چگونه مى توان موجودى را كه خود مادى و طبيعى است، خالق ماده و طبيعت دانست؟

    اساس عقايد خداپرستان جهان بر آن است كه خدا از ماده و عوارض ماده به كلى منزه است، و با هيچ يك از ابزارهاى مادى درك نمى شود.

    بنابراين نبايد انتظار داشت، كه خالق موجودات جهان را زير ميكرسكپ، يا پشت تلسكوپ، در اعماق آسمانها ديد، اين انتظار نابجا و بى موردى است.

    2 ـ نشانه هاى او

    به طور كلى وسيله شناختن هر موجودى در عالم، آثار آن است. و تنها مى توانيم هر موجودى را از اثرش بشناسيم، حتى موجوداتى را كه با چشم يا حواس ديگر درك مى كنيم. آنها را هم در حقيقت از راه آثار شناخته ايم (دقت كنيد).

    چه اينكه هيچ موجودى در منطقه فكر ما وارد نمى شود، و محال است مغز ظرف موجودات شود.

    براى مثال: اگر شما جسمى را خواسته باشيد با چشم تشخيص دهيد و وجود آنرا درك كنيد، ابتدائاً چشم را مقابل طرفى كه احتمال مى دهيد در آنجا باشد قرار مى دهيد، شعاع نور بر آن مى تابد، و از مردمك چشم، اشعه نورانى، بر نقطه خاصى كه به نام «شبكيه» موسوم است منعكس مى شود، اعصاب بينائى آنرا گرفته و به مغز مى رسانند و انسان آن را درك مى كند.

    و اگر از راه لمس باشد، باز اعصاب زير جلد، به وسيله تماسى كه با آن مى گيرند اطلاعاتى به مغز داده و انسان آنرا درك مى نمايد.

    پس ادراك يك جسم از اثر آن (رنگ، صوت، تأثير در لامسه) مى باشد و هيچ گاه خود آن جسم در مغز جاى گير نمى شود و اگر رنگى نبود، و يا اعصاب از درك آن عاجز بود، اصلاً شناخته نمى شد.

    اين جمله را هم بايد اضافه كنيم: براى شناختن يك موجود يك اثر كافى است، مثلا براى اينكه بدانيم در ده هزار سال پيش در فلان نقطه زمين جمعيتى بوده اند و اوضاع و احوال آنها چنين و چنان بوده است بسا مى شود كشف يك كوزه سفالى و يا يك سلاح زنگ زده، از زير طبقات زمين را كافى دانسته و مطالعات وسيعى روى همين اثر مى كنند و از اين يك اثر به اوضاع و طرز زندگى و فكر و… آن جمعيت پى مى برند.

    با در نظر گرفتن اينكه هر موجود اعم از مادى و غير مادى را بايد از اثر آن شناخت، و با توجه به اينكه براى شناختن يك موجود، تنها يك اثر كافى است، آيا اين همه موجودات مملو از اسرار و ريزه كارى هاى شگفت آور كه سرتاسر جهان هستى را فراگرفته براى شناختن خدا كافى نيست؟!

    شما براى شناختن يك موجود به يك اثر اكتفا مى كنيد و از يك كوزه سفالى لااقل قسمتى از حالات جمعيت چند هزار سال پيش را به دست مى آوريد، در حالى كه ما بى نهايت اثر، بى نهايت موجود، بى نهايت نظم براى شناختن خدا داريم، آيا اين اندازه اثر كافى نيست؟! هر گوشه عالم را نظر كنيد نشانه اى از قدرت و علم او است، بازهم مى گوئيد با چشم نديديم، با گوش نشنيديم، زير چاقوى تشريح، يا پشت تلسكوپ، تماشا نكرديم، مگر براى هر چيز چشم لازم است؟!

    3 ـ آنچه مى بينيم و آنچه نمى بينيم

    خوشبختانه علوم مادى وسايلى به دست داده اند كه بهترين ابزار براى نفى عقيده ماديگرى و الحاد است.

    شايد در سابق يك دانشمند مى توانست بگويد: آنچه را حواس درك نكرده قبول ندارم، اما امروز بر اثر پيشرفت علم ثابت شده است كه:

    موجوداتى كه در عالم قابل احساس نيستند به مراتب از آنچه تاكنون درك شده بيشتر و فراوان ترند، در دل طبيعت آنقدر موجود هست كه با هيچ يك از حواس درك نمى شوند و موجودات درك شده در مقابل آنها حكم صفر را دارند!

    براى نمونه چند مورد زير را از نظر شما مى گذرانيم:

    1 ـ در فيزيك به ما مى گويند: اصول رنگها هفت رنگ بيش نيست، كه نخستين آنها رنگ سرخ و آخرين آنها بنفش است، ولى درماوراء آنها هزارها رنگ قرار دارد كه براى ما قابل درك نيست و حدس مى زنند كه بعضى از حيوانات ممكن است بعضى از آنها را ببينند.

    علت مطلب روشن است، زيرا رنگ بر اثر امواج نور پيدا مى شود، يعنى نور آفتاب يا نورهاى ديگر مركب از رنگهاى گوناگون است كه روى هم تشكيل رنگ سفيد را مى دهند و چون به جسمى مى تابد آن جسم قسمت هاى مختلفى از رنگ هاى آن را در خود هضم مى كند و بعضى را هم برمى گرداند، آنرا كه برمى گرداند همان است كه ما مى بينيم و لذا اجسام در تاريكى داراى هيچ رنگى نيستند، و از طرفى اختلافات و تغيير رنگها نتيجه شدت و ضعف ارتعاش امواج نور است، يعنى اگر شدت ارتعاش در هر ثانيه به 458 هزار ميليارد برسد رنگ سرخ را تشكيل مى دهد و در 727 هزار ميليارد رنگ بنفش را و پائين تر و بالاتر اين دو، رنگهاى فراوانى وجود دارد كه براى ما قابل درك نيستند.

    2 ـ امواج صوت فقط در فاصله 16 مرتبه در ثانيه تا 000/20 مرتبه در ثانيه براى ما قابل درك است و بيشتر يا كمتر از آن هرچه هست، براى ما قابل درك نيست.

    3 ـ آنچه را ما از امواج ارتعاشات نور درك مى كنيم در هر ثانيه از «458» هزار ميليارد تا «727» هزار ميليارد است و بيشتر و كمتر از آن هرچه در فضا از امواج و ارتعاشات موجود است براى ما قابل رؤيت نيست.

    4 ـ همه مى دانيم كه جانداران ذره بينى (ويروسها و باكتريها) تعدادشان به مراتب از انسان بيشتر است، و با چشم غير مسلح قابل درك نيستند، و چه بسا جانداران كوچكترى هم باشند كه علم هنوز به وجود آنها پى نبرده است.

    5 ـ يك اتم، با آن ساختمان مخصوص، و گردش الكترون ها برگرد پروتن ها، با آن نيروى عظيم براى هيچ حسى قابل ديدن و درك نيست، با آنكه همه اجسام و موجودات جهان طبيعت از اتم تشكيل يافته است، و اين ذرّه غبارى را كه به زحمت به چشم در هوا مى بينيم، از صدها هزار اتم تشكيل يافته است.

    دانشمندانى كه قبلا درباره اتم اظهار نظر مى كردند گفتار آنها از حدود يك تئورى و فرضيّه تجاوز نمى كرد، در عين حال هيچكس گفته آنها را انكار نمى كرد.(1)

    بنابراين هرگز نمى توان محسوس نبودن چيزى را دليل بر نبودن آن گرفت، و چه بسيارند امور غير محسوس كه دنيا را پر كرده و حواس ما از درك آن عاجز است!

    چنانكه قبل از كشف اتم يا موجودات ذره بينى، كسى حق نداشت آنها را انكار كند، و چه بسا ممكن است موجودات فراوان ديگرى از نظر ما پنهان باشند و تاكنون علم به كشف آنها موفق نگشته و بعداً از راز آنها پرده بردارد، وهيچگاه عقل و وجدان به ما اجازه نمى دهد در اين شرايط (محدوديت علم و عجز آن از درك آنها) درباره آنها نفياً و اثباتاً نظر دهيم.

    خلاصه اينكه: قلمرو حواس و ابزار طبيعى محدود است و نمى شود عالم را محدود به آن بدانيم.(2)

    اشتباه نشود ما نمى خواهيم ادعا كنيم همانطور كه الكترون ها و پروتون ها يا بعضى از رنگها و مانند آن با وسائل علمى امروز كشف شده است و با پيشرفت علوم مجهولات تازه اى كشف خواهد شد، روزى هم ممكن است عالم ماوراء طبيعت با ابراز و اسباب طبيعى كشف گردد!

    خير، اين مطلب امكان ندارد زيرا همانطور كه گفتيم ماوراء طبيعت و ماده را از راههاى مادى و طبيعى نمى توان درك كرد و به طور كلى از محيط فعاليت اسباب مادى خارج است.

    منظور اين است همانطور كه قبل از كشف و درك اين موجودات انكار آنها براى ما جايز نبود و حق نداشتيم به استناد اينكه ما آنها را درك نمى كنيم، اسباب هاى طبيعى آنها را به ما نشان نمى دهند، علم براى ما ثابت نمى كند و… عدم آنها را مسلم بدانيم، همچنين نسبت به ماوراء طبيعت هم نمى توان اظهار نظر منفى كرد، بنابراين بايد اين روش غلط را رها كرده و با دقت دلايل عقلى خداپرستان را مطالعه نموده و بعداً اظهار عقيده كنيم و به طور مسلم نتيجه آن مثبت خواهد بود.(3)

    ________________________________________

    1 ـ از جمله چيزهائى كه محسوس نيست و در عين حال حقيقت آن بر هيچ دانشمندى مخفى نمانده، حركات مختلفى است كه كره مسكونى ما يعنى كره زمين دارد، از جمله همان «جزر و مدى» است كه بر قشر زمين وارد مى شود، و در اثر آن روزى دوبار طبقه روئين زمين در زير پاى ما به اندازه «30» سانتيمتر بالا ميآيد و هيچ نشانه و علامتى نيست تا ما را به وجود اين حركت (جزرومد) راهنمائى كند.

    ديگر هوائى است كه در اطراف ما قرار گرفته، كه داراى سنگينى و وزن فوق العاده اى است، به طورى كه بدن هر انسان به اندازه (16) هزار كيلوگرم از آن را تحمل مى كند. و پيوسته در تحت فشار عجيبى است البته چون اين فشار در برابر ـ فشار درونى بدن خنثى مى شود براى ما ناراحت كننده نيست در صورتيكه هيچ كس تصور نمى كند هوا وزن و سنگينى داشته باشد، قبل از «گاليله» و «پاسكال» اين موضوع بر همه مخفى بود و اكنون هم كه علم به صحت آن شهادت مى دهد بازهم حواس آنرا حس نمى كند.

    و نيز از چيزهائى كه غير محسوس است و بسيارى از دانشمندان طبيعى به وجود آن معترفند «اتر» است كه به عقيده آقايان همه جا و همه چيز را فرا گرفته و عده اى او را اصل همه موجودات مى دانند و تصريح مى كنند موجودى است بىوزن، بى بو، بى رنگ و… كه ميان تمام كواكب و همه جا را پر كرده و در درون همه اشياء نفوذ دارد و طبعاً براى ما قابل درك نيست.

    2 ـ براى تأييد مطلب بد نيست چند جمله از گفتار «كاميل فلاماريون» را در كتاب (اسرار مرگ) از نظر شما بگذرانيم آنجا كه مى گويد:

    «مردم در وادى جهل و نادانى زندگى مى كنند و نمى دانند كه اين تركيب جسمانى انسان نمى تواند او را به حقايقى رهبرى كند و اين حواس پنجگانه در هر چيز او را فريب مى دهد و يگانه چيزى كه انسان را به حقايق مى رساند عقل و فكر و دقت علمى است»!. سپس شروع مى كند امورى كه حواس از درك آنها عاجز است يك يك بيان كرده و محدوديت هر حسى را ثابت مى كند تا آنجا كه مى گويد:

    «پس نتيجه اين شد كه عقل و علم امروزه ما حكم قطعى مى نمايد به اينكه قسمتى از حركات ذرات و هوا و اشياء و قوائى موجود است كه ما نمى بينيم و نمى توانيم به هيچ يك از اين حواس پنجگانه آنها را احساس كنيم. بنابراين ممكن است در اطراف ما اشياء ديگرى غير از اينها موجود باشند و موجودات زنده و صاحب حياتى وجود داشته باشند كه ما نتوانيم آنها را احساس كنيم. من نمى گويم هست بلكه مى گويم، ممكن است باشد، زيرا نتيجه بيانات سابقه اين شد كه ما نمى توانيم هر چه را احساس نكرديم بگوئيم نيست، پس وقتى به دليل علمى كاملا بر ما ثابت شد كه اين حواس ظاهره قابليت ندارد همه موجودات را بر ما مكشوف سازند، بلكه گاهى ما را فريب داده و خلاف واقع را به ما نشان مى دهند، نبايد تصور كنيم كه تمام حقيقت موجودات منحصر است به آنچه ما احساس مى نمائيم، بلكه بايد خلاف آن را معتقد باشيم و بگوئيم ممكن است موجوداتى باشد كه ما نمى توانيم آنها را احساس كنيم، چنانكه قبل از اكتشاف ميكرب كسى خيال نمى كرد: ميليونها ميكرب در اطراف هر جسمى موجود باشد و زندگى هر صاحب حياتى ميدان جولان آنها قرار گيرد.

    نتيجه اينكه اين حواس ظاهره قابليت اين را ندارند كه واقع و حقيقت موجودات را به ما نشان دهند و يگانه چيزى كه دقايق را كاملا معرفى مى نمايد عقل و فكر ما است» (نقل از على اطلال المذهب المادى تأليف فريدوجدى جلد 4.

    3 ـ آفريدگار جهان مجموعه بحث هاى آية الله العظمى مكارم شيرازى ص 248

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      4 ـ آيا آفريدگار هم آفريدگارى دارد؟   ...

    در مباحث خداشناسى معمولاً اين سؤال از طرف افراد تازه كار مطرح مى شود كه مى گويند شما مى گوئيد هرچيزى خالق و آفريدگارى دارد پس بگوئيد آفريدگار خدا كيست؟

    و عجب اينكه گاهى اين سؤالها در سخنان بعضى از فلاسفه غرب نيز مطرح شده كه نشان مى دهد تا چه حد در مباحث فلسفى پياده هستند و ابتدائى فكر مى كنند.

    «برتراندراسل» فيلسوف معروف انگليسى در كتابش «چرا مسيحى نيستم»؟ چنين مى گويد: «در جوانى به خداوند عقيده داشتم، و بهترين دليل بر آن را برهان علة العلل مى دانستم، و اينكه تمام آنچه را در جهان مى بينيم داراى علتى است، و اگر زنجير علتها را دنبال كنيم سرانجام به علت نخستين مى رسيم كه او را خدا مى ناميم.

    ولى بعداً به كلى از اين عقيده برگشتم زيرا فكر كردم اگر هر چيز بايد علت و آفريننده اى داشته باشد پس خدا بايد علت و آفريدگارى داشته باشد»!(1)

    ولى فكر نمى كنيم كسى كمترين آشنائى با مسائل فلسفى مربوط به مباحث خداشناسى و ماوراء طبيعت داشته باشد و در پاسخ اين سوال درماند.

    مطلب خيلى روشن است وقتى مى گوئيم هرچيزى خالق و آفريدگارى دارد منظور «هرچيز حادث و ممكن الوجود» است پس اين قاعده كلى فقط در اشيائى صادق است كه قبلا وجود نداشته و بعد حادث شده نه در مورد واجب الوجود كه از ازل بوده و تا ابد خواهد بود، يك وجود ابدى و ازلى نيازى به آفريننده ندارد تا بگوئيم آفريننده او كيست؟ او قائم به ذات خويش است او هرگز معدوم نبوده كه نياز به علت وجودى داشته باشد.

    و به تعبير ديگر وجود او از خود او است نه از بيرون ذات او، او «آفريده» نيست تا آفريننده داشته باشد اين از يك سو، از سوى ديگر خوب بود آقاى راسل و كسانى كه با او هم صدا هستند اين سؤال را از خودشان مى كردند كه اگر خدا خالقى داشته باشد همين سخن درباره خالق فرضى او نيز تكرار مى شود كه آفريدگار آن خالق كيست اگر مطلب زنجيروار ادامه يابد و براى هر خالقى خالق ديگر تا بى نهايت فرض كنيم، سر از «تسلسل» در مى آورد كه باطل بودنش از واضحات است، و اگر به وجودى برسيم كه هستيش از خود او است و نياز به آفريدگارى ندارد (يعنى واجب الوجود است) خداوند عالم همو است!

    اين مطلب را به بيان ديگرى نيز مى توان توضيح داد و آن اينكه ما اگر فرضاً خداپرست هم نباشيم و با ماترياليست ها هم عقيده گرديم باز بايد به اين سؤال پاسخ دهيم كه با قبول قانون عليت همه چيز در جهان طبيعت معلول ديگرى است، در اين حال همان سؤالى كه از خداپرستان مى شد از ماديين نيز خواهد شد كه اگر همه چيز معلول «ماده» است پس علت وجود ماده چيست؟

    آنها نيز ناچارند در جواب بگويند: ماده ازلى است هميشه بوده و خواهد بود و نياز به علت ندارد و به تعبير ديگر واجب الوجود است.

    روى اين حساب مى بينيم همه فلاسفه جهان اعم از الهى و مادى به يك وجود ازلى ايمان دارند، وجودى كه نياز به خالق ندارد و هميشه بوده است، تفاوت در اين است كه ماديين علت نخستين را فاقد علم و دانش و عقل و شعور مى دانند، و براى آن جسميت، زمان و مكان قائلند، اما خداپرستان او را داراى علم و اراده و هدف مى دانند و جسميت و مكان و زمانى براى آن قائل نبوده، بلكه او را فوق مكان و زمان مى دانند.

    بنابراين برخلاف پندار آقاى راسل كه تصور كرده اگر با خداپرستى وداع گويد و در صف ماترياليستها قرار گيرد از چنگال اين سؤال فرار خواهد كرد اين سؤال هرگز دست از سر او برنمى دارد، چه اينكه ماديها نيز معتقد به قانون عليت هستند و مى گويند هر حادثه اى علت دارد.

    پس تنها راه حل مشكل اين است كه فرق ميان موجود حادث و ازلى، و ميان «ممكن الوجود» و «واجب الوجود» را به خوبى درك كنيم، تا بدانيم آنچه نياز به خالق دارد موجودات حادث و ممكن است، يعنى هر آفريده، آفريدگار مى خواهد، اما چيزى كه آفريده نيست آفريدگار ندارد(2)

    ________________________________________

    1 ـ برتراندراسل ـ دركتاب چرا مسيحى نيستم؟

    2 ـ تفسير پيام قرآن 4/195

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      3 ـ چرا ذات پروردگار را نمى توان درك كرد؟   ...

    ‏ نكته اصلى در مسأله نامحدود بودن ذات پاك خداوند و محدود بودن عقل و علم و دانش ماست.

    او وجودى است از هر نظر بى نهايت، ذات او مانند علم و قدرت و همه صفاتش بى پايان و نامحدود است. و از سوى ديگر ما و تمام آنچه به ما مربوط است اعم از علم و قدرت و حيات ما و زمان و مكانى كه در اختيار داريم همه محدود است.

    بنابراين ما با اين همه محدوديت چگونه مى توانيم به آن وجود نامحدود و صفاتش احاطه پيدا كنيم؟ چگونه علم محدود ما مى تواند از آن وجود نامحدود خبر دهد.

    آرى ما مى توانيم در عالم انديشه و فكر از دور شبحى ببينيم، و اشاره اجمالى به ذات و صفاتش كنيم، ولى رسيدن به كنه ذات و صفات يعنى آگاهى تفصيلى از او براى ما ممكن نيست ـ اين از يك سو.

    از سوى ديگر يك وجود بى نهايت از هر جهت مثل و مانندى ندارد، و منحصر به فرد است چرا كه اگر مثل و مانندى مى داشت هر دو محدود بودند.

    حال چگونه ما مى توانيم به وجودى پى بريم كه هيچگونه مثل و مانندى براى او سراغ نداريم، و هرچه غير او مى بينيم ممكنات است، و صفاتش با صفات واجب الوجود كاملاً متفاوت.(1)

    نمى گوئيم ما از اصل وجود او آگاه نيستيم، از علم و قدرت و اراده و حيات او بى خبريم، بلكه مى گوئيم ما يك معرفت اجمالى از همه اين امور داريم، و هرگز به عمق و باطن آن راه نمى يابيم، و مركب عقل همه فرزانگان عالم بدون استثنا در اين راه لنگ است يا به گفته شاعر:

    به عقل نازى حكيم تا كى؟ *** به فكرت اين ره نمى شود طى!

    به كنه ذاتش خرد برد پى *** اگر رسد خس به قعر دريا!(2)

    در حديثى از امام صادق (عليه السلام) چنين مى خوانيم:

    «اذا انتهى الكلام الى الله فامسكوا»!(3)

    «هنگامى كه سخن به ذات خدا مى رسد سكوت كنيد» يعنى درباره ذات او سخن نگوئيد كه عقل ها در آنجا حيران است و به جائى نمى رسد، و انديشه در ذات نامحدود براى عقول محدود غير ممكن است، چرا كه هرچه در انديشه گنجد محدود است و خداوند محال است محدود گردد.(4)

    به تعبيرى روشن تر هنگامى كه به جهان هستى و اين همه شگفتى ها و موجودات بديع، با آن ظرافت و در عين حال عظمت مى نگريم و يا حتّى نگاهى به وجود خود مى كنيم، اجمالاً مى فهميم كه خالق و آفريدگار و مبدئى دارد. اين همان علم اجمالى است كه آخرين مرحله قدرت شناخت انسان درباره خداست (منتهى هر چه به اسرار هستى آگاه تر شويم به عظمت او آشناتر و در مسير معرفت اجمالى او قوى تر خواهيم شد) امّا هنگامى كه از خود مى پرسيم او چيست؟ و چگونه است؟ و دست به سوى حقيقت ذات پاك او دراز مى كنيم، چيزى جز حيرت و سرگردانى نصيبمان نمى شود و اين است كه مى گوييم راه به سوى او كاملاً باز است و در عين حال راه كاملاً بسته است.

    مى توان اين مسأله را با يك مثال روشن ساخت و آن اين كه همه ما به روشنى مى دانيم كه نيرويى به نام جاذبه وجود دارد. چرا كه هر چيزى رها شود سقوط مى كند و به سوى زمين جذب مى شود و اگر اين جاذبه نبود آرامش و قرارى براى موجودات روى زمين وجود نداشت.

    آگاهى بر وجود جاذبه چيزى نيست كه مخصوص دانشمندان باشد حتّى اطفال و كودكان خردسال نيز آن را به خوبى درك مى كنند; ولى حقيقت جاذبه چيست، آيا امواج نامرئى يا ذرّات ناشناخته و يا نيرويى ديگر است؟ و عجيب اين كه نيروى جاذبه بر خلاف آنچه در تمام جهان مادّه مى شناسيم، ظاهراً براى انتقال از نقطه اى به نقطه ديگر نياز به زمان ندارد، به خلاف نور كه سريع ترين حركت را در جهان مادّه دارد، ولى در عين حال به هنگام انتقال در فضا گاهى براى رسيدن از يك نقطه به نقطه ديگر ميليون ها سال وقت لازم است. امّا نيروى جاذبه گويى در يك لحظه از هر نقطه اى از جهان به نقطه ديگر منتقل مى گردد و يا حداقل سرعتى دارد بالاتر از آنچه تاكنون شنيده ايم.

    اين چه نيرويى است كه اين آثار را دارد؟ حقيقت ذات آن چگونه است؟ هيچ كس پاسخ روشنى براى آن ندارد.

    جايى كه درباره نيروى جاذبه كه يكى از مخلوقات است علم و آگاهى ما نسبت به آن تنها جنبه اجمالى دارد و از علم تفصيلى به كلى دوريم، چگونه مى توان درباره خالق جهان مادّه و ماوراى مادّه كه وجودى است بى نهايت در بى نهايت، انتظار داشته باشيم كه از كنه ذاتش باخبر شويم؟! ولى با اين حال او را همه جا حاضر و ناظر و همراه هر موجودى در جهان مشاهده مى كنيم.

    با صد هزار جلوه برون آمدى كه من *** با صدهزار ديده تماشا كنم تو را(5)

    ________________________________________

    1 ـ اگر تعجب نكنيد ما حتى نمى توانيم مفهوم «نامتناهى» را تصور كنيم، اگر گفته شود پس چگونه كلمه «نامتناهى» را به كار مى بريد؟ و از آن خبر مى دهيد، ودرباره احكام آن سخن مى گوئيد، مگر تصديق بدون تصور ممكن است؟

    در پاسخ مى گوئيم: ما اين كلمه را از دو واژه «نا» كه به معنى عدم است و «متناهى» كه به معنى محدود است گرفته ايم، يعنى اين دو را جداگانه مى توانيم تصور كنيم (عدم و متناهى) سپس آنها را با يكديگر تركيب كرده و به آن وجودى كه در تصور نمى گنجد اشاره نموده و به آن علم اجمالى پيدا مى كنيم (دقت كنيد).

    2 ـ پيام قران 4/33

    3 ـ تفسير «على بن ابراهيم» طبق نقل نور الثقلين جلد 5 صفحه 170.

    4 ـ تفسير نمونه 22/558

    5 ـ پيام امام (شرح نهج البلاغة) 1/91

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      2 ـ آيا مذهب زائيده جهل يا ترس، يا عواملى از اين قبيل است؟   ...

    جمعى از جامعه شناسان و روانكاوان مادّى غرب و شرق اصرار عجيبى دارند كه سرچشمه پيدايش مذهب و عقيده خداشناسى را جهل يا ترس يا عوامل ديگرى از اين قبيل شمارند، اين نظريه ها را عمدتاً مى توان در چهار فرضيّه خلاصه كرد:

    1 ـ فرضيه جهل

    يكى از جامعه شناسان معروف مى گويد: «اگرچه علم و هنر بسيارى از عوامل اسرار آميز را روشن ساخته با اين همه بسيارى از اين عوامل همچنان از حيطه علم گريخته، و در لفافه اسرار باقيمانده است، لزوم پى بردن به اين عوامل موجب پيدايش مذهب گرديده است»!(1)

    يكى از فلاسفه مادى اضافه مى كند وقتى انسان به حوادث، از نظر تاريخى مى نگرد، علم و مذهب را به يك دليل بسيار روشن دو خصم آشتى ناپذير! تصور مى كند، زيرا كسى كه به گردش جهان از نظر قانون عليّت معتقد است براى يك آن هم نمى تواند در مغز خود چنين تصورى را راه دهد كه ممكن است موجودى در بستر حوادث سد و مانعى ايجاد كند.(2)

    2 ـ دنيائى كه من مى بينم صفحه 58 ـ و چه مضحك است سخن «اگوست كنت» كه مى گويد علم، پدر كائنات را از شغل خود منفصل و او را به محل انزوا سوق داد! (يعنى با كشف علل طبيعى جائى براى ايمان به خدا باقى نمى ماند) (علل گرايش به ماديگرى صفحه 76).

    به تعبير ساده آنها مى خواهند چنين ادعا كنند كه ناآگاهى انسان از علل طبيعى سبب شده است كه تصور كند نيروئى ما فوق طبيعى وجود دارد كه اين عالم را ايجاد كرده واداره مى كند، ولذا هر قدر عوامل و علل طبيعى روشن تر گردد اعتقاد به خداپرستى و مذهب سست تر مى شود!

    اشتباه عمده طرفداران «فرضيه جهل» از اينجا ناشى مى شود كه:

    اولاً: آنها تصور كرده اند كه ايمان به وجود خدا مفهومش انكار قانون عليت است، و ما بر سر دوراهى قرار داريم: يا بايد علل طبيعى را بپذيريم، يا وجود خدا را؟!

    در حالى كه از نظر فلاسفه الهى ايمان به قانون عليت و كشف علل طبيعى يكى از بهترين طرق شناخت خدا است.

    ما هرگز خدا را در لابلاى بى نظمى ها و حوادث مبهم و تاريك جستجو نمى كنيم، بلكه در ميان روشنائيها و نظامات شناخته شده جهان هستى مى يابيم. چرا كه وجود اين نظامات نشانه روشنى بر وجود يك مبدأ علم و قدرت در جهان هستى است.

    ثانياً: چرا آنها از اين نكته غفلت مى كنند كه انسان از قديم ترين ايام تا به امروز همواره نظم خاصى را بر جهان حكمفرما مى ديده، نظمى كه توجيه آن با علل فاقد شعور امكان پذير نيست، و پيوسته همين را نشانه وجود خدا مى شمرده، منتها در گذشته اين نظام كمتر شناخته شده بود، و هر قدر علم و دانش بشر پيشرفت كرد دقائق و ظرائف تازه اى از آن كشف شد، و علم و قدرت مبدأ عالم هستى آشكارتر و روشن تر گشت.

    به همين دليل ما معتقديم «ايمان به وجود خدا» و «مذهب» همدوش با پيشرفت هاى «علوم» جلو مى رود، و هر كشف تازه اى از اسرار و نظامات اين جهان گام تازه اى است براى بهتر شناختن خداوند، وآن گونه كه امروز ما مى توانيم خدا را بشناسيم هرگز گذشتگان نمى توانستند بشناسند چرا كه پيشرفت علوم اينسان نبود.

    2 ـ فرضيه ترس

    «ويل دورانت» مورخ معروف غربى در تاريخ خود در بحثى تحت عنوان سرچشمه هاى دين از «لوكرتيوس» حكيم رومى چنين نقل مى كند كه «ترس، نخستين مادر خدايان است! و از ميان اقسام ترس خوف از مرگ، مقام مهم ترى دارد… به همين جهت انسان ابتدائى نمى توانسته باور كند كه مرگ يك نمود طبيعى است، لذا هميشه براى آن علت فوق طبيعى تصور مى كرد»(1)

    همين سخن را «راسل» به تعبير ديگرى تكرار كرده، مى گويد:

    «گمان مى كنم كه منشأ مذهب قبل از هر چيز ترس و وحشت باشد ترس از بلاهاى طبيعى، ترس از جنگ ها و مانند آن، و ترس از اعمال نادرستى كه انسان به هنگام غلبه شهوات انجام مى دهد»(2)

    بطلان اين فرضيه نيز از اينجا روشن مى شود كه طرفداران آن گويا همگى با يك تعهد ضمنى با يكديگر توافق كرده اند كه براى مذهب و عقيده خداپرستى ريشه فوق طبيعى وجود ندارد، و حتماً بايد عاملى براى آن در طبيعت جستجو كرد عاملى كه بازگشت به نوعى گمان و تخيل داشته باشد، لذا در اين رابطه هميشه مسائل فرعى را ديده، و مسأله اصلى را فراموش كرده اند.

    درست است كه ايمان به خدا به انسان قدرت روحى و آرامش مى دهد، و درست است كه او را در برابر مرگ و حوادث سخت شجاع مى كند، تا آنجا كه گاهى آماده هرگونه ايثار و جانبازى مى شود، ولى چرا ما مطلبى را كه دائماً در مقابل چشم بشر وجود داشته يعنى اين نظامى كه بر زمين و آسمان و گياهان و جانداران و وجود خود انسان حاكم است فراموش كنيم.

    به تعبير ديگر انسان هر قدر از علم تشريح و فيزيولوژى و مانند آن بى اطلاع باشد وقتى به ساختمان چشم و گوش و قلب و دست و پاى خود نگاه مى كند آن را ساختمان عجيب و دقيقى مى بيند كه از طريق اتفاقات و عوامل بى شعور هرگز قابل تفسير نيست. پيدايش يك شاخه گل، يك زنبور عسل، پيدايش خورشيد و ماه و سير منظم آنها و پديده هاى ديگر.

    اين مطلبى است كه هميشه در برابر چشم انسان وجود داشته و دارد و عامل اصلى پيدايش ايمان به وجود خدا است، چرا اين واقعيت روشن را ناديده مى گيرند و به سراغ مسأله ترس و جهل مى روند جز اينكه بگوئيم نسبت به چنين واقعيت روشنى «جهل» دارند و از پيشرفت عقائد مذهبى «ترس» دارند، چرا جاده اصلى و روشن را رها كرده در بيراهه گام مى گذارند جز اينكه پيشداورى ها سد راه آنان گشته است.

    3 ـ فرضيه عوامل اقتصادى

    طرفداران اين فرضيه كسانى هستند كه نيروى محرك تاريخ را همان شكل دستگاه هاى توليدى مى دانند، و معتقدند تمام پديده هاى اجتماعى اعم از فرهنگ و علم و فلسفه و سياست و حتى مذهب مولود همين امر است!

    آنها براى پيوند دادن ميان پيدايش مذهب و مسائل اقتصادى توجيهات عجيبى دارند، از جمله مى گويند: طبقه استعمارگر در جوامع انسانى براى از ميان بردن مقاومت توده هاى استعمار شده، و تخدير آنها، مذهب را به وجود آورده است، و جمله معروف «لنين» را كه در كتاب «سوسياليسم و مذهب» آورده است خاطر نشان مى كنند آنجا كه مى گويد: «مذهب در جامعه به منزله ترياك و افيون است»!

    و در اين باره مطالب زيادى دارند كه غالباً تكرار مكررات است.

    خوشبختانه طرفداران اين فرضيه (سوسياليستها) خودشان با كلمات ضد و نقيضى كه دارند پاسخ خود را داده اند، آنها وقتى به اسلام برخورد مى كنند كه چگونه عامل حركت و جنبش در يك ملت عقب افتاده شد، و استعمارگرانى همچون سلاطين ساسانى و پادشاهان روم و فراعنه مصر و «تبابعه» يمن را از تخت قدرت به زيرآورد مجبور مى شوند اسلام را حداقل در اين بخش از تاريخ استثنا كنند.

    و از آن بالاتر هنگامى كه امروز حركت هاى عميق و جنبش هاى اسلامى را بر ضد استعمارگران ـ مخصوصاً در عصر حاضر ـ در برابر سلطه شرق و غرب و قيام مردم فلسطين را در برابر سلطه صهيونيسم مشاهده مى كنند راهى ندارند جز اينكه در تحليل هاى خود شك كنند، بگذريم از كسانى كه گرفتار حصار در حصارند و نمى توانند حتى آفتاب روشن را ببينند.

    به هرحال با توجه به تاريخ امروز و گذشته مخصوصاً در مورد اسلام به خوبى روشن مى شود كه مذهب بر خلاف زعم آنها نه تنها ماده مخدر و افيون نيست بلكه سبب پيدايش نيرومندترين و پرجاذبه ترين حركتهاى اجتماعى است، مسائل اقتصادى نيز بخشى از زندگى انسان را تشكيل مى دهد و منحصر كردن انسان را در بعد اقتصادى بزرگترين خطا در شناخت انسان و انگيزه ها و تمايلات عالى او است.

    4 ـ فرضيه نيازهاى اخلاقى

    «اينشتاين» در بحثى تحت عنوان مذهب و علوم مى گويد: باكمى دقت معلوم مى گردد كه هيجانات و احساساتى كه موجب پيدايش مذهب شده بسيار مختلف و متفاوت است… سپس بعد از ذكر فرضيه ترس اضافه مى كند:

    ويژگى اجتماعى بودن بشر نيز يكى از عوامل پيدايش مذهب است يك فرد مى بيند پدر و مادر، كسان و خويشان و رهبران و بزرگان مى ميرند، و يك يك اطراف او را خالى مى كنند، پس آروزى هدايت شدن، دوست داشتن، محبوب بودن، و اتكاء و اميدداشتن به كسى زمينه قبول عقيده به خدا را در او ايجاد مى كند.(2)

    به اين ترتيب او مى خواهد يك انگيزه اخلاقى و اجتماعى براى پيدايش مذهب فرض كند.

    باز در اينجا مى بينيم پيشنهاد كنندگان اين فرضيه «اثر» را با «انگيزه» اشتباه كرده اند، در حالى كه مى دانيم هر اثرى الزاماً انگيزه نيست، ممكن است به هنگام حفر يك چاه عميق به يك گنج دست يابيم، اين يك «اثر» است، در حالى كه مسلماً محرك و انگيزه اصلى ما براى حفر چاه چيزى ديگر يعنى به دست آوردن آب بوده است نه كشف يك گنج.

    بنابراين درست است كه مذهب مى تواند دردها و آلام روحى انسان را تسكين دهد، ايمان به خدا او را از احساس تنهائى به هنگام از دست رفتن عزيزان و دوستان و بزرگان رهائى بخشد، وخلأ ناشى از فقدان آنها را پر كند، ولى اين يك اثر است نه يك انگيزه.

    انگيزه اصلى مذهب كه بسيار منطقى به نظر مى رسد در درجه اول همان است كه قبلاً به آن اشاره شد، انسان خود را با نظامى در جهان هستى روبه رو مى بيند كه هر قدر بيشتر درباره آن مى انديشد به عمق و پيچيدگى و عظمت آن آشناتر مى شود، او هرگز نمى تواند حتى پيدايش يك «گل» را با آن همه ظرافت و ساختمان عجيب و يا پيدايش يك «چشم» را با آن سيستم بسيار ظريف و دقيق و پيچيده مولود طبيعت بى شعورو تصادف هاى كور و كر بداند، و اينجا است كه به سراغ مبدأ اين نظام مى رود.

    البته امور ديگرى نيز به اين معنى كمك مى كند كه قبلاً به آن اشاره كرديم.

    و عجب اينكه همان «اينشتاين» كه چنين فرضيه اى را پيشنهاد مى كند در جاى ديگر سخن خود را عوض كرده و اعتقاد خود را به پديد آورنده جهان هستى و ايمان راسخ خود را به آن مبدأ بزرگ به نحو ديگرى ابراز داشته كه بسيار جالب است، و نشان مى دهد او منكر اعتقادى است كه با خرافات آميخته باشد نه منكر يك توحيد خالص و خالى از هرگونه خرافه.

    او مى گويد: «يك معنى واقعى از وجود خدا وراى اين اوهام وجود دارد كه عده كمى آن را دريافته اند سپس اعتقاد خود و دانشمندان بزرگ را به يك نوع اعتقاد مذهبى كه آن را به نام «احساس مذهبى آفرينش» يا «وجود» ناميده، و در جاى ديگر از آن به عنوان «تحيّر شعف آورى از نظام عجيب و دقيق كائنات» ياد كرده اظهار مى دارد.

    و جالب تر اينكه او مى گويد: «اين ايمان مذهبى چراغ راه كاوش هاى زندگى دانشمندان است».(3)

    البته در اينجا سخن بسيار است و اگر بخواهيم به اصطلاح عنان قلم را رها كنيم از شكل يك بحث تفسير موضوعى خارج خواهيم شد.

    لذا بار ديگر به اصل سخن بازگشته، و اين بحث را پايان مى دهيم، و خاطرنشان مى كنيم كه انگيزه پيدايش مذاهب را بايد نخست در مطالعه جهان آفرينش (انگيزه عقلى و منطقى) و سپس جاذبه نيرومند درون ذاتى (انگيزه فطرى) و بعد توجهى كه به آن مبدأ بزرگ به خاطر برخوردارى از نعمت هاى بى پايان او ناشى مى گردد (انگيزه عاطفى) جستجو كرد.(4) (5)

    ________________________________________

    1 ـ جامعه شناسى ساموئيل كنيك صفحه 207.

    2 ـ «دنيائى كه من مى بينم» صفحه 53.

    3 ـ «دنيائى كه من مى بينم» صفحه 56 و 61.

    4 ـ براى اطلاعات بيشتر و گسترده تر در اين زمينه به كتاب «انگيزه پيدايش مذاهب» مراجعه كنيد.

    5 ـ تفسير پيام قرآن 2/44

    موضوعات: 180 پرسش و پاسخ  لینک ثابت



     [ 10:01:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.