1 - روزى معاويه ، امام حسن مجتبى عليه السلام را مورد خطاب قرار داد و گفت : من از تو بهتر و برتر هستم .
حضرت فرمود: آيا دليل و شاهدى بر مدّعاى خود دارى ؟
معاويه پاسخ داد: بلى ؛ چون اكثريّت مردم موافق با من هستند و اطراف من رفت و آمد دارند، در حالى كه هيچ كسى با تو نيست مگر افرادى اندك و ناچيز.
امام مجتبى عليه السلام اظهار داشت : افرادى هم كه اطراف تو قرار گرفته اند، دو دسته اند:
يك دسته فرمان بر و مطيع ، و دسته اى ناچار و مضطرّ مى باشند.
پس آن هائى كه از روى ميل و رغبت پيرو تو مى باشند، همانا مخالف خدا و رسول و معصيت كار هستند؛ و آن هائى كه از روى ناچارى با تو مى باشند، در پيشگاه خدا معذور خواهند بود.
سپس افزود: اى معاويه ! من نمى گويم از تو بهترم ، زيرا فضايل پسنديده اى در تو وجود ندارد، همان طورى كه خداوند تو را به جهت كارهايت از فضائل و معنويت پاك گردانده است ؛ و مرا از زشتى ها و رذائل پاك و منزّه ساخته است .(57)
2 - در روايات متعدّدى وارد شده است :
هرگاه امام حسن عليه السلام مى خواست وضوء بگيرد و آماده نماز شود، رنگ چهره اش دگرگون و زرد مى گشت و لرزه بر اندامش مى افتاد، و چون علّت آن را پرسيدند؟
فرمود: در حقيقت هر كه بخواهد به درگاه خداوند متعال برود و با او سخن و راز و نياز گويد بايد چنين حالتى برايش پيدا شود.(58)
3 - روزى حضرت امام مجتبى عليه السلام مشغول خوردن غذا بود، كه سگى نزديك آن حضرت آمد، حضرت يك لقمه خود تناول مى نمود و يك لقمه نيز جلوى سگ مى انداخت .
اصحاب گفتند: يابن رسول اللّه ! سگ حيوانى كثيف و نجس است ، اجازه فرما آن را از اين جا دور كنيم ؟
امام عليه السلام فرمود: آزادش بگذاريد، اين سگ گرسنه است و من از خدا شرم دارم كه غذا بخورم و حيوانى گرسنه به من نگاه ملتمسانه كند و محروم بماند.(59)
4 - به نقل از زيد بن ارقم آورده اند:
روزى پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله در مجلسى هفت عدد سنگ ريزه در دست خود گرفت ؛ و در دست حضرت تسبيح گفتند.
آن گاه امام حسن مجتبى عليه السلام ، نيز آن سنگ ريزه ها را در دست گرفت و نيز تسبيح خدا گفتند.
پس بعضى افراد حاضر در مجلس ، همان ريگ ها را در دست گرفتند؛ ولى هيچ كلمه اى و حرفى از آن ها شنيده نشد، هنگامى كه علّت آن را سؤ ال كردند؟
حضرت فرمود: اين سنگ ريزه ها تسبيح خدا نمى گويند، مگر آن كه در دست پيامبر و يا وصىّ او باشد؛ و اراده تسبيح نمايد(60)
5 - بسيارى از مورّخين و محدّثين حكايت كرده اند:
روزى امام حسن مجتبى صلوات اللّه عليه در ميان جمعى از اصحاب ، مارهائى را به نزد خود فرا خواند.
و آن ها را يكى پس از ديگرى مى گرفت و بر اطراف مچ دست و گردن خود مى پيچيد؛ و سپس رهايشان مى نمود تا بروند.
همين بين شخصى از خانواده عمر بن خطّاب - كه در آن مجلس - حضور داشت ، گفت : اين كه هنر نيست ، من هم مى توانم چنين كارى را انجام دهم ؛ و يكى از مارها را گرفت و چون خواست بر دست خود بپيچد؛ ناگهان مار، نيشى به او زد و در همان حالت آن شخص عمرى به هلاكت رسيد.(61)