حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 980
  • دیروز: 223
  • 7 روز قبل: 1011
  • 1 ماه قبل: 10451
  • کل بازدیدها: 2480308





  • رتبه







    کاربران آنلاین



      مقايسه ميان شرايط امام حسن(ع) و شرايط امام حسين ( ع )   ...

    بسيارى از مردم معتقدند كه روح مناعت هاشمى كه همواره چون عقابى بلند پرواز ، قله هاى مرتفع را بزير پر دارد ، با رفتار حسين عليه السلام متناسبتر است تا رفتار حسن عليه السلام .

    و اين يك نگرش ابتدای و سطحى و دور از عمق و دقت است .

    حسن عليه السلام نيز در ديگر موقعيت ها و صحنه هاى زندگيش همان هاشمى شكوهمند و بلند پروازى بود كه در افتخارات ، همپا و همطر از پدر و مادر خود محسوب مى شد و اين هر سه ، نمونه ى كامل و مثال عالى مصلحان مسلكى تاريخ بودند و آنگاه هر يك از ايشان جهادى و رسالتى و نقشى مخصوص خود داشت كه از اعماق شرائط موجود و اوضاع و احوال او سرچشمه ميگرفت و هر يك در جاى خود چه از لحاظ شكل جهاد و چه از لحاظ شكوه و مجد و چه از لحاظ پيگيرى حق از دست رفته ى مغصوب ، عملى مبتكرانه و بى سابقه بود .

    نوشيدن جام شهادت در موقعيت امام حسين و حفظ سرمايه ى زندگى بوسيله ى صلح در موقعيت امام حسن ، بعنوان دو نقشه و دو وسيله براى جاودان داشتن مكتب و محكوم ساختن خصم ، تنها راه حلهاى منطقى و عاقلانه ای بودند كه با توجه به مشكلات هر يك از دو موقعيت ، از انجام آنها گزيرى نبود و جز آنها راه ديگرى وجود نداشت ، هر يك از اين دو راه در ظرف خود ، برترين وسيله ى تقرب بخدا و امتثال فرمان او بود هر چند كه از لحاظ دنيوى چيزى جز محروميت بهمراه نداشت ، و باز هر يك پيروزى حتمى و قاطعى بود كه در طى تاريخ جلوه ى خود را آشكار ساخت ، گرچه در حين وقوع جز محروميت و از دست دادن قدرت ، مظهرى نداشت .

    اين دو فداكارى : نثار كردن جان در ماجراى حسين و چشم پوشى از حكومت و قدرت در داستان حسن ، آخرين نقطه ای است كه رهبران مسلكى در نقشها و رسالتهاى انسانى و مجاهد تبار خود بدان رسيده اند .

    قدرت حاكم در دوره ى هر يك از اين دو برادر ، يگانه عاملى بود كه شرائط خاصى از لحاظ دوستان و ياوران و شرائط خاصى از لحاظ دشمنان و معارضان براى وى ايجاد كرده بود كه به شرائط آنديگرى شباهتى نميداشت و بديهى است كه دو گونگى شرائط ، لازمه ى طبيعى اش دو گونگى شكل جهاد و در نتيجه ، دو گونگى پايان و فرجام ماجرا بود .

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



    [جمعه 1395-03-28] [ 05:52:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      4 - عبدالله بن خليفه ى طای :   ...

    آتش افروز هنگامه ى نبرد ، جنگجوای كه عمليات او در صحنه ى پيكار ( عذيب) و نبرد خونين ( جلولاء) و جنگهاى ( نهاوند) و ( شوشتر ) و ( صفين) گزارشگر قهرمانى كم نظير اوست ، خطيبى كه در واقعه ى صفين مردم قبيله ى طى را كه بر سر پرچم جنگ با ( عدى بن حاتم) منازعه ميكردند ، با آن گفتار بليغ و قاطع - كه قبلا گذشت - پاسخ گفت و بالاخره دلاورى كه با حجر در ماجراى دفاع وى از اميرالمؤمنين عليه السلام همكارى و همگامى كرد .

    قواى انتظامى زياد - كه در آنروز گروه الحمراء بودند - بر او هجوم آوردند و او از خود دفاع كرد و با كمك قوم و عشيره ى خود آنانرا منهزم ساخت خواهر پارسا و پاكدامنش بيرون آمد و فرياد زد : اى مردم طى ! نيزه ها و زبانهاى خود را به عبدالله بن خليفه ميدهيد ؟ مردم قبيله بر اثر اين فرياد مهيج ، كار را بر نيروى انتظامى سخت گرفتند و آنان را تار و مار كردند راه چاره به روى زياد بسته شد ، ناگزير رئيس قبيله يعنى ( عدى ابن حاتم) را دستگير و زندانى كرد و آزادى او را موكول بدان نمود كه عبدالله بن خليفه را بدو تسليم كند ، عدى ازاينكار امتناع ورزيد و عاقبت زياد قانع شد كه عبدالله كوفه را ترك گويد .

    عدى ، عبدالله بن خليفه را به بيرون رفتن از كوفه اشارت كرد و وعده داد كه براى بازگرداندن وى از كوشش باز نايستد عبدالله به ( جبلين) ( 53 ) - و بنابر روايتى به ( صنعاء) - رفت و با دلى لبريز از اشتياق به وطن ، روزگارى در آنحدود آواره و در بدر بود .

    چون زمانى گذشت ، به عدى نامه ای نوشته و وفا به وعده از او خواستار شد و او شاعرى بود كه نيكو توصيف ميكرد و او را قصائد و قطعات فراوانى است كه در آنها عدى را مورد عتاب قرار داده و سوابق خود و غربت و اسارت كنونيش را بياد وى آورده است ليكن براى عدى امكان وفا به آن وعده دست نداد و عبدالله تا آخر عمر در تبعيدگاه خود باقى ماند و وفات او اندكى پيش از مرگ ( زياد) اتفاق افتاد رحمت خدا بر او باد ( 54 )

    …………………………..

    پی نوشت ها

    1 - ابن ابى الحديد - ج 3 ص 16 .

    2 - ابن ابى الحديد - ج 1 ص 358

    3 - علامه ى امينى نجفى در كتاب ( الغدير) ( ج 5 ص 185 تا 329 ) درباره ى حديث سازان و دروغگويان بحث پر ارزشى آورده و در آن از 620 نفر دروغگوى حديث ساز كه در شما راويان حديث و تاريخ معرفى شده اند ، ياد كرده است رجوع كنيد .

    مترجم : و اكنون كه اين سطور نوشته مى شود ، هفته ای است كه عالم اسلام اين علامه ى كاوشگر مجاهد را از دست داده و داغدار وى و تتمه ى اثر بزرگ و نا تمام او - ( الغدير) - گشته است .

    4 - قبيله ى ( كنده) تيره ای از ( بنى كهلان) بودند كه ابتدا در ( يمن) سكونت داشتند و بعدها بسيارى از بزرگان ايشان به عراق مهاجرت كردند ( كهلان ) و ( حمير) پسران ( سباء بن يشحب بن يعرب بن قحطان) اند و سباء در سلسله نسب هر دو قبيله نامبرده ميشود .

    معروف بود كه عرب پس از خاندان ( هاشم بن عبد مناف) چهار خاندان را ببزرگى و شرف مى شناسد : خاندان ( قيس فزارى) و خاندان ( دارميين) و خاندان ( بنى شيبان ) ) و يمنى هاى خاندان ( حارث بن كعب) و اما ( كنده) از خاندانها بشمار نمىآمدندبلكه در عداد ( پادشاهان) بودند و ( پادشاه گمراه امرؤالقيس) از ايشان بود اين طايفه هم در يمن و هم در حجاز حكومت داشتند و پس از اسلام نيز شكوه اين قبيله بر جاى بود نام برخى از آنان در فتوحات و انقلابهاى اسلامى ياد مى شد ، بعضى از ايشان استاندارى ولايات را حائز بودند ، برخى مانند حسين بن حسن حجرى منصب قضاوت داشتند ، برخى مانند جعفر بن عثمان مكفوف از شعراى مبرز بشمار مىآمدند ، هانى بن جعد بن عدى - برادر زاده ى حجر - از اشراف كوفه بود ، جعفر بن اشعث و پسرش عباس بن جعفر از شيعيان امام ابوالحسن موسى و امام على بن موسى الرضا بودند ولى خود ( اشعث) ( پدر جعفر ) بزرگترين منافق كوفه بود ، اسلام آورد و پس از وفات رسولخدا ( ص ) مرتد شد و مجددا اسلام آورد و ابوبكر اسلام او را پذيرفت و خواهرش را كه مادر محمد بن اشعث شد بازدواج او در آورد و امام حسن عليه السلام دختر او را بزنى گرفت و همين زن بود كه باغواى معاويه ، آنحضرت را مسموم كرد .

    5 - در كتاب ( الاصابة) ( ص 329ج 1 ) مى نويسد : ( وى در حاليكه اسير بود ، جنب شد ، به مأمور پاسدار گفت : آبى ده تا تطهير كنم و در عوض فردا آبى بمن مده ، گفت : ميترسم از عطش بميرى و معاويه مرا بكشد ميگويد : حجر دعا كرد ، و از خدا آب خواست ، ناگهان ابرى پديد آمد و باران فرو باريد و او هر چه آب مى خواست برداشت يارانش گفتند : دعا كن خدا ما را نجات بخشد گفت : بارالها ! آنچه خير ماست بما عطا كن) .

    6 - طبرى ( ج 6 ص 108 )

    7 - طبرى مى نويسد : از آنروز بود كه وى براى خود ( مقصوره) ( * ) بنا كرد ( ج 6 ص 132 )

    (*) حصارى كه محراب امام را از صفوف مأمويين جدا مى ساخت و همچون سنگرى در برابر سوء قصدهای از اين قبيل محسوب مى گشت ( م )

    8- بعضى را عقيده بر اين است كه اشعار مزبور ، سروده ى هند انصارى دختر زيد است درباره حجر .

    9- كامل ابن اثير : ( ج 3 ص ( 192 ( ابن سعد) و ( مصعب زبيرى) - بنا به نقل حاكم - بمناسبت شرح حال حجر گفته اند : ( حجر بدستور معاويه در چمنزار عذراء بقتل رسيد و او خود كسى بود كه اين نقطه را فتح كرده بود) مؤلف : و معناى اين جمله ى خود وى كه : ( من اول مردى از مسلمانان كه سگهاى اين وادى بر او پارس كرده اند) نيز همين است يعنى در روز فتح اين سرزمين .

    10 - تاريخ طبرى ( ج 6 ص 156 )

    11 - كامل ابن اثير ( ج 3 ص 193 )

    12 و13- تاريخ طبرى ( ج 6 ص 153 )

    14 - يعنى بنى هاشم

    15 - شرح نهج البلاغه ( ص 18ج 4 )

    16 - تاريخ طبرى ( ج 6 ص 157 ) و جز آن

    17 - اين ماجرا در كتابهاى : ( الا ستيعاب ( ( اسد الغابه ( ( الدرجات الرفيعه ( ( امالى شيخ) نيز ذكر شده است

    18 - بحار الانوار ( ج 10 ص 149 )

    19 - فهرست ابن نديم : ص 136

    20 - رجال نجاشى : ص 306

    21- ( بحار الانوار) و مدارك ديگر طبرى اين روايت را در مورد امام حسن ( ع ) نقلكرده و اين درست نيست چه ، فاجعه ى قتل حجر و يارانش دو سال پس از وفات آنحضرت واقع شده است

    22 - محلى است در نزديكى كوفه بر كرانه ى شرقى فرات و در محاذات آن بر كرانه اى غربى فرات ، ( مروحة) قرار دارد كه در آن جنگ معروف ( ابو عبيد) پدر ( مختار ثقفى) واقع شده است

    23 - اين نوع اعدام ، سنت سيئه ای بود كه زياد بنيان نهاد و پس از او جباران در اين سنت از او پيروى كردند ، هنگاميكه معاويه ى دوم - پسر يزيد بن معاويه - بعنوان اعتراض بر بنى اميه و اعتراف به حق خلافت بنى هاشم ، از خلافت كناره گيرى كرد امويان كه گناه را از مربى او ( عمر مقصوص) ميدانستند وى را دستگير ساخته و زنده بگور كردند بنگريد به كتاب حياه الحيوان تأليف دميرى ص 62 و در اين كتاب ، دميرى ، خطبه ى معاويه دوم را نيز نقل كرده كه در آن با ذكر و توضيح علل كناره گيرى خود آشكارا به تشيع و پيروى خود از خاندان پيغمبر ( ص ) اعتراف كرده است .

    24 - الاصابة ( ج 4 ص 294 )

    25- براى مطالبى كه درباره ى حجر و يارانش نوشتيم ، رجوع كنيد به اين ماخذ : (الامامه و السياسه) (كامل) (تاريخ طبرى) (شرح نهج البلاغه) (استيعاب) (النصايح الكافيه) (تاريخ الكوفه).

    26- سفينة البحار ( ج 2 ص 360 ) .

    27- طبرى جريان سخن چينى عماره بن عقبه را ذكر كرده و سپس مى نويسد : بعضى گفته اند آنكسى كه خبر عمرو بن الحمق را نزد زياد برد و گفت او در شهر - كوفه و بصره - را شورانيده است ، ( يزيد بن رويم) بود .

    28- بحار الانوار ( ج 10 ص 101 ) .

    29- بحار الانوار ( ج 10 ص 102 ) .

    30- ( رشيد) به صيغه ى تصغير تلفظ مى شود ( بر وزن خمين ) و ( هجرى) منسوب به بلاد ( هجر) ( بر وزن صمد ) بحرين است .

    31 - سفينة البحار ( ج 1 ص 522 ) .

    32- اين خطبه ى زياد را بيشتر مورخان نقل كرده اند و ما اين قسمت از آن را در پاورقيهاى فصل 11 آورديم.

    33 - كنايه از اينكه اينمرد بخاطر زبان آورى و صريح گوای اش جرمى بيشتر از جرم ديگران ندارد ( م ) .

    34 - رجوع شود به كامل ابن اثير ( ج 3 ص 183 ) و تاريخ طبرى ( ج 6 ص 130 132 ) .

    35- عمير بن يزيد را كه يكى از ياران حجر بود نزد زياد آوردند و قبلا زياد او را برجان و مال امان داده بود وقتى او را در حاضر ساختند دستور داد با زنجير او را ببندند و آنگاه مردان نيرومند ، پيكر او را بر سر دست بلند كنند و بر زمين بكوبند و اينكار را چندين بار تكرار كردند ! ( طبرى ، ج 6 ص 147 ) .

    36 - اين مثل را عرب براى ظاهر آراسته و باطن مغاير با آن مىآورد و در اينجا منظور عمرو آنست كه بظاهر آرام اين مرد منگر ، در سينه ى او همان خشم و عدوات روز صفين همچنان موج مى زند ( م ) .

    37- الاصابة ( ج 4 ص 228 229 ) .

    38و 39- الاصابة ( ج 4 ص 228 229 ) .

    40 - اين عدى ، نياى پنجم عدى بن حاتم است ، بنابراين سلسله نسب عددى بن حاتم صحابى رسولخدا چنين است : عدى بن حاتم بن عبدالله بن سعد بن الحشرج بن امرى القيس بن عدى .

    41- ( مرباع) نام ماليات خاصى است كه در دوران جاهليت پيش از اسلام ، رئيس قبيله بميزان يك چهارم از غنيمت ها مى گرفت ( م ) .

    42- طبرى ( ج 6 ص 5 ) .

    43 - كامل ابن اثير ( ج 3 ص 189 ) .

    44 - تاريخ مسعودى ( حاشيه ى ابن اثير ) ج 6 - ص 65 .

    45- ( المحاسن و المساوى) تأليف : بيهقى ( ج 1 ص 33 ) .

    46- ( تاريخ الكوفه) ( ص 388 ) و ( الاصابة) ( ج 4 ص 119 ) .

    47- ج 3 ص 23 .

    48- گويا ضرب المثلى است و اشاره به اينكه ( در آنروز تو را در هيچ كار ، دستى نبود) يا اينكه ( در آن روز بجاى عمليات جنگجويانه ، روشى حيله گرانه و خيانت آميز داشتى همچون روشى كه اكنون در دوره ى زمامداريت دارى) بهر حال در اين روزهاى محدوديت و بى امكانى ، مجال مراجعه به كتبى كه احتمالا مبين معناى اين جمله توانند بود نيست و مراجعه به چند تن از فضلاى عربيدان نيز گره اين ابهام را نگشود ( م ) .

    49- كاروان قريش كه به سرپرستى ابوسفيان رهسپار مكه بود و نزديك ( بدر) مورد هجوم مسلمانان قرار گرفت و لشكرى كه پس از شنيدن اين خبر براى دفاع از كاروان قريش ، از مكه بدينسو روى آورد و سر انجام بدست مسلمانان مغلوب و منهزم گشت ( م ) .

    50- مروج الذهب ( حاشيه ى ابن اثير ) ج 6 ص 117 .

    51 - سفينة البحار - ج 1 ص 31 .

    52 - يعنى دوستى وارداتش نسبت به ( ابوتراب) و ابوتراب كنيه ای بود كه على عليه السلام را بدان ميخواندند .

    53- ( دو كوه قبيله ى طى) يعنى : ( اجا) و ( سلمى) كه فاصله ى ميان آن با ( فدك) يكروز و با ( خيبر) پنج شب و با ( مدينه) سه منزل راه بود .

    54 - رجوع شود به تاريخ طبرى ( ج 6 ص 5 و 157 - 160 ) 496 497 .

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:48:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      3 - صعصعة بن صوحان :   ...

    وى يكى از سروران و بزرگان عرب و از پيشوايان فضيلت و حسب بوده است در روزگار رسول اكرم صلى الله عليه و آله اسلام آورد ولى چون خردسال بود آنحضرت را ملاقات نكرد در دوران خلافت عمر واقعه ای بر خليفه دشوار شد ، خطبه ای ايراد كرد و نظر مردم را در آنباره پرسيد صعصعه كه جوانى نو خاسته بود از جاى برخاست و پرده از آن مشكل بر گرفت و راه راست را نشان داد و گفته اش مورد عمل واقع شد و بالاخره در كوفه مردى صاحب عنوان بود و در كنار اميرالمؤمنين جنگهاى جمل و صفين را درك كرده بود .

    در كتاب ( الاصابة)( 47 ) مى نويسد : مغيره ( حاكم كوفه ) صعصعه را بدستور معاويه از كوفه به جزيره يا به بحرين تبعيد كرد و بعضى گفته اند : به جزيره ى ابن كافان و در همانجا وفات يافت

    ( معاويه ، ( صعصعة بن صوحان عبدى) و ( عبدالله بن الكواء يشكرى) و جمعى از دوستان على و گروهى از بزرگان قريش را به زندان افكنده بود روزى در زندان بر ايشان وارد شد و گفت : شما را بخدا سوگند ميدهم كه پاسخ مرا جز براستى و درستى مدهيد ، مرا چگونه خليفه ای مى بينيد ؟ ( ابن كواء) گفت : اگر ما را سوگند نداده بودى بتو پاسخ نمى گفتيم زيرا تو ستمگرى كينه جوای كه در قتل نيكان از خشم خدا نمى انديشى ! ولى اينك ناگزير مى گوئيم : تا آنجا كه ما دانسته ايم تو دنيای فراخ و آخرتى تنگ دارى ظلمات را نور مينمای و نور را ظلمات جلوه ميدهى ! معاويه - شايد براى اينكه سخن را بگرداند - گفت : خدايتعالى امر خلافت را به يارى اهل شام گرامى داشت كه مدافعان حريم او و ترك كنندگان محرمات اويند و همچون اهل عراق نيستند كه محارم خدا را سبك شمارند و حرام خدا را حلال سازند و حلال خدا را حرام دانند عبدالله گفت : اى پسر ابوسفيان ! هر سخنى را پاسخى است ، ولى ما از قهر و سطوت تو بيمناكيم و اگر ما را در سخن آزادگذارى با زبانى تيز و برنده - كه در راه خدا هيچ ملامتگرى مانع آن نتواند شد - از اهل عراق دفاع ميكنيم و گرنه ، شكيبای پيشه ميسازيم تا فرمان خدا در رسد و گشايش خود را ارزانى دارد معاويه گفت : بخدا ديگر هرگز زبان تو را آزاد نخواهم گذارد .

    آنگاه صعصعه لب بسخن گشود و گفت : سخن گفتى اى پسر ابوسفيان ! و مقصود خود را ادا كردى و از آنچه ميخواستى چيزى فرو نگذاشتى ! ولى حقيقت آن نيست كه تو گفتى ! آنكس كه بزور بر اريكه ى حكومت نشيند و با مردم به كبر و غرور رفتار كند و با ابزار باطل همچون دروغ و فريب بر خلق استيلا يابد ، كجا و چگونه خليفه تواند بود ؟ همانا بخدا سوگند كه تو در جنگ بدر نه ضربتى زده ای و نه تيرى افكنده ای بلكه در آن واقعه مصداق اين سخن بودى : ( لا حلى ولا سيرى)( 48 ) تو و پدرت در ( عير) و ( نفير) (49 ) و از جمله كسانى بوديد كه مردم را بر رسولخدا شورانيدند تو خود و پدرت از جمله كسانى بوديد كه رسولخدا آزاد كرد و چگونه خلافت ، زيبنده ى برده ى آزاد شده ای تواند بود ؟

    معاويه در پاسخ اين سخنان همين اندازه گفت : اگر اين شعر ابوطالب را كه ميگويد :

    نادانى آنان را با حلم و گذشت پاسخ گفتم

    و عفو با قدرت ، نوعى از بزرگوارى است

    سرمشق خود قرار نداده بودم ، محققا شما را بقتل مى رسانيدم

    نوبتى ديگر معاويه از صعصعة پرسيد : نيكان و فاسقان چه كسانند ؟ صعصعه گفت : ترك خدعه در بى پرده سخن گفتن است ، على و يارانش از پيشوايان نيكند و تو وى يارانت از آندسته ى ديگريد سئوال كرد : نظرت درباره ى مردم شام چيست ؟ گفت : در برابر مخلوق از همه فرمانبردارترند و در برابر خدا از همه نا فرمانتر ، عاصيان فرمان خداى جبارند و طفيليان بساط قدرت اشرار ، برايشان باد مرگ و تباهى و از ايشان باد ننگ و سياهى معاويه گفت : بخدا اى پسر صوحان ! ديرى است كه پيمانه ى زندگيت لبريز شده ، مگر كه حلم پسر ابوسفيان از تو دفاع ميكند !

    صعصعه گفت : اين فرمان خدا و قدرت اوست كه از من دفاع مى كند و محققا آنچه بر من ميگذرد از ازل بر لوح تقدير بر نوشته شده است( 50 ) )

    مسعودى گويد : از صعصعة بن صوحان ماجراهاى جالب و سخنانى بنهايت بليغ و فصيح و رسا و در عين حال ، موجز و كوتاه بيادگار مانده است.

    صعصعه در ميان ياران اميرالمؤمنين داراى شخصيتى بر جسته بود ، اميرالمؤمنين او را بصفت : ( خطيب توانا و زبر دست) ستوده و بعدها ( جاحظ) وى را با جمله ى : ( يكى از فصيح ترين مردم) توصيف كرده است .

    پس از واقعه ى صلح كه معاويه وارد كوفه شده بود ، روزى به او گفت : ( بخدا سوگند از اينكه تو در امان من در ای متنفرم) وى در جواب گفت : ( و من نيز از اينكه تو را بدين نام بخوانم متنفرم) و سپس بر او بنام ( خليفه) سلام كرد معاويه گفت : اگر راست ميگوای ( و براستى مرا خليفه ميدانى ) بر منبر برو و على را لعن كن ! صعصعه بر فراز منبر قرار گرفت و پس از حمد و ثناى پروردگار گفت : هان اى مردم ! من از نزد كسى آمده ام كه شرارتش را مقدم داشته و خيرش را بتأخير افكنده است و همو به من فرمان داده كه على را لعن كنم ، اينك او را لعن كنيد ، لعنت خدا بر او باد اهل مسجد غريو بر آوردند : آمين چون نزد معاويه بازگشت و آنچه را گذشته بود بدو خبر داد ، معاويه گفت : نه بخدا ، منظور تو كسى بجز من نبوده است ، برگرد و او را بنام ، لعنت كن صعصعه به مسجد باز گشت و بر منبر بالا رفت و گفت : هان اى مردم ! اميرالمؤمنين به من دستور داده كه على بن ابيطالب را لعنت كنم ، اينك او را لعنت كنيد غريو مردم برخاست : آمينچون ماجرا را به معاويه گفتند ، گفت : بخدا هيچكس جز من را منظور نداشته است ، او را بيرون كنيد تا با من در يكشهر نباشد و صعصعه را از كوفه بيرون كردند ( 51 ) .

    ابن عبدربه مى نويسد : روزى صعصعه بر معاويه در آمد و عمرو بن عاص در كنار او بر سرير نشسته بود چون صعصعه وارد شد ، وى گفت : او را بخاطر ( ترابى گرى) اش ( 52 ) جاى دهيد ! صعصعه گفت : من ترابى ( خاكى ) ام ، از خاك آفريده شده ام و بدان باز ميگردم و از آن بر انگيخته ميشوم ولى تو شراره ای از شعله ى آتش ميباشى .

    هيئتى از عراق بر معاويه وارد شد ، در ميان گروه كوفه ( عدى بن حاتم) و همراه گروه بصره ( احنف بن قيس) و ( صعصعة بن صوحان) نيز بودند عمرو بن عاص به معاويه گفت : اينان رجال دنيا و شيعيان على و همان كسانند كه در جنگهاى جمل و صفين در كنار او مى جنگيدند ، از ايشان بر حذر باش !

    بارى ، ماجراهاى جناب ( عبدالقيس صعصعة بن صوحان) بقدرى فراوان و گوناگون است كه ياد كردن همه ى آنها ، به اختصار مورد نظر ما سازگار نيست ، همين اندازه خواستيم با بيان مطالبى كه گذشت ، صفحه ای از تاريخ برخوردهاى او با معاويه و روش معاويه با او را از نظر خوانندگان بگذرانيم

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:48:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      2 - عدى بن حاتم طای :   ...

    صحابى ارجمندى كه چون بر رسولخدا ( ص ) در مىآمد آن حضرت او را گرامى ميداشت ، زعيم بزرگ و خطيب سخنور و هژبر شجاع در سال نهم هجرى اسلام آورد و اسلامش نيكو گشت خود او گويد : ( چون به مدينه آمدم مردم كنجكاوانه مرا مى نگريستند و ميگفتند : عدى بن حاتم ! رسولخدا ( ص ) بمن فرمود : اسلام را بپذير تا بسلامت باشى ! گفتم : من خود آئينى دارم فرمود : من به آئين تو داناتر از توام چنين پندارم كه بيسامانى مردم پيرامون من و اينكه همه را در نزد ما يكسان و يكنواخت مينگرى مانع از اسلام توست سپس گفت : حيره رفته ای ؟ گفتم : نرفته ام ولى جاى آنرا مى دانم فرمود : زود باشد كه زنى هودج نشين از حيره بيرون آيد و بى آنكه در پناه مردى باشد به مكه رود و طواف خانه خدا كند و بيگمان گنجهاى كسرى پسر هرمزه بروى ما گشوده شود گفتم : كسرى پسر هرمزه ؟ فرمود : آرى ، و چندان مال و ثروت از همه سو فرو ريزد كه هر كسى همت بدان گمارد كه گيرنده ى زكاتى بيابد عدى گويد : آندو را ديدم : آن هودج نشين را و هم گشوده شدن گنجهاى كسرى را و من خود در شمار اولين سوارانى بودم كه بر آن گنجها هجوم بردند و بخدا سوگند كه سومين نيز خواهد آمد ( 37 )

    و باز گويد : با مردمى از قبيله ى خود نزد عمر آمديم ، بكارى مشغول بود و به من نمى پرداخت پيش رفتم و گفتم : مرا مى شناسى ؟ گفتم : آرى ، تو همانى كه ايمان آوردى وقتى ديگران كافر شدند و شناختى وقتى ديگران انكار ورزيدند و وفا كردى وقتى ديگران خيانت نمودند و روى آوردى وقتى ديگران روى گردانيدند همانا اولين صدقه ای كه روى اصحاب رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم را سفيد كرد ، صدقه ى ( طى) بود ( 38 ) .

    و گويد : از وقتى مسلمان شدم هرگز نماز بر پا نشد مگر آنكه من وضو داشتم ( 39 ) .

    در جنگ صفين ( عائذ بن قيس حرمزى طای) با او بر سر پرچم منازعت كرد و در قبيله ى طى ، تيره ى حرمزى ها از تيره ى اولاد عدى ( 40 ) ( يعنى تيره ى حاتم ) بعدد افزون بودند ( عبدالله بن خليفه ى طای) در ميان جست و گفت : ( اى حرمزيان ! بر عدى مى شوريد ؟ مگر در ميان شما كسى همچون عدى هست ؟ يا در پدران شما كسى چون پدر او بوده است ؟ مگر او حامى عشيره و دفاع كننده از آب در هنگام نياز نيست ؟ مگر او فرزند صاحب ( مرباع) ( 41 ) و پسر بخشنده ى عرب نيست ؟ مگر او پسر آنكس نيست كه دارای خود را بغارت ميداد و از پناهنده ى خويش دفاع ميكرد ؟ مگر او آنكس نيست كه هرگز مكر نورزيده و فجور نكرده و نادان نبوده و بخل نورزيده و منت ننهاده و ترس نداشته است ؟ در ميان پدرانتان يكتن چون پدر او و در ميانه ى خودتان يكنفر چون او نشان دهيد ! آيا او برترين شما در اسلام نيست ؟ آيا او همانكسى نيست كه از طرف شما نزد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم رفت ؟ آيا او رئيس و فرمانده شما در واقعه هاى : ( نخيله) و ( قادسيه) و ( مدائن) و در هنگامه ى ( جلولاء) و ( نهاوند) و ( شوشتر) نبوده است ؟ بنابراين شما را با او چه نسبت است ! ؟ بخدا هيچ تيره ای از تيره هاى قبيله ى شما چيزى را كه شما طلب مى كنيد ، نمى طلبد) .

    در اين هنگام على عليه السلام فرمود : ( كافى است اى پسر خليفه ! همگى نزد من آئيد و همه ى افراد قبيله را نيز حاضر سازيد) همه نزد آنحضرت حضور يافتند آنگاه فرمود : ( در اين واقعه ها - كه عبدالله بن خليفه بر شمرد - رئيس و فرمانده شما كه بود ؟ گفتند : عدى عبدالله بن خليفه گفت : يا اميرالمؤمنين ! از ايشان بپرس آيا راضى و خشنود نيستند كه عدى رئيس و بزرگتر ايشان باشد ؟ على عليه السلام از ايشان پرسيد همه پاسخ گفتند : چرا آنگاه فرمود : ( عدى از همه ى شما براى پرچمدارى شايسته تر است پرچم را به او دهيد)( 42 ) .

    در سال 51 زياد مأموران خود را فرستاد تا وى را كه در مسجد خودش در كوفه ( معروف به مسجد عدى ) بود دستگير كنند ، او را از مسجد بيرون آورده و به زندان افكندند در شهر ، هر كس از مردم يمن و از قبيله ى ربيعه و مضر بود از دستگيرى عدى به فغان در آمد مردم نزد زياد آمده و در باره ى عدى با وى مذاكره كردند و وى را بر اينكه با صحابى رسولخدا چنين كارى كرده ، نكوهش نمودند .

    زياد از عدى خواست كه ( عبدالله بن خليفه ى طای) را نزد او حاضر سازد - و اين عبدالله از ياران حجر و از كسانى بود كه با مأموران زياد ( الحمراء ) سرسختى ميكرد - عدى از اينكار امتناع ورزيد و عاقبت ، زياد بدين راضى شد كه ( عبدالله) از كوفه خارج گردد( 43 ) .

    روزى عدى بر معاويه در آمد و او در ديده ى معاويه بسى بزرگ و با هيبت مينمود و معاويه استقامت و استوارى او را در لغزشگاههاى فتنه آزموده و پايمردى آگاهانه ىاو را در شدائد باز شناخته و روشن بينى نافذ و تجربه هاى فراوان گذشته ى او را دانسته بود ازينرو در گفتگو با او از روش خاصى كه معمولا در مذاكره با بزرگان و سران مخالف خود داشت ، استفاده كرد و گفت : ( طرفات) كجايند اى عدى ؟ ! - منظورش از طرفات ، پسران عدى : طريف و طارف و طرفه بودند - عدى پاسخ داد : در جنگ صفين پيش روى على بن ابيطالب كشته شدند معاويه گفت : على با تو بانصاف عمل نكرد ، پسران تو را بكشتن داد و پسران خود را نگاه داشت ! عدى گفت : من با على انصاف نورزيدم كه او كشته شده و من هنوز زنده ام معاويه گفت :قطره ای از خون عثمان باقى مانده كه چيزى بجز خون يكنفر از بزرگان يمن آنرا پاك نمى سازد ! عدى گفت : بخدا اى معاويه ! همان دلهای كه در آن دشمنى تو را جاى داده بوديم هم اكنون نيز در سينه هاى ماست و همان شمشيرهای كه با آن به جنگ تو آمديم هم اكنون نيز بر روى دوش ماست ، اگر باندازه ى يك سر انگشت از راه مكر و فريب پيش آيى ما باندازه ى يك وجب از راه شر و دشمنى پيش خواهيم آمد ! و اين را هم بدان كه اگر حنجره ى ما دريده شود و جانمان بر لب رسد بر ما آسان تر از آن است كه بدگوای على را بشنويم شمشير را بكسى حواله كن كه شمشيرى بدست دارد)

    در اين هنگام معاويه روى به حاضران كرد و گفت : اينها كلماتى حكمت آموز است ، آن را بنويسيد - و بدين ترتيب از برابر حمله ى عدى بشكلى محسوس گريخت - آنگاه مجددا روى به عدى كرده و از هر درى با وى سخن گفت ، تو گوای ميان ايشان آن گفتگوهاى تند مبادله نگشته است ! ( 44 ) .

    پس از لحظه اى گفت : على را براى من توصيف كن ! گفت : اگر ممكن است از سر اين موضوع در گذر ، معاويه گفت : در نمى گذرم آنگاه عدى لب بسخن گشود و در توصيف على چنين گفت :

    ( بخدا على موجودى بى پايان و مردى نيرومند بود ، به راستى و درستى سخن مى گفت و به عدل و انصاف حكم ميكرد ، حكمت از پيرامونش مى جوشيد و دانش از كردار و گفتارش فرو مى ريخت ، از دنيا و جلوه هاى آن وحشت مى كرد و با خلوت شامگاهان انس مى ورزيد ، بخدا اشكى خروشان و فكرتى دراز داشت ، چون تنها مى شد به حساب خود ميرسد و بر گذشته تأسف ميخورد ، از پوششها ، جامه ى كوتاه و از خورشها ، خوراك درشت و خشن را مى پسنديد ، در ميان ما همچون يكنفر از ما بود : چون از او سئوالى ميكرديم پاسخ ميگفت و چون بسوى او روى مىآورديم ، به ما نزديك مى شد و ما با وجود آنهمه مهربانى و نزديكى ، از هيبت او ياراى سخن گفتن با او را نداشتيم و از عظمت او تاب نگريستن به او نمىآورديم ، چون تبسم ميكرد رشته ى مرواريد دندانش نمايان ميگشت اهل دين را بزرگ ميداشت و با مستمندان دوستى ميكرد ، نيرومندان از ستم او نمى ترسيدند و ضعيفان از عدالت او نوميد نبودند ، سوگند ياد ميكنم كه شبى او را ديدم در محراب عبادتش ايستاده و شب پرده ى ظلمت فرو كشيده و روى اختران خويش را پوشيده بود ، اشك ديدگانش بر محاسنش فرو مى ريخت و او چون مار گزيده بخود مى پيچيد و گريه ای سوزناك ميكرد ، گوای اكنون دو گوشم به آواز اوست كه صدا مى زند : ( اى دنيا ! متعرض من گشته يا به من روى آورده ای ! كسى جز مرا بفريب ! هنوز آن فرصت براى تو فرا نرسيده كه مرا بفريبى ! تو را سه نوبت طلاق گفته ام كه در آن بازگشتى نيست ، همانا زندگى تو پست و منزلت تو اندك است آه از كمى توشه و درازى سفر و نداشتن مونس) .

    چشمان معاويه از اشك پر شد ، با آستين آب ديدگانش را سترد و گفت : خدا رحمت كند ابوالحسن را ، همينطور بود كه گفتى حال شكيب تو از او چگونه است ؟ گفت : همچون شكيب مادرى كه طفلش را در آغوشش ذبح كنند : اشكش خشك نمى شود و آب ديده اش فرو نمى نشيند معاويه پرسيد : چقدر به ياد اوای ؟ پاسخ داد : مگر روزگار ميگذارد او را فراموش كنم) ! ( 45 )

    مؤلف : عدى بن حاتم در روزگار مختار بن ابى عبيده بسال 68 هجرى ( 46 ) در 120 سالگى وفات يافت و با مرگ او روحى بزرگ كه جز در فرشتگان آفريده نمى شود و فكرى متين كه جز در حكيمى صورت نمى بندد و ايمانى راستين كه جز در اولياى خدا بهم نمى رسد ، از اين جهان رخت بر بست .

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:48:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      1 - عبدالله بن هاشم مرقال :   ...

    بزرگ قريش و رئيس شيعيان بود در بصره .

    پدر او ( هاشم مرقال) ( بن عتبة بن ابى و قاص ) همان فرمانده شجاع پيشتازى بود كه معاويه در جنگ صفين از دست او به دهشتى كشنده دچار شد و او در آنروز در رأس ميسره ى لشكر امام على عليه السلام قرار داشت .

    معاويه به كارگزار خود زياد نوشت : ( اما بعد ، عبدالله بن هاشم بن عتبه را زير نظر بدار و او را دستگير كن و دست بسته به شام نزد من بفرست) .

    زياد ، شبانه بر سر او هجوم برد و او را دست بسته و با غل و زنجير روانه ى دمشق كرد چون او را بر معاويه وارد كردند عمروبن عاص در نزد او بود معاويه به عمرو گفت : اين مرد را مى شناسى ؟ گفت : بلى ، اين همانكسى است كه پدرش در جنگ صفين ميگفت و رجزى را كه ( هاشم) در آنروز در ميدان جنگ خوانده بود تكرار كرد و سپس به اين بيت تمثل جست :

    ( گاه سبزه و گياه بر روى سرگين مى رويد

    و خشم و كين اندرون همچنان باقى است)( 36 )

    و آنگاه گفت : زنهار ! اى اميرالمؤمنين اين تمساح آرام را رها مكن ، پيوند جان او را بگسل و او را به عراق باز مگردان ، چه او كسى نيست كه از نفاق و اختلاف باز ايستد ، اينها اهل مكر و عداوت و آتش افروزان هنگامه ى ابليس اند در دل او مهرى است كه سلاح بر تن او مىآرايد و در سر او انديشه ای است كه به سر كشى اش و اميدارد و در گرد او يارانى هستند كه وى را مدد مى كنند و سزاى هر گناهى ، كارى است همانند آن .

    سخنانى از اين قبيل و طعن و حمله ای از اينگونه به مردم عراق ، عادت معروف و هميشگى عمروبن عاص است و ما پيش از او كسى را نمى شناسيم كه با اينچنين كلمات خصومتبارى اهل عراق را توصيف كرده باشد .

    ولى فرزند مرقال نيز جبان ضعيفى نبود كه چنين حملات تندى بتواند راه قريحه را بر او ببندد ، او شير بچه ای بود كه نسبت به شيران قوى پنجه مى رسانيد لذا در حاليكه روى سخن بسوى عمرو داشت ، در پاسخ او چنين گفت :

    ( اى عمرو ! من اگر كشته شوم مردى خواهم بود كه خويشاوندانش او را فرو گذاشتند و اجلش فرا رسيد ولى آيا اين تو نبودى كه از ميدان كارزار ، روى گردانيدى ؟ چندان كه ما تو را به نبرد فرا ميخوانديم ، بهانه مى جستى و همچون كنيزكى سيه روى يا گوسفندى كه بسوای كشيده مى شود ، پرهيز مى كردى و فرا پس مى رفتى ! و توان كمترين دفاع نداشتى ! ؟)

    عمرو گفت : هان بخدا كه اكنون در كام شيرى در افتاده ای كه از همه ى اقران برتر است چنين پندارم كه از چنگ اميرالمؤمنين رهای نخواهى داشت !

    عبدالله گفت : ( اى پسر عاص ، بخدا مى بينم كه در وقت آسودگى ، گزافه گوى و در هنگامه ى ديدار ، جبان و ترسوای ! چون پشت كنى ،

    دژخيمى بيدادگرى و چون روبرو شوى ، ترسانى ضعيف ! به شاخه ى كجى ميمانى كه در خارستانى روئيده است : بى ميوه و پر زحمت ، دير پاى و بدون بهره آيا اين تو نبودى كه روزگارى مردمى بر تو مستولى گشتند كه در خردسالى به عنف گرفتار نگشته و در بزرگى از دين بدر نرفته بودند ، دستى نيرومند و زبانى تيز داشتند ، كجى ها را بر طرف مى ساختند و گرفتگى ها و سختى ها را بر مى گشودند ، اندك را افزون ميكردند و تشنگى ها را فرو مى نشانيدند و ذليل را به عزت مى رسانيدند ؟)

    عمرو گفت : بخدا سوگند در آنروز پدرت را ديدم كه شكمش را ميدريدند و امعائش را بيرون مى كشيدند و استخوانهاى پشتش را ميكوبيدند و چنان بود كه گوای پيكر او يكپارچه جراحتى مرهم نهاده است !

    عبدالله گفت : ( اى عمرو ! ما تو را و سخنهايت را آزموده ايم و زبان تو را بسى دروغ پرداز و فريبكار يافته ايم تو با مردمى در آميخته ای كه به حال تو آشنای ندارند و كردار تو را نيازموده اند و اگر در ميان مردمى جز مردم شام زبان بگفتار گشای تباهى فكر خويش را در خواهى يافت و راه سخن بر تو گرفته خواهد شد و همچون نشسته ای كه سنگينى بار ، رانش را بلرزه در آورده ، بر خود خواهى لرزيد) .

    در اين هنگام معاويه خطاب به آندو كرده گفت : بس كنيد ديگر ! و سپس دستور داد كه عبدالله را بخاطر خويشاونديش رها كنند پس از آن هميشه عمروعاص او را بر اين كاهلى سرزنش ميكرد و بدين مضمون اشعارى انشاد مينمود : ( تو را فرمانى دادم اطاعت نكردى و دست از كشتن پسر هاشم كه خود موفقيتى بود ، باز داشتى مگر پدر او نبود كه على را در آن هنگامه ى خونين ياورى كرد ؟ و دست از پيكار نكشيد تا درياها از خون ما در صفين پديد آورد و اين پسر اوست ، و هر كس به پدر خود همانند است ، و ديرى نخواهد پائيد كه از اين خطا انگشت ندامت بدندان بگزى)

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:48:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      شكنجه هاى بدون اعدام :   ...

    فجايع دستگاه اموى ، بجز قتل و تبعيد و ويران كردن خانه ها و مصادره ى اموال و دوختن دهانها ، انواع و الوان ديگر نيز داشت ابن اثير بمناسبت نقل فاجعه ى ( اوفى بن حصين) مى نويسد : ( پس از حادثه ى ( بريدن دست سى يا هشتاد نفر) او نخستين كسى بود كه بدست زياد كشته شد) .

    معاويه همه ى زوايا و گوشه و كنارهاى كوفه و بصره را جستجو كرد و در اين دو شهر ، هر بزرگ قومى يا مرد شمشير زنى يا خطيب مؤثرى يا شاعر با قريحه ای از شيعه را از مركز و قرارگاه خود بركند : بزندان انداخت و دست او را به زنجير بست يا آواره و بيخانمانش ساخت و يا خون او را بر زمين ريخت .

    و اينك نمونه های كوچك از فرآورده هاى جنايت پدر يزيد در مورد شخصيت هاى برجسته ى آن روز از سران و بزرگان شيعه :

    ب - كسانيكه مورد فشار و تهديد قرار گرفتند

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:48:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      6 - اوفى بن حصين :   ...

    يكى از قربانيان ظلم بنى اميه زياد او را نزد خود طلبيد ولى او از روبرو شدن با زياد امتناع كرد روزى زياد مردم را از نظر ميگذرانيد ناگهان چشمش به او افتاد ، گفت : اين كيست ؟ گفتند ( اوفى بن حصين) است زياد آهسته با خود گفت : با پاى خود بدام افتاد ! سپس از او پرسيد : عقيده ات درباره ى عثمان چيست ؟ گفت : عثمان داماد رسولخدا و شوهر دو دختر او بود گفت : درباره ى معاويه چه ميگوای ؟ گفت : بخشنده ای با گذشت است .

    او فى در سخن بسيار زبر دست بود لذا ( زياد) نتوانست از گفتار او بهانه ای بدست آورد .

    مجددا پرسيد : نظرت درباره ى من چيست ؟ گفت : شنيدم در بصره گفته ای كه ( بخدا بيگناه را بجاى گنهكار و حاضر را بجاى غائب مجازات خواهم كرد) ؟ گفت : بلى گفته ام ( 32 ) گفت : بسيار براه خطا و اشتباه رفته ای !

    مؤلف : زبر دستى اين مرد بلند راى ، از اينجا بدست مىآيد كه در پاسخگوای به زياد ، روش تدريج را پيش گرفته و با اسلوبى حكيمانه خواسته او را به خطاهاى خود واقف سازد فراموش نكنيم كه وى در اين لحظه از سوای در ميانه ى نطع و شمشير و از سوى ديگر ، بر سر دو راهى حق و باطل قرار داشته است و همين نكته است كه بر اعجاب و تحسين ما نسبت به اين شاگردان قهرمان على عليه السلام مى افزايد ولى اين موعظه براى ( اوفى) فقط اين سود را داشت كه زياد گفت : ( شيپور زن ، از ديگران شريرتر نيست) ( 33 ) و سپس دستور قتل او را صادر كرد( 34 ) .

    آيا براستى زياد به چه جرمى ( اوفى بن حصين) را هدف شرارت خود قرار داد و خونش را بر زمين ريخت با اينكه رسول خدا فرموده است : همه چيز مسلم : جانش ، آبرويش ، مالش براى مسلم ديگر حرام و محترم است ؟

    چنانكه ديدى اين بزرگمرد در پاسخهای كه به زياد داده هيچ پوشيده ای را بر ملا نساخته و هيچ پنهانى را آشكار نكرده است ولى آنكسى كه با حكم آشكار قرآن مخالفت مى كند و آيه ى : ( لا تز روازره و زراخرى) ( هيچ كس وزرو و بال شخص ديگرى را بدوش نميكشد ) پشت گوش مى افكند و بيگناه را بجرم گنهكار ميگيرد ، چه شگفت اگر زبان قرآن و منطق دين را درك نكرده و خون چون او مردى را بريزد .

    براستى زياد در آن روزگار بر كنگره ى كاخ ظلم و بيداد بر آمده بود و مردم پيرامونش در شديدترين محنت هاى دنيا بسر ميبردند : دسته دسته بزندانها سرازير مى شدند و گروه گروه از وطن آواره گشته و در غربت تبعيدگاهها زندگى ميكردند و هر روز صدها نفر براى انجام مجازاتهاى وحشيانه ای از قبيل در آوردن چشم و بريدن دست و پا و خورد كردن استخوانهاى سينه و پشت ( 35 ) ، زير دست دژخيمان دربار او قرار ميگرفتند و چه بسيار بودند قربانيان ديگرى كه دست و پا بسته و زنجيرى ميان كوفه و شام در رفت و آمد بودند .

    در كوفه جز ارعاب و خفقانى مرگبار و در شام براى اين عده ، جز مرگى هولناك هيچ چيز وجود نداشت .

    كوفه كه در گذشته ى نزديك كانون شورش و پايگاه توطئه بود ، بر اثر فشار و سخت گيرى حكام ستمگر اموى همچون عضو شكسته ى مجروحى ، افسرده و بيحال و فرمانبردار مينمود ، توطئه گران ديروز ، حاكمان مستبد و خود كامه ى امروز بودند و بى هيچ پروا دست ظلم و بيداد بر ملت مظلوم گشوده بودند ، شگفتا ! چگونه شهر را زلزله ى خشم مردم در هم نميكوفت ؟ و چسان همه يكجا از آن ستمكده دست نكشيده و بكوها و بيابانها پناهنده نمى گشتند ؟

    معاويه و فرزند نامشروع پدرش و رجال مكتبش اين نكته را درك نميكردند كه زور و خفقان ، خود بزرگترين عامل رشد ايده های است كه زمامدار مستبد و جبار با آن مى جنگد و نمى فهميدند كه فشار و ارعاب نمى تواند فكر و مكتبى را كه مهر ابديت بر آن خورده ، نابود و ريشه كن سازد و فكر اصيل ، همان بذر سالمى است كه پا بپاى تاريخ و در امتداد نسلها و قرنها ، رشد مى كند و با گذشت زمان ، مايه ى زندگى و ادامه ى حيات را هر چه بيشتر ميگيرد بدينصورت بود كه پس از آن روزگار ، صدها ميليون آدمى در صحنه ى اين جهان پديد آمدند كه با كوفه ى آنروز طرز فكرى يكسان و از معاويه و همدستانش كينه ای زوال ناپذير و عدواتى بى پايان داشتند

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:48:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      5 - جويرية بن مسهر عبدى :   ...

    ابن ابى الحديد مى نويسد : روزى على عليه السلام به او نگريست و گفت : جويريه ! بيا نزديك ! هر وقت چشمم بتو مى افتد احساس مى كنم كه دوستت دارم آنگاه مطالبى از اسرار با او در ميان گذاشت و در آخر گفت : اى جويريه ! دوست ما را تا وقتى به ما محبت ميورزد دوست بدار و چون دشمن ما شد او را دشمن بدار و دشمن ما را تا زمانى كه دشمن ماست ، دشمن بدار و هر آنگاه كه محبت ما را به دل گرفت او را دوست گير .

    خصوصيت او با على عليه السلام بدانپا بود كه روايت كرده اند روزى وارد منزل آنحضرت شد ، اميرالمؤمنين خفته بود و جمعى از يارانش در آنجا بودند جويريه بانگ زد : اى خفته ! بيدار شو بيگمان ضربتى آنچنان بر سرت خواهند زد كه موى صورتت از آن رنگين شود آن حضرت تبسمى كرد و فرمود : و من نيز تو را از سر انجامت با خبر سازم ، سوگند بانكس كه جانم بدست اوست ، تو را نزد ستمگر خشن زنازاده ای خواهند برد و او دست و پاى تو را قطع خواهد كرد و در زير ساقه ى درخت ( كافر) ى بدار خواهد آويخت !

    راوى ميگويد : روزگارى بر اين نگذشت كه زياد ، جويريه را دستگير كرد و دست و پاى او را بريد و در كنار ساقه ى ( ابن معكبر) بر ساقه ى كوتاهى بدار آويخت

    مؤلف : اين حديث را ( حبه ى عرنى) رحمه الله نيز نقل كرده و بر آن افزوده كه : زياد بن ابيه كسى بود كه علم دشمنى على عليه السلام را بر افراشت و پيوسته در جستجوى ياران على بود و چون ايشان را خوب مى شناخت ، در هر گوشه ای كه بودند آنان را مى يافت و مى كشت .

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:48:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      4 - رشيد هجرى :( 30 )   ...

    شاگرد على عليه السلام و يار و مصاحب پاكباخته ى او و دانشمندى كه همه به اينكه داناى پيشامدهاى و مرگها بوده ، اعتراف كرده اند جمع كثيرى از او روايت مى كنند ولى همه ى آنان از بيم زمامدار اموى از بردن نام او خوددارى نموده اند ، تنها كسى كه بصراحت از او نام برده و حديث نقل كرده ، دختر يگانه ى اوست كه بچشم خود كشته شدن پدر را ديده و دست و پاى بريده ى او را جمع آورى كرده است دخترك در هنگاميكه دست و پاى بريده ى پدر را جمع مى كرد ، از او پرسيد : هيچ احساس درد ميكنى ؟ جواب داد : نه دختركم ! مگر آن اندازه كه از ازدحام جمعيت دست دهد !

    او را نزد زياد حاضر ساختند ، زياد به او گفت : دوستت - يعنى على عليه السلام - درباره ى بلای كه بر سرت خواهيم آورد چيزى بتو نگفته است ؟ ! رشيد پاسخ داد : دست و پايم را قطع مى كنيد و بدارم مىآويزيد زياد گفت : بخدا پيشگوای او را دروغ خواهم ساخت ، بگذاريد برود چون خواست خارج شود زياد فرياد زد ، برگردانيدش ، براى تو هيچ بلای شايسته تر از همان چيزيكه رفيقت خبر داده بنظرمان نمى رسد ، محققا هر چه زنده بمانى جز بدى ببار نخواهى آورد دست و پاى او را ببريد ، دست و پايش را بريدند و او همچنان سخن ميگفت زياد دستور داد او را بدار بياويزند و ريسمان را بگردن او ببندند رشيد گفت : يك كار ديگر باقى مانده كه مى بينم از آن فراموش كرده ايد ! زياد گفت : زبانش را هم ببريد چون زبانش را بيرون آوردند تا ببرند گفت : بگذاريد يك كلمه بگويم او را رها كردند ، گفت : بخدا اين نيز تصديق سخن اميرالمؤمنين است ، مرا از بريدن زبانم نيز با خبر ساخته بود.

    او را مجروح و دست و پا بريده از قصر بيرون افكندند ، مردم گرد او مجتمع گشتند و همان شب وفات يافت ، رحمت خدا بر او باد .

    دخترش مى گويد : روزى به پدرم گفتم : چقدر تلاش مى كنى ، پدر ! جواب داد : ( دخترم ! پس از ما مردمى خواهند آمد كه آگاهى و بينای آنان در دين ، از زحمت و تلاش ما با فضيلت تر است) .

    به دخترش اندرز مى داد : ( دختر كم ! حرف را با ( كتمان) بميران و دل را جايگاه امانت بساز)( 31 )

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:48:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      3 - عبدالله بن يحيى حضرمى و يارانش :   ...

    ( محمد بن بحر شيبانى) در كتاب ( الفروق بين الاباطيل و الحقوق) از ( قاسم بن مجيمه) نقل مى كند كه گفت : ( معاويه به هيچيك از تعهدات خود عمل نكرد و من نامه ى حسن را به معاويه خواندم كه در آن ، جنايتهاى معاويه را در مورد خود و شيعيانش شماره مى كند و پيش از همه ، نام عبدالله بن يحيى حضرمى و يارانش را كه با او بقتل رسيدند ، ميبرد)( 28 ) مؤلف : عجالتا از حالات حضرمى و ماجراى شهادت وى و كسانى كه با او كشته شده اند ، چيزى نميدانيم همين اندازه ميدانيم كه وى از ياران و نزديكان اميرالمؤمنين بوده و آنحضرت در جنگ جمل بدو فرموده است : ( بشارت باد تو و پدرت را اى پسر يحيى) همچنين از گفتار برخى از مورخان در اينباره كه چرا حسن بن على ( ع ) در نامه يى كه بمعاويه نوشت نام عبدالله بن يحيى را بر ديگر دوستانش مقدم ساخت ، بدست مىآيد كه وى از همه ى آنان پارساتر و از زندگى دنيا دورتر و به انزوا نزديكتر بوده و از ناحيه ى او حكومت معاويه را خطرى تهديد نمى كرده است مى نويسند : ( معاويه ، از اندوهى كه عبدالله و يارانش از وفات اميرالمؤمنين داشتند و محبتى كه بدو مى ورزيدند و فضائل او را كه بسيار مى گفتند ، آگاه گشت ، لذا ايشان را دستگير ساخت و دست و پا بسته گردن زد و كسيكه راهبى را از خلوت انزوايش فرود مىآورد و بى هيچ جرم و گناهى ميكشد ، شگفت انگيزتر است از آنكس كه كشيشى را از كليسای بيرون ميكشد و بقتل مى رساند ، زيرا كشيش به فعاليت و تلاش نزديكتر است از راهبى كه ميان زمين و آسمان زندگى مى كند بنابرين اگر امام حسن اين عابدان و پارسايان و روشنگران را بر مردمى كه آنان نيز داراى چنين خصلتهای بوده اند ، مقدم ساخته عجبى نيست) ( 29 ) .

    ماجراى (عبدالله بن يحيى) به فاجعه ى حجربن عدى بسى شبيه و همانند است : هر دو بيدفاع كشته شدند ، هر دو با جمع دوستان و ياران خود كشته شدند و هر دو فقط به جرمى گرفته شدند كه بيگمان سر لوحه ى فضائل ايشان بود

    موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



     [ 05:48:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.
     
     
    مداحی های محرم