بزرگ قريش و رئيس شيعيان بود در بصره .

پدر او ( هاشم مرقال) ( بن عتبة بن ابى و قاص ) همان فرمانده شجاع پيشتازى بود كه معاويه در جنگ صفين از دست او به دهشتى كشنده دچار شد و او در آنروز در رأس ميسره ى لشكر امام على عليه السلام قرار داشت .

معاويه به كارگزار خود زياد نوشت : ( اما بعد ، عبدالله بن هاشم بن عتبه را زير نظر بدار و او را دستگير كن و دست بسته به شام نزد من بفرست) .

زياد ، شبانه بر سر او هجوم برد و او را دست بسته و با غل و زنجير روانه ى دمشق كرد چون او را بر معاويه وارد كردند عمروبن عاص در نزد او بود معاويه به عمرو گفت : اين مرد را مى شناسى ؟ گفت : بلى ، اين همانكسى است كه پدرش در جنگ صفين ميگفت و رجزى را كه ( هاشم) در آنروز در ميدان جنگ خوانده بود تكرار كرد و سپس به اين بيت تمثل جست :

( گاه سبزه و گياه بر روى سرگين مى رويد

و خشم و كين اندرون همچنان باقى است)( 36 )

و آنگاه گفت : زنهار ! اى اميرالمؤمنين اين تمساح آرام را رها مكن ، پيوند جان او را بگسل و او را به عراق باز مگردان ، چه او كسى نيست كه از نفاق و اختلاف باز ايستد ، اينها اهل مكر و عداوت و آتش افروزان هنگامه ى ابليس اند در دل او مهرى است كه سلاح بر تن او مىآرايد و در سر او انديشه ای است كه به سر كشى اش و اميدارد و در گرد او يارانى هستند كه وى را مدد مى كنند و سزاى هر گناهى ، كارى است همانند آن .

سخنانى از اين قبيل و طعن و حمله ای از اينگونه به مردم عراق ، عادت معروف و هميشگى عمروبن عاص است و ما پيش از او كسى را نمى شناسيم كه با اينچنين كلمات خصومتبارى اهل عراق را توصيف كرده باشد .

ولى فرزند مرقال نيز جبان ضعيفى نبود كه چنين حملات تندى بتواند راه قريحه را بر او ببندد ، او شير بچه ای بود كه نسبت به شيران قوى پنجه مى رسانيد لذا در حاليكه روى سخن بسوى عمرو داشت ، در پاسخ او چنين گفت :

( اى عمرو ! من اگر كشته شوم مردى خواهم بود كه خويشاوندانش او را فرو گذاشتند و اجلش فرا رسيد ولى آيا اين تو نبودى كه از ميدان كارزار ، روى گردانيدى ؟ چندان كه ما تو را به نبرد فرا ميخوانديم ، بهانه مى جستى و همچون كنيزكى سيه روى يا گوسفندى كه بسوای كشيده مى شود ، پرهيز مى كردى و فرا پس مى رفتى ! و توان كمترين دفاع نداشتى ! ؟)

عمرو گفت : هان بخدا كه اكنون در كام شيرى در افتاده ای كه از همه ى اقران برتر است چنين پندارم كه از چنگ اميرالمؤمنين رهای نخواهى داشت !

عبدالله گفت : ( اى پسر عاص ، بخدا مى بينم كه در وقت آسودگى ، گزافه گوى و در هنگامه ى ديدار ، جبان و ترسوای ! چون پشت كنى ،

دژخيمى بيدادگرى و چون روبرو شوى ، ترسانى ضعيف ! به شاخه ى كجى ميمانى كه در خارستانى روئيده است : بى ميوه و پر زحمت ، دير پاى و بدون بهره آيا اين تو نبودى كه روزگارى مردمى بر تو مستولى گشتند كه در خردسالى به عنف گرفتار نگشته و در بزرگى از دين بدر نرفته بودند ، دستى نيرومند و زبانى تيز داشتند ، كجى ها را بر طرف مى ساختند و گرفتگى ها و سختى ها را بر مى گشودند ، اندك را افزون ميكردند و تشنگى ها را فرو مى نشانيدند و ذليل را به عزت مى رسانيدند ؟)

عمرو گفت : بخدا سوگند در آنروز پدرت را ديدم كه شكمش را ميدريدند و امعائش را بيرون مى كشيدند و استخوانهاى پشتش را ميكوبيدند و چنان بود كه گوای پيكر او يكپارچه جراحتى مرهم نهاده است !

عبدالله گفت : ( اى عمرو ! ما تو را و سخنهايت را آزموده ايم و زبان تو را بسى دروغ پرداز و فريبكار يافته ايم تو با مردمى در آميخته ای كه به حال تو آشنای ندارند و كردار تو را نيازموده اند و اگر در ميان مردمى جز مردم شام زبان بگفتار گشای تباهى فكر خويش را در خواهى يافت و راه سخن بر تو گرفته خواهد شد و همچون نشسته ای كه سنگينى بار ، رانش را بلرزه در آورده ، بر خود خواهى لرزيد) .

در اين هنگام معاويه خطاب به آندو كرده گفت : بس كنيد ديگر ! و سپس دستور داد كه عبدالله را بخاطر خويشاونديش رها كنند پس از آن هميشه عمروعاص او را بر اين كاهلى سرزنش ميكرد و بدين مضمون اشعارى انشاد مينمود : ( تو را فرمانى دادم اطاعت نكردى و دست از كشتن پسر هاشم كه خود موفقيتى بود ، باز داشتى مگر پدر او نبود كه على را در آن هنگامه ى خونين ياورى كرد ؟ و دست از پيكار نكشيد تا درياها از خون ما در صفين پديد آورد و اين پسر اوست ، و هر كس به پدر خود همانند است ، و ديرى نخواهد پائيد كه از اين خطا انگشت ندامت بدندان بگزى)

موضوعات: کتاب صلح امام حسن (ع)  لینک ثابت



[جمعه 1395-03-28] [ 05:48:00 ب.ظ ]