حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 5938
  • دیروز: 1092
  • 7 روز قبل: 2006
  • 1 ماه قبل: 11408
  • کل بازدیدها: 2481400





  • رتبه







    کاربران آنلاین

  • قرباني تقدير
  • زفاک
  • نورفشان
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ


  •   ماءمون و مرد دزد   ...

    محمد بن سنان حكايت مى كند كه در خراسان نزد مولايم حضرت رضا عليه السلام بودم . ماءمون در آن زمان حضرت را معمولا در سمت راست خود مى نشاند.

    به ماءمون خبر دادند كه مردى دزدى كرده است . ماءمون دستور داد او را احضار كنند. چون حاضر شد، ماءمون او را در قيافه مرد پارسايى مشاهده كرد كه اثر سجده در پيشانى داشت . به او گفت :

    - واى بر اين ظاهر زيبا و بر اين كار زشت ! آيا با چنين آثار زهد و پارسايى كه از تو مى بينم تو را به دزدى نسبت مى دهند؟

    مرد صوفى گفت :

    - من اين كار را از روى ناچارى كرده ام ، زيرا تو حق مرا از خمس و غنايم ، نپرداختى .

    ماءمون گفت :

    - تو در خمس و غنايم چه حقى دارى ؟

    - خداى عزوجل خمس را به شش قسمت تقسيم كرد و فرمود:

    ((هر غنيمت كه به دست آوريد خمس آن براى خدا و پيغمبر او و ذوى القربى و يتيمان و بينوايان و درماندگان در سفر است .))(73)

    و همچنين غنيمت را به شش قسمت تقسيم كرد و فرمود:

    ((غنيمتى كه خدا از اهل قريه ها به پيغمبر خود ببخشد، براى خدا و پيغمبر او و ذوى القربى و يتيمان و بينوايان و درماندگان در سفر است ؛ براى آنكه غنيمت ، تنها در دست و حوزه توانگران شما به گردش ‍ نباشد.))(74)

    طبق اين بيان ، اكنون كه در سفر مانده ام و بينوا و تهيدستم ، تو مرا از حقم محروم ساخته اى .

    ماءمون گفت :

    آيا من حكمى از احكام خدا و حدى از حدود الهى را ترك كنم ، با اين حرف هايى كه تو مى زنى ؟

    مرد صوفى گفت :

    - اول به كار خود پرداز و خويش را پاك كن و آن گاه به تطهير ديگران همت گمار! نخست حد خدا را بر نفس خود جارى كن و آن گاه ديگران را حد بزن !

    ماءمون ديگر نتوانست سخن بگويد، رو به حضرت رضا عليه السلام نمود و گفت :

    - در اين باره چه نظرى داريد؟

    حضرت رضا عليه السلام فرمود:

    - اين مرد مى گويد تو هم دزدى كرده اى منهم دزدى كرده ام ! ماءمون از اين سخن سخت برآشفت و آن گاه به مرد دزد گفت :

    - به خدا قسم دست تو را خواهم بريد.

    مرد گفت :

    - آيا تو دست مرا قطع مى كنى در صورتى كه خود، بنده منى ؟!

    ماءمون گفت :

    - واى بر تو! من چگونه بنده تو هستم ؟!

    مرد گفت :

    - به جهت اينكه مادر تو از مال مسلمان خريدارى شده و تو بنده كليه مسلمانان مشرق و مغربى ، تا آن گاه كه تو را آزاد كنند، و من تو را آزاد نكرده ام .

    ديگر آنكه تو خمس را بلعيده اى ! بنابراين ، نه حق آل رسول را ادا كرده اى و نه حق مثل من و امثال مرا داده اى .

    همچنين شخص ناپاك نمى تواند ناپاك مثل خود را پاك سازد، بلكه سخصى پاك بايد آلوده اى را پاك نمايد و كسى كه خود حد بگردن دارد بر ديگرى حد نمى تواند بزند، مگر آنكه اول از خود شروع كند! مگر نشنيده اى كه خداى عزيز مى فرمايد:

    ((آيا مردم را به نيكى فرمان مى دهيد و خويش را فراموش مى كنيد و حال آنكه كتاب خدا را تلاوت مى كنيد؟ آيا در اين كار فكر نمى كنيد.))(75)

    در اين هنگام ، ماءمون رو به حضرت رضا عليه السلام كرد و گفت :

    - صلاح شما درباره اين مرد چيست ؟

    حضرت رضا عليه السلام اظهار داشتند:

    - خداى جل جلاله به محمد صلى الله عليه و آله وسلم فرمود:

    ((فلله الحجه البالغه )) خداى را دليل رسايى هست كه نادان با نادانى مى فهمد و دانا بعلم خود درك مى كند، دنيا و آخرت بر پايه استوار است و اكنون اين مرد بر تو دليل آورده است .

    چون سخن به اينجا رسيد، ماءمون فرمان داد تا مرد صوفى را آزاد كنند.

    پس از آن ، مدتى در ميان مردم ظاهر نشد و در مورد حضرت رضا عليه السلام فكر مى كرد تا آنكه آن بزرگوار را مسموم ساخت و شهيد كرد.(76)

    73- انفال / 41

    74- حشر/ 7

    75- بقره / 44

    76- بحار، ج 49، ص 288

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      معماهاى فقهى !   ...

    يك سال ، هارون الرشيد به زيارت كعبه رفته بود. هنگام طواف ، دستور دادند مردم خارج شوند، تا خليفه بتواند به راحتى طواف كند.

    چون هارون خواست طواف نمايد، عربى از راه رسيد و با وى به طواف پرداخت . (اين عمل بر خليفه جاه طلب گران آمد و با خشم اشاره كرد كه مرد عرب را كنار كنند.) ماءمورين به مرد عرب گفتند:

    - كمى صبر كن تا خليفه از طواف كردن فراغت يابد!

    عرب گفت :

    - مگر نمى دانيد خداوند در اين مكان مقدس همه را يكسان دانسته و در قرآن مجيد فرموده است : سواء العاكف فيه و الباد(69)

    چون هارون اين سخن را از عرب شنيد، به نگهبان خود دستور داد كه كارى به او نداشته باشد و او را به حال خويش بگذارد.

    آن گاه خود به طرف حجرالاسود رفت تا مطابق معمول به آن دست بمالد. ولى عرب آنجا هم پيش دستى نموده ، قبل از وى ، حجرالاسود را لمس كرد!

    سپس هارون به مقام ابراهيم آمد كه در آنجا نماز بخواند، باز هم عرب قبل از هارون به آنجا رسيد و مشغول نماز شد. همين كه هارون از نماز فارغ شد، دستور داد آن مرد را پيش او حاضر نمايند. وقتى دستور هارون را شنيد گفت :

    - من كارى با خليفه ندارم ، اگر خليفه با من كارى دارد، خودش پيش من بيايد!

    هارون ناگزير نزد مرد عرب آمد و سلام كرد، عرب هم جواب سلامش را داد.

    هارون گفت :

    - اجازه مى دهى در اينجا بنشينم .

    عرب گفت :

    - اينجا ملك من نيست ، اينجا خانه خدا است ، ما همه در اينجا يكسانيم . اگر مى خواهى بنشين ، چنانچه مايل نيستى برو.

    هارون بر زمين نشست ، روى به آن عرب كرد و گفت :

    چرا شخصى مثل تو مزاحم پادشاهان مى شود؟

    عرب گفت :

    آرى ! بايد در مقابل علم كوچكى كنى و گوش فرا دهى .

    (هارون از طرز سخن گفتن عرب ناراحت شد) به عرب گفت :

    - مى خواهم مساءله اى دينى از تو بپرسم ، اگر درست جواب ندادى ، تو را اذيت خواهم كرد.

    - سؤ ال تو براى ياد گرفتن است يا مى خواهى مرا اذيت كنى ؟

    - البته منظور، ياد گرفتن است .

    - بسيار خوب ! ولى بايد برخيزى و مانند شاگردى كه مى خواهد مطلبى از استاد به پرسد، مقابل من بنشينى !

    هارون برخاست و در مقابل وى روى زمين نشست .

    هارون پرسيد:

    - بگو بدانم ، خداوند چه چيزى را بر تو واجب كرده است ؟

    عرب گفت :

    - از كدام امر واجب سؤ ال مى كنى ؟ از يك واجب يا پنج واجب يا هفده واجب يا سى و چهار يا نود و چهار و يا صد و پنجاه و سه بر هفده عدد و از دوازده يكى و از چهل يكى و از دويست پنج عدد و از تمام عمر يكى و يكى به يكى ؟!

    هارون گفت :

    - من از يك واجب از تو سؤ ال كردم ، تو برايم عدد شمارى كردى !

    عرب گفت :

    - دين در دنيا بر پايه عدد و حساب برقرار است و اگر چنين نبود، خداوند در روز قيامت براى مردم حساب باز نمى كرد.

    سپس اين آيه را خواند:

    ((و ان كان مثقال حبة من خردل اتينابها و كفى بنا حاسبين (70)))

    در اين هنگام ، عرب خليفه را به نام صدا كرد. هارون سخت خشمگين شد، طورى كه برافروخته گرديد، (زيرا به نظر خليفه تمامى افراد به او بايد اميرالمؤ منين مى گفتند) در حالى كه آثار خشم و غضب در چهره اش آشكار بود گفت :

    - آنچه را كه گفتى توضيح بده ! اگر توضيح دادى آزاد هستى و گرنه ، دستور مى دهم بين صفا و مروه گردنت را بزنند!

    نگهبان از خليفه تقاضا كرد كه او را به خاطر خدا و آن مكان مقدس ‍ نكشد!

    مرد عرب از گفتار نگهبان خنده اش گرفت ! هارون پرسيد:

    - چرا خنديدى ؟

    - از شما دو نفر خنده ام گرفت ، زيرا نمى دانم كدام يك از شما نادان تريد؛ كسى كه تقاضاى بخشش كسى را مى كند كه اجلش رسيده ، يا كسى كه عجله براى كشتن مى نمايد نسبت به شخصى كه اجلش نرسيده ؟!

    هارون گفت :

    - بالاخره آنچه را كه گفتى توضيح بده !

    عرب اظهار داشت :

    - اينكه از من پرسيدى : آنچه خداوند بر من واجب نمود چيست ؟ جوابش اين است كه خداوند خيلى چيزها را به انسان واجب نموده است .

    اينكه پرسيدم : آيا از يك چيز واجب سؤ ال مى كنى ؟ مقصودم دين اسلام است (كه قبل از هر چيزى پيروى از آن بر بندگان خدا واجب است .)

    منظورم از پنج ، نمازهاى پنجگانه ، از هفده چيز، هفده ركعت نماز شبانه روزى و از سى و چهار چيز، سجده هاى نمازها و نود و چهار هم تكبيرات نمازهايى است كه در شبانه روز مى خوانيم و از صد و پنجاه و سه ، در هفده عدد، تسبيح نماز است .

    اما آنچه گفتم از دوازده عدد يكى ، منظورم ماه رمضان است كه از دوازده ماه ، يك ماه واجب است . و آنچه گفتم از چهل يكى ، هر كس چهل دينار طلا داشته باشد يك دينار واجب است زكات بدهد و گفتم از دويست ، پنج ، هر كس دويست درهم نقره داشته باشد، پنج درهم بايد زكات بدهد.

    اينكه پرسيدم : آيا از يك واجب در تمام عمر مى پرسى ؟

    مقصودم زيارت خانه خداست كه در تمام عمر يك بار بر مسلمانان مستطع واجب است و اينكه گفتم يكى به يكى ، هر كس به ناحق كسى را بكشد بايد كشته شود، خداوند مى فرمايد ((النفس بالنفس )).

    چون سخن عرب به پايان رسيد، هارون از تفسير و بيان اين مسائل و زيباى سخن عرب بسيار خوشحال گشت و مرد عرب در نظرش بزرگ آمد و غضب تبديل به مهربانى شد و يك كيسه طلا به عرب داد. آن گاه ، عرب به هارون گفت :

    - تو چيزهايى از من پرسيدى و من هم جواب دادم . اكنون من نيز از تو سؤ ال مى كنم و تو بايد جواب بدهى ! اگر جواب دادى ، اين كيسه طلا مال خودت و مى توانى آن را در اين مكان مقدس صدقه دهى ، اگر نتوانستى بايد يك كيسه ديگر نيز به آن اضافه كنى تا بين فقراى قبيله خود تقسيم كنم .

    هارون ناچار قبول كرد. عرب پرسيد:

    - خنفساء(71) به بچه اش دانه مى دهد يا شير؟

    هارون غضبناك شد و گفت :

    - آيا درست است فردى مثل تو از من چنين پرسشى بنمايد؟

    عرب گفت :

    شنيده ام پيامبر فرموده است : عقل پيشواى مردم از همه بيشتر است . تو رهبر اين مردم هستى ، هر سؤ الى از امور دينى و واجبات از تو پرسيده شود بايد همه را پاسخ دهى . اكنون جواب اين پرسش را مى دانى يانه ؟

    هارون :

    - نه ! توضيح بده آنچه را كه از من پرسيدى و دو كيسه طلا بگير.

    عرب :

    - خداوند آنگاه كه زمين را آفريد و جنبده هايى در آن بوجود آورد، كه معده و خون قرمز ندارند، خوراكشان را از همان خاك قرار داد. وقتى نوزاد خنفساء متولد مى شود نه او شير مى خورد و نه دانه ! بلكه زندگيش ‍ از مواد خاكى تاءمين مى گردد.

    هارون :

    - به خدا سوگند! تاكنون دچار چنين سؤ الى نشده ام .

    مرد عرب دو كيسه طلا را گرفت و بيرون آمد. چند نفر از اسمش ‍ پرسيدند، فهميدند كه وى امام موسى بن جعفر عليه السلام است .

    به هارون اطلاع دادند، هارون گفت :

    به خدا قسم ! درخت نبوت بايد چنين شاخ و برگى داشته باشد!(72)

    (چون اولين سال زيارت هارون بود و حضرت نيز در لباس مبدل به مكه رفته بود، تا مردم او را نشناسند لذا هارون آن حضرت را نشناخت .)

    69- مقيم و مسافر در آن يكسانند. (سوره حج ، آيه 24)

    70- اگر به مقدار سنگينى يك دانه خردل (كار نيك و بدى باشد) آنرا حاضر مى كنم و كافى است كه ما حساب كننده هستيم (سوره انبيا، آيه 47)

    71- خنفساء حشره اى است سياهرنگ كه از فضله حيوانات استفاده مى كند.

    72- بحار، ج 48، ص 141

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      (53) نامه امام موسى بن جعفر(ع ) به استاندار يحى بن خالد!   ...

    شخصى از اهالى رى نقل مى كند:

    يحيى بن خالد كسى را والى (استاندار) ما كرد. مقدارى ماليات بدهكار بودم . از من مى خواستند و من از پرداخت آن معذور بودم ، زيرا اگر از من مى گرفتند فقير و بينوا مى شدم .

    به من گفتند والى از پيروان مذهب شيعه است ، در عين حال ترسيدم كه پيش او بروم ، زيرا نگران بودم كه اين خبر درست نباشد و مرا بگيرند و به پرداخت بدهى مجبور ساخته و آسايشم را به هم بزنند.

    عاقبت تصميم گرفتم براى حل اين قضيه به خدا پناه برم ، لذا به زيارت خانه خدا رفتم و خدمت مولايم امام موسى بن جعفر عليه السلام رسيدم و از حال خود شكايت كردم .

    آن حضرت پس از شنيدن عرايض من نامه اى اين چنين به والى نوشت :

    ((بسم الله الرحمن الرحيم اعلم ان لله تحت عرشه ظلا لا يسكنه الا من اسدى الى اخيه معروفا او نفس عنه كربة ، او ادخل على قلبه سرورا، و هذا اخوك والسلام .))

    ((بدان كه خداوند را در زير عرش سايه اى است كه كسى در زير آن ساكن نمى شود مگر آنكه فايده اى به برادرش رساند و يا مشكل او را بر طرف سازد و يا دل او را شاد كند و اين برادر توست . والسلام .))

    پس از انجام حج به شهر خود بازگشتم و شبانه به نزد آن مرد رفتم و از او اجازه ملاقات خواستم و گفتم :

    من پيك موسى بن جعفر عليه السلام هستم .

    استاندار خود پابرهنه آمد و در را گشود و مرا بوسيد و در آغوش گرفت و پيشانى ام را بوسه زد.

    هر بار كه از من درباره ديدن امام عليه السلام مى پرسيد، همين كار را تكرار مى كرد و چون او را از سلامتى حال آن حضرت مطلع مى ساختم ، شاد مى گشت و خدا را شكر مى كرد.

    سپس مرا در خانه اش قسمت بالاى اتاق نشانيد و خود رو به رويم نشست . نامه اى را كه امام خطاب به او نوشته و به من داده بود به وى تسليم كردم . او ايستاد و نامه را بوسيد و خواند.

    سپس پول و لباس خواست پول ها را دينار دينار و درهم درهم و جامه ها را يك به يك با من تقسيم كرد، و حتى قيمت اموالى را كه تقسيم آنها ممكن نبود به من مى پرداخت .

    وى هر چه به من مى داد مى پرسيد:

    برادر! آيا تو را شاد كردم ؟

    و من پاسخ مى دادم :

    آرى ! به خدا تو بر شادى من افزودى !

    سپس دفتر ماليات را طلبيد و هر چه به نام من نوشته بودند حذف كرد و نوشته به من داد مبنى بر اين كه من از بدهى ماليات معافم و من خداحافظى كردم و بازگشتم .

    با خود گفتم : من كه از جبران خدمت اين مرد ناتوانم ، جز آن كه در سال آينده ، هنگامى كه به حج مشرف شدم برايش دعا كنم و وقتى محضر امام موسى بن جعفر عليه السلام رسيدم از آنچه او براى من انجام داد آگاهش سازم .

    به مكه رفتم پس از انجام اعمال حج خدمت امام موسى بن جعفر(ع ) رسيدم و از آنچه ميان من و آن مرد گذشته بود، سخن گفتم . سيماى آن حضرت از شادى برافروخته گشت .

    عرض كردم :

    - سرورم ! آيا اين خبر موجب خوشحالى شما شد؟

    حضرت فرمود:

    - آرى ! به خدا اين خبر مرا و اميرالمؤ منين عليه السلام و جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم و خداى متعال را مسرور كرد.(68)

    68- بحار، ج 48، ص 174 و 313

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ارشاد با بذل مال !   ...

    مدتى بود كه شخصى دايم نزد امام كاظم عليه السلام مى آمد و فحش و ناسزا مى گفت . بعضى از نزديكان حضرت كه قضيه را چنين ديدند، به ايشان عرض كردند:

    - اجازه بدهيد ما اين فاسق را بكشيم !

    حضرت اجازه ندادند و از مكان و مزرعه او پرسيدند و سپس سوار بر مركبى به مزرعه وى رفتند. آن مرد صدا زد:

    - از ميان زراعت من نياييد! حاصل مرا پايمال مى كنيد!

    حضرت آمدند نزديك ايشان پياده شدند. با لبخندى در كنارش نشستند و سپس فرمودند:

    - چقدر براى زراعت خرج كرده اى ؟

    گفت :

    - صد دينار.

    فرمود:

    - چقدر اميد دخل دارى ؟

    گفت :

    - دويست دينار.

    فرمود:

    - اين سيصد دينار را بگير و مزرعه هم مال خودت باشد. خداوند آنچه را كه اميد دارى به تو مرحمت مى كند.

    مرد پول را گرفت و پيشانى حضرت را بوسيد. حضرت تبسم كرده ، برگشت .

    فردا كه امام عليه السلام مسجد آمدند، آن مرد نشسته بود. وقتى كه حضرت را ديد گفت :

    - الله اعلم حيث يجعل رسالته (66)

    اصحاب پرسيدند ديروز چه مى گفت ، امروز چه مى گويد، ديروز فحش ‍ و ناسزا مى گفت ، امروز تعريف و تمجيد مى كند؟

    حضرت به اصحاب فرمودند:

    - شما گفتيد اجازه بده ما اين مرد را بكشيم و لكن من با مبلغى پول او را اصلاح كردم !(67) يكى از راه هاى اصلاح حال مردم احسان و بخشش ‍ است .

    66- خداوند داناتر است به اينكه رسالتش را در كدام خانواده قرار دهد.

    67- بحار، ج 48، ص 103

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      خريد نان به نرخ روز   ...

    امام صادق عليه السلام به معتب مسؤ ول خرج خانه خود فرمود:

    - معتب اجناس در حال گران شدن است ما امسال در خانه چه مقدار خوراكى داريم ؟

    - معتب : عرض كردم :

    - به قدرى كه چندين ماه را كفايت كند گندم ذخيره داريم .

    - آنها را به بازار ببر و در اختيار مردم بگذار و بفروش !

    - يابن رسول الله ! گندم در مدينه ناياب است ، اگر اينها را بفروشيم ديگر خريدن گندم براى ما ميسر نخواهد شد.

    - سخن همين است كه گفتم ، همه گندم ها را در اختيار مردم بگذار و بفروش !

    معتب مى گويد:

    - پس از آنكه گندم ها را فروختم و نتيجه را به امام اطلاع دادم حضرت فرمود:

    - بعد از اين ، نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر؛ نان خانه من از اين پس ، بايد نيمى از گندم و نيمى از جو باشد و نبايد با نانى كه در حال حاضر توده مردم مصرف مى كنند، تفاوت داشته باشد.

    من - بحمدالله - توانايى دارم كه تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترين وجهى اداره كنم ، ولى اين كار را نمى كنم تا در پيشگاه الهى اقتصاد و محاسبه در زندگى را رعايت كرده باشم .(65)

    65- بحار، ج 47، 59

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      زن بى گناه !   ...

    بشار مكارى مى گويد:

    در كوفه خدمت امام صادق عليه السلام مشرف شدم . حضرت مشغول خوردن خرما بودند. فرمود:

    - بشار! بنشين با ما خرما بخور!

    عرض كردم !

    - فدايت شوم ! در راه كه مى آمدم منظره اى ديدم كه سخت دلم را به درد آورد و نمى توانم از ناراحتى چيزى بخورم !

    فرمود:

    - در راه چه مشاهده كردى ؟

    - من از راه مى آمدم كه ديدم كه يكى از ماءمورين ، زنى را مى زند و او را به سوى زندان مى برد. هر قدر استغاثه نمود، كسى به فريادش نرسيد!

    - مگر آن زن چه كرده بود؟

    - مردم مى گفتند: وقتى آن زن پايش لغزيد و به زمين خورد، در آن حال ، گفت : لعن الله ظالميك يا فاطمة .(63)

    امام عليه السلام به محض شنيدن اين قضيه شروع به گريه كرد، طورى كه دستمال و محاسن مبارك و سينه شريفش تر شد.

    فرمود:

    - بشار! برخيز برويم مسجد سهله براى نجات آن زن دعا كنيم . كسى را نيز فرستاد، تا از دربار سلطان خبرى از آن زن بياورد. بشار گويد:

    وارد مسجد سهله شديم و دو ركعت نماز خوانديم . حضرت براى نجات آن زن دعا كرد و به سجده رفت ، سر از سجده برداشت ، فرمود:

    - حركت كن برويم ! او را آزاد كردند!

    از مسجد خارج شديم ، مرد فرستاده شد، از دربار سلطان برگشت و در بين راه به حضرت عرض كرد:

    او را آزاد كردند. امام پرسيد:

    - چگونه آزاد شد؟

    مرد: نمى دانم ولى هنگامى كه رفتم به دربار، ديدم زن را از حبس خارج نموده ، پيش سلطان آوردند. وى از زن پرسيد:

    چه كردى كه تو را ماءمور دستگير كرد؟ زن ماجرا را تعريف كرد.

    حاكم دويست درهم به آن زن داد، ولى او قبول نكرد، حاكم گفت :

    ما را حلال كن ، اين دراهم را بردار! آن زن دراهم را برنداشت ، ولى آزاد شد.

    حضرت فرمود:

    - آن دويست درهم را نگرفت ؟

    عرض كردم :

    - نه ، به خدا قسم ! امام صادق عليه السلام فرمود:

    - بشار! اين هفت دينار را به او بدهيد زيرا سخت به اين پول نيازمند است . سلام مرا نيز به وى برسانيد.

    وقتى كه هفت دينار را به زن دادم و سلام امام عليه السلام را به او رساندم ، با خوشحالى پرسيد:

    - امام به من سلام رساند؟ گفتم :

    - بلى !

    زن از شادى افتاد و غش كرد. به هوش آمد دوباره گفت :

    - آيا امام به من سلام رساند؟

    - بلى !

    و سه مرتبه اين سؤ ال و جواب تكرار شد. آن گاه زن درخواست نمود سلامش را به امام صادق عليه السلام برسانم و بگويم كه او كنيز ايشان است و محتاج دعاى حضرت .

    پس از برگشت ، ماجرا را به عرض امام صادق عليه السلام رساندم ، آن حضرت به سخنان ما گوش داده و در حالى كه مى گريستند برايش دعا كردند. (64)

    63- خدا ستمكاران تو را لعنت كند اى فاطمه !

    64- بحار، ج 100، ص 441.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      تجارت با هفتاد دينار حلال   ...

    روزى جوانى به حضور امام صادق عليه السلام آمد و عرض كرد:

    - سرمايه ندارم .

    امام عليه السلام فرمود: درستكار باش ! خداوند روزى را مى رساند.

    جوان بيرون آمد. در راه ، كيسه اى پيدا كرد. هفتصد دينار در آن بود. با خود گفت : بايد سفارش امام عليه السلام را عمل نمايم ، لذا من به همه اعلام مى كنم كه اگر هميانى گم كرده اند نزد من آيند.

    با صداى بلند گفت :

    هر كس كيسه اى گم كرده ، بيايد نشانه اش را بگويد و آن را ببرد.

    فردى آمد و نشانه هاى كيسه را گفت ، كيسه اش را گرفت و هفتاد دينار به رضايت خود به آن جوان داد.

    جوان برگشت به حضور حضرت ، قضيه را گفت .

    حضرت فرمود:

    - اين هفتاد دينار حلال بهتر است از آن هفتصد دينار حرام و آن را خدا به تو رساند. جوان با آن پول تجارت كرد و بسيار غنى شد.(62)

    62- بحار، ج 47، ص 117.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      (48) آيه اى كه مسيحى را مسلمان كرد   ...

    زكريا پسر ابراهيم مى گويد:

    من مسيحى بودم و مسلمان شدم . سپس جهت مراسم حج به سوى مكه حركت كردم . در آنجا محضر امام صادق عليه السلام رسيدم ، عرض كردم :

    - من مسيحى بودم و مسلمان شده ام .

    فرمود:

    - از اسلام چه ديدى كه به خاطر آن مسلمان شدى ؟

    - اين آيه موجب هدايت من گرديد كه خداوند به پيامبر مى فرمايد: ((ما كنت تدرى ماالكتاب و لا الايمان و لكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء))(60)

    از مضمون اين آيه دريافتم ، اسلام دين كاملى است و از كسى كه هيچ نوع مكتب و مدرسه اى نديده ، چنين سخنانى ممكن نيست و بنابراين بايد به محمد صلى الله عليه و آله وسلم ، وحى شده است .

    حضرت فرمود:

    - به راستى خدا تو را هدايت كرده .

    بعد، سه مرتبه گفتند:

    - ((اللهم اهده )) خدايا! او را به راه ايمان هدايت فرما!

    سپس فرمودند:

    - پسر خان ! هر چه مى خواهى سؤ ال كن !

    گفتم :

    - پدر مادر و خانواده ام همه نصرانى هستند و مادرم كور است ، آيا من كه مسلمان شده ام و با آنان زندگى مى كنم ، مى توانم در ظرف هايشان غذا بخورم ؟

    فرمودند:

    - آنان گوشت خوك مى خورند؟

    گفتم :

    - نه حتى دست به آن نمى زنند.

    فرمودند:

    - با آنان باش ! مانعى ندارد.

    آن گاه تاءكيد نمودند نسبت به مادرت - بخصوص - خيلى مهربانى كن و اگر مرد او را به ديگرى واگذار مكن (خودت او را كفن و دفن كن ) و به هيچ كس مگو كه پيش من آمده اى ، تا به خواست خدا در منى نزد من بيايى .

    در منى خدمتشان رسيدم ، مردم مانند بچه هاى مكتب ، دور او را گرفته بودند و سؤ ال مى كردند!

    وقتى به كوفه بازگشتم ، با مادرم بسيار مهربانى كردم ، به او غذا مى دادم و لباس و سرش را مى شستم .

    روزى مادرم گفت :

    پسر جان ! تو در موقعى كه به دين ما بودى اين طور با من مهربانى نمى كردى ، اكنون چه سبب شده كه اين گونه با من رفتار مى كنى ؟

    گفتم :

    - من مسلمان شده ام و مردى از فرزندان يكى از پيامبران خدا مرا به خوشرفتارى با مادر دستور داده است .

    گفت :

    - نه ! او پسر پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم است .

    - مادرم گفت :

    خود او بايد پيامبر باشد، زيرا چنين سفارش هايى (در مورد احترام به مادر) روش خاص انبياست .

    - نه مادر! بعد از پيغمبر ما پيغمبرى نخواهد آمد و او پسر پيغمبر است .

    - دين تو بهترين اديان است ، آن را بر من عرضه كن !

    من هم شهادتين را به او آموختم و او نيز مسلمان شد و نماز خواندن را نيز ياد گرفت و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را خواند.

    بعد از مدتى مادرم مريض شد، رو به من گفت :

    - نور ديده ! آنچه به من آموختى تكرار كن !

    من شهادتين را برايش گفتم . شهادتين را گفت و در دم از دنيا رفت . صبحگاه ، مسلمانان او را غسل دادند و من بر او نماز خواندم و در قبرش ‍ گذاشتم .(61)

    60- شورى ، 52. تو پيش از اين نمى دانستى كتاب و ايمان چيست (از محتواى قرآن آگاه نبودى ) ولى ما آن را نورى قرار داديم كه بوسيله آن هر كس از بندگان خويش را بخواهيم .

    61- بحار، ج 47، ص 374

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      انسان هايى كه در باطن ، ميمون و خوكند!   ...

    ابوبصير يكى از شيعيان پاك و مخلص امام صادق عليه السلام مى گويد:

    من با آن حضرت در مراسم حج شركت نمودم .

    هنگامى كه به همراه امام عليه السلام كعبه را طواف مى كرديم ، عرض ‍ كردم :

    - فدايت شوم ، آيا خداوند اين جمعيت بسيار را كه در حج شركت نموده اند مى آمرزد؟

    امام صادق عليه السلام فرمود:

    - اى ابا بصير! بسيارى از اين جمعيت كه مى بينى ، ميمون و خوك هستند!

    عرض كردم :

    - آنها را به من نشان بده !

    آن حضرت دستى بر چشمان من كشيد و كلماتى به زبان جارى نمود. ناگهان ! بسيارى از آن جمعيت را ميمون و خوك ديدم ، وحشت كردم ! سپس بار ديگر دستش را بر چشمان من كشيد، آن گاه دوباره آنان را همان گونه كه در ظاهر بودند ديدم . سپس فرمود:

    - اى ابا بصير! نگران مباش ! شما در بهشت ، شادمان هستيد و طبقات دوزخ جاى شما نيست .

    سوگند به خدا! سه نفر، بلكه دو نفر، بلكه يك نفر از شما شيعيان حقيقى در آتش دوزخ نخواهد بود.(59)

    59- بحارالانوار، ج 47، ص 79 و ج 68، ص 118

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      شمش طلا و معجزه امام صادق عليه السلام   ...

    گروهى از اصحاب امام صادق عليه السلام خدمت حضرت نشسته بودند كه ايشان فرمودند:

    - خزانه هاى زمين و كليدهايش در نزد ماست ، اگر با يكى از دو پاى خود به زمين اشاره كنم ، هر آينه زمين آنچه را از طلا و گنج ها در خود پنهان داشته ، بيرون خواهد ريخت !

    بعد، با پايشان خطى بر زمين كشيدند. زمين شكافته شد، حضرت دست برده قطعه طلايى را كه يك وجب طول داشت ، بيرون آوردند!

    سپس فرمودند:

    - خوب در شكاف زمين بنگريد!

    اصحاب چون نگريستند، قطعاتى از طلا را ديدند كه روى هم انباشته شده و مانند خورشيد مى درخشيدند.

    يكى از اصحاب ايشان عرض كرد:

    - يا بن رسول الله ! خداوند تبارك و تعالى اين گونه به شما از مال دنيا عطا كرده ، و حال آنكه شيعيان و دوستان شما اين چنين تهيدست و نيازمند؟

    حضرت در جواب فرمودند:

    - براى ما و شيعيان ما خداوند دنيا و آخرت را جمع نموده است . ولايت ما خاندان اهلبيت بزرگترين سرمايه است ، ما و دوستانمان داخل بهشت خواهيم شد و دشمنانمان راهى دوزخ خواهند گشت !(58)

    58- بحار، ج 104، ص 37

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:21:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.
     
     
    مداحی های محرم