مدتى بود كه شخصى دايم نزد امام كاظم عليه السلام مى آمد و فحش و ناسزا مى گفت . بعضى از نزديكان حضرت كه قضيه را چنين ديدند، به ايشان عرض كردند:

- اجازه بدهيد ما اين فاسق را بكشيم !

حضرت اجازه ندادند و از مكان و مزرعه او پرسيدند و سپس سوار بر مركبى به مزرعه وى رفتند. آن مرد صدا زد:

- از ميان زراعت من نياييد! حاصل مرا پايمال مى كنيد!

حضرت آمدند نزديك ايشان پياده شدند. با لبخندى در كنارش نشستند و سپس فرمودند:

- چقدر براى زراعت خرج كرده اى ؟

گفت :

- صد دينار.

فرمود:

- چقدر اميد دخل دارى ؟

گفت :

- دويست دينار.

فرمود:

- اين سيصد دينار را بگير و مزرعه هم مال خودت باشد. خداوند آنچه را كه اميد دارى به تو مرحمت مى كند.

مرد پول را گرفت و پيشانى حضرت را بوسيد. حضرت تبسم كرده ، برگشت .

فردا كه امام عليه السلام مسجد آمدند، آن مرد نشسته بود. وقتى كه حضرت را ديد گفت :

- الله اعلم حيث يجعل رسالته (66)

اصحاب پرسيدند ديروز چه مى گفت ، امروز چه مى گويد، ديروز فحش ‍ و ناسزا مى گفت ، امروز تعريف و تمجيد مى كند؟

حضرت به اصحاب فرمودند:

- شما گفتيد اجازه بده ما اين مرد را بكشيم و لكن من با مبلغى پول او را اصلاح كردم !(67) يكى از راه هاى اصلاح حال مردم احسان و بخشش ‍ است .

66- خداوند داناتر است به اينكه رسالتش را در كدام خانواده قرار دهد.

67- بحار، ج 48، ص 103

موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



[سه شنبه 1395-06-30] [ 11:21:00 ب.ظ ]