حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 3543
  • دیروز: 1092
  • 7 روز قبل: 2006
  • 1 ماه قبل: 11408
  • کل بازدیدها: 2481400





  • رتبه







    کاربران آنلاین

  • نورفشان


  •   حماقت ؛ مرضى علاج ناپذير   ...

    حضرت عيسى عليه السلام مى فرمايد:

    من بيماران را معالجه كردم و آنان را شفا دادم كور مادرزاد و مرض پيسى را به اذن خدا مداوا نموده و مردگان را زنده كردم ولى آدم احمق را نتوانستم اصلاح و معالجه كنم .

    پرسيدند: يا روح الله ! احمق كيست ؟

    فرمود: شخصى خودپسند و خودخواه است كه هر فضيلت و امتيازى را از آن خود مى داند و هر گونه حق را در همه جا به خود نسبت مى دهد و براى ديگران هيچ گونه احترامى قائل نمى شود و اين گونه آدم احمق هرگز قابل مداوا و اصلاح نيست .(85)

    85- بحار: ج 72، ص 320.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مشورت با شريك زندگى   ...

    در بنى اسرائيل مرد نيكوكارى بود كه مانند خود همسر نيكوكار داشت مرد نيكوكار شبى در خواب ديد كسى به او گفت : خداى متعال عمر تو را فلان مقدار كرده كه نيمى از آن در ناز و نعمت و نيم ديگر آن در سختى و فشار خواهد گذشت اكنون بسته به ميل توست كه كدام را اول و كدام را آخر قرار دهى .

    مرد نيكوكار گفت : من شريك زندگى دارم كه بايد با وى مشورت كنم . چون صبح شد به همسرش گفت : شب گذشته در خواب به من گفتند نيمى از عمر تو در وسعت و نعمت و نيم ديگر آن در سختى و تنگدستى خواهد گذشت اكنون بگو من كدام را مقدم بدارم ؟

    زن گفت : همان ناز و نعمت را در نيمه اول عمرت انتخاب كن .

    مرد گفت : پذيرفتم

    بدين ترتيب مرد نصف اول عمرش را براى وسعت روزى انتخاب كرد. به دنبال آن دنيا از هر طرف بر او روى آورد ولى هر گاه نعمتى بر او مى رسيد همسرش مى گفت از اين اموال به خويشان خود و نيازمندان كمك كن و به همسايگان و برادرانت بده و بدين گونه هر گاه نعمتى به او مى رسيد از نيازمندان دستگيرى نموده و به آنان يارى مى رساند و شكر نعمت را بجاى مى آورد تا اينكه نصف اول عمر ايشان در وسعت و نمعت گذشت و چون نصف دوم فرا رسيد بار ديگر در خواب به او گفتند:

    خداوند متعال به خاطر قدردانى از اعمال و رفتار تو كه در اين مدت انجام دادى همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود:

    - تا پايان عمرت در آسايش و نعمت زندگى كن .(84)

    84- بحار: ج 14، ص 492 و ج 71، ص 55.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      نقش اعمال نيك در زندگى   ...

    سه نفر از بنى اسرائيل با هم به مسافرت رفتند. در ضمن سير و سفر در غارى به عبادت خدا پرداختند. ناگهان سنگ بزرگى از قله كوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار گرفته شد. بيرون آمدنشان ديگر ممكن نبود. طورى كه مرگ خود را حتمى مى دانستند پس از گفتگو و چاره انديشى زياد به يكديگر گفتند: به خدا قسم ! از اين مرحله خطر نجات پيدا نمى كنيم ، مگر اينكه از روى راستى و درستى با خدا سخن بگوييم بياييد هر كدام از ما عملى را كه فقط براى رضاى خدا انجام داده ايم به خدا عرضه كنيم تا خداوند ما را از گرفتارى نجات بدهد.

    يكى از آنان گفت : خدايا! تو خود مى دانى كه من عاشق زنى شدم كه داراى جمال و زيبايى بود و در راه جلب رضاى او مال زيادى خرج كردم . تا اينكه به او دست يافتم و چون با او خلوت كردم و خود را براى آميزش آماده نمودم ناگاه در آن حال به ياد آتش جهنم افتادم از برابر آن زن برخاسته بيرون رفتم خدايا! اگر اين كار من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضايت تو واقع شده اين سنگ را از جلوى در غار بردار در اين وقت سنگ كمى كنار رفت به طورى كه روشنايى را ديدند.

    دومى گفت : خدايا! تو خود آگاهى كه من عده اى را اجير كردم كه برايم كار كند و قرار بود هنگامى كه كار تمام شد به هر يك از آنان مبلغ نيم درهم بدهم چون كار خود را انجام دادند من مزد هر يك از آنها را دادم ولى يكى از ايشان از گرفتن نيم درهم خوددارى كرده و اظهار داشت : اجرت من بيشتر از اين مقدار است ؛ زيرا من به اندازه دو نفر كار كرده ام به خدا قسم ! اين پول را قبول نمى كنم و در نتيجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نيم درهم بذر خريده در زمينى كاشتم خداوند هم بركت داد و حاصل زياد برداشتم پس از مدتى همان اجير پيش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود من به جاى نيم درهم هيجده هزار درهم (اصل سرمايه و سود آن ) به او دادم خداوندا! اگر اين كار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام داده ام اين سنگ را از سر راه ما دور كن در اين هنگام سنگ تكان خورد كمى كنار رفت به طورى كه در اثر روشنايى همديگر را مى ديدند ولى نمى توانستند بيرون بيايند.

    سومى گفت : خدايا! تو خود مى دانى كه من پدر و مادرى داشتم كه هر شب شير برايشان مى آوردم تا بنوشند يك شب دير به خانه آمدم و ديدم به خواب رفته اند خواستم ظرف شير را كنارشان گذاشته و بروم ترسيدم جانورى در آن شير بيفتد خواستم بيدارشان كنم ترسيدم ناراحت شوند بدين جهت بالاى سر آنها نشستم تا بيدار شدند بار خدايا! اگر من اين كار را به خاطر جلب رضاى تو انجام داده ام اين سنگ را از سر راه ما دور كن ناگهان سنگ حركت كرد و شكاف بزرگى به وجود آمد و توانستند از آن غار بيرون آمده و نجات پيدا كنند(83)

    83- اين داستان با مختصر اختلافى ، در بحار ج 70، ص 244 و 380 نيز آمده است بحار: ج 14 ص ‍ 425 و 421.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      بى وفايى دنيا   ...

    دنيا در قيافه زنى كبود چشم بر عيسى عليه السلام نمايان شد. حضرت عيسى عليه السلام از او پرسيد:

    - چند شوهر كرده اى ؟

    پاسخ داد: بسيار!

    عيسى عليه السلام :

    همه شوهرانت تو را طلاق داده اند؟

    دنيا: نه ! بلكه همه آنان را كشته ام .

    عيسى عليه السلام :

    - واى بر شوهران باقيمانده ات . اگر از سرگذشت شوهران گذشته تو پند نگيرند!

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      جوان ارزشمند   ...

    مردى با خانواده خود سوار بر كشتى شد و به دريا سفر نمود. كشتى در وسط دريا در هم شكست جز همسر آن مرد تمام سرنشينان كشتى غرق شدند زن روى تخته پاره كشتى نشست و امواج ملايم دريا آن تخته را حركت داد تا به ساحل جزيره اى رساند زن در ساحل پياده شد و بعد از پيمودن ناگهان خود را بالاى سر جوانى ديد اتفاقا آن جوان راهزنى بود كه از هيچ گناهى ترس و واهمه نداشت .

    جوان ناگاه ديد كه بالاى سرش زنى ايستاده سرش را بلند كرد. رو به زن كرد و گفت : تو جنى يا انسان ؟

    زن پاسخ داد: از بنى آدمم !

    مرد بى حيا بدون آنكه سخنى بگويد افكار خلافى در سر گذراند و چون خواست اقدامى صورت دهد، زن را سخت پريشان و لرزان ديد

    راهزن گفت : اين قدر پريشان و لرزانى ؟

    زن با دست به سوى آسمان اشاره كرد و گفت : از او (خدا) مى ترسم .

    مرد پرسيد: آيا تا بحال چنين كارى كرده اى ؟

    زن پاسخ داد: به خدا سوگند نه !

    ترس و اضطراب زن در دل مرد بى باك اثر گذاشت راهزن گفت :

    - تو كه تاكنون چنين كارى را نكرده اى و اكنون نيز من تو را مجبور مى كنم ، اين گونه از خداى مى ترسى . به خدا قسم ! كه من از تو به اين ترس و واهمه از خدا سزاوارترم .

    راهزن اين سخن را گفت و بدون آنكه كار خلافى انجام دهد برخاست و توبه كرد و به سوى خانه اش به راه افتاد همين طور كه در حال پشيمانى و اضطراب راه مى پيمود. ناگاه به راهبى مسيحى برخورد كرد و با يكديگر همراه و هم سفر شدند مقدارى از راه را با هم رفتند. هوا بسيار داغ و سوزان بود و آفتاب به شدت بر سر آن دو نفر مى تابيد. راهب گفت :

    جوان ! دعا كن تا خدا سايه بانى از ابر براى ما بفرستد تا از حرارت خورشيد آسوده شويم .

    جوان با شرمندگى گفت : من عمل نيكويى در پيشگاه خدا ندارم تا جراءت درخواست چيزى از او داشته باشم .

    عابد گفت : پس من دعا مى كنم ، تو آمين بگو. جوان قبول كرد.

    راهب دعا كرد و جوان آمين گفت : طولى نكشيد توده اى ابر آمد بالاى سرشان قرار گرفت و بر سر آن دو سايه انداخت هر دو زير سايه ابر مقدار زيادى راه رفتند تا بر سر دو راهى رسيدند و از يكديگر جدا شدند عابد به راهى رفت و جوان به راهى . راهب متوجه شد ابر بالاى سر جوان حركت مى كند. راهب او را مورد خطاب قرار داد و گفت : اكنون معلوم شد تو بهتر از من هستى . دعاى من به خاطر آمين مستجاب شده . اكنون بگو ببين چه كار نيكى انجام داده اى كه در نزد خدا ارزشمندتر از عبادت چندين ساله من است جوان داستان خود را با آن زن تفصيلا نقل كرد. راهب پس از آگاهى از مطلب گفت : خداوند گناهان گذشته ات را به خاطر آن ترس آمرزيده مواظب آينده باش و خويشتن را بار ديگر به گناه آلوده مساز.(82)

    82- بحار: ج 14، ص 507

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      حضرت سليمان و گنجشك   ...

    حضرت سليمان عليه السلام گنجشكى را ديد كه به ماده خود مى گويد:

    - چرا از من اطاعت نمى كنى و خواسته هايم را به جا نمى آورى ؟ اگر بخواهى تمام قبه و بارگاه سليمان را با منقارم به دريا بيندازم توان آن را دارم !

    سليمان از گفتار گنجشك خنديد و آنها را به نزد خود خواست و پرسيد:

    چگونه مى توانى چنين كارى بزرگى را انجام دهى ؟

    گنجشك پاسخ داد:

    - نمى توانم اى رسول خدا! ولى مرد گاهى مى خواهد در مقابل همسرش به خود ببالد و خويشتن را بزرگ و قدرتمند نشان بدهد از اين گونه حرفها مى زند. گذشته از اينها عاشق را در گفتار و رفتارش نبايد ملامت كرد.

    سليمان از گنجشك ماده پرسيد:

    - چرا از همسرت اطاعت نمى كنى در صورتى كه او تو را دوست مى دارد؟

    گنجشك ماده پاسخ داد:

    - يا رسول الله ! او در محبت من راستگو نيست زيرا كه غير از من به ديگرى نيز مهر و محبت مى ورزد.

    سخن گنجشك چنان در سليمان اثر بخشيد كه به گريه افتاد و سخت گريست . آن گاه چهل روز از مردم كناره گيرى نمود و پيوسته از خداوند مى خواست علاقه ديگران را از قلب او خارج نموده و محبتش را در دل او خالص گرداند.(81)

    81- بحار: ج 14، ص 95.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      دعاى فرشته   ...

    راوى مى گويد: وقتى كه اعمال عرفات را تمام كردم به ابراهيم پسر شعيب برخوردم و سلام كردم . ابراهيم يكى از چشمهايش را از دست داده بود چشم سالمش نيز سخت سرخ بود مثل اينكه لخته خون است

    گفتم : يك چشمت از بين رفته . به خدا من بر چشم ديگرت مى ترسم ! اگر كمى از گريه خوددارى كنى بهتر است . گفت : به خدا سوگند! امروز حتى يك دعا درباره خود نكردم .

    گفتم : پس درباره چه كسى دعا كردى ؟ گفت : درباره برادران دينى ، زيرا از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: هر كس پشت سر برادرش دعا كند خداوند فرشته اى را ماءمور مى كند كه به او بگويد دو برابر آنچه براى خود خواستى بر تو باد! بدين جهت خواستم براى برادران دينى خود دعا كنم تا فرشته براى من دعا كند چون نمى دانم دعا درباره خودم قبول مى شود يا نه ؟ اما يقين دارم دعاى ملك براى من مستجاب خواهد شد.(80)

    80- بحار: ج 48، ص 172.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      شكيبايى مادرانه   ...

    يكى از اصحاب بزرگ پيغمبر صلى الله عليه و آله به نام ابوطلحه پسرى داشت كه بسيار مورد محبت او بود. اتفاقا سخت بيمار شد. مادر آن پسر همين كه احساس كرد نزديك است بچه از دنيا برود ابوطلحه را به بهانه اى نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرستاد. پس از اينكه ابوطلحه از منزل خارج شد طولى نكشيد كه بچه از دنيا رفت . امّ سليم مادر، جسد فرزندش ‍ را در جامه اى پيچيد و در گوشه اتاق گذاشت و به اعضاى خانواده سفارش ‍ كرد كه به ابوطلحه خبر مرگ بچه را نگويند سپس غذاى مطبوعى تهيه نمود و خود را با عطر و وسايل آرايش آراست و براى پذيرايى شوهرش آماده شد.

    هنگامى كه ابوطلحه به خانه آمد پرسيد: حال فرزندم چگونه است ؟ زن گفت : استراحت كرده .

    سپس ابوطلحه گفت : غذايى هست بخوريم ؟ امّ سليم فورى برخاست و غذا را آورد پس از صرف غذا خود را در اختيار ابوطلحه گذاشت و با وى همبستر شد. در اين حين به وى گفت : اى ابوطلحه ! اگر امانتى از كسى نزد ما باشد و آن را به صاحبش بازگردانيم ، ناراحت مى شوى ؟

    ابوطلحه : سبحان الله ! چرا ناراحت باشم . وظيفه ما همين است .

    زن : در اين صورت به تو مى گويم پسرت از طرف خدا نزد ما امانت بود كه امروز او امانت خود را باز گرفت .

    ابوطلحه بدون تغيير حال گفت : اكنون من به صبر شكيبايى از تو كه مادر او بودى سزاوارترم . آن گاه ابوطلحه از جا حركت كرد و غسل نمود و دو ركعت نماز خواند. پس از آن محضر پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيد و داستان همسرش را به عرض پيامبر صلى الله عليه و آله رساند.

    رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند در فرزند آينده تان به شما بركت دهد. سپس فرمود:

    - سپاس خداى را كه در ميان امت من زنى همانند زن بردبار بنى اسرائيل قرار داد.

    از حضرت سؤ ال شد شكيبايى آن زن چگونه بود؟

    فرمود: در بنى اسرائيل زنى بود كه دو پسر داشت . شوهرش دستور داد براى مهمانان غذا تهيه كند غذا آماده شد و مهمانان آمدند بچه ها مشغول بازى بودند كه ناگهان هر دو به چاه افتادند زن نخواست آن مهمانى به هم بخورد و مهمانان ناراحت شوند جنازه بچه ها را از چاه بيرون آورد و در پارچه اى پيچيد و در كنار اتاق گذاشت پس از رفتن مهمانها خود را آرايش كرد و براى همسرش آماده شد پس از فراغت از بستر، مرد پرسيد: بچه ها كجايند؟ زن گفت : اتاق ديگرند.

    مرد بچه ها را صدا زد ناگهان آن دو كودك زنده شده و به سوى پدر دويدند زن كه اين منظره را ديد گفت :

    - سبحان الله ! به خدا سوگند اين دو كودك مرده بودند و خداوند به خاطر شكيبايى و صبر من آنها زنده كرد.(79)

    79- بحار: ج 82، ص 150

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      ماجراى تازه مسلمان   ...

    امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

    يكى از مسلمانان همسايه نصرانى داشت . او همسايه خود را به اسلام دعوت كرد و از مزاياى اسلام آنقدر به نصرانى گفت كه سرانجام نصرانى اسلام را پذيرفت و مسلمان شد. سحرگاه به در خانه تازه مسلمان رفت و در زد.

    تازه مسلمان پشت در آمد و پرسيد: چه كارى دارى ؟

    مرد گفت : وقت نماز نزديك است . برخيز وضو بگير و لباسهايت را بپوش تا با هم به مسجد برويم و نماز بخوانيم .

    تازه مسلمان وضو گرفت . جامه هايش را پوشيد و همراه او رفت و مشغول نماز شدند. پيش از نماز صبح هر چه مى توانستند نماز خواندند تا صبح شد. سپس نماز صبح را خواندند و آنجا ماندند تا هوا كاملا روشن شد و آفتاب سر زد.

    تازه مسلمانان برخاست تا به خانه اش برود. مرد گفت :

    - كجا مى روى ؟ روز كوتاه است و چيزى تا ظهر نمانده است . نماز ظهر را بخوانيم . تازه مسلمان را نگه داشت تا ظهر فرا رسيد و نماز ظهر را نيز خواندند. دوباره گفت :

    - وقت نماز عصر نزديك است . نماز عصر را نيز بخوانيم .

    او را نگه داشت تا نماز عصر را نيز خواندند. تازه مسلمان برخاست به منزلش برود. مرد گفت :

    - از روز چيزى نمانده ، نزديك غروب آفتاب است . نماز مغرب را هم بخوانيم . او را نگه داشت تا آفتاب غروب كرد. نماز مغرب را با هم خواندند. باز تازه مسلمان خواست برود. مرد گفت :

    - يك نماز بيش نمانده ، آن را نيز بخوانيم . او را نگه داشت . نماز عشاء را نيز خواندند. سپس از هم جدا شده ، هر كدام به خانه شان رفتند. وقتى كه هنگام سحر فرا رسيد. مسلمان قديمى باز در خانه تازه مسلمان رفت و گفت : من فلانى هستم .

    تازه مسلمان پرسيد: چه كار دارى ؟

    مرد از او خواست وضو بگيرد و لباسهايش را بپوشد و با او برود تا نماز بخوانند.

    تازه مسلمان با حال ناراحتى گفت :

    - برو من فقير و عيال دار هستم . بايد به كارهاى زندگى برسم . برو براى اين دين كسى را پيدا كن كه بيكارتر از من باشد.

    امام صادق عليه السلام پس از نقل ماجرا مى فرمايد:

    - او را در دينى (نصرانيت ) وارد كرد كه از آن بيرونش آورده بود!

    (يعنى پس از آنكه او را مسلمان كرد او را به خاطر سختگيرى و تحميل بى جا همسايه خود را نصرانى نمود).(78)

    78- بحار: ج 69، ص 162.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      قناعت از ديدگاه سلمان فارسى   ...

    روزى سلمان ، اباذر را به مهمانى دعوت كرد و اباذر نيز دعوت سلمان را قبول نمود و به خانه وى رفت . هنگام صرف غذا سلمان چند تكه نان خشك را از كيسه بيرون آورد و آنها را تر كرد و جلوى اباذر گذاشت . هر دو با هم مشغول ميل غذا شدند. اباذر گفت :

    - اگر اين نان نمك نيز داشت خوب بود. سلمان برخاست و از منزل بيرون آمد و ظرف آب خود را در مقابل مقدارى نمك گرو گذاشت و براى اباذر نمك آورد. اباذر نمك را بر نان مى پاشيد و هنگام خوردن مى گفت : شكر و سپاس خداى را كه چنين صفت قناعت را به ما عنايت فرموده است .

    سلمان گفت : اگر قناعت داشتيم ، ظرف آبم به گرو نمى رفت .(77)

    77- بحار: ج 22، ص 321.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:23:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.
     
     
    مداحی های محرم