حُسنِ حَسَن
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   
آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30



این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.




آمار

  • امروز: 3528
  • دیروز: 1092
  • 7 روز قبل: 2006
  • 1 ماه قبل: 11408
  • کل بازدیدها: 2481400





  • رتبه







    کاربران آنلاین

  • نورفشان


  •   نگاه خائنانه   ...

    شخصى به پيغمبر صلى الله عليه و آله عرض كرد:

    فلانى به ناموس همسايه (خائنانه ) نگاه مى كند و اگر امكان آن را داشته باشد از اعمال خلاف عفت نيز پروا ندارد.

    رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين قضيه سخت بر آشفت و فرمود:

    - او را نزد من بياوريد!

    شخص ديگرى گفت :

    او از پيروان شما مى باشد و از كسانى است كه به ولايت شما و ولايت على عليه السلام معتقد است و نيز از دشمنان شما بيزار است .

    پيغمبر گرامى صلى الله عليه و آله فرمود:

    نگو او از پيروان شما است ، زيرا كه اين سخن دروغ است . چون پيروان ما كسانى هستند كه پيرو ما بوده و عملشان همانند عمل ما مى باشد.

    ولى آنچه درباره اين مرد گفتى از اعمال و كردار ما نيست .(3)

    3- بحار، ج 68، ص 155.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



    [سه شنبه 1395-06-30] [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      مزاح پيغمبر   ...

    پيرزنى به حضور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله رسيد، علاقه من بود كه اهل بهشت باشد.

    پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود:

    پيرزن به بهشت نمى رود.

    او گريان از محضر پيامبر خارج شد.

    بلال حبشى او را در حال گريه ديد.

    پرسيد:

    چرا گريه مى كنى ؟

    گفت :

    گريه ام به خاطر اين است كه پيغمبر فرمود:

    پيرزن به بهشت نمى رود.

    بلال وارد محضر پيامبر شد حال پيرزن را بيان نمود.

    حضرت فرمود:

    سياه نيز به بهشت نمى رود.

    بلال غمگين شد و هر دو نشستند و گريستند.

    عباس عموى پيامبر آنها را در حال گريان ديد.

    پرسيد:

    چرا گريه مى كنيد؟

    آنان فرمايش پيامبر را نقل كردند.

    عباس ماجرا را به پيامبر عرض كرد.

    حضرت به عمويش كه پيرمرد بود فرمود:

    پيرمرد هم به بهشت نمى رود.

    عباس هم سخت پريشان و ناراحت گشت .

    سپس رسول اكرم هر سه نفر را به حضورش خواست ، آنها را خوشحال نمود و فرمود:

    خداوند اهل بهشت را در سيماى جوان نورانى در حالى كه تاجى به سر دارند وارد بهشت مى كند، نه به صورت پير و سياه چهره و بدقيافه .(2)

    2- بحار، ج 103، ص 84.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      بهترين آرزو   ...

    ربيعه پسر كعب مى گويد:

    روزى پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود:

    ربيعه ! هفت سال مرا خدمت كردى ، آيا از من پاداش نمى خواهى ؟

    من عرض كردم :

    يا رسول الله ! مهلت دهيد تا فكرى در اين باره بكنم .

    فرداى آن روز محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتم ، فرمود:

    ربيعه حاجتت را بخواه !

    عرض كردم :

    از خدا بخواه مرا همراه شما داخل بهشت نمايد.

    فرمود:

    اين درخواست را چه كسى به تو آموخت ؟

    عرض كردم :

    هيچ كس به من ياد نداد، لكن من فكر كردم اگر مال دنيا بخواهم كه نابود شدنى است و اگر عمر طولانى و فرزندان بخواهم سرانجام آن مرگ است .

    در اين وقت پيغمبر صلى الله عليه و آله ساعتى سر بزير افكند، سپس ‍ فرمود:

    اين كار را انجام مى دهم ، ولى تو هم مرا با سجده هاى زياد كمك كن و بيشتر نماز بخوان .(1)

    1- بحار، ج 69، ص 407.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      درختان بهشتى   ...

    پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود:

    هر كس بگويد: سبحان الله خداوند در برابر آن درختى در بهشت براى او مى كارد.

    و هر كس بگويد: الحمد الله خداوند در برابر آن درختى در بهشت برايش ‍ مى كارد.

    و هر كس بگويد: لا اله الا الله خداوند در برابر آن درختى در بهشت براى او مى كارد.

    و هر كس بگويد: الله اكبر خداوند در برابر آن درختى در بهشت برايش ‍ مى كارد.

    در اين وقت مردى از قريش به آن حضرت عرض كرد:

    يا رسول الله ! در اين صورت درختان ما در بهشت زياد خواهد بود، چون ما مرتب اين ذكرها را مى گوييم .

    رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

    بلى ! درست است لكن مواظب باشيد مبادا آنها را به آتش گناه بسوزانيد چون خداوند مى فرمايد:

    اى اهل ايمان ! خدا و رسولش را اطاعت كنيد و اعمالتان را باطل ننماييد.!

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      چگونه خضر عليه السلام به غلامى فروخته شد؟   ...

    روزى حضرت خضر از بازار بنى اسرائيل مى گذشت ناگاه چشم فقيرى به او افتاد و گفت :

    به من صدقه بده خداوند به تو بركت دهد!

    خضر گفت :

    من به خدا ايمان دارم ولى چيزى ندارم كه به تو دهم .

    فقير گفت :

    بوجه الله لما تصدقت على ؛ تو را به وجه (عظمت ) خدا سوگند مى دهم ! به من كمك كند! من در سيماى شما خير و نيكى مى بينم تو آدم خيّرى هستى اميدوارم مضايقه نكنى .

    خضر گفت :

    تو مرا به امر عظيم (وجه خدا) قسم دادى و كمك خواستى ولى من چيزى ندارم كه به تو احسان كنم مگر اينكه مرا به عنوان غلام بفروشى .

    فقير: اين كار نشدنى است چگونه تو را به نام غلام بفروشم ؟ خضر: تو مرا به وجه خدا (خداى بزرگ ) قسم دادى و كمك خواستى من نمى توانم نااميدت كنم مرا به بازار ببر و بفروش و احتياجت را برطرف كن !

    فقير حضرت خضر را به بازار آورد و به چهارصد درهم فروخت .

    خضر عليه السلام مدتى در نزد خريدار ماند، اما خريدار به او كار واگذار نمى كرد.

    خضر: تو مرا براى خدمت خريدى ، چرا به من كار واگذار نمى كنى ؟

    خريدار: من مايل نيستم كه تو را به زحمت اندازم ، تو پيرمرد سالخورده هستى .

    خضر: من به هر كارى توانا هستم و زحمتى بر من نيست . خريدار: حال كه چنين است اين سنگها را از اينجا به فلان جا ببر!

    با اينكه براى جابجا كردن سنگها شش نفر در يك روز لازم بود، ولى سنگها را در يك ساعت به مكان معين جابجا كرد.

    خريدار خوشحال شد و تشويقش نمود و گفت :

    آفرين بر تو! كارى كردى كه از عهده يك نفر بيرون بود كه چنين كارى را انجام دهد.

    روزى براى خريدار سفرى پيش آمد خواست به مسافرت برود، به خضر گفت :

    من تو را درستكار مى دانم مى خواهم به مسافرت بروم ، تو جانشين من باش ، با خانواده ام به نيكى رفتار كن تا من از سفر برگردم و چون پيرمرد هستى لازم نيست كار كنى ، كار برايت زحمت است .

    خضر: نه هرگز زحمتى برايم نيست .

    خريدار: حال كه چنين است مقدارى خشت بزن تا برگردم . خريدار به سفر رفت ، خضر به تنهايى خشت درست كرد و ساختمان زيبايى بنا نمود.

    خريدار كه از سفر برگشت ، ديد كه خضر خشت را زده و ساختمانى را هم با آن خشت ساخته است ، بسيار تعجب كرد و گفت :

    تو را به وجه خدا سوگند مى دهم كه بگويى تو كيستى و چه كاره اى ؟ حضرت خضر گفت :

    - چون مرا به وجه خدا سوگند دادى و همين مطلب مرا به زحمت انداخت و به نام غلام فروخته شدم . اكنون مجبورم كه داستانم را به شما بگويم :

    فقير نيازمندى از من صدقه خواست و من چيزى از مال دنيا نداشتم كه به او كمك كنم . مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان غلام در اختيار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت .

    اكنون به شما مى گويم هرگاه سائلى از كسى چيزى بخواهد و به وجه خدا قسم دهد در صورتى كه مى تواند به او كمك كند، سائل را رد كند روز قيامت در حالى محشور خواهد شد كه در صورت او پوست ، گوشت و خون نيست ، تنها استخوانهاى صورتش مى مانند كه وقت حركت صدا مى كنند (فقط با اسكلت در محشر ظاهر مى شود.) خريدار: چون حضرت خضر را شناخت گفت :

    مرا ببخش كه تو را نشناختم . و به زحمت انداختم .

    خضر گفت : طورى نيست . چون تو مرا نگهداشتى و درباره ام نيكى نمودى .

    خريدار: پدر و مادرم فدايت باد! خود و تمام هستى ام در اختيار شماست .

    خضر: دوست دارم مرا آزاد كنى تا خدا را عبادت كنم .

    خريدار: تو آزاد هستى !

    خضر: خداوند را سپاسگزارم كه پس از بردگى مرا آزاد نمود. (118)

    118- بحار: ج 13، ص 321.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      همنشين حضرت داود   ...

    حضرت داود عليه السلام عرض كرد:

    پروردگارا! همنشينم را در بهشت به من معرفى كن و نشان بده كسى را كه مانند من از زندگى بهشتى بهره مند خواهد شد؟

    خداوند فرمود:

    همنشين تو در بهشت متّى پدر حضرت يونس است . داود اجازه خواست به ديدار متى برود خداوند هم اجازه داد. داود با فرزندش سليمان به محل زندگى او آمدند. خانه اى را ديدند كه از برگ خرما ساخته شده .

    پرسيدند: متى كجاست ؟

    در پاسخ گفتند: در بازار است .

    هر دو به بازار آمدند و از محل متى پرسيدند.

    در جواب گفتند:

    او در بازار هيزم فروشان است . در بازار هيزم فروشان نيز سراغ او را گرفتند.

    عده اى گفتند.

    ما هم در انتظار او هستيم .

    داود و سليمان به انتظار ديدار او نشستند. ناگاه متى ، در حالى كه پشته اى از هيزم بر سر گذاشته بود آمد.

    مردم به احترام او برخواستند و پشته را از سر او گرفته ، بر زمين نهادند. متى پس از حمد خدا هيزم را در معرض فروش گذاشت و گفت :

    چه كسى جنس حلالى را با پول حلال مى خرد؟

    يكى از حاضران هيزم را خريد. در اين وقت داود و سليمان به او سلام دادند. متى آنها را به منزل خود دعوت نمود و با پول هيزم مقدارى گندم خريد و به منزل آورد و آن را با آسياب آرد كرد و خمير نمود و آتش ‍ افروخت ، مشغول پختن نان شد.

    در آن حال با داود و سليمان به گفتگو پرداخت تا نان پخته شد. مقدارى نان در ظرف چوبى گذاشت و بر آن كمى نمك پاشيد و ظرفى پر از آب هم در كنارش نهاد، آورد و به دو زانو نشست و مشغول خوردن شدند.

    متى لقمه اى برداشت ، خواست در دهان بگذارد، گفت : بسم الله و خواست ببلعد گفت : الحمدالله و اين عمل را در لقمه دوم و سوم و… نيز انجام داد. آنگاه كمى از آب با نام خدا ميل كرد. هنگامى كه خواست آب را بر زمين بگذارد خدا را ستود، سپس چنين گفت :

    الهى ! چه كسى را مانند من نعمت بخشيدى و درباره اش احسان نمودى ؟ چشم بينا و گوش شنوا و تن سالم به من عنايت كردى و نيرو دادى تا توانستم به نزد درختى كه آن را نه ، كاشته ام و نه ، در حفظ آن كوشش ‍ نموده ام ، بروم و آن را وسيله روزى من قرار دادى و كسى را فرستادى كه آن را از من خريد و با پول آن گندمى خريدم كه آن نان پخته و با ميل و رغبت آن را خوردم تا در عبادت و اطاعت تو نيرومند باشم ، خدايا تو را سپاسگزارم .

    پس از آن متى گريست . در اين موقع داود به فرزندش سليمان فرمود:

    فرزندم ! بلند شو برويم ، من هرگز بنده اى را مانند اين شخص نديده بودم كه

    به پروردگار سپاسگزارتر و حق شناس تر باشد.(117)

    117- بحار: ج 14، ص 402.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      لقمه لذيذ   ...

    خداوند به يكى از پيامبران وحى كرد:

    كه فردا صبح اول چيزى كه جلويت آمد بخور! و دومى را بپوشان ! و سومى را بپذير! و چهارمى را نااميد مكن ! و از پنجمى بگريز!

    پيامبر خدا صبح از خانه بيرون آمد. در اولين وهله با كوه سياه بزرگى روبرو شد، كمى ايستاده و با خود گفت :

    خداوند دستور داده اين كوه را بخورم . در حيرت ماند چگونه بخورد! آنگاه به فكرش رسيد خداوند به چيز محال دستور نمى دهد، حتما اين كوه خوردنى است . به سوى كوه حركت كرد هر چه پيش مى رفت كوه كوچكتر مى شد سرانجام كوه به صورت لقمه اى درآمد، وقتى كه خورد ديد بهترين و لذيذترين چيز است .

    از آن محل كه گذشت طشت طلايى نمايان شد. با خود گفت : خداوند دستور داده اين را پنهان كنم . گودالى كند و طشت را در آن نهاد و خاك روى آن ريخت و رفت . اندكى گذشته بود برگشت پشت سرش را نگاه كرد ديد طشت بيرون آمده و نمايان است . با خود گفت من به فرمان خداوند عمل كردم و طشت را پنهان نمودم .

    سپس با يك پرنده برخورد نمود كه باز شكارى آن را دنبال مى كرد. پرنده آمد دور او چرخيد. پيامبر خدا با خود گفت :

    پروردگار فرمان داده كه اين را بپذيرم . آستينش را گشود، پرنده وارد آستين حضرت شد. باز شكارى گفت :

    اى پيامبر خدا! شكارم را از من گرفتى من چند روز است آنرا تعقيب مى كردم .

    پيامبر با خود گفت :

    پروردگارم دستور داده اين را نااميد نكنم . مقدارى گوشت از رانش بريد و به او داد و از آن محل نيز گذشت ناگاه قطعه گوشت گنديده را ديد، با خود گفت :

    مطابق دستور خداوند از آن بايد گريخت .

    پس از طى مراحل به خانه برگشت شب در خواب به او گفتند: ماءموريت خود را خوب انجام دادى . آيا حكمت آن ماءموريت را دانستى و چرا چنين ماءموريتى به شما داده شد؟

    پاسخ داد: نه ! ندانستم .

    گفتند: اما منظور از كوه غضب بود. انسان در هنگام غضب خويشتن را در برابر عظمت خشم گم مى كند. ولى اگر شخصيت خود را حفظ كند و آتش ‍ غضب را خاموش سازد عاقبت به صورت لقمه اى شيرين و لذيذ در خواهد آمد.

    و منظور از طشت طلا عمل صالح و كار نيك است ، وقتى انسان آن را پنهان كند خداوند آن را آشكار مى سازد تا بنده اش را با آن زينت و آرايش دهد، گذشته از اين كه اجر و پاداشى براى او در آخرت مقدر كرده است .

    و منظور از پرنده ، آدم پندگويى است كه شما را پند و اندرز مى دهد، بايد او را پذيرفت و به سخنانش عمل كرد.

    و منظور از باز شكارى شخص نيازمندى است كه نبايد او را نااميد كرد.

    و منظور از گوشت گنديده غيبت و بدگويى پشت سر مردم است ، بايد از آن گريخت و نبايد غيبت كسى را كرد. (116)

    116- بحار: ج 75، ص 250.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      با چه كسى همنشين باشيم   ...

    حضرت عيسى عليه السلام به اصحابش فرمود:

    ياران ! بكوشيد خود را دوست خدا كنيد و به او نزديك شويد.

    ياران گفتند:

    يا روح الله ! به چه وسيله خود را دوست خدا كنيم و به او نزديك شويم ؟ فرمود:

    به وسيله دشمن داشتن گنهكاران ، با خشم بر آنان خشنودى خدا را بجوييد.

    گفتند:

    در اين صورت با چه كسى همنشين باشيم ؟

    فرمود:

    1. با آن كس كه ديدنش شما را به ياد خدا اندازد.

    2. و گفتارش به اعمالتان بيفزايد.

    3. و اعمالش شما را به ياد آخرت سوق دهد. (115)

    115- بحار: ج 14، ص 330 و ج 77، ص 149.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      هر چه صلاح است   ...

    در بنى اسرائيل مردى بود، دو دختر داشت . يكى از آنها را به كشاورز و ديگرى را به كوزه گر شوهر داده بود.

    روزى به ديدار آنها حركت نمود، اول منزل دخترى كه زن كشاورز بود رفت ، احوال او را پرسيد. دختر گفت :

    پدر جان ! همسرم زراعت فراوان كاشته ، اگر باران بيايد وضع ما از همه بنى اسرائيل بهتر مى شود.

    از منزل او به خانه دختر دومى رفت و از او نيز احوال پرسيد. در جواب گفت :

    پدر جان ! همسرم كوزه زيادى ساخته ، اگر خداوند مدتى باران نفرستد تا كوزه ها خشك شود وضع ما از همه خوب تر مى شود. مرد از منزل دخترش ‍ بيرون آمد، عرض كرد:

    خدايا من كه صلاح آنها را نمى دانم ، تو خودت هر چه صلاح است ، بكن ! (114)

    114- بحار: ج 14، ص 488.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...


      دعا با زبان پاك   ...

    در بنى اسرائيل مردى بود اولادى نداشت . خيلى مايل بود خداوند به او فرزندى عنايت كند. سى سال دعا كرد به نتيجه نرسيد وقتى كه ديد خداوند دعاى او را مستجاب نمى كند، گفت : خدايا! دور از منى ، دعايم را نمى شنوى ؟ يا نزديك به منى ولى دعايم را مستجاب نمى كنى ؟

    كسى به خوابش آمد و به او گفت :

    سى سال خدا را با زبان بد و هرزه قلب سركش و ناپاك و نيت نادرست خواندى دعايت مستجاب نشد، اينك زبانت را از گناه بازدار و قلبت را از آلودگى پاك كن ! با نيت راست دعا كن ! تا دعايت مستجاب گردد.

    مرد از خواب بيدار شد و به دستورات او عمل كرد با زبان و دل پاك خدا را خواند، خداوند هم دعايش را مستجاب نمود، خواسته او برآورده شد و خداوند به او فرزندى عنايت كرد. (113)

    113- بحار: ج 93، ص 377.

    موضوعات: داستانهاى بحارالانوار  لینک ثابت



     [ 11:26:00 ب.ظ ]


    فرم در حال بارگذاری ...



      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    این وبلاگ بمنظور معرفی شاخه ای از ابعاد وجودی امام حسن مجتبی (ع) به فعالیت مشغول شده است.
     
     
    مداحی های محرم